غروب سرخ فام
ترجمه : ذلك الحسين

كمال السيّد
مترجم : سيّد محمّدرضا غياثى كرمانى

- ۲ -


هماى سعادت

بين ((عين التمر)) و ((قريات )) از دور خيمه اى تك و تنها به چشم مى خورد... بيرون آن نيزه اى در زمين قرار گرفته ، و اسبى است كه شيهه مى كشد. و در داخل خيمه مردى تنها... از كوفه فرار كرده است ... مى خواهد از تقديرى سهمگين دور بماند.

پس مردى از دور دستهاى جزيرة العرب شتابان نزد او مى آيد.

چه مى خواهى ؟

- من با هديه و كرامت نزد تو مى آيم ... اين حسين است كه تو را به يارى مى طلبد.

مرد تنها پاسخ مى دهد:

- به خدا سوگند! من از كوفه خارج نشدم مگر به خاطر آنكه حسين را ملاقات نكنم ... شايد خبرها را نشنيده اى ... شيعيانش دست از يارى او برداشته اند... مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و مردان ديگرى كشته شده اند و من نمى توانم او را يارى كنم ...

و در حالى كه سر خود را به پايين افكنده است ، ادامه مى دهد:

- من دوست ندارم كه او مرا ببيند و من او را ببينم .

ولى حسين مى خواهد او را ببيند. پس به خيمه او مى رود... جعفى گروهى را مى بيند كه به سوى او مى آيند.

مردى كه بيش از پنجاه سال از عمرش گذشته در حالى كه چند مرد و نوجوان و كودك اطراف او را گرفته اند، پيش مى آيد. جا براى آنان در مجلس باز مى شود و جعفى در مقابل مردى مى نشيند كه قبلاً او را نديده است ... مردى كه در پيشانى او انوار نبوّت موج مى زند. مى خواهد ديوار سكوت را بشكند. در حالى كه به محاسن وى كه چونان شبى غيرمهتابى سياه است اشاره مى كند، با لبخند تبسم آميزى به حسين مى گويد:

- آيا موى محاسنت سياه است يا آن را رنگ كرده اى ؟

- اى پسر حرّ! پيرى زود به سراغ من آمده است .

- پس موى خود را رنگ كرده اى .

- اى پسر حرّ!... آيا فرزند دختر پيامبرت را يارى نمى كنى و همراه او به جنگ برنمى خيزى ؟

- من آمادگى براى مرگ ندارم ... ولى اسبم (ملحقه ) را به تو مى دهم ... به خدا سوگند با اين اسب هر كه را تعقيب كردم به او دست

يافتم و هركس كه مرا دنبال كرد به من نرسيد...

- اگر تو از جان خود در راه ما دريغ دارى ، به اسب تو نيازى نداريم .

حسين بر مى خيزد؛ مى خواهد او را هم برخيزاند... به او عظمت ببخشد؛ ولى او به زمين چسبيده است .

و در انتهاى شب ، حسين به جوانانِ همراه خود دستور مى دهد كه آب بردارند و حركت كنند. و شتران برمى خيزند... به سرزمينى رو مى كنند كه براى جهانيان مبارك گرديده است ... و در آن جا چشم هزاران گرگ برق فريب مى زند. كاروان حركت مى كند... راه خود را در تاريكى مى گشايد... گله هاى گرگ به دنبال آن حركت مى كنند و در آخر شب زوزه مى كشند.

سواره اى از دور پيدا مى شود... غرق در سلاح است . فرستاده اى از جانب ابن زياد به سوى حرّ است و نامه اى مهم براى او آورده است . حرّ با صداى بلند كه حسين آن را بشنود مى خواند:

- وقتى كه اين نامه را خواندى ، بر حسين سخت بگير و به او اجازه فرود جز در سرزمينى خشك و بى آب مده .

حسين مى گويد:

- بگذار تا در سرزمين نينوا يا (غاضريات فرود آييم .

- نمى توانم . پيك ابن زياد مرا تحت نظر دارد.

زهير بن قين كه از ياران حسين است ، مى گويد:

- اى پسر رسول خدا! اجازه بده كه با اينها بجنگيم ... جنگيدن با اينان آسان تر از جنگيدن با كسانى است كه از اين پس خواهند آمد. به جان خودم سوگند! پس از اين به قدرى لشكر خواهد آمد كه ما توان ايستادگى در مقابل آنان را نخواهيم داشت .

- من آغازگر جنگ با آنان نخواهم بود.

- در اين سمت قريه اى است و فرات از سه طرف آن را محاصره كرده است .

- نام آن قريه چيست ؟

- عَقر.

- پناه بر خدا از عقر!

حسين رو به حرّ كرده و مى گويد:

- اندكى با ما راه بيا و حركت كن .

و كاروان بدون توجه به چيزى حركت مى كند و هزار گرگ گرسنه خاكسترى آن را تعقيب مى كنند. قطب نما مى لرزد... شتران از ادامه راه باز مى مانند... و اسب زيباى حسين مى ايستد... بر جاى خود ميخكوب مى گردد... شتران سرهاى خود را بالا مى گيرند... مى نگرند... شايد بوى وطنى را كه در پى آن هستند، استشمام كرده اند.

حسين مى پرسد:

- نام اين سرزمين چيست ؟

- طفّ.

- آيا اسم ديگرى هم دارد؟

- كربلا.

قطرات اشك در چشمان او چون ابرى باران خيز جمع مى گردد.

- سرزمين كرب و بلا... اين جا محل توقّف كاروان ما و ريختن خونهاى ماست . جدّم رسول خدا به من اين خبر را داده است .

و شبانگاه ، هلال محرّم غمگين به نظر مى رسد مانند زورقى تنها... سرگشته اى در درياى ظلمات .

صداى مردانى كه ميخ خيمه ها را مى كوبند بلند مى شود و صداى خنده معصومانه كودكانى كه با ريگها بازى مى كنند... نسيمى روح بخش ‍ از سمت فرات مى وزد؛ و حسين ايستاده است و به افقهاى دور دست مى نگرد... به انتهاى هستى چشم دوخته است .

باران طلا

كوفه ، ساكنان خود را به جنبش و تحرك درآورده است و زمين زير پا مى لرزد. گُردانهايى از سربازان ترسو و بزدل به اين سو و آن سو مى دوند... چشمان نامردانى كه سلاح كشتار را حمل مى كنند ناآرام و بيقرار است ... از شهر خارج مى شوند.

زجر بن قيس پانصد سوار را فرماندهى مى كند... به سوى پل صرات در حركت است . و شمر با چهار هزار جنگجو خارج مى شود و حصين بن نمير با چهارهزار و شبث بن ربعى با هزار نفر و حجار بن ابجر با هزار نفر...

