صلح امام حسن (ع)

شيخ راضى آل ياسين
ترجمه : آيه الله سيد على خامنه اى

- ۱۶ -


بررسى فرازهاى بر جسته ى قرار داد

بيشك , تركيب قرار داد از اينجهت كه مشتمل بر موضوعات پر اهميتى از جنبه هاى دينى و سياسى ميباشد , گواه تازه ئى است بر وسعت نظر تنظيم كننده ى آن در هر دو جنبه .

حق آنست كه با مشاهده ى تدابير و فرمانهاى امام حسن در دورانى كه همينگونه چيزها بهترين شاخص قدرت ديپلماسى بوده , به شايستگى سياسى فراوان آنحضرت اعتراف كرده و معتقد شويم كه اگر وى در شرائطى غير آن شرائط و در ميان مردمى و محيطى داراى زمينه ئى مساعدتر , مى زيست در شمار كار آزموده ترين سياستمداران و بزرگترين فرمانروايان اسلام محسوب مى گشت .

تا هنگاميكه شواهد بر دور انديشى و قوت تدبير و بلند رائى كسى چندان فراوانست كه جائى براى مناقشه و ترديد باقى نمى گذارد , محروميت ها و شكست هاى موسمى كه معلول طبيعت زمان و شرائط و اوضاع جارى است نمى تواند نشانه ى ضعف وى يا بهانه ى انتقاد و ايراد كسان قرار گيرد.

استعدادهاى شخصى هر چند بر اثر محروميت ها و شكست ها امكان بروز و تجلى كامل نيابند , ليكن يكباره نيز ميدان عمل را از دست نمى دهند به ميدان عمل مبتكرانه ئى كه اين بزرگمرد پديد آورد بنگريد و فكر نو او را كه بر اساس حفظ جان تمامى يك ملت در حال و آينده اش استوار بود , ملاحظه كنيد و آنگاه ببينيد كه چگونه اين فكر در فقرات قرار داد وى گنجانيده شده و بصورت شرائطى در قبال دشمن در آمده است .

رسائى و زباندار بودن مواد پنجگانه ى قرار داد بخوبى نشان مى دهد كه تنظيم كننده ى آن , به تصادف يا بطور پراكنده و جدا , موضوعات را كنار هم نچيده , بلكه با تنظيم و انتخاب اين مواد بهم پيوسته , هدف و منظور خاصى را تعقيب مى كرده و بعلاوه كوشيده است كه با در نظر گرفتن نزديكترين و عملى ترين راهها , هدف خود را تأمين كند يعنى حق شرعى خود را تثبيت و مقام خود و برادرش را حفظ نمايد , امور خاندان پيغمبر را تسهيل كرده و جان آنان را محفوظ دارد , امنيت شيعيان خود و پدرش را تضمين كرده و يتيمان و بازماندگان آنها را سامان بخشد و بدينوسيله ثبات و وفاى آنان را پاداشى داده و بعلاوه , ايمان و يارى و اخلاص آنان را  براى روزى كه به وجود ياورانى نياز هست بيمه نمايد .

در اين قرار داد , حكومت را بدينشرط به معاويه واگذار كرد كه وى به سنت پيغمبر و به روش خلفاى شايسته عمل كند و با اين شرط , معاويه را - كه وى بيش از هر كسى با روحيه ى او و هم با عكس العملش در برابر اين شرط آشنا بود - در تنگناى مخالفت ها و ضديت ها و دشمنى هاى بيشمار قرار داد و در نتيجه , پايه ى حكومت او را متزلزل ساخت .

اساسا قرار داد يعنى سندى كه دو طرف آن را امضاء كرده اند تا التزام خود را به آنچه به طرف مقابل داده يا از او ستانده اند , تثبيت نمايند و در اينمورد موضوع قرار داد - حداكثر - عبارت است از : مادياتى محدود كه مورد حرص و علاقه ى شديد يكى از طرفين است در برابر معنوياتى نا محدود كه وجهه ى همت طرف ديگر مى باشد .

معاويه از صلح , هدفى جز اين نداشت كه بر حكومت استيلا يابد و حسن بدين امر راضى نشد مگر بدينجهت كه مكتب خود و اصول فكرى خود را از انقراض , مصون بدارد و شيعيان خود را از نابودى برهاند و راه باز گرداندن حق غصب شده ى خود را پس از مرگ معاويه هموار سازد .

لازمه ى درست انديشى آنست كه از قرار داد صلح چنين مفهومى استفاده كنيم .

براى اينكه صحت تفسير ما در مورد هدفها و مقاصدى كه هر يك از دو طرف در لحظه ى وقوع صلح داشتند , كاملا آشكار شود ناگزيريم زنجير تقليد كوركورانه از مورخان گذشته را پاره كرده و براى كشف اين حقيقت مهم تاريخى يكسره بسراغ اظهارات طرفين درباره ى مواد قرار داد يا بطور كلى گفته هائى كه نقاط مبهم قرار داد را روشن مى سازد , برويم , شايد از اين راه به حل اسرار فراوانى كه حتى بر دوستان نيز پوشيده مانده است , راه يابيم .

1 - اظهارات طرفين

از اظهارات معاويه پس از صلح در اينباره به دو جمله اكتفا مى كنيم : اول اين جمله كه ( ابن كثير) ( 1 ) و جمعى ديگر از مورخان از او نقل كرده اند : ( بدين سلطنت راضى و خشنوديم) و ديگر جمله ئى كه در مقام زمينه چينى براى صلح در ضمن نامه ئى براى امام حسن عليه السلام نوشت : ( و براى تو اين امتياز خواهد بود كه كسى بر تو تحكم نكند و بى اطلاع تو كارى تمام نگردد و با نظر تو در هيچ امرى مخالفت نشود) ( 2 ) .

