چند عبارت را خوب است كه بخوانيم . بشرى كه پشت سرش تراژدى
گذاشته و اينك به اين جا رسيده و مى گويد ترقى كردم . (منطق را توجه كنيد). با اين
منطق چه كار كرده است ؟ در مورد دوم ، مجددا {ابن زياد} اين سخن را تكرار كرده است
. آيا واقعا قصد مسخره كردن خود را داشته است ؟ آيا قصد باوراندن گفته خود را داشته
است ؟ آيا واقعا خودشان به گفته خودشان اطمينان داشتند؟ از خود حضرت سجاد پرسيد:
مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟ حضرت سجاد فرمود: من برادرى داشتم كه نامش على
اكبر بود، او را كشتند.
بايد به موقع درس خواند. من عقيده ام اين است كه اگر ما در كلاس حسين رفوزه شويم ،
گمان نمى كنم اين اسلام ما واقعا اساس داشته باشد. يك كمى عميق فكر كنيم .
زيدبن ارقم (يكى از صحابه كهنسال پيامبر (صلى الله عليه وآله ) وقتى كه ديد اين
خبيث (ابن زياد) به لب ها و دندان هاى امام حسين (عليه السلام ) چوب مى زند - البته
تاريخ آن خيلى معتبر است - ناراحت شد و گفت : چوب نزن ! من فراوان ديده ام كه
پيامبر، اين لب ها و دندان ها را بوسيده است . ابن زياد گفت : خدا چشم هايت را
بگرياند، آيا براى آن پيروزى كه خدا به ما داده است گريه مى كنى ؟
اين است فلسفه دوران آل اميه و فلسفه دوران آل عباس . همه مردم هم كه آن قدرت ذهنى
را ندارند كه بگويند: صبر كن ببينيم ، چه چيزى را خدا كشت ، خدا كشت يعنى چه ؟ اين
چه منطقى است ؟
ابن زياد رو به اسيران اهل بيت پيامبر كرد و گفت :
الحمدلله الذى
فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم
((حمد خداى راست كه شما را پست كرد و شما را كشت و اين حادثه
را كه پيش آورده بوديد، تكذيب كرد.))
حضرت زينب (عليها السلام ) با كمال شجاعت و بلافاصله فرمود:
((حمد، خاص خدايى است كه ما را به وسيله پيامبرش محمد (صلى
الله عليه وآله ) تكريم فرمود و ما را از پليدى ها تطهير فرمود.))
اشاره به آيه شريفه :
انما يريد الله
ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهر كم تطهيرا(311)
((جز اين نيست كه خدا مى خواهد كه ببرد از شما (اهل بيت )
بدى را، و پاك گرداند شما را پاك گردانيدنى .))
جز اين نيست كه پستى و رسوايى از آن مردم فاسق است و ما آن مردم نيستيم . دروغگويى
كار اشخاص فاجر است و ما آن اشخاص نيستيم .
ابن زياد گفت : ((كار خدا را درباره خاندانتان چگونه ديديد؟))
كار خدا! خدايا واقعا آيا اين ها به اين حرف هايى كه مى زدند، قانع هم مى شدند؟
شهوت ، خودكامگى و مقام پرستى ، آدم را كور مى كند. {طورى كه } آفتاب را نمى بيند و
مى گويد تاريك است . ما اين روشنايى را مى بينيم . يعنى اين قدر انسان ، عقل و
انديشه و بينايى خود را از دست بدهد كه بگويد كار را چه كسى كرده است ؟ و بگويد خدا
كرده است ! پس وجدان و عقلت كجا رفته است ؟ شهود و حواست به كجا رفته است ؟ چرا
بعد، آن پيمان را به عمربن سعد ندادى ؟ چون معروف است كه وقتى عمربن سعد برگشت ،
{به ابن زياد} گفت : شما به من آن پيمان را بدهيد كه من به امر شما رفتم با حسين
گلاويز شدم و او را كشتم . {ابن زياد} گفت : آيا من آن پيمان را بدهم ؟ اين مطلب را
بنويس و بده كه به وسيله من و عمربن سعد، حسين را خدا كشت . {كه عمربن سعد هم نوشته
اى } نداد. گفت : آيا به تو نامه بدهم تا در نزد مردم بگويى حسين را من كشتم و سبب
آن من بودم ؟ اگر تو اين طور جبر گرايى و اين قدر شعور دارى ، بنويس و بگو: من تعهد
كردم و البته تعهد من هم از خدا بود. من به او آن وعده را دادم . من كردم . معناى
((من ))ها هم يعنى الله . خدا اين كار
را كرده ، خوب بنويس ، چرا نمى نويسى ؟
{ابن زياد} بار ديگر گفت : كار خدا را درباره خاندانتان چگونه ديديد؟ حضرت زينب
(عليها السلام ) فرمود:
خداوند براى آنان شهادت را مقرر فرمود: آنان به خوابگاه هاى ابدى خود شتافتند و
خداوند به زودى ، تو را با آنان براى داورى نهايى در يك مكان جمع خواهد كرد. آن
موقع خواهيد فهميد كه چه كسى آن ها را كشته است .
