امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۵ -


اصل دوم - قدرت به يك معنى ، حقيقى است ناآگاه
قدرت وقتى كه در اختيار يك انسان قرار مى گيرد، از اين جهت كه به فعاليت افتادن آن مربوط به اراده انسان مى شود، همان گونه كه بى اختيار مى گردد، از سرنوشت خود، ناآگاه هم مى باشد. اين مطلب در سطرهاى بعدى توضيح داده مى شود.
ناآگاه بودن قدرت در واقعيات فيزيكىِ عينى كاملا روشن است ، مانند انواع نيروهايى كه در طبيعت وجود دارند و هم چنين اقسام انرژى ها كه از يك جهت از مصاديق نيروها مى باشند. اين نيروها و انرژى ها كه در عالم طبيعت در جريان هستند، كار خود را در چه جهت سازندگى و چه در جهت تخريب ، با آگاهى و تدبير قبلى و آزادى از ذات خود انجام نمى دهند. اما نا آگاه بودن يا بى اختيار بودن قدرت در اشكال علم و اراده و فعاليت هاى انسانى ، از آن جهت است كه تابع مديريت انسانى است كه آن را اداره مى كند و از آن بهره مى جويد. به همين علت است كه ارزش فعلى قدرت ، به هدف گيرى و فعاليت قدرتمندى بستگى دارد كه آن را دارا مى باشد.
اصل سوم - قدرت ذاتا جلوه اى از حق است
با نظر به اين دو اصل است كه كسانى كه قدرت را همواره در برابر حق قرار مى دهند و مى پرسند:
((قدرت پيروز است يا حق ؟))، نه معناى قدرت را مى فهمند و نه مفهوم حق را. قدرت به آن معنى كه متذكر شديم ، يكى از جلوه هاى با اهميتِ حق است و اين انسان است كه مى تواند بهترين استفاده سازنده را از قدرت داشته باشد و يا از آن در مخرب ترين ضربه ها بهره بردارى كند. بنابراين ، قدرت هرگز در مقابل حق صف آرايى نمى كند.
همان گونه كه قدرت به جهت آن كه جلوه گاه يا مصداقى از حقيقت است ، نمى تواند خود را در برابر حق قرار بدهد، هم چنان ، باطل نيز هرگز توانايىِ رويارويى و به اصطلاح ، جنگ تن به تن را با حق ندارد، زيرا اگر فرض كنيم همه قدرت ها و عوامل باطل دنيا جمع شوند كه بگويند: تفكر بد است ! دستمزد براى كار لازم نيست ! مردم جاهل و احمق مى توانند از عهده مديريت جامعه برآيند! نور و ظلمت يكى است ! علم و جهل مساوى با يكديگرند! آيا تمام قدرت ها و عوامل باطل دنيا مى توانند اين واقعيات بر حق را شكست بدهند؟ محال است .
اصل چهارم - حاميان حق و حاميان باطل هستند كه براى مبارزه روياروى هم قرار مى گيرند، نه خود قدرت و حق و باطل
آن چه كه واقعيت دارد، اين است كه همواره در طول تاريخ ، به جهت جست وخيز هواپرستانِ خودكامه و خودخواهانِ پست ، گروهى از باطل حمايت مى كنند و محور هر چيز را شهوات و منافع و خود كامگى هاى خود مى دانند. در مقابل اين گروه ، جمعى ديگر وجود دارند كه به جهت داشتن شخصيت آگاه و اخلاق فاضله و معرفت و علم ، به پاسخ سؤ الات شش گانه اصلى (من كيستم ؟ از كجا آمده ام ؟ براى چه آمده ام ؟ در كجا هستم ؟ با كيستم ؟ به كجا مى روم ؟) از حق و حقيقت حمايت مى كنند، اگرچه با تحمل مشقت ها و شكنجه ها باشد.
