غروب سرخ فام
ترجمه : ذلك الحسين

كمال السيّد
مترجم : سيّد محمّدرضا غياثى كرمانى

- ۱ -


مقدمه دفتر

كاروانى به تعداد كوچك و به مقدار بزرگ ؛ آرام آرام به پهن دشتى نزديك مى گردد كه ريگهاى تفتيده اش آماده فرود ميهمانى مى شود؛ كه ميزبانانى ، خيانت پيشه او را به آبهاى روان با باغهاى سرسبز، ميوه هاى رسيده و اسلحه هاى آماده براى يارى ، دعوت نموده اند.

اى كاش قلم هايشان مى شكست ! آنان در يك چرخش صد و هشتاد درجه اى انديشه اى شيطانى در سر پرورانده و آماده ارتكاب جرمى سهمگين شدند كه خون در رگها خشكيد، قلبهاى گرم و پرطپش يخ زد، اندوه بر سينه ها كوه شد و دستها و پاها از تلاش بازماندند!!

كتاب حاضر، ترجمه متن عربى اين رويداد عبرت آموز تاريخى است كه به تشنگان حقيقت اهداء مى شود.

اين دفتر، پس از بررسى ، ويرايش و اصلاحاتى چند، آن را چاپ و در اختيار انديشمندان قرار مى دهد و جز رضايت خداوند هدفى ندارد.

در خاتمه ؛ از خوانندگان محترم مى خواهيم چنانچه انتقاد يا پيشنهادى دارند، به آدرس :

قم - دفتر انتشارات اسلامى ، وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه

قم - بخش فارسى - صندوق پستى 749،

ارسال فرمايند.

با تشكر فراوان .

دفتر انتشارات اسلامى

وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم

مقدّمه مترجم

سخنى زيبا و به حق گفته اند كه :

((شيعه ، دو قبله دارد؛ يكى كعبه براى عبادت و ديگرى كربلا براى شهادت )).

كربلا، منحصر به زمان و مكان مشخصى نيست ؛ بلكه مانند نور، در تمامى آفاق هستى پراكنده گشته و مانند طوفانى جهانى در تمامى اعصار و قرون ، سير مى كند و هماره صدها قافله دل را به همراه خود مى برد.

كربلا، جايى است كه بزرگترين مصيبتهاى تاريخ در آن واقع گشته و غمبارترين روز تاريخ يعنى عاشورا را به خود ديده است .

كربلا، از مقدس ترين مكانهايى است كه از نظر شرافت و فضيلت با زمين كعبه برابرى مى كند البته اگر بالاتر نباشد؛ چرا كه آن جا كعبه گل است و اين جا كعبه دل .

كربلا، هيچ گاه سرزمين جاهليت و جاهلان نبوده و نيز با خون سرخى كه جزو خون رسول خدا آميخته گشته و پيكرى را كه پاره اى از بدن رسول خداست ، چون نگينى درخشان در خود جاى داده است .

كربلا، نامى پرفروغ است كه از ميان نامهاى ديگر چون : ((غاضريه ، نينوا، ماريه ، عمورا، نواويس ، شط فرات ، طف ، ساحل فرات ، طف فرات و حاير)) به طور ويژه اى ، جلوه نمايى مى كند كه گوياى يك حقيقت بسيار مهم است ؛ حقيقتى كه در طول تاريخ ، دلها را لرزانده واشكها را جارى ساخته است ؛ چرا كه يادآور كربى عظيم و بلايى بس ‍ بزرگ است : هذا موضع كرب و بلاء.

خواننده گرامى ! آيا تاكنون انديشيده ايد كه چرا مسافر، مى تواند در خاك كربلا نظير يثرب و بطحا، نماز خود را كامل بخواند؟! مگر نه آن است كه انسان در آن جا به وطن عقيده مى رسد و سفرش پايان مى يابد. كربلا نيز چونان مسجد كوفه ، منبرى بلند براى نشر پيام حق است . مكه ، مدينه ، كوفه و كربلا، ارتباطى عميق و پيوندى ناگسستنى با يكديگر دارند؛ چنانكه ماههاى رجب المرجّب ، شعبان المعظّم و رمضان المبارك كه نظم تكوينى آنها گوياى اين واقعيت است كه شهر على ، شهر النبى و شهر اللّه ، از ترتيب حكيمانه اى برخوردارند.

بر اساس روايات مورد اعتماد، نخستين كسى كه براى حسين بن على عليهماالسّلام مرثيه سرايى كرده ، جبرئيل امين عليه السّلام مى باشد كه براى حضرت آدم عليه السّلام هنگام توبه ، چنين گفته است :

((اين شخص ، به مصيبتى دچار خواهد شد كه مصيبتهاى ديگر در كنار آن ، اندك و كوچكند. عطشان ، غريب و تنها كشته مى شود؛ نه يارى دارد و نه ياورى .

