امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۸ -


به اصطلاح اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اين انسان وارونه (معاويه ) در پاسخِ نامه محمدبن ابى بكر كه از مصر نوشته و او را به جهت مخالفت با حكومت حقه اميرالمؤمنين (عليه السلام) توبيخ و تهديد نموده بود، چنين مى نويسد:
فقد كنا و ابوك فينا نعرف فضل ابن ابيطالب و حقه لازما مبرورا علينا فلما اختار الله لنبيه ما عنده و اتم له ما وعده و اظهر دعوته و ابلج حجته و قبضه الله اليه صلوات الله عليه فكان ابوك و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه على امره على ذلك اتفقا و اتسقا... و لولا ما فعل ابوك من قبل ما خالفناابن ابيطالب و تسلمنا اليه ...(99)
((ما در زمان پيامبر بوديم و پدرت هم با ما بود. برترى على بن ابى طالب و لزوم حق او را برگردن خود مى دانستيم . هنگامى كه خداوند، پيامبر اسلام را به پاداشى كه براى او آماده كرده بود برگزيد و آن چه را كه به او وعده كرده بود به اتمام رسانيد و دعوت او را آشكار ساخت حجتش را روشن فرمود، پدر تو و فاروقش ، اولين كسانى بودند كه حق على را از او سلب كردند و با او مخالفت ورزيدند و بر اين كار اتفاق داشتند.
اگر پدرت پيش از من ، اين اقدام را نكرده بود. ما با على بن ابى طالب مخالفت نمى كرديم و خلافت را به او تسليم مى نموديم .))
اين حيله گر در موقعيت مناسبى براى توجيه كار ((ماكياولى ))اش ، سه زمامدار گذشته را هم همدست مى كند و براى ساكت كردن محمدبن ابى بكر و موجه نشان دادن مبارزه اى كه با حق در پيش گرفته بود، به چنين وسيله اى كه براى او امكان داشته است ، دست مى زند!
اين معاويه كه بهار اسلام را به خزان مبدل كرده بود، يزيد فرزند خود را كه هيچ مورخى در فسق و فجور او ترديد نكرده است ،(100) با انواع ترفندها، از حيله ها و تهديدها گرفته تا لبه شمشير بران ،(101) به سرپرستى جوامع اسلامى نصب مى كند. عبدالرحمان بن ابى بكر در يك جمله مختصر مى گويد: ((اين است سنت و قانون هرقل و قيصر.))(102)
ابن ابى الحديد مى گويد:
((اعمش از عمروبن مره از سعيدبن سويد نقل مى كند كه معاويه در روز جمعه در نخليه با ما نماز خواند و در خطبه نماز گفت : سوگند به خدا، من با شما براى آن نجنگيدم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج برويد و زكات بدهيد. شما اين اعمال را به جاى مى آوريد و جز اين نيست كه جنگ من با شما، براى سلطه و حكمفرمايى بر شما مى باشد. و خداوند اين سلطه و فرمانروايى را به من عطا كرده است و شما نمى خواهيد.))(103)
معاويه در اين جملات كه در خطبه رسمى گفته است ، سه مطلب مهم را اعتراف نموده و پرده از روى حقيقت برداشته است :
1- ((او براى تثبيت و ترويج و ادامه دين اسلام نجنگيده است ))، زيرا مردم عراق مسلمان و به عقايد و تكاليف اسلام مقيد بودند، و پيش از آن كه يك نفر در آن موقع برخيزد و از او بپرسد: پس چرا با ما جنگيدى ؟! چنين گفت : ((من براى فرمانروايى با شما جنگيدم .))
تهديد شديد معاويه مانع از آن شد كه كسى در آن جمع بگويد: ما كه زمامدارىِ على (عليه السلام) را داشتيم ، چرا با او پيكار كردى و آن همه خون ريختى !؟
2- ((خداوند اين سلطه و فرمانروايى بر شما را به من عنايت كرده است !)) از چنگيز و نرون و ديگر انسان كش هاى خونخوار تاريخ به ياد نداريم كه ستمگرى و خونريزى ها و حق كشى هاى خود را به خدا نسبت بدهند و اين معاويه و امثال او مانند يزيد و عبيدالله بن زياد - چنان كه ديديم - همه اعمال خود را به خدا نسبت داده اند!