از اظهارات امام حسن عليه السلام نيز به سخنان زير اكتفا مى كنيم : اول سخنى كه بارها در مقام تفهيم فلسفه ى صلح به شيعيانش مى گفت : ( چه ميدانيد كه من چه كرده ام ! بخدا آنچه كرده ام براى شيعيانم از هر آنچه در جهان است بهتر است ) ديگر اين جمله كه به ( بشير همدانى) كه يكى از سران شيعه در كوفه بود گفت : ( از اين صلح منظورى بجز اين نداشتم كه شما را از كشته شدن نجات دهم ) ( 3 ) و ديگر اين فراز از خطابه ى آن حضرت پس از صلح : ( هان اى مردم ! همانا خداوند شما را به اولين ما هدايت كرد و جانتان را به آخرين ما محفوظ داشت اينك من با معاويه قرار صلح بسته ام , چه ميدانيم ؟ شايد اين آزمايشى است و فرصتى  تا ديگر زمانى) ( 4 ) .

در اين اظهارات و هم در بسيارى از اظهارات مشابه اينها - چه از معاويه و چه از حسن عليه السلام - سخنى كه ما را در استنباط هدف اين قرار داد , دچار اشكال و ابهام كند وجود ندارد معاويه مشتاقانه در طلب حكومت بوده و حسن عليه السلام خط مشى و راه خود را براى نجات شيعيان از قتل و حفظ افكار و اصول اسلامى - كه براى او از همه ى روى زمين با ارزشتر است - و بالاخره صلح و آرامشى موقت , مى پيموده است .

اين حقيقتى است كه با توجه به اظهاراتى كه در بالا ياد شد , بى تعجب و انكار ميتوان پذيرفت و تحريفى را كه مورخان در مورد هدف طرفين از صلح و نيز خطائى را كه در فهم اظهارات طرفين مرتكب شده اند , باز شناخت چنانكه ملاحظه مى كنيد نه در متن قرار داد و نه در هيچيك از اظهارات دو طرف , مطلقا سخنى از بيعت و امامت و خلافت نيست بنابرين جاى اين سئوال هست كه موضوع ( بيعت كردن حسن با معاويه) كه گروهى از مورخان و در رأس آنان ( ابن قتيبه دينورى) نقل كرده اند , مستند بكدام مدرك است !

در اينجا ما پيش از آنكه به بررسى درباره ى اين موضوع يا درباره ى گويندگان آن بپردازيم , مقدمه ئى كوتاه در پيرامون انتساب خلافت اسلامى به معاوية بن ابى سفيان و اينكه بيعت شرعى با كسى چون او چگونه صورت پذير است , بيان مى كنيم :

در طى مباحث گذشته درباره ى موضوع خلافت در اسلام مطالبى  گفتيم كه خلاصه ى آن چنين است : خلافت و ( جانشينى پيغمبر) در اسلام فقط شايسته و برازنده ى كسى است كه در مزاياى روحى و معنوى از همه به رسولخدا شبيه تر باشد , و - بقول عمر بن خطاب - بردگان آزاد شده و فرزندان آنها و تسليم شدگان روز فتح را از اين منصب سهمى نيست , بنابر حديث معتبر از طرق اهل سنت , خلافت پس از رسولخدا سى سال است و از آن پس ( پادشاهى گزنده) خواهد آمد , بنابر عقيده شيعه و ( معتزله) امامت فقط به نصب و تعيين است , غلبه يافتن و قدرت , غير جايز را جايز نمى سازد بنابرين صحيح نيست كه كسى خلافت را بزور تصرف كند يا آن را با قلدرى و اجبار , بر مسلمانان تحميل نمايد , آن كسى كه خليفه ى پيغمبر است حق ندارد با مقررات آنحضرت - چه آشكارا و چه نهانى - مخالفت و ضديت ورزد و مثلا : زنا را به نسب ملحق سازد و نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند و عهد و ميثاق خدا را بشكند .

و اينك بر آنچه گفته ايم , ميافزائيم كه : عليرغم تبليغات دامنه دار وسيعى كه ( خليفه نام) هاى اموى و دستيارانشان در ظرف هزار ماه دوران حكومت خود انجام دادند و با وجود آن رشوه هاى بيحساب و آن افسانه ها و روايات دروغينى كه بر طبق ميل و دلخواه خود جعل كردند , هيچيك از صاحبنظران مسلمان از دوران خود معاويه تاكنون از استيلاى معاويه بر مقام حكومت , معناى ( خلافت اسلامى) را درك نكرده و وى را ( خليفه ى رسولخدا) ندانسته اند و او با همه ى آن كوششهاى مالى و تبليغاتى بعنوان يك ( پادشاه خليفه نام) نه كمتر و نه بيشتر , در تاريخ معرفى شد .

پس از آنكه حكومت وى استقرار يافته بود , روزى سعد بن ابى وقاص بر او وارد شد و گفت : ( سلام بر تو اى پادشاه) ! معاويه خنده ئى كرده و  گفت : ( چه مى شد اگر مرا اميرالمؤمنين خطاب ميكردى , اى ابا اسحاق) ! سعد گفت : ( چه خرسند و خندان سخن ميگوئى ! بخدا دوست ندارم اين مسند را از راهى كه تو بدست آوردى , بدست آورم) ( 5 ).

 ابن عباس طى گفتار مفصلى به ابوموسى اشعرى گفت : ( در معاويه خصلتى كه او را به رتبه ى خلافت نزديك كند وجود ندارد) ( 6 ) .

ابوهريره در مقام انكار خلافت معاويه اين حديث را از رسولخدا نقل كرد : ( خلافت در مدينه است و سلطنت در شام) ( 7 ) .

( ابن ابى شيبه) روايت كرده كه از سفينه غلام پيغمبر در اينباره كه آيا بنى اميه مستحق خلافتند يا نه , سئوال كردند , وى در پاسخ گفت : ( دروغ گفتند پسران كنيزك از رق چشم , آنان از شريرترين پادشاهانند و اولين پادشاه , معاويه است ) ( 8 ) .