آه ! كاش مى ديدى او را كه مى گويد: واعطشاه ! در حالى كه تشنگى مانند دود، بين او و آسمان حايل گرديده است و كسى به فرياد او نمى رسد جز با شمشير و جرعه هاى پياپى مرگ . آنگاه جبرئيل و آدم عليهما السّلام چونان جوانمرده كه در سوگ عزيز خود مى نالد، براى حسين گريستند)).(1)

ظاهراً اولين مردى كه از خاندان عصمت و طهارت عليهم السّلام مرثيه شهيدان كربلا را پس از وقوع اين فاجعه هولناك ، سروده است ((حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين امام على بن الحسين عليهما السّلام )) بوده كه در مراحل مختلف ، بويژه مسجد جامع اموى دمشق ، حماسه اى عظيم آفريد و انقلابى بزرگ پديد آورد. تا آنگاه كه مردم شام ، گريه و شيون نمودند.(2)

بارى ، مرثيه خوانان و مديحه سرايان ، در حقيقت به نخستين مرثيه سراى كربلا اقتدا نموده اند. جالب اين جاست كه نه تنها شيعيان و حتى مسلمانان ، بلكه بيگانگان نيز براى حسين بن على عليهماالسّلام روضه خوانى نموده اند. به اين بخش از مرثيه ((جرجى زيدان مسيحى )) توجه فرماييد:

((شب ، چادر خود را برافراشت و جنگ با كشته شدن حسين و ياران باوفا و خويشان فداكارش به پايان رسيد و جسدهاى بى سر و خون آلود شهدا در ميدان جنگ باقى مانده ، ماه ، اشعه خود را بر دشت كربلا افكند. خاك كربلا كه تا روز گذشته خشك و تشنه بود، با خون بى گناهانى سيراب شد. اگر خاك كربلا مى دانست كه در آن روز هولناك و تاريخى ، چه فاجعه بزرگ و جنايت عظيمى رخ داده است ، حتماً تشنگى را بر سيراب شدن ترجيح مى داد و اگر ماه مى دانست كه در آن شب حزن انگيز و شام غريبان ، اشعه خود را به كدام قطعه اى از زمين مى فرستد، حتماً روشنايى خود را محبوس مى كرد تا آثار آن جنايت عظيم و دلخراش را - كه تاريخ مانند آن را به ياد ندارد - از انظار پنهان كند)).(3)

بارى ، دلدادگان به مقام عظيم حسين بن على عليهماالسّلام پيشواى حماسه جاويد عاشورا تاكنون احساسات پاك خود را در قالب نثر و نظم و به سبكهاى ادبى و غير ادبى و به زبانهاى عربى و غير عربى ، ابراز داشته و با ترسيم نهضت عظيم كربلا و حوادث جانگداز و مصيبتهاى جانسوزى كه قهرمانان آن تحمّل نمودند، عشق و دلدادگى خود را نشان داده اند. و نيز عواطف انسانهاى ديگر را نسبت به اين جريان بى نظير تاريخى كه آميزه اى از مناعت و مظلوميت است ، برانگيخته اند و هر يك از آنان سهمى در زنده نگه داشتن آن ، به عهده گرفته اند.

البته از سوى پيشوايان معصوم ما نيز مطالب پرارج و تشويق آميزى در باره مرثيه سرايان و مديحه خوانان رسيده كه همواره موجب دلگرمى آنان گشته و هركدام ، زوايايى از حماسه عاشورا را مجسّم ساخته اند و بدين ترتيب ، حجم وسيعى از مدايح و مراثى در فرهنگ سرشار و پرجاذبه عاشورا راه پيدا كرده و ادبيّات عاشورا به رشد و بالندگى خاصى رسيده است .

يكى از اين پاكدلان نيك سرشت ، فاضل ارجمند جناب ((كمال السّيد)) است كه با كتابهايى ارجمند بويژه ((ذلك الحسين )) عشق درونى خود را به پيشگاه باعظمت حسين بن على عليهماالسّلام و خاندان پاك آن حضرت ، ابراز نموده است .

آرى ، كتاب حسين ، اشعه اى از حيات حسين و افق علّيين است كه در جاى دوردستى مى باشد: (كَلاّ اِنَّ كتابَ الاَبْرارِ لَف ى عِلّيّين ).(4) و اگر در مقام اشاره به كتاب تدوين ((ذلك الكتاب )) گفته مى شود، در مقام اشاره به قرآن ناطق نيز بايستى ((ذلك الحسين )) گفته شود.

اين جانب با كمال فخر و مباهات ، به ترجمه اين كتاب ارجمند پرداختم و پاداش آن را زيارت و شفاعت مى خواهم . در پايان به روح عرشى امام راحل درود فرستاده و سلامتى پيشواى مقتدر جمهورى اسلامى ايران حضرت آية اللّه خامنه اى را خواهانم والسلام .

سيد محمّد رضا غياثى كرمانى

تابستان 1376

پاسخى نيكوتر

دخترى جوان با ادب جلو مى آيد در حالى كه دسته اى گل در دست اوست ...

سلام بر تو اى سرورم !

بوى عطر بهارى در فضا پراكنده مى شود و بينى بلند و كشيده او را پر مى سازد.

- تو در راه خدا آزاد هستى .

زمزمه اى به راه مى افتد... سؤ الاتى پى در پى شروع مى شود... علامتهاى سؤ ال و استفهام ...

- ارزش كنيزى كه برابر با هزار دينار است در مقابل يك دسته گل ؟

چهره معطّر به رايحه پيام هاى آسمانى متبسّم مى گردد.

- خداى ما اين چنين به ما آموخته كه به تحيّت ، پاسخ نيكوتر بگوييم و آيا براى او تحيّتى بهتر از آزادى وجود دارد؟!

رؤياى شگفت انگيز

سگها با سنگدلى به او هجوم آورده اند... سگهايى كه قبلاً آنها را نديده است ... سگهاى وحشى ... آلوده و كثيف ... چرك و خون از دندانهايشان مى ريزد. مى كوشد كه آنها را از خود دور سازد ولى بى فايده است . آنها سگانى حريص هستند كه هرلحظه بر حرص و قساوتشان افزوده مى گردد. از ميان آنها سگى ابلق ، از همه بيشتر سرسختى نشان مى دهد. مى خواهد گردن را بگيرد... با توحّش كامل هجوم مى آورد و مى خواهد گردن نقره فامى را بشكند كه چون ظرفى بلورين مى درخشد.