3- ((و شما نمى خواهيد)). نابود باد سياست بازى هاى ماكياولى ! گوينده اين سخن بارها در موارد ديگر با اشكال گوناگون گفته است : ((مردم ، ما را مى خواهند!))
موقعى كه معاويه براى تحميل يزيد به مدينه - كه مجتمع مهاجرين و انصار بود - رفت ، بزرگان مدينه را كه امام حسين (عليه السلام) در ميان آنان بود، در يك جا جمع كرد و يك سخنرانىِ با اضطراب و مشوش ايراد كرد كه كار حيله گران اجتماعى است ،(104) نه يك حاكم الهى كه پيامبر اسلام منظور كرده بود.
معاويه در ميان اين جمع ، يزيد را تعظيم و تمجيد مى كند و مى گويد: شما سابقه يزيد را به خوبى مى دانيد و امر او را تجويز كرده ايد! خداوند مى داند كه مقصود من از زمامدار نمودن يزيد، پر كردن شكاف ها به وسيله اوست ، با چشم بيدار!... پس از مقدارى مغالطه و چشم بندى ، ابن عباس مى خواهد پاسخ معاويه را بگويد، امام حسين (عليه السلام) به او اشاره مى كند كه ساكت باش و خود امام حسين (عليه السلام) برمى خيزد و حمد ثناى خداوندى را به جاى مى آورد و درود به روان پيامبر (لى الله عليه و آله ) مى فرستد و مى فرمايد:
((...اى معاويه ، بامداد روشن ، سياهىِ زغال را آشكار كرده و روشنايى آفتاب ، چراغ هاى ناچيز را ساقط نموده است . در سخنانت افراط و تعدى از حق نمودى ... شيطان نصيب خود را از سخنانت برداشت ... آيا مى خواهى مردم را درباره فرزندت يزيد بفريبى ؟ گويى تو مى خواهى چيز پوشيده اى را توصيف كنى ، يا توضيحى درباره چيزى كه از ديده ها غايب است بدهى ، يا مطلبى را مى گويى كه تنها تو درباره آن دانا هستى و هيچ كس چيزى درباره آن نمى داند.
يزيد خود حقيقت خويشتن را كه راءى و عقيده اش را اثبات كند، فاش ‍ ساخته است . تو درباره يزيد سخنانى را بگو او بر خود پذيرفته و شخصيتش ‍ آن را نشان مى دهد: زندگى او درباره سِير و سياحت در سگ هايى است كه به يكديگر هجوم مى آورند، او عمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است .
اين كار را رها كن ، بس است براى تو و بال سنگينى كه به گردن گرفتى و اين كه تو خدا را با آن وِزر و وبال ملاقات كنى براى تو كفايت مى كند.
سوگند به خدا، هميشه كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم ، با ستم بوده است ، ديگر مشك هاى خود را پر كرده اى ، بس ‍ است ، ميان تو و مرگ چيزى جز چشم به هم زدن نمانده است ...))(105)
خدا يزيد را بر مردم زمامدار نمود! يا معاويه و يا مردم ؟
معاويه در دو مورد سلطنت يزيد را به خدا و به مردم نسبت داده است . اين نسبت ، سفسطه بازى معاويه را با كمال وضوح اثبات مى كند.
مورد يكم - در گفتگو با عايشه ميگويد:
((امر يزيد (زمامدارى او) مربوط به قضاى خداوندى است ، و مردم در اين باره اختيارى ندارند.))
بلافاصله ميگويد:
((مردم بيعت او را به گردن گرفته و تاءكيد كرده اند. آيا نظر تو اين است كه مردم عهد و ميثاق خود را درباره زمامدارى يزيد بشكنند؟))(106)
مورد دوم - در گفتگو با عبدالله بن عمر است .(107) تضاد و سفسطه اين سخن ، نيازى به توضيح ندارد. اگر قضاى خداوندى زمامدارىِ يزيد را ايجاب كرده است ، چه نيازى به بيعت مردم دارد؟ و اگر بر فرض محال بگويد: از آن جهت كه مردم با يزيد بيعت كردند، معلوم مى شود كه قضاى خداوندى ، زمامدارى يزيد است !
