1- ارشاد مفيد ( ص 170 ) .
2- زيرا فقره ى اول اين نامه , متضمن اولين خبرى است كه از ورود به مسكن , به
امام مى رسد و نامه از قيس است و نه از عبيدالله .
3- بحار : 10 / 114 .
4- شرح نهج البلاغه : 4 / 8 .
5- يعقوبى : 2 / 191 و روضه الشهداء : 115 .
6- ابن كثير مى نويسد : ( 19 / 8 ) ( ابوالعريف گفت ما در مقدمه ى لشكر حسن بن
على در مسكن بوديم و براستى خود را براى جانبازى در راه مبارزه با اهل شام
آماده داشتيم) .
7- براى اين جمله , به اكثر مصادر تاريخى ميتوان مراجعه كرد ابن قتيبه نيز در
كتاب ( تاريخ الخلفاء الراشدين و دوله بنى اميه) ( ص 151 , چاپ مصطفى محمد -
مصر ) آن را ذكر كرده است .
8- ( علل الشرايع) تأليف : ابن بابويه ( ص 84 طبع ايران ) .
9- ابن نديم مى نويسد ( ص 249 ) : از هشام بن حكم پرسيدند آيا معاويه جنگ بدر
را درك كرد ؟ گفت : بله در آن جبهه ! .
10- دميرى مى نويسد ( ج 1 ص 59 ) : زنى با پيغمبر درباره ى ازدواج با معاويه
مشورت كرد پيغمبر فرمود : او فرومايه ئى تهيدست است .
11- بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 109 - 210 ) و مدارك ديگر .
12- مدرك پيشين .
13- تصريح به اين حقيقت تاريخى ( كوتاهى كردن معاويه در يارى عثمان ) را در
بسيارى از گفته ها و خطبه ها و اشعار كسانى كه معاصر اين جريان بوده و در
آنباره سخن گفته اند , ميتوان يافت ( شبث بن ربعى) در يكى از برخوردهايش با
معاويه به وى گفت : ( بخدا آنچه ميخواهى و ميجوئى بر ما پوشيده نيست تو حرفى كه
با آن بتوان مردم را فريفت و نظر آنان را جلب كرد و اطاعت آنان را بدست آورد ,
بجز اين نيافتى كه بگوئى : امامتان مظلومانه كشته شد و ما بخونخواهى او بر
خاسته ايم و مردم نادان هم بدين سخن پاسخ گفتند ما دانسته ايم كه تو در يارى او
كوتاهى و درنگ كردى و براى اينكه به آنچه اكنون در طلب آنى , برسى به قتل او
راغب شدى اى بسا خواستار و جوينده ى چيزى كه خدا بقدرت خود , وى را از رسيدن
بدان باز دارد و اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خود يا برتر از آن نائل آيد و
سوگند بخدا كه هيچيك از ايندو بخير تو نيست , اگر به آنچه ميجوئى نرسى , بدبخت
ترين افراد عرب خواهى بود و اگر به آرزوى خود نائل آئى , بدان نمى رسى مگر
آنگاه كه مستوجب آتش شده باشى پس بترس از خدا اى معاويه ! و اين وضع را واگذار
و بر سر اين امربا اهل آن منازعه مكن) ( طبرى 5 / 243 ) ابن عساكر از ابى طفيل
عامر بن واثله نقل مى كند كه وى روزى بر معاويه وارد شد معاويه بدو گفت : ( در
آنروز كه مهاجر و انصار , عثمان را وا گذاشتند , تو چرا او را يارى نكردى ؟ )
وى در جواب گفت : ( تو خود چرا او را يارى ندادى اى اميرالمؤمنين ! با اينكه
اهل شام با تو بودند ؟) معاويه گفت : ( مگر خونخواهى او , يارى كردن او نيست ؟)
ابو طفيل بن واثله خنديد و گفت : ( تو و عثمان مصداق اين شعريد :
گمان نمى كنم پس از مرگم بر من بگريى .
تو كه در زندگيم خيرى ببار نياوردى ! ) .
مسعودى همين روايت ابن عساكر را نقل كرده با اين تفاوت كه در پاسخ ابى طفيل به
معاويه اين جمله را هم آورده كه : ( همان چيزى كه تو را از كمك به او در آن
هنگامه ى بلائى كه او را احاطه كرده بود باز داشت , مرا نيز از يارى وى مانع شد
) ! بلاذرى مى نويسد : هنگاميكه عثمان از معاويه استمداد كرد , وى در عمل
كوتاهى كرد و به وعده اكتفا نمود تا آنگاه كه محاصره شدت يافت در اين موقع يزيد
بن اسد قشيرى را بسوى او گسيل داشت و باو گفت : چون به ذى خشب رسيدى توقف كن و
پيش مرو , و مگو كه ( شاهد چيزى مى بيند كه غائب نمى بيند) زيرا شاهد منم و تو
غائبى ! گويند : ( چندان در ذى خشب ماند كه عثمان كشته شد آنگاه معاويه او را
طلب كرد) .
14- بيهقى در ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 37 ) مى نويسد : چون جنگ صفين بر پا
شد , اميرالمؤمنين به معاويه نوشت : چرا مردم ميان من و تو كشته شوند , خودت
بيرون آى تا اگر تو مرا كشتى از من بياسائى و اگر من تو را كشتم از تو بياسايم
عمر و عاص به معاويه گفت : اين مرد با تو بانصاف سخن مى گويد , بمبارزه اش در
آى ! معاويه گفت : نه عمر و عاص ! خواستى بجنگ او روم تا مرا بكشد و پس از من
بخلافت دست اندازى كنى ! ديگر قريش اين را دانسته اند كه پسر ابيطالب سرور شير
مردان است .
