امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۲۸ -


چند عبارت را خوب است كه بخوانيم . بشرى كه پشت سرش تراژدى گذاشته و اينك به اين جا رسيده و مى گويد ترقى كردم . (منطق را توجه كنيد). با اين منطق چه كار كرده است ؟ در مورد دوم ، مجددا {ابن زياد} اين سخن را تكرار كرده است . آيا واقعا قصد مسخره كردن خود را داشته است ؟ آيا قصد باوراندن گفته خود را داشته است ؟ آيا واقعا خودشان به گفته خودشان اطمينان داشتند؟ از خود حضرت سجاد پرسيد: مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟ حضرت سجاد فرمود: من برادرى داشتم كه نامش ‍ على اكبر بود، او را كشتند.
بايد به موقع درس خواند. من عقيده ام اين است كه اگر ما در كلاس حسين رفوزه شويم ، گمان نمى كنم اين اسلام ما واقعا اساس داشته باشد. يك كمى عميق فكر كنيم .
زيدبن ارقم (يكى از صحابه كهنسال پيامبر (صلى الله عليه وآله ) وقتى كه ديد اين خبيث (ابن زياد) به لب ها و دندان هاى امام حسين (عليه السلام ) چوب مى زند - البته تاريخ آن خيلى معتبر است - ناراحت شد و گفت : چوب نزن ! من فراوان ديده ام كه پيامبر، اين لب ها و دندان ها را بوسيده است . ابن زياد گفت : خدا چشم هايت را بگرياند، آيا براى آن پيروزى كه خدا به ما داده است گريه مى كنى ؟
اين است فلسفه دوران آل اميه و فلسفه دوران آل عباس . همه مردم هم كه آن قدرت ذهنى را ندارند كه بگويند: صبر كن ببينيم ، چه چيزى را خدا كشت ، خدا كشت يعنى چه ؟ اين چه منطقى است ؟
ابن زياد رو به اسيران اهل بيت پيامبر كرد و گفت :
الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم
((حمد خداى راست كه شما را پست كرد و شما را كشت و اين حادثه را كه پيش آورده بوديد، تكذيب كرد.))
حضرت زينب (عليها السلام ) با كمال شجاعت و بلافاصله فرمود:
((حمد، خاص خدايى است كه ما را به وسيله پيامبرش محمد (صلى الله عليه وآله ) تكريم فرمود و ما را از پليدى ها تطهير فرمود.))
اشاره به آيه شريفه :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا(311)
((جز اين نيست كه خدا مى خواهد كه ببرد از شما (اهل بيت ) بدى را، و پاك گرداند شما را پاك گردانيدنى .))
جز اين نيست كه پستى و رسوايى از آن مردم فاسق است و ما آن مردم نيستيم . دروغگويى كار اشخاص فاجر است و ما آن اشخاص نيستيم .
ابن زياد گفت : ((كار خدا را درباره خاندانتان چگونه ديديد؟)) كار خدا! خدايا واقعا آيا اين ها به اين حرف هايى كه مى زدند، قانع هم مى شدند؟ شهوت ، خودكامگى و مقام پرستى ، آدم را كور مى كند. {طورى كه } آفتاب را نمى بيند و مى گويد تاريك است . ما اين روشنايى را مى بينيم . يعنى اين قدر انسان ، عقل و انديشه و بينايى خود را از دست بدهد كه بگويد كار را چه كسى كرده است ؟ و بگويد خدا كرده است ! پس وجدان و عقلت كجا رفته است ؟ شهود و حواست به كجا رفته است ؟ چرا بعد، آن پيمان را به عمربن سعد ندادى ؟ چون معروف است كه وقتى عمربن سعد برگشت ، {به ابن زياد} گفت : شما به من آن پيمان را بدهيد كه من به امر شما رفتم با حسين گلاويز شدم و او را كشتم . {ابن زياد} گفت : آيا من آن پيمان را بدهم ؟ اين مطلب را بنويس و بده كه به وسيله من و عمربن سعد، حسين را خدا كشت . {كه عمربن سعد هم نوشته اى } نداد. گفت : آيا به تو نامه بدهم تا در نزد مردم بگويى حسين را من كشتم و سبب آن من بودم ؟ اگر تو اين طور جبر گرايى و اين قدر شعور دارى ، بنويس و بگو: من تعهد كردم و البته تعهد من هم از خدا بود. من به او آن وعده را دادم . من كردم . معناى ((من ))ها هم يعنى الله . خدا اين كار را كرده ، خوب بنويس ، چرا نمى نويسى ؟
{ابن زياد} بار ديگر گفت : كار خدا را درباره خاندانتان چگونه ديديد؟ حضرت زينب (عليها السلام ) فرمود:
خداوند براى آنان شهادت را مقرر فرمود: آنان به خوابگاه هاى ابدى خود شتافتند و خداوند به زودى ، تو را با آنان براى داورى نهايى در يك مكان جمع خواهد كرد. آن موقع خواهيد فهميد كه چه كسى آن ها را كشته است .
