شيران بيشه شجاعت
خورشيد همچنان در آسمان نيلگون ميخكوب است . شعله هايش صورتها را كباب مى كند...
و گردونه مرگ ديوانه وار در ريگهاى سوزان مى چرخد... مردانى را مى ربايد كه :
(...لا تُلْهي هِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ...) .(46)
((جون )) جلو مى آيد... دست روزگار او را از سرزمينهاى دور دست آورده است ، او غلام
((ابوذر غفارى )) است .
حسين مى گويد:
- ((اى جون ! تو براى طلب عافيت دنبال ما آمدى ؛ اكنون تو آزادى )).
((جون )) با ناله پاسخ مى دهد:
- من در دوران راحتى و آرامش بر سر سفره شما بودم و در سختى شما را رها كنم ؟... نه
به خدا قسم ! از شما جدا نمى شوم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد. جون به
جنگ با قبايل مى پردازد... و زمين زير پايش مانند طبلهاى آفريقايى به شدت مى لرزد.
و شمشيرها چون چنگال
حيوانات وحشى افسانه اى ، بر وى فرود مى آيند.
حسين به زخمهاى او كه از آن خون مى جوشد مى نگرد و مى گويد:
- ((اَللَّهُمَّ احْشُرْهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَعَرِّفْ بَيْنَه وَبَيْنَ آلِ مُحَمَّدٍ)).(47)
پس از او ((انس بن حارث كاهلى )) كه پيرى از اصحاب پيامبر است و آن حضرت را ديده و
سخنانش را شنيده و در جنگ بدر و حنين و جنگهاى خونين ديگر شركت كرده ، به جلو مى آيد.
روزگار قامت او را خم كرده ولى اراده اش همچنان شكوهمند است ... عمامه اش را از سر بر
مى دارد و كمر خميده اش را با آن مى بندد... و با
دستمال ابروهايش را.
حسين به او مى نگرد و اشك در چشمانش حلقه مى زند... سپس به شدت مى گريد...
- خداوند از تو سپاسگزارى كند اى شيخ !
صحابى پيامبر با قدمهاى آهسته و عزمى چون فولاد بلكه محكمتر از آن جلو مى آيد...
مقابل چشم او تصوير درخشان صحنه هاى پيكار با تمامى مشركان كه در ركاب پيامبر
بود، به نمايش در آمده است ... و اكنون با فرزندان و نوادگان آنان مى جنگد... و در
گوش او جملات رسول خدا در ميدانهاى نبرد طنين انداز گشته كه :
((يا مَنْصُورُ اَمِتْ...)).
قبايل در او خون بَدر و حُنين را مى بينند... از هر سو به وى حمله ور مى شوند. و همينكه
صحابى پير روى زمين مى افتد و صورتش بر روى خاك قرار مى گيرد، احساس مى كند
كه بر صورت پيامبر بوسه مى زند.
بيابان از ضربات نعل اسبان فرياد مى كند و ريگها خون مى نوشند و
((هل من مزيد)) مى سرايند... و قبايل ، مستانه به انتقام خونهاى گذشته مى پردازند...
گذشته هاى بسيار دور.
فرات جارى است ... با امواجى خروشان ، گويا به آنچه در
سواحل آن اتفاق مى افتد، بى اعتناست يا شايد شتابان قصد فرار دارد... نمى خواهد
صحنه هاى هولناك را ببيند... يا شايد مى خواهد براى دريا قصه صحرا و تشنگى و
حسين را بسرايد.
از اصحاب حسين هيچ كس باقى نمانده است ... همه با وى خداحافظى كرده و رفته اند...
با حسين هيچ كسى جز خاندانش باقى نمانده است ... على اكبر جلو مى آيد... روزگار، خشم
پيامبران را ذخيره كرده است ... پدر با فرزند خويش با چشمانى غمزده و گريان چون
ابر بهار خدا حافظى مى كند.
اشكهاى حسين مى ريزد. و با نوايى شبيه آهنگ ناودان در هنگام ريزش باران فرياد مى
زند:
((قَطَعَ اللّهُ رَحِمَكَ يَابْنَ سَعْدٍ كَما قَطَعْتَ رَحِمِى وَلَمْ تَحْفَظْ قَرابَتِى مِنْ رَسُولِ اللّهِ...
وَسَلّطَ عَلَيْكَ مَنْ يَذْبَحُكَ عَلى فَراشِكَ)).(48)
على اكبر به بيشه شمشيرها و نيزه ها نفوذ مى كند... و حسين صورت خود را بلند مى
كند... به آسمان مى نگرد:
((اَللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلى هؤُلاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ اِلَيْهِمْ اَشْبَهُ النّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ خَلْقاً
وَخُلْقاً وَمَنْطِقاً وَكُنّا اِذَا اشْتَقْنا اِلى رُؤْيَةِ نَبِيِّكَ نَظَرْنا اِلَيْهِ. اَللَّهُمَّ فَامْنَعْهُمْ بَرَكاتِ
اْلاَرْضِ)).(49)
فرزند على در جنگل متراكم نيزه ها پيشروى مى كند... و گهگاهى برق شمشير خشمگينانه
اش مانند شعاع صاعقه بين توده هاى متراكم ابر، نمايان مى شود... ابرهاى پر از رعد.
