صلح امام حسن (ع)

شيخ راضى آل ياسين
ترجمه : آيه الله سيد على خامنه اى

- ۱۳ -


سيماى صلح

گويا تاكنون سخنى شفا بخش كه همچون دليل قانع كننده ئى بتواند راز عمل امام حسن را آشكار ساخته و سيماى صلح را روشن كند و انگيزه ى تن ندادن آنحضرت به شهادت را تحليل نمايد , در اين صفحات عرضه نداشته ايم نقطه ى حساس ماجراى امام حسن از نخستين روزى كه در پيرامون اين ماجرا قيل و قالها و نقد و ايرادها پديد آمده , همينجاست در ميان موضوعات گوناگونى كه بحث گسترده و وسيع ما تاكنون در بر گرفته , هيچ  موضوعى اينهمه در خور توجه و كشف و تحقيق نيست , اولا بدين دليل كه اين موضوع خود بخود داراى اهميت است و ثانيا بدينجهت كه اين نقطه ى ابهام , همان راز عمل امام حسن است كه در امتداد اين سيزده قرن و اندى , كسى توفيق بر گرفتن نقاب ابهام از چهره ى آن را نيافته است اينك تا در استخدام ابزار لازم براى دست يافتن به هدفى كه از اين بحث منظور است , در گشايش بيشترى باشيم نخست متن گفته هاى معروفترين مورخان را در اين باره ياد مى كنيم و سپس بر مى گرديم به كنكاش و بررسى دقيق اوضاع و احوال جارى در لحظه ى صلح و آنگاه به نتائج بحث .

تاريخ يعقوبى :

( معاويه در خفا كسانى را به لشكر امام حسن ميفرستاد تا شايع كنند كه ( قيس بن سعد) با معاويه پيمان صلح بسته و بدو پيوسته است از آنسو كسانى را به لشكريكه پس از فرار ( عبيدالله بن عباس) تحت فرمان قيس بن سعد بود , گسيل ميداشت تا انتشار دهند كه حسن صلح را پذيرا گشته و پاسخ موافق به معاويه داده است مغيره بن شعبه و عبدالله بن كريز و عبدالرحمن بن ام الحكم را نزد امام حسن - كه در اردوگاه خود در مدائن بود - فرستاد و ايشان چون از نزد او خارج مى شدند , چنانكه مردم بشنوند با خود مى گفتند : خدا بدست پسر پيغمبر , خونها را حفظ كرد و فتنه ها را فرو نشانيد و او صلح را پذيرا شد لشكر از شنيدن اين سخن متشنج شد و كسى در راستگوئى آنان شك نياورد , اين بود كه سپاهيان بر سر حسن شوريدند  و خيمه گاه او را با هر چه در آن بود بغارت بردند , حسن بر اسب خود سوار شد و به ( مظلم ساباط) روانه گشت , در آنجا ( جراح بن سنان اسدى) كه در كمين وى بود با پيكانى او را از ناحيه ى ( ران) زخمى ساخت , وى ريش ( جراح) را گرفت و چنان پيچيد كه گردنش را خورد كرد حسن را به مدائن بردند در حاليكه خون بسيارى از او رفته و جراحتش دشوار شده بود و مردم از گرد او پراكنده شدند معاويه به عراق آمد و بر كار تسلط يافت و در اينحال , حسن بشدت بيمار بود و چون ديد كه نيروى مقاومت از او گرفته شده و ياران او پراكنده گشته و او را رها ساخته اند , با معاويه صلح كرد) .