ابن زياد به امام سجاد رو كرد و گفت تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من على بن حسين هستم .
ابن زياد آن سؤ ال را مطرح كرد كه اول عرض كردم . و سپس گفت : مگر خدا على بن
الحسين را نكشت ؟ حضرت سجاد فرمود: من بردارى داشتم كه نام او على اكبر بود و مردم
او را كشتند. ابن زياد گفت نخير، خدا او را كشت .
حضرت فرمود: ((مقدرات هرچه باشد، ظاهر اختيار است . اما
موقعى كه روح از جسم گرفته شود، خدا ناظر آن روح است كه مى خواهد به طرف او برود.))
الله يتوفى
الانفس حين موتها(312)
((خدا روح مردم را به هنگام مرگشان به تمامى مى ستاند.))
آرى ، گيرنده روح خداست . اما آن كه قفس كالبد را شكافته است كيست ؟ بلى ، اگر قفس
و قالب بدن شكافته شود، در آن هنگام ، گيرنده روح فقط خداست به وسيله عزرائيل . اما
چه كسى اين كار را كرده است ؟ آيا توجه فرموديد كه در فرهنگ اسلامى مقدارى اين
مساءله جبر و جبرگرايى از كجا بوده است ؟
همان گونه كه اگر جنبه الهى نداشته باشد يا حداقل ادعاى الهى بودن نكند، مربوط به
قانون عليت ، محيط، ژن و جغرافيا مى شود. اگر اين ها باعث علت تامه است كه تو چنان
باشى ، ما هم هيچ حرفى نداريم و خدا هم با تو حرفى ندارد. يعنى اگر اين علل و عوامل
دست به هم بدهد و تو را جبرا چنان بسازد كه شخصيت تو توانايى اين را نداشته باشد كه
بگويد از بين : ((الف )) و
((ب ))، من ((الف
)) را مى گيرم ، چون ((الف
)) به خير و كمال من است ، اگر ما اين طور محاصره شده ايم ،
جاى بحث نيست . اما آيا چنين است ؟ آيا اين استدلال ها مى تواند تباهى سرمايه عمر
آدمى را توجيه كند؟ اشخاص زيادى در اين مساءله خيلى تاءخير نموده و پرونده علمى اين
قضيه را تمام نمى كنند. پرونده علمى آن هنوز باز است . از حالا تا قيامت ، صد
دانشگاه براى بحث جبر و اختيار تاءسيس كنيد، اشكال ندارد. اصلا فكر كنيد كه اولاد
آدم ، چه مقدار اختيار و چه مقدار جبر دارد، چه مقدار اضطرار دارد. چه مقدار كار
خودش است ، چه مقدار از خداست و چه مقدار مربوط به محيط است . براى تحليل و عوامل
آن ، كار و تحقيق كنيد. نه يك سال دو سال ، بلكه تا زمانى كه آفتاب مى درخشد، اما
در عمل . آدمى نبايد خود را فريب بدهد. درباره اين پرونده ، من گمان مى كنم اين طور
بايد آن را تكميل كرد: اگر شما اولاد آدم ندانيد كه قرار گرفتن در انگيزگى اصول
ارزشى ، بهتر از اين است كه انسان تحت تاءثير انگيزش هاى خودخواهى ، خودكامگى ،
شهوت و هوى و هوس قرار بگيرد، در اين صورت ما هيچ سخنى با شما نداريم ، بفرماييد هر
كجا كه مى خواهيد برويد. اما اگر اين را متوجه شديد كه قرار گرفتن تحت انگيزش هاى
ارزشى ، بهتر از قرار گرفتن در تحت تاءثير خودخواهى هاست ، حال ، بعد از كسب چنين
معرفت و علمى ، اگر وجدانا احساس كرديد كه اين موقعيت {جبرى كه شما مى گوييد} كه
براى شما پيش آمده ، قدرت آن را داريد كه يك قدم ديگر برويد و زير انگيزش هاى
ارزشى كار كنيد، هيچ اشكالى ندارد، شما كار كنيد و نام آن را نيز جبر بگذاريد. مگر
ما عاشق كلمه اختيار مى باشيم ؟
مگر ما از كلمه جبر بدمان مى آيد؟ بحث كلمه نيست ، بلكه اين بحث است كه آيا براى
شما اين معرفت دست داده است كه تمام انگيزه ها نبايد خودخواهى ، پول ، ثروت ، مقام
پرستى ، شهرت پرستى و محبوبيت پرستى باشد؟ اگر اين امر اثبات شده است كه انسان تحت
انگيزه هاى والاترى مى تواند كار را انجام بدهد، به خودمان رجوع كنيم تا ببينيم آيا
ما اين توانايى را در خودمان داريم كه قدمى را كه از اين موقعيتى كه شما مى گوييد
جبر پيش آورده ، برداريم و به موقعيتى كه تحت انگيزش عظمت ها و ارزش ها باشد
بگذاريم ؟
شما بگوييد نامش جبر است ، و اگر آن انگيزه نبود من قدم بر نمى داشتم ، اما قدم را
برداريد و نام آن را جبر بگذاريد. اگر توانايى احساس مى كنيد، يا اگر هم توانايى
احساس نمى كنيد، {اشكالى ندارد}، هر حركتى كه بر شما تحميل مى شود، انجام بدهيد.