و گروه گروه به دنبال يكديگر... لشكريانى كه در ذلّت مانند اسيران هستند... قلبهاى آنان با حسين است ؛ ولى شمشيرهايشان قلب او را نشانه گرفته است .

مارها و افعى هايى پيچ و تاب مى خورند... به سمت فرات مى خزند و نهر فرات چون مارى افسانه اى در ميان شنزارها در حركت است ...

و در كوفه از آسمان ، بارانِ طلا مى بارد و چشمها را خيره مى كند و عقلها را مى ربايد و رهبران قبايل در زير اين باران جمع شده اند. آنقدر باريده كه سرهاى آنان زير طلا پنهان گرديده است و ارقط اموال و هداياى فراوانى را تقسيم مى كند. ريسمانها و عصاهايش را مى اندازد و آنان مارها و عقربهايى شده به حركت درمى آيند.

كوفه اين پرى روى هرزه گوى به افسون ابن زياد مى پردازد و حسين را به دست فراموشى سپرده است و با قهقهه مستانه اى مى گويد:

من چرا در كار پادشاهان دخالت كنم ؟

صداى قهقهه ارقط بلند مى شود... صداى خنده اى شيطانى در انتهاى قصر طنين مى افكند... لشكريان او كاروان را محاصره مى كنند... اجازه بازگشت نمى دهند.

- در دست من قرار گرفتى اى حسين !... من اكنون از قله پيروزى بالا مى روم ... بزودى دربان قصر من وارد مى شود و مى گويد: سر فرود آوريد. اين ابن زياد فرزند... ابوسفيان ... صخر بن حرب است .

ابرص (23) دهان باز مى كند و چنگ و دندان نشان مى دهد:

- از حسين به چيزى كمتر از گردن گذاردن بر فرمانت مپذير. او اكنون در سرزمين تو به سر مى برد. كار را بر او سخت بگير.

ابرص را چه مى شود!... صدايش مانند فش فش افعى است .

خوك از نخل مى خواهد كه سر فرود آورد... و نخل بالنده ، به آسمان عشق مى ورزد وگرنه ايستاده خواهد مرد.

ارقط، خوب شطرنج بازى مى كند. سرباز و قلعه هايش را حركت مى دهد... فيل ها و خوك ها و پياده ها را با رؤ ياى گرگان جابجا مى كند.

اصول بازى را مى شناسد.

در سمت راست او چوبه هاى دار و طنابهاست . و در سمت چپ او طلاهاى زردى كه عقل را مى ربايد و مهره هاى موش صفتى كه از ترس ‍ فرار مى كنند... شمشيرهاى چوبين را حمل مى نمايند... و جيبهاى خود را از طلا و نقره پر مى سازند...

و ارقط كه چهره اش را با پوست مار پوشانده است ، در نخيله با احتياط كامل مراقب مهره هاى خود مى باشد... در اين جا مردى بازى را درهم مى كوبد... شمشيرش تمام طنابها و عصاهاى وى را مى بلعد... و نيز لشكريان خيالى او را.

ارقط بر سر ابرص فرياد مى زند:

- براى پسر سعد بنويس : اما بعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم كه با او مدارا كنى يا براى او آرزوى سلامتى بنمايى . بنگر، اگر حسين و يارانش فرمان مرا پذيرفتند؛ آنان را به سوى من گسيل دار و در غير اين صورت با آنان جنگ كن تا كشته و قطعه قطعه شوند.

شمر مانند خوكى به سوى رؤ ياهاى بيمارگونه اش حركت مى كند... از او بوى مرگ برمى خيزد. و هزاران قربانى در كاسه خالى چشم او جاى گرفته اند... و از درون او شعله ها و دودها و بوى جسدهاى سوخته برمى خيزد...

نامه را به فرمانده لشكر تسليم مى كند و در انتظار پاسخ با زير چشمى به او مى نگرد؛ اما چشم ديگرش مانند چاه عميقى است كه عنكبوتها در آن تار تنيده اند. مرد هفتاد ساله مى فهمد كه ابرص آمده است تا رؤ ياهاى ديرينه او را بدزدد... رؤ ياهاى زيباى او را كه از زيبايى شهرهاى رى و گرگان حكايت مى كند.

- خداوند چهره ات و آنچه را كه آورده اى زشت گرداند. به خدا سوگند حسين تسليم نمى شود چرا كه روح پدرش در كالبد اوست .

- پس فرماندهى لشكر را به من واگذار.

- خودم فرماندهى را به عهده مى گيرم .

دو كژدم در بيابان به رقابت برخاسته اند... در سينه هاى آن دو، كلاغ و جغد به صدا درآمده اند... آن دو براى رسيدن به زيان آشكار، به رقابت برخاسته اند.

چشمه هاى حيات

در آسمان ، علامات خطر پديدار شده است . انبوه ابزار و مقدمات جنگى ويرانگر مانند قطعات ابرى كه هزاران صاعقه در دل خود نهفته دارد، هويدا مى گردد.

مردى از اردوگاه بيرون مى آيد... چشمانش مانند ستارگان مى درخشد. و مردى در پى او خارج مى شود... نگران است كه مبادا به وى صدمه اى ناگهانى بزنند.

- تو كيستى ؟

- نافع بن هلال جملى .

- چه شد كه در اين دل شب از خيمه ات بيرون آمدى ؟

- اى پسر پيامبر! از بيرون آمدن تو نگران شدم . تاريكى در دل خود، شمشيرها و خنجرهاى زهرآلودى را پنهان كرده است .

- من بيرون آمدم تا تپه ها و بلنديها را بررسى كنم كه مبادا كمينگاه سواران دشمن در روز حادثه باشد.

حسين صميمانه دست او را مى فشرد:

- اين سرزمينى است كه از پيش به من وعده آن را داده اند. و سپس ‍ نگاهى از سر مهر به يار خود مى افكند و مى گويد:

- نمى خواهى از ميان اين دو كوه راه خود را گرفته و جان خود را نجات دهى ؟ نافع ، مانند تشنه اى در كوير كه به آب رسيده باشد خود را بر روى چشمه جاودانگى و حيات ابدى مى اندازد:

- مادرم به عزايم بنشيند اى سرور من !... سوگند به خدايى كه به واسطه تو بر من منت نهاد! هيچ گاه از تو جدا نمى شوم .

مگر نافع در آن شب چه ديده بود؟! چه چيزى براى او كشف شده بود كه از دنيا رسته بود؟... چرا با حسين سفر مى كرد؟... شايد در چشمان حسين ، بهشتى ديده بود از انگورها و نخل ها كه نهرهاى آب از زير درختانش جارى است ...