و در صفحه ى 38 مى نويسد : از شعبى روايت شده كه عمر و بن عاص بر معاويه وارد
شد و جمعى نزد او بودند چون او را ديد كه مىآيد , خنديد عمرو گفت : اى
اميرالمؤمنين ! خدا لبت را خندان و چشمانت را روشن دارد ! هر چه مينگرم موجب
خنده ئى نمى بينم معاويه گفت : يادم آمد از روز صفين , كه تو به مبارزه ى اهل
عراق رفتى على بن ابيطالب بر تو حمله گرفت و چون به تو رسيد , خود را از مركب
بزير افكندى و عورت خود راظاهر ساختى ! راستى اين فكر چگونه بخاطرت رسيد ؟ در
آنحال تو با هاشمى بزرگوارى روبرو بودى كه اگر مى خواست تو را بكشد , مى كشت
عمرو گفت : اى معاويه ! اگر از وضع من , تو را خنده مى گيرد , بهتر آنكه بر حال
خود نيز بخندى ! اگر همانطور كه من با على روبرو شدم تو روبرو مى شدى بخدا
آنچنان ضربتى بر تو مى نواخت كه فرزندانت را يتيم مى كرد و مالت تاراج ميشد و
قدرتت سلب مى گشت ! چيزى كه هست تو , خود را در حصارى از مردان مسلح محفوظ
داشته بودى من خود تو را در آن هنگام كه على به مبارزه ات طلبيده بود ديدم و
فراموش نمى كنم كه چشمانت سياهى رفت , لبانت كف كرد , بينى ات فراخ شد , از
پيشانيت عرق سرازير گشت و از پايين تنه ات چيزى نمودار شد كه خوش ندارم نام
ببرم ! معاويه گفت : بس است ديگر اينهمه لازم نبود ! مسعودى نيز اين گفتگو را
ذكر كرده ( حاشيه ى ابن اثيرج 6 ص 91 ) ولى در روايت او گفتگو ميان معاويه و
عمرو اينطور شروع ميشود : عمر و عاص گفت : اگر مصر و حكومت آن نمى بود خود را
نجات ميدادم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر باطل معاويه گفت
: بخدا مصر تو را كور كرده است و اگر مصر نمى بود من تو را بينا مى يافتم سپس
معاويه خنده ى با معنائى كرد عمرو پرسيد : از چه مى خندى اى اميرالمؤمنين : خدا
لبت را خندان بدارد , گفت از ابتكارى كه در روز مبارزه ى على بخرج دادى !
15- ( زياد) كارگزار حسن بن على عليه السلام بر ناحيه ئى از فارس بود و اين
منصب را در روزگار على عليه السلام , عبدالله بن عباس كه استاندار بصره بود ,
داده بود معاويه نامه هائى تهديد آميز و ضمنا نويد بخش براى او فرستاد زياد بعد
از رسيدن آن نامه ها خطبه ئى ايراد كرد , به معاويه دشنام داد و او را بصفت : (
پسر زن جگر خواره , معدن نفاق و بازمانده ى احزاب) موصوف ساخت و وى را به پسران
رسولخدا - كه زياد در آنروز پيرو آنان بود - تهديد كرد متن اين خطبه را در فصل
( عدد سپاه) در همين كتاب خواهيد ديد و اما داستان ( استلحاق) ( ملحق ساختن
زياد به نسبت ابوسفيان ) بطور اجمال عبارت است از داستان عمل جنسى نامشروع
ابوسفيان با زن هرزه ئى از ( ذوات الاعلام) ( فاحشه هائى كه براى راهنمائى
مسافران و تازه واردان پرچمى بر سر در خانه ى خود نصب ميكردند ) شهر طائف بنام
( سميه) كه ( باج ده) حرث بن كلده ى ثقفى بوده است , و ثمره ى اين زنا , همين
جناب ( زياد است) معاويه در اين جريان , شهادت ( پسر اسماء حرمازى) و ( ابومريم
خمارسلولى) را كه دلالان اين فاحشه و فاحشه هاى ديگرى از قبيل او بوده اند , مى
پذيرد و زياد را همچون برادر شرعى و قانونى به خود پيوند ميدهد و به گفته ى (
عبدالله بن عامر) ( شوهر هند دختر معاويه ) هم كه اصرار داشت شهودى از قريش
اقامه كند تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان , سميه را نديده است ! اعتنا نمى كند !
آنگاه ( جويريه ) دختر ابوسفيان حجاب از موى خود نزد زياد بر ميدارد و به او
ميگويد : ( تو برادر منى ! ابو مريم گفته است) ! و آنگاه زياد درباره ى پدر
اولش كه در بستر او تولد يافته و سپس او را به ابوسفيان تبديل كرده - يعنى همان
برده ى رومى حرث بن كلده ى ثقفى بنام ( عبيد) - ميگويد : عبيد پدرى است كه سپاس
او را داريم و فرود مىآيد و اين بنابر اصلح در سال 41 هجرى است .
مردم حادثه ى ( استلحاق) را بزرگترين هتك حرمتى دانستند كه در اسلام آشكارا
انجام شده است .
( ابن اثير) مى نويسد : ( استلحاق) زياد نخستين واقعه ئى بود كه احكام شرع را
رد كرد چه , رسول خدا ( ص ) حكم كرده كه فرزند از آن بستر است و سنگ براى
زناكار , و معاويه بعكس اين حكم كرد يعنى بر طبق عادت جاهلى خداى تعالى
ميفرمايد : ( آيا حكم جاهلى را مى طلبند و كه بهتر از خدا حكم كننده است براى
آنانكه يقين دارند)
زياد دانست كه عرب به نسب جديد او اعتراف نخواهند كرد چون حقيقت حال بر آنان
روشن است و انگيزه هاى اين پيوند دروغين را ميدانند , اين بود كه ( كتاب
المثالب) را فراهم آورد و در آن هر نقيصه ئى را به عرب منسوب ساخت و با اينكار
نيز شعوبيگرى خود را ثابت كرد .
كوفه محكوم شد كه پس از هلاك اولين حاكم اموى اش : ( مغيره بن شعبه ثقفى ) ,
تحت حكومت زياد قرار گيرد و وى از آن جهنمى سوزان و در آن زلزله ئى آرام ناپذير
بسازد .