((مُرّة بن منقذ)) نيزه خود را حركت مى دهد و طوفان عصبيّت در درون او به پا مى خيزد...
تعصّب جاهلى :
- اگر پدرش را به عزايش ننشانم ، گناه عرب بر گردن من باشد.
نيزه وحشى جسد نور نبوى را درهم مى شكند. على گردن اسب خود را مى گيرد؛ اسب او را
در دل جنگل متراكم نيزه ها و شمشيرها كشانيده است ... و
قبايل وحشى او را محاصره مى كنند و كلمات على اكبر مانند فواره عشق ازلى مى جوشد:
عَلَيْكَ مِنِّى السَّلامُ أ با عَبْدِاللّهِ، هذا جَدّى قَدْ سَقانِى بِكَأْسِهِ شَرْبَةً لااَظَمأُ بَعْدَه ا وَهُوَ
يَقُولُ اِنَّ لَكَ كَأْساً مَذْخُورَةً.(50)
وقتى كه پدر مصيبت زده مى رسد، پسر به دور دست سفر كرده است ... خيلى خيلى دور... و
در چشمانش كاروانهايى از مسافران كوچ كرده پديدار هستند.
از زخمهاى پيكر نبوى خون جارى است . حسين كف دست خود را از چشمه هاى حيات پر مى كند
و سپس به آسمان پرتاب مى نمايد... قطرات خون سرخ به فضاى بى انتها بالا مى
رود... به ستارگانى تبديل مى شود كه نبض آرزوهايند. در شعاع خويش كاروانهايى را
كه در آينده متولّد مى شوند، هدايت مى كنند.
- عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ الْعَفا ما اَجْرَأَهُم عَلَى الرَّحْمنِ وَعَلى انْتهاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ.(51)
پرچم همچنان با قدرت تمام در اهتزاز است ... انقلاب را اعلام مى كند... شورش ... عصيان
... خونها جارى هستند... ريگها را سيراب مى كنند... در آنان روح مى دمند و اسرارى را در آن
منتشر مى سازند كه هيچ كس آن را درك نمى كند.
- آيا ديده ايد كه ماه بر روى زمين راه برود؟!
تاريخ با شگفتى نجوا كنان مى گويد در حالى كه ((قاسم بن الحسن )) را مى بيند...
جوانى كه هنوز به سن بلوغ نرسيده است . با آرامش خاصى گام بر مى دارد... پيراهن و
شلوار و كفشى پوشيده است . در دست راست او شمشيرى است ... شمشير را در هوا به چرخش
در آورده است . با فريبكاران مى جنگد... با آنان كه سوگندهايشان بى اعتبار است . بند
كفش چپش باز مى شود. خم مى شود تا آن را ببندد... بى اعتنا به قبايلى كه او را در
محاصره خود در آورده اند و چون فرفره بر گرد او مى چرخند.
سگ صفتى ، له له كنان بر او حمله مى آورد و ديگرى او را از اين اقدام باز مى دارد:
- از اين نوجوان چه مى خواهى ؟ آيا همين افراد كه او را در بر گرفته اند كافى نيستند؟
- بايد او را از پاى در آورد.
و يك شمشير جنايت فرود مى آيد و ماه دو قسمت مى شود.
- عمو جان !
حسين طوفانى ويرانگر به پا مى كند... طوفانى كه در آن آتش است . به سرعت بر
قاتل فرزند برادرش شمشيرى آميخته با خشم مى كوبد. و
قاتل از درد فرياد مى كشد. و لشكر مى خواهد او را از مرگ برهاند؛ پس لاشه اش زير
سم اسبان قرار مى گيرد و همان جا گم مى شود و آرزوهاى پوچ او نيز چون خودش نابود
مى شوند.
حسين كنار پيكر نوجوان شهيد مى ايستد:
- بُعْداً لِقَومٍ قَتَلُوكَ. خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ جَدُّكَ. عَزَّ - وَاللّهِعَلى عَمِّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا
يُجِيبُكَ اَوْ يُجِيبُكَ ثُمَّ لا يَنْفَعُكَ.(52)
- مرگ كاروان را مى ربايد و مسافران به آسمان عروج مى كنند... جانهايى شفاف كه
پيكر ناسوتى خود را رها كرده و به جهان پر از نور كوچ نموده اند.
همراه حسين كسى جز علمدار باقى نمانده است . مردى كه او را
((ابوالفضل )) مى خوانند. پدرش ((ابوالحسن )) و مادرش اُم البنين بانويى از
شجاعان عرب است .
پرچم در دست چپ او در اهتزاز است و در دست راست او شمشيرى برّان كه جان دشمن را مى
ستاند.
در آن جا چشمانى از آن سوى خيمه ها نظاره گرند... به پرچم مى نگرند... مانند بادبان
كشتى كه باد از هر سو آن را به حركت در آورده است .
سينه هايى كه از تشنگى مى سوزند و سرود آب مى سرايند و فرات را جنگلى از نيزه ها
محاصره كرده است .