و حسين به خيمه ها برمى گردد در حالى كه تصميم و عزم در چشمانش موج مى زند... لشكريانى كه از فرات مراقبت مى كنند راه را بر افق مى بندند... چون سيل ويرانگر... سگهاى حريص و گرگهاى درنده ... قبايل وحشى كه انديشه شبيخون و غارت ، آنان را سرمست ساخته است ... كاروان در مقابل طوفانى آتش خيز چه مى تواند بكند؟ هفتاد خوشه سبز در محاصره دسته هاى انبوه ملخ قرار گرفته است .

حسين به هزاران شمشيرى كه براى پرپر ساختن او آمده اند مى نگرد و با تاءسّف و اندوه مى گويد:

اَلنّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا وَالدّينُ لَعْقٌ عَلى الْسِنَتِهِمْ يَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعايِشُهُمْ .(24)

به پشت سر نگاه مى كند؛ جز گروهى اندك از مؤ منان را نمى يابد؛ هفتاد نفر يا بيشتر و به همان تعداد زنان و كودكان ... و دو راه وجود دارد و ديگر هيچ ... شمشير يا ذلّت .

- هيهات منّا الذّلة ... اَلْمَوْتُ اَوْلى مِنْ رُكُوبِ الْعارِ .(25)

- بزودى دختران محمّد اسير خواهند شد.

- والْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ .(26)

گرگهاى گرسنه زوزه مى كشند... براى دريدن آماده مى گردند و قبايل ، خواب شبيخون و شب هاى جنون غارت را مى بينند.

كركسها از راه دور بوى جنگى را استشمام مى كنند كه به زودى اتفاق خواهد افتاد و در آسمان به پرواز درآمده اند... در انتظار به چنگ آوردن صيد خود به سر مى برند...

لاشخورها چون گورستانى وحشتناك دهان باز كرده اند...

قبايل براى شبيخون به مشورت نشسته اند... و به تفاهم مى رسند.

ابرص فرماندهى ستون چپ لشكر را برعهده مى گيرد و ابن حجاج به تنهايى عهده دار ستون راست لشكر مى گردد در حالى كه بين اين دو مردى هفتاد ساله خواب رى و گرگان را مى بيند.

- سرورم ! براى مقابله با اين ها چه انديشيده اى ؟

- شمشير محمّد.

- و ديگر چه ؟

- و مردانى كه : ...صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ... .(27)

- و ديگر چه ؟

- نسلهاى آينده .

و حسين را ديدند كه اسب خود را به جولان درآورده است ... نقشه جنگ را طرّاحى مى كند.

- خيمه ها را به هم نزديكتر سازيد.

خيمه ها دست در گردن يكديگر مى كنند... مانند بنيانى مرصوص به هم مى پيوندند. و حسين و يارانش خندقهايى را پشت خيام حرم حفر مى كنند و آنها را از هيزم پُر مى سازند.

- كه مبادا سواره هاى دشمن بتوانند صدمه اى به خيمه ها برسانند...

- و جنگ فقط در جبهه اى واحد باشد.

كودكان با اندوه به سمت فرات مى نگرند. لبهايى خشك ، آرزوى شبنم دارند... و دخترانى كه نفس در گلويشان حبس شده ، با اضطراب به صداى طبلهاى قبايلى كه خواب شبيخون و غارت مى بينند گوش فرا مى دهند؛ و كركسهاى ديوانه به پرواز درآمده اند... در انتظار لحظه هاى فرود بر شكار خويش هستند و آن لحظات غروبى سرخ فام است كه فرات در پشت نخلهاى برافروخته به رنگ سرخ درآمده است .

شب فرود آمده و سرخى افق به خاكستر مبدّل گشته است ... و تاريكى همچون كلاغى در يك غروب پاييزى برفراز ريگها بال گسترانده است . اندوه ، خيامِ حرم را درمى نوردد... سايه سنگين خود را گسترده ... و صداى ناله از هر سو بلند است ... و آرزوهاى سبز در انتظار باران و شكوفه و زندگى هستند.

حسين به خيمه خواهرش زينب وارد مى شود... زنى كه پيش از اين ، ناظر شهادت پدر و برادرش بوده است ... اكنون آمده تا از آخرين فرد از اصحاب كسا دفاع نمايد. مى خواهد در همه حوادث با او شريك باشد... مرگ و جاودانگى را با او تقسيم نمايد. نسيمى آرام مى وزد و پرده خيمه را به حركت درمى آورد... گويا مى خواهد قبل از شروع طوفان ، دست نوازش بر سر آن بكشد.

- زينب مى پرسد: آيا از انديشه ها و انگيزه يارانت آگاه هستى ؟ من مى ترسم كه تو را در وقت مصيبت رها كنند.

- به خدا سوگند! آنان را آزموده ام . ايشان را شيرانى شجاع يافتم ... آنان با مرگ در ركاب من چنان انس دارند كه كودك به آغوش مادر.

نافع ، گفتار اندوهگينانه زينب را مى شنود... گفته هاى عقيله بنى هاشم ... نافع ، به سوى مردى شصت ساله مى دود.

- اى حبيب ! بشتاب ... نزد زينب برو... او از مكر و حيله مى ترسد... و بانوان گرد او جمع شده مى گريند.

برقى نافذ در چشمان شيرگونه حبيب اسدى مى درخشد... در يك لحظه شعله هاى خشم نهفته منفجر مى گردد. حبيب فرياد مى زند:

- اى اصحاب حميّت و شيران روز مصيبت !

از ميان خيمه ها مردان مسلّحى بيرون مى آيند كه برق تصميم و عزمى در چشم آنان شعله ور است كه تاريخ را روشن مى سازد و بزودى با بازوان ستبر خويش بر سرنوشت پيروز مى گردند.

مردان در برابر خيمه اى كه اضطراب آن را به حركت درآورده است مى ايستند.

حبيب فرياد مى زند:

- اى دختران رسول خدا! اين شمشيرهاى جوانانِ جوانمرد شماست ؛ تصميم دارند كه شمشيرهاى خود را در غلاف نكنند، مگر پس از آنكه برگردن بدخواهان شما فرود آورده باشند؛ و اين نيزه هاى غلامان شماست ؛ سوگند ياد كرده اند كه آنها را جز در سينه دشمنان شما فرو نبرند...

و از درون خيمه غم ، فرياد استغاثه بلند مى گردد... استغاثه اى كه تاكنون تاريخ و انسانيت در انتظار پاسخ آن است . صداى بانويى كه حقّ خود را در صلح و آرامش مى طلبد.

