خط مشى معاويه در برابر هدفهاى امام حسن ( ع )
با مرگ عثمان , عنوان ( والى) ( استاندار ) از معاويه ساقط شد ,
ديگر لقب و عنوانى كه از آن پس بايد بدو داده مى شده يا نوع مسئوليت او در عرف
اسلامى چه بوده است , نميدانيم همين اندازه ميدانيم كه دو خليفه ى قانونى يعنى
امام على و پسرش امام حسن ( عليهما السلام ) او را به استاندارى منصوب نساختند
و بدينقرار وى استاندار هم نبوده و هم ميدانيم كه قانون اسلام اجازه نمى دهد كه
در يك زمان دو خليفه وجود داشته باشند , پس خليفه نيز نمى توانسته باشد .
بنابراين معاويه پس از زمان عثمان , كه و چه بود ؟ نميدانيم .
بلى , ميدانيم كه وى از هنگامى كه از منصب استاندارى شام معزول گشت , بروى اين
دو خليفه شمشير كشيد و باز ميدانيم كه قانون اسلام براى كسى كه دست به چنين
اقدامى بزند لقب و عنوان خاصى مقرر ساخته , ولى اطمينان نداريم كه معاويه خود
بدين عنوان و لقب راضى بوده است اين لقب باغى است يعنى ستمگر و متجاوز .
فكر مى كنيد خود او بجز رئيس متجاوزان براى خود لقب و
منصبى مى شناخته است ؟ .
بنظر مى رسد كه معاويه با آن سركشى جسورانه اش , چندان اهميت نمى داده كه چندى
بدون لقب بسر برد يا اينكه شرع او را به لقب متجاوز بشناسد براى او كه مى خواهد
بزرگترين منصب ها و تيترها را بضرب شمشير و بى اعتنا به رضايت شرع , بدست آورد
, چه اهميتى دارد كه قانون بدو لقبى ندهد يا اگر مى دهد , آن لقب متجاوز باشد ؟
! او كه سعد بن ابى و قاص بعدها پادشاهش مى خواند و مسلم بن عقبه (
69 ) و مغيره
بن شعبه ( 70 ) و عمر و بن عاص (
71 ) خليفه و اميرالمؤمنينش مى نامند ! و او كه
بهره مندى دنيويش چنانست كه خودش مى گويد : ( هيچ بهره ئى از دنيا نماند كه
بدان دست نيافته باشم) چه باك دارد كه قانون اين لقب ها و عنوانها را از او
دريغ بدارد و فتح لقب ها و تيترهاى دينى را بوسيله ى شمشير , جايز نداند و لقب
خليفه را جز از راه شباهت هر چه بيشتر به پيغمبر , بر كسى ارزانى ندارد و
بخشيدن آن را به كسى كه فاصله اش با پيغمبر باندازه ى فاصله ى ميان دو دين است
جائز نشمارد ؟ ! .
تحقيقا نميدانيم كه اين لقب ها پس از آنكه معاويه آنها را براى خود يا براى
پسرش يزيد - كه وى بهتر از هر كس ديگرى او را مى شناخت - فتح كرد , تا چه
اندازه وى را در امر دين مقيد و پايبند ساخته بودند .
همچنين بطور قطع نميدانيم كه وى تا چه اندازه به محاسبه ى نفس خود در پيشگاه
خدا درباره ى مسائلى كه ميبايد خود را محاسبه كند , اهميت ميداد.
ولى با در نظر گرفتن نحوه ى كارها و رتق و فتق هاى او , به اين نتيجه مى رسيم
كه وى هيچگاه با نظر واقع بين به حساب خود رسيدگى نكرده و جاه طلبى و بلند
پروازيش بدو اجازه نمى داده است كه موقعيت متزلزل و شخصيت پوچ خود را هميشه
بياد داشته باشد و فراموش نكند كه با حذف اين لقب ها و عنوانها و در زير اين
ظاهر پر طنطنه هيچ واقعيتى كه بيش از تنيده هاى عنكبوت قابل اعتنا باشد وجود
ندارد .
احساسات وحشى و سركش قبيله ئى آنچنان دريچه هاى فكر را بروى او بسته بوده كه
گواهى عمروعاص بر خليفه بودن او و نامزد كردن مغيره بن شعبة پسرش يزيد را براى
رياست مسلمانان , از نظر او مجوزى محسوب مى شده كه با آن ميتوان شرائط صريح
اسلام را ناديده گرفت , در حاليكه آن هر دو كار - بشهادت تاريخ - جز رشوه ئى در
ازاى حكومت مصر و عراق و جز بهائى براى اين معامله ى پست و ننگين نبوده است .
اينگونه روحيات و كارها از پسر ابوسفيان عجيب نيست , زيرا او يا واقعا يكفرد
اموى صحيح النسب بود و يا اگر هم خدشه ئى در نسبش وجود داشت در عمل مى كوشيد كه
همچون يكفرد اموى صحيح النسب باشد (
72 ) و پيكار و رقابت اموى و هاشمى از آغاز
تكوين اين دو رشته تا روزگارى دراز , بر كسى پوشيده نيست .
خاصيت طبيعى عكس العمل نيز چنين ايجاب مى كرد كه امويان يعنى آن مردمى كه چه در
دوران جاهليت و چه پس از ظهور اسلام , همواره با تفاخرات فاميلى و قبيله ئى خو
گرفته و اسلام را فقط در روز فتح مكه آنهم از روى ناچارى ولا علاجى قبول كرده و
هرگز اين دين را آنطور كه مورد نظر اسلام است نفهميده و درك نكرده اند , همواره
كينه هاى ديرين و موروثى را حفظ كرده و خاطره ى تلخ و انتقامجوى شكست گذشته شان
را از ياد نبرند .
معاويه , پس از فتح مكه و در عهد طلائى و مشعشع نبوت - بطوريكه خودش نقل مى كند
- بنده ى آزاد شده ى پا برهنه ئى پيش نبود ولى پس از آنكه بنى اميه براى تجديد
آبرو و اعاده ى حيثيت خود در تلاش شدند و سپس در هنگاميكه يك سياست جديد , يكى
از امويان را براى عضويت در شوراى تعيين خليفه كانديد كرد , چه دليل و موجبى
وجود داشت كه وى نيز در قيافه ى پسر عموى خليفه و استاندار مقتدر شام ظاهر نشود
و براى خود اعوان و طرفدارانى نسازد و سپاهيان و مشاوران و زير دستان را از خود
خشنود نگرداند و كاخها و حاجبها و دربانها نگيرد و از ثروت بيحساب استان شام -
كه جوابگوى آز و طمع هر وجدان فروش شكم پرستى مى توانست بود بهره بردارى نكند ؟
.