اين دو گروه (حاميان حق و حاميان باطل ) همواره در گذرگاه تاريخ و در همه جوامع در حال مبارزه آشكار يا مخفى به سر مى برند. هر يك از اين دو گروه كه قدرت طبيعى را به دست آورده باشد، گروه ديگر را به شكست مى كشاند. يعنى آن دو طرف كه در مقابل هم ، در حال تصادم و كشتار قرار مى گيرند، دو گروه از انسان ها هستند، كه يكى از آن دو از حق حمايت مى كند و ديگرى از باطل ، نه اين كه خود حق و باطل و قدرت ، روياروى يكديگر به طور مستقيم به پيكار برخيزند. اگر حاميان باطل شكست بخورند، ممكن است بعد از شكست آنان ، باطل {بدون پيروزى } بار ديگر قد علم كند و اگر حاميان حق بشكنند، اين يك شكست ظاهرى است ، زيرا حق ، فوق جنگ هاى روياروى قرار دارد. بنابراين ، اگر فرض كنيم كه در طول تاريخ ، هزاران بار بزرگ ترين شهيد راه انسانيت (على بن ابى طالب يا امام حسين (عليه السلام)) قدم به ميدان مبارزه بگذارد و مجاهدت كند و به خاك و خون بغلتد و شهيد شود، چون آرمان او حق است ، هرگز مغلوب نمى گردد، بلكه او پيروز است براى ابد، زيرا حق براى ابد ثابت و پيروز است . در سخنان بزرگ شهيد راه حق ، امام حسين (عليه السلام) مى خوانيم :
بسم الله الرحمن الرحيم
من الحسين بن على الى محمدبن على و من قبله من بنى هاشم ، اما بعد فمن لحق بى منكم استشهد و من تخلف عنى لم يدرك (يبلغ ) الفتح (38)
((به نام خداوند رحمان و رحيم . اين نامه از حسين بن على است به محمد بن على و ديگر فرزندان هاشم .
اما بعد، هر كس به من ملحق شود، شهيد خواهد شد و هر كس از من تخلف كند به پيروزى نخواهد رسيد.))
چنان كه خواسته باطلِ قاتل يا قاتلان آن شهيد هرگز به پيروزى نمى رسد.
 
قد غير الطعن منهم كل جارحه   الا المكارم فى اءمن من الغير
((ضربه شمشير، همه اعضاى شهداى دشت خونين نينوا را تغيير داد و متلاشى كرد، ولى راهى به عظمت ها و كرامت هاى روحى آنان پيدا نكرد.))
از اين مبحث ، به اين نتيجه مى رسيم كه حق و باطل و قدرت ، ذاتا جنگ تن به تن و رويارويىِ مستقيم با يكديگر ندارند.
اصل پنجم - با عظمت ترين و با ارزش ترين قدرت ها، قدرت مالكيت بر نفس است ، تا از استفاده از قدرت ها براى اشباع خود خواهى ها جلوگيرى به عمل آورد
نخست اهميت مساءله اى را كه مطرح مى كنيم ، در يك جمله به خاطر بسپاريم و با كمال عشق و علاقه براى فهم حقيقت آن بينديشيم ، سپس در صدد درك دردها و دواهاى آن در زندگى اجتماعىِ خود برآييم .
آن جمله اين است :
((بشر چون توانايى اين را نداشت كه عدالت را قدرت و عادل را قدرتمند تلقى كند، قدرت را عدات و قدرتمند را عادل تلقى نموده است .))(39)
بايد به اين جمله پر معنى كه دليل آگاهى گوينده آن از يك پديده اسف انگيز بشرى مى باشد، اضافه كرد كه ناگوارتر از اين ناتوانى اين است كه : هنوز بشر نمى خواهد به اين ناتوانى اعتراف كند! باشد كه درصدد رفع آن برآيد. اين جمله با كمال جذابيتى كه دارد، مى تواند به اين ترتيب نيز بيان شود: بشر بيشتر از عدالت ، به قدرت تسليم شده است . اين تسليم شديد را كه بشر در مقابل قدرت از خود نشان مى دهد، مى توان به احساس ضرورت حب ذات يا صيانت ذات مستند نمود، زيرا همواره بشر به وسيله قدرت - با اشكال گوناگونى كه دارد - از پاى درآمده است ، يا به جهت از دست دادن قدرت كه عامل بقاى او بوده است ، از زندگى رخت بربسته است . نه اين كه قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقى كند، زيرا معناى عدالت بارِ ارزشى دارد و بشر در طول تاريخ در ويرانگرى هاى قدرت و ظلم و تعدى قدرتمندان غوطه ور شده است .
