صلح امام حسن (ع)

شيخ راضى آل ياسين
ترجمه : آيه الله سيد على خامنه اى

- ۲۰ -


ياران شهيد حجر

در گذشته دانستيم كه ياران حجر , گلهاى سر سبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال دين بودند و بتعبير فرموده ى حسين بن على عليه السلام : ( نمازگزارانى عابد بودند كه ظلم را تقبيح مى كردند و بدعت ها را بزرگ مى شمردند و در راه خدا نكوهش ملامتگران را بچيزى نمى گرفتند)

همچنين ديديم كه ديگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را ميبردند , از آنان نيز ياد مى كردند .

و اگر بازى تقدير يا كنترل هاى دستگاه اموى ميخواسته اند نام آن بزرگمردان را در زواياى فراموشى بيفكنند , اين مقدار جاى هيچگونه ترديد و گمانى نبوده كه اينعده , شهيدان عقيده و فكر و قربانيان حق مغصوب بوده اند و همين براى فضل و شكوه و نام آورى آنان در تاريخ بسنده است .

معاويه در حج ( مقبولى) ! كه پس از قتل اين عزيزان بزرگوار گزارد , در مكه با حسين بن على عليه السلام ملاقات كرد و از روى كبر و تفرعن گفت : شنيدى با حجر و يارانش كه شيعيان پدرت بودند چه كرديم ؟ آنحضرت فرمود : چه كردى ؟ ! گفت : آنها را كشتيم و كفن كرديم و بر  جنازه شان نماز گزارديم و بخاك سپرديم ! حسين عليه السلام خنده ئى كرد و فرمود : آنها بر تو غلبه يافته اند , ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم نه آنان را كفن مى كنيم , نه بر جنازه شان نماز مى گزاريم و نه بخاكشان مى سپاريم !( 21 ) .

و اينك فهرست نام اين شهيدان بترتيب حروف و با هر آنچه درباره ى هر يك از آنان ميدانيم :

شريك بن شداد - يا نداد - حضرمى و بنا بر قولى : ( عريك بن شداد) .

صيفى بن فسيل شيبانى - سر آمد ياران حجر , داراى قلبى آهنين و عقيده ئى استوار و سخنى محكم .

هنگاميكه او را دستگير كرده و نزد زياد آوردند , زياد خطاب به او كرد و گفت : درباره ى ابوتراب چه ميگوئى ؟ اى دشمن خدا ؟ ! پاسخ داد : من ابوتراب را نمى شناسم زياد گفت : او را خوب مى شناسى ! گفت : نمى شناسم زياد گفت : چطور ؟ على بن ابيطالب را نمى شناسى ؟ ! گفت : چرا گفت : بسيار خوب , ابوتراب هموست گفت : نخير او پدر حسن و حسين است , درود بر او رئيس انتظامات زياد گفت : امير بتو مى گويد او ابوتراب است و تو ميگوئى نخير ؟ ! ( صيفى) گفت : اگر امير دروغ مى گويد منهم بايد دروغ بگويم ؟ و اگر او بر سخن باطلى شهادت ميدهد منهم بايد شهادت دهم ؟ - بنگريد به صلابت و استوارى اين مسلمان - زياد گفت : اين نيز گناهى ديگر , عصاى مرا بياوريد ! عصا را آوردند , گفت : خوب عقيده ات درباره ى على چيست ؟ گفت : نيكوترين اعتقادى  كه درباره ى بنده ئى از بندگان شايسته ى خدا ميتوان داشت نعره ى زياد بلند شد : با چوب بقدرى بگردنش بكوبيد كه نقش زمين شود آنقدر او را زدند كه بر زمين غلطيد آنگاه گفت : رهايش كنيد هان ! عقيده ات چيست ؟ گفت : بخدا سوگند اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنى جز آنچه شنيدى سخن ديگرى از من نخواهى شنيد گفت : بايد او را لعن كنى يا گردنت را خواهم زد گفت : در اينصورت گردنم را خواهى زد , و اگر چنين كنى بخدا من خشنودم و تو بدبخت ( زياد) فرياد زد : او را با زنجير آهنين ببنديد و در زندان بيفكنيد .

و بالاخره پس از چندى او نيز در كاروان مرگ بهمراه حجر و در شمار شهيدان عزيز عذراء بود .

عبدالرحمن بن حسان عنزى - در شمار ياران حجر بود و بهمراه او دست بسته و در زنجير به قتلگاه كشانيده شد هنگاميكه به چمنزار عذراء رسيدند در خواست كرد كه او را نزد معاويه بفرستند - گويا مى پنداشت كه معاويه از پسر سميه بهتر است - چون بر معاويه در آمد معاويه خطاب به او كرد و گفت : هان ! درباره ى على چه ميگوئى ؟ گفت : از اين موضوع در گذر و سئوال مكن كه براى تو بهتر است معاويه گفت : نه بخدا در نميگذرم عبدالرحمن گفت : شهادت ميدهم كه او كسى بود كه خدا را بسيار ياد ميكرد و امر به حق مى نمود و عدل را بپا ميداشت و از مردم در ميگذشت گفت : پس درباره ى عثمان عقيده ات چيست ؟ گفت : او اول كسى بود كه باب ظلم را گشود و درهاى حق را بست معاويه گفت : خودت را بكشتن دادى ! جواب داد : نه , بلكه تو را كشتم و از ربيعه كسى در وادى نيست - يعنى براى شفاعت يا دفاع از او - معاويه او را به كوفه نزد  زياد فرستاد و دستور داد به بدترين وضعى او را بقتل رساند !

اين عبدالرحمن همانكسى است كه چون دژخيمان معاويه در چمنزار ( عذراء) به ايشان حمله كردند گفت : ( بارالها ! مرا از كسانى قرار ده كه خوارى آنان را ارج مينهى و از آنان خشنودى , چه بسيار زمانها كه جان خود را بمعرض قتل در آوردم ولى خداوند جز آنچه اراده فرموده بود مقدر نساخت).