اگر معاويه در عهد نبوت , رعيتى فرومايه بود و نمى توانست داد خود و قبيله اش
را از قدرتى كه بر او و قبيله اش دست يافته بستاند , چرا در دوراني كه خود يا
قبيله اش قدرت را بدست گرفته اند حسابهاى پيشين را تصفيه نكند ؟ و چرا به طبيعت
خويش بازگشت ننموده و با كنجكاوى و دقت , انتقام خود را از بازماندگان دشمن ,
از پسران و برادران و ياران او نگيرد ؟ با توجه به اين حقيقت ها , كاملا انتظار
مى رفت كه معاويه در نخستين فرصت مناسبى كه بدست مىآورد با نيروهاى مسلح خود بر
سر على و حسن عليهما السلام بتازد و در عين حال در ميدانى ديگر - در ميدان جنگ
سرد - به مبارزه ئى دراز مدت تر و داراى اثر عميقتر و براى اسلام زيانبخش تر ,
بر ضد اين دو بزرگوار دست زند .
با بسيارى از اقدامات و عمليات ديپلوماتيك معاويه در دوران ممتد حكومتش ,
ميتوان بر اين حقيقت استدلال كرد كه وى حمله ى وسيع و گسترده ئى را بر ضد اصول
و مبانى مكتب علوى , يا بگو بر ضد واقعيت و جوهر اسلام كه در مكتب على و دودمان
مطهرش , متجلى است , طرح ريزى ميكرده است .
قطعى بنظر مى رسد كه وى در وراى اين حمله چند هدف را تعقيب مينموده :
1 - فلج كردن جناح شيعيان يعنى تنها گروه آزاد و نابود ساختن تدريجى وابستگان
به اين جناح و شكستن واحد بهم پيوسته ى ايشان .
2 - آفريدن اغتشاشهاى حساب شده در مراكز وابسته به خاندان پيغمبر و ولاياتى كه
بعنوان شيعه گرى شناخته شده اند و آنگاه سركوبى و مجازات سخت و عبرت آموز مردم
بى پناه اين ولايات باستناد ايجاد بى نظمى و شورش .
3 - كنار گذاردن خاندان پيغمبر از دنياى اسلام و بر مردم , فراموشى يا بدگوئى
ايشان را تحميل كردن و جلوگيرى از هر گونه امكان نفوذ ايشان و سپس فعاليت براى
نابودى آنان از راه ترور و قتل هاى مرموز .
4 - مشتعل كردن جنگ اعصاب .
تاخت و تازهاى ظالمانه ى معاويه در اين ميدان اخير , چندان است كه رسيدگى به
حساب آن در پيشگاه خدا بسى بطول خواهد انجاميد همچنانكه حساب آن در تاريخ به
درازا كشيد و بحث ما - آنجا كه درباره ى تخلفهاى معاويه از شرائط صلح سخن گوئيم
- به يادآورى نمونه هائى از اين ستمگريها خواهد كشيد .
يكى از بارزترين نمونه هاى عنان گسيختگى معاويه در راه دشمنى با على و خاندانش
و با افكار و هدف ها و ايده هاى ايشان , آن بود كه در تمام قلمرو نفوذ خود لعنت
على و آل على را بصورت حتمى و قاطعى مقرر و رائج ساخت با همه ى آنچه در بطن اين
عمل - لعنت كردن ايشان - مندرج و مضمر است يعنى انكار حق خلافت و جلوگيرى از
نقل احاديثى كه در فضيلت آنان وارد شده و مجبور ساختن مردم به اظهار بيزارى از
ايشان .
معاويه با اينكار نخستين كسى شد كه باب لعن بر صحابه ى پيغمبر را گشود و اين
سابقه ئى است كه بخاطر آن هيچ مؤمن ديندارى بر او رشك نخواهد برد ! وى براى
اينكه افكار عمومى را براى اين بدعت بزرگ آماده سازد , به تدبيرهاى شيطنت آميزو
پيش بينى شده ئى متوسل شد , تدبيرهائى كه هر چه با مبادى و افكار معاويه سازگار
بود , از مبادى و اصول الهى فاصله داشت .
يكى از عجيب ترين حالات اجتماع , تأثير پذيرى سريع مردم از هر موج تبليغاتى
قوى و تندى است بويژه اگر با دو عامل طمع مال و طمع مقام همراه باشد .
انصاف را , مردم به چه چيز معاويه دلخوش بودند كه همصدا با او , على و حسن و
حسين عليهم السلام را لعن كردند و چه نقيصه ئى در اهل بيت سراغ كرده بودند كه
به دلخواه معاويه زبان بدشنام ايشان گشودند .
شايد وى مردم را قانع ساخته بود كه آنكسانى كه در آغاز دعوت اسلام با رسول اكرم
- صلى الله عليه و آله - جنگيده اند و آن طائفه ئى كه حرام خدا را حلال و حلال
خدا را حرام نموده اند و آن عناصريكه زنا را بجاى نسب شناخته اند و آن مردميكه
پيمانها را شكسته و سوگندها را نقص كرده اند و آن جا نيانى كه دست بخون بزرگان
اسلام آلوده اند و بيگناهان را زنده بگور ساخته اند و نماز جمعه را در روز
چهارشنبه خوانده اند (
73 ) على و آل على مى باشند ! .
شايد هم بجاى اينكه رنج قانع كردن مردم را ببرد , از راه تطميع وارد شده بود و
يا حتى بدون اينكه آنانرا تطميع وارد شده بود و يا حتى بدون اينكه آنرا تطميع
كند , دست به ارعاب و تهديد ايشان زده بود , به هر تقدير و به هر وسيله ,
بالاخره به هدف خود رسيد و ( كار اطاعت بى قيد و شرط مردم از او بجائى كشيد كه
لعن على در ميان ايشان سنتى پا بر جا شد كه كودكان با آن بزرگ مى شدند و پيران
با آن مى مردند) (
74 ) بگمان قوى , خود معاويه بود كه اين بدعت را ( سنت) ناميد
و فريب خوردگان رياست و زعامت او و گرفتاران اطاعت و فرمانبرى او نيز بميل و
اراده ى او همين نام را پذيرفتند و پس از او همه بر اين بدعت شوم باقى ماندند
تا زمانيكه عمر بن عبدالعزيز آن را بر انداخت و ممنوع ساخت به متن تاريخى زير
توجه كنيد :
( خطيب جامع ( حران) خطبه مى خواند , چون خطبه اش بپايان رسيد بر طبق عادت و
رويه خود از دشنام و ناسزا به ( ابوتراب) چيزى نگفته بود ناگهان مردم از همه سو
فرياد بر آوردند : آه , سنت , سنت , سنت را ترك كردى) ! .