حتى گاهى بعضى از قدرتمندان در لحظاتى كه به خود آمده اند، از سوء استفاده از قدرت اظهار ندامت كرده اند. بنابراين ، قبح سوء استفاده از قدرت براى او بديهى بوده است .
اين حقيقت از ديدگاه علم النفس دقيق ديروز و روان شناسى امروز و با نظر به تجربيات و مشاهداتى كه تاكنون به دست آمده {و مى تواند در علوم انسانى مطرح شود} بايد مورد توجه جدى قرار گيرد، كه هر انسانى كه بدون مالكيت بر نفس ، با چيزى ارتباط برقرار نمود و علاقه و محبت به آن پيدا كرد، نه تنها آن چيز مى تواند مالك آن شخص شود، بلكه بالاتر از اين ، آن شى ء مى تواند فرمان مديريت هستىِ آن شخص و هدف آن را در اختيار خود بگيرد. اين يك اصل است :
 
اى برادر تو همان انديشه اى   مابقى خود استخوان و ريشه اى
گر بود انديشه ات گل ، گلشنى   ور بود خارى تو هيمه گلخنى (40)
ديگرى مى گويد:
 
گر در دلِ تو گل گذرد گل باشى   ور بلبلِ بى قرار بلبل باشى
تو جزئى و حق كل است اگر روزى چند   انديشه كل پيشه كنى كل باشى
ريشه احساسِ ((عينيت با موضوعى كه مورد محبت قرار مى گيرد))، جذب شدن آدمى به طرف محبوب است كه هر اندازه اين جذبه عميق تر باشد، تصور يا تخيل يا تجسيم عينيت شدت پيدا مى كند. اگر انسان ها در مقابل قدرت ، خود را نمى باختند و با مالكيت بر نفس خود، آن را در اختيار مى گرفتند، بديهى است كه حركت تاريخ ، حركت تكاملىِ واقعىِ انسان ها بود، نه حركت تاريخ طبيعى كه متاءسفانه بروز فن آورىِ بسيار جالب و سود بخش و سلطه آور، روى آن را با مفهومى ساختگى از تمدن پوشانيده است !(41)
حال ، مى توانيم علت تخريب بسيار شديدِ خودباختن در مقابل قدرت و عينيت تجسيمى با آن را تا حدود قابل توجهى درك كنيم . اين علت عبارت است از: اسارت كامل يك حقيقت آگاه كه شخصيت انسان است ، در دست يك حقيقت ناآگاه و جوشان ، براى عمل كه قدرت طبيعى ناميده مى شود. قدرت ، همواره ، در معرض تبدل و جوشش براى عمل و فعاليت است ، مخصوصا در دست آن گروه از قدرتمندان كه خود را به قدرت باخته اند، حتى ناله و استمداد و به طور كلى ضعف ناتوان ، براى آنان وسوسه انگيز است .
لذا، هر اندازه كه قدرت خود را به جهت داشتن قدرت ، بيشتر ببازد، عمق تخريب و ويرانگرى قدرت بيشتر مى شود. به ياد بياوريد جنايات يزيد را: قتل عام مدينه به وسيله مسلم بن عقبه و اهانت شديد به مكه (بيت الله الحرام ) و بستن آن به منجنيق و سوزاندن آن (42) و ابيات ابن الزبعرى را كه موقع آوردن سر امام حسين (عليه السلام) به مجلس او خوانده است :
 
ليت اءشياخى ببدر شهدوا   جزع الخزرج من وقع الاءسل
((اى كاش بزرگان قوم من كه در بدر كشته شدند، در اين جا حاضر بودند و ضربه كشنده مرا مى ديدند. {مضمون مصرع دوم }))
 
لاءهلوا واستهلوا فرحا   ثم قالوا يا يزيد لا تشل
((اگر اين منظره را مى ديدند، از شادى به هيجان در مى آمدند و خوش باش ‍ به من مى گفتند: اى يزيد، دستت شل مباد!))
 
قد قتلنا القوم من ساداتهم   و عدلناه ببدر فاعتدل
((ما بزرگ ترين سروران آنان را كشتيم و آن را با حادثه بدر تطبيق و معادل نموديم .))