طبرى ( ج 6 - ص 123 ) مى نويسد : ( زياد چون به كوفه آمد گفت : با چيزى آمده ام
كه آن را جز از براى شما نمى طلبيدم گفتند : به هر چه خواهى ما را بخوان گفت :
به اينكه مرا به معاويه ملحق دانيد گفتند : ( اما بشهادت دروغ , كه نه) و او
اول كسى بود كه حكومت كوفه و بصره را يكجا حائز شد و هم اول كسى بود كه پيشاپيش
او اسلحه مى بردند و عمود مى كشيدند و پاسبانها او را حراست ميكردند در غياب
خود ( سمره بن جندب) را بر بصره مى گماشت و ( عمر و بن حريث) را بر كوفه يكنوبت
كه پس از شش ماه به بصره رفت ديد كه سمره هشت هزار نفر را بقتل رسانيده است ! (
و همه جامع قرآن) .
زياد در سال 53 هجرى مرد و در سال 159 كه مهدى عباسى بخلافت رسيد اين (
استلحاق) را ملغى ساخت و دستور داد كه آل زياد را از ديوان قريش و عرب خارج
سازند و زياد بار ديگر به پدر واقعى خود همان برده ى رومى ملحق شد !
16- ابن كثير ( ج 8 ص 17 ) .
17- مسعودى - در حاشيه ى ابن اثير ( ج 6 ص 67 )
18- ماخذ اين مطلب در فصل سوم گذشت .
19- رجوع شود به تاريخ يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )
20- يعقوبى ( ج 2 ص 191 ) .
21- بحار الانوار ( ج 10 ص 110 ) , و ارشاد مفيد .
22- يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )
23- يعقوبى ( ج 2 - ص 191 )
24- ابن اثير ( 3 / 161 ) , طبرى ( 6 / 92 ) , ابن كثير ( 8 / 14 ) و دميرى در
( حياه الحيوان) ( ص 57 )
25- ( دميرى) ( ص 58 - ج 1 ) پس از ذكر خلافت امام حسن عليه السلام و تعداد
روزهاى آن , مى گويد : ( و آن تتمه ى مدتى بود كه رسولخدا ( ص ) براى مدت دوران
( خلافت) معين كرده بود و از آن پس دوران ( پادشاه گزنده) و روزگار سلطه هاى
نابحق و فساد همه گير بود - همچنانكه رسول خدا فرمود .
26- ابن كثير مى نويسد ( ج 8 - ص 19 ) : (و او - يعنى حسن عليه السلام - در
اين ماجرا , امام نيكوكار باثبات ستوده خصالى بود كه سينه اش را شائبه ى ترديد
و ملامت وجدان , تنگ نكرد بلكه در همه حال راضى و گشاده روى بود).
27- از سخنان آنحضرت بنا به روايت بحار الانوار : ( 10 / 107 ) .
28- اين كوچولوى كوچك پا ! بالا برو ! اى ريز چشم ! .
29- زمخشرى , ابن البيع , طبرانى , ( ينابيع الموده) , ( الاصابه) ( 2 / 12 ) و
جز اينها .
30- كتاب سليم بن قيس و هم ( المحاسن و المساوى) بيهقى ( ص 49 ) و اين دومى ,
گفته ى حميرى را هم كه حديث مزبور را به نظم در آورده , نقل كرده است : پيغمبر
نزد حسن و حسين آمد - كه روزى ببازى در آمده بودند آندو را در آغوش گرفت و گفت
: جانم بقربانتان - و آندو نزد وى چنين مكانتى داشتند آندو گذشتند در آنحال كه
دوش او زير پايشان بود - وه , چه خوب مركبى , و چه خوب سوارانى .
31- ( الابانه) تأليف : ابن بطه .
32- ( حليه الاولياء) تأليف : ابونعيم .
33- ( الاصابه) - ج 2 ص 11 .
34- ( حلية الاولياء) .
35- بحار ( ج 6 - ص 58 ) .
36- مناقب , كتاب ترمذى , انساب سمعانى و فضائل احمد .
37- غزالى در ( احياء العلوم) و مكى در ( قوت القلوب) .
38- كتاب سليم بن قيس ( ص 98 ) .
39- ( عقد الفريد) ( 1 / 194 ) و بيهقى ( 1 / 40 ) و بخارى و خطيب و سمعانى و
حركوشى و جنابذى و ابونعيم در ( حلية الاولياء) و ( ينابيع الموده ) و ( مروج
الذهب) و جز اينها .
40- ( الصواعق المحرقه) ( ص 105 ) و هم دار قطنى .
41- بخارى و مسلم و ( الاصابة) ( ج 2 ص 12 ) .
42- اشاره به عمليات امپراطورى بيزانس در مرزهاى شام در سال 40 .
43- رجوع شود به : ( الاصابة) ( 2 / 12 ) و ( تاريخ ابن كثير) ( 8 / 8 / 14 )
و جز ايندو.
44- ( تاريخ الاسلام السياسى) ( ج 1 - ص 396 )
45- فريق اول , اهل سنت و فريق دوم , شيعيانند بيشتر معتزله نيز با شيعه در اين
مسئله همرايند و مى گويند : ( امامت , جز به نص و تعيين نيست) رجوع شود به كتاب (
آراء المعتزلة السياسة) ( ص 15 ) , مجله ( الالواح) شماره 11 - سال 1 .
46- اين تعريف , بيش از آنچه معرف ماهيت دين باشد , نشان دهنده ى اثر و نتيجه و غايت
نهائى دين است دين در اصطلاح قرآن و گفتار پيشوايان مذهبى , عبارت است از ايده
ئولوژى و طرز فكرى كه هدف آفرينش انسان و رسالت و نقطه ى تكامل او را مشخص مى سازد
و برنامه هائى كه بر اساس آن ايده ئولوژى , به زندگى فرد و اجتماع شكل مى دهد و
مسير آنان را در اين جهان - و بالمال در جهان ديگر - معين مى سازد , بدينجهت همه ى
اديان الهى در طول تاريخ همت بر اين گماشته اند كه جامعه ى انسانيت را به شكل
پيشنهادى خود بسازند و براى تأمين اين منظور برنامه ها و مقررات و قوانينى متناسب
با وقت و زمان و به تعبير صحيح تر : متناسب با فطرت و سرشت انسان , به جوامع
پيشنهاد كرده و براى اجراى آن , همه ى تدبيرهاى لازم را بكار برده اند , براى
آشنائى بيشتر با اين حقيقت رجوع كنيد به كتاب ( آينده در قلمرو اسلام) نوشته ى (
سيد قطب) فصل 2 و 3 ( مترجم ) .