ولى در حقيقت {درباره ابن زياد و امثال او} اين امر صادق نيست . آيا در مورد حادثه
اى به اين عظمت بگويند، اين كار را خدا كرده است ؟ پس آن همه پشيمانى ها يعنى چه ؟
آن همه عكس العمل ها و آن همه ندامت ها چه شد؟ حتى در بعضى از تواريخ هست كه خود
يزيد، بعد از آن كه موج هاى طغيانگر خودخواهى اش فرو نشست ، لحظاتى در معرض آن نسيم
بود. وقتى كه نسيم آمد، گفت اى كاش با حسين اين طور رفتار نمى كردم .
سودالله وجه
عبيدالله بن زياد، ((خدا روى ابن زياد را سياه كند،
من از اين كمتر هم قناعت مى كردم )). چرا يك نسيمكى به مغزش
زده شد؟ چرا
سودالله وجه عبيدالله بن زياد، چرا
سودالله وجه ابن
مرجانه ، چرا و به چه علت ؟ جناب يزيدبن معاويه ! چه طور شد كه شما از مكتب
جبر عقب مانديد؟ لذا، در موقعش هم اگر بخواهد خودخواهى خود را اشباع كند، به جبر
متمسك مى شود.
غالبا اشخاصى كه شخصيت را نمى شناسند و رنگ ابديت براى آن ها مات است ، تمايلات
جبرى دارند. البته ما نمى خواهيم بگوييم همه كارها اختيارى است . {همان طور كه مى
دانيد}، كار بر شش نوع تقسيم مى شود:
بازتابى و انفعالى (رفلكس
(313)).
عادى ، مثل كارگرانى كه مستمرا به كارى عادت نموده و انجام مى دهند.
اكراهى .
اضطرارى .
اجبارى .
اختيارى .
كارهاى اختيارى ، جوهر وجود آدمى است و نبايد با آن شوخى كرد. آن هم موقعى است كه
وسايل آماده است ، قدرت وجود دارد، درك شده ، و موانع طبيعى در جلو نيست ، و شما
احساس مى كنيد كه قدم بعدى را مى توانيد برداريد يا برنداريد. مثلا شما تحريك مى
شويد و تاءكيد و اختيار مى كنيد طرف ((الف ))
را، زيرا به خير مسؤ وليت ها و شخصيت ها است . لذا، بى جهت نبود كه بعضى از اين
انسان سوزهاى مغرب زمين گفتند: ((اگر اين پشيمانى را از
قاموس بشرى حذف كنيم ، مساءله فضيلت و تقوا نيز به دنبال آن از بين مى رود)).
بالاترين دليل اختيار انسان ، اين است كه وقتى معصيتى را انجام داد و خلافى مرتكب
شد، و يا جنايتى كرد، بعد پشيمان مى شود.
اين كه فردا اين كنم يا آن كنم |
|
اين دليل اختيار است اى صنم
(314) |
يك مثال اى دل پى فرقى بيار |
|
تا بدانى جبر را از اختيار |
دست كان لرزان بود از ارتعاش |
|
وان كه دستى را تو جنبانى ز جاش |
هر دو جنبش آفريده حق شناس |
|
ليك نتوان كرد اين با آن قياس
(315) |
اگر دست مرتعش به يك كالاى قيمتى بخورد و آن را بشكند، پشيمان نمى شود، اما اگر
عمدا با مشت به شيشه زد و يك كالاى پر قيمتى را شكست ، يا دستش بريده شد، خواهد گفت
: چه غلطى كردم ! {اين پشيمانى } را از قاموس بشر نگيريد. بشر خودش مست است ، بيش
از اين او را مست نكنيم . براى بدبختى ها و جنايت كارى هايش دليل به دستش ندهيم .