ابن زياد به امام سجاد رو كرد و گفت تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من على بن حسين هستم . ابن زياد آن سؤ ال را مطرح كرد كه اول عرض كردم . و سپس ‍ گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟ حضرت سجاد فرمود: من بردارى داشتم كه نام او على اكبر بود و مردم او را كشتند. ابن زياد گفت نخير، خدا او را كشت .
حضرت فرمود: ((مقدرات هرچه باشد، ظاهر اختيار است . اما موقعى كه روح از جسم گرفته شود، خدا ناظر آن روح است كه مى خواهد به طرف او برود.))
الله يتوفى الانفس حين موتها(312)
((خدا روح مردم را به هنگام مرگشان به تمامى مى ستاند.))
آرى ، گيرنده روح خداست . اما آن كه قفس كالبد را شكافته است كيست ؟ بلى ، اگر قفس و قالب بدن شكافته شود، در آن هنگام ، گيرنده روح فقط خداست به وسيله عزرائيل . اما چه كسى اين كار را كرده است ؟ آيا توجه فرموديد كه در فرهنگ اسلامى مقدارى اين مساءله جبر و جبرگرايى از كجا بوده است ؟
همان گونه كه اگر جنبه الهى نداشته باشد يا حداقل ادعاى الهى بودن نكند، مربوط به قانون عليت ، محيط، ژن و جغرافيا مى شود. اگر اين ها باعث علت تامه است كه تو چنان باشى ، ما هم هيچ حرفى نداريم و خدا هم با تو حرفى ندارد. يعنى اگر اين علل و عوامل دست به هم بدهد و تو را جبرا چنان بسازد كه شخصيت تو توانايى اين را نداشته باشد كه بگويد از بين : ((الف )) و ((ب ))، من ((الف )) را مى گيرم ، چون ((الف )) به خير و كمال من است ، اگر ما اين طور محاصره شده ايم ، جاى بحث نيست . اما آيا چنين است ؟ آيا اين استدلال ها مى تواند تباهى سرمايه عمر آدمى را توجيه كند؟ اشخاص زيادى در اين مساءله خيلى تاءخير نموده و پرونده علمى اين قضيه را تمام نمى كنند. پرونده علمى آن هنوز باز است . از حالا تا قيامت ، صد دانشگاه براى بحث جبر و اختيار تاءسيس كنيد، اشكال ندارد. اصلا فكر كنيد كه اولاد آدم ، چه مقدار اختيار و چه مقدار جبر دارد، چه مقدار اضطرار دارد. چه مقدار كار خودش است ، چه مقدار از خداست و چه مقدار مربوط به محيط است . براى تحليل و عوامل آن ، كار و تحقيق كنيد. نه يك سال دو سال ، بلكه تا زمانى كه آفتاب مى درخشد، اما در عمل . آدمى نبايد خود را فريب بدهد. درباره اين پرونده ، من گمان مى كنم اين طور بايد آن را تكميل كرد: اگر شما اولاد آدم ندانيد كه قرار گرفتن در انگيزگى اصول ارزشى ، بهتر از اين است كه انسان تحت تاءثير انگيزش هاى خودخواهى ، خودكامگى ، شهوت و هوى و هوس قرار بگيرد، در اين صورت ما هيچ سخنى با شما نداريم ، بفرماييد هر كجا كه مى خواهيد برويد. اما اگر اين را متوجه شديد كه قرار گرفتن تحت انگيزش هاى ارزشى ، بهتر از قرار گرفتن در تحت تاءثير خودخواهى هاست ، حال ، بعد از كسب چنين معرفت و علمى ، اگر وجدانا احساس كرديد كه اين موقعيت {جبرى كه شما مى گوييد} كه براى شما پيش ‍ آمده ، قدرت آن را داريد كه يك قدم ديگر برويد و زير انگيزش هاى ارزشى كار كنيد، هيچ اشكالى ندارد، شما كار كنيد و نام آن را نيز جبر بگذاريد. مگر ما عاشق كلمه اختيار مى باشيم ؟