عايشه ادعاى خلافت را از معاويه ناروا شمرد و تقبيح كرد و معاويه اطلاع يافت و گفت : ( شگفتا از عايشه , معتقد است كه چيزى را كه شايسته ى آن نيستم تصرف كرده ام و بر مسندى كه حق من نيست پاى نهاده ام , او را به اين كارها چه كار ؟ ! خدا از او بگذرد) ( 9 ) .

ابوبكره ( برادر مادرى زياد بن ابيه ) در مجلس معاويه حضور يافت , معاويه گفت : ( حديثى بگو ابابكره ( ! ( ابن سعيد) نقل كرده كه ابوبكره چنين گفت : ( شنيدم از رسولخدا صلى الله عليه و آله فرمود خلافت سى سال  است و از آن پس سلطنت است) عبدالرحمن پسر ابوبكره ميگويد : من با پدرم بودم , معاويه پس از اين حديث دستور داد چندان پشت گردنى بما زدند تا از مجلس خارج شديم ! ( 10 ) .

معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى پرسيد : مرا مانند كدامين يك از خلفاء مى بينيد ؟ صعصعه در پاسخ گفت : ( آنكس كه بزور بر مردم حكومت يافته و با كبر و غرور با ايشان در آميخته و با ابزار باطل چون دروغ و فريب بر آنان مسلط شده چگونه خليفه تواند بود ؟ ! هان اى معاويه بخدا تو در جنگ بدر شمشيرى نزدى و تيرى نيفكندى در آنروز تو و پدرت در كاروان و سپاه مشركان بوديد و مردم را بر رسولخدا مى شورانيديد تو برده و پسر برده ئى بودى و رسولخدا خودت و پدرت را آزاد ساخت و چگونه خلافت برازنده ى برده ى آزاد شده ئى است ؟)( 11 ) .

دوستش مغيره بن شعبه بر او وارد شد و چون از نزد او خارج مى گشت , به پسرش گفت : ( از نزد پليدترين مردم مىآيم) ! ( 12 ) .

سمره كارگزار او در بصره روزى كه از شغل خود معزول شد بر او لعنت فرستاد و گفت : ( خدا لعنت كند معاويه را , بخدا اگر اطاعتى كه از او كردم از خدا مى كردم هرگز مرا عذاب نمى نمود) ( 13 ) حسن بصرى گفت : چهار خصلت در معاويه بود كه هر يك از آنها بتنهائى براى هلاكت و بدبختى او بس بود , يكى اينكه سفيهان را بر دوش امت سوار كرد تا آنجا كه امر خلافت را بى مشورت امت بدست  گرفت با آنكه هنوز بقاياى صحابه و صاحبان فضيلت در ميان ايشان بودند , ديگر آنكه پسر مست شرابخواره ى خود را كه حرير مى پوشيد و طنبور مى زد , جانشين خود ساخت , سوم آنكه زياد را برادر خود و پسر ابوسفيان خواند با اينكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرموده است : ( فرزند از بستر است و نصيب زناكار سنگ است) , چهارم آنكه حجر را كشت , واى بر او از حجر و اصحاب حجر , واى بر او از حجر و اصحاب حجر) ( 14 ) .

معتزله پس از صلح , از بيعت با معاويه امتناع كردند و از حسن و معاويه هر دو كناره گرفتند و به همين جهت خود را ( معتزله) ( كناره گيران ) نام نهادند ( 15 ) .

و پس از آنكه كاروان زمان , شرح حال معاويه را به نسلهاى بعدى رسانيد , فقهاء مذاهب اربعه در بحث هاى فقهى از معاويه بعنوان مثالى براى ( پادشاه ستمگر ) استفاده مى كردند ! ( 16 ) و ابوحنيفه نعمان بن ثابت او را ( ستمگرى كه مبارزهبا او واجب بوده است) ميدانست ( 17 ) بنابرين , كو  آن خلافتى كه براى معاويه فرض و پنداشته شده است ؟

بعدها معتضد عباسى آمد و از نو , كارهاى معاويه و جنايت هاى بزرگ او و سخنانى را كه درباره ى او گفته مى شد و رواياتى را كه درباره ى او نقل مى شد , منتشر ساخت و در فرمانى , لعن بر او را به همه ى مسلمانان توصيه كرد و اين در سال 284 هجرى بود ( 18 ) .

غزالى پس از ذكر خلافت حسن بن على عليه السلام در كتاب خود چنين نوشت : ( و خلافت به مردمى رسيد كه بى استحقاق آن را تصاحب كردند) ( 19 ) .

شيواترين سخنى كه در قرن ششم درباره ى معاويه ادا شده , سخن نقيب بن بصره است كه گفت : ( معاويه به سكه ى قلب , همانند است) ( 20 ).

 ابن كثير باستناد حديث نبوى , صريحا خلافت را از معاويه نفى مى كند مى گويد  :( بيشتر گفتيم كه خلافت پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله سى سال است و از آن پس سلطنتى گزنده فرا مى رسد اين سى سال با خلافت حسن بن على پايان يافت پس دوران معاويه آغاز همان سلطنت است) ( 21 ) .

دميرى ( متوفى بسال 808 ه ) پس از ذكر مدت خلافت حسن عليه السلام , مى نويسد : ( و اين تتمه ى دورانى بود كه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم براى خلافت پيش بينى كرده بود و اينكه پس از آن , سلطنت است و بدنبال آن سلطه ى كبر آميز و فساد انگيز در زمين و همانگونه شد كه رسولخدا فرموده بود) ( 22 )

و بالاخره محمد بن عقيل آمد و كتاب پر ارج خود ( النصائح الكافيه لمن يتولى معاويه) را فراهم آورد كه حقا قضاوت آخرين است درباره ى معاويه و تاكنون دوبار بچاپ رسيده است .