اولا؛ در سخن معاويه سلب اختيار از مردم در امر يزيد صريح است . بنابراين ، بيعت مردم حجت نيست .
ثانيا؛ آن همه مخالفت مردم جوامع اسلامى با يزيد، چگونه با بيعت مردم سازگار است ؟!
ثالثا؛ جايى كه قضاى الهى چيزى را ايجاب كند، چه نيازى به توسل به شمشير وجود دارد؟ مگر اين كه آل اميه و در راءس آنان معاويه بگويد: فقط ماييم كه قضا و قدر الهى را مى فهميم !
مورد سوم - زمامدار كردن يزيد را به خود نسبت مى دهد.(108)
معاويه به مقتضاى عناصر شخصيتش كه شمه اى از آن را بازگو كرديم ، با تطميع و تهديد مردم جامعه ، پسرش يزيد را به جاى خود نشاند و روزگار عمرش به سر آمد و راهىِ پيشگاه عدل الهى شد و اعمالش به دنبالش .
درست است كه اهالى ساده لوح شام در آن زمان ، مخصوصا مگس ها و گربه هاى سفره جو و هوى پرستانِ مغز پوچ ، پيش از مردن معاويه و پس از آن ، شخصيتى دروغين براى او ساختند و مجسمه اى فريبنده براى او پرداختند و آن گاه بردگان بى هويت در مقابل آن ساخته و پرداخته ، سرِ تعظيم فرود آوردند و ديگران را هم به پذيرش بردگى به آن سايه دروغين واداشتند، اما ديرى نپاييد كه پيكر سازِ واقعىِ وجدانِ تاريخ ، دست به كار شد و هويت و صورت حقيقى معاويه را كه شمشير به دست در حال هجوم به آن مجسمه ساخته و پرداخته بود، به وجود آورد. وجدان حساس تاريخ كه در يك طرفِ نمايشگاه خود، ((فرعون ))ها، ((ابوجهل ))ها، ((ابن ملجم ))ها و ماكياولى را به نمايش گذاشته و از طرف ديگر موسى و عيسى و محمد و على (عليه السلام) را ارائه مى دهد، به وسيله مورخان و نقادان خردمند و با وجدان ، معاويه را وارد نمايشگاه نمود و در رديف ((ماكياولى ))ها قرار داد.
اگر معاويه پسر خود، يزيد را به سلطنت و رياست نصب نمى كرد، يا مانعى بروز مى كرد كه يزيد از نشستن بر اريكه ملك و سلطنت ناتوان مى گشت ، ممكن بود ساده لوحان آن روز و امروز، شخصيت معاويه را نشناسند و در مقابل همان مجسمه دروغينش سرِ تسليم فرود بياورند. ولى همان تجارب تاريخى ، كه هميشه بيدار بودنِ وجدان تاريخ را براى ما اثبات نموده است ، اين دفعه نيز بدون كمترين تعارف و مجامله و چاپلوسى ، دست به كار شد و با ارائه جنايت هاى بى نظير معاويه و فرزندش يزيد، فرياد زد: اين است معاويه .
كشتگاه بزرگ تاريخ ، همواره بهار و خزانى داشته است
كشتگاه بسيار پر معنى و باردار تاريخ ، همواره از بهارها و خزان هايى عبور مى كند. واقعيت چنين است ، اما حكمت و مشيت خداوندى چيست كه جريان تاريخ چنين باشد؟ داستانى ديگر است كه شايد شمه اى از آن در اين كتاب بازگو شود. يعنى تاريخى كه ما پشت سر گذاشته ايم ، فراز و نشيب هايى ديده است ، بهارهايى ديده است و خزان هايى ، مخصوصا با نظر به فرو رفتن انسان ها در ظلمت جهل و تيره روزى و بروز مكتب ها و معتقداتِ نجات بخش و تمدن ها و فرهنگ هاى روشنگر. اين كه چرا جريان تاريخ چنين بوده است ، نيازمند انديشه ها و احساس هاى برين است .