و ابوالفضل از خشم منفجر مى گردد وقتى كه صداى ناله دختر يا فرياد كودكى را مى
شنود كه مى گويد: العطش !... العطش !... و چيزى جز سراب كه تشنه آن را آب مى
پندارد، وجود ندارد.
پرچمدار از برادرش كه تنها مانده است سبقت مى گيرد... حسين به آخرين قربانى
آسمانى مى نگرد.
- برادر! تو پرچمدار منى .
ابوالفضل كه از خشم بى تاب شده است مى گويد:
- سينه ام از اين منافقان تنگ شده است و مى خواهم انتقام بگيرم .
- اگر چنين است و هيچ راهى غير از اين نيست ، پس براى كودكان آب بياور.
ابوالفضل به سوى قبايل حركت مى كند... به سوى
دل هاى سختى كه از سنگ سخت ترند... (...وَاِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَنْهارُ...)
.(53)
- اى پسر سعد! اين حسين نواده رسول خداست ... اصحاب و خاندانش را كشتيد و اينك
فرزندان و همسرانش تشنه هستند؛ پس به آنان آب بدهيد... تشنگى قلب آنان را سوزانده
است و در عين حال مى گويد: بگذاريد به سوى روم يا هند بروم و حجاز و عراق را براى
شما بگذارم .
ابرص ، با صدايى شبيه به ناله شيطان مى گويد:
- اى پسر ابوتراب ! اگر تمام زمين آب باشد و در دست ما قرار گيرد، يك قطره آب به
شما نخواهيم داد... مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد.
كودكان شيون مى كنند... قلبهاى تشنه ناله سر مى دهند... لبهاى پژمرده فرياد مى
زنند: العطش !... العطش !... و فرات جارى است ... و امواج آن بالا و پايين مى روند...
مانند شكم مارهاى صحرايى .
پرچمدار بر روى اسب مى پرد... مشك را بر روى دوش نهاده ، در گوش او جملات پدرش
در ساحل فرات طنين انداز است كه گفته بود: رَوُّوالسُّيُوفَ مِنَ الدِّماءِ،تَرؤ وُا مِنَ الْماءِ
.(54)
ابوالفضل به سمت فرات حركت مى كند، در ميان بارانى از تير و شمشير... مردان
قبايل از مقابل او هراسان فرار مى كنند... گويا از مرگ تلخ مى گريزند. سواره راه را
مى شكافد بى آنكه از هزاران نفر كه او را زير نظر گرفته اند هراسى داشته باشد...
در اعماق نخلستانى كه مانند مژگان حوريان ،
ساحل فرات را دور زده اند پيشروى مى كند.
ابوالفضل اسب خود را به آب مى زند. قطرات آب به بالا مى پاشد... شاخه هاى
نخل به اهتزاز درآمده ، گويا از شجاعت وصولتى كه در آينده ، جاودانه به ثبت خواهد
رسيد به وجد آمده اند.
آب زير قدمهاى او موج زنان جريان دارد و سواره تشنه ، كفى از آب بر مى دارد... ولى
به ياد مى آورد قلبهايى را كه از تشنگى نزديك است پاره پاره شوند. و او آب را بر
روى آب مى ريزد:
يا نَفْسُ! مِنْ بَعْدِ الْحُسَيْنِ هُونِى |
وَ بَعْدَهُ لا كُنْتِ اَنْ تَكُونِى
(55) |
مَشك را پر از آب مى كند و بر پشت اسب خويش مى جهد و به سمت خيمه ها حركت مى كند.
قبايل راه باز گشت را به روى او مى بندند در حالى كه ديدن مشك پر از آب آنان را به
خشم در آورده است .
سواره ، حماسه مى آفريند و چنين مى سرايد:
لا اَرْهَبُ الْمَوْتَ اِذِ الْمَوْتُ زقا |
|
حَتّى اُوارِى فِى الْمَصالي تِ لَقى |
نَفْسِى لِسِبْطِ الْمُصْطَفَى الطُّهْرِ وَقى |
|
اِنّى اَنَا الْعَبّاسُ اَغْدُو بِالسَّقا |
وَلا اَخافُ الشَّرَّ يَوْمَ الْمُلْتَقى
(56)
مردى از قبايل حيله اى به كار مى بندد و پشت نخلى پنهان مى شود... و در دست او
شمشيرى است كه از ((ابن ملجم )) به ارث برده است .
شمشير مكر، ناگهان فرود مى آيد و دست راست او را در كنار نخلى قطع مى كند:
وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُم يَميِنى |
|
اِنّى اُحامِى أ بَداً عَنْ دِينى |
وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقي نِ |
|
نَجْلِ النّبِيِّ الطّاهِرِ اْلاَمِينِ(57) |
ابوالفضل راه را مى شكافد. آرزوى وى رسانيدن آب به قلبهاى تشنه اى است كه از
عطش بى تاب شده اند و آرزوى فصل بارانى را دارند.