 
لعبت هاشم بالملك فلا   خبر جاء و لا وحى نزل
((آل هاشم با ملك و مقام بازى كردند، نه خبرى از خدا آمده است و نه وحى اى نازل شده است .))
 
لست من خندف اءن لم اءنتقم   من بنى اءحمد ماكان فعل
((من از قبيله خندق نيستم ، اگر از فرزندان احمد (صلى الله عليه و اله ) درباره آن چه كرده است انتقام نگيرم .))
هم چنين ، بيعتى كه او از اهل مدينه براى بندگى گرفت .(43) آيا اين همه پليدى و كفر و خباثت ، براى اثبات وقاحت مملوك بودن و تسليم شدن به قدرت كافى نيست !؟
بخش نهم : مقدمه هشتم : دو ركن اساسىِ شخصيت هاى سازنده فرهنگِ پيشروِ انسانيت كه هر دو در شخصيت امام حسين (عليه السلام) در حد اعلا وجود داشت .
ركن يكم - عامل ارثى
ركن دوم - عامل تعليم و تربيت و محيط
براى انعقاد و فعاليت يك شخصيت سازنده فرهنگ پيشرو انسانيت ، دو ركن اساسى لازم است . اين قضيه به عنوان يك اصل ، يا قانون تشكل سازمان شخصيت ، مورد قبول علماى علوم انسانى است ، كه عناصر شخصيت هر انسان ، به طور معمول در همان اوان زندگى منعقد مى گردد و اصول و عناصر ثابت را از ارتباط با دو قلمرو برون و درون به دست مى آورد و در خود متشكل مى سازد و با حركت در جاده پرپيچ و خم و پر فراز و نشيب حيات ، به فعاليت و مديريت مى پردازد. امام حسين (عليه السلام)، اين شخصيت بزرگ ، اصول و عناصر ثابت خود را - از دو قلمرو درونى و برونى - و از حيث عظمت و اصالت دريافته بود.(44)
الف - قلمرو درونى : طهارت و نزاهت فوق العاده سلسله نسبى كه واسطه انتقال آن امام به عرصه وجود شده بود.
در زيارت هفتم آن حضرت ، چنين مى خوانيم :
يا مولاى ، يا اءبا عبدالله ، اءشهد اءنك كنت نورا فى الاءصلاب الشامخه و الاءرحام المطهره لم تنجسك الجاهليه باءنجاسها ولم تلبسك من مدلهمات ثيابهم (45)
((اى سرور من ، اى اباعبدالله ، شهادت مى دهم به اين كه تو نورى در اصلاب عالى و ارحام پاك بودى كه جاهليت با پليدى هايش تو را آلوده نساخته و با پوشاك هاى كثيفش تو را نپوشانده است .))
به همين جهت است كه مى توان گفت : حركت امام حسين (عليه السلام) دامنه همان جريان نورانى بود كه پيش از ورود به نشئه طبيعت ، رو به مقصد ملكوتى ، آن را سپرى نموده بود.
 
از گل آدم شنيدم بوى تو   راه ها پيموده ام تا كوى تو
((نير تبريزى ))
 
رهروِ منزل عشقيم زسر حدِ عدم   تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
ب - قلمرو برونى : دودمان و محيطى است كه امام حسين (عليه السلام) در آن چشم به دنيا گشوده و ترتيب شده بود.