شايد {البته نه به طور يقين } همان حكمت را دارد كه زندگى فردى و وضع روانى ما چنين است :
 
اى برادر عقل يك دم با خود آر   دم به دم در تو خزان است و بهار
يعنى اگر اندوه ها درون ما را تصفيه نكند، شادى ها به ما لذت نمى بخشد. همان گونه كه درد، موجب تمركز قواى دماغى مى گردد و انسان بيدار به ارزشيابى هاى مفيد در زندگى مى انديشد، فترت ها و خلاءهاى ايدئولوژيك و شخصيت هاى وارسته نيز، مردم آگاه و هشيار را به جست وجو و تلاش ‍ براى تحريك تاريخ به سوى عظمت ها و ارزش ها وادار مى نمايد.
خلاصه ، جريان پر فراز و نشيب تاريخ اگرچه رازى عميق در پشت پرده دارد، ولى ما در روى پرده مى توانيم به آن شكل كه گفتيم ، استفاده كنيم . البته منظور ما اندوه هاى ويرانگر نيست ، بلكه نشيب هاى قانونىِ درونِ آدمى است . حال ، وقتى كه مى بينيم تاريخ صدر اسلام حوادثى بس ناگوار و خزان هايى غمگين ارائه مى دهد، براى آن است كه مى خواهد حسين بن على (عليه السلام ) را وارد عرصه انسانيت كند. همان گونه كه خزان هاى دوران ابراهيم خليل (عليه السلام) و ما قبل آن ، پهنه تاريخ را آماده ديدار انسان ها با آن پيشواى بزرگ مى نمايد، دوران فراعنه آبستن زاييدن دورانِ نورانى موسى بن عمران (عليه السلام) است و روزگار ممتدِ جاهليت ، سعادت جاودانگىِ اسلام را به دنبال دارد. يعنى آن خزان ويرانگر، بهارى ابدى در زيربناى حيات ارزشى را به وجود آورد.
بخش پانزدهم : يزيد كيست و كارنامه او چيست ؟
چهره هايى در تاريخ بشريت ظهور كرده اند كه يك بار ديدن يا شنيدن توصيفى از آنان ، براى اطلاع از وقاحت و بى شرمى بى نهايت و شدت مبارزه آن ها با حق و حقيقت كه يك انسان نما مى تواند داشته باشد، كفايت مى كند.
بى ترديد يزيد يكى از آن چهره هاست كه به تنهايى مجمع خباثت نسل و رذالت خانوادگى و نشو و نماى خودمحورى و لذت پرستى و كامجويىِ حيوانى را در وجود خود جمع كرده است . نخستين جمله را از عبدالرحمن ابن خلدون مؤلف مقدمه تاريخ معروف مى شنويم . او مى گويد:
((اما درباره امام حسين چه بگويم ؛ وقتى كه فسق و انحراف يزيد بر همه مردم دورانش آشكار شد، پيروان اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) در كوفه ، از حسين بن على درخواست كردند كه به كوفه برود و آنان در قيام عليه يزيد يارى اش كنند.))(109)
اين جمله مختصر مى تواند شخصيت يزيد را به تمام معنى آشكار كند، زيرا فساد و تبهكارى و انحراف يك شخصيت تا به حد نهايى نرسد، گفته نمى شود كه اوصاف قبيح مزبور آن شخص براى همه ثابت شده است ، زيرا صدها احتمال و تاءويل و تفسير و اغراض شخصى و عمومى ، مانع از آن است كه همه مردم در بيش از ده جامعه بزرگ اسلامىِ آن روز، از كوچك و بزرگ و دانا و نادان و خوب و بد ... همه و همه ، كثافت و فساد و تبهكارىِ شاخص ترين فردشان را بپذيرند.
اگر از اين اتفاق نظر جوامعِ عصرِ خود يزيد و صاحب نظران قرون و اعصار بعدى بگذريم ، توجه شايسته به كردار سه سال و نيمه اش ، جاى ترديدى در اين حقيقت نمى گذارد كه در صورت موافقت امام حسين (عليه السلام) با او، نتيجه اى جز امضاى نابودى اسلام و بردگى مردم به بنى اميه در بر نداشت .
اما كارنامه سه سال و نيم يزيد:
1- كشتن حسين بن على (عليه السلام) با هفتاد و يك رادمرد ديگر به وضعى كه تاكنون هيچ مورخى ، چه مسلمان و چه غير مسلمان ، بدون لرز و وحشت و ناراحتىِ روحىِ شديد، نتوانسته است پيرامون آن حادثه مطالعه اى كند و چيزى بنويسد.