شمشير نيرنگ ديگرى از پشت نخلى بلند مى شود و دست چپ او را قطع مى كند. پرچم مى
افتد و قبل از آن شمشير علوى ... و ابوالفضل در ميان باران تير و شمشير راه را مى
شكافد تا آن گاه كه تيرى مشك را پاره مى كند و آب مى ريزد. سوارى كه دو دستش
قطع شده شور برگشتن به خيمه را ندارد و
قبايل ، ديوانه وار گرد او جمع شده اند و مردى كه مرد نيست با عمود بر فرق او مى
كوبد و سر او را مى شكافد و صدايى كه مژده صلح آينده را مى دهد بر مى خيزد:
عَلَيْكَ مِنّى السَّلامُ يا اَباعَبْدِاللّهِ.(58)
و از ميان خيمه ها، صدايى كه وزيدن طوفان را خبر مى دهد به گوش مى رسد: زينب و
زنان و دختران ناله سر مى دهند: (واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ.(59)
حسين نيز گريه كنان همين سخن را تكرار مى كند: واضَيْعَتَنا بَعْدَكَ.
آواى رحيل
وقت رفتن فرا رسيده است ... آخرين نواده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چشمان پر
فروغ خود را به سمت ريگها تا افقهاى دور دست به حركت در آورده است .
بانوان و كودكان از ميان خيمه ها خارج شده اند... چشمانى اندوهبار به آخرين مرد مى
نگرند... به آخرين رشته آرزو.
حسين با صداى بلند فرياد مى زند... تاريخ و انسانيت را مخاطب قرار مى دهد: هَلْ مِنْ
ذابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحّدٍ يَخافُ اللّهَ فِينا .(60)
و صداى او با ناله و گريه كودكان و بانوان درهم مى آميزد... و با اشك توأ م مى
گردد... با خونها.
جوانى كه از بيمارى رنج مى برد بپا مى خيزد... خود و شمشيرش را به سوى ميدان مى
كشاند... بر عصا تكيه مى دهد... جوانى كه پدرش او را براى روز ديگرى ذخيره كرده
است .
حسين به خواهرش مى گويد: اِحْبِسيهِ لِئَلاّ تَخْلُوَ اْلاَرْضُ مِنْ نَسْلِ آلِ مُحَمَّدٍ .(61)
اندوه در خيمه ها مانند كلاغان به پرواز درآمده است ... بر قلبهاى شكسته نشسته است . از
فاجعه اى هولناك كه بزودى اتفاق خواهد افتاد خبر مى دهد.
حسين براى خداحافظى مى ايستد... خدا حافظى با زمين ... خورشيد بر ريگها آتش مى
بارد... و فرات جارى است ... قصد فرار دارد... و
قبايل وحشى در پى انتقام خونهاى گذشته اند... گردبادى به هوا برخاسته است ...
دوان دوان به دور دستها مى رود... از درون خود نداى كوچ مى شنود. عشق به سفر دارد.
و حسين رداى زيباى عروج در بر كرده است ... عمامه اى به رنگ
گل بر سر گذاشته ، عباى پيامبر بر تن دارد... و شمشير او را با خود
حمل مى كند.
قبايل از ديدن او از خودبى خود شده اند... دردرون آنان آتشِ انتقام ، شعله كشيده است ...
چشمان آنان در انتظار شبيخونى بزرگ برق مى زند.
حسين جامه اى را طلب مى كند كه هيچ كس به آن رغبتى نداشته باشد تا در زير لباس
خود بپوشد. براى او لباسى كوتاه مى آورند، با لبه شمشير آن را به دور مى افكند.
- اين از لباس ذلّت است .
جامه اى كهنه انتخاب كرده آن را با شمشيرش پاره نموده ، زير لباسهايش مى پوشد.
قبايل براى كشتن آخرين نواده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آماده شده اند... و او با
كودكان و بانوان خداحافظى مى كند.
كودك شيرخوارش را در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و به آهستگى از روى حسرت مى
گويد: بُعْداً لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ اِذا كانَ جَدُّكَ الْمُصْطَفى خَصْمَهُمْ .(62)
لبهاى كوچك او در جستجوى قطره اى آب هستند... در حالى كه فرات موج مى زند. در وسط
بيابان چون مارى خروشان در حركت است . حسين كودك تشنه اش را جلو مى برد: اَلا
قَطْرَةُ ماءٍ؟؛ آيا قطره اى آب وجود ندارد؟.
و تير نيرنگى كه پيكان آن حامل پيام ذبح است ، رها مى شود. كودك دست كوچك خود را از
قنداق بيرون مى آورد. و تا پايان هستى دستش همچنان دراز است ... از تاريخ و بشريت
پرسشهايى دارد.
خونهاى شفاف ، سينه حسين را فرا مى گيرد... پدر كف دست خود را از فواره خون سرخ
پر مى كند... و به آسمان مى پاشد. مسلسل خون به آسمان صعود مى كند... پرده هاى
دور دست را پاره مى كند... قوانين زمين را درهم مى كوبد، حسين آهسته مى گويد:
هَوَّنَ ما نَزَلَ بِى اَ نَّهُ بِعَيْنِ اللّهِ تعالى ... اَللّهُمَّ اَنْتَ الشّاهِدُ عَلى قَوْمٍ قَتَلُوا اَشْبَهَ
النّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله .(63)
گروهى از فرشتگان به پرواز درآمده اند... در بالهاى خويش بوى بهشت را
حمل مى كنند.