آه !... آه !... آب !... آب !... قلبم از تشنگى مى شكافد...

از خواب بيدار مى شود... دانه هاى عرق را كه در پرتو ماه مى درخشند، پاك مى كند. دو چهره در مقابل هم قرار مى گيرند... چهره ماه و چهره او.

حسين به ستارگانى كه از دوردست ترين نقاط آسمان سوسو مى زنند، به دقت مى نگرد. برقى از آن دور دستها مى جهد و نور شديدى توليد مى كند... چشمك مى زند... مى كوشد تا اسرارى را كشف كند.

نواده رسول خدا از بستر خويش به پا مى خيزد... وضو مى گيرد... خنكاى آب ، روح او را شاداب مى سازد.

دو سوّم شب گذشته است و سكوت شبانگاهى را تنها زوزه سگهايى از دوردست مى شكند.

انبانى را كه پر از غذا و هميانى را كه در آن سكه هاى طلا و نقره است ، بر دوش مى گذارد و در كوچه هاى شهر به راه مى افتد. از پيچ و خمها مى گذرد... مقابل يك منزل كه نزديك به ويرانى است ، توقف مى كند. نقاب چهره خويش را محكم مى بندد و مانند شبحى از اشباح شبانگاهى و مرموز مجسّم مى گردد.

مقدارى روغن و قدرى آرد مى گذارد و از روزنه اى كوچك كيسه سكه اى را مى اندازد. آنگاه كوبه در را به صدا در مى آورد و قبل از آنكه در باز شود به كوچه اى كه در دل سياهى غرق شده قدم گذارده و ناپديد مى شود.

از روزنه منزلى بزرگ ، شعاع نور ساطع است ... و خنده اى مستانه و به دنبال آن قهقهه هايى مى شنود. به خدا پناه مى برد و به سمت راست مى چرخد. به كاخ ‌حاكم مدينه ((وليد بن عتبة بن ابى سفيان )) نزديك مى شود.

منظره با شكوه قصر و خانه هاى خشتى و گلين اطراف آن حكايت از ظلم فراوان در توزيع ثروتها مى كند. فقر در مقابل ثروت ، تنگدستى و بيچارگى در مقابل عيّاشى و خوشگذرانى ...

كجايى اى رسول خدا؟!... بيا و بنگر كه آزاد شدگانت چه مى كنند؟...

در شهر تو... كجايى اى جدّ بزرگوار...؟

* * *

شب همچنان شهر را در سياهى سهمگين رمزآلود خود فرو برده است و ستارگان در پهنه آسمان سوسو مى زنند و ماه پشت تپه ها و بلنديها پنهان مى گردد و سياهى بر وحشت شب مى افزايد. شهر مدينه در اين شب مانند راهبه اى مى گردد كه جامه سياه خود را به تن كرده است .

آن مرد گندمگون با چشمانى برّاق و بينى بلند و كشيده در كنار نخلى كه جدش پيامبر آن را غرس كرده است مى ايستد و به ياد حديث او مى افتد كه فرموده :

((اَكْرِمُوا عَمَّتَكُمُ النَّخْلَةَ فَاِنَّها خُلِقَتْ مِنْ طينَةِ ادَمَ)) .(5)

نخل ، گرچه كهنسال است ولى همچنان ، رطب ، خرما و سايه دارد. بر تنه درخت تكيه مى زند؛ گويا هردو به يكديگر پيوند خورده اند و يكى شده اند... چشمه اى از نماز مى جوشد... كلمات آسمانى در فضا چون فوّاره فوران مى كند... و حسين دو ركعت نماز مى گزارد... سپس به سوى مرقد پيامبر روانه مى گردد.

تصاوير دوران كودكى در حافظه اش هنوز برق مى زند... حسين هفت سال اوّل عمرش را با گامهاى كوچك خود به سوى پيامبر دويده است ... در دامان نبوت و گلستان وحى قرار گرفته و لبخند فرشتگان ، دنياى او را پر ساخته است . تصاوير پشت سرهم مى آيند و مانند برقهاى آسمانى شعله مى كشند و خاموش مى شوند.

آن مرد كه اكنون پنجاه و چند سال از عمرش مى گذرد خود را بر روى قبر مى اندازد. گرمى آغوش پيامبر را احساس مى كند. آن تربت پاك را در آغوش گرفته و آن را مى بويد... بوى عطر هوا، سينه او را پر مى سازد. احساس مى كند كه صورت جدّش را مى بوسد... احساس مى كند كه بر موى پرپيچ و شكن پيامبر كه چون امواج صحراست ، دست مى كشد. احساس مى كند كه خود را در آغوش آدم و ابراهيم افكنده و گويا تمام هستى را در بغل گرفته است .

اى جدّ بزرگوار! آنان از من چيزى مى خواهند كه آسمان و زمين به واسطه آن مى شكافد. از قله كوه مى خواهند كه از اوج به حضيض تنزل كند. از ابرها مى خواهند كه آسمان را ترك گويند و از نخل سرافراز مى خواهند كه سر فرود آرد... آنان از حسين مى خواهند كه بيعت كند... بيعت با يزيد!...

حسين پلكهاى خسته خود را برهم مى نهد. ناگهان آبشارى از نور محمّد پديدار مى گردد. چهره اى مانند ماه شب چهارده مى درخشد؛ اطراف او فرشتگان بال مى زنند (مَثْنى وَثُلاثَ وَرُباعَ) .(6)

- حبيب من اى حسين !... پدر و مادر و برادرت به سوى من شتافته اند... آنان مشتاق ديدار تو هستند. پس به سوى ما بشتاب .