- اى مردان پاك سرشت ! از دختران رسول خدا حمايت كنيد.

اگر ابرها در آن صحرا حضور داشتند، بارانى داغ چون اشكهاى كودكان مى باريدند.

و مردان مى گريند... چشمان خشمگينى مى گريند كه به كشتار هولناكى كه ساعاتى بعد تحقق خواهد يافت ، خيره شده اند.

و در سحرگاه آن شب حسين در عالم رؤ يا مى بيند كه سگهايى به وى حمله ور شده اند... جسد او را مى درند و سرسخت ترين آنان خاكسترى رنگ است ...

بامداد شهادت

سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.

صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران ... و شيهه اسبان ... و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها...

و حُرّ كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد... به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((مُنجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.

اسب خويش را به سمت خط مقدّم مى راند و به افقى مى نگرد كه حسين در آن جا ايستاده است . از دور او را مى بيند كه لشكر خود را آرايش مى دهد. تعداد آنان هفتاد يا هشتاد نفر بيشتر نيست آيا واقعا حسين مى خواهد بجنگد؟ آيا در معركه اى زيانبار وارد خواهد شد؟

حرّ صداى حسين را مى شنود كه به لشكريان اندك خويش چنين مى گويد:

((اِنَّ اللّهَ تَعالى قَدْ اَذِنَ فِى قَتْلِكُمْ وَقَتْلِى فِى هذَا الْيَوْمِ فَعَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ وَالْقِتالِ...)) .(28)

مى بيند كه سپاه امام عليه السّلام به سه گروه تقسيم مى شوند ؛ جناح راست به فرماندهى ((زهير بن قين ))؛ و جناح چپ به فرماندهى ((حبيب بن مظاهر)). ولى حسين ، خود در قلب سپاه ايستاده و پرچم را به دست ((ابوالفضل )) مى دهد. پرچم برفراز سر عبّاس چون بيرقى برافراشته برفراز يك لشكر به نظر مى آيد.

قبايل به سمت خيام حرم حمله ور مى شوند... و اسبها تاخت و تاز مى نمايند... غبارى به هوا برخاسته و قلبهاى كوچك در درون خيمه ها به شدت به تپش درآمده است ...

آه ! چه روز وحشتناكى است .

حسين فرمان مى دهد كه در خندقها آتش بيفروزند... شعله هاى آتش ‍ بلند مى شود... سوارگان دشمن عقب نشينى مى كنند... از خط آتش هراسان مى گريزند.

ابرص از هزيمت سوارگانش خشمگين مى شود و با لحن نفاق آميزى فرياد مى زند:

((اى حسين ! قبل از روز قيامت به آتش شتافتى ؟!)).

حسين كه گوينده را مى شناسد براى اطمينان بيشتر مى گويد:

- اين كيست ؟ گويا ((شمر بن ذى الجوشن )) است .

- آرى ... اين شمر است .

صداى حسين بلند مى شود:

- اى پسر زن بزچران ! تو سزاوارتر به آتش هستى .

((مسلم بن عوسجه )) تيرى را در كمان مى نهد... تا اين كه ابرص - آن خود فروخته به شيطان - را مورد هدف قرار دهد ولى در آخرين لحظه حسين وساطت مى كند و مى گويد:

- من نمى خواهم آغازگر جنگ باشم .

حسين به خاطر مى آورد كه چگونه در عالم رؤ يا سگى خاكسترى رنگ به جسدش با وحشى گرى چنگ افكنده بود. دستش را به آسمان بلند مى كند... به سمت جهان بى نهايت ... در حالى كه از رخدادهاى توانفرساى زمين شكايت مى كند. كلمات او چون نهر آبى خنك جارى است ... نهرى كه از بهشت عدن مى آيد:

((اَللّهُمَّ اَنْتَ ثِقَتى فِى كُلِّ كَرْبٍ وَرَجائِى فِى كُلِّ شِدَّةٍ وَاَنْتَ لِى فِى كُلِّ اَمْرٍ نَزَلَ بى ثِقَةٌ وَعُدَّةٌ، كَمْ مِنْ هَمٍّ يَضْعُفُ فِيهِ الْفُؤ ادُ وَتَقِلُّ فِيهِ الْحيلَةُ وَيَخْذُلُ فِيهِ الصِّديقُ وَيَشْمِتُ فِيهِ الْعَدُوُّ اَنْزَلْتَهُ بى وَشَكَوْتُهُ اِلَيْكَ رَغْبَةً مِنّى اِلَيْكَ عَمَّنْ سِواكَ، فَكَشَفْتَه وَفَرَّجْتَهُ فَاَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ نِعْمَةٍ وَمُنْتَهى كُلِّ رَغْبَةٍ)) .(29)

قبايل بر درّندگى خود مى افزايند... و شمشيرها از دور برق مى زنند... كينه و رذالت مى بارد... و حرّ اندك اندك پيش مى آيد. به حسين مى نگرد كه بر ناقه خود سوار شده است ... مى خواهد براى قبايلى كه او را محاصره كرده اند، سخن بگويد. حرّ كاملاً به سخنان اين مرد كه از دورترين نقاط جزيرة العرب آمده و همراه خويش كلمات محمّد و عزم على را آورده است ، گوش فرا مى دهد. حسين بر ناقه قرار مى گيرد و مانند يك پيامبر ابتدا قوم خود را موعظه مى كند.

((اَيُّهَا النّاسُ! اِسْمَعُوا قَوْلى وَلا تُعَجِّلُوا حَتّى اَعِظَكُمْ بِما هُوَ حَقُّ لَكُمْ عَلَىَّ وَحَتّى اَعْتَذِرَ اِلَيْكُمْ مِنْ مَقْدَمى عَلَيْكُمْ. فَاِنْ قَبِلْتُمْ عُذْرى وَصَدّقْتُمْ قَوْلى وَاَعْطَيْتُمونى النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ كُنْتُمْ بِذلِكَ اَسْعدَ وَلَمْ يَكُنْ لَكُمْ عَلَىَّ سَبيلٌ وَاِنْ لَمْ تَقْبَلُوا مِنّى الْعُذْرَ وَلَمْ تُعْطُوا النِّصَفَ مِنْ اَنْفُسِكُمْ فَاَجْمِعُوا اَمْرَكُمْ وَشُرَكائَكُمْ ثُمَّ لا يَكُنْ اَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ اقْضُوا إِلىَّ وَلاتُنْظِرُونِ، اِنَّ وَليىّ اللّهُ الذّى نَزَّلَ الْكِت ابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصّالِحينَ)) .(30)