در دوره هاى بعد , اين ( سنت معاويه) ريشه و پايه ئى شد براى به وجود آمدن
مفهوم ديگرى براى اين كلمه و اين مفهوم دومين نسلها در ميان مردم باقى ماند و
مناسبت هاى سياسى آغاز كار بدست فراموشى سپرده شد
يك هشيارى منصفانه نسبت به هماهنگى و يكنواختى روحيات و
صفات اين مرد , خواننده را از اينكه مثال زيادى در اينمورد زده شود بى نياز مى
سازد.
حال پس از اين همه , براستى اگر در صحنه ى جنگ حسن و معاويه , پيروزى نصيب
معاويه مى شد و امام حسن بقتل مى رسيد معاويه چگونه عمل مى كرد ؟ آيا با توجه
به اين سوابقى كه ياد شد ميتوان گفت كه وى در آنصورت جانب اعتدال و ميانه روى
را مراعات ميكرده و در مورد ياران و شيعيان و بازماندگان با اخلاص امام حسن
تصميمى متناسب با آن سوابق اتخاذ نميكرده و با تار و مار كردن آنان بهترين بهره
بردارى را از پيروزى خود نمى نموده است ؟ آيا با در نظر گرفتن اين نكته كه وى
با فرزند پيغمبر آنچنان عمل خصمانه ى آشكارى در پيش گرفت و شاخص ترين فرد
خاندان با عظمت پيامبر را در مبارزه ى تبليغاتى خود به آنصورت شرم آور مورد
حمله قرار داد , به نتيجه ئى جز اين مى رسيم كه وى در آنصورت - يعنى در صورت
كشته شدن امام حسن و بى رقيب ماندن ميدان يك كشتار دسته جمعى و يك قلع و قمع
هولناك را سر لوحه ى روابط خود با شيعيان و مخلصان اهل بيت قرار ميداد ؟
جاى ترديد نيست كه معاويه در آنصورت با كمال بيباكى و بى آنكه از لحاظ تاكتيك
هاى سياسى يا از نظر دينى كوچكترين مانعى در سر راه خود مشاهده كند , يكسره
حساب خود را با اصول و مبانى اسلام , تصفيه مى كرد همان مبانى و اصولى كه از
آغاز خلافت على بلكه از هنگام ظهور و گسترش نخستين جلوه هاى انوار بنى هاشم در
جهان و حتى شايد از اوانى كه ( امويگرى) بر اثر كدورتها و دوئيت ها به شام
گريخت , همواره او راتحت فشار قرار داده و آسايش خاطر او را سلب كرده بود .
معاويه كسى نبود كه نتواند نقشه ها و تدبيرهاى ديگرى نيز براى تار و مار كردن
شيعه پس از قتل امام حسن طرح نمايد و نسل فريب خورده و آلت دست شده ى معاصر خود
را بوسيله ى آن نقشه ها و تدبيرها , بر انجام اين عمل با خود موافق سازد.
او همان كسى بود كه با همين گونه شيطنت ها توانست لعن على را رائج سازد و هم
مسئوليت خون عثمان را بگردن او افكند , چه مانعى وجود داشت كه ريشه كن نمودن
تشيع نيز سومين حلقه ى اين زنجيره ى دوزخى باشد ؟ او اساسا مرد ميدان همينگونه
شيطنت ها بود.
در كنار كاخهاى بر افراشته ى شام , وجدانهاى قابل خريد و قلمهاى آماده ى
مزدورى , فراوان يافت مى شد , چه اشكالى داشت كه در تأييد روشهاى حساب شده ى او
احاديثى از زبان رسولخدا ( ص ) جعل شود و اصول مكتب علوى مورد هجوم قرار گيرد و
افكار و آموزشهاى آن مسخ گردد و تعليمات آنحضرت چندان در چشم مردم , حقير و بى
ارزش معرفى شود كه قابليت بقاء را از دست بدهد و سپس - در محيطى كه از آل محمد
خالى است - از مجموع اين حقايق مسخ شده , وسيله ئى براى روگردانى مردم از اسلام
واقعى فراهم آيد , بانيان اولى اسلام مورد تهمت قرار گيرند و كسانى كه خود
نخستين فرا گيرندگان اسلام و سر چشمه هاى تعاليم اين مكتب اند , در چهره ى
دشمنان اسلام معرفى شوند و آنگاه پس از چندى تدريجا اسلامى ديگر كه از افكار
معاويه الهام مى گيرد و در راه مصلحت او بكار مى افتد , براى مردم تشريح شود .
اين همان خطرى بود كه حسن در اين جمله خود خطاب به دوستانش بدان اشاره مى كرد
:( ندانسته ايد من چه كردم , بخدا آنچه بكار بستم براى شيعيانم از هر چه در
جهان است با ارزشتر بود) .
و هيچ چيز جز جاودانه ساختن ايده و فكر نيست كه از هر چه در جهان است با ارزشتر
باشد .
و باز همين حقيقت بود كه امام باقر , محمد بن على بن الحسين عليهم السلام -
وقتى علت صلح حسن را از او پرسيدند - در پاسخ بدان اشاره كرد و گفت : ( او بهتر
ميدانست كه به چه كارى دست زده , و اگر كار او نمى بود بيگمان واقعه ى عظيمى
پديد مىآمد) .
نتايج بحث
بگمان قوى , مراحل سه گانه ى اين بحث توانسته است خواننده ى عزيز را به هدف
مورد نظر برساند و پيش از آنكه ما خود نتيجه گيرى كنيم , تدريجا بسيارى از
گرهها و مشكلاتى را كه زمينه ى انتقاد را فراهم مىآورده حل كند و بگشايد .