2- قتل عام اهالى مدينه ، كه به قول مورخان درباره جلادان خون آشام مغول ((آمدند و كشتند و تارومار كردند و سوزاندند و رفتند)) با اين تفاوت كه در هيچ تاريخى ديده نشده است كه چنگيز و هلاكو و آباقاخان به فرماندهان خود دستور بدهند كه كسانى را كه از لبه شمشير شما سالم ماندند، دور خود جمع كنيد و از يكايك آنان براى برده شدن به من بيعت بگيريد. اين دستور را يزيد ضد بشر صادر كرده است .
دستور يزيد به جلادش مسلم بن عقبه چنين بود كه اگر كسى از اهل مدينه زنده بماند، بايد براى بردگىِ محض با من (يزيد) بيعت كند و اگر كسى از پذيرش بردگى امتناع ورزيد، گردنش از بدنش جدا شود(110).
3- سوزاندن بيت الله الحرام و كشتار اهل مكه . اين بود كارنامه سه سال و نيم يزيد.
معاويه پسرش يزيد را بر جاى خود نصب كرد و براى رويارويىِ بى پرده با شخصيتى كه براى خود ساخته بود، به زير خاك رفت .
بار ديگر تاريخ بشرى ، شخصيتى تبلور يافته از سرگذشتى را كه از نظر اهداف و آرمان هاى اعلاى انسانى اسلامى غير قابل توجيه بود، راهىِ زير خاك تيره نمود. ولى همان گونه كه خاك تيره ، به جهت جانشين ساختن فرزندش يزيد كه ادامه وجود او بود، نتوانست آن چهره شناخته شده را مخفى نمايد، هم چنان ياوه گويى هاى چاپلوسانِ متملق نيز نتوانست صورت واقعى او را از دل ها بزدايد و از تاريخ محو سازد.
آن چه كه در آثار نقل شده از آن روزگار ديده مى شود، بيش از اين نيست كه معاويه ، زمينه تحميل سلطه گرى يزيد را بر بعضى از مردم به وسيله شمشير و يا سفره هاى رنگين آماده كرده بود، ولى هيچ تاريخ مستندى نگفته است كه مردم - عموما از طبقه معمولى گرفته تا شخصيت هاى برجسته - با كمال رضايت با يزيد بيعت نموده و او را كه فردى پست تر از او در ميانشان نبود، براى زمامدارى برگزيده باشند. آرى ، در آن هنگام كه قدرت نامشروع ، با ناآگاهى اكثريت مردم ، با تلقين پذيرى عاميان و ناتوانى و زبونى و مصلحت انديشىِ عده اى كه استعدادِ اصلاحِ مديريتِ جامعه را دارند، دست به دست هم داد، فرزندى به نام يزيدبن معاويه مى زايد كه دستور كشتن مردى به نام حسين بن على (عليه السلام) را صادر مى كند كه جلوه گاه اعلاى همه ارزش هاى والاى انسانى - الهى است .
قراين و شواهد تاريخى نشان مى دهد كه امام حسين (عليه السلام) حتى در دوران معاويه كه مقدارى از ظواهر اسلامى را در استخدام به حكومتش ‍ مراعات مى كرد، دائما در فكر چاره جويى و نجات دادن جامعه از سلطه جويانِ خودكامه بود، ولى با نظر به مجموع شرايطى كه در آن دوران وجود داشت ، مخصوصا با توجه به تعهدى كه امام حسين (عليه السلام) براى جلوگيرى از خونريزىِ بى حد و كران با معاويه داشت ، حركتى براى نهضت و انقلاب نكرد. حتى پس از وفات برادر بزرگوارش امام حسن مجتبى (عليه السلام) به تقاضاى شيعيان عراق كه از او مى خواستند برود و در عراق حكومت عدل اسلامى را برپا دارد، پاسخ مثبت نداد و به آنان گوشزد فرمود:
((ميان ما و معاويه تعهدى برقرار شده است . صحيح نيست كه من آن را بشكنم ، تا مدت آن عهد سپرى گردد. و آن گاه كه معاويه مرد، در اين باره مى انديشم و تصميمى خواهم گرفت .))(111)
هنگامى كه جابربن عبدالله به آن حضرت عرض كرد كه نظر من اين است كه تو هم مانند برادرت حسن مجتبى كه با معاويه صلح كرد، با يزيد صلح نمايى ، حسين (عليه السلام) در پاسخ او فرمود:
((صلح برادرم با معاويه به امر خدا و رسول او بود، و جنگ من هم با يزيد، به امر خدا و رسول اوست .))(112)
عظمت اصل وفا به عهد و پيمان بود كه حسين (عليه السلام) را در مقابل معاويه به سكوت وادار كرد.