حبه ى عرنى در ( تاريخ كوفه) ( ص 274 ) از او ياد كرده و گويد : عبدالرحمن بن حسان عنزى از ياران على عليه السلام بود در كوفه اقامت داشت و مردم را بر ضد بنى اميه تحريك مى كرد , زياد او را دستگير ساخت و به شام فرستاد معاويه او را به بيزارى جستن از على عليه السلام فرا خواند , عبدالرحمن در پاسخ او بخشونت سخن گفت و معاويه وى را نزد زياد باز پس فرستاد و او وى را بقتل رسانيد .

ابن اثير ( درج 3 ص 192 ) و طبرى ( درج 6 ص 155 ) نوشته اند كه زياد او را در ( قس الناطف) ( 22 ) زنده بگور ساخت .

مؤلف : اگر معاويه از چگونگى اعدام شيعيان على بوسيله ى زياد در كوفه خبر مى يافت و دست و پا قطع كردن ها و زبان بريدنها و چشم در آوردنها را ميدانست , يقينا سفارش نمى كرد كه عبدالرحمن بن حسان را ( ببدترين وضعى) بقتل رساند مگر بدتر و وحشيانه تر از اينگونه كشتن ها و مثله كردن ها , وضعى ميتوان تصور كرد ؟ با اينحال , زياد سفارش معاويه  را بكار بست و ( زنده بگور كردن) را هم به انواع اعدامهاى قبلى افزود ! ( 23 )

براستى آيا در آنروز كه همگان در پيشگاه خداوند قهار گرد آيند معاويه بر اين سفارشها و زياد بر آن جنايت ها چگونه سزائى خواهند داشت ؟

قبيصة بن ربيعه ى عبسى - بعضى از مورخان بجاى ربيعه , ( ضبيعه) نوشته اند و او همان شجاع پيشتازى است كه تصميم داشت بكمك قوم خود مقاومت مسلحانه را ادامه دهد , ولى رئيس قواى انتظامى دولتى بدو امان داد و او باعتماد ( قرار داد امان) كه همواره ميان عرب - چه رسد به مسلمانان - داراى اعتبار و احترام فراوان بود , دست از جنگ كشيد غافل از اينكه خصلتهاى برگزيده ى اسلامى و عربى را در قاموس بنى اميه مفهومى نيست و از آنها جز بعنوان ابزارى براى سلطه ى ظالمانه و تحكم آميز در دستگاه ايشان استفاده نمى شود قبيصه را نزد زياد حاضر ساختند , زياد رو به او كرد و گفت : بخدا كارى مى كنم كه ديگر فرصت شورش و قيام بر ضد زمامداران را پيدا نكنى ! نظر گاه تنگ و محدود قدرتمندان را بنگر ! قبيصة پاسخ داد : من با  ( امان) نزد تو آمده ام زياد فرياد زد : او را به زندان ببريد !

و بالاخره , او نيز در شمار كاروانيان اسيرى بود كه دست و پا بسته و بيدفاع راهى قتلگاه شدند و در حديث است كه : ( هر آنكس كه شخصى را امان دهد و سپس او را بقتل برساند من از وى بيزارم اگر چه آن مقتول كافر باشد) ( 24 ) .

هنگاميكه كاروان بسوى خارج شهر كوفه ميرفت , اسيران را از برابر خانه ى قبيصه عبور دادند , قبيصه دختران خود را ديد كه بسوى او گردن كشيده و زار زار بر او مى گريند به دو نگاهبان خود ( وائل) و ( كثير) گفت : بگذاريد تا به خانواده ى خود وصيت كنم , چون نزديك آنان رسيد لحظه ئى سكوت كرد و سپس گفت : ساكت شويد ! دختران سكوت كردند آنگاه گفت : تقوى و شكيبائى پيشه كنيد , من از خداى خود اميد ميبرم كه در اينراه مرا به يكى از دو نيكى نائل آورد : يا شهادت كه سعادت من در آنست و يا بازگشتن نزد شما با عافيت عهده دار زندگى شما خدا است و او زنده است و هرگز نميميرد بنگر كه در قالب اين پيكر بشرى چه روح آسمانى و فرشته سيرتى نهفته است اميد ميبرم كه شما را فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد .

آنگاه براه خود ادامه داد و آن خانواده ى نوميد و پريشان را گريان و دعا گويان در انتظار خود گذارد و چه خانواده ها و چه دخترها كه در آنروزگار سياه بگونه ى خانواده و دختران قبيصه زندگى را بسر ميبردند .

طبرى مى نويسد : قبيصة بن ضبيعه بدست ( ابو شريف بدى) افتاد , قبيصة بدو گفت : ميان قبيله ى من و قبيله ى تو اختلاف و نزاع نيست , بگذار كس ديگرى مرا بكشد وى قبول كرد و سپس ( قضاعى) او را بقتل رسانيد .

مؤلف : و باز قدرت و بزرگوارى اين روح بزرگ را بنگر كه در چنين لحظه ئى در آن انديشه است كه ميان دو قبيله كدورت و نفاقى پديد نيايد و ميكوشد كه برادرى و مسالمت را حفظ كند .

كدام بن حيان عنزى :

محرز بن شهاب بن بجير بن سفيان بن خالدبن منقر التميمى -( 25 ) وى از بزرگان و سران قوم و از شيعيان زبده و معروف به ( شيعيگرى) بود در سال 43 كه ( معقل بن قيس) با خوارج مى جنگيد , محرز فرمانده ميسره ى سپاه وى بود , در اين جنگ - بروايت طبرى درج 6 ص 108 - سپاه ( معقل) از سه هزار جنگجو تشكيل شده بود و همه از يكه سواران و برگزيدگان شيعه.

 2 - عمروبن الحمق خزاعى :

بن كاهن بن حبيب بن عمرو بن القين بن ذراح بن عمرو بن سعد بن كعب بن عمرو بن ربيعه ى خزاعى سلسله ى نسب او را چنين آورده اند .

وى پيش از فتح مكه اسلام آورد و به مدينه مهاجرت كرد و او همان صحابى نيكو صفتى است كه رسولخدا صلى الله عليه و آله دعا كرد جوانى او پايدار بماند , هشتاد سال از عمر او گذشت و يك تار موى سپيد در صورت او ديده نشد و چون زيبا و خوش چهره نيز بود , بجا ماندن رنگ موى صورت بر درخشندگى و زيبائى او مى افزود .