اينك براى اينكه گفتار پيشين خود را در مورد بسته بودن راه شهادت بروى حسن ( ع
) اثبات كنيم و نشان دهيم كه حسن از شهادت نمى گريخته بلكه ( شهادت) در دسترس
آنحضرت قرار نداشته است , ميگوئيم :
اگر امام حسن ميخواست مشكلات و مضيقه هائى را كه در مدائن و در آخرين لحظات او
را احاطه كرده بود , با ريختن خون پاك خود حل كند و براى تقبيح روش ستمگرانهئى
كه 60 هزار سپاهى شامى آشكارا در پيش گرفته بودند , شهادت را وسيله سازد و خود
را بدانمقام عزيز و ارجمند برساند , قطعا اينكار از وى ساخته نبود و وى با اين
عمل بجاى آنكه شهيد باشد همان كشته ى بيمصرفى مى شد كه هرگز دوستانش هم قادر
نبودند نام وى را بعنوان يك ( شهيد) در تاريخ ثبت كنند .
دليل اين موضوع آنكه :
توجه به وضعيت اسفبارى كه در آن هنگام بر ( مدائن) حكمفرما بود , همان وضعيتى
كه آشفتگى شديد سپاه بوسيله ى نعره هاى خصمانه ى برخى از سپاهيان و حتى با بكار
بردن اسلحه از آن حكايت ميكرد و نامه هاى خيانتكاران كوفه كه پيمان قتل حسن را
با معاويه بسته بودند پرده از روى آن بر ميداشت و بالاخره همان وضعيتى كه خود
امام حسن از اين نامه ها بدان پى برده بود توجه به اين وضعيت اسفار هر كسى را
از قبول اين حقيقت ناگزير مى سازد كه انديشه و نقشه ى پر طرفدارى در ميان سران
اردوگاه وجود داشته كه بموجب آن ميبايست بزرگترين جنايت درباره ى امام صورت
وقوع يابد و طرفداران اين نقشه براى انجام آن در پى فرصت مناسب بوده اند .
بر هم خوردن نظم اردوگاه و مستولى شدن رعب و ترس بر سپاهيان و رسيدن خبرهاى
ناگوار ( مسكن) و پديد آمدن هرج و مرج مصنوعى در ميان توده هاى كم ادراك و
فرومايه , براى خيانتكاران اين فرصت مناسب را پيش آورد و امكان فرود آوردن ضربت
نهائى و قاطعى كه ( خوارج) و ( باند اموى) نيز انتظار آن را مى بردند , براى
آنان فراهم آمد و فراموش نكرده ايم كه معاويه نيز در نخستين نامه هايش به امام
حسن بطور سربسته آن حضرت را به وقوع چنين حادثه ئى تهديد كرده بود , آيا اين
عبارت در نامه هاى معاويه : ( زنهار , كارى مكن كه مرگ تو بدست مردم فرومايه
باشد) ! بمعناى همين تهديد نيست .
موقعيت بدرجه ئى حساس و وضع بقدرى آشفته شده بود كه هرگونه اقدام و حركتى از
طرف امام حسن - چه بقصد جنگ و چه بعزم صلح , چه براى پيوستن به جبهه ى ( مسكن )
و چه براى بازگشتن بسوى كوفه - بدون ترديد با مخالفتى حاد و تند و سپس با سر
پيچى و تمردى همگانى و در آخر كار با شورشى مسلحانه مواجه مى گشت و اين همان
يگانه آرزوى معاويه بود كه در راه تحقق آن سيم و زر خزائن شام را نثار مى كرد .
و در آنصورت هيچ چيز جز خون پاك حسن اين شعله ى سركش را فرو نمى نشانيد .
اهريمن شورشهاى بزرگ و ديوانه هميشه چنين است : حكم ظالمانه صادر مى كند و
قربانى بيگانه را مى طلبد و عظمت و شخصيت كسى هم مانع قربانى شدنش نمى تواند شد
اهريمن شورشهاى بزرگ و ديوانه هميشه چنين است : حكم ظالمانه صادر مى كند و
قربانى شدنش نمى تواند شد .
آيا ضربتى كه در ساباط مدائن بر حسن وارد آمد دليل اين ادعا نيست ؟ و آيا اين
ضربت جز بعمد و با نقشه ى قبلى بر آنحضرت وارد آمد ؟ وى در آن هنگام از خيمه
گاه خود خارج گشته و بسوى مقر استاندار خود رهسپار بود تا در آنجايگاه امن و
دور از غوغاى اردوگاه بهتر بتواند تدبيرهاى لازم را براى فرونشانيدن آتش فتنه
اتخاذ كند .
در اين مورد مورخان چنين نوشته اند : ( گروهى از شيعيان و نزديكانش او را در
ميان گرفته بودند و كسى را بدو راه نمى دادند) و بعبارت يك متن تاريخى ديگر :(
گروهى از شيعيان و نزديكانش او را در ميان گرفته بودند و كسى را بدو راه نمى
دادند) و بعبارت يك متن تاريخى ديگر : ( گرد او به حركت در آمده و مردمرا از وى
دور ميكردند) چرا مردم را از او دور ميكرده اند و چرا كسى را بدو راه نمى داده
اند ؟ آيا اينها همه بصراحت اثبات نمى كند كه امام حسن بر جان خود تأمين
نداشته و مورد تهديد بوده است و آيا بدست نمىآيد كه مردمى كه بنام جهاد و براى
دفاع از او از كوفه بيرون آمده بودند پس از مدت كوتاه در چهره ى دشمنان خونين
او ظاهر گشته بودند ؟ .
آيا رفتن وى به مقر استاندارش ( سعد بن مسعود) بمنظورى جز اين بوده كه از آن
محيط فتنه آلود و آبستن حوادث بزرگ و شورش همه گيرى كه معلوم نيست با چه
مخاطراتى همراه خواهد بود , دور باشد ؟ او بچشم خود ديده بود كه وابستگان و زير
دستان خودش خيمه و خرگاه او را غارت مى كنند و بگوش خود شنيده بود كه او را -
صاحب آن قداست و مقام را - تكفير مينمايند و دشنام ميگويند , مشاهده كرده بود
كه از روى حساب و نقشه ى قبلى دست به آزار او مى گشايند يا قصد جان او مى كنند
و احساس كرده بود كه كار دشمنى آنان بجائى رسيده كه حتى طاقت ديدن او را هم
ندارند و اگر در ميان آنان ظاهر گردد , برخورد آنان خود موجب تمرد و عصيان آنان
خواهد شد , از اينرو بجايگاهى كه چندان هم از صحنه ى اين ماجراها دور نبود نقل
مكان كرد و همين انتقال ميتوانست - در صورت علاج پذير بودن وضع - يكى از وسائل
علاج باشد .
بسى روشن است كه در جهان , هيچكس به پيروزى امام حسن از خود او علاقه و اهتمامش
بيشتر نبود , همچنانكه فعاليت هيچكس نيز در اين راه از او شديدتر و شور و نشاطش
فراوانتر و در صورت لزوم , براى فداكارى بيدريغ تر نبود .