در موضوع ( معاويه و خلافت) آنچه تاكنون گفته شد , يعنى :

اولا , ناسازگارى اينچنين خلافتى با مقررات اسلام

ثانيا , مخالفت هاى آشكار معاويه با رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم

و ثالثا , تقبيح و استنكار صاحبنظران مسلمان در همه ى دوره هاى تاريخ اسلام , ادعاى خلافت را از معاويه

ما را از ادامه ى بحث در اينباره بى نياز مى سازد .

خود امام حسن عليه السلام نيز پس از اينكه حكومت را به معاويه واگذار كرد , صريحا - همچون بقيه ى بزرگان اسلام - خلافت را از معاويه نفى كرد و در خطابه ئى كه در روز گرد آمدن دو گروه در كوفه ايراد كرد , فرمود : ( معاويه چنين پنداشته كه من او را براى خلافت شايسته ديده ام و خود را نه , او دروغ مى گويد , ما در كتاب خداى عزوجل و بقضاوت رسولخدا , از همه ى مردم به حكومت اوليتريم ) در يكى از فصول آينده متن اين خطابه خواهد آمد .

در خطابه ى ديگرى كه پس از صلح با حضور معاويه ايراد كرد , چنين گفت : ( خليفه آنكسى نيست كه دست ستم بگشايد و سنت ها را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود داند , اينچنين كسى پادشاهى است كه بر حكومتى دست يافته و به بهره ئى رسيده است , اين حكومت از او بازستانده مى شود و آن لذت بزودى ميگذرد و بارگناه بر دوشت او مى ماند و آنچنان مى شود كه خداى عزوجل فرمود : ( چه ميدانم , شايد اين آزمايشى است و بهره ئى تا ديگر زمانى) ( 23 ) .

2 - موضوع بيعت

در روايت كلينى رحمه الله چنين آمده : ( حسن با معاويه شرط كرد كه او را اميرالمؤمنين نام ندهد) ( ص 61 ) و در روايت ابن بابويه رحمه الله در كتاب ( علل الشرايع) ( ص 81 ) و روايت برخى ديگر ذكر شده كه : ( حسن با معاويه شرط كرد كه نزد او ( اقامه ى شهادت) نكند) .

خوددارى از اعتراف , به ( خلافت) معاويه - چه رسد به بيعت - از اين بهتر و بيشتر نمى شود كه او را اميرالمؤمنين ننامد و نزد او شهادتى نبرد آنچه واقع شد فقط عبارت بود از واگذارى سلطنت , كه در متن قرار داد از آن به ( تسليم امر) تعبير شده و ديگران بدان , عنوان ( تسليم حكومت) داده اند .

و اما سخن دينورى در كتاب ( الامامة و السياسة) كه گفته است : ( حسن با معاويه بعنوان امامت , بيعت كرد) سخنى است كه اولا با خصوصيات معاويه كه ديديم چه اندازه با خلافت اسلامى و زمامدارى مسلمانان بى تناسب است , ثانيا با اظهارات امام حسن در مقام انكار خلافت معاويه و ثالثا با دقت و مراقبت فراوان آنحضرت در اينمورد كه اعترافى به خلافت معاويه از او صادر نشود ( همانطور كه از دو روايت بالا استفاده مى شود ) بهيچ وجه سازگار نيست .

 مجموعا آنچه از دينورى درباب ماجراى امام حسن و معاويه نقل شده نمايشگر جانبدارى و تعصب آشكارى است كه زيبنده ى مورخى كه در قرن سوم - يعنى در دوره ئى كه از رشوه ها و تبليغات معاويه اثرى ديده نمى شد - مى زيسته است , نمى باشد , بى ترديد , اينگونه قضاوتها معلول انگيزه هاى عاطفى و تمايلاتى است كه بيشتر مورخان مسلمان ما از آن بر كنار نمانده اند مثلا در يكجاى ديگر مى نويسد : ( حسن و حسين در طول زندگى معاويه هيچ عمل زشت و ناروائى از او نديدند) ! از اين مورخ بايد سئوال كرد كدام عمل زشتى از اين بالاتر است كه كسى را مسموم كنند و كدام ناروا از اين بزرگتر است كه مقام او را غصب نمايند ! مگر معيارها و مقياسهاى دينورى چگونه است ؟ !

اگر قرار باشد براى مورخانى كه سخن از بيعت امام حسن با معاويه گفته اند , بتكلف و زحمت , عذرى يا عذر گونه ئى بتراشيم بايد بگوئيم كه اينان نيز تحت تأثير تبليغات دامنه دارى كه تا زمان آنها هنوز گوش مردم را راحت نمى گذارد , قرار داشته اند در تاريخ هيچ ماجرائى نمايان تر از اين ماجرا نيست كه حكومت اسلامى از دست كسى كه خود فرزند پيغمبر اسلام است خارج گشته و بدست يك برده ى آزاد شده ى جنگى كه تاريخ زندگى خود و خانواده اش معروف است بيفتد اهميت اين واقعه موجب گشته بود كه مخالفان صلح بخود حق دهند كه در حاشيه ى اين ماجرا هر چه مى خواهند بگويند و بنويسند , اين بود كه حقايق را نيز تغيير دادند و مطالبى از پيش خود جعل كردند و از اين رهگذر بود كه افسانه ى بيعت نيز با دست خيال پرداخته شد .

بازگو كردن اين افسانه ى ساختگى براى متصديان حكومت پس از واقعه ى صلح , متضمن مصلحت مهمى نيز بود زيرا اين افسانه ميتوانست براى تبليغات ايشان مبنى بر اينكه معاويه داراى استحقاق خلافت بوده , مدرك قابل ملاحظه باشد و مسئله ى ( خليفه بودن معاويه) را كه مورد انكار و استنكار عموم مسلمانان واقع گشته بود و سفينه غلام پيغمبر درباره ى آن گفته بود : ( دروغ ميگويند فرزندان كنيزك ازرق چشم , ايشان از شريرترين پادشاهانند و نخستين پادشاه , معاويه است) بدانوسيله تحكيم و تثبيت كنند .