تاريخ طبرى :

( مردم با حسن بن على عليه السلام بخلافت پيمان بستند , سپس او مردم را از كوفه بيرون آورد و در مدائن فرود آمد و ( قيس بن سعد) را در رأس لشكر مقدمه ( به همين صورت ) با دوازده هزار نفر از پيش فرستاد معاويه با اهل شام آهنگ اينسو كرد تا در ( مسكن) فرود آمد در همان هنگام كه حسن در مدائن بود منادى در ميان لشكر فرياد بر آورد : بدانيد كه قيس بن سعد كشته شده است و بگريزيد مردم با اين سخن روى به گريز نهادند و خيمه گاه حسن عليه السلام را غارت كردند تا آنجا كه بر سر فرش زير پاى او نيز با او گلاويز شدند حسن از اردوگاه خارج شد و در مقصوره ى سفيد كه در شهر مدائن بود فرود آمد , عموى مختار بن ابى عبيده كارگزار مدائن بود و نامش سعد بن مسعود , مختار بدو گفت : آيا ثروت و  شرف ميخواهى ؟ گفت : كو و چگونه ؟ گفت : حسن را دست و پا مى بندى و تسليم معاويه مى كنى سعد گفت : لعنت خدا بر تو بادا ! با پسر دختر رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم در آويزم و دست و پاى او را ببندم ؟ چه بد مردى هستى تو ! .

حسن چون پراكندگى كار خود را مشاهده كرد , كسى را نزد معاويه بدر خواست صلح فرستاد و معاويه , عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد شمس را بسوى او گسيل داشت , پس آنان در مدائن بر حسن در آمدند و آنچه پيشنهاد كرده بودند پذيرفتند و با او مصالحه كردند) .

كامل ابن اثير :

( چون حسن در مدائن فرود آمد منادى در لشكر فرياد برآورد : مردم بدانيد كه قيس بن سعد كشته شد و بگريزيد مردم با اين سخن روى به گريز نهاده و آنچه حسن داشت بغارت بردند) ( و سپس عين گفتارى را كه از طبرى نقل كرديم تماما آورده ) آنگاه مى گويد :

( و بعضى گفته اند علت آنكه حسن كار را به معاويه واگذاشت آن بود كه در آن هنگام كه معاويه درباره ى واگذار كردن خلافت ( بهمين لفظ ) با او مكاتبه كرده بود , وى براى مردم خطبه ئى خواند و در آن پس از حمد و ثناى خدا گفت : بخدا سوگند درباره ى مردم شام , ما را ترديد و پشيمانى پيش نمىآيد ليكن ما با اهل شام به مدد همزيستى و صبر مى جنگيديم , اينك همزيستى با دشمنيها فرتوت شده و صبر با نا آرامى ها و جزعها شما  به راه صفين كه مى رفتيد دينتان را پيشاپيش دنياتان داشتيد ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان است اينزمان شما در ميان دو كشته بسر مى بريد : كشته ئى در صفين كه بر او ميگرييد و كشته ئى در نهروان كه انتقام او را مى طلبيد باز مانده ها عهد فرو گذار و نامردمند و گريه كننده ها شورشگر و آشوب طلب اكنون بدانيد كه معاويه ما را به كارى فرا خوانده كه در آن نه سر بلندى هست و نه انصاف , اگر تا پاى مرگ ايستاده ايد , سخن او را به خودش برگردانيم و با لبه ى شمشير او را به محاكمه ى خدا بخوانيم , اما اگر در فكر زندگى كردنيد پيشنهاد او را بپذيريم و رضايت شما را جلب كنيم مردم از هر سو فرياد بر آوردند : مهلت , مهلت , صلح را بپذير ! .

شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد :

( از ( مدائنى) نقل شده كه گفت : آنگاه عبدالله بن عباس ( به همين صورت ) و به همراه او قيس بن سعد بن عباده را در رأس دوازده هزار سپاهى كه مقدمه ى لشكر او بودند , بسوى شام گسيل داشت و خود او بعزم مدائن از كوفه بيرون آمد , در ساباط بدو ضربتى زدند و آنچه داشت بغارت بردند و او وارد مدائن شد , معاويه از اين جريان با خبر شد و آن را منتشر ساخت , اصحاب حسن كه وجوه آنان يعنى اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف , همراه عبدالله بودند , به معاويه گرائيدند عبدالله بن عباس اين مطلب را به حسن عليه السلام نوشت , آنحضرت خطبه ئى ايراد كرد و در آن مردم را توبيخ و سرزنش كرد و گفت : ( با پدرم چندان مخالفت كرديد كه بر خلاف  ميل خود به حكميت تن در داد آنگاه پس از حكميت شما را به جنگ با اهل شام فرا خواند و باز چندان از قبول جنگ سر باز زديد تا به جوار رحمت الهى نائل گشت , سپس با من بيعت كرديد بدينشرط كه با هر كه رام من است رام باشيد و با هر كه دشمن من است دشمن اينك خبر يافته ام كه اشراف شما نزد معاويه رفته و با او پيمان بسته اند همين اندازه مرا از شما بس , مرا از دين و جانم بيگانه مسازيد) و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را كه مادرش هند دختر ابوسفيان بود , نزد معاويه فرستاد به طلب صلح , و بر او شرط كرد كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نستاند) .

ارشاد شيخ مفيد :

( و جمعى از رؤساى قبايل , شنوائى و فرمانبرى خود را پنهانى به معاويه نوشتند و او را بر حركت به اينسو تشويق كردند و ضمانت نمودند كه هرگاه به لشكر وى نزديك شدند حسن را به او تسليم كرده يا ناگهان او را بقتل خواهند رسانيد حسن از اين ماجرا خبر يافت و در همان هنگام هم نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد و حسن عليه السلام در هنگاميكه عبيدالله بن عباس را فرستاده بود تا با معاويه در آويخته و او را از عراق باز گرداند و وى را فرمانده سپاه ساخته بود يعنى در هنگام بيرون آمدن از كوفه , اين قيس بن سعد را هم بهمراهى او فرستاده و گفته بود كه اگر تو آسيب ديدى , قيس بن سعد فرمانده است , بارى نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد بدين مضمون  كه : در قريه ئى بنام ( جنوبية) بمحاذات ( مسكن) در برابر معاويه فرود آمده اند و معاويه كسى نزد عبيدالله بن عباس فرستاده و او را بر پيوستن به اردوى خود ترغيب كرده و وعده ئى يك ميليون درهم پاداش به او داده كه نيمى از آنرا بنقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه خواهد پرداخت و عبيدالله شبانه با نزديكانش به اردوى معاويه روى آورده و مردم صبح كه برخاسته اند خود را بى فرمانده ديده اند و قيس بن سعد با آنان نماز گزارده و اداره ى امور را بدست گرفته است با رسيدن اين نامه , بينائى حسن به نامردمى و ناهمرهى مردم افزوده شد و نيت هاى پليد طرفداران حكميت ( خوارج ) كه آشكارا زبان به ناسزا و تكفير او گشوده و جان و مال او را مباح دانسته بودند نيز بر او آشكار گشت , كس ديگرى كه امام از او دلى آرام و خاطرى آسوده داشته باشد جز خواص شيعيان او و پدرش باقى نمانده بود و اينان نيز بعدد چندان نبودند كه در برابر قواى شام مقاومت توانند كرد در همين هنگام معاويه با نامه بدو پيشنهاد صلح و ترك مخاصمه كرد و نامه هاى ياران او را هم كه در آن وعده ى ريختن خون او يا تسليم نمودنش را , بمعاويه داده بودند , بدو فرستاد و در اين مصالحه , شرائط بسيارى هم كه همه بسود امام حسن بود قائل شد و پيمانها به گردن گرفت كه اگر بدانها وفا مى شد مصلحتهاى بزرگ بر آن مترتب مى گشت حسن بدين همه اطمينان خاطر نيافت و دانست كه او اين كارها را از روى فريب و حيله گردن مى نهد , ليكن با اينحال جز اين چاره ئى نداشت كه خواسته ى او يعنى ترك جنگ و امضاى آتش بس را بپذيرد زيرا كه ياوران او همگى بدانصفت ها بودند كه باز گفتيم يعنى بصيرت اندك و تباهيگرى بسيار و پيمان شكنى آشكار و در گروهى از ايشان علاوه بر اينها كه گفتيم , مباح دانستن خون او و عزم  تسليم او به دشمنش و بر اين همه افزوده مى شد واقعه ى عهد فروگذارى و نامردمى پسر عمويش و تمايل يافتن وى به دشمن او و باز گذشته از اين , تمايل توده ى مردم به بهره هاى دنيا و بى اعتنائيشان به نعيم آخرت) .