همچنين بديهى است كه راه حلها و نظرهائى كه امروز بسهولت براى ما مطرح مى گردد
از نظر او نيز پوشيده نبوده و تدبيرهائى كه به نظر ما مى رسد , بنظر او نيز مى
رسيده است ساير مراحل زندگى وى نشان مى دهد كه وى چندان روشن رأى و با تدبير
بوده كه بر تمامى مشكلات در طول زندگى - در جنگ يا صلح , در راه جهاد يا در
جاده مسالمت , در مقر حكومت ( كوفه ) يا مقر امامت ( مدينه ) - فائق آمده و
بهترين راه حلها را براى آنها انتخاب كرده است .
حال انصاف را , آيا در چنان وضع بحرانى و آشفته ئى ميتوان ادعا كرد كه كمترين
زمينه ئى براى مرگ زندگى آفرين - يعنى شهادت - وجود ميداشته است ؟ ! بايد
پذيرفت كه آن وضع و موقعيت براى امام حسن جز مرگى ابدى و بى اثر نميتوانسته است
ببار آورد و اين مرگ , همانست كه شخصيت هاى با ارزش و بزرگ - كه فقط آنگاه
ميميرند كه سنتى را زنده كنند يا امتى را نجات بخشند - بايد از آن گريزان باشند
.
ترسيم صحنه هاى ملاتبارى كه امام حسن را در ميانه ى امواج مهيب بلا و محنت نشان
ميدهد و ياد آورى آن ساعات و لحظات بس دشوار , براى دوستدار آن پيشواى نستوه و
پر توان , بسى دشوار و طاقت فرسا است .
ذهن آدمى باسانى مى تواند حوادثى را كه معلول يكسلسله موجبات معمولى و عادى است
- مانند دشمنى هاى شخصى يا مخاصمت هاى قبيله ئى يا اختلافات فكرى - تصور كند و
هضم و توجيه نمايد دشمنى معاويه با امام حسن يا خصومت بنى اميه با بنى هاشم و
يا اختلاف خوارج با على و اولاد على ( ع ) از اينقبيل اند ليكن حوادث و
رويدادهائى كه هيچ موجب و انگيزه ئى جز طمعهاى پست و پليد بشرى ندارند ,
دردناكترين امورى مى باشند كه انسان از بيقاعدگى و انحراف مردم در ذهن خود
ترسيم و تصور مينمايد .
فكر مى كنيد اين موضوع امكان پذير است كه يك نفر شيعه - كه به امامت حسن همان
اندازه معتقد است كه به نبوت جدش و پيغمبر و بعلاوه پيغمبر و بعلاوه سالها در
سايه ى نعمت او و پدرش زيسته است - در خاطر بگذراند كه در بحرانى ترين و
دشوارترين لحظات زندگى امام ولى نعمتش و در لحظاتى كه وى از همه وقت به اخلاص
شيعيان محتاج تر است , بزرگترين خيانت را نسبت به او مرتكب گردد ؟ ! .
بلى اين امر امكان ناپذير , بوقوع پيوست ! منظور همان توطئه ى دنائت آميزى است
كه در هنگام اقامت آن حضرت در حصار ( مقصوره ى سفيد) درباره ى وى چيده شد.
اكنون بنگريد كه انحطاط و انحراف اخلاقى در ميان نسلى كه امام حسن ميبايست
سربازان خود را براى جهاد با دشمن از آنان انتخاب كند تا چه حد شديد بوده است .
گاه يكفرد ذاتا داراى فضيلت است و گاه كسى خود بتنهائى و دور از تأثير محيط
داراى سجاياى اخلاقى است , ولى گاه نيز همين فرد تحت تأثير سست عنصرى و ضعفى كه
در نهاد اوست در مواجهه با يك گرايش همگانى و يك شور و حماسه ى عمومى , منش
فردى خود را از دست ميدهد و بجاى آن روح جمع را پذيره مى گردد , همچون جمع مى
انديشد و همانند آنان احساس مى كند و در مسير آنان گام مى نهد چنين فردى در اين
حالت با دريافت ها و اصالت هاى فطرى خود در مخالفت و مبارزه است و اين مخالفت
معمولا اندكى پس از فرو نشستن تند باد و خاتمه يافتن آن هنگامه , به ندامتى
شديد تبديل خواهد يافت .
شدت بحران مدائن آنچنان بود كه حتى شيعيان ميانه حال را نيز در مسير خود حركت
داد و شيعه گرى و غرور حزبى و حتى عواطف ساده ى عربى را نيز - كه به دين مربوط
نيست - از ياد او برد .
آخر اگر اين , امام نيست , ولينعمت هم نيست ؟ و اگر نه , يك انسان شريف مجروح
هم نيست ؟ .
اين يك نمونه از روشى است كه تاريخ از ( شيعه ى) آن سپاه بياد دارد , وضع (
خوارج) و ( امويها) و ( شكاكها) و ( الحمراء) را ديگر خودتان حدس بزنيد و يك
نمونه كه تاريخ ضبط كند معمولا دليل بر وجود نمونه هاى فراوان ديگرى است كه يا
از حافظه ى تاريخ محو گشته و يا از آغاز نخواسته آن را ضبط نمايد .
يك روى ديگر مسئله نيز از پاسخى كه امام حسن به شيعيانش - كه صلح را بر او خرده
ميگرفتند - داد , استفاده مى شود .
وى در اين پاسخ فرمود : ( از صلح با معاويه منظورى جز اين نداشتم كه شما را از
كشته شدن برهانم) (
75 ) , جملات فراوان ديگرى هم بدين مضمون از آنحضرت باقىاست
.
اينك براى درك اين حقيقت باندازه ئى كه خواننده را به مفاد اين جمله كاملا
معتقد سازد , توضيحى ميدهيم : مبارزه ى امام حسن و معاويه در حقيقت , مبارزه ى
دو شخصى كه هر يك سعى مى كنند بحكومت برسند , نبود اين مبارزه , مبارزه ميان
دو مسلك و دو فكر بود كه با يكديگر نزاع مرگ و زندگى داشتند و بر سر بقاء و
ابديت با هم مى جنگيدند پيروزى در اين مبارزه بمعناى جاودانگى يكى از اين دو
مسلك و دو طرز فكرى كه دو رقيب بخاطر آنها در برابر يكديگر قرار داشتند بود
جنگهاى مسلكى هميشه چنين است در اين جنگها , پيروزى از راه اسلحه , نشانه ى
پيروزى واقعى نيست بلكه آنچيزيكه پيروزى يكى از دو جبهه را مسجل مى سازد ,
جاودانه شدن و بقاء مكتب و مسلك آن جبهه است و اى بسا كه اين پيروزى نصيب آن
جبهه ئى ميگردد كه بظاهر و در صحنه ى نبرد با سلاح , شكست خورده و مغلوب است .