مگر ما از كلمه جبر بدمان مى آيد؟ بحث كلمه نيست ، بلكه اين بحث است كه آيا براى شما اين معرفت دست داده است كه تمام انگيزه ها نبايد خودخواهى ، پول ، ثروت ، مقام پرستى ، شهرت پرستى و محبوبيت پرستى باشد؟ اگر اين امر اثبات شده است كه انسان تحت انگيزه هاى والاترى مى تواند كار را انجام بدهد، به خودمان رجوع كنيم تا ببينيم آيا ما اين توانايى را در خودمان داريم كه قدمى را كه از اين موقعيتى كه شما مى گوييد جبر پيش آورده ، برداريم و به موقعيتى كه تحت انگيزش عظمت ها و ارزش ها باشد بگذاريم ؟
شما بگوييد نامش جبر است ، و اگر آن انگيزه نبود من قدم بر نمى داشتم ، اما قدم را برداريد و نام آن را جبر بگذاريد. اگر توانايى احساس مى كنيد، يا اگر هم توانايى احساس نمى كنيد، {اشكالى ندارد}، هر حركتى كه بر شما تحميل مى شود، انجام بدهيد. ولى در حقيقت {درباره ابن زياد و امثال او} اين امر صادق نيست . آيا در مورد حادثه اى به اين عظمت بگويند، اين كار را خدا كرده است ؟ پس آن همه پشيمانى ها يعنى چه ؟ آن همه عكس ‍ العمل ها و آن همه ندامت ها چه شد؟ حتى در بعضى از تواريخ هست كه خود يزيد، بعد از آن كه موج هاى طغيانگر خودخواهى اش فرو نشست ، لحظاتى در معرض آن نسيم بود. وقتى كه نسيم آمد، گفت اى كاش با حسين اين طور رفتار نمى كردم . سودالله وجه عبيدالله بن زياد، ((خدا روى ابن زياد را سياه كند، من از اين كمتر هم قناعت مى كردم )). چرا يك نسيمكى به مغزش زده شد؟ چرا سودالله وجه عبيدالله بن زياد، چرا سودالله وجه ابن مرجانه ، چرا و به چه علت ؟ جناب يزيدبن معاويه ! چه طور شد كه شما از مكتب جبر عقب مانديد؟ لذا، در موقعش هم اگر بخواهد خودخواهى خود را اشباع كند، به جبر متمسك مى شود.
غالبا اشخاصى كه شخصيت را نمى شناسند و رنگ ابديت براى آن ها مات است ، تمايلات جبرى دارند. البته ما نمى خواهيم بگوييم همه كارها اختيارى است . {همان طور كه مى دانيد}، كار بر شش نوع تقسيم مى شود:
بازتابى و انفعالى (رفلكس (313)).
عادى ، مثل كارگرانى كه مستمرا به كارى عادت نموده و انجام مى دهند.
اكراهى .
اضطرارى .
اجبارى .
اختيارى .
كارهاى اختيارى ، جوهر وجود آدمى است و نبايد با آن شوخى كرد. آن هم موقعى است كه وسايل آماده است ، قدرت وجود دارد، درك شده ، و موانع طبيعى در جلو نيست ، و شما احساس مى كنيد كه قدم بعدى را مى توانيد برداريد يا برنداريد. مثلا شما تحريك مى شويد و تاءكيد و اختيار مى كنيد طرف ((الف )) را، زيرا به خير مسؤ وليت ها و شخصيت ها است . لذا، بى جهت نبود كه بعضى از اين انسان سوزهاى مغرب زمين گفتند: ((اگر اين پشيمانى را از قاموس بشرى حذف كنيم ، مساءله فضيلت و تقوا نيز به دنبال آن از بين مى رود)). بالاترين دليل اختيار انسان ، اين است كه وقتى معصيتى را انجام داد و خلافى مرتكب شد، و يا جنايتى كرد، بعد پشيمان مى شود.