بعدها كه ساده دلى و سطحى نگرى بلاى جان مورخان شد و در هر آنچه از تاريخ اسلام فراهم آوردند اثر گذارد , اين افسانه ى ساختگى نيز رنگ حقيقت و واقعيت گرفت گروهى كه در اقليت بودند زبان از ياوه گوئى نگاه داشتند ولى بعضى چندان پا را از حقيقت فراتر نهاده و دچار خبط و آشفته گوئى شدند كه گفتند حسن , خود نيز صريحا به بيعت اعتراف كرده است ! بعضى ديگر خود را آلوده ى تهمت و افترا نيز ساختند و در ورطه ئى كه زبينده ى جوانمردى هيچ مسلمانى كه درباره ى فرزند پيامبر اسلام سخن ميگويد نيست , فرو افتادند و نوشتند كه : حسن , خلافت را به مال دنيا فروخت !.

 اينك ما در صدد آن نيستيم كه به ياوه هاى مفتريان پاسخ گوئيم .

منظور ما در اين بحث فقط آن است كه ثابت كنيم : اگر باعتقاد ما در واقعه ى صلح - صلحى كه مورد امضاء و قبول طرفين واقع شد - خبرى از اين بيعت پندارى وجود نداشته , در اين گفتار جز بر درك صحيحى كه هر مسلمان بايد از مفهوم بيعت و امامت داشته باشد متكى نيستيم علاوه بر اينكه روايات مربوط به اين بحث و هم اظهاراتى كه از اشخاص مؤثر اين واقعه نقل شده , ميتوانند دلائل ديگرى بر آن مدعا باشند .

هيچ حقيقتى را در عالم نمى توان نشان داد كه براى اثبات آن اينچنين دلائل متقنى , وجود داشته باشد و در عين حال مورد ترديد و ابهام قرار گيرد .

عادت بر اين جارى است كه براى شناخت و فهم هر واقعه ئى به گفته هاى مورخان قديم كه معاصر آن واقعه بوده و يا با آن , فاصله ئى كوتاه يا دراز داشته اند رجوع شود جمود بر اين روش در نسلها و دوره هاى بعد , موجب پديد آمدن آراء و عقايد و دسته بنديهاى گوناگون در ميان يك مجتمع و در يك افق و ميان پيروان يك آئين شده است و اين فقط بدين علت است كه مراجع تاريخ , خود تحت تأثير آراء و عقايد و دسته بنديها و تمايلاتى خاص مى زيسته اند كه اجتناب از آنها در آنچنان شرائطى امكان پذير نبوده است و براستى در آن شرائط دشوار بوده است كه نويسنده ئى بتواند از تأثيرات عاطفى كه هم در وضع اخلاقى و هم در فعاليت هاى اجتماعى او مؤثر بوده , خود را بر كنار بدارد .

اضطراب و آشفتگى تأسف آور بسيارى از موضوعات تاريخ اسلام از همين نقطه سرچشمه ميگيرد .

بحق بايد معتقد شد كه افسانه ى بيعت - كه طعن و ايراد كسان را نسبت به موضوع صلح بر انگيخته - آفريده ى همين عواملى است كه مورخان كتابهاى خود را تحت تأثير آن فراهم آورده اند تبليغات مغرضانه ئى كه براى واقعى جلوه دادن اين افسانه انجام مى شده , ايشان را تحت تأثير حسابگريهاى مادى يا بى اطلاعى از واقعيت , بر آن ميداشته كه از آن تبليغات پيروى كنند كلمه ى ( تسليم امر) كه در متن قرار داد آمده نيز براى آنان مجوزى محسوب مى شده كه ادعا كنند امام حسن خلافت معاويه را بر سميت شناخت و سپس مدعى شوند كه بيعت با او را نيز پذيرفت ! ديگر توجه نداشته اند كه خلافت بدين اعتبار كه منصبى الهى و آسمانى است هرگز نميتواند مورد معامله يا بخشش و تسليم نمودن بديگرى قرار گيرد و پديده هاى اتفاقى از قبيل ( صلح) يا ( قبول حكميت) ممكن نيست در ماهيت واقعى آن اثر بگذارد .

اكنون براى اينكه معناى كلمه ى ( تسليم امر) كه در ماده ى اول صلحنامه ذكر شده , كاملا آشكار گردد , بايد بروش خود , مطالب جدى و واقعى را از لابلاى گفته هاى ضعيف مورخان بدست آورده و تفسير اين كلمه ى مجمل را در گفته هائى كه از خود طرفين قرار داد نقل شده , جستجو كنيم .

3 - تسليم امر

در صفحات گذشته دانستيم كه معاويه در گفتگو با پسرش يزيد , در مورد خاندان پيغمبر گفت : ( بيقين , حق از آن ايشان است) و در نامه ئى كه براى زمينه سازى صلح به امام حسن نوشت , اينجمله را قيد كرده كه : ( بى اطلاع تو كارى انجام نگيرد و با نظر تو در هيچ امرى مخالفت نشود) و پس از پايان ماجراى صلح گفت : ( به اين سلطنت راضى و خشنوديم) و در خطبه ئى كه در روز ورود به كوفه ايراد كرد گفت : ( من بخاطر نماز و زكوه با شما نجنگيدم منظور من از اين لشكر كشى فقط اين بود كه بر شما حكمرانى كنم) .

همچنين دانستيم كه حسن بن على عليه السلام روبروى معاويه خلافت  او را انكار كرد و او ساكت ماند و هيچ نگفت .