در آن دوره , مسلمانان بر اثر اينكه از جنبه ى عقيده و مكتب به دو گروه تقسيم
شده بودند , در دو جبهه و دو اردوگاه متخاصم قرار داشتند , هر جبهه از فكر و
عقيده ى خود دفاع مى كرد و به هر وسيله ى ممكن در راه آن فداكارى مينمود .
اين دو مكتب , مكتب علوى و مكتب اموى و آن دو اردوگاه , كوفه و شام بود .
صحنه هاى تحريك آميزى كه معاويه بنام انتقام خون عثمان در شام بوجود آورد ,
اردوگاه شام را از شيعيان و فرزندان على عليه السلام خالى ساخت و آنان براى
اينكه زندگى آرام و بى دغدغه ئى داشته باشند , ناگزير به كوفه يا ولايات تابع
كوفه پناه بردند و بدين ترتيب , عموم شيعيان اهل بيت در كوفه و بصره و مدائن و
حجاز و يمن گرد آمدند .
رجال و بزرگان مسلمان و بازمانده ى مهاجران و انصار , از همه سو به مركز عراق
نقل مكان كردند و كوفه در عهد خلافت هاشمى به پايگاه اسلام و گنجينه ى امن و
امان ميراث رسالت , تبديل يافت .
بنابراين , طبيعى بود كه دعوت عام امام حسن به نبردى كه سرنوشت آن دو مكتب را
بايد تعيين كند , با قبول همگانى اين زبدگان و برگزيدگان كه پس از رحلت پدرش در
كوفه مانده بودند و غالبا از شيعيان او و پدرش و از صحابه ى جدش پيغمبر بودند ,
مواجه گردد و از اينرو بود كه اينان همگى در جايگاههاى خود در ميان صفوف و
واحدهاى سپاه در اردوگاه نخيله مجتمع گشتند .
در هيچ نقطه ئى از عالم , استعداد و امكان نگاهدارى و حراست ميراث اسلام بوجه
صحيح , باندازه ى اين سپاه - كه متضمن گروههاى ارزنده و افراد خاندان پاك بنى
هاشم بود - وجود نداشت .
در كنار اين بزرگمردان در صفوف اردوگاه ( نخيله) گروههاى ديگرى نيز وجود داشتند
كه در گذشته بتفصيل عناصر آنان و انگيزه هاى آنان و نتائج اعمال آنان را بازگو
كرده ايم .
شروع به صف آرائى و بسيج جنگى نيز ضرورتى بود كه اوضاع و احوال آن را ايجاب مى
كرد و در فصول پيشين بدان نيز اشاره كرده ايم .
در ظرف روزهائى كه شماره ى آن از عدد انگشتان كمتر بود , عناصر گوناگون و
رنگارنگ در دو اردوگاه مسكن و مدائن گرد آمدند و صفوف جنگ از اين اشخاص مختلف
الحال تشكيل شد در هر يك از اين دو اردوگاه در كنار مسلمانانى از طبقه ى ممتاز
يعنى افراد مسلكى و با ايمان و مخلص , مردمى از طبقات مختلف و ميانه حال قرار
گرفتند .
فرار عبيدالله بن عباس و همراهانش بسوى معاويه , به تصفيه ئى شبيه بود كه در
صورت عدم وقوع پيش آمدهاى ديگرى از همان نوع و غيره , اى بسا سودمند نيز
ميتوانست باشد چه , اين واقعه , اردوگاه ( مسكن) را كه اينك روياروى دشمن قرار
داشت , از ناسره هائى كه در حقيقت عضو فاسد اين سپاه بودند , خالى ساخت .
ليكن در مدائن امام حسن و ياران نزديكش , در ميان انبوه مردمى قرار گرفته بودند
كه روحيه ئى همچون روحيه ى لشكر شكست خورده داشتند , نه امكان رسيدن به معاويه
وجود داشت تا فرار كنند و نه وظيفه و مسئوليت شور و شوقى در آنان بر مى انگيخت
تا استقامت بورزند و همينها بودند كه پس از زمانى كوتاه ابزار آن فاجعه ى بزرگ
تاريخى شدند يعنى ميان امام حسن و هدفهائى كه از اين جنگ داشت سدى كشيدند و راه
شهادت افتخار آميز را بروى او بستند و همه كار او را تباه كردند ( همچنانكه
قبلا گذشت ) .
اكنون فرض مى كنيم كه امام حسن براى ادامه ى جنگ يا نپذيرفتن صلح , ميتوانسته
از يك راه استفاده كند و آن اينكه از ميان همان حصارى كه در مدائن او را در
ميان گرفته بود , به ياران با اخلاص ( مسكن) فرمان دهد كه تحت رهبرى فرمانده
جديد قيس بن سعد بن عباده جنگ را شروع كنند و ميدانيم كه اين مرد بزرگ تا آنجا
كه از بررسى تمايلات شخصى اش بدست مىآيد - حتى در صورت صلح امام حسن نيز جنگ را
بر صلح ترجيح ميداده است (
76 ) اگر نافرمانى و شورش اخلالگران مدائن مانع از
آن بود كه امام حسن اين سپاه را آماده ى جنگ سازد , به هر حال نميتوانست از
صادر كردن فرمان جنگ به ياران مخلص و با وفائى كه در اردوگاه ( مسكن) بودند ,
بطور سرى يا آشكار , مانع گردد .
شايد بسيارى از مجاهدان با اخلاصى كه در مدائن تحت الشعاع اكثريت بودند نيز در
صورتيكه از طرف امام حسن تشويق مى شدند يا آمادگى و موافقتى احساس مى كردند ,
ميتوانستند همچون قواى امدادى لشكر مسكن , بدانسوى رهسپار شوند و اى بسا كه در
اينصورت خود امام نيز ميتوانست پس از توقفى كوتاه و پس از آنكه طوفان حوادث
اندكى فرو مى نشست , به آنان ملحق گردد و در آنجا به پيروزى قاطع يا به شهادت -
با تمام معناى افتخار آميز و گرامى اين كلمه در پيشگاه خدا و قضاوت تاريخ -
نائل آيد .