سكوت امام حسين (عليه السلام) در روزگار تيره و تار معاويه ، ناشى از تعهد به متاركه جنگ بود كه در زمان برادر بزرگوارش امام حسن مجتبى (عليه السلام) با معاويه بسته شده بود. حسين (عليه السلام) كه شخصيتش در جاذبيت ارزش هاى عالىِ انسانى - الهى بود، مى فهميد كه عظمت اصل وفا به عهد چيست ، و اين اصل شايسته هرگونه گذشت و فداكارى است ، نه معاويه كه همه مواد آن عهد را كه براى متاركه جنگ با امام حسن (عليه السلام) بسته بود، زير پاگذاشت و بر ضد همه آن تعهدها عمل نمود. او معاويه بود و اين امام حسين (عليه السلام). او (معاويه ) همه چيز را براى سلطه و حكومت دنيوى خود مى خواست و حتى تعهدهايى كه مى بست ، براى او هيچ ارزش و انگيزگى براى وفا به آن ها نداشت ، ولى اين (امام حسين ) نه تنها سلطه و حكومت ، بلكه همه وجود خود را فداى عمل به انجام آن تكليف برين تلقى مى كرد كه نغمه آن را از اعماق وجدان پاكش ‍ مى شنيد. شخصيت اين مرد بزرگ ، دامنه شخصيت على بن ابى طالب (عليه السلام) و دومين جلوه گاه او بود. همان گونه كه ايمان و عمل به اصل وفا به عهد، از مختصات روحى آن پدر با عظمت بود، هم چنان آن ايمان و عمل در حسين (عليه السلام) كه تجلى گاه آن روح بزرگ بود، وجود داشت .
دستور اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مالك اشتر در فرمان مبارك چنين است :
((مالكا، اگر ميان خود و دشمن معاهده اى منعقد نمودى يا از طرف خود پناهندگى به او دادى ، به طور كامل به معاهده خود وفا كن ، و با كمال امانت ، تعهدِ پذيرشِ پناهندگىِ او را مراعات نما. و نفس خود را در برابر عهدى كه بسته اى سپر كن ، زيرا عموم مردم در هيچ يك از واجبات الهى با آن همه پراكندگى كه در آراء خواسته هاى خود دارند، مانند بزرگداشت وفاى به معاهده ها اتفاق نظر ندارند. اين يك قانون محكم است كه حتى مشركين هم در بين خود، با قطع نظر از اسلام و مسلمين ، به آن عمل مى كردند. زيرا آنان نيز عواقب ناشايست عهدشكنى را آزمايش كرده بودند. هرگز براى محكم ساختن امر پناهندگى دشمن به تو، نيرنگ راه مينداز و تعهد خود را نقض ‍ مكن ، و براى دشمنت حيله گرى روا مدار، زيرا هيچ كس جز نادان شقى ، به خدا جراءت نمى كند. خداوند متعال ، قانون تعهد و پناهندگى و پناه دادن را با رحمت الهى خود ميان بندگانش ، عامل امن و امان قرار داده است كه در منطقه ممنوعه آن بيارامند و در همسايگى آن ، با احساس امن ، به زندگى خود ادامه بدهند. پس هيچ گونه دغل بازى و فريب كارى و نيرنگ را نبايد در تعهد راه داد، و هيچ معامله اى را به گونه اى منعقد مكن كه ابهام انگيز بوده و امكان وارد كردن اختلالات در آن وجود داشته باشد. هرگز پس از تاءكيد و استحكام متن معاهده ، تكيه بر مغلطه كارى مكن . و اگر به جهت تعهد الهى در تنگنا قرار گرفتى ، اين امر هرگز موجب نشود كه درصدد فسخ به ناحق آن برآيى ، زيرا شكيبايىِ تو بر تنگنايى كه اميد گشوده شدن و نيكى عاقبت آن را دارى ، بهتر از آن عذرخواهى است كه از نتيجه بد آن ، بيمناك ، و از باز خواست خداوندى كه در دنيا و آخرت دامن تو را خواهد گرفت ، هراسناك باشى .))(113)