- من نيازى به ماندن در اين دنيا ندارم ؛ اى پدر! مرا نيز همراه خود ببر.

- شهادت ! اى فرزند!... تمامى دنيا به شهادت تو احتياج دارد.

حسين عليه السّلام سپيده دم از خواب بيدار مى شود. با جدّ خود وداع مى نمايد و به منزل برمى گردد. رؤ يا در مقابل چشمانش مجسّم است ؛ گويا به شاخه درخت طوبى چنگ زده است . نورى آسمانى در درون او شعله مى كشد... و صدايى در سينه اش پژواك مى كند... او را به رفتن مى خواند. رستاخيز فرا رسيده است و شتران در صحرا گردنهاى خود را برافراشته اند و در انتظار تجمّع يك كاروان هستند.

سفير عشق

چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس ‍ مى لرزند... كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟... كجاست هيبت ديرين كوفه ؟... آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!

مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هيچ كس ‍ نيست كه او را راهنمايى كند... آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟

او سفير حسين به كوفه يعنى پايتخت عظمت فراموش شده است . كجايند آنانكه با وى براى انقلاب ، دست بيعت داده بودند؟... كجايند آن همه شمشيرها و سپرها و آن همه كلماتى كه شبيه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!

چه شد كه آن ارتش بيست هزار نفرى ، اكنون مانند موش هايى شده كه از ترس به سوراخ خزيده و در دل زمين پنهان گشته اند؟!

مى انديشد كه فرياد بزند: ((يا مَنْصُورُ اَمِتْ)) .(7)

شعار انقلاب ... فريادهايى كه در بدر سر داده مى شد... شايد بار ديگر بر گِرد او جمع شوند... شايد كاخ ظلم را بار ديگر محاصره كنند. امّا كسانى كه در روشنايى روز او را رها كرده اند، چگونه در دل شب سياه دوباره برمى گردند؟! كسانى كه در روز روشن فرار كرده اند، آيا بار ديگر در سياهى شب بازمى گردند؟

((مسلم بن عقيل )) گام برمى دارد... گامهاى خسته خود را برمى دارد و مى گذارد. در جلو چشم او تمامى تصاوير هيجان انگيز، مجسم مى شوند. به همراه دو راهنماى خود از بيابانهاى سوزان و خشك عبور مى كند... ريگهاى موّاج بيابان تفتيده ... جايى كه نه آب است و نه آثار حيات و نه هيچ چيز ديگر جز دانه هاى شن داغ ... تشنگى ... سرگردانى !

دو راهنماى او از تشنگى در كوير جان داده اند و او بايد تنها به راه خود ادامه دهد. مى خواهد از همان راهى كه آمده بر گردد... امّا حسين از او خواسته كه تا پايانِ راه برود. او، سفير حسين در راه كوفه است ... كوفه اى كه در پى به دست آوردن عظمت گذشته خويش است ... كوفه اى كه تشنه ديدار دوباره على بن ابيطالب است ... تا عدل او را بسرايد... رحمت او را... همدردى او با فقيران و مسكينان را... كوفه اى كه مى خواهد دوباره از سخنان نغز او به طرب درآيد... كوفه اى كه از منبر متروك مى خواهد كه چشمه علم و فصاحت جارى كند... اينها رؤ ياها و آرزوهاى مردان موش صفتى است كه در سوراخها خزيده و از وحشت به خود مى لرزند. اينها آرزوهاى چونان گلى هستند كه نياز به بازوانى مسلّح دارند.

خستگى ، سفير را رنج مى دهد... مانند فرمانده شكست خورده اى گامهاى خود را به سختى برمى دارد... تلخى شكست را احساس مى كند... در مقابل ارتشى خيالى . جا داشت كه دهشتزده باشد. چگونه ارتش بزرگ او با يك شايعه دروغين پراكنده شد!... در مقابلِ لشكرى كه بزودى از شام مى رسد... لشكرى خيالى ... لشكرى كه ساخته خيال بيمار بود... خيالى كه از عقل يك موش برخاسته كه از گربه مى هراسد... تنها از نام او مى ترسد.

مرد غريب ، نفس زنان كنار خانه اى قديمى مى نشيند. گويا كه هنوز در صحرا گام برمى دارد... هنوز درّه را مى پيمايد.

((طوعه )) در را باز مى كند؛ پيرزنى كه در انتظار پسرش مى باشد، همان پسرى كه رفته است تا با يافتن آن مرد جايزه بگيرد.

- آيا ممكن است كه جرعه اى آب به من بدهى ؟

زن شتابان مى رود و آب براى او مى آورد... قدرى از آب را مى نوشد و بقيه را بر روى سينه خويش مى ريزد. مى خواهد آتش كوير را كه در درون او شعله ور است خاموش كند.

پيرزن در حالى كه از نشستن وى ناراحت است مى گويد:

- مگر آب ننوشيدى اى بنده خدا؟!... پس برخيز و به خانه ات برو.

سكوت مى كند... سكوتى ناشناخته كه نمى خواهد كسى به راز او پى ببرد.

- برخيز! خداوند تو را عافيت دهد... اين درست نيست كه تو دَرِ خانه من بنشينى .

- چه كنم ؟... راه را گم كرده ام ... و كسى نيست كه مرا راهنمايى كند.

زن وحشت زده مى پرسد: مگر تو كيستى اى بنده خدا؟!

- من ((مسلم بن عقيل )) هستم .

زن در حالى كه احساس خطر مى كند مى گويد:

- تو مسلم هستى ؟!... برخيز! پس برخيز.

- كجا، اى كنيز خدا؟!

- به منزل من ...