بنابرين مى پرسيم : در صورتى كه چنين راه چاره ئى وجود داشت چرا امام حسن صلح
را پذيرفت ؟ .
درباره ى اين سئوال چنين ميگوئيم :
شايد صادر كردن چنين فرمانى در آخرين روزهاى مدائن براى امام حسن امكان داشته و
شايد هم نداشته است ولى به هر حال , مگر هر راه چاره و گريز گاهى را كه در آن
اميد موفقيت هست , ميتوان بعنوان راه حل پذيرفت ؟ چه بسا يك عمل مدبرانه كه در
شرائط ديگرى كليد مشكلات و مضيقه هاى فراوان مى گردد و اين اصلى است كه در
هنگام انتخاب هر راه حل و راه چاره ئى حتما بايد بدان التفات داشت .
آيا طرح كننده ى اين پيشنهاد درباره ى مدت زمانى كه نبرد چهار هزار نفر -
سپاهيان مسكن - با شصت يا هشتاد هزار نفر - سربازان شام - بطول خواهد انجاميد
نيز انديشيده است ؟ ( و بنابر تحليلى كه در يكى از فصول پيشين كرديم مدت زمان
نبرد جمعيتى با 45 برابر خود ) .
و همچنين در اين باره كه وضع امام حسن در پايان لحظات كوتاه اين جنگ , يعنى در
همان هنگاميكه كه ديگر تمام ياران باوفاى مسكن نيز كشته شده اند , چگونه خواهد
بود ؟
بدون كمترين ترديد , وى در آن صورت - اگر زنده ميماند - وضعى ميداشت كه بجز
تسليم بى قيد و شرط هيچ راهى در برابر او نبود و اين همان فرصتى بود كه معاويه
براى شروع اقدامات قاطع و جدى خود در مورد مسائل فيما بين كوفه و شام , انتظار
آن را مى كشيد : كوفه را بوسيله ى قواى نظامى اشغال مى كرد , پيروز و سربلند
وارد اينشهر مى شد , از خاندان پيغمبر انتقامى سخت مى گرفت , همه ى روزنه هاى
اميد را مسدود مى ساخت , همه ى شعائر برجسته ى اين سرزمينها را از بين ميبرد و
اصولى را كه بر روى پيكر بخون آغشته ى دهها هزار نفر از برگزيده ترين شهداى
مجاهد راه خدا استوار گرديده بود , ويران مى ساخت .
گمان نمى رود كه كسى اين نتائج حتمى را درك كند و آنگاه آن ( راه حل) را نافر
جام و بيهوده نداند ! .
واضحترين اشكال اين راه حل آنست كه در آنصورت امام حسن در كمترين زمان , از
چهره ى رقيبى خطرناك كه شرائط خود را در صلحنامه بگنجاند , بصورت دشمن شكست
خورده ئى كه بجز تسليم بى قيد و شرط چاره ئى ندارد , تغيير شكل ميداد .
اينها همه در صورتى بود كه فرض كنيم امام حسن تا پايان جنگ زنده ميماند و بقتل
نمى رسيد حال فرض مى كنيم كه اين جنگ كوتاه مدت , آنحضرت را نيز قربانى خود مى
ساخت يعنى كه امام امكان مى يافت كه از ( مدائن) خارج شود و به ( مسكن) برسد و
در جنگ شركت جويد - كارى كه با توجه به سير حوادث بهيچ وجه عملى بنظر نمى رسد -
و بالاخره در جنگ كشته شود .
در اينصورت و با اين فرض , پاسخ آن سئوال اين است كه : شهادت در صورتى كه ببهاى
نابودى كامل مكتب تمام شود نمى تواند وسيله ى سرافرازى در پيشگاه خدا و در
قضاوت تاريخ باشد .
تاريخى كه ميبايد ماجراى اين جنگ را پس از شهادت امام حسن و پس از وقوع نتائج
اسفبار آن ثبت كند , وضع آن حضرت و جنگهاى او را براى نسلهاى بعد بشكلى ترسيم
مى كرد كه مفهومش جز ( اخلالگرى) و ( قيام بر ضد خليفه ى زمان) چيز ديگرى نبود
و اين همان مطلبى است كه ما در زير عنوان ( روش معاويه در برابر هدفهاى امام
حسن) در همين فصل مى خواستيم بدان اشاره كنيم .
و اينك براى توضيح بيشتر مى گوئيم :
قبلا دانستيم كه زبدگان رجال دين و بازماندگان مهاجر و انصار و برگزيدگان
شيعيان وفادار , بطور عموم , به نداى حسن لبيك گفته و در سپاهى كه آنحضرت براى
نبرد با معاويه بسيج كرد , شركت جستند و از اين طراز مردم كسى را نمى شناسيم كه
از روى عمد و اختيار , دعوت جهاد امام حسن را نشنيده گرفته و بدان پاسخ نداده
باشند .
ميتوان گفت كه اين موقعيت ابتدائى و حساس حسن و معاويه , عينا به موفقيتى كه در
گذشته ميان پدران آندو - كه رسولخدا و ابوسفيان - اتفاق افتاده بود شباهت
ميداشت كه : همه ى ايمان با همه ى كفر در برابر هم صف آرائى كرده بودند .
همچنين دانستيم كه در سراسر گيتى هيچ جمعيتى كه امين و شايسته ى حراست و
نگاهدارى نواميس اسلام و اصول عالى و نمونه ى اين مكتب بوجه صحيح باشد , جز
جمعيتى كه در پيرامون امام حسن بودند يافت نمى شد .
از اين مقدمات نتيجه ميگيريم كه : اگر امام حسن اقدام به جنگ مى كرد و اين جمع
ارزنده را به نبردى كه بطور حتم يكتن از ايشان را زنده نميگذاشت , ميكشانيد در
حقيقت امانت گرانوزنى را كه اينان تنها حافظان و حاملان آن بودند بدست نابودى
سپرده بود و نابودى اين امانت گرانبها بدين معنى بود كه ارتباط على و امامان
بزرگوار خاندان آنحضرت - عليهم السلام - با نسلهاى بعد تا قيامت منقطع گردد .
در آن صورت ماجراى امام حسن نيز از لحاظ تأثير تاريخى به ماجراى سادات علوى
شباهت مى يافت كه در شرائط و اوضاع مختلف حكومتهاى اسلامى , بداعيه ى اصلاح ,
قيام مى كردند و خويشاوندى نزديكشان با رسولخدا را مستمسك عمل خود مى ساختند و
عاقبت پس از مدتى كوتاه يا دراز , مغلوب و تار و مار مى گشتند و از دعوت و قيام
آنان جز نامى در لابلاى كتب تاريخ يا كتب ( انسان) باقى نمى ماند .