پس از دوران رسولخدا مصاحبت اميرالمؤمنين على عليه السلام را برگزيد و دوستى مخلصانه ى وى بجائى رسيد كه آنحضرت بدو ميفرمود : كاش در ميان سپاه من صد نفر مانند تو يافت مى شد جنگ هاى : جمل و صفين و نهروان را در كنار على عليه السلام درك كرد .

اميرالمؤمنين او را بدينگونه دعا كرد : ( بارالها قلب او را به تقوى روشن ساز و او را به راه راستت هدايت فرما) و بدو فرمود : اى عمرو ! بعد از من , تو بقتل خواهى رسيد و سر تو را شهر بشهر خواهند گردانيد و آن اول سرى است در اسلام كه گردانيده مى شود , واى بر كشنده ى تو)( 26 ) .

ابن اثير مى نويسد ( ج 3 ص 183 ) : هنگاميكه زياد به كوفه آمد ( عماره بن عقبة بن ابى معيط) بدو گفت : ( عمر و بن حمق) شيعيان ابوتراب را سر جمع و متمركز مى كند زياد كس نزد او فرستاد كه : اين اجتماع در اطراف تو چيست ؟ با هر كس خواستى سخن بگوئى در مسجد ( 27) .

از آن پس عمرو - بروايت طبرى - همواره بيمناك و مترصد بود تا ماجراى ( حجر بن عدى كندى) پيش آمد , در آن واقعه وى امتحان خوبى داد و هنر نمائى درخشانى كرد مردى از ( الحمراء) ( نيروى انتظامى زياد ) بنام ( بكر بن عبيد) عمودى بر سرش فرود آورد و او را بر زمين افكند , شيعيان او را از معركه بدر بردند و در خانه ى مردى از قبيله ى ازد پنهان  ساختند , پس از چندى مخفيانه از كوفه خارج شد و ( رفاعة بن شداد) كه او نيز يكى ديگر از سران شيعه بود , بهمراهى وى خارج گشت ابتدا بسوى مدائن رفته و سپس راه موصل را در پيش گرفتند و در نزديكى آن شهر در كوهى مأمن گزيدند حاكم آبادى نزديك آن كوه درباره ى آنان بدگمان شد و با جمعى سوار بسوى آنان رفت , عمرو هنوز به موصل نرسيده بيمارى ( استسقاء) گرفته بود و طبعا اكنون قدرت دفاع نداشت ولى ( رفاعة بن شداد) كه جوانى نيرومند بود بى درنگ بر اسب جست و به عمرو گفت : از تو دفاع ميكنم عمرو گفت : دفاع بحال من چه سودى دارد ؟ اگر بتوانى جان خودت را خلاص كن رفاعه بر آنان هجوم آورد و حلقه ى محاصره را پاره كرد و با تاخت دور شد , سواران او را تعقيب كردند و او تير اندازى چيره دست بود , هر سوارى كه نزديك او مى رسيد تيرى بسوى او رها مى كرد , يا مجروحش مى ساخت و يا او را از پاى در مى افكند , لذا سواران از تعقيب او منصرف شدند و به عمرو پرداختند , از او پرسيدند : تو كيستى ؟ گفت : من كسى هستم كه اگر رهايم كنيد براى شما بسلامت نزديكتر است و اگر بكشيد زيانش براى شما بيشتر ! مجددا از نام و نشان او پرسيدند حاضر نشد بانان پاسخ گويد ( ابن ابى بلتعه) كارگزار آبادى , او را نزد كارگزار موصل كه ( عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفى) بود فرستاد و او چون ( عمرو) را ديد , شناخت و ماجراى او را براى معاويه نوشت معاويه نوشت كه با نيزه نه ضربت بر او وارد آورند همچنانكه او بر عثمان وارد آورده است ! چنين كردند , در ضربت اول يا دوم وفات يافت .

روايت ابن كثير با روايت مذكور كه از طبرى بود داراى مغايرت فراوان است , وى ميگويد : مأموران معاويه او را در غارى مرده يافتند , سرش را بريدند و نزد معاويه فرستادند و اين نخستين سرى بود در اسلام كه گرد شهرها گردانيده شد معاويه سر بريده او را نزد همسرش ( آمنه بنت شريد) كه زندانى بود فرستاد وحشيگرى و خوى سبعيت را در آن بظاهر انسان , بنگريد سر را در دامن او افكندند , آمنه دست بر پيشانى او نهاد و لبهاى او را بوسيد و گفت : ديرى است كه او را از نظر من دور داشته ايد و اكنون كشته ى او را بمن باز ميگردانيد ؟ زهى به اين هديه كه هم دوستدار است و هم محبوب .

حسين عليه السلام ضمن نامه ئى به معاويه نوشت : ( آيا تو آن نيستى كه عمر و بن الحمق صحابى رسولخدا صلى الله عليه و آله - آن بنده ى شايسته را كه جسم او از عبادت خدا فرسوده و رنگ او زرد گشته بود - بقتل رسانيدى با آنكه به او امان داده و چندان عهد و پيمان سپرده بودى كه اگر به پرنده ئى ميدادند از فراز ابرها بزير مىآمد ؟ او را كشتى و بر خدا جرئت ورزيدى و عهد و پيمان را سبك شمردى)

مؤلف : منظور از اين عهد و پيمان , همان مفاد ماده ى پنجم قرار داد صلح است .

مؤلف : ( سفينة البحار) مى نويسد : مدفن او در كنار شهر ( موصل) است ( ابو عبدالله سعيد بن حمدان) پسر عموى ( سيف الدوله) نخستين بار در ماه شعبان سال 336 آنرا بنا كرد .