اگر ما نتوانيم قانونى را كه در زير براى ((حيات معقول )) انسان ها مطرح مى نماييم ، بپذيريم ، يقين داشته باشيد كه ارزش دنيايى كه در آن زندگى مى كنيم ، جز به اندازه ارزش سرگرمى در قهوه خانه اى كه مشتريان آن را پوچ گرايان تشكيل مى دهند، نخواهد بود. آن قانون چنين است :
انواع حكومت ها، چه حق و چه باطل ، بالاخره پس از سپرى شدن روزگارى معين ، غروب مى كنند. تنها تفاوتى كه ميان آن ها وجود دارد، در اين است كه هدف اصلى حكومت هاى حق ، نصب و روشن كردن مشعل هاى ارزش ‍ هاى عالى فراراه كاروان بشريت در مسير تكامل است و هدف حكومت هاى باطل ، تورم بخشيدن به ((خود حيوانى )) است با قربانى كردن همه حقايق به عنوان وسيله در راه وصول به هدف خود. به همين جهت است كه حكام حق ، نه تنها همه فعاليت ها و تلاش هاى خود را در راه نصب و روشن ساختن مشعل هاى حق فراراه كاروانيانِ انسانى در مسير تكامل به كار مى بندند و نه تنها خود حكومت را هم براى اين هدف مقدس ‍ مى خواهند، بلكه وجود خود را همواره در مرز شهادت در مسير هدف خود مى بينند.
بر مبناى اين قانون است كه مقدار و طول زمان زمامدارى و گسترش قلمرو آن ، براى حكومت حق مطرح نيست . آن چه كه براى اين نوع حكومت اهميت دارد، طرح و اثبات ارزش هاى ((حيات معقولِ)) انسان هاست . از اين جهت است كه حكام باطل ، هدف و مقصودى جز تسلط بر انسان ها و وسيله ساختن زندگى مادى و معنوى آنان براى همين سلطه گرى و خودكامگى ندارند. لذا، همه سرمايه ها و استعدادهاى وجودى خود را براى هرچه بيشتر متورم ساختن ((خود طبيعى حيوانى )) به كار مى بندند تا بتوانند حوزه سلطه گرى هاى خود را توسعه بدهند و حتى اگر بتوانند، لحظه اى بر جولان هاى خود در ميدان كامكارى ها بيفزايند.
معاويه مرد و يزيد به وليدبن عتبه كه والى مدينه بود، به وسيله نامه دستور داد: بدون كمترين تاءخير و بى امان از حسين بن على بيعت بگير.
در نامه چنين آمده است :
((از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير فورا و بى امان براى من بيعت بگير.))(114)
خاصيت مستبدانِ خودمحور و طواغيت سلطه گر همين است كه براى هيچ بشرى حق انديشه و اراده و تصميم گيرى سراغ ندارند. اينان خود را صاحب چنان اراده مطلقى مى دانند كه نه تنها اراده ديگر انسان ها را مشروط به اجازه و خواسته خود مى دانند، بلكه زندگى آنان را بدون اذن خود به رسميت نمى شناسند!
 
چشم باز و گوش باز و اين عمى !   حيرتم از چشم بندى خدا
اينان چگونه مى توانند براى حيات انسان ها ارزشى قائل شوند، در صورتى كه همه ارزش ها در برابر خواسته هاى آنان پوچ و نامفهوم است !
بخش شانزدهم : اهداف و انگيزه هايى كه باعث شد مقاومت شديد حسين بن على (عليه السلام) و مبارزه او، رسمى و علنى گردد.
شايد برخى از افراد ناآگاه ، با مطالعه سطحىِ تاريخ صدر اسلام ، چنين گمان كنند كه مقاومت و مبارزه امام حسين (عليه السلام) از هنگام مرگ معاويه و نشستن يزيد برجاى او آغاز مى شود. اين گمان صددرصد برخلاف واقع است . نهضت و قيام امام حسين (عليه السلام) ريشه دارتر از آن است كه بتوان آن را به شروع سلطه گرى يزيد محدود ساخت .