واقعا اگر امويان بطور كامل حساب خود را با آل محمد تصفيه ميكردند و حسن عليه
السلام بقتل مى رسيد و در كنار او تمامى مردان خاندانش و همه ى زبدگان و
برگزيدگان اصحابش - آن بندگان شايسته ى خدا - كشته مى شدند و اسلام , شكل (
اموى ) ميگرفت , ديگر از يادگارهاى محمد صلى الله عليه و آله - در تاريخ چه
باقى مى ماند ؟ و از آن تربيت ها و آموزشهاى نمونه كه اسلام , روح و چكيده ى آن
را در وجود اين زبدگان دميده و فرو ريخته بود , چه بر جا ميماند ؟ مگر اسلام
غير از همين جمع كه طعمه هاى شمشيرهاى سپاه شام شده اند , شاگردان و تربيت
يافتگانى داشت ؟ ! .
در مباحث گذشته فهميديم كه معاويه تا چه اندازه تحت تأثير غرور و تفاخر قبيله
ئى و مفتون خود پرستى و مواريث گذشته ى خود بوده است با اين اطلاع و با توجه به
اينكه ترديد نداريم كه پس از اين تصفيه ى نهائى , نام على و آل على جز به زشتى
برده نمى شده آيا ميتوانيم اميدوار باشيم كه نام محمد صلى الله عليه و آله و
ياد آورى آموزشها و افكار اصيل او با بدگوئى و دشنام توأم نمى شده است ؟
دشمن فاتح , معاويه پسر ابوسفيان است , يعنى همانكسى كه - بگفته ى خودش - از
اينكه مردم روزى پنج نوبت نام ( مرد هاشمى) ( يعنى رسول اكرم ص ) را بر طبق سنت
اسلامى در اذان ميبرند , ناراحت و بر آشفته است ! تا اين حد كه به ( مغيره بن
شعبه) مى گويد : ( ديگر با اينوصف چه برنامه ئى ميتوان داشت , جز دفن , جز دفن)
! ( 77 ) .
دوستان و همكاران فاتحش هم يكى برادر شرعى ! او ( زياد بن ابيه) است و ديگرى
صحابى سالخورده ( عمرو بن عاص) و سومى مرد زيرك پاكدامنى ! بنام ( مغيره بن
شعبه) و چهارمى فتح كننده ى مكه و مدينه ! ( مسلم بن عقبة) بعلاوه ى جمع ديگرى
از همين قماش كه همگى , يكپارچه عشق و علاقه و تعصب به معنويات اسلامند !
جنايات ( زياد) در كوفه و فتنه انگيزيهاى ( عمرو) در ( صفين) و ( دومة الجندل)
و كوششهاى اول رشوه گير اسلام يعنى ( مغيره) براى به خلافت رساندن يزيد و ملحق
ساختن ( زياد) به ابوسفيان و عمليات جنايتبار ( مسلم بن عقبة) در مدينه و مكه ,
براى نشان دادن حداكثر غيرت و عشق و علاقه ى اين حضرات به ميراث اسلام و مقدسات
اين آئين و مصالح جامعه ى مسلمان , كافى است .
اين جنايتكاران در هنگامى اين فجايع را مرتكب شدند كه شاگردان و افراد خاندان
پيامبر و ياران زبده ى ايشان با سلاح برنده ى امر بمعروف و نهى از منكر در
برابر آنها قرار داشتند و كوچكترين عمل آنها را مشاهده ميكردند اگر اين مانع
بزرگ بر طرف مى شد و آل محمد و بندگان شايسته ى خدا روى از جهان مى پوشيدند
ميزان اين جنايتها بكجا مى رسيد ؟ خدا ميداند !
نتيجه ى مستقيم و بسيار روشن اين بحث آنست كه اگر امام حسن عليه السلام - با
اينفرض كه توانسته بود در جبهه ى ( مسكن) حضور يابد - جان خود و شيعيانش را
بيدريغ نثار ميكرد , بدست خود حكم مرگ خود را امضا كرده و نام خود را به زواياى
كتب ( انساب) منتقل ساخته بود , مكتب خود را نيز به فنا محكوم ساخته بود و ديگر
از آن كمترين اثرى در جهان باقى نمى ماند , تاريخ افتخار آميز او و تاريخچه ى
خاندان شامخ و با عظمت او در لباس ننگين ترين و زشت ترين افسانه ها بازگو مى شد
, معاويه آنرا بميل خود مى ساخت و پس از او مروان و مروانيان بنظر خود بر آن
چيزها مى افزودند.
و اين در حقيقت بمعناى پايان يافتن تاريخ انسانى اسلام و شروع تاريخ اموى با
نشانه ها و مشخصات امويگرى بود و در حديث است كه : ( اگر از بنى اميه جز پير
زالى گوژ پشت كسى نماند , هر آينه دين خدا را پايمال عدوان و دستخوش انحراف
خواهد ساخت) (
78 ) در اين صورت آيا در برابر امام حسن راهى جز آنكه پيمود ,
وجود داشت ؟
كمترين بررسى و تأمل نشان ميدهد كه عمل آن حضرت بهترين طريقه ئى بود كه
ميتوانست از شدت اقداماتى كه از معاويه انتظار مى رفت , بكاهد , بلكه جز راه او
, راه ديگرى براى اينكار وجود نداشت .
امام حسن كه اين پيش آمدها را همچون حوادث واقع شده ئى در برابر خود ميديد , با
حفظ جان شيعيان و يارانش , خط ارتباط خود را با نسلهاى آينده محفوظ نگاه داشت
بلكه رابطه ى پدرش و جدش را نيز با دوره هاى بعد حفظ كرد و مكتب و ايده ى خود
را از فنا و نابودى حتمى نجات داد و تاريخ اسلام را از مسخ و تحريف و رنگ آميزى
و تزوير بر كنار داشت .
از اعماق پريشانى و شكستى كه دنياى او را فرا گرفته بود , پيروزى و موفقيتى
درخشان و متلاء لاء براى فكر و معنويت و آينده خود بيرون كشيد و دنياى خود را
فداى حفظ دين كرد .
و اين همان نشان امامت در اين دودمان پاك و در اين شاخه ى برومند درخت نبوت
است.