در كتاب ( اصول التاريخ و الادب) چنين آمده ( ج 9 ص : 2) ( ابوالحسن على بن ابى بكر هروى) در ( كتاب الزيارات) مى نويسد : بر كناره ى شهر موصل در ناحيه ى علياى شهر , مدفن ( عمرو بن الحمق) است , بدن وى را در آنجا بخاك سپردند و سرش را بشام بردند ميگويند اين اول سرى بود  در اسلام كه گردانيده شد در اين آرامگاه بعضى از بزرگان اولاد حسين نيز مدفونند

3 - عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش :

( محمد بن بحر شيبانى) در كتاب ( الفروق بين الاباطيل و الحقوق) از ( قاسم بن مجيمه) نقل مى كند كه گفت : ( معاويه به هيچيك از تعهدات خود عمل نكرد و من نامه ى حسن را به معاويه خواندم كه در آن , جنايتهاى معاويه را در مورد خود و شيعيانش شماره مى كند و پيش از همه , نام عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش را كه با او بقتل رسيدند , ميبرد)( 28 ) مؤلف : عجالتا از حالات حضرمى و ماجراى شهادت وى و كسانى كه با او كشته شده اند , چيزى نميدانيم همين اندازه ميدانيم كه وى از ياران و نزديكان اميرالمؤمنين بوده و آنحضرت در جنگ جمل بدو فرموده است : ( بشارت باد تو و پدرت را اى پسر يحيى) همچنين از گفتار برخى از مورخان در اينباره كه چرا حسن بن على ( ع ) در نامه يى كه بمعاويه نوشت نام عبدالله بن يحيى را بر ديگر دوستانش مقدم ساخت , بدست مىآيد كه وى از همه ى آنان پارساتر و از زندگى دنيا دورتر و به انزوا نزديكتر بوده و از ناحيه ى او حكومت معاويه را خطرى تهديد نمى كرده است مى نويسند : ( معاويه , از اندوهى كه عبدالله و يارانش از وفات اميرالمؤمنين داشتند و محبتى كه بدو مى ورزيدند و فضائل او را كه بسيار مى گفتند , آگاه گشت , لذا ايشان را دستگير ساخت و دست و پا  بسته گردن زد و كسيكه راهبى را از خلوت انزوايش فرود مىآورد و بى هيچ جرم و گناهى ميكشد , شگفت انگيزتر است از آنكس كه كشيشى را از كليسائى بيرون ميكشد و بقتل مى رساند , زيرا كشيش به فعاليت و تلاش نزديكتر است از راهبى كه ميان زمين و آسمان زندگى مى كند بنابرين اگر امام حسن اين عابدان و پارسايان و روشنگران را بر مردمى كه آنان نيز داراى چنين خصلتهائى بوده اند , مقدم ساخته عجبى نيست) ( 29 ) .

ماجراى (عبدالله بن يحيى) به فاجعه ى حجربن عدى بسى شبيه و همانند است : هر دو بيدفاع كشته شدند , هر دو با جمع دوستان و ياران خود كشته شدند و هر دو فقط به جرمى گرفته شدند كه بيگمان سر لوحه ى فضائل ايشان بود

4 - رشيد هجرى :( 30 )

شاگرد على عليه السلام و يار و مصاحب پاكباخته ى او و دانشمندى كه همه به اينكه داناى پيشامدهاى و مرگها بوده , اعتراف كرده اند جمع كثيرى از او روايت مى كنند ولى همه ى آنان از بيم زمامدار اموى از بردن نام او خوددارى نموده اند , تنها كسى كه بصراحت از او نام برده و حديث نقل كرده , دختر يگانه ى اوست كه بچشم خود كشته شدن پدر را ديده و دست و پاى بريده ى او را جمع آورى كرده است دخترك در هنگاميكه دست و پاى بريده ى پدر را جمع مى كرد , از او پرسيد : هيچ احساس درد ميكنى ؟ جواب داد : نه دختركم ! مگر آن اندازه كه از ازدحام جمعيت دست دهد !

او را نزد زياد حاضر ساختند , زياد به او گفت : دوستت - يعنى على عليه السلام - درباره ى بلائى كه بر سرت خواهيم آورد چيزى بتو نگفته است ؟ ! رشيد پاسخ داد : دست و پايم را قطع مى كنيد و بدارم مىآويزيد زياد گفت : بخدا پيشگوئى او را دروغ خواهم ساخت , بگذاريد برود چون خواست خارج شود زياد فرياد زد , برگردانيدش , براى تو هيچ بلائى شايسته تر از همان چيزيكه رفيقت خبر داده بنظرمان نمى رسد , محققا هر چه زنده بمانى جز بدى ببار نخواهى آورد دست و پاى او را ببريد , دست و پايش را بريدند و او همچنان سخن ميگفت زياد دستور داد او را بدار بياويزند و ريسمان را بگردن او ببندند رشيد گفت : يك كار ديگر باقى مانده كه مى بينم از آن فراموش كرده ايد ! زياد گفت : زبانش را هم ببريد چون زبانش را بيرون آوردند تا ببرند گفت : بگذاريد يك كلمه بگويم او را رها كردند , گفت : بخدا اين نيز تصديق سخن اميرالمؤمنين است , مرا از بريدن زبانم نيز با خبر ساخته بود.

او را مجروح و دست و پا بريده از قصر بيرون افكندند , مردم گرد او مجتمع گشتند و همان شب وفات يافت , رحمت خدا بر او باد .

دخترش مى گويد : روزى به پدرم گفتم : چقدر تلاش مى كنى , پدر ! جواب داد : ( دخترم ! پس از ما مردمى خواهند آمد كه آگاهى و بينائى آنان در دين , از زحمت و تلاش ما با فضيلت تر است) .

به دخترش اندرز مى داد : ( دختر كم ! حرف را با ( كتمان) بميران و دل را جايگاه امانت بساز)( 31 )

5 - جويرية بن مسهر عبدى :

ابن ابى الحديد مى نويسد : روزى على عليه السلام به او نگريست و گفت : جويريه ! بيا نزديك ! هر وقت چشمم بتو مى افتد احساس مى كنم كه دوستت دارم آنگاه مطالبى از اسرار با او در ميان گذاشت و در آخر گفت : اى جويريه ! دوست ما را تا وقتى به ما محبت ميورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار و دشمن ما را تا زمانى كه دشمن ماست , دشمن بدار و هر آنگاه كه محبت ما را به دل گرفت او را دوست گير .