و در آن افق تاريك درى گشوده مى شود... روزنه اى كه به نور منتهى مى گردد... لحظه اى از اميد... قطره اى آب در دل تفتيده كوير.

منزلى كوفى ، آن مرد آواره ((مسلم بن عقيل )) را در آغوش گرفته است ؛ ولى ساير منازل به صداى سمّ اسبانى گوش مى دهند كه در پى يافتن مردى غريب مى باشند.

كاروانى در راه

كاروان ، بيابان را در مسير خودطى مى كند تا به ((ام القرى )) برسد... كاروانى است عجيب ... كاروان بازرگانان نيست و نيز به نظر نمى رسد كه كاروان حاجيان باشد... در آن كاروان كودكان زيادى هستند... كودكانى كه به گلهاى بهارى شباهت دارند... كاروان را مردى سرپرستى مى كند كه در چشمان خويش درخشش خورشيد و در پيشانى اش پرتو ماه و در سينه گشاده اش وسعت صحراها را دارد.

در يك سمت او چهره اى چون ماه شب چهارده مى درخشد... جوانى سى ساله و يا بيشتر كه ((ابوالفضل )) يا ((قمر بنى هاشم )) خوانده مى شود... همواره به برادرش با چشم ادب مى نگرد... او را با جمله ((يا سيدى !)) خطاب مى كند.

و پشت سر او جوانى است كه شباهت عجيبى از لحاظ صورت و سيرت و سخن ، به پيامبر دارد... او ((على )) است ... ((علىّ اكبر)). و در كاروان ، هودجهاى فراوانى هستند... بسيار زياد... و كودكان ...

كاروان حركت مى كند و تاريخ ‌نفسهاى خود را در سينه حبس مى نمايد و جملاتى با خشوع طنين مى افكند و با همهمه شتران در مى آميزد:

(وَ لمّا تَوَجَّهَ تِلقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسَى رَبِّى اَنْ يَهْدِيَنِى سَواءَ السَّبي لِ) .(8)

- شاهراه نا امن است ، كاش از بيراهه مى رفتى .

دست تقدير به طور شگفت انگيزى كاروان را حركت مى دهد... كاروانى كوچك مى كوشد تا سرنوشت انسانها را رقم بزند.

جملاتى كه ((حسين )) مى گويد همچنان در گوشها طنين انداز است . اهدافى بزرگ ... روحى بلند در جلال ملكوت . جملاتى كه همراه نسيم صحرا چونان بذر در اعماق زمين پاشيده مى شود... آيا مرگ هدف است ؟... چگونه زندگى از دل مرگ خارج مى شود؟ و اگر مرگ پايان كار هرموجودى است ، پس چرا ما مسيرى را كه با آن به مرگ دست يابيم ، انتخاب نكنيم ؟ آيا مرگ زيبا نيست تا حسين بگويد:

((خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ ادَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلى جيدِ الْفَتاةِ وَما اَوْلَهَنى اِلى اَسْلافى اِشْتِياقَ يَعْقُوبَ اِلى يُوسُفَ)) .(9)

- ولى اگر هدف تو مرگ است ، پس چرا اين كودكان و بانوان را همراه خود مى برى ؟ و اگر افقها تيره و تار است چرا اين جمع ناتوان را همراهى مى نمايى ؟

- خدا خواسته است كه آنان را اسير ببيند... خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند... من بزودى تشنه خواهم مرد... بزودى در كنار نهرى از آب كه چون شكم مارها موج مى زند بر خاك خواهم افتاد.

- حسين چه مى خواهد؟

- مى خواهد تشنه بميرد.

- چرا؟

- اين اراده الهى است !

- اراده امّت است ...

كاروان به مكّه نزديك مى شود... ام القرى سرزمينى بى آب و آبادانى ... اولين خانه اى كه براى مردم به پا شده است ... محل هبوط جبرئيل بر فراز جبل النور... غار حرا محلّ پيوند آسمان و زمين . خردسالى محمّد... جوانى اش ... آخرين پيامهاى آسمانى در تاريخ ...

شب ، تاريكى خفيف خود را گسترده است ... و نورهايى ضعيف مى كوشند تا چون ستارگان پرتوافكنى كنند. تلاش مى كنند تا مانند ستارگان بدرخشند... چراغهاى شهرى سرگردان با خبرهايى كه از دمشق مى رسد، تكان مى خورد. هرقل  (10) مرده و هرقل ديگرى به جاى او نشسته است .

سه روز از شعبان گذشته است ... كاروان به مكّه وارد مى شود و در كنار خانه خدا رحل اقامت مى افكند. حسين ناله كنان به زيارت قبر جده اش خديجه كبرى مى رود... فداكاريهاى او را براى محمّد به ياد مى آورد... و او مى خواهد كه همان راه را بپيمايد... مى خواهد راه پيامبر بزرگ را احيا كند.

- سرورم ، چه اراده كرده اى ؟ اى سرورم ! حسين ! چه مى خواهى ؟!... اين جا در حرم خدا نمى مانى ؟

- اينان مرا به حال خود نمى گذارند كه آسوده زندگى كنم ... آنان مى خواهند مرا بكشند، گرچه به پرده خانه خدا چنگ زده باشم ... آنان از من چيزى بزرگ مى خواهند... آيا ديده اى كه نخل سرفرود آورد و يا كوه خم شود؟

هيهات !... هيهات !.

- چرا عراق ؟... آيا جاى ديگرى وجود ندارد؟ عراقى كه پدرت را كشت و با برادرت نيرنگ كرد و منبر را به معاويه تسليم نمود!...