- دَعْهُ يا حُسَيْنُ! فَاِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِى الْجَنَّة .(64)
حسين چون طوفانى خشمگين با شمشير خود به سمت
قبايل حمله ور شده است :
اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي |
|
آلَيْتُ اَلاّ اَنْثَنى
(65) |
پسر سعد كه آرزوهاى خود را برباد رفته مى بيند فرياد مى زند:
- اين فرزند على بن ابيطالب است ... اين فرزند كشنده عرب است . از هر سو به او حمله
ور شويد. قبايل بر او هجوم مى آورند و با هزاران تير او را هدف قرار مى دهند و بين او و
خيمه ها فاصله مى افكنند. نواده پيامبر فرياد مى زند:
((...يا شِيعَة آلِ اَبِى سُفْيانَ! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا
اَحْرارا فِى دُنْياكُمْ وَارْجِعُوا اِلى اَحْسابِكُمْ اِنْ كُنْتُمْ عَرَباً كَما تَزْعُمُونَ)) .(66)
ابرص فرياد مى زند: اى پسر فاطمه چه مى گويى ؟!
- ((اَنَا الَّذى اُقاتِلُكُمْ وَالنِّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ فَامْنَعُوا عِتاتَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ
لِحَرَمى ما دُمْتُ حَيّاً)) .(67)
- بسيار خوب !
و قبايل به سمت او حمله ور مى شوند... حسين تشنه لب امواج خيانت را از خود دور مى كند...
مى جنگد... مقاومت مى كند... سرهاى اهل كفر را درو مى كند. احساس تشنگى شديدى مى
نمايد... و فرات در محاصره چهارهزارنفر يا بيشتر است ... فرات آبهاى خود را بر
ساحل مى پاشد و حيوانات روى زمين از آن بهره مى جويند... در حالى كه آخرين نواده
پيامبر تشنه يك جرعه آب است .
حسين طوفان وار به سمت نهر فرات حركت مى كند... نامردان را از سر راه برمى دارد.
يكى از افراد قبايل به نام ((ابن يغوث )) مى گويد: من هرگز نديدم كسى را كه
فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، ولى اين چنين قوّت قلب و اطمينان به نفس
و پايدارى داشته باشد...
و قبايل از سر راه او به كنارى مى روند و هيچ كس در
مقابل او توان ايستادن ندارد. حسين قبايل را به زانو درمى آورد... خود را به فرات مى
رساند... و اسب حسين خود را به آب پرخروش فرات مى زند... موجها در پرتو خورشيد
مى درخشند. اسب ، خنكاى آب را احساس مى كند... سر خود را فرود مى آورد تا آب
بنوشد... تا سيراب شود. حسين كه اكنون بر فرات مسلط شده است به اسب خود كه از
اسبان پيامبر است خطاب مى كند و مى گويد:
تو تشنه اى و من نيز تشنه ام و تا تو آب ننوشى من نيز نمى نوشم . اسب سر خود را
بلند مى كند... از نوشيدن آب قبل از امام خوددارى مى كند. حسين دست خود را دراز مى كند تا
كفى از آب برگيرد. مردى از قبايل صدا مى زند:
- آيا از نوشيدن آب لذّت مى برى در حالى كه به خيمه ها حمله كرده اند؟
نواده رسول خدا آب را مى ريزد و به سمت خيمه ها برمى گردد... چهره هاى هراسان
برافروخته مى شوند، آرزو برگشته است .
كودكان و بانوان گرد او جمع مى شوند... به دامن او آويخته اند. خورشيد به سمت
غروب بال پهن كرده است و حسين همراه خورشيد به سفر مى رود. با خانواده اش
خداحافظى مى كند. براى آنان صحنه اى از دنياى فردا را نمايان مى سازد و چند سطر از
دفتر روزگار را بر آنان مى خواند.
- براى بلا آماده باشيد! و بدانيد كه خداى تعالى حامى و نگهدار شماست و شما را از
شر دشمنان نجات مى دهد و پايان كار شما را ختم به خير نموده ، دشمن شما را با انواع
عذاب مجازات مى كند و در مقابل اين بلا انواع نعمتها و كرامتها را به شما خواهد داد. پس
گله و شكايت نكنيد و سخنى نگوييد كه از منزلت شما بكاهد.
دخترش سكينه را نوازش مى دهد... با او هنوز خدا حافظى نكرده است ... او را تنها در خيمه
مى بيند كه غرق در تفكر و توجه به خداست ؛ از كار شگفت انگيز پدرش به حيرت فرو
رفته است .
مردى از قبايل كه در آرزوى عبور از روى پيكر حسين است ، فرياد مى زند:
- تا سرگرم خانواده اش مى باشد بر او حمله كنيد.
قبايل تيرهاى زهرآگين را در چلّه كمان مى نهند. تيرهايى كه از پرده خيمه ها عبور مى
كنند... و چونان خار بر لباس بلند بانوان مى نشينند... بانوان به
داخل خيمه ها مى روند... چشمها به سوى حسين خيره شده است ... آخرين نواده پيامبر چه
خواهد شد؟
سواره اى كه دست تقدير او را از جزيرة العرب به اين جا كشانده است ... شمارش معكوس
را آغاز كرده است . و حمله مى كند. تاريخ نفس زنان مى دود... به ركاب اسب حسين مى
آويزد... و حسين از تاريخ سبقت مى گيرد... در افقهاى دور سير مى كند... و تاريخ در
وسط امواج ريگهاى سرگردان مى ايستد.