مديريت آن دودمان با خاتم الانبياء (صلى الله عليه و اله ) با معاونت على بن ابى طالب (عليه السلام) و مادرىِ حضرت فاطمه زهرا (عليه السلام ) و برادرىِ امام حسن مجتبى (عليه السلام) بود. در آن هنگام بود كه فرهنگ پيشرو اسلام و تمدن جديدش ((حيات معقول و هدفدار)) را محور خود قرار داده بود. زندگى امام حسين (عليه السلام) در آن قسمت از روزگار كه دوران انعقاد شخصيت است ، با جوهر اصلى عدالت و فضيلت و عالى ترين اصول اخلاقى كه در وجود نازنين محمد مصطفى (صلى الله عليه و اله ) و على مرتضى (عليه السلام) و مادرش فاطمه زهرا (عليه السلام) تجلى داشت ، در ارتباط بود. لذا، عظمت عدالت و فضيلت چنان مورد ايمان و عشق آن بزرگوار قرار گرفته بود، كه ترديد يا بى خيالى درباره آن ها مانند ترديد و بى خيالى درباره اصل هدفِ اعلاى زندگى محسوب مى گشت . او از منطق صريح چهار معلم و مربى بزرگ خود دريافته بود كه زندگى بدون آن هدف اعلايى كه دارد، مساوى با مرگ است ، بلكه از جهاتى ، مرگ موقعى كه شرافتمندانه باشد، نه تنها برتر از آن زندگى است ، بلكه نجات دهنده انسان آگاه و با فضيلت از يك جنبش و جست وخيزِ بى اصل و وقيح به نام زندگى مى باشد! اين يك احساس خام و بى اساس نيست . اهميت عامل تعليم و تربيت درباره عظمت حق و لزوم تطبيق زندگى بر آن و پستى باطل و لزوم اجتناب از آن ، در گفتار و كردار و هدف گيرى هاى امام حسين (عليه السلام) با كمال وضوح مشاهده مى شود. در كلام حيات بخش فرزند نازنين على (عليه السلام) دقت كنيم :
الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه فليرغب المؤمن فى لقاء ربه محقا، فاءنى لا اءرى الموت الا سعاده و لا الحياه مع الظالمين الا برما(46)
((مگر نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل اجتناب نمى گردد؟ در اين هنگام است كه شخص با ايمان در حالى كه بر حق است ، مشتاق ديدار پروردگارش مى شود. من مرگ را جز سعادت ، و زندگى با ستمكاران را جز تنگدلى و ملامت نمى بينم .))
به راستى ، در آن هنگام كه حق از زندگى مردم حذف شود و از باطل دورى گزيده نشود، از زندگى و معانى والاى آن ، چه مى ماند؟
لزوم پذيرش اين عقيده و عمل به حق و حقيقت به طور كامل ، همان منطق قرآن است كه امام حسين (عليه السلام) علاوه بر آشنايى مستقيم با آن ، در همه گفتار و كردار و هدف گيرى هاى معلمان و مربيان خود، آن را مشاهده نمود و با شديدترين تكاپو، جوهر نورانى ذاتى خود را به وسيله آن به فعليت درآورد و به ثمر رسانيد.
خلاصه ، او از اوايل عمر مباركش در پيرامون منبع جوشان چشمه سار دين اسلام ، زندگى آگاهانه كرده و با بصيرت نافذ و عقل سليم دريافته بود كه جد بزرگوارش محمدبن عبدالله (صلى الله عليه و آله ) چه ارمغان حيات بخشى براى بشريت آورده است . او در لحظات نزول وحى كه برقرار شدن نزديك ترين ارتباط خدا با بنده اوست ، ناظر چهره ربانى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) بود و از درخشش آن چهره مبارك و نورانى ، پايدارترين توشه هاى حيات معقول و هدفدار را براى خود خوانده بود.
انعكاس و پذيرش امام حسين (عليه السلام) به عنوان بزرگترين شخصيت از طرف همه مردمِ جامعه اسلامى تثبيت شده بود.
براى مطالعه و بررسى عظمت شخصيت امام حسين (عليه السلام) از ديدگاه منابع معتبر اسلامى و تواريخ ، مراجعه فرماييد به كتاب ((پرتوى از عظمت حسين (عليه السلام ((- تاءليف دانشمند معظم ، جناب آقاى لطف الله صافى از صفحه 20 تا صفحه 109. به نظر اين جانب ، كتاب مذكور، يكى از جامع ترين و محققانه ترين كتاب هايى است كه تاكنون در عظمت شخصيت امام حسين (عليه السلام) نوشته شده است .
ما در اين مبحث ، به بيان اعترافات آن گروه از اشخاص مى پردازيم كه نه تنها از پيروان مكتب على و آل على (عليه السلام) نبوده اند، بلكه از جهاتى روياروى آن مكتب قرار گرفته ، چهره مخالف با آن داشته اند.