- و چرا حالا؟ آيا كمى ديگر توقف نمى كنى ؟

- اگر امروز نروم ، فردا بايد بروم و اگر فردا نروم ، پس فردا. به خدا قسم هيچ راه فرارى از مرگ نيست ... و من آن روزى را كه در آن كشته مى شوم مى دانم .

سؤ الاتى زمينى برمى خيزد... علامتهاى استفهام مى جوشد، ولى بسرعت در مقابل جملات آسمانى كه گويا از آن سوى پرده غيب مى آيند،فرو مى پاشند.

مردم مى نگرند و چيزى جز پرچمهاى اموى نمى بينند... شمشيرهايى كه از آنها نيرنگ مى بارد... و خنجرهاى زهرآگين ... ولى او چشمه هايى را مى بيند كه مى جوشند... چشمه هايى و ساقيانى را... او افقهاى دوردست را مى نگرد... او آينده اى را مى بيند كه از مادر روزگار زاده مى شود.

كار اين مرد، عجيب است ... مى كوشد كه تقدير را به زانو درآورد. بر همه شياطين زمين پيروز شود... نظام تا دندان مسلّحى را بشكند. امّا چگونه ؟

با كاروانى كوچك ... هفتاد نفر يا بيشتر... كودكان و زنان ... و بيابانها به جملاتى شورشگرانه و انقلابى گوش جان سپرده اند... جملاتى كه خلاصه پيامهاى آسمانى است . با نام خدا آغاز مى شود... (...بِسْمِ اللّهِ مَجْريها وَمُرْسيها...) .(11)

اين وصيتى است كه حسين فرزند على به برادرش محمد حنفيه نموده است : حسين گواهى مى دهد كه جز خداى يگانه خدايى نيست و شريكى ندارد و محمّد بنده و فرستاده اوست ... از سوى خدا به حق آمد و بهشت و جهنم حق است و قيامت بى ترديد خواهد آمد و خداوند همه مردگان را برمى انگيزاند.

وَاِنّى لَمْ اَخْرُجْ اَشِراً وَلا بَطِراً وَلا مُفْسِداً وَلا ظالِماً وَاِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الاِْصْلاحِ فِى اُمَّةِ جَدّى صلّى اللّه عليه و آله اُريدُ اَنْ امُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَاَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ وَاَسِيرَ بِسيِرةِ جَدّى وَاَبى عَلىّ بْنِ اَبيطالِبٍ... .(12)

هر كس به پاس احترام حق ، از من پيروى كند، پس خداوند بر حق سزاوارتر است ؛ و هر كس مرا نپذيرد، شكيبايى مى ورزم تا خداوند بين من و بين قومم به حق داورى كند و او، بهترين داوران است .

نهضت آغاز شد و نخستين بيانيه آن صادر گرديد. سلاح آن ، صبر و مقاومت و مرگ است . مرگ ، سلاح است ... بلكه زندگى است ... زندگى ... چگونه ؟

آرى ... كسى كه با كرامت مى ميرد، زنده است ... براى هميشه زنده است ... اين را پدرم در ساحل رود فرات در صفين به من آموخت كه :

فَالْمَوْتُ فِى حَياتِكُمْ مَقْهُورينَ وَالْحَيوةُ فِى مَوْتِكُمْ قاهِرِينَ .(13)

حاكم شهر نيرنگ

((دارالاماره )) بر شهر كوفه سايه افكنده است ... كركسى ترسناك بر لاشه آن نشسته است . كلاغى اسطوره اى آواز مى خواند و سرها و دستهايى بريده و قطع مى گردند. گرگهاى گرسنه از دور زوزه مى كشند... و سگهاى حريص بانگ برآورده اند... و شبى سياه و تاريك ، اسرارآميز و مشكل ساز... و مردى ارقط(14) و بى اصل و نسب به نام ابن زياد بن ابيه ... فرزند شبى مست ... ارقط در آن شب همه را هراسان و وحشت زده كرده است . شيطانى سركش كه مى انديشد و تدبير مى كند. مرگ بر او باد كه چه مى انديشد!... به چنگالهاى يك لاشخور مى آويزد... به لشكريانى كه از شام مى آيند مى ترساند... قبايل به اطاعت در آمده اند... و گردنها خم گشته و سرها بريده مى شوند...

به هانى بن عروه رومى كند و با خشم فرياد مى زند:

- تو فرزند عقيل را در خانه خود پناه داده ، براى او اسلحه فراهم مى كنى ؟

هانى با وقار پاسخ مى دهد:((بهتر آن است كه تو به شام بروى . اكنون كسى به اين جا آمده كه براى حكومت از تو و اربابت سزاوارتر است )).

ابن زياد از خشم منفجر مى شود:

- به خدا قسم از من جدا نمى شوى مگر اينكه او را نزد من بياورى .

او با آرامشى به استوارى كوه پاسخ مى دهد...

- به خدا قسم اگر زيرپاى من باشد پاهاى خود را بلند نخواهم كرد.

- تو را خواهم كشت .

- در اين صورت برق شمشيرهايى فراوان را اطراف خويش خواهى ديد.

ارقط بر پيشواى قبيله مراد حمله مى آورد و موى او را مى گيرد و مى كشد و بر او ضربه اى محكم فرود مى آورد و بينى او را مى شكند.

اى كوفه !... اى شهر شگفت !... اى هرزه هرجايى !... اى شهره بدنامى كه هرروز در پى يافتن شوهر ديگرى هستى !... چرا فرزندان خود را رها مى كنى ؟ اى شهر نيرنگ ! مسلم كجاست ...

اسبانِ گشتى در شهر، مى چرخند... شهر هراس ... شهر خيانت ... در جستجوى مردى از شهر مكّه و مدينه به نام مسلم هستند... كسى كه به حقيقت مسلم بود.