قبايل از مقابل او هراسان فرار مى كنند و باران تير از هرسو به سمت او باريدن
گرفته است و حسين مرگ را به زانو درآورده است ... ديوارهاى زمان را مى شكند... بر
تاريخ گام مى گذارد.
روح بزرگ ... قصد پرواز از جسد خونين را دارد... خون از زخمها چون فواره مى جوشد و
ريگهاى برافروخته و ملتهب را سيراب مى سازد... فرات قصد فرار دارد... از اهداى
قطره اى آب بخل مى ورزد.
- اى حسين ! آيا نمى بينى فرات را كه چون سينه مارهاست ؟ قطره اى از آن را نخواهى
نوشيد تا تشنه بميرى .
و ابوالحتوف تيرى به پيشانى او مى زند. تير را بيرون مى كشد و خون از
پيشانى بلند او مى جوشد.
نواى آن مردِ تنها به آسمان برمى خيزد:
اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَرى ما اَنَا فِيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ
اَللّهُمَّ اَحْصِهِمْ عَدَدا وَاقْتُلْهُمْ بَدَداً وَلا تَذَرْ عَلى وَجْهِ
الاَْرْضِ مِنْهُمْ اَحَداً وَلا تَغْفِرْ لَهُمْ اَبَدا .(68)
سپس با صداى بلند فرياد مى زند:
- اى امّت نابكار! چقدر بدرفتار كرديد درباره خاندان پيغمبر. بدانيد كه شما پس از من
حرمت كسى را نگه نخواهيد داشت ؛ بلكه با كشتن من انجام هرجنايت ديگر بر شما آسان
خواهد شد. به خدا سوگند! آرزو دارم كه خداوند مرا با شهادت گرامى بدارد؛ سپس انتقام
مرا از شما به گونه اى بگيرد كه متوجه نشويد.
گرگى از ميان قبايل زوزه اى مى كشد:
- اى پسر فاطمه ! چگونه انتقام تو را از ما مى گيرد؟
- شما را به جان هم مى اندازد و خونتان را مى ريزد و عذابى سخت بر شما وارد مى
سازد.
از پيكر درهم شكسته خون جارى است ... خونهاى فراوانى كه چهره زمين را رنگين ساخته
است . نواده پيامبر مى ايستد تا كمى استراحت كند. پس مردى از
قبايل سگ صفت ، سنگى پرتاب مى كند و خون از پيشانى او مى جهد.
حسين مى خواهد با جامه اش خون را از جبين پاك كند كه تير سه شعبه اى مى آيد. تير در
قلب كوه مانند حسين جاى مى گيرد...
اين پايان است ... پايان رنج ... آغاز كوچ به جهان آرامش .
حسين آهى مى كشد:
- بسم اللّه وباللّه وعلى ملة رسول اللّه .
سپس رو به سمت آسمان نموده با تضرع مى گويد:
خداوندا! تو مى دانى كه اينها مردى را مى كشند كه جز او كسى در روى زمين فرزند
دختر پيامبر نيست .
تيرى در پيكر رنجور مى نشيند... سرهاى آن تير چون افعى از پشت بيرون آمده اند... و
خون به شدت فوران كرده است ... به شدّت .
از ريزش خون صدايى شبيه به زمزمه ناودان در هنگام باران برخاسته است . حسين دو كف
دست خود را از خون سرخ تازه پر ساخته است و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد:
- آسان است اين مصيبتها بر من ، چرا كه در محضر خداوند است .
خونهاى سرخ فواره مانند به عالم افلاك سفر مى كنند... ستارگان را رنگين مى
سازند... آفاق را گلگون مى كنند. بار ديگر، حسين دو دست خود را از خون پر مى سازد و
به صورت و محاسن خود مى مالد در حالى كه آماده عروج است :
- اين چنين خداى را ملاقات خواهم كرد... و جدّم
رسول خدا را.
و خون زيادى كه از بدنش رفته است او را بى تاب مى سازد؛ پس مانند ستاره اى
خاموش بر زمين مى افتد.
ابن نسر جلو مى آيد در حالى كه چشمان او از كينه برق مى زند، شمشيرى بر فرق
او مى كوبد.
حسين نجوا كنان مى گويد:
از خوردن و آشاميدن با اين دستت محروم شوى و خداوند تو را با ستمگران محشور
نمايد .
و قبايل چونان سگانى حريص بر گرد پيكر او جمع مى شوند... مى خواهند بدنش را
پاره پاره كنند.