كلمات او با شيون و اشكى كه از درون خيمه ها مى جوشد، آميخته مى شود. حسين از ادامه سخن باز مى ايستد و... برادرش ((ابوالفضل )) و فرزندش ‍ ((على اكبر)) را فرمان مى دهد:

- بانوان را ساكت كنيد. به جان خودم كه گريه هاى زيادى در پيش ‍ دارند... دوباره سكوتى سهمگين بر همه جا حاكم مى شود... سكوتى عجيب كه همه چيز را در بر مى گيرد و فقط نسيمى لطيف است كه كلمات حسين را منتقل مى سازد:

((أ يُّهَا النّاسُ! اِنَّ اللّهَ تَعالى خَلَقَ الدُّنْيا فَجَعَلها دارَ فَناءٍ وَزَوالٍ مُتَصَرَّفَةً بِاَهْلِها حالاً بَعْدَ حالٍ. فَالْمَغْرُورُ مَنْ غَرّتْهُ وَالشَّقِيُّ مَنْ فَتَنَتْهُ فَلا تَغُرَّنَّكُمْ هذِهِ الدُّنْيا فَاِنَّها تَقْطعُ رَجاءَ مَنْ رَكن اِلَيْها وَتُخَيِّبُ طَمَعَ مَنْ طَمِعَ فِيها. وَأ راكُمْ قَد اجْتَمعْتُمْ عَلَى اَمْرٍ قَدْ اَسْخَطْتُمُ اللّهَ فِيهِ عَلَيْكُمْ وَاَعْرَضَ بِوَجْهِهِ الْكَرِيمِ عَنْكُمْ. و اَحَلَّ بِكُمْ نِقْمَتَهُ فَنِعْم الرَّبُ رَبُّنا وَبِئْسَ الْعَبيدُ اَنْتُمْ. أ قْرَرْتُمْ بِالطّاعَةِ وَ آمَنْتُمْ بِالرَّسُولِ مُحَمَّدٍ. ثُمَّ اِنَّكُمْ زَحَفْتُمْ اِلى ذُرِّيَّتِهِ وَعِتْرَتِهِ تُريدُونَ قَتْلهُمْ. لَقَدِ اسْتَحْوَذَ عَلَيْكُمُ الشَّيْطانُ فَاَنْساكُمْ ذِكْرَ اللّهِ الْعَظِيمِ فَتَبّاً لَكُمْ وَلِما تُرِيدُونَ. إ نّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ هؤُلاءِ قَوْمٌ كَفَرُوا بَعْدَ اِيمانِهِمْ. فَبُعْداً لِلْقَوْمِ الظّالِميِنَ)) .(31)

كلمات در گوشها نفوذ مى كند... در دلها غلغله ايجاد مى كند. حرّ احساس مى كند كه زلزله اى دنياى او را پر كرده است . صداى ويران شدن كاخ باورهاى پيشين خود را مى شنود.

آيا من كابوس مى بينم ؟... من چه مى بينم ؟... چه مى شنوم ؟... خدايا چه كنم ؟!

ناقه سوار همچنان كلمات را به همراه نسيم ... بر بالهاى انديشه مى فرستد ...

- ((اَيُّهَا النّاسُ! اَنْسِبُونِى مَنْ اَنَا. ثُمَّ ارْجِعُوا اِلى اَنْفُسِكُمْ وَعاتِبُوها وَانْظُروُا هَلْ يَحِلُّ لَكُمْ قَتْلِى ... اَلَسْتُ ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ؟ وَابْنُ وَصِيّهِ وَابْنُ عَمِّهِ؟ وَاَوَّل الْمُؤْمِنِينَ بِاللّهِ وَالْمُصدِّقِ لِرَسُولِهِ؟... اَوَلَيْسَ حَمْزَةُ سيَّدُ الشُّهَداءِ عَمَّ اَبى ؟ اَوَلَيْسَ جَعْفَرٌ الطَّيّارُ عَمّى اَوَلَمْ يَبْلُغْكُمْ قَوْلُ رَسُولِ اللّهِ لِى وَلاَخى هذانِ سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ؟ فَاِنْ صَدَّقْتُمُونِى بِما اَقُولُ وَهُوَ الْحَقُّ وَاللّهِ ما تَعَمَّدْتُ الْكِذْبَ مُنْذُ عَلِمْتُ انَّ اللّهَ يَمْقُتُ عَلَيْهِ اَهْلَهُ وَيُضِرُّبِهِ مَن اخْتَلَقَهُ وَاِنْ كَذَّبْتُمُونِى فَاِنَّ فِيكُمْ مَنْ ان سَأَلْتُمُوهُ عَنْ ذلِكَ اَخْبَركُمْ. سَلُوا ((جابِرَ بْنَ عَبْدِاللّهِ الاَنْصارِى )) وَ ((اَبا سَعِيد الْخِدْرِى )) وَ ((سَهْلَ بْنِ سَعْدِ الْسّاعِدِى )) وَ ((زَيْدَ بْنَ اَرْقَمْ)) وَ ((اَنَسَ بْنَ مالِكٍ)) يُخْبِرُوكُمْ اَنَّهُمْ سَمِعُوا هذِهِ الْمَقالَةَ مِنْ رَسُولِ اللّهِ لِى وَلاَخِى . أ مافِى هذا حاجِزٌ لَكُمْ عَنْ سَفْكِ دَمِى ؟)).(32)

صداى شيطانى بلند مى شود كه مى خواهد كلمات پيامبران را ببلعد. ابرص فرياد مى زند:

- ما نمى دانيم كه تو چه مى گويى ؟!

- حبيب پير هفتاد ساله پاسخ مى دهد:

- گواهى مى دهم كه تو در اين سخن راست مى گويى . خداوند بر دل تو مُهر زده است .

آتشفشان نهضت بار ديگر گدازه هاى خود را به خارج مى فرستد؛

- ((فَاِنْ كُنْتُمْ فِى شَكٍّ مِنْ هذَا الْقَوْلِ، اَفَتَشُكُّونَ أ نّى ابْنُ بنت نَبِيِّكُمْ، فَوَاللّهِ مابَيْنَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ ابْنُ بِنْتِ نَبِيٍّ غَيْرى فيكُمْ وَلا فِى غَيْرِكُمْ، وَيْحَكُمْ! اَتَطْلُبُونِى بَقَتِيلٍ منكُمْ قَتَلْتُهُ! اَوْ مالٍ لَكُمُ اسْتَهْلَكْتُهُ اَوْ بِقِصاصِ جَراحَةٍ! )).(33)

قبايل عاجزانه ايستاده اند. در نهاد بشر استعداد انحطاط وجود دارد... انحطاط تا سرحد مسخ ... استعدادى چونان مغناطيس .