 
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم   اين دليل اختيار است اى صنم (314)
يك مثال اى دل پى فرقى بيار   تا بدانى جبر را از اختيار
دست كان لرزان بود از ارتعاش   وان كه دستى را تو جنبانى ز جاش ‍
هر دو جنبش آفريده حق شناس   ليك نتوان كرد اين با آن قياس (315)
اگر دست مرتعش به يك كالاى قيمتى بخورد و آن را بشكند، پشيمان نمى شود، اما اگر عمدا با مشت به شيشه زد و يك كالاى پر قيمتى را شكست ، يا دستش بريده شد، خواهد گفت : چه غلطى كردم ! {اين پشيمانى } را از قاموس بشر نگيريد. بشر خودش مست است ، بيش از اين او را مست نكنيم . براى بدبختى ها و جنايت كارى هايش دليل به دستش ‍ ندهيم .
آيا توجه فرموديد؟ يك تحليل مختصر در داستان امام حسين (عليه السلام)، كه چرا در زمان آل اميه و آل عباس ، آقايان همه فيلسوف شده بودند - آن هم فيلسوف جبرى - به جهت اين بود كه قطعا اين سؤ الات پيش ‍ مى آمد كه چرا على بن ابى طالب (عليه السلام) را از كارش كنار زديد؟ على بن ابى طالب چه شد؟ مى خواهيم سؤ ال كنيم كه فرزند على بن ابى طالب چه شد؟ مى گويند: بلى ، خدا خواست ...! چون كه خدا خواست ...! خدا مى دانست ...!
خدايا! پروردگارا! در آن موقعيت هايى كه ما رو به تباهى مى رويم ، ما را آگاه بفرما. وقتى احساس كرديم كه رو به تباهى مى رويم ، توفيق بده تا خودمان را توجيه نكنيم . ما را با واقعيات ناب و صاف روبه رو بفرما. داستان حسين را به وجود آورده اند، تمام ارزش ها را زير پا گذاشته اند و مى خواهند بگويند كه كذا و كذا و آن را توجيه كنند.
مثال ؛ تقريبا بيست سال پيش بود كه ما يك جلسه علمى خالص داشتيم . در يكى از اين جلسات ، شخصى قاچاقى و بى اجازه آمده بود. ما نگاه كرديم و ديديم اين شخص از ما نيست . خلاصه ، اين چهره ، چهره اى است كه مثلا اگر يك ميليون انسان با دستور ايشان كشته بشود، آمار تلقى مى شود و اگر يك نفر كشته شود، تراژدى است . اما انسان كشته شد يعنى چه ، در چشمان اين شخص ديده نمى شد. اما چرا، آمار بگيريد: پانصد و هفتاد هزار نفر اين طور شد. دويست هزار... آمار مى گيرند. نه اين كه يك جان است و تراژدى اش . شخص مزبور وارد بحث شد. يا حضرت عباس ! تو را چه به بحث آقاجان . بگذار ما كارمان را انجام بدهيم . من به او نگاه مى كردم و او هم به من نگاه مى كرد. دوستان ، از جمله مرحوم دكتر محمود حسابى - رحمة الله تعالى عليه - هم تشريف داشتند و مدام به يكديگر نگاه مى كرديم . به هر حال ، آن شخص از من پرسيد: به نظر شما انسان ها مجبورند يا اختيار دارند.
در دلم گفتم ، البته از نظر امثال شما، ما غلط كرديم كه بگوييم اختيار داريم . گفتم : بله ، بشر اختيار دارد.
در جواب گفت : احساسى است . من عين عبارت ايشان و عين جريان جلسه را عرض مى كنم . گفت : يك احساسى است . حالا خوب است كه ما معرفى شده ايم ، ولى او را به ما معرفى نكرده اند. اين لطف خدا بود كه با كمى حال طلبگى و حال هجوم علمى وارد ميدان بشويم . گفتم : آيا منظور شما از احساس يعنى خيالات ؟
گفت : بله ! گفتم : خيالات ، تاريخ بشر را نمى تواند اين طور پر كند. خيال يك روز - دو روز مى شود. تخيل درباره يك موضوع ، تخيل يك نفر، ده نفر است . اما انسان هاى تمام تاريخ ، احساس اختيار مى كنند.
اين را كه من گفتم ، او نام 5 - 6 نفر را ذكر كرد كه از متفكران غربى و جبرى اند، مثل اسپينوزا و نظاير او.