حسين آهسته مى گويد: (...ه ذا تاءويلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّاً...) .(69)
چشمان خسته او هنوز اندك فروغى دارند... گويا آماده عروج است ... حسين چهره خود را به
سمت آسمان مى كند:
اَللّهُمَّ مُتَعالِ الْمَكانِ، عَظِيمُ الْجَبَرُوتِ شَديدُ
الْمِحال ، غَنِىُّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ، قَرِيبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ
الْوَعْدِ، سابِغُ النِّعْمَةِ، حَسَنُ الْبَلاءِ، قَرِيبٌ اِذا دُعيتَ، مُحيطٌ بِما خَلَقْتَ، ... اَدْعُوكَ مُحْتاجاً
وَاَرْغَبُ اِلَيْكَ فَقيراً! ... صَبْراً عَلى قَضائِكَ، يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ .(70)
پيكر حسين تحمل روح او را ندارد. روح از دهانه هاى زخم بدن در
حال خروج است ... خون در ريگها فرو مى رود و اسرارى را منتشر مى سازد كه به واسطه
آن جوامع انقلابى را بيدار مى سازد.
اسب چه مى كند؟ چرا به دور خود مى چرخد؟ پيشانى خود را به خون مى مالد... خون رامى
بويد... خشمگينانه شيهه مى كشد... فرياد مى زند:
اَلظَّلِيمَةُ اَلظَّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها .(71)
ابن سعد بر سر قبايل فرياد مى كشد.
- جلو اين اسب را بگيريد، چرا كه اين از اسبهاى پيامبر است . پس اسبان ديگر او را
محاصره مى كنند... راه را بر او مى بندند. اسب مى جنگد... مقاومت مى كند... به يك
آتشفشان تبديل شده است . و فرمانده قبايل شگفت زده مى گويد:
- رهايش كنيد تا ببينيم چه مى كند...
اسب به سمت خيمه ها مى دود در حالى كه با صداى بلند شيهه مى كشد:
الظّليمَةُ الظّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها....
زنان و كودكان مى دوند... حادثه به وقوع پيوسته است . زينب فرياد مى زند:
وا مُحَمَّداهُ!... وا اَبَتاهُ!... وا عَلِيّاهُ!... وا جَعْفَراهُ!... واحَمْزَتاهُ!... هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراءِ...
صَريعٌ بِكْر بَلاءِ... لَيْتَ السَّماءُ اَطْبَقَتْ عَلَى الاَْرْضِ وَلَيْتَ الْجِبالُ تَدَكْدَكَتْ عَلَى
السَّهْلِ... .(72)
* * *
وقتى كه زينب مى رسد كار از كار گذشته و حسين در آستانه عروج است ... با شنزار
خداحافظى مى كند بعد از آنكه آن را از خون خود سيراب ساخته است .
قبايل سرمست از غرورند... برگرد آخرين نواده پيامبر مى چرخند... و زمين به لرزه درآمده
است . زينب چه مى تواند بكند. حسين ، جان مى بازد... پيكرش چاك چاك شده است ... ولى
روح همان روح حسينى است ... مقاوم . زينب مى كوشد تا شايد بتواند باقيمانده انسانيت را
در فرمانده قبايل زنده سازد... با حزن و اندوه مى گويد:
- اى پسر سعد، اباعبداللّه را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟
انسانيت در او مرده است ...
قبايل را براى اتمام صحنه پايانى فرمان مى دهد:
- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
زينب فرياد مى زند:
اَما فيكُمْ مُسْلِمٌ؟.(73)
و هيچ پاسخى نمى شنود. انسانيت در روزگار گرگها و ظلمت و زوزه مرده است .
- بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
ابرص مشتاقانه در انتظار اشاره است . چشمان وحشى او برق مى زند و بر پيكر چاك چاك
حسين لگد مى زند... بر سينه اش مى نشيند. جسد را مى درد... محاسن او را در دست مى
گيرد... و شمشير نيرنگ خود را فرود مى آورد. سر را از پيكر جدا مى سازد...
قبايل از شدت فاجعه اى كه رخ داده است درهم مى ريزند.
پيكر بى حركت است . سگان هجوم مى آورند... پيكر خونين را مى درند. و سر فرزند
پيامبر بر بالاى نيزه اى بلند قرار مى گيرد... به انتهاى هستى مى نگرد و سوره كهف
را مى خواند.
خورشيد خاموش شده است ... و از آسمان خون تازه مى بارد و در كرانه مغرب افق سرخ
شده است ، چونان زخمى كه از آن خون مى ريزد.
و قبايل حريصانه به سمت خيمه ها مى تازند... آتش در خيمه ها شعله گرفته است . و
زنان و كودكان فرار مى كنند... بى هدف به سمت بيابان مى دوند.
و ده اسب ديوانه داوطلب مى شوند... اسبهايى كه به غارت و كشتار عادت كرده اند... به
پايمال كردن گلهاى بنفشه و شكافتن شكم كودكان خو گرفته اند... زمين زير سم
اسبان مى لرزد و سينه حسين پايمال مى گردد... و عطر بوسه محمّد و زهرا فضا را پر
كرده و با ذرات ريگهاى بيابان درآميخته است ... و با تاريخ .
آتش ديوانه وار در خيمه ها برافروخته ... و صداى كودكان از همه جا برخاسته است ... و
گرگها با قساوت زوزه مى كشند... و شب بسيار تاريك است ... باد ريگهاى بيابان را
به هرسو مى پاشد... اجساد برهنه را با غبارى خفيف مى پوشاند... و
قبايل به غارت مشغولند... و فرات قصد فرار دارد... و سر حسين بر بالاى نيزه اى
بلند قرار گرفته است ... به انتهاى هستى مى نگرد... به كاروانهايى مى نگرد كه در
آينده شكل خواهند گرفت .