- چرا در جستجوى اويند؟

- چون او اشياء ممنوعه حمل مى كند... اشياء بسيار مهم ... شمشيرى علوى ... قلبى حسينى ... او انقلاب را مخفيانه با خود آورده است ...

- در اين دل شب كه مردم همه در خوابند؟!

چشمانى سرخ از شهر مراقبت مى كنند... و مسلم در منزل طوعه است ... مردى كه همه راهها بر او بسته شده و زمين با آن همه وسعت بر او تنگ شده و جز شمشيرى تيز كه در دست اوست ، پناهگاهى ندارد.

و طوعه ... پيره زنى ناتوان ... به شيرى زخمى از شيران محمّد مى نگرد... دسته شمشير خود را در دست گرفته است . سپيده دم برآمده ، اكنون بايد زندگى او به پايان برسد.

آنان زياد بودند... صد نفر يا بيشتر.

- اى كنيز خدا! نگران مباش ... وقت ديدار فرا رسيده است . عمويم اميرمؤ منان را در خواب ديدم كه به من گفت : تو فردا با من هستى ....

گرگها منزل طوعه را محاصره كرده اند و شمشير علوى مانند برق آسمان مى درخشد... و صداى رعدآساى مسلم برخاسته است :

اَقْسَمْتُ لا اُقْتَلُ اِلاّ حُرّاً
وَاِنْ رَاءَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً(15)
مرد غريب كه از ريگستان حجاز آمده در شهرى كه شهره به نيرنگ است ، به تنهايى مى جنگد و مردانى كه ديروز به او لبخند مى زدند، امروز دندانهاى زهرآلود خود را به او نشان مى دهند... دندانهاى آلوده به چرك و خون .

و ابن اشعث يارى مى طلبد و فرياد مى زند: جنگجو مى خواهم ... جنگجو. و كاخ حكومتى ناباورانه خواسته او را رد مى كند و پيام مى دهد:

- واى بر تو! او يك نفر است .

- آيا مى پندارى كه مرا به جنگ يكى از بقّالان كوفه فرستاده اى ؟... اين يكى از شمشيرهاى محمّد است .

شمشيرها از شكستن شمشير او ناتوان هستند... و آن مرد همچنان به تنهايى مى جنگد... با قدرتى اسطوره اى مى رزمد... زخمهايى كه خون از آن جارى است ... تشنگى ... خستگى ... همه چيز در مقابل ديدگانش ‍ غبارآلود شده است ... و نيزه ها مرتب فرود مى آيند... نيزه هاى نيرنگ . خنجرهاى زهرآلود در پيكر او فرو مى روند و كوه فرو مى افتد. جسد او تحمل اراده پولادين او را ندارد. وقتى كه شمشيرش را از دستش مى گيرند اشك از چشمانش جارى مى شود و همه ناظران شگفت زده مى شوند... رمز گريه او را نمى دانند .(16)

قافله سالار عشق

كاروان ، بيابان را درمى نوردد... و انبوه ستارگان در آسمان انوار ضعيفى را مى افشانند... ريگها در پرتو آن مى درخشند... و كاروانى كه از كاروان حاجيان جلو زده و مكّه را ترك گفته ، در ميان درّه ها به آرامى حركت مى كند... و صداى به هم خوردن خارها اسرار شب را فاش ‍ مى كند.

مردى كه قصد عمره دارد در صفاح با كاروان برخورد مى كند.

- تو كيستى ؟

- فرزدق بن غالب .

- وه ! چه معروف و برجسته اى .

- تو برجسته تر و معروف تر از منى . تو فرزند رسول خدايى .

از كوفه سؤ ال مى كند... از پايتخت حكومت پدر و برادرش .

- دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر ضدّ تو است .

اينها چه دلهايى هستند كه بازوان آنان را يارى نمى كنند. دلهاى ترسناك دلهايى مرده هستند... قطعاتى گوشت سرد و يخ ‌زده اند.

و حسين در سرزمينى در ذات عِرق نشسته است و نامه اى را مى خواند... و در مقابل ديدگانش بيابانى بى انتها و به هم پيوسته است ... بيابانى با شنزارهايى بى نهايت ... و تاريخ در كنار او سرگردان است و نمى داند كه سرنوشت آن چه خواهد شد و مردى كه چند روز قبل در كوفه بوده ، به او مى رسد...

آن مرد سر خود را با تاءسف تكان مى دهد...

- شمشيرها با بنى اميه و قلبها با تو هستند.

- راست مى گويى .

- چه مى خوانى اى فرزند رسول خدا؟!

- نامه اى از اهل كوفه كه قاتل من خواهند بود... در اين صورت حرمت حريم الهى را درهم شكسته اند.

- تو را به خدا! حرمت عرب را حفظ كن .(17)

مرد راه خود را گرفت و رفت ... و تاريخ نيز پس از آگاهى از سرنوشت خويش به راه خود ادامه داد... حركت او به سمت كوفه بود؛ ولى با اندكى اختلاف جهت .

آن جا در مقابل نهر، ملاقات صورت خواهد گرفت ... تاريخ در آن سرزمين يكى از شهرهاى جاويد خويش را بنا خواهد كرد.

و در ((خزيميه )) شتران سرهاى خود را برمى گردانند... اندكى مى ايستند... به نداى شگفت انگيز هاتفى گوش فرا مى دهند كه چنين مى سرايد:

اَلا يا عَيْنُ فَاحْتَفِلى بِجُهْدٍ
فَمَنْ يَبْكى عَلَى الشُّهَداءِ بَعْدى
عَلى قَوْمٍ تَسُوقُهُمُ الْمَنايا
بِاَقْدارٍ اِلى اِنْجازِ وَعْدٍ(18)
و حسين نجوا كنان مى گويد:

اين قافله حركت مى كند و مرگ با شتاب به سوى آن مى آيد.