كوفه بار سنگين گناه و فريب را بر دوش خود حمل مى كند... قلب كوفه با حسين است ، ولى شمشير كوفه قلب او را پاره مى كند.

حسين با صداى بلند مى گويد: اى شبث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! اى زيد بن حارث ! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه به سوى شما بيايم ؟ نگفتيد كه ميوه ها رسيده و گلهاى بهارى دميده ! نگفتيد تو به سوى ارتشى مجهّز روانه مى شوى ؟!

صداهايى از روى ترس بلند مى گردد... صداى موشهايى ترسان .

- ما ننوشتيم ... ما نگفتيم .

- سبحان اللّه . چرا، به خدا قسم ، شما گفتيد و نوشتيد... اى مردم ! اگر از آمدن من ناراحت هستيد، رهايم كنيد تا به يك پناهگاهى برگردم .

فرياد قيس بن اشعث بلند مى شود در حاليكه چشمان او از نيرنگ برق مى زند:

- آيا تسليم فرمان پسر عمويت نمى شوى ؟ آنان آسيبى به تو نخواهند رساند. از طرف آنان به تو هيچ ناراحتى نخواهد رسيد.

- تو برادر برادرت هستى . آيا مى خواهى بنى هاشم طالب خونهايى بيشتر از خون مسلم بن عقيل از تو باشند.

((لا واللّهِ لااُعْطِيهمْ بِيَدِى اِعْطاءَ الذَّلِيلِ وَلا اَفِرُّ فِرارَ الْعَبِيدِ، عباداللّه اِنّى عُذْتُ بِرَبّىِ وَرَبِّكُمْ اَنْ تَرْجُمُون اَعُوذُ بِرَبِّى وَرَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لايُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِس ابِ)).(34)

عاشورا، غمبارترين روز تاريخ

خورشيد طلوع كرده است ... سرخ ... سرخ . گودالى از خونها. سرشاخه هاى درختان نخل برق مى زنند. وريگهاى بيابان برافروخته شده اند؛ و چهره قبايل با رنگ جنايت رنگين شده است ... شيطان بيدار شده عربده مى كشد و ويران مى كند...

شيطانى از ميان قبايل فرياد مى زند.

- اى حسين !... تو را به آتش بشارت باد!!

- دروغ گفتى ؛ بلكه من بر خداى غفور كريم وارد مى شوم ... تو كيستى ؟

- من ((اِبْن حَوْزَه )) هستم .

نواده رسول خدا دست خود را به سوى آسمان بلند مى نمايد:

- خدايا! او را به آتش بسوزان .

هيچ كس نمى داند كه حادثه چگونه اتفاق افتاد. چه چيزى اسب او را خشمگين ساخت ؟ چه چيزى باعث شد كه ديوانه وار سم بر زمين بكوبد... دور خود بچرخد و بچرخد. و در آتشفشانى از خشم ، سوار خود را بر زمين بزند... در درون گودال آتش .

طولى نمى كشد كه فرزند حوزه به خاكستر مبدّل مى گردد... رؤ ياى غارت و شهوت كشتار به كاهى تبديل مى شود كه باد آن را به اين سو و آن سو مى برد...

اگر يكى از حواريين آنجا حضور داشت ، حتماً مى گفت كه حسين فرزند خداست .

و حسين نيز به او جواب مى داد كه :

- من فرزند فرستاده خدايم .

نواده رسول خدا فرياد مى زند:

((اَلّلهُمَّ اِنّا اَهْلُ بَيْتِ نَبِيِّكَ وَذُرِّيَّتُهُ وَقَرابَتُهُ. فَاَقْصِمْ مَنْ ظَلَمَنا وَغَصَبَنا حَقَّنا اِنَّكَ سَمِيعٌ قَريبٌ...)).(35)

چقدر آسمان به انسان نزديك است اگر او بالا رود و حسين به ياد مى آورد كه مردى از پدرش پرسيده بود.

مسافت بين آسمان و زمين چقدر است ؟ و باب مدينه علم پاسخ داده بود:

((دعاى اجابت شده )).

ابن سعد با آرزوهاى مستانه خود مى ايستد... فقط چند لحظه طول خواهد كشيد و سپس همه چيز به پايان مى رسد... بزودى به حكومت رى و گرگان خواهد رسيد... فقط يك قدم تا حكومت باقى مانده است ... تنها بايد از روى جسد حسين بگذرد... تنها يك بركه كوچك از خون ... و آنگاه مهيّاى رفتن به سوى شرق ... به سمت دنيايى از كنيزكان و حرمسراها.

حرّ جلو مى آيد... از خواب بيدار شده است :

- آيا تو مى خواهى با اين مرد بجنگى ؟!

- آرى به خدا سوگند! جنگى كه كمترين حادثه آن افتادن سرها و قطع دستها باشد.

- بگذار به جايى ديگر از اين سرزمين برود.

- اگر كار به دست من بود، قبول مى كردم ... ولى كار به دست ابن زياد است .

حرّ مى فهمد كه رستاخيز بى ترديد آمدنى است .

(يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرضِعَةِ عَمّا اءَرْضَعَتْ... وَتَرَى النّاسَ سُكارى وَما هُمْ بِسُكارى ...).(36)

به نظر مى آيد كه حرّ به سمت كاروان در حركت است ... ((ابن اوس )) كه به وى بدگمان شده است ، مى گويد:

- مى خواهى حمله كنى ؟!

- ...

بار ديگر زلزله اى در اعماق قلب حرّ ايجاد مى گردد و احساس ‍ مى كند كه بنيان افكار پيشين او ويران مى گردد.

ابن اوس با شگفتى فرياد مى زند:

- اگر از من مى پرسيدند كه شجاع ترين كوفيان چه كسى است من تو را نشان مى دادم . پس اين چه حالتى است كه در تو مى بينم ؟

حرّ نگاهى مى افكند؛ نگاهى كه كشف حقايقى بزرگ را به همراه دارد.

- من خود را بين دوزخ و بهشت مى بينم ... به خدا قسم ! كه هيچ چيز را بر بهشت ترجيح نمى دهم ؛ گرچه سوزانده شوم ...

ابن سعد زير لب مى غرّد و مى گويد:

- چه مى بينم ؟... اين ديوانه چه مى كند؟... چگونه انسان ، مرگ را انتخاب مى كند؟!... نگاهش كنيد... چگونه در برابر حسين خضوع مى كند؟...

- ساكت باشيد او ((حرّ)) است .

يكى از آنان قهقهه اى مى زند:

- او مى خواهد ما را موعظه كند.