بر اين اساس , مطلب ديگرى بر دانسته هاى ما افزوده مى گردد و آن اينكه : معاويه همينكه به سلطنت راضى شد خلافت را از خود نفى كرد و همينكه گفت : ( بخاطر نماز و زكوه با شما نجنگيدم اثبات كرد كه او يك خليفه ى دينى نيست بلكه پادشاهى است از سر ديگر پادشاهان كه به نماز و زكوه مردم كارى ندارند و همتشان همه مصروف حكمرانى بر مردم است و باز همينكه به حسن ميگويد : ( بى اطلاع تو كارى تمام نشود) و به پسرش مى گويد : ( حق از آن ايشان است) به مقام رفيع و برتر امام حسن اعتراف كرده و سلطه ى او را كه ميبايد از آن سرپيچى نشود پذيرفته است و آن چيزى جز مقام و سلطه ى خلافت نيست و با چنين وضعى بسيار طبيعى است كه وقتى امام حسن در پيش روى خود او خلافت وى را انكار كرده و ادعاى پوچ و بيجاى او را تكذيب مى كند , وى سكوت ورزد و پاسخ ندهد .

اين حقايق كجا و تسليم خلافت كه اين حضرات كلمه ى ( تسليم امر) را بدان معنا گرفته اند كجا ؟ !

موضوع ديگرى كه شايد در نظر تحليلى , دلالتش بر اعتراف معاويه به عدم استحقاق خلافت , بيشتر باشد خنده شكست آميز او در برابر ( سعد بن ابى وقاص) است كه بر او وارد شده و گفت : ( سلام بر تو اى پادشاه) ! و نگفت اى اميرالمؤمنين اين خنده آشكارا از اعتراف او به خطاى خود - در اينكه ميخواسته لقب خلافت را همچون غنيمت جنگى بداند نه وساطتى ميان پيغمبر و امتش - خبر ميدهد و به همين دليل مستوجب آن مى شود كه سعد بن ابى وقاص كه مردى با شخصيت است و  مغلوب چرب زبانى معاويه نمى شود در پاسخ او بگويد : ( بخدا دوست ندارم كه اين مقام را از راهى كه تو بدست آورده ئى , بدست آورم) يعنى وى از لقبى كه بروى خونهاى بنا حق ريخته و فتنه هاى سياه و پيمانهاى دروغ روئيده است خود را برتر ميشمارد.

بنابراين مى بينيد كه ( سعد) نيز از ( تسليم امر) مفهومى جز تسليم سلطنت و حكومت استنباط نكرده و اين همان چيزى است كه هر آشنا به نظريه ى قرآن در مورد ( خلافت) و به زبان طرفين قرار داد در صلحنامه , بايد استنباط نمايد .

كاوشگر بزرگ اسلامى سيد امير على هندى رحمه الله چون به موضوع اين صلح رسيده , از آن با تعبير ( كناره گيرى از حكومت) ياد كرده است ( 24 ).

 در گفتگوئى كه خود آنحضرت با يكى از اصحابش در مقام تفسير صلح داشته , چنين ميگويد : ( من مؤمنان را خوار نكردم بلكه خوش نداشتم كه آنان را بخاطر سلطنت بكشتن دهم) ( 25 ) .

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اين جنگ از نظر هر دو طرف - هم حسن و هم معاويه - جنگ بخاطر قدرت و حكومت بوده است , پس مصالحه ى آندو نيز كه شرائط آن بر طبق قرار داد مزبور مورد اتفاق طرفين قرار گرفته ميبايد مصالحه بر همين موضوع باشد چه آنان امروز بر همان موضوعى قرار داد صلح مى بستند كه ديروز بر سر آن به نبرد بر خاسته بودند و در نقطه ى مورد نظر آنان چه در خلال اظهاراتشان و چه در هنگام صلح , خبرى از داد و ستد خلافت نيست .

آنگاه در همين اظهارات به موضوع ديگرى برخورد مى كنيم و آن اينكه : طرفين هر دو بر اين مطلب اتفاق دارند كه مقام برتر و بالاتر از زمامدارى - يعنى مقامى كه در هيچ كار بايد از رأى دارنده ى آن مقام تخطى نشود و بى خبر او كارى انجام نگيرد - متعلق به حسن بن على است و دارا بودن همين مقام است كه به حسن اجازه مى دهد كه در پيش روى معاويه همچون كسى كه ديگرى را مأمور انجام كارى كرده است , بگويد : ( او به وضع خود آشناتر و بر كارى كه بدو واگذار كرده ايم شكرگزار است) ( 26 ) يعنى كار زمامدارى .

و چه تفاوت بسيارى است ميان اين مقام و آنچه ياوه سرايان گمان برده و در كتابها نوشته اند يعنى بيعت امام حسن با معاويه يا تسليم خلافت به وى .

بنظر مى رسد كه اين ياوه ها نخستين بار بوسيله ى نويسنده ى مغرض و بد انديشى , ساخته و پرداخته شده و سپس نويسندگان ديگر بى آنكه نظر خاصى داشته باشند مطلب او را در كتابهاى خود بازگو كرده اند و در تاريخ از اينگونه اشتباهات فراوان ميتوان يافت و همينهاست كه سيماى حقايق را دگرگون ساخته و زيبائيهاى آنرا پوشيده داشته و زحمت محققان را دو چندان كرده است و هر آنگاه كه كاوشگرى به دريافت صحيح موضوعى همت گمارد و ماخذ را مورد بررسى دقيق قرار دهد خواهد ديد كه اين تحريف ها و ياوه ها همگى به يك مأخذ و يك اصل باز ميگردد و هر گاه به تحقيق خود ادامه داده و همان مأخذ را نيز بيشتر بشكافد , خواهد ديد كه مطلب بطور كلى بى اصل و اساس است ! .

البته در اينكه خلافت اسمى و نام خليفه در تصرف معاويه - و پس از او در اختيار قلدران ديگرى كه آن را بخود بسته يا بزور شمشير و يا از راه ارث بدست آوردند - بوده هيچ ترديد و اختلافى نيست .

