قطعا گذر من به اين مساءله خواهد افتاد. مى خواهم وقتى به
نوباوگان وطنم مى گويم ، يا وقتى مى خواهم بنويسم : آيا مساءله دين در زندگى انسان
ضرورت دارد يا ندارد؟ تكليفم روشن باشد و بعد با جوانان روبه رو شوم .
خدا مى داند، يك جوان 25 - 26 ساله بود. پير هم نبود كه بگوييم دنيا و روزگار عمرش
گذشته و ديوار زندگى اش شكاف برداشته و حالا ابديت را مى بيند و مى ترسد، آمده است
تا تكليف خودش را روشن كند.
گاهى بعضى از وجدان ها، آدم را واقعا مهبوت مى كند. جملات مذكور عين عبارتش بود.
لذا، اگر از ما پرسيدند سعادت چيست ؟ نمى دانيم بايد چه بزرگى و عظمتى از خود نشان
بدهيم و بگوييم : نمى دانم ، اجازه بدهيد بروم مطالعه كنم تا ببينم اين قضيه چيست .
اين قضيه حساس است . چه بسا خداى ناخواسته ، يك تصوير نابجا درباره همين كلمه اى كه
اصلا سرنوشت را تعيين مى كند، ارائه دهيد. ممكن است شما بگوييد: سعادت يعنى حداكثر
لذت . ممكن است خداى ناخواسته از اپيكور خوشتان بيايد.
اپيكور يكى از فلاسفه يونان بود كه مى گفت : ((هدف از همه
زندگى ، عبارت از لذت است .)) شما هم رفتيد آن را ديديد و از
عبارت او خوشتان آمد. و هنگامى كه از شما پرسيدند، فراموش كرديد كه سعادت ، معناى
ديگرى دارد. اگر لذت سعادت مى آورد، جلادان تاريخ از ريختن خون انسان ها لذت ها مى
بردند.
اگر چنين باشد، پس تيمور لنگ لذت برده است . حجاج بن يوسف ثقفى لذت برده است .
عمربن سعد لذت برده است . عبيدالله بن زياد خوشش آمده است . اگرچه گاهى با كمى
وحشت . عمربن سعد يك پا را جلو مى گذاشت ، يك پا را عقب . اين ها لذت را در حداكثر
آن دريافت كردند! ما چگونه به اولاد آدم تعليم دهيم ؛
اين كه لذت يعنى سعادت ، اشتباه است . مى توان گفت كه منابع اسلامى ما، سعادت را
طورى ديگر معنا مى كنند، و ديگران از غربى ها هم ، وقتى سعادت را معنا مى كنند،
سخنانشان نوسان دارد، ولى تقريبا مساءله را در اين جا ختم مى كنند كه :
((احساس رضايت در زندگى بدون فضيلت فريباست ، و سعادت حقيقى
نيست )). بسيارى از آنان اين مطلب را گفته اند، و كانت يكى
از آن هاست . اگر بگذارند بشر به مشتركات برسد، به تفاهم هم مى رسد. اگر بگذارند،
افسوس كه نمى گذارند.