- اى پدر! آياما برحق نيستيم ؟

حسين به فرزند بزرگ خويش مى نگرد... شوق ديدار جدّش در او برانگيخته مى شود.

- آرى ؛ به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست .

- چون بر حقّيم از مرگ پروايى نداريم .

و اشك در ديدگانش از شوق ديدار جدّش حلقه مى زند.

حسين در ثعلبيه به مردى كه بر سر دوراهى قرار گرفته و نمى داند كدام راه را برگزيند، مى گويد:

اى برادر عرب ! اگر در مدينه تو را ديدار كنم جاى پاى جبرئيل را در خانه خود به تو نشان مى دهم ....

مرد، سرگردان در پى نجات است و نمى داند كه كدام راه را بپيمايد؟... راه حسين يا راه زنده ماندن ؟

كاروان بى پروا از همه چيز، به راه خود ادامه مى دهد... به سوى كوفه در حركت است ، ولى دلها به سوى شهر ديگرى پرمى زنند... شهرى كه هنوز متولد نشده است .

يكى از ياران حسين تكبير مى گويد.

- نخلستانى را مى بينم ... نخلستان كوفه .

ديگرى ناباورانه مى گويد:

- در اين سرزمين نخلى وجود ندارد... اينها نيزه ها و گوشهاى اسبان است .

و حسين نظر مى افكند:

- من نيز همين را مى بينم ... آيا اين جا پناهگاهى وجود ندارد؟

- بله ؛ ((ذوحسم ))، كوهى است در سمت چپِ تو.

و شتران مى خوابند... بارهاى خود را بر زمين مى گذارند... كشتيهاى صحرا توقف مى كنند؛ مى ايستند تا از درستى مسير مطمئن شوند... يا با دزدان رو به رو گردند... دزدان تاريخ .

نخستين ديدار

كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است ... و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند... سرها بريده مى شود... دستها قطع مى گردد... و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود... او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است ... با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:

- بكشيد خاندان حسين را... (...اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).(19)

و بردگان را انتظام مى بخشد... دنياپرستان ، ارتشى بزرگ را تشكيل داده اند كه ((حرّ)) فرماندهى آن را برعهده دارد.

مسؤ وليت بسيار مهم است ... دستگيرى كاروانيان ... سوارى كه فرماندهى هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .

دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است ... او را فرمانده كسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را به قتل برسانند... ولى او حرّ است ؛ چنانكه ، مادرش او را حرّ ناميده است .

حرّ بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرين مى كند...

ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرامى خوانند... كوچ كردن به سوى خورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مى كشاند. و حرّ صداى عجيبى را مى شنود... صدايى از آن سوى ريگها مى آيد:

اى حرّ! تو را به بهشت بشارت باد.

- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟

اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... تشنگى آنان را از پا درآورده است ... و بيابان ملتهب است ... برافروخته است ... آتشى توانفرسا افروخته است و حرّ به بهشت بشارت داده مى شود. و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .

خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است ... شعله هاى آن ملتهب است ... وريگها مشتعل شده اند و اسبان لَهْ لَهْ مى زنند... چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ، آن را آب مى پندارد.(20)

حرّ در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد... اسبها به حسين مى نگرند... بوى آب استشمام مى كنند و شيهه مى كشند.

حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.

و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند... آب را با ولع مى نوشند... و آتش بيابان فرو مى نشيند.

و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مى بيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:

- راويه را بخوابان .

- ...؟!

شتر آبكش را بخوابان .

آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:

- دهانه مشك را بپيچان .

مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و به اسب خود نيز آب مى دهد.

سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست ...همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.

و ابن مسروق براى نماز اذان مى گويد.

حسين به حرّ مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟

- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .

و حسين به امامت مى ايستد... و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگير كنند، پشت سر او نماز مى گزارند.

حسين پس از نماز مى گويد:

- ما اهل بيت محمّد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم ... از اين ظالمان و ستمگران . اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم ...

حرّ پرسش كنان مى گويد:

- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟

حسين به ابن سمعان مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد... هزاران نامه ... كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :

اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد.

حرّ آهسته و با شرمسارى مى گويد:

من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم ... من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .

حسين با بزرگ منشى مى گويد:

- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .

كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد... كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود را برافراشته اند... حرّ سر راه را مى گيرد.

- من امر خليفه را اجرا مى كنم .

- مادرت به عزايت بنشيند!

- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم ... ولى نمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم ... چرا كه مادر تو زهراى بتول است ...

حرّ دست به دامان حسين مى زند:

- راه ميانه اى را انتخاب كن ... نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من براى ابن زياد نامه اى بنويسم ... شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.

كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند... به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .

هر دو كاروان به آرامى در حركتند... در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن را ترسيم نموده است .

حرّ آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقا گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.

و حسين آنچه را كه در درون حرّ موج مى زند، در مى يابد:

- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!

سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى
اِذا مانَوى حَقّاً وَجا هَدَ مُسْلِما
فَاِنْ عِشْتُ لَمْ اَنْدُمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ
كَفى بِكَ ذُلاًّ اَنْ تَعيشَ وَتُرْغَما(21)
و حرّ هدف حسين را درمى يابد... هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مى گيرد... راه ديگرى را انتخاب مى كند... از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند... ولى احساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است ... مردى كه از پيش گفته بود: مَنْ لَحِقَ بنا اُسْتُشْهِدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنّالَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ .(22)