شام غريبان
خورشيد فرار كرده است ... پشت افق پوشيده از خون سرخ ، پنهان شده است و ماه مانند
چشمانى اشك آلود، خونبار طلوع كرده است ...
قبايل همچنان به خيمه ها هجوم مى آورند و در آنان آتش مى افكنند. و آتش مانند دهان هاى
گرسنه اى ، جنون آميز زبانه مى كشد و همه چيز را مى بلعد.
گرگها زوزه مى كشند... به برّه هاى كوچكِ ترسان ، حمله ور شده اند...
شياطين با فرشتگان به نبرد برخاسته اند.
و فريادهايى برخاسته است .
- بزرگ و كوچكشان را نابود كنيد.
گرگها به خيمه اى هجوم آورده اند كه در آن جا جوانى بيمار است و نمى تواند از جاى
برخيزد... ابرص شمشير خود را مى كشد... همچنان تشنه خون است ... شخصى از
قبايل او را سرزنش مى كند:
- آيا نوجوانان را مى كشى ؟ اين نوجوانى بيمار است .
- ابن زياد دستور داده كه بايد تمام فرزندان حسين كشته شوند.
و زينب چون پدر شجاع خويش جلو مى آيد.
- او كشته نمى شود مگر آنكه اوّل من كشته شوم .
و منادى ندا مى كند كه هنگام تقسيم غنايم است . پس
قبايل در تصرّف سرهاى بريده به نزاع مى پردازند تا به واسطه آنان به ابن زياد،
حاكم شهرِ نيرنگ تقرّب جويند. سرها بر بالاى نيزه ها قرار مى گيرند. كاروانى از
عمالقه به حركت درآمده است كه پيشاپيش آنان سر نواده آخرين پيامبر قرار دارد.
روح جوان بيمار از مشاهده اين احوال در حال پرواز از كالبد است . عمّه اش با اين سخن
ديواره هاى زمان را درهم مى كوبد:
- مالى اراك تجود بنفسك يا بقية جدى ...(74)
لخته هاى خون و پيكرهاى پراكنده شده و شمشيرهاى شكسته و نيزه هاى فرو رفته در
ريگها... حاكى از حماسه بزرگى است ، حماسه اى كه آن را مردانى تحقق بخشيده اند كه
مرگ را به زانو درآورده اند و در قلبِ مرگ ، چشمه هاى حيات را جوشانده اند؛ و پرده از
راز خلود و جاودانگى برداشته اند.
زنى كه پنجاه سال از عمرش گذشته است ، به سمت جنازه اى حركت مى كند كه آن را مى
شناسد. از كودكى با او بزرگ شده و در بزرگى او را مراقبت نموده و اكنون آن را پاره
پاره در زير سمّ اسبان ديوانه مى بيند.
زينب كنار قتلگاه آخرين نواده پيامبر مى آيد. پيكر چاك چاك ، بى حركت است . روح او
كه قبايل را متحيّر ساخته از تن مفارقت كرده است . زينب دستان خود را زير بدن برادر
قرار مى دهد... چشم خود را به سمت آسمان مى دوزد... به سوى خدا... و با چشمانى
گريان چون ابر بهار مى گويد:
- الهى تقبل منا هذا القربان .(75)
و سكينه خود را بر پيكر پدر مى افكند و آن را در آغوش مى گيرد. و در حالت ويژه
اى از ارتباط با خداوند قرار مى گيرد. صدايى مى شنود كه از اعماق ريگها بلند است
... همهمه اى آسمانى و عجيب كه شباهت به صداى پدر سفر كرده اش دارد:
شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فاذكرونى |
|
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى
(76) |
قبايل با كوله بارى از ننگ .... ننگ ابدى .... قصد برگشتن به كوفه را دارند...
و سكينه همچنان جسد خونين پدر را در آغوش گرفته است .
قبايل بيابانگردِ بى فرهنگ ، هجوم مى آورند و او را به زور و با سرنيزه كشان كشان
بر ناقه سوار مى كنند.
بيست زن داغدار و يك جوان بيمار و چند كودك بى سرپرست ، غنيمتى است كه
قبايل در طولانى ترين روز تاريخ به دست آورده اند.
و امّا سرها در ميدان مسابقه قرار گرفته اند و لشكريان مى كوشند تا به واسطه آنها
به ارقط، حاكم شهرِ شهره به نيرنگ ، تقرب جويند.
قبايل ، ساحل فرات را ترك مى كنند... فرات را تنها رها مى كنند تا در بيابان همچون
مارى سرگردان در پيچ و تاب باشد.
و موكب اسيران نيز حركت كرده است و با چشمانى غمگين به پشت سر به اجساد پراكنده اى
مى نگرد كه بر بالاى ريگهاى بيابان چون ستارگانى خاموش افتاده اند... سرانجام آن
بيابان را پشت سر مى گذارد و سكوتى سهمگين بر آن صحرا حاكم مى گردد و فقط
ناله اى از اعماق آن زمين شنيده مى شود؛ زمينى كه به رنگ ارغوانى درآمده است .
پايان