روزى با يكى از اين ها (اساتيد خارجى ) در كتابخانه ما نشسته بوديم . بحث ما خيلى
گل كرده بود، و با اين كه در مكتب واقعا روياروى هم بوديم ، اما طورى در بحث تحريك
شده بودند كه يكى از آن ها گفت :
بله ، واقعا اين مسائل را ما مى توانيم با اشتراك مساعى حل كنيم . به مترجم گفتم به
جناب پروفسور بگوييد كه اين جا كتابخانه و يك اتاق طلبگى است . ما گل مى گوييم و گل
مى شنويم ، اگر به حال خودمان باشيم و اگر واقعا بتوانيم جريانى را كه اكنون بين ما
و شما مى گذرد، جدى مطرح كنيم ، خيلى عالى مى شود.(288)
به هر حال ، تقسيم بشر اين طور است كه بشر بر دو قسم است : يا بدبخت است چون دنيا
به مرادش نيست ، يا خوشبخت است كه دنيا به مرادش است و به دنيا مى خندد و دنيا هم
به او مى خندد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود:
فبينا هو يضحك
الى الدنيا و تضحك اليه فى ظل عيش غفول ، اذ وطى ء الدهر به حسكه و نقضت الايام
قواه ، و نظرت اليه الحتوف من كثب ، فخالطه بث لا يعرفه ، و نجى هم ماكان يجده
(289)
((در آن هنگام كه در سايه عيش شاداب غفلت انگيز به دنيا مى
خنديد و دنيا هم به او لبخند مى زد (خنده تمسخر ارائه مى نمود) ناگهان زمانه ، خار
{شرنگ زاى خود را} در او فرو برد و روزگار، قوايش را درهم شكست . عوامل مرگ از
نزديك به او نظاره كردند. در اين هنگام اندوهى درون او را فرا گرفت كه آن را نمى
شناخت ، اندوهى پنهانى كه تا آن لحظات آن را در نيافته بود.))
واقعا اين جملات اعجازگونه است . (على ) فرزند قرآن است . اگر على (عليه السلام)
نگويد، پس چه كسى بگويد؟
صلوات الله عليك يا اميرالمؤمنين ، از تو بايد حسين به اين دنيا بيايد. شايسته بود
كه چنين انسانى از تو به دنيا بيايد. يا اميرالمؤمنين ، چه طور انسان و اين دنيا را
مى شناختى ؟ به هر حال ، اين نيست كه اگر انسان در اين دنيا از زندگى خودش خوشحال و
راضى است ، پس سعادتمند است و اگر راضى نيست ، پس سعادتمند نيست .
يك مثال علمى پاكيزه مطرح مى كنيم . همه ما طلبه ايم و اگر خدا بخواهد، ان شاءالله
در كاروان دانشيم و خواهيم پذيرفت . ممكن است كسى بگويد: آن چه كه بشر به آن رضايت
داده است ، همان سعادت اوست .
اكنون خواهيد ديد كه اين مطلب ، ضد حقيقت است .
آيا بشر دوره بردگى را گذرانده است ، يا نه ؟ در اين بحثى نيست . به آن بردگى هم در
دوران خود رضايت داشته است . متاءسفانه ، عكس برده اى را هم انداخته اند كه گويا
برده يكى از افسران نرون است ، در حالى كه كارد را تيز مى كند كه بدهد دست مالكش تا
او را بكشد. قيافه اش را نگاه كنيد! تمام مسائل اقتصادى ، اجتماعى ، سياسى ، اخلاقى
، مذهبى ، تحت الشعاع بردگى محض بوده ، و برده به اين بردگى رضايت داشته است . خيلى
هم خوشحال بوده است . اما اين دليل نمى شود در اين كه كسانى بگويند: كسى كه به
زندگى خود راضى شده ، سعادتمند است . آخر به چه راضى شود؟ راضى كردن بشر، غالبا با
تلقين و عرضه هاى مصنوعى كه كارى ندارد. شما مصنوعى عرضه كنيد و او راضى مى شود.