اگر در قاموس مجتمعى كه با معاويه يا يكى ديگر از اين متصرفان و قلدران بيعت كرده , صحيح است كه نام خلافت بر حكومتى كه از راه زور و قلدرى و ادعاى پوچ بدست آمده , اطلاق شود , با آنان بحث لفظى نخواهيم داشت , بگذار در اينصورت معاويه , خليفه ى قلدرى و زور باشد و حسن بن على خليفه ى پيغمبر و شريك قرآن و چنين فرض كن كه آنچه در برخى از روايات وارد شده - بنابر اينكه سندش صحيح و متنش بر كنار از تحريف باشد - از قبيل بكار بردن كلمه ى خليفه در اين اصطلاح جديد مى باشد !

4 - سرنوشت خلافت پس از معاويه

در هيچيك از نامه هائى كه معاويه براى زمينه سازى صلح , به امام حسن نوشته بياد نداريم كه موضوع ( سرنوشت خلافت پس از در گذشت معاويه) فراموش شده و از آن سخنى نرفته باشد در همه ى اين نامه ها تقاضاى او از حسن اين است كه حكومت را تا هنگاميكه او زنده است بدو تسليم كند در بعضى از اين نامه ها مى نويسد : ( پس از من حكومت از آن توست) ( 27 ) و در برخى ديگر مى نويسد : (تو از همه كس بدان اوليترى) ( 28 ) .

در متن قرار داد صلح نيز مطلب به همين صورت ذكر شده است مردم نيز از صلح جز اين چيزى استنباط نكردند كه قدرت تا زمانى كه معاويه زنده است در اختيار او خواهد بود و پس از مرگ او - كه باعتبار سى سال تفاوت سنين عمر وى با امام حسن , قاعدتا جلوتر از در گذشت امام حسن است - زمامدارى به صاحب اصلى آن باز ميگردد و امام حسن در آن هنگام تازه در اوائل كهولت يا در اواخر جوانى خواهد بود البته دسيسه هاى دوزخى و نقشه هاى شيطانى را با حسابهاى معمولى نمى توان پيش بينى كرد ! .

ماده ئى كه صريحا امام حسن را زمامدار بعد از معاويه معرفى مى كند , تا ده سال تمام , همواره برجسته ترين و معروفترين مواد قرار داد در ميان اجتماعات اسلامى و زبانزد خاص و عام بود ولى بعدها تبليغات مغرضانه اين ماده را دگرگون ساخت و راويان اخبار در كارگاههاى خود آن را دستخوش تغيير و تبديل كردند برخى از آنان عبارت آن را بدينصورت تغيير دادند : ( معاويه حق ندارد زمامدارى را پس از خود بكس ديگرى واگذار كند) و برخى ديگر اين جمله را نيز مزورانه بدان افزوده اند : ( و پس از وى حكومت منوط به شوراى مسلمانان است) فقط راويان راستگو آن را به همان صورت اصلى روايت كردند .

مورخان حرفه ئى اين نكته را از نظر دور داشتند كه تحريف اين حقيقت و دگرگون ساختن متن قرار داد نمى تواند واقعيت را در هنگام پياده كردن اين ماده , بسود آنان تغيير دهد زيرا عادتا محال بود كه مسلمانان در صورت زنده ماندن امام حسن تا پس از مرگ معاويه و آزاد بودند مردم در انتخاب خليفه , كسى را بر فرزند پيغمبر مقدم داشته و شخص ديگرى را بوسيله ى شورا يا غير شورا بخلافت برگزينند بنابرين , همه ى  روايات - چه روايتهاى صحيح و چه روايتهاى ساختگى - و همه ى صورت هاى سه گانه ئى كه براى يك روايت احتمال داده شده , در صورت زنده ماندن امام حسن عليه السلام از لحاظ عملى داراى يك نتيجه ميبوده اند .

بنابرين , چه موجبى ميتوان براى گريز از امانت تاريخى , جز اين تصور كرد كه اين راويان دروغ پرداز , ميخواسته اند با همدستى دنائت آميز خود با قدرت حاكم , زمينه ى بيعت يزيد را فراهم آورند ؟ !

مورخ زبردستى كه تعيين صريح امام حسن را از اين ماده حذف كرده و بجاى آن موضوع شورى را گذارده , با خود مى پنداشته كه بهترين روش را در جعل و تحريف انتخاب كرده است ! ولى نفهميده كه عمل وى با عمل همكار ديگرش كه از شورا نيز نامى نبرده يكسان است چه , شورا در اسلام مربوط به انتخاب و برگزيدن خليفه نيست بلكه مربوط به كارهائى است كه اداره ى آن با خليفه يا رئيس مسلمانان مى باشد در روز نخستين هم كه حكم شورا با آيه ى ( و شاور هم فى الامر ) تشريع شد و خداوند مسلمانان را بخاطر مشورتى كه در كارها مى كردند با آيه ى ( ( و امر هم شورى بينهم ) ستود , منظور از آن بجز مشورت در تصميم ها و كارهائى كه بدست رئيس مسلمانان است , نبود .

آيه ئى كه دستور مشورت مى دهد , در نفى رياستهاى ساخته و پرداخته ى مردم صريحتر است تا اثبات چنين رياستهائى .

گمان اين مورخ و ديگرانى چون او كه مسئله ى انتخاب خليفه را به كتاب خدا استناد داده اند , خطائى بيش نيست لذا عايشه در آن هنگام كه مردم را به شورا دعوت مى كرد , آن را به خداوند منتسب نساخت بلكه براى آن از عمل عمر بن خطاب دليل آورد و اگر امكان استناد  آن به كتاب خدا وجود ميداشت هرگز از اين دليل كه قاطع تر و قانع كننده تر بود دست نكشيده به عمل عمر استناد نمى جست وى در آنروزيكه به بصره وارد شد گفت : ( صواب آنست كه كشندگان عثمان دستگير و همه بقصاص خون او بقتل رسند و آنگاه به همانصورت كه عمر بن خطاب قرار داده , كار تعيين زمامدار به شورى محول گردد ) ( 29 ) .