47- منظور مؤلف از خلافت بمعناى دوم , مفاد و مضمون احاديثى از قبيل : ( انى تارك
فيكم الثقلين : كتاب الله و عترتى ) ( مثل اهل بيتى كمثل سفينه نوح , من ركبها نجا
و من تخلف عنها غرق ) و احاديث ديگرى از اين قبيل است كه از طريق معتبر شيعه و سنى
نقل شده و در كتابهاى هر دو فرقه موجود است بعقيده ى مؤلف بزرگوار , خلاصه ئيكه از
اين احاديث بدست مىآيد , مرجعيت اهل بيت است در تعليم مسائل دين بمعناى عام و به
تعبير خود وى : ( وساطت ميان نبى و امت) .
و نظير اين احاديث با اين مفاد درباره ى هيچكس ديگر در اسلام وارد نشده است .
موضوعى كه لزوما بايد در اينجا تذكر داد آنست كه از اين بيان هرگز نبايد استنباط
كرد كه منصب و رتبتى كه اهل بيت از طرف خدا و بوسيله ى پيامبر بدان منصوب شده اند ,
صرفا رتبت تعليم و ارشاد و راهنمائى و پند و اندرز و خلاصه , - مسئله گوئى و موعظه
است و اما دخالت كردن در امر اداره ى ملت و تدبير جامعه ى مسلمان و تعيين و ترسيم
سياست كلى و عمومى امت اسلامى در شأن ايشان نبوده و مربوط به ديگران است آنها بايد
در خانه بنشينند و احكام دين را بيان كنند و مقام حكومت و اداره ى امت را به ديگران
واگذارند اين همان پندار باطلى است كه گسترش و مقبوليت آن در نظر توده ى مسلمين ,
براى احكام جور در تمام ادوار تاريخ اسلام تا امروز , فوز عظيمى بوده و بوسيله ى آن
مى توانسته اند بزرگترين مزاحمان حكومت غاصبانه ى خود - يعنى امامان شيعه و پيروان
راستين آنان - را محكوم و مغلوب سازند و با نهايت تأسف بايد گفت جامعه ى شيعى -
لااقل در دو سه قرن اخير - بيش از همه ى جوامع ديگر مسلمان , بازيچه ى اين فكر غلط
و اين بد آموزى شيطنتبار بوده و هست اساسا در اسلام اين دو وظيفه از هم جدا نيستند
, حكومت در اسلام در اختيار همان كسى است كه ميتواند و ميبايد مرجع حل معضلات و
بيان مقررات شرعى باشد و اين هر دو منصب - لااقل براى دورانى خاص - از طرف خدا و
بوسيله ى پيغمبر به برگزيدگان اهل بيت يعنى آن دوازده امام پاك واگذار شده است و
بطور كلى حكومت در اسلام , خاص آنكس است كه به ايده ئولوژى دين از همه آشناتر و به
مواد آن از همه عامل تر باشد ( با تفصيلى كه در خور كتابى بزرگ است ) در دنياى
امروز هم در كشورهائى كه جامعه و حكومت بر اساس مسلك و مرام و مكتبى خاص بوجود آمده
, هميشه در رأس حكومت , آنكسى قرار دارد كه از همه كس به آن مرام و به هدفهاى آن
آشناتر و بعبارت مأنوس ما , در آن مكتب ( فقيه ) تر است و با بودن چنين فردى نوبت
حكومت و رهبرى اجتماع به ديگرى نمى رسد پس اگر مى پذيريم كه رسول اكرم ( ص ) كسان
معينى را بعنوان مرجع نهائى آموزش احكام و مقررات و معارف دين قرار داده و آنها را
از همه در دين فقيه تر و داناتر شناخته , بايد بپذيريم كه حاكم و زمامدار و رئيس
جامعه ى اسلامى نيز همينها يند و هيچ عامل و ارزش ديگرى نميتواند ملاك حكومت كس
ديگرى باشد ( مترجم ) .
48- اين حديث را ( حاكم) ( درج 3 - ص 148 كتابش ) ذكر كرده و سپس گفته : ( اين حديث
بلحاظ شرائطى كه از نظر ( بخارى) و ( مسلم) ( دو محدث بزرگ سنى و صاحب معتبرترين
كتابهاى حديث نزد اهل سنت ) در صحت حديث , معتبر است , صحيح مى باشد) .
( ذهبى) نيز در كتاب تلخيص المستدرك آن را نقل كرده و به صحت آن از لحاظ همان شرائط
, اعتراف نموده است ( امام احمد حنبل) در ( مسند) ش ( ص 17 و 26 ) آنرا روايت كرده
و ( ابن ابى شيبة) و ( ابويعلى) و ( ابن سعد) در ( كنز العمال) ( ج 1 ص 47 ) و جمعى
ديگر نيز آن را نقل نموده اند.
49- ( السياسة و الامامة) تأليف : ابن قتيبه ى دينورى ( ص 151 ) .
50- مدرك پيشين .
51- ( المحاسن والمساوى) تأليف بيهقى ( ج 1 - ص 60 - 65 ) .
52- بحار الانوار ( ج 10 - ص 113 ).
53- براى معرفى روز ( سقيفه) بحثهائى كه كتابهاى فراوان و بزرگ بدان اختصاص يافته
, بسنده اند ولى براى نمايش دادن وضع على عليه السلام در روز ( شورى) بهترين سخن ,
گفته ئى است كه خود آنحضرت در آنروز خطاب به اصحاب شورى بيان كرد فرمود : ( بيشك
همه ى شما ميدانيد كه من از هر كس ديگر بدان ( خلافت ) شايسته ترم و سوگند بخدا تا
روزيكه ببينم وضع مسلمين در بهبود است و جز به گروهى خاص ستم نمى رود , آن را
واگذار مى كنم , تا پاداش و فضيلت اين ايثار نصيب من گردد و از زيور و زينت اين
منصب كه شما بخاطر آن در كشمكش و مجادله ايد , وارسته و بر كنار باشم) ( نهج
البلاغه : ج 1 ص 124 ) .