خصوصيت او با على عليه السلام بدانپا بود كه روايت كرده اند روزى وارد منزل آنحضرت شد , اميرالمؤمنين خفته بود و جمعى از يارانش در آنجا بودند جويريه بانگ زد : اى خفته ! بيدار شو بيگمان ضربتى آنچنان بر سرت خواهند زد كه موى صورتت از آن رنگين شود آن حضرت تبسمى كرد و فرمود : و من نيز تو را از سر انجامت با خبر سازم , سوگند بانكس كه جانم بدست اوست , تو را نزد ستمگر خشن زنازاده ئى خواهند برد و او دست و پاى تو را قطع خواهد كرد و در زير ساقه ى درخت ( كافر) ى بدار خواهد آويخت !

راوى ميگويد : روزگارى بر اين نگذشت كه زياد , جويريه را دستگير كرد و دست و پاى او را بريد و در كنار ساقه ى ( ابن معكبر) بر ساقه ى كوتاهى بدار آويخت

مؤلف : اين حديث را ( حبه ى عرنى) رحمه الله نيز نقل كرده و بر آن افزوده كه : زياد بن ابيه كسى بود كه علم دشمنى على عليه السلام را بر افراشت و پيوسته در جستجوى ياران على بود و چون ايشان را خوب مى شناخت , در هر گوشه ئى كه بودند آنان را مى يافت و مى كشت .

6 - اوفى بن حصين :

يكى از قربانيان ظلم بنى اميه زياد او را نزد خود طلبيد ولى او از روبرو شدن با زياد امتناع كرد روزى زياد مردم را از نظر ميگذرانيد ناگهان چشمش به او افتاد , گفت : اين كيست ؟ گفتند ( اوفى بن حصين) است زياد آهسته با خود گفت : با پاى خود بدام افتاد ! سپس از او پرسيد : عقيده ات درباره ى عثمان چيست ؟ گفت : عثمان داماد رسولخدا و شوهر دو دختر او بود گفت : درباره ى معاويه چه ميگوئى ؟ گفت : بخشنده ئى با گذشت است .

او فى در سخن بسيار زبر دست بود لذا ( زياد) نتوانست از گفتار او بهانه ئى بدست آورد .

مجددا پرسيد : نظرت درباره ى من چيست ؟ گفت : شنيدم در بصره گفته ئى كه ( بخدا بيگناه را بجاى گنهكار و حاضر را بجاى غائب مجازات خواهم كرد) ؟ گفت : بلى گفته ام ( 32 ) گفت : بسيار براه خطا و اشتباه رفته ئى !

مؤلف : زبر دستى اين مرد بلند راى , از اينجا بدست مىآيد كه در پاسخگوئى به زياد , روش تدريج را پيش گرفته و با اسلوبى حكيمانه خواسته او را به خطاهاى خود واقف سازد فراموش نكنيم كه وى در اين لحظه از سوئى در ميانه ى نطع و شمشير و از سوى ديگر , بر سر دو راهى حق و باطل قرار داشته است و همين نكته است كه بر اعجاب و تحسين ما نسبت به اين شاگردان قهرمان على عليه السلام مى افزايد ولى اين موعظه براى ( اوفى) فقط اين سود را داشت كه زياد گفت : ( شيپور زن , از ديگران شريرتر نيست) ( 33 ) و سپس دستور قتل او را صادر كرد( 34 ) .

آيا براستى زياد به چه جرمى ( اوفى بن حصين) را هدف شرارت خود قرار داد و خونش را بر زمين ريخت با اينكه رسول خدا فرموده است : همه چيز مسلم : جانش , آبرويش , مالش براى مسلم ديگر حرام و محترم است ؟

چنانكه ديدى اين بزرگمرد در پاسخهائى كه به زياد داده هيچ پوشيده ئى را بر ملا نساخته و هيچ پنهانى را آشكار نكرده است ولى آنكسى كه با حكم آشكار قرآن مخالفت مى كند و آيه ى : ( لا تز روازره و زراخرى) ( هيچ كس وزرو و بال شخص ديگرى را بدوش نميكشد ) پشت گوش مى افكند و بيگناه را بجرم گنهكار ميگيرد , چه شگفت اگر زبان قرآن و منطق دين را درك نكرده و خون چون او مردى را بريزد .

براستى زياد در آن روزگار بر كنگره ى كاخ ظلم و بيداد بر آمده بود و مردم پيرامونش در شديدترين محنت هاى دنيا بسر ميبردند : دسته دسته بزندانها سرازير مى شدند و گروه گروه از وطن آواره گشته و در غربت  تبعيدگاهها زندگى ميكردند و هر روز صدها نفر براى انجام مجازاتهاى وحشيانه ئى از قبيل در آوردن چشم و بريدن دست و پا و خورد كردن استخوانهاى سينه و پشت ( 35 ) , زير دست دژخيمان دربار او قرار ميگرفتند و چه بسيار بودند قربانيان ديگرى كه دست و پا بسته و زنجيرى ميان كوفه و شام در رفت و آمد بودند .

در كوفه جز ارعاب و خفقانى مرگبار و در شام براى اين عده , جز مرگى هولناك هيچ چيز وجود نداشت .

كوفه كه در گذشته ى نزديك كانون شورش و پايگاه توطئه بود , بر اثر فشار و سخت گيرى حكام ستمگر اموى همچون عضو شكسته ى مجروحى , افسرده و بيحال و فرمانبردار مينمود , توطئه گران ديروز , حاكمان مستبد و خود كامه ى امروز بودند و بى هيچ پروا دست ظلم و بيداد بر ملت مظلوم گشوده بودند , شگفتا ! چگونه شهر را زلزله ى خشم مردم در هم نميكوفت ؟ و چسان همه يكجا از آن ستمكده دست نكشيده و بكوها و بيابانها پناهنده نمى گشتند ؟

معاويه و فرزند نامشروع پدرش و رجال مكتبش اين نكته را درك نميكردند كه زور و خفقان , خود بزرگترين عامل رشد ايده هائى است كه زمامدار مستبد و جبار با آن مى جنگد و نمى فهميدند كه فشار و ارعاب نمى تواند فكر و مكتبى را كه مهر ابديت بر آن خورده , نابود و ريشه كن  سازد و فكر اصيل , همان بذر سالمى است كه پا بپاى تاريخ و در امتداد نسلها و قرنها , رشد مى كند و با گذشت زمان , مايه ى زندگى و ادامه ى حيات را هر چه بيشتر ميگيرد بدينصورت بود كه پس از آن روزگار , صدها ميليون آدمى در صحنه ى اين جهان پديد آمدند كه با كوفه ى آنروز طرز فكرى يكسان و از معاويه و همدستانش كينه ئى زوال ناپذير و عدواتى بى پايان داشتند

شكنجه هاى بدون اعدام :

 فجايع دستگاه اموى , بجز قتل و تبعيد و ويران كردن خانه ها و مصادره ى اموال و دوختن دهانها , انواع و الوان ديگر نيز داشت ابن اثير بمناسبت نقل فاجعه ى ( اوفى بن حصين) مى نويسد : ( پس از حادثه ى ( بريدن دست سى يا هشتاد نفر) او نخستين كسى بود كه بدست زياد كشته شد) .