و بالاخره , بموجب قرائن قطعى فراوان , متن عبارت مورد بحث جز به همان منوال كه ما در ماده ى دوم قرار داد ذكر كرديم , به هيچ صورت ديگرى نمى تواند باشد .

اولا , بدليل نامه هاى معاويه به امام حسن عليه السلام - كه قبلا بدانها اشاره شد .

 ثانيا , بدليل آنكه اين صورت با توجه به اينكه پيشنهاد كننده ى مواد , امام حسن است از هر صورت ديگرى مناسبتر و به واقع نزديكتر است همچنانكه در ذيل روايت ( ورقه ى سفيد) قبلا گفتيم .

ثالثا , بدليل آنكه اين روايت , مشهورتر و راويانش بيشترند .

و رابعا بدليل آنكه ماده ى دوم به همين صورت تا زمانيكه امام حسن در قيد حيات بود كاملا مشهور و زبانزد بوده بطوريكه در بسيارى از خطب و احاديث بدان استشهاد مى شده است مثلا سليمان بن صرد در پيشنهادات خود به امام حسن پس از واقعه ى صلح , بدان اشاره مى كند و جارية بن قدامه در حضور معاويه از حق حكومت امام حسن پس از او همچون موضوعى مسلم و معروف ياد مى كند و احنف بن قيس در خطابه ئى كه براى  رد بيعت يزيد در محفلى عظيم در حضور معاويه ايراد كرده از آن همچون موضوعى مسلم ياد نموده است وى در اين خطابه مى گويد : ( يقينا ميدانى كه عراق را با شمشير فتح نكرده ئى و بازور بر آن مسلط نگشته ئى ! بلكه چندان كه خود ميدانى با حسن عهد كردى و ميثاق خدائى بستى كه حكومت پس از تو از او باشد حال اگر وفا كنى شايسته ى اينكارى و اگر بخواهى عذر و حيله در پيش گيرى ستم كرده ئى بخدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبهاى نيكو و ساعدهاى محكم و شمشيرهاى برنده آماده است , اگر يك وجب به غدر و مكر پيش آيى بازوى نيرومندى را دريارى او پيش روى خود خواهى ديد , تو نيكو ميدانى كه مردم عراق از روزى كه بغض تو را به دل گرفتند , يك لحظه به تو محبت نورزيده اند) ( 30 ) .

شواهد ديگرى نيز بر اين موضوع هست كه ياد كردن همه ى آنها با اختصار مورد نظر ما سازگار نيست

5 - ديگر مواد قرار داد

چنانكه مى بينيد بررسى ما در پيرامون فرازهاى برجسته ى قرار داد , تاكنون از دو ماده ى : اول و دوم فراتر نرفته است .

و اما ماده ى سوم در موضوع اين ماده در فصل 14 مطالبى به تفصيل گذشت در فصل 16 بمناسبت بحث از روايت ( ورقه ى سفيد) بدينموضوع اشاره كرديم كه اين روايت قرينه ى مهمى است بر اينكه در ميان روايات  مربوط به قرار داد صلح , آن روايتى قابل قبول و داراى ترجيح است كه مضمون آن با مصلحت امام حسن بيشتر منطبق باشد تا مصلحت دشمنانش بنابرين در مورد ماده ى سوم قرار داد بايد معتقد شويم كه مفاد اين ماده عبارت است از ممنوعيت مطلق ناسزا به اميرالمؤمنين على عليه السلام , چه در حضور امام حسن و چه در غياب وى و اينكه برخى از مورخان گفته اند كه فقط در حضور امام حسن اين ممنوعيت وجود داشته ( 31 ) صحيح نيست زيرا علاوه بر آنچه هم اكنون گفتيم , اساسا ( ممنوعيت مشروط) با روح صلح و اينكه طرفين در مقام صفا و تفاهم باشند , سازگار نمى باشد .

و اما ماده ى چهارم اين ماده همين اندازه اموال خاصى را از مجموعه ى چيزهائى كه بايد بموجب قرار داد به معاويه واگذار شود , استثناء مى كند و مفاد آن , جز اين چيز ديگرى نيست معناى اين استثناء آنست كه قرار داد صلح , ملك و حكومت و اموال مورد نظر معاويه را بدو واگذار مى كند باستثناى مبالغى كه در اين ماده بدانها اشاره شده و امام حسن آنها را براى خود و برادر و شيعيانش در نظر گرفته بوده است خراج دارابجرد را هم بدين مناسبت انتخاب كرد كه آن را از نقطه نظر شرعى بى اشكالتر و رواتر ميدانست ( 32 ) .

اكنون ملاحظه كنيد ميان اين تفسير با طعن و افتراى ناعادلانه ى بعضى از نويسندگان نسبت به مقام امام حسن عليه السلام چه اندازه تفاوت و اختلافات موجود است نويسندگان مزبور بر اثر عدم درك صحيح اين ماده , اموال نامبرده را بهاى خلافت پنداشته , امام حسن را فروشنده و معاويه را خريدار دانسته اند ! چقدر بهتر بود اگر اينچنين كودنهاى نادانى كه هم جنس مورد معامله و هم بهاى آن را از مال فروشنده فرض مى كنند و در عين حال نام آن را خريد و فروش مى گذارند , قلم بدست نگرفته و در موضوعاتى كه دخالت در آنها گزارشگر نادانى و كودنى آنان خواهد بود چيزى ننويسند و پيش از آنكه به موضوع مورد بحث بد كرده باشند به خود بد نكنند .

در صفحات پيشين , آنجا كه از معناى خلافت و از ميزان شايستگى معاويه براى اين مسند سخن گفتيم , درباره ى محال بودن اين ياوه نيز مطلبى آورده ايم و تكرار نمى كنيم .

و اما ماده ى پنجم در فصلهاى آينده مطالبى در پيرامون آن خواهيد خواند .