54 - بحار ( ج 10 ص 101 )
55 - ( يعقوبى) ( 2 / 202 ) و ( ابن كثير) ( 8 / 39 ) .
56 - العقد الفريد : ( 2 / 323 )
57 - بحار : ( 10 / 116 ) .
58 - شرح نهج البلاغة : ( 2 / 101 ) .
59 - نام خاص كوهى .
60 - نام خاص كوهى .
61 - شرح نهج البلاغة : ( 4 / 73 ) .
62 - شرح نهج البلاغة : ( 4 / 5 و 18 ) .
63 - بنگريد به ( المحاسن و المساوى) تأليف ( بيهقى) ( ج 1 ص 62 )
64 - رجوع شود به ( المحاسن و المساوى) بيهقى ( ج 1 - ص 59 - 64 ) و ( العقد
الفريد) ( ج 2 ص 323 ) و ( بحار الانوار) ( ج 10 ص 116 ) و ما در كتاب ( اوج
البلاغة) كه مشتمل بر خطبه ها و نامه ها و كلمات دو امام بزرگوار - حسن و حسين
عليهما السلام - است , خطبه هائى را كه امام حسن در اين مشاجره ها انشاء كرده ,
آورده ايم .
65- براى آشنائى با موقعيت امام حسن در روز محاصره عثمان و عمليات او در جنگ جمل و
دلاورى و جرأت او در مظلم ساباط رجوع كنيد بترتيب به : تاريخ فخرى و ( كتاب الجمل)
شيخ مفيد و تاريخ يعقوبى .
66- شرح نهج البلاغه : ( ج 4 ص 12 ) .
67- احتجاج طبرسى : 151 .
68 - ابن خلدون , ابن اثير , مجلسى و ديگران نيمه ى اول اين خطابه در ضمن متونى
كه از تواريخ قديم در اين فصل آورديم , از نظر خواننده گذشت.
69- وى قهرمان واقعه ى جنايتبار ( حره) يعنى ماجراى مباح كردن جان و مال و ناموس
مردم مدينه بمدت سه روز و ويران كننده ى كعبه در ماجراى نصب منجنيق و پرتاب سنگ
و و همانكسى است كه معاويه وقتى زمينه را براى حكومت يزيد فراهم مىآورد توصيه ى
او را هم بعنوان يكى از مقدمات اين هدف به او كرد و گفت : ( تو با مردم مدينه
در گيرى ئى خواهى داشت , اگر چنين شد مسلم بن عقبه را بر سر آنها بفرست زيرا او
كسى است كه خير خواهيش بر من ثابت شده است) ! ( رجوع شود به طبرى و بيهقى و ابن
اثير ) .
70- وى - بگفته ى بيهقى در ( المحاسن و المساوى) نخستين كسى است در اسلام كه
رشوه داد و - به گفته ى تمامى مورخانى كه از او نام برده اند - كسى است كه
ماجراى ( استلحاق) زياد ( يعنى زياد را كه ثمره ى آميزش غير قانونى ابوسفيان با
مادر وى بود , پسر ابوسفيان شناختن ) اين عمل ضد اسلامى , به دلالى او انجام
گرفت و باز كسى است كه در معرفى و نامزد كردن يزيد براى خلافت پس از معاويه ,
گوى سبقت از ديگران ربود و خود او در اين باره گفت : ( پاى معاويه را به
ماجرائى كشانيدم كه براى امت محمد بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم كه
بدين زوديها گشوده نخواهد گشت) و همانكسى است كه حسان بن ثابت هجاى معروف خود :
اگر زشتى و پليدى مجسم گردد , برده ئى از ( ثقيف) خواهد بود زشتر وى و يكچشم را
درباره ى او سروده است
71- همان شيطان معروف و كسى كه - بقول غلامش ( وردان) - دنيا و آخرت در دل او صف
آرائى كردند و او دنيا را بر آخرت برگزيد و با معاويه همدست شد بدينشرط كه مصر
, طعمه ى او باشد ليكن نه فروشنده سود برد و نه آبروى خريدار بر جاى ماند ! .
ابن عبدربه به سند خود از حسن بصرى روايت كرده كه گفت : ( معاويه احساس كرد كه
اگر عمرو با او بيعت نكند , كار حكومت بر او قرار نخواهد گرفت لذا بدو پيشنهاد
همكارى كرد عمرو گفت : بخاطر چه بدنبال تو بيفتم ؟ بخاطر آخرت كه در دستگاه تو
خبرى از آن نيست ؟ يا بخاطر دنيا ؟ فقط در صورتى حاضرم كهمرا شريك خود سازى !
گفت : شريك من باش , گفت : پس مصر و نواحى آن را بنام من بنويس , و معاويه هم
نوشت و در آخر فرمان افزود : و عمرو ملتزم به شنوائى و فرمانبرى است عمرو گفت :
بنويس كه اين شنوائى و فرمانبرى شرط را تغيير نمى دهد معاويه گفت : اين ديگر
لازم نيست گفت : مگر بنويسى) ! .
اين صحابى پير فرتوت كه در نود و هشت سالگى مرد , رضايت يافت كه اين عمر دراز
را با اينچنين عقبگرد پليدى بپايان برد و امتناع نكرد كه بيباكانه بگويد : اگر
مصر و حكومت آن نمى بود بر مركب نجات سوار مى شدم زيرا ميدانم كه على بن
ابيطالب بر حق است و من بر ضد اويم ! .