معاويه همه ى زوايا و گوشه و كنارهاى كوفه و بصره را جستجو كرد و در اين دو شهر , هر بزرگ قومى يا مرد شمشير زنى يا خطيب مؤثرى يا شاعر با قريحه ئى از شيعه را از مركز و قرارگاه خود بركند : بزندان انداخت و دست او را به زنجير بست يا آواره و بيخانمانش ساخت و يا خون او را بر زمين ريخت .

و اينك نمونه هائى كوچك از فرآورده هاى جنايت پدر يزيد در مورد شخصيت هاى برجسته ى آن روز از سران و بزرگان شيعه :

ب - كسانيكه مورد فشار و تهديد قرار گرفتند

1 - عبدالله بن هاشم مرقال :

بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره .

پدر او ( هاشم مرقال) ( بن عتبة بن ابى و قاص ) همان فرمانده شجاع پيشتازى بود كه معاويه در جنگ صفين از دست او به دهشتى كشنده دچار شد و او در آنروز در رأس ميسره ى لشكر امام على عليه السلام قرار داشت .

معاويه به كارگزار خود زياد نوشت : ( اما بعد , عبدالله بن هاشم بن عتبه را زير نظر بدار و او را دستگير كن و دست بسته به شام نزد من بفرست) .

زياد , شبانه بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجير روانه ى دمشق كرد چون او را بر معاويه وارد كردند عمروبن عاص در نزد او بود معاويه به عمرو گفت : اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : بلى , اين همانكسى است كه پدرش در جنگ صفين ميگفت و رجزى را كه ( هاشم) در آنروز در ميدان جنگ خوانده بود تكرار كرد و سپس به اين بيت تمثل جست :

( گاه سبزه و گياه بر روى سرگين مى رويد

و خشم و كين اندرون همچنان باقى است)( 36 )

و آنگاه گفت : زنهار ! اى اميرالمؤمنين اين تمساح آرام را رها مكن , پيوند جان او را بگسل و او را به عراق باز مگردان , چه او كسى نيست كه از نفاق و اختلاف باز ايستد , اينها اهل مكر و عداوت و آتش  افروزان هنگامه ى ابليس اند در دل او مهرى است كه سلاح بر تن او مىآرايد و در سر او انديشه ئى است كه به سر كشى اش و اميدارد و در گرد او يارانى هستند كه وى را مدد مى كنند و سزاى هر گناهى , كارى است همانند آن .

سخنانى از اين قبيل و طعن و حمله ئى از اينگونه به مردم عراق , عادت معروف و هميشگى عمروبن عاص است و ما پيش از او كسى را نمى شناسيم كه با اينچنين كلمات خصومتبارى اهل عراق را توصيف كرده باشد .

ولى فرزند مرقال نيز جبان ضعيفى نبود كه چنين حملات تندى بتواند راه قريحه را بر او ببندد , او شير بچه ئى بود كه نسبت به شيران قوى پنجه مى رسانيد لذا در حاليكه روى سخن بسوى عمرو داشت , در پاسخ او چنين گفت :

( اى عمرو ! من اگر كشته شوم مردى خواهم بود كه خويشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرا رسيد ولى آيا اين تو نبودى كه از ميدان كارزار , روى گردانيدى ؟ چندان كه ما تو را به نبرد فرا ميخوانديم , بهانه مى جستى و همچون كنيزكى سيه روى يا گوسفندى كه بسوئى كشيده مى شود , پرهيز مى كردى و فرا پس مى رفتى ! و توان كمترين دفاع نداشتى ! ؟)

عمرو گفت : هان بخدا كه اكنون در كام شيرى در افتاده ئى كه از همه ى اقران برتر است چنين پندارم كه از چنگ اميرالمؤمنين رهائى نخواهى داشت !

عبدالله گفت : ( اى پسر عاص , بخدا مى بينم كه در وقت آسودگى , گزافه گوى و در هنگامه ى ديدار , جبان و ترسوئى ! چون پشت كنى ,

دژخيمى بيدادگرى و چون روبرو شوى , ترسانى ضعيف ! به شاخه ى كجى ميمانى كه در خارستانى روئيده است : بى ميوه و پر زحمت , دير پاى و بدون بهره آيا اين تو نبودى كه روزگارى مردمى بر تو مستولى گشتند كه در خردسالى به عنف گرفتار نگشته و در بزرگى از دين بدر نرفته بودند , دستى نيرومند و زبانى تيز داشتند , كجى ها را بر طرف مى ساختند و گرفتگى ها و سختى ها را بر مى گشودند , اندك را افزون ميكردند و تشنگى ها را فرو مى نشانيدند و ذليل را به عزت مى رسانيدند ؟)

عمرو گفت : بخدا سوگند در آنروز پدرت را ديدم كه شكمش را ميدريدند و امعائش را بيرون مى كشيدند و استخوانهاى پشتش را ميكوبيدند و چنان بود كه گوئى پيكر او يكپارچه جراحتى مرهم نهاده است !

عبدالله گفت : ( اى عمرو ! ما تو را و سخنهايت را آزموده ايم و زبان تو را بسى دروغ پرداز و فريبكار يافته ايم تو با مردمى در آميخته ئى كه به حال تو آشنائى ندارند و كردار تو را نيازموده اند و اگر در ميان مردمى جز مردم شام زبان بگفتار گشائى تباهى فكر خويش را در خواهى يافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته ئى كه سنگينى بار , رانش را بلرزه در آورده , بر خود خواهى لرزيد) .