گفتم شما اگر مى خواهيد با مانور اثبات كنيد، اجازه بدهيد ما هم شروع كنيم . سپس نام 20 -30 نفر از اشخاصى را كه قايل به اختيار هستند، ذكر كردم . با مانور كه مساءله تمام نمى شود. اين كه بحث علمى نمى شود. گفتم : من به شما عرض مى كنم كه جبرگرايى مطلق از كجا ناشى مى شود. دوستان هم گوش مى كردند. دقيقا گفتم كه ما انگيزه علمى و بحث هاى علمى داريم كه جاى ترديد نيست ، مخصوصا بحث عليت . درباره جبر بحث هاى توفانى داريم .
سپس در ادامه پاسخ گفتم :
((عده اى ديگر هستند كه يك عمر مشغول جنايت ، خيانت و معصيت مى شوند. آرام آرام كه دوران پيرى فرا رسيد و ديوار زندگى شكاف برداشت و ابديت كم كم از روزنه اين ديوار {زندگى } گفت هستم ، آن وقت مى خواهد سرگذشت و آن همه معصيت و خطا را چه كند؟ پس چه بهتر كه بيايد فيلسوف شود، زيرا بهتر است . به جاى اين كه برگردد و خطاهايش را جبران كند، به جاى اين كه برگردد اگر حق الناس و حق الله است ، توبه كند.))
آن زمان ، جاهليت ما (جاهليت اولى ) بود كه من سيگار مى كشيدم . الان دوره جاهليت ثانى ماست ... من سيگار را گرفتم . چون ديگر بحث به اين جا رسيده بود، مى خواستم سيگار را روشن كنم . او كبريت را كشيد و روشن كرد. دستش مى لرزيد. كبريت را گرفت و من سيگار را روشن كردم . ايشان به زمين خيره شده بود. خدا شاهد است كه من خيال كردم با چشمان خود، فرش را سوراخ مى كند. خيلى ضربه خورد.
مثلا؛ من از درونم احساس مى كنم كه اگر قتلى را در پانزده سالگى مرتكب شده باشم و نود سال از دست عدالت و داد و دادگسترى و دادپرورى فرار كردم ، بعد از نود سال كه گريبان مرا مى گيرند و مى گويند:
اى قاتل ! به خود مى لرزم ، چنان كه خود من به خودم مى گويم قاتل اين شخص منم . البته بحث حركت و تحول هم داريم .
هراكليت مى گويد: ((حركت در تمام هستى حكمفرماست . من دوبار به يك رودخانه وارد نشده ام )). اين جمله براى فلسفه هاى تجريد (آبستره ) خوب است ، نه براى حقيقت مى گويند تو قاتلى ! آيا عذرى داريد كه از آن دفاع كنيد؟ والا محاكمه ات مى كنيم . بحث ما هم همين است كه نود سال گذشته ، نود بار هم فرض كنيم از نظر پزشكى ، متخصصين ما مى دانند چه مقدار از اين سلول ها عوض شده است ، ولى يك حقيقت به وجود بياوريم ، آن را جبران كنيم . خدايا! پروردگارا! به ما يك بينايى حقيقى عنايت بفرما.
داستان كربلا را با آن وضع بسيار ناگوار به وجود آوردند و بعد خواستند اين بار را از دوش خود بيندازند، اين به گردن او و او به گردن اين . بعد هم اگر ديدند كسى قبول نمى كند، بگويند: خدا اين كار را كرد!
آيا خداوند ظلم مى كند؟
ان الله لا يظلم مثقال ذره ...(316)
((خداوند به سنگينى ذره اى هم ستم روا نمى دارد.))
به هر حال ، اين مطلب را هم در نظر داشته باشيد، و در تحليل تاريخ حسين بن على (عليه السلام) فراموش نشود كه اين جريان چه نتايجى بعدا در تاريخ گذاشته است . البته هميشه اختياريون مقدم بودند، زيرا دلايل آن ها قوى بود. دلايل جبرگرايان نتوانست كار تاريخ را تمام كند، ولى مى توانست حداقل سكوتى بياورد.
فيضل الله من يشاء و يهدى من يشاء.(317)
((خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند و هر كه را بخواهد هدايت مى كند.))
در صورتى كه اين آيه تفسير دارد. بلى ، مشيت خداست ، اما در زمينه كارى كه من خواسته ام ، مشيت خداوند اين كار را خواسته است .