شواهد تاريخىِ فراوانى وجود دارد كه آن حضرت ، محبوب ترين فرد در زمان خود براى همه مردم بود. بديهى است كه اين محبوبيت از يك طرف ، معلول عظمت نسبى آن حضرت بود كه نوه پيامبر از طرف دختر بزرگوارش ‍ فاطمه زهرا (عليه السلام) بود و فرزند على بن ابى طالب (عليه السلام )، و از طرف ديگر معلولِ داشتن آن همه كمال روحى بود كه در شخصيت او جمع شده بود كه شمه اى از آن ها در داستان خونين نينوا و مديريت محيرالعقول آن آشكار گشت . از جمله آن شواهد است :
1- در آن هنگام كه وليدبن عتبه ، امام حسين (عليه السلام) را دعوت كرده بود تا خبر مرگ معاويه را به ايشان بدهد و از آن حضرت براى يزيد بيعت بگيرد، امام حسين (عليه السلام) فرمود:
((من گمان نمى كنم تو به بيعت پنهانىِ من با يزيد قناعت كنى و تو مى خواهى بيعت من آشكارا باشد تا مردم بدانند. وليد گفت : بلى . امام حسين (عليه السلام) فرمود: پس وقتى كه صبح شد، نظر مرا در اين باره مى بينى . وليد گفت : اگر مى خواهى برگرد به نام خدا، تا همراه مردم نزد ما حاضر شوى . در اين موقع مروان به وليد گفت : سوگند به خدا، اگر حسين در اين ساعت بدون اين كه بيعت كند از تو جدا شود، هرگز نخواهى توانست بر او چيره شوى تا اين كه كشته هاى زيادى ميان تو و او بر زمين بيفتد. مگذار از نزد تو بيرون برود، مگر اين كه با يزيد بيعت كند، يا گردن او را بزنى ، امام حسين (عليه السلام) با شنيدن اين سخن از جا برجسست و خطاب به مروان فرمود: اى فرزند زن آبى چشم ، تو مرا مى كشى يا او؟! دروغ گفتى و مرتكب گناه گشتى . امام حسين (عليه السلام) بيرون آمد و با خويشاوندان و يارانش خود به منزل خود بازگشت .
مروان به وليد گفت : به سخن من گوش ندادى . سوگند به خدا، او با چنين شخصيتى ، هرگز تسليم تو نخواهد شد. وليد گفت : واى بر غيرِ (دشمن ) تو. تو براى من حادثه اى را انتخاب كرده اى كه نابودىِ دين من در آن است . سوگند به خدا، دوست ندارم تمامى اموال و ملك دنيا از آنِ من باشد و من حسين را بكشم . شگفتا، من حسين را بكشم فقط براى آن كه مى گويد: من بيعت نمى كنم . سوگند به خدا، من مى دانم كسى كه درباره خون حسين در روز قيامت محاسبه شود، در نزد خدا، ميزان (ارزش اعمال ) او سبك مى باشد.))(47)
2- معاويه درباره شخصيت هايى كه احتمال مى داد پس از مرگ او درصدد زمامدارى برآيند، توصيه هايى به يزيد نموده و درباره امام حسين (عليه السلام ) چنين گفته بود:
((اما حسين ، مردى است داراى روح نيرومند و پرهيجان . اهل عراق او را رها نخواهند كرد تا او را با تو روياروى قرار بدهند. اگر بر او پيروز شدى ، از او صرف نظر كن ، زيرا او نسبت رحمى با ما دارد و داراى حقى بزرگ و خويشاوندى با محمد (صلى الله عليه وآله ) مى باشد.))
3- عقاد مى گويد:
((حسين پنجاه و هفت سال زندگى كرد. او با اين كه دشمنانى داشت كه هيچ امتناعى از خلاف واقع گفتن نداشتند، هيچ يك از آنان براى او عيبى پيدا نكرد و هيچ كس عظمت ها و فضايل او را نتوانست منكر شود. حتى وقتى كه نامه عتاب آميز حسين به معاويه رسيد و اطرافيانش به او گفتند كه نامه توهين آميز به حسين بنويسد، چنين پاسخ داد: من در على چيزى يافتم كه درباره او {مغالطه و افترا} به راه بيندازم ، ولى درباره حسين هيچ چيز قابل سفسطه اى نمى بينم .))(48)
منظور اين حيله گر (معاويه )، داستان مغلطه كارى درباره كشته شدن عثمان بود كه خود او از سبب سازان آن قضيه بود و على (عليه السلام) كمترين دخالتى در آن نداشت .