خوشش مى آيد. حال ببينيم معناى سعادت چيست ؟ پس معناى سعادت ، آن تعاريفى كه بيان
شد نيست . معناى سعادت را بايد تفسير كنيم . {معناى سعادت را} در چند كلمه از مربى
بزرگ خودمان حسين بن فاطمه ، حسين پسر فاطمه ، حسين پسر على بن ابى طالب كه ما را
به كلاس خودش راه داده است ، فرا مى گيريم . ما را به اين كلاس خوانده اند. همه شما
الان فراخوانده شده ايد. شما را خواسته اند و به كلاس آمده ايد. با پاى خودتان نمى
توانيد بياييد. من اين را از روى قطع عرض مى كنم . ما خواسته شده ايم كه به اين جا
مى آييم و دور هم جمع مى شويم تا ان شاءالله درسى بخوانيم . تعريف سعادت به نظر من
چنين است . البته مى شود درباره اش بحث كرد. نمى توان گفت آن چه كه ما مى گوييم
قطعى است و صد در صد مساءله تمام مى شود، زيرا نظام (سيستم ) فكرى در اسلام هميشه
باز بوده است . بدين جهت كه اگر كسى بخواهد درباره سعادت فكر كند و بحث نمايد، يا
اگر كسى در آن حال باشد و پيك اجل از در فرا رسد و به او بگويد: كشتىِ وجودت در
كجاست ؟ بگويد در اين جاست . آيا قطب نمايت درست كار مى كند يا نه ؟ پاسخ بدهد بلى
، قطب نما كار مى كند. رو به كجايى ؟ رو به ساحل . چند نفر مسافر به همراه دارى ؟
وسايلت چگونه است ؟ چه چيزى حمل مى كنى ؟ و شما تمام پرسش هاى او را درباره كشتى
وجودتان جواب بدهيد. سپس سؤ ال كننده بگويد: آيا از اين جا آماده اى كه پرواز نموده
و بروى ؟ بلى ، همين الان آماده ام . آيا مى دانى ابديت است ؟
بلى . آيا مى دانى مسؤ وليت هست كه كشتى را از كجا سوار شدى ؟ براى چه سوار شدى ؟ و
كجا مى روى ؟
آرى ، مى دانم . همين دقيقه كه پيك اجل فرا رسد، من آماده ام . ما اين {شخص } را
سعادتمند مى دانيم .
سعادت يعنى هميشه انسان ، خود را در مرز طبيعت و ماوراى طبيعت احساس كند. خواه
ميليارد ميليارد ثروت داشته باشد، خواه فقط يك زندگى به قدر كفاف داشته باشد - همان
گونه كه روايت از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) نقل شده است - يا مى خواهد در
كار خود مسؤ ول يا مرؤ وس باشد. براى مثال عرض مى كنم . چون ما با مثال ، مسائل
خود را در مسائل علمى يا در تمام امور دنيا روبه راه مى كنيم . اگر به او بگوييد
اين سفينه اى كه تو سوار شده اى ، آيا مى دانى كه از همه جهات ، وجود تو را به
ساحلى خواهد رساند كه دنبال آن هستى ؟
ساحل چيست ؟
اين جهان هم چون درخت است اى كرام |
|
ما بر او چون ميوه هاى نيم خام |
سخت گيرد خام ها مر شاخ را |
|
زان كه در خامى نشايد گاخ را |
چون بپخت و گشت و شيرين لب گزان |
|
سست گيرد شاخه ها را بعد از آن |
چون از آن اقبال شيرين شد دهان |
|
سست شد بر آدمى ملك جهان
(291) |
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست |
|
آينه صافى يقين همرنگ اوست |
پيش ترك آيينه را خوش رنگى است |
|
پيش زنگى آينه هم زنگى است |
آن كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار |
|
آن ز خود ترسانه اى جان هوش دار |
روى زشت توست نى رخسار مرگ |
|
جان تو هم چون درخت و مرگ برگ |
گر به خارى خسته اى خود كشته اى |
|
ور حرير و قز درى خود رشته اى
(292) |
مساءله حيات و موت اين قدر مشكل نيست . گاهى مى پرسند مرگ ما چيست ؟ بفرماييد زندگى
ما چيست تا مرگ خود به خود معنا شود. وقتى زندگى ما يك درخت برومند باشد، حيات با
طراوت سپرى مى شود. مرگ ، شكوفا شدن سعادت است ، براى كسى كه زندگى اش با سعادت
بوده است . زندگى با سعادت ، در مرگ شكوفا مى شود.