((شبث بن ربعى )) فرياد مى زند:

- اى ابله ! بگذار سخن او را بشنويم .

و صداى حرّ از اعماق جان كسى كه چشمه هاى جاودانگى را پيدا كرده ، طنين مى افكند:

((اى مردم كوفه ! ننگ بر مادرانتان باد. چرا كه اين بنده صالح خدا را دعوت كرديد و از هر سو او را محاصره كرديد و مانع شديد كه به يكى از سرزمينهاى وسيع خداوند برود تا خود و خاندانش در امان بمانند و امروز مانند اسير در دست شماست و هيچ توانايى ندارد و آب فرات را به روى او و بانوان و دختران و اصحابش بستيد؛ آبى كه يهود و نصارا و مجوسيان از آن مى نوشند و خوكهاى سياه و سگها در آن شنا مى كنند. و اينك تشنگى ، آنان را از پاى در آورده است . چقدر با ذرّيه محمَّد بد رفتار كرديد...)).

از هر سو باران تير به سوى حرّ باريدن مى گيرد... و حرّ در حالى كه مراقب تيرهاى قبايل فريبكار است ، بر مى گردد.

حماسه حضور

لاشخورهاى ديوانه در آسمان به پرواز درآمده اند و گردبادى از سمت بيابان مى وزد و درختان خرما مانند نيزه هايى هستند كه گويا در ساحل فرات فرو رفته اند.

فضا پر از خطر است ؛ مانند تندرهايى كه انفجارگونه از ميان توده هاى ابر برمى خيزند. تيرهايى ديوانه وار رها مى شوند كه در پيكانهاى خود مرگ را به ارمغان مى آورند.

حسين به اصحاب خود مى گويد:

- ((قُومُوا رَحِمَكُمُ اللّهُ اِلَى الْمَوْتِ الَّذىِ لابُدَّ مِنْهُ، فَاِنَّ هذِهِ السَّهامَ رُسُلُ الْقَوْمِ اِلَيْكُمْ)).(37)

مردانى كه بر كوهى از آتشفشان خشم در انتظار نشسته اند، به پا مى خيزند.

چگونه مرگ آرزوى آنان گرديده است ؟... چگونه قربانى شدن در نظر آنان به معناى جاودانگى است ؟... چگونه بيابان سوزان براى آنان تبديل به بهشت هايى گرديد كه (...تَجْرِى مِنْ تَحتِها اْلاَنْهارُ...).(38)

مردان در دل جنگلى انبوه از شمشيرها و نيزه ها پيشروى مى كنند... با قدرتى بى نظير مى رزمند. گويا مى خواهند سرود سرنوشت تاريخ را بسرايند.

گرد و غبارى بر مى خيزد و شمشيرها مانند برقهايى شعله ور مى شوند. و وقتى كه غبار ميدان جنگ فرو مى نشيند، پنجاه پيكر مجروح ديده مى شوند كه در برابر آفتاب داغ قرار گرفته اند... و زخمها زمين را سيراب مى كنند... و خونها درختان آزادى و حريّت را بارور مى سازند. درختى كه ريشه آن ثابت در اعماق زمين و شاخه هايش در اوج آسمان است .

حسين با اندوه مى گويد:

- ((اِشْتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلَى الْيَهُودِ اِذْ جَعَلُوا لَهُ وَلَداً وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى النَّصارى اِذْ جَعَلُوهُ ثالِثَ ثَلثَةٍ. وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلَى الْمَجُوسِ اِذْ عَبَدُوا الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دُونَهُ وَاشْتَدَّ غَضَبُهُ عَلى قَوْمٍ اتَّفَقَتْ كَلِمَتُهُمْ عَلى قَتْلِ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهِمْ اَما وَاللّهِ لا اُجِيبُهُمْ اِلى شَى ءٍ مِمّا يُريدُونَ حَتّى اءَلْقَى اللّهَ وَاَنَا مُخَضَّبٌ بِدَمِى )).

(39)

((ابرص )) به يكى از خيمه ها هجوم مى برد در حالى كه در چشمان او آتش ‍ شهوت غارت شعله ور است و شيطانى در اعماق وجود او عربده مى كشد:

- آتش بياوريد تا زن و فرزندان حسين را با آتش بسوزانيم ...

دلهاى كوچك با ترس و لرز از خيمه ها بيرون مى ريزند؛ مانند پرندگانى كه از كشتى هاى غرق شده در نقاط دوردست به پرواز درآمده اند.

حسين فرياد مى زند:

- ((اى پسر ذى الجوشن ! تو آتش مى خواهى تا اهل بيت مرا بسوزانى ؟ خداوند تو را با آتش بسوزاند)).

و ((شبث بن ربعى )) اين عمل ناپسند را كه همتاى او مى خواهد به آن دست يازد، محكوم مى كند.

- آيا زنان را تهديد مى كنى ؟! گفتار و كردارى زشت تر از كار تو نديدم ؛ و هيچ مقام و جايگاهى زشت تر از مقام تو مشاهده نكردم ...

و او در حالى كه انگشت خود را به دهان مى گزد، آهسته مى گويد:

- ما با على بن ابيطالب جنگيديم و فرزندان ابوسفيان پس از وى پنج سال با فرزندش جنگيدند، ما بر فرزندانش ستم كرديم در حالى كه بهترين خلق خدا در روى زمين هستند، ما به خاطر خاندان معاويه و فرزند سميّه تبهكار با او جنگيديم ... گمراهى ... وه ! چه گمراهى !!

خورشيد به وسط آسمان آمده است و قبايل به كاروان هجوم آورده اند...

((ابو ثمامه صائدى )) متوجه حسين شده و با خشوع مى گويد:

- جانم به فدايت ! من مى بينم كه اين قوم به تو نزديك مى شوند. نه به خدا سوگند تا من كشته نشوم تو را نخواهند كشت ! و دوست دارم كه خدا را ملاقات كنم در حالى كه اين نماز آخر را كه اكنون وقت آن فرا رسيده است خوانده باشم .

حسين سرش را به سوى آسمان بلند مى كند و به خورشيد نگاهى مى افكند:

- نماز را به يادم آوردى ؟... خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ؛ اكنون اوّل وقت نماز است ... و در حالى كه قطرات عرق را كه بر پيشانى اش مى درخشند، پاك مى كند، مى گويد:

- ((از اينها بپرسيد كه آيا مهلت مى دهند كه نماز بخوانيم ؟)).

((ابن نمير)) با چهره اى خشن ، فرياد مى زند: نماز تو قبول نيست !!