4- خوارزمى مى گويد:
((وقتى كه وليدبن عتبه شنيد امام حسين (عليه السلام) به سوى عراق حركت كرده است ، به عبيدالله بن زياد چنين نوشت : حسين بن على به طرف عراق حركت كرده است و او فرزند فاطمه بتول است و فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است . اى پسر زياد، بترس از اين كه آزارى به او برسانى و در نتيجه براى خود در اين دنيا كارى كنى كه هيچ چيزى جلوى آن را نتواند بگيرد و هيچ كس از خواص و عوام تا آخر دنيا آن را فراموش ‍ نكند.))(49)
5- حمزه بن مغيره بن شعبه كه پسر خواهر عمربن سعد بود، وقتى شنيد عمر مى خواهد به جنگ حسين (عليه السلام) برود، به او گفت :
((از اين كه تصميم به جنگ با حسين بگيرى و با خدا مخالفت نمايى و رحم را قطع كنى ، به خدا پناه مى برم . سوگند به خدا، اگر از همه دنياى خويش و مال و سلطنت روى زمين كه از آنِ تو باشد، دست بردارى ، بهتر است از اين كه در حالى كه خون حسين به گردن تو باشد خدا را ديدار كنى .))(50)
6- قاتلان امام حسين (عليه السلام) پس از حادثه كربلا مورد نفرت و انزجار و سب و لعن همه مردم جوامع واقع شدند.(51)
7- عبدالله العلايلى چنين مى نويسد:
((خلافى نيست در اين كه حسين براى همه مردم محبوب بود و در ميان همه گروه ها و طبقات مردم ، برگزيدگى خاص داشت . حسين از جاذبه اى برخوردار بود كه همه مردم به قداست او معتقد بودند و بالاتر از ديگران به او مى نگريستند.))(52)
8- عبدالله بن عمر در سايه كعبه نشسته بود. وقتى چشمش به حسين (عليه السلام) افتاد كه مى آمد، گفت : اين مرد امروز محبوب ترين مردم زمين در نزد اهل آسمان (ملكوتيان ) است .(53)
9- عبدالرحمن ابن خلدون در رد ابوبكرابن العربى المالكى (54) كه گفته بود: قتل الحسين بشرع جده (حسين به مقتضاى شريعت جدش كشته شده است )، چنين مى گويد:
((قاضى ابوبكرابن العربى اشتباه كرده است كه درباره حسين چنين گفته است . اين غلط، ناشى از غفلت قاضى از شرطِ بودنِ امام عادل در تحريم خروج عليه زمامدار مسلمين است . {اگر زمامدار امام عادل باشد، خروج عليه او حرام است } و كيست عادل تر از حسين در زمانش و امامتش و عدالتش در پيكار با گمراهان .))(55)
بخش دهم : مقدمه نهم : اساسى ترين عامل بروز اين حادثه حيرت انگيز، عشق و ايمان راستين امام حسين (عليه السلام) به دين فطرى و منطقى ترين و روشن ترين مذهب انسانى است كه اسلام حقيقى است ، اسلامى كه دفاع از حيات انسانى و شرف و حيثيت الهىِ آن ، از با اهميت ترين اصول آن محسوب مى گردد.
همان گونه كه در مبحث گذشته گفتيم : اسلام و ارزش هاى انسانىِ والا، از دو قلمروِ درونى و برونى ، در اعماق جان امام حسين (عليه السلام) نفوذ كرده بود. او با يافتن پاسخ ‌هاى نهايىِ همه سؤ الات بزرگ ، كه براى هر انسان عاقل و هوشيارى در ارتباطهاى چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستى ، ارتباط انسان با هم نوع خود) مطرح است ، موجوديت خود را در آهنگ اصلىِ هستى دريافته بود و يا به اصطلاح معروف ، با پيدا كردن پاسخ شش سؤ ال اساسى (من كيستم ؟ از كجا آمده ام ؟ در كجا هستم ؟ با كيستم ؟ براى چه آمده ام ؟ به كجا مى روم ؟)(56) حقيقت حياتِ انسانى و ارزش هاى آن را در همه ابعاد هستى ها و بايستى ها درك كرده بود و با همان حقيقت زندگى مى كرد.