در اين هنگام معاويه خطاب به آندو كرده گفت : بس كنيد ديگر ! و سپس دستور داد كه عبدالله را بخاطر خويشاونديش رها كنند پس از آن هميشه عمروعاص او را بر اين كاهلى سرزنش ميكرد و بدين مضمون اشعارى انشاد مينمود : ( تو را فرمانى دادم اطاعت نكردى و دست از كشتن پسر هاشم كه خود موفقيتى بود , باز داشتى مگر پدر او نبود كه على را در آن هنگامه ى خونين ياورى كرد ؟ و دست از پيكار نكشيد تا درياها از خون ما در صفين پديد آورد و اين پسر اوست , و هر كس به پدر خود همانند است , و ديرى نخواهد پائيد كه از اين خطا انگشت ندامت بدندان بگزى)

2 - عدى بن حاتم طائى :

صحابى ارجمندى كه چون بر رسولخدا ( ص ) در مىآمد آن حضرت او را گرامى ميداشت , زعيم بزرگ و خطيب سخنور و هژبر شجاع در سال نهم هجرى اسلام آورد و اسلامش نيكو گشت خود او گويد : ( چون به مدينه آمدم مردم كنجكاوانه مرا مى نگريستند و ميگفتند : عدى بن حاتم ! رسولخدا ( ص ) بمن فرمود : اسلام را بپذير تا بسلامت باشى ! گفتم : من خود آئينى دارم فرمود : من به آئين تو داناتر از توام چنين پندارم كه بيسامانى مردم پيرامون من و اينكه همه را در نزد ما يكسان و يكنواخت مينگرى مانع از اسلام توست سپس گفت : حيره رفته ئى ؟ گفتم : نرفته ام ولى جاى آنرا مى دانم فرمود : زود باشد كه زنى هودج نشين از حيره بيرون آيد و بى آنكه در پناه مردى باشد به مكه رود و طواف خانه خدا كند و بيگمان گنجهاى كسرى پسر هرمزه بروى ما گشوده شود گفتم : كسرى پسر هرمزه ؟ فرمود : آرى , و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ريزد كه هر كسى همت بدان گمارد كه گيرنده ى زكاتى بيابد عدى گويد : آندو را ديدم : آن هودج نشين را و هم گشوده شدن گنجهاى كسرى را و من خود در شمار اولين سوارانى بودم كه بر آن گنجها هجوم بردند و بخدا سوگند كه سومين نيز خواهد آمد ( 37 )

و باز گويد : با مردمى از قبيله ى خود نزد عمر آمديم , بكارى مشغول بود و به من نمى پرداخت پيش رفتم و گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفتم : آرى , تو همانى كه ايمان آوردى وقتى ديگران كافر شدند و شناختى وقتى ديگران انكار ورزيدند و وفا كردى وقتى ديگران خيانت نمودند و روى آوردى وقتى ديگران روى گردانيدند همانا اولين صدقه ئى كه روى اصحاب رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم را سفيد كرد , صدقه ى ( طى) بود ( 38 ) .

و گويد : از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز بر پا نشد مگر آنكه من وضو داشتم ( 39 ) .

در جنگ صفين ( عائذ بن قيس حرمزى طائى) با او بر سر پرچم منازعت كرد و در قبيله ى طى , تيره ى حرمزى ها از تيره ى اولاد عدى ( 40 ) ( يعنى تيره ى حاتم ) بعدد افزون بودند ( عبدالله بن خليفه ى طائى) در ميان جست و گفت : ( اى حرمزيان ! بر عدى مى شوريد ؟ مگر در ميان شما كسى همچون عدى هست ؟ يا در پدران شما كسى چون پدر او بوده است ؟ مگر او حامى عشيره و دفاع كننده از آب در هنگام نياز نيست ؟ مگر او فرزند صاحب ( مرباع) ( 41 ) و پسر بخشنده ى عرب نيست ؟ مگر او پسر آنكس نيست كه دارائى خود را بغارت ميداد و از پناهنده ى خويش  دفاع ميكرد ؟ مگر او آنكس نيست كه هرگز مكر نورزيده و فجور نكرده و نادان نبوده و بخل نورزيده و منت ننهاده و ترس نداشته است ؟ در ميان پدرانتان يكتن چون پدر او و در ميانه ى خودتان يكنفر چون او نشان دهيد ! آيا او برترين شما در اسلام نيست ؟ آيا او همانكسى نيست كه از طرف شما نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت ؟ آيا او رئيس و فرمانده شما در واقعه هاى : ( نخيله) و ( قادسيه) و ( مدائن) و در هنگامه ى ( جلولاء) و ( نهاوند) و ( شوشتر) نبوده است ؟ بنابراين شما را با او چه نسبت است ! ؟ بخدا هيچ تيره ئى از تيره هاى قبيله ى شما چيزى را كه شما طلب مى كنيد , نمى طلبد) .

در اين هنگام على عليه السلام فرمود : ( كافى است اى پسر خليفه ! همگى نزد من آئيد و همه ى افراد قبيله را نيز حاضر سازيد) همه نزد آنحضرت حضور يافتند آنگاه فرمود : ( در اين واقعه ها - كه عبدالله بن خليفه بر شمرد - رئيس و فرمانده شما كه بود ؟ گفتند : عدى عبدالله بن خليفه گفت : يا اميرالمؤمنين ! از ايشان بپرس آيا راضى و خشنود نيستند كه عدى رئيس و بزرگتر ايشان باشد ؟ على عليه السلام از ايشان پرسيد همه پاسخ گفتند : چرا آنگاه فرمود : ( عدى از همه ى شما براى پرچمدارى شايسته تر است پرچم را به او دهيد)( 42 ) .

در سال 51 زياد مأموران خود را فرستاد تا وى را كه در مسجد خودش در كوفه ( معروف به مسجد عدى ) بود دستگير كنند , او را از مسجد بيرون آورده و به زندان افكندند در شهر , هر كس از مردم يمن و از قبيله ى ربيعه و مضر بود از دستگيرى عدى به فغان در آمد مردم نزد زياد آمده و در  باره ى عدى با وى مذاكره كردند و وى را بر اينكه با صحابى رسولخدا چنين كارى كرده , نكوهش نمودند .