((حبيب بن مظاهر)) خشمگينانه فرياد مى زند:

- تو گمان مى كنى كه نماز خاندان پيامبر پذيرفته نيست ، ولى از درازگوشى چون تو پذيرفته است ؟!

شيطان در درون ابن نمير عربده مى كشد. و با اسب به سمت حبيب مى تازد، و حبيب مثل كوه بى پروا مى ايستد و سيل دشمن به سوى او سرازير مى شود. و شمشيرهاى قبايل او را در بر مى گيرند... و خون سرخ او روى ريگهاى بيابان جارى مى شود. خونهايى كه براى بيابان قصه وفا و ايثار و فداكارى مى سرايند.

حسين استرجاع (40) فراوان مى نمايد:

- ((عِنْدَاللّهِ اَحْتَسِبُ نَفْسِى وَحُماةَ اَصْحابِى )).(41)

قبايل مانند بادهاى زرد موج مى زنند و در وزش خود پيام مرگ را حمل مى كنند. و حسين در قلب طوفان با يارانش آخرين نماز را به پا مى دارد...

آسمان درهاى خود را به روى كاروانى كه آمده باز نموده و فضا مملوّ از بالهاى فرشتگان است ... و نسيمهاى معطر بوى خوش بهار را به همراه دارند... بهارِ بهشت فردوس .

حسين متوجه اصحاب خود مى گردد در حالى كه اشاره به مقصد كاروان مى نمايد، چنين مى گويد:

((يا كِرامُ! هذِهِ الْجَنَّةُ قَدْ فَتَحَتْ اَبْوابَها وَاتَّصَلَتْ اَنْهارُها وَاينَعَتْ ثِمارُها وَهذا رَسُولُ اللّهِ وَالشُّهَداءُ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّهِ يَتَوَقَّعُونَ قُدُومَكُمْ وَيَتَباشَرُونَ بِكُمْ فَحامُوا عَنْ دينِ اللّهِ وَدينِ نَبِيِّهِ وَذُبُّوا عَنْ حَرَمِ الرَّسُولِ...)).(42)

كاروانى كه چشمه هاى جاودانگى رايافته با اشتياق ، آخرين گامها را بر مى دارد.

- جانهاى ما فداى جان تو باد! و خونهاى ما نگهبان خون تو باد! به خدا سوگند هيچ امر ناگوارى به تو و خاندانت نخواهد رسيد تا وقتى كه خون در رگهاى ما جارى است !

آسمان درهاى خود را گشوده است و مردان عروج مى كنند. ((ابوثمامه )) با سينه اى مالامال از خون سرخ در معراج پيشقدم مى شود. و چه زود به آسمان پرواز مى كند؛ در حالى كه بركه اى از خون سرخ را پشت سر خود به جا گذارده است .

و در پى او ((زهير)) پيش مى آيد؛ دستش را بر كتف حسين مى گذارد و چنين مى سرايد:

اَقْدِمْ هُدي تَ هادِياً مَهْدِيّاً
فَالْيَوْمُ اَلْقى جَدَّكَ النَّبِيّا
وَحَسَناً وَالْمُرْتَضى عَلِيّاً
وَذَاالْجَناحَيْنِ الْفَتَا الْكَمِيّا
وَ اَسَدَ اللّهِ الشّهيدَ الحَيّا(43)

- من نيز بعد از تو آنان را ملاقات خواهم كرد.

و چقدر سريع به يارانش ملحق مى گردد. كاروان آسمان را مى پيمايد... گام بر فرق ستارگان و افلاك مى گذارد... در عروج ملكوتى بى نظير، حسين كنار پيكر زهير مى ايستد و با اندوه مى گويد:

((لا يُبْعِدَنَّكَ اللّهُ يا زُهَيْرُ وَلَعَنَ قاتِلِيكَ لَعْنَ الَّذينَ مُسِخُوا قِرَدَةً وَخَنازِيرَ)).(44)

و ((نافع جملى )) آماده عروج مى شود؛ پس به قلب قبايل مى زند. از هر سو باران سنگ به سوى او باريدن مى گيرد. هر دو بازوى وى مى شكند و اسير مى گردد. خون از زخمهاى او مى ريزد، پيكرش را با رنگى بر افروخته رنگين مى سازد.

ابن سعد با لحنى كه حاكى از احترام عميق به شجاعت نافع است مى گويد:

- چه چيز تو را وادار كرد كه چنين كنى ؟

- خداى من مى داند كه قصدم چه بوده است .

- مى بينى به چه روزى افتاده اى ؟

- به خدا سوگند! غير از تعداد مجروحان دوازده نفر از شما را كشتم و خودم را سرزنش نمى كنم ... و اگر فقط يك بازو براى من باقى مانده بود، نمى توانستيد مرا اسير كنيد.

((ابرص )) شمشير خود را كشيده و كينه در چشمانش برق مى زد... نافع با آرامش مى گويد:

- اى شمر به خدا! اگر مسلمان هستى براى تو بسيار سهمگين است كه خدايت را ملاقات كنى در حالى كه خون ما را به گردن دارى ... سپاس ‍ خداى را كه آرزوهاى ما را به دست بدترين خلق خود برآورده ساخت ...

ابرص شمشير خود را با قساوت تمام فرود مى آورد و سر بر روى شنزارها قرار مى گيرد و چشمان وى به سوى عالم بى انتها مى نگرد و لبخندى آرام بر لبهاى خشكيده اش نقش مى بندد.

مردى از قبايل فرياد مى زند:

- اى برير! رفتار خدا را با خودت چگونه يافتى ؟

برير در حالى كه به آن سوى غبار زمان مى نگرد پاسخ مى دهد:

- خداوند با من به خوبى رفتار كرد و تو را به كيفر مى رساند.

- دروغ گفتى و پيش از اين دروغگو نبودى . ياد مى آورم روزى را كه در ((بنى لوذان )) با هم قدم مى زديم و تو مى گفتى : معاويه گمراه و على بن ابيطالب امام هدايت است .

- آرى ، اقرار مى كنم كه اين رأ ى من است .

- و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى .

- بيا با هم مباهله كنيم تا خدا بر دروغگو لعنت فرستاده و او را بكشد.

دستهايى به همراه دلها متوجه آسمان گشته درخواست پيروزى مى نمايند و دستهاى خشك شده اى نيز بلند مى شوند:

(...فَتُقُبِّلَ مِنْ اَحَدِهِما وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ اْلا خَرِ...) .(45)

و نبرد شروع مى شود... بُرير شمشير خود را صاعقه وار فرود مى آورد... مردى كه دچار لعنت شده ، بر زمين مى افتد؛ گويا كه از كوهى بلند پرتاب شده است .