طليعه و آغاز زندگى او از نظر ببار آوردن صدمه و خسارت براى اسلام و رسول اكرم
, بسى مؤثرتر و پر آزارتر بود وى در آن هنگام يكى از كسانى بود كه در نقشه ى
قتل پيامبر اسلام در شب ( مبيت) شركت داشت و كسى بود كه آيه ى ( ان شانئك هو
الابتر ) درباره ى او نازل شد بعدها باز يكى از شركاى واقعه ى شورش بر ضد عثمان
بود و به فلسطين نرفت مگر آنگاه كه جراحت را هر چه عميقتر ساخته بود ( بطوريكه
خود او وقتى خبر قتل عثمان را شنيد به اين موضوع اعتراف كرد ) و در آخر كار هم
با اين بده بستان فضا حتبار به معاويه پيوست در جنگ صفين بارسواترين وسيله ئى
كه تاريخ بياد دارد از مرگ حتمى , خود را نجات داد و سپس نقشه ى بر نيزه كردن
قرآنها را طرح كرد , نقشه ئى كه مايه ى فريب مسلمانان و گسيختن رشته ى دين گشت
در دم مرگ به پسرش گفت : ( در كارهائى وارد شده ام كه نمى دانم در پيشگاه خدا
چه حجتى خواهم داشت) سپس به اموال خود نظر افكند و انبوهى آن را ديد و گفت : (
كاش اينها سرگين بود , كاش سى سال پيش مرده بودم , دنياى معاويه را آباد و دين
خود را تباه كردم , دنيا را برگزيدم و از آخرت گذشتم , كور شدم و راه را گم
كردم تا اجلم فرا رسيد) باز مانده ى ثروت او سيصد هزار دينار طلا و دو ميليون
درهم نقره بود غير از باغ و مزرعه رسول اكرم ( ص ) درباره ى او و معاويه مى
فرمود : اين دو جز بر فريب با يكديگر همدست نمى شوند , اين حديث را طبرانى و
ابن عساكر روايت كرده اند احمد حنبل و ابويعلى در مسندهاى خود از ابى برزه
روايت كرده اند كه گفت : با پيغمبر ( ص ) بوديم , آواز غنائى شنيد فرمود ببينيد
اين چيست , من بالا رفتم معاويه و عمروعاص را ديدم كه به غنا مشغولند , آمدم
پيغمبر را خبر كردم فرمود :( پروردگارا اين دو را در فتنه بيفكن ! بارالها
ايندو را در آتش در انداز) از كتاب تطهير الجنان تأليف ابن حجر نقل شده كه (
عمرو) بر فراز منبر رفت و به على ناسزا گفت سپس مغيره نيز چنين كرد به حسن
گفتند : تو نيز بر منبر برو و گفته هاى اينها را پاسخ گوى , وى امتناع كرد مگر
باين شرط كه آندو تعهد كنند كه اگر راست گويد سخن او را تصديق كنند و اگر دروغ
گويد تكذيب نمايند , تعهد كردند و او بر فراز منبر بر آمد , خدا را حمد و ثنا
كرد و سپس گفت : شما را بخدا اى عمرو و اى مغيره ! اين را دانسته ايد كه
رسولخدا بر ( جلودار) و ( سوار) لعنت فرستاد و از آندو يكى معاويه بود ؟ اشاره
به اين جريان كه روزى ابوسفيان سوار بر مركب در حاليكه پسرانش معاويه و عتبه
يكى جلودار بود و ديگرى از پى مى راند براهى مى گذشتند رسولخدا نظرش بر آنان
افتاد و فرمود اللهم العن القائد و السائق و الراكب گفتند : آى دانسته ايم سپس
گفت : شما را بخدا اى معاويه و اين مغيره ! اين را نميدانيد كه رسولخدا ( ص ( (
عمرو را به هر قافيه ئى كه گفت لعنتى كرد ؟ گفتند : چرا ميدانيم , سپس گفت :
شما را بخدا اى عمرو و اى معاويه اين را نميدانيد كه رسولخدا بر قوم و عشيره ى
اين مرد - يعنى مغيره - لعنت فرستاد ؟ گفتند : چرا ميدانيم آنگاه حسن گفت : پس
خدا را بر اين نعمت سپاس مى گويم كه شما را از جمله كسانى قرار داد , كه از على
بيزارى مى جوئيد اين ( عمرو) همانست كه ( عمار ياسر) صحابى بزرگوار - رضى الله
عنه در جنگ صفين اين جملات را درباره ى او گفت : ( آيا مايليد بكسى بنگريد كه
با خدا و رسولش راه دشمنى و انكار پيمود و بر مسلمانان ظلم كرد و مشركان را
ياورى نمود و چون ديد كه خدا دين خود را عزيز و رسول خود - صلى الله عليه و آله
- را پيروز ميگرداند , اسلام آورد و تازه از روى ترس نه از سر ميل و رغبت سپس
رسولخدا وفات يافت و سوگند بخدا كه از آن پس جز به دشمنى مسلمانان و مدارا با
تبهكاران شناخته نشده است پايدارى كنيد و با او بجنگيد زيرا او در پى خاموش
كردن نور خدا و يار و ياور دشمنان خدا است) ( طبرى , ابن ابى الحديد , مسعودى و
ديگران ).
72- رجوع شود به ( ربيع الابرار) زمخشرى و ( المثالب) ابن السائب و ( الاغانى)
ابوالفرج و ( مثالب بنى اميه) تأليف ابن السمان و ( بهجة المستفيد) تأليف جعفر
بن محمد همدانى پس از مراجعه به كتابهاى مزبور خواننده مختار است كه معاويه را
به هر يك از چهار پدرى كه در اين كتابها بنام و نشان براى او معرفى كرده اند ,
انتساب دهد .
مؤلف : سرور عرب در نهج البلاغه به همين موضوع اشاره مى كند آنجا كه مى گويد :
( و ليس الصريح كاللصيق ) .
73- براى اطلاع از اين موارد رجوع شود به ( مروج الذهب) ( ج 2 ص 72 ) و مدارك
ديگرى كه قبلا بمناسبت ذكر برخى از اين جنايات از آن ياد كرده ايم يا بعدا در
فصل مربوط به ( كيفيت وفاى معاويه به شروط صلح) از آن ياد خواهيم كرد .