زياد از عدى خواست كه ( عبدالله بن خليفه ى طائى) را نزد او حاضر سازد - و اين عبدالله از ياران حجر و از كسانى بود كه با مأموران زياد ( الحمراء ) سرسختى ميكرد - عدى از اينكار امتناع ورزيد و عاقبت , زياد بدين راضى شد كه ( عبدالله) از كوفه خارج گردد( 43 ) .

روزى عدى بر معاويه در آمد و او در ديده ى معاويه بسى بزرگ و با هيبت مينمود و معاويه استقامت و استوارى او را در لغزشگاههاى فتنه آزموده و پايمردى آگاهانه ىاو را در شدائد باز شناخته و روشن بينى نافذ و تجربه هاى فراوان گذشته ى او را دانسته بود ازينرو در گفتگو با او از روش خاصى كه معمولا در مذاكره با بزرگان و سران مخالف خود داشت , استفاده كرد و گفت : ( طرفات) كجايند اى عدى ؟ ! - منظورش از طرفات , پسران عدى : طريف و طارف و طرفه بودند - عدى پاسخ داد : در جنگ صفين پيش روى على بن ابيطالب كشته شدند معاويه گفت : على با تو بانصاف عمل نكرد , پسران تو را بكشتن داد و پسران خود را نگاه داشت ! عدى گفت : من با على انصاف نورزيدم كه او كشته شده و من هنوز زنده ام معاويه گفت :قطره ئى از خون عثمان باقى مانده كه چيزى بجز خون يكنفر از بزرگان يمن آنرا پاك نمى سازد ! عدى گفت : بخدا اى معاويه ! همان دلهائى كه در آن دشمنى تو را جاى داده بوديم هم اكنون نيز در سينه هاى ماست و همان شمشيرهائى كه با آن به جنگ تو آمديم هم اكنون نيز بر روى دوش  ماست , اگر باندازه ى يك سر انگشت از راه مكر و فريب پيش آيى ما باندازه ى يك وجب از راه شر و دشمنى پيش خواهيم آمد ! و اين را هم بدان كه اگر حنجره ى ما دريده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسان تر از آن است كه بدگوئى على را بشنويم شمشير را بكسى حواله كن كه شمشيرى بدست دارد)

در اين هنگام معاويه روى به حاضران كرد و گفت : اينها كلماتى حكمت آموز است , آن را بنويسيد - و بدين ترتيب از برابر حمله ى عدى بشكلى محسوس گريخت - آنگاه مجددا روى به عدى كرده و از هر درى با وى سخن گفت , تو گوئى ميان ايشان آن گفتگوهاى تند مبادله نگشته است ! ( 44 ) .

پس از لحظه اى گفت : على را براى من توصيف كن ! گفت : اگر ممكن است از سر اين موضوع در گذر , معاويه گفت : در نمى گذرم آنگاه عدى لب بسخن گشود و در توصيف على چنين گفت :

( بخدا على موجودى بى پايان و مردى نيرومند بود , به راستى و درستى سخن مى گفت و به عدل و انصاف حكم ميكرد , حكمت از پيرامونش مى جوشيد و دانش از كردار و گفتارش فرو مى ريخت , از دنيا و جلوه هاى آن وحشت مى كرد و با خلوت شامگاهان انس مى ورزيد , بخدا اشكى خروشان و فكرتى دراز داشت , چون تنها مى شد به حساب خود ميرسد و بر گذشته تأسف ميخورد , از پوششها , جامه ى كوتاه و از خورشها , خوراك درشت و خشن را مى پسنديد , در ميان ما همچون يكنفر از ما بود : چون از او سئوالى ميكرديم پاسخ ميگفت و چون بسوى او روى مىآورديم , به ما نزديك مى شد و ما با وجود آنهمه مهربانى و نزديكى , از هيبت او ياراى سخن گفتن با او را نداشتيم و از عظمت او تاب نگريستن به او نمىآورديم , چون تبسم ميكرد رشته ى مرواريد دندانش نمايان ميگشت اهل دين را بزرگ ميداشت و با مستمندان دوستى ميكرد , نيرومندان از ستم او نمى ترسيدند و ضعيفان از عدالت او نوميد نبودند , سوگند ياد ميكنم كه شبى او را ديدم در محراب عبادتش ايستاده و شب پرده ى ظلمت فرو كشيده و روى اختران خويش را پوشيده بود , اشك ديدگانش بر محاسنش فرو مى ريخت و او چون مار گزيده بخود مى پيچيد و گريه ئى سوزناك ميكرد , گوئى اكنون دو گوشم به آواز اوست كه صدا مى زند : ( اى دنيا ! متعرض من گشته يا به من روى آورده ئى ! كسى جز مرا بفريب ! هنوز آن فرصت براى تو فرا نرسيده كه مرا بفريبى ! تو را سه نوبت طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست , همانا زندگى تو پست و منزلت تو اندك است آه از كمى توشه و درازى سفر و نداشتن مونس) .

چشمان معاويه از اشك پر شد , با آستين آب ديدگانش را سترد و گفت : خدا رحمت كند ابوالحسن را , همينطور بود كه گفتى حال شكيب تو از او چگونه است ؟ گفت : همچون شكيب مادرى كه طفلش را در آغوشش ذبح كنند : اشكش خشك نمى شود و آب ديده اش فرو نمى نشيند معاويه پرسيد : چقدر به ياد اوئى ؟ پاسخ داد : مگر روزگار ميگذارد او را فراموش كنم) ! ( 45 )

مؤلف : عدى بن حاتم در روزگار مختار بن ابى عبيده بسال 68 هجرى ( 46 )  در 120 سالگى وفات يافت و با مرگ او روحى بزرگ كه جز در فرشتگان آفريده نمى شود و فكرى متين كه جز در حكيمى صورت نمى بندد و ايمانى راستين كه جز در اولياى خدا بهم نمى رسد , از اين جهان رخت بر بست .