يك مثال {مخصوصا براى جوان ترها} بيان مى كنم . من اگر ماده اى آتش زا بر روى قالى بيندازم ، چون قالى خشك است خواهد سوخت ، قانون طبيعت هم اين است . مشيت خداوند در هستى اين است كه اگر آتش به يك جاى خشك برخورد كرد، بسوزد. اين قانون الهى است ، آيا درست است يا نه ؟ اما چه كسى گفته است كه كبريت را روى قالى بيندازم ؟ در حالى كه مى دانستم ، كبريت مى سوزاند. مشيت خدا اين نيست كه روى قالى كبريت بيندازيم . مشيت خدا اين است كه اگر كبريت به قالى بخورد، قالى بسوزد.
{واقعا} بعضى ها چه طور اشتباه مى كنند.
پروردگارا، شكرها داريم از عشق اى خدا. {واقعا} عشق چه كارها كرده است . قرن هاست كه اين عشق چه انسان هايى است ، عشقى كه امام حسين (عليه السلام ) مجسمه اوست . عشقى كه حسين بن فاطمه ، حسين بن على عظمت آن را بر ما ثابت كرد، عشقى است كه هرگز فنا شدنى نيست .
 
هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق   ثبت است در جريده عالم دوام ما
امام حسين فرمود: ساعاتى صبر كنيد، متحمل باشيد. سپس در طى قرون و اعصار، شما در دل هاى انسان ها رسوخ خواهيد كرد. دقايق و لحظات مى گذرد. امام حسين فرمود:
صبرا بنى الكرام
((اى انسان زاده ها، اى فرزندان انسان هاى بزرگ ، مقدارى صبر كنيد.))
ايها الكرام ، بنى الكرام ، ابناء الكرام ، ((اى فرزندان انسان هاى بزرگ ، يك مقدار صبر كنيد، اين لحظات مى گذرد)). بگذاريد اين درخت برومند اسلام كه ما امروز مى خواهيم آن را با اين خون آبيارى كنيم ، ثمرها و ميوه ها بدهد.
من بارها عرض كرده ام كه اى كاش آمارگيرى مى شد. اگر از دوران ديالمه ، فاطميين و حتى پيش از آن ها آمارگيرى مى شد، مى فهميديم كه اين جلسات چه قدر انسان ساخته است . چه انسان هايى كه در اين جا (جلسات حسين ) آمدند و توبه كردند. چه انسان هايى كه در اين جلسات به نورانيت رسيدند. چه انسان هايى كه در اين جلسات واقعا پشيمان شدند، آن هم بدين جهت كه حسين ، روح اين افراد را به بارگاه خداوندى روانه كرد. واقعا ما در اين جلسات و شب هاى حسينى شركت مى كنيم ، اما كسى آمار نمى گيرد كه چه شد؟ كسى به اين ها توجه نمى كند، ولى خدا مى داند چه جوان ها و چه آن ها كه حتى ساليان زيادى از عمرشان گذشته است ، از اين جلسات حسينى برخوردار شده اند.
خداوندا، پروردگارا، تاريكى شب فرا رسيد. بالاخره ، حادثه تلخ ‌تر از آن است كه ما بتوانيم توضيح بدهيم ، ولى نتيجه را در نظر بگيريد كه چه نتيجه بزرگى شد! و اگر كسى بگويد كه نبض اسلام ، با دست تشيع حسين به حركت در آمده و ساير فرقه ها نيز از آن استفاده كرده اند، گزاف نگفته است . اين مبالغه نيست ، بلكه مى توان آن را معنا و اثبات كرد.
خدايا! دست ما را از دامان على و آل على و از دامان حسين كوتاه مفرما.
خدايا! ما را در گروه ستمكاران قرار مده . پروردگارا! اگر در اين دو - سه روز، يك انقلاب روحى و يك حالت ملكوتى به ما دست داده است ، خودت اين حالت را پايدار بفرما. خدايا! اين حالات روحانى و اين حالات عرفانى را خودت به ثمر برسان . پرور
گارا! ما را از نعمت محبت آل بيت (عليه السلام) محروم مفرما.