74- مروج الذهب ( 2 / 72 ) تذكر اين مطلب در اينجا لازم است كه على عليه السلام
در ايام جنگ صفين شنيد كه بعضى از اصحاب به مردم شام ناسزا و دشنام مى گويند ,
- - به آنان گفت : ( من خوش ندارم كه شما بدزبان و دشنام گوى باشيد , بهتر است
اعمال آنان را بازگو و حالات آنان را بيان كنيد , اين هم درست تر و هم به عذر
خواهى نزديك تر است , بجاى دشنام بگوئيد : خدايا خونهاى ما و آنان را حفظ كن و
ميان ما و آنان صلح ده و ايشان را از گمراهى نجات بخش تا گمراهان حق را بشناسند
و باطل گرايان از ضلالت باز گردند ( شرح نهج البلاغه : 1 / 420 و 421 ) روزى
پيك معاويه نزد حسن عليه السلام آمد , در ضمن سخنان خود گفت : از خدا مسئلت مى
كنم كه تو را حفظ كند و اين قوم را هلاك گرداند امام حسن بدو گفت : ( آرام ! به
كسى كه تو را امين دانسته خيانت مكن براى تو همين بس كه مرا بخاطر رسولخدا و
بخاطر پدر و مادرم دوست بدارى اما در خيانتكارى تو هم همين بس است كه جمعى بتو
اطمينان كنند و تو دشمن آنان باشى و آنان را نفرين كنى) .
( الملاحم والفتن , ص 143 , ط نجف )
75- دينورى : ( ص 303 )
76- در اينباره رجوع كنيد به تاريخ ابن اثير ( 3 / 162 )
77- مروج الذهب : 2 / 343 و ابن ابى الحديد : 2 / 357
( مطرف بن مغيره) ميگويد : ( با پدرم مغيره بشام نزد معاويه رفتيم , پدرم بحضور
او مى رفت و با او سخن ميگفت و چون باز مى گشت با من درباره ى معاويه و عقل و
درايت او چيزها مى گفت و او را تحسين ها مى كرد يكشب هنگامى كه از نزد معاويه
بازگشت چندان اندوهناك بود كه غذا نخواست , ساعتى در انتظار نشستم تا چيزى
بگويد و با خود انديشيدم كه درباره ما يا شغل ما امروز تازه ئى پديد آمده است
عاقبت بدو گفتم : چگونه است كه امشب چنين اندوهناكى ؟ گفت : پسرم ! اينك من از
نزد پليدترين مردم مىآيم گفتم : مگر چه پيش آمده است ؟ پدرم گفت : امشب
هنگاميكه با معاويه تنها بودم باو گفتم : به آرزوهايت رسيدى اى اميرالمؤمنين !
چه شود اگر عدالت و نيكو كارى پيشه كنى , تو اينك سالخورده گشته ئى خوبست به
برادرانت از بنى هاشم نظرى بيفكنى و با آنان به آئين خويشاوندى عمل كنى , بخدا
در دست ايشان هيچ چيزى كه تو را بيمناك كند وجود ندارد معاويه در پاسخ من گفت :
هرگز ! هرگز ! مرد تيمى زمامدار شد , عدالت پيشه كرد و آنهمه كار انجام داد ولى
همينكه مرد نامش نيز مرد فقط گاهى گوينده ئى از او نام ميبرد : ابوبكر پس از او
وابسته ى قبيله ى ( عدى) به حكومت رسيد , ده سال زحمت كشيد و نياسود او نيز چون
مرد , نامش هم با او مرد مگر اينكه گاهى گوينده ئى بگويد : عمر پس از او برادر
ما عثمان زمامدار شد كه هيچكس در نسب بدو نمى رسيد ,او هم كارها كرد و بوسيله ى
او كارها انجام گرفت ولى چون مرد از ناماو و كارهاى او اثرى بر جاى نماند ولى
نام آن مرد هاشمى هر روزى پنج نوبت با فرياد برده مى شود : اشهد ان محمدا رسول
الله ! با اين وصف چه برنامه ئى ميتوان داشت ؟ جز دفن ! جز دفن) !
78- ( الخرائج و الجرائح) تاليف : ( سعيد بن هبة الله راوندى) متوفى بسال 573 (
ص 228 )
79- قول صحيح همين است و دليل آن
خطابه ئى است كه امام حسن در مقام مشورت با اصحابش در ( مدائن) ايراد كرد و در آن
خطابه گفت : ( بدانيد ! معاويه ما را به كارى دعوت كرده كه در آن نه سربلندى هست و
نه انصاف) مدارك ديگرى نيز بر اين قول دلالت دارد بعضى از مورخان اين قول را مردود
شمرده اند ولى گفتار خود امام حسن عليه السلام بر گفته ى ايشان مقدم است .
80- ( حسن بصرى) را در اينمورد گفتار نغز و شيوائى است كه در فصل 17 نقل خواهيم كرد
( احمد) در كتاب ( مسند) و ( ابويعلى) و ( ترمذى ) و ( ابن حيان) و ( ابوداود) و (
حاكم) اين روايت را از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود : ( پس از من خلافت سى سال
است و از آن پس سلطنت خواهد بود) و بنا بلفظ ( ابو نعيم) در كتاب ( الفتن) و (
بيهقى) در كتاب ( الدلائل) فرمود : ( و از آن پس سلطنتى گزنده خواهد بود) اين حديث
از نظر جمعى از اهل سنت , حائز شرايط ( خبر صحيح) است يكى از راويان ايشان در حاشيه
ئى كه بر اين حديث زده مى گويد : و آن سى سال بعد از رسولخدا صلى الله عليه و ( آله
) و سلم با خلافت حسن بن على عليهما السلام پايان يافت ( ابوسعيد) از عبدالرحمن بن
ابزى از عمر نقلكرده كه گفت : ( تا وقتى يكتن از حاضران جنگ بدر زنده است حكومت از
آنان نبايد خارج شود و پس از آنان تا وقتى يكتن از اهل جنگ احد زنده است ديگران را
از حكومت سهمى نيست و بردگان آزاد شده و اولاد آنان و تسليم شدگان روز فتح هيچيك
شايسته ى زمامدارى نيستند)
مؤلف : و اما بيعتى كه معاويه با روشهاى معروف خود از مردم گرفت , نمى تواند غير
جايز را جايز سازد .
81- ابن ابى الحديد : ج 4 ص 5
82- ابن ابى الحديد : ج 4 ص 13 و 73
83- شواهد فراوان اين موضوع را در تاريخ يعقوبى ( ج 2 ص 201 و 202 ) و كتاب (
البداية و النهاية) تأليف ابن كثير ( ج 8 ص 40 ) و در ( بحار) ( ج 10 ص 98 ) ملاحظه
كنيد .
84- الامامة و السياسة : ص 159 - 160
85- تاريخ مسعودى ( در حاشيه ى تاريخ ابن اثير ) ج 6 ص 67 و مدارك ديگر .
86- تاريخ طبرى : ج 6 ص 3 .
87- محلى در شام با آب و درخت بسيار و يكى از چهار شب روى زمين ( م ) .
88- تاريخ مسعودى ( در حاشيه ابن اثير ) ج 5 ص 216 .
89- ( المحاسن و المساوى) تأليف بيهقى ج 1 ص 64 .
در قصص تاريخى نوادر فراوانى از بى اطلاعى مردم شام از بزرگان اسلام ميتوان يافت از
آنجمله اينكه مردى از يكى از بزرگان و عقلاى قوم در شام پرسيد : اين ابوتراب كه
امام - يعنى معاويه - او را در منبر لعنت مى كند كيست ؟ وى جواب داد : فكر مى كنم
يكى از راهزنان بيابانى باشد ! روزى مردى از اهل شام از رفيقش كه ديده بود بر محمد
( ص ) صلوات مى فرستد پرسيد : درباره ى اين محمد چه ميگوئى ؟ او خداى ما نيست ؟
وقتى ( عبدالله بن على) در سال 132 ه - شام را فتح كرد جمعى از ريش سفيدان و بزرگان
و سركردگان شام را نزد ( ابوالعباس سفاح) فرستاد , ايشان نزدابوالعباس قسم ياد
كردند كه تا شما به خلافت نرسيده بوديد ما براى پيغمبر خويشاوند و خاندانى كه ميراث
بر او باشد بجز بنى اميه نمى شناختيم ! ( در اين باره رجوع كنيد : به مروج الذهب در
حاشيه ى جلد 6 كامل ابن اثير , ص 107 تا 109 ) .
مؤلف : مطلب بالا دليل آنست كه پادشاهان اموى عموما از سياست معاويه در مورد بيخبر
نگاهداشتن مردم از بزرگان اسلام مخصوصا خاندان پيغمبر و جلوگيرى از نفوذ نامهاى
ايشان در شام , پيروى مى كرده اند , ضمنا ميزان علاقه و عنايت شاميان را به مسلمان
بودنشان نيز نشان مى دهد مظنون آنست كه شام در دوران اموى هنوز مشتمل بر اكثريت غير
مسلمانى از بوميان رومى و آرامى بوده است و بجز فتح شام بياد نداريم كه واقعه ى
ديگرى كه موجب تغيير سنت ها و اوضاع قديم باشد , در آنسر زمين بوقوع پيوسته باشد و
در هيچ متن تاريخى نيز مطلبى كه اين گمان را از بين ببرد سراغ نداريم .
90- طبرى : 6 / 93 و ابن اثير : 3 / 162 .
91- مدائنى بنابر نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه : ج 4 ص 8 .
92- ( فتح البارى) ( شرح صحيح بخارى ) بنابر نقل ابن عقيل در ( النصايح الكافية)
( ص 156 ط اول ) و ( بحار الانوار) : ج 10 ص 115 .
93- ( تاريخ الخلفاء) تأليف سيوطى ( ص 194 ) , ابن كثير ( ج 8 ص 41 ) , (
الاصابه) ( ج 2 ص 12 و 13 ) , ابن قتيبة ( ص 150 ) , ( دائره المعارف فريدوجدى)
( ج 3 ص 443 ط دوم ) و مدارك ديگر .
94- ( عمده الطالب) تأليف ابن المهنا ( ص 52 ).
95 - مدائنى بنابر نقل ابن ابى الحديد در نهج البلاغه ( ج 4 ص 8 ) , (
بحارالانوار) ( ج 10 ص 115 ) و ( الفصول المهمة) تأليف ابن صباغ و مدارك ديگر
.
96- ( اعيان الشيعه) : 4 و 43 .
97- ( مقاتل الطالبين) تأليف ابوالفرج اصفهانى ( ص 26 ) و ( شرح نهج البلاغه) (
ج 4 ص 15 ) ديگر مورخان گفته اند : ( حسن از معاويه خواست كه على را دشنام
نگويد , معاويه اين را نپذيرفت ولى قبول كرد كه وقتى حسن حاضر است و مى شنود به
على دشنام داده نشود) ابن اثير ميگويد : سپس به همين نيز وفا نكرد .
98- شهرى در فارس و نزديك به حدود اهواز است و ( جرد) يا ( جراد) در فارس قديم و
روسى جديد بمعناى ( شهر) است بنابراين ( دارابجرد) يعنى شهر داراب .
99- فرازهاى اين ماده را بطور پراكنده در كتابهاى : ( الامامة و السياسة) ( ص
200 ) و ( تاريخ طبرى) ( ج 6 ص 92 ) و ( علل الشرايع) تأليف ابن بابويه ( ص 81
) و ( تاريخ ابن كثير) و مدارك ديگر ميتوان ديد .
100- ( مقاتل الطالبيين) و ( ص ( 26 ( شرح نهج البلاغه) ( ج 4 ص 15 ) ( البحار)
( ج 10 ص 101 و 115 ) دينورى ( ص 200 ) هر فرازى با عين الفاظ از مأخذ مورد نظر
گرفته شده است .
101- فقرات مربوط به امنيت اصحاب و شيعيان على عليه السلام را در كتابهاى : طبرى
6 / 97 ابن اثير 3 / 166 مقاتل الطالبيين : 26 شرح النهج : 4 / 15 بحار 10 /
115 علل الشرايع : 81 و النصايح الكافية : 156 ميتوان مطالعه كرد .
102- ( بحار الانوار) و ( ج 10 ص 115 ) و ( النصايح الكافية) ( ص 156 ط . ل ) .
103- ( الامامة و السياسة) ( ص 200 ) .
104- ( البحار) ( ج 10 ص 155 ) .
- به شرحى كه مؤلف بزرگوار در
كتاب توضيح داده است .
3 - زيرا معاويه با اصرار تمام
98- مقاتل الطالبيين ( ص) 35 .