((آمين ))
شب حسينى
براى شناخت حوادث بزرگ تاريخ ، مخصوصا حوادثى كه داراى ابعاد بسيار زياد و عميق است ، ما دو شرط خيلى اساسى داريم :(318)
1- اطلاع لازم و كافى درباره آن حادثه از نظر انگيزه ها، علت ها، معلول ها و نتايج ، حتى حوادث هم زمان آن حادثه ، در موقعى كه حادثه به وقوع مى پيوست . {يعنى } چه جرياناتى در پيرامون آن واقعه بود؟
اين اطلاعات فوق العاده مهم است ، و اين شرط را همه مورخان واجد نيستند. لذا، متاءسفانه در بيان واقعيات تاريخ ، عينك خاصى به چشم خود زده اند و با اين كه اين خطرى است بزرگ ، اما شيوع دارد و نمى آيند قضيه را درست مطرح كنند تا ببينند اين واقعه چه بود و از كجا سرچشمه گرفت ؟ آيا راه ديگرى داشت يا نداشت ؟ آيا فقط مى بايست فقط اين راه ((الف )) پيموده مى شد و چرا؟
غالبا مورخان ، آن قسمت از عناصر تاريخ را در نظر مى گيرند كه بيشتر به آن اهميت مى دهند. يا براى اين كه به آيندگان نشان بدهند كه ما هم از اين قضيه اطلاعى داشتيم و در اختيار شما گذاشتيم . اميدواريم تعداد اين موارد كم باشد. يا مثلا؛ فقط براى بيان اين كه آن ها هم دست اندركار جمع آورى حوادث و وقايع تاريخ بوده اند، كه بگويند داستان حسين اين گونه بود. ان شاءالله كه اين نيت در كار نباشد. پس اولين شرط اين است كه اگر انسان ، مخصوصا كسى كه مى خواهد حادثه را تحليل كند و توضيح دهد، يا به نسل هاى آينده منتقل بسازد، بايد فرهنگى را كه در اين حادثه قابل برخوردارى است ، بيان كند. چنين شخصى بايد واقعا اطلاعات داشته باشد. بايد از خود ماهيت حادثه و اين كه در آن حادثه چه دست هاى غير اختيارى و اختيارى كار كرده است ، دقيقا اطلاع پيدا كند تا بتواند بگويد كه حادثه چگونه بوده است . البته چنين تاريخ نگارانى خيلى در اقليت هستند. براى مورخى كه مى خواهد بگويد: ((اى بشر، در سرگذشت تو چنين حادثه اى بوده است ))، وجدان لازم است . وجدانى به عظمت فلك كه از طرف خودش ، دخل و تصرفى نكند، مگر براى تفسير و تحليل تاريخى . كه اگر اهلش باشد، نه فقط جايز است ، بلكه ضرورى است . يعنى اگر كسى قدرت تحليل يك تاريخ را دارد و تحت محدوديت هاى ابزار كار و تحت محدوديت هاى هدف گيرى قرار نگرفته ، لازم است كه وقتى حادثه اى را بيان نمود و تفسير كرد، عللش را نيز بيان كند و بگويد: ((البته و صد البته ، از ديدگاه من چنين است )). اين امانت دارى است . يا بگويد: ((من اين طور احساس كردم )). كه هم دكان نباشد و هم واقعا بيانگر اين باشد كه انسان قلم به دست ، حقيقتا از روى وجدان مى گويد كه من اين مقدار از حادثه اطلاع داشتم و به ((نظر من )) ريشه هاى حادثه اين بوده و نتايجى كه به دست داده است ، چنين بوده است . معناى ((به نظر من )) هم گاهى اين است ، اگرچه ادعا هم نكند كه صاحب نظر است و ادعاى صاحب نظرى در حادثه اى كه قرن ها از آن گذشته است ، با ديدگاه هاى مختلف حادثه مطرح شده است .
ادعاى اين كه ((نظرم )) چنين است ، بسيار ادعاى بزرگى است . اين جا فقط وجدان است و خدا، كه به داد آن صاحب قلم برسد و بگويد اين مورد كه ضعيف بود، چرا نقل كردى ؟ اين كه سند نداشت ، چرا خلاف واقع گفتى ؟ {مورخ بايد} با درون خودش صحبت ها داشته باشد، كه وقتى من اين قضيه را مى خواهم بيان كنم ، به وجدان خودم هم توجه داشته باشم . يك دفعه ، قضيه بحثى است كه مثلا در فلان تاريخ ، يك كوه آتشفشان ، آتشفشانى كرد. بسيار خوب ، اين هم آثار و دلايل و فرض كنيد علت هاى معرفت الارضى اش .