مؤلف : ديگر در اكثر نوشته هاى مفصل تاريخى , درباره ى ماجراى امام حسن عليه السلام سخنى كه از جهت تفصيل , در اين حد و از لحاظ مطلب , مشابه با اينها باشد نمى يابى , تازه در آنچه گذشت چه تناقض ها و نا گفته ها و تقطيع ها و پراكنده گوئيها وجود داشت .

مثلا در يكجا پيشنهاد كننده ى صلح , امام حسن است و در جاى ديگر معاويه .

موجب پيشنهاد صلح يا قبول آن از طرف امام حسن , بنظر بعضى , فتنه انگيزيهاى عمال معاويه در اردوگاههاى مسكن و مدائن است كه باز در نوع همين فتنه انگيزيها چند عقيده وجود دارد - و بنظر بعضى ديگر , پراكندگى سپاهيان خود آنحضرت است پس از مجروح و مريض شدن در ساباط و بنظر گروه سومى , سرپيچى مردم از جنگيدن بهمراه او بدليل آنكه در پاسخ خطبه ى امام فرياد بر آورده اند : مهلت , مهلت , و صريحا گفته اند : صلح را امضاء كن و بنظر گروه ديگر فرار فرمانده مقدمه و خيانت ياران و مباح دانستن خون او و كافى نبودن ما بقى براى مقابله با نيروى شام .

و باز در مورد نام فرمانده لشكر مقدمه , همينگونه اختلاف ها هست : بعضى او را عبدالله بن عباس دانسته اند و بعضى , عبيدالله بن عباس و ديگرانى , قيس بن سعد بن عباده .

براى يك ماجراى تاريخى بزرگترين بليه و مصيبت همين است كه در آن اشتباه و در هم آميختگى حق و باطل و راست و دروغ تا اين اندازه باشد .

ديگر ماخذ و منابع تاريخى , از سر اين ماجرا همچون قضاياى حاشيه ئى تاريخ در گذشته اند بى آنكه به رويدادهاى بزرگى كه در آن دوران كوتاه - يعنى دوران خلافت اسلامى حسن بن على و دوران جدا شدن حكومت روحى و معنوى از حكومتهاى مادى و دنيوى و دوران تبديل يافتن خلافت به سلطنت و بالاخره , دوران جوشش اختلافات فرقه ئى در اسلام - اتفاق افتاده كوچكترين توجه و در برابر آن كمترين حساسيتى داشته باشند .

مورخان اين داستان - چه تفصيل گويان و چه ايجاز گرايان - به شرائط بحرانى ئى كه ناگزير ميبايد فكر پذيرش صلح را نزد حسن موجه ساخته يا او را به صلح مجبور نموده باشد , بيش از يك اشاره نكرده اند , جمعى به اعتراف و سكوت گذرانيده و رأيى اظهار نكرده اند , بعضى ديگر كار را تصويب كرده و حجت ها و عذرها بهر آن آورده اند , گروهى هم كه راز عمل و ( سيماى صلح) را نشناخته اند با انتقادهاى تند و زننده و لحن تلخ و زهر آگين , پرده از روى تعصب جاهلانه ى خود بر داشته اند .

در ميان تمامى نقل ها و روايتهاى تاريخى كه مورخان - چه دوست و چه دشمن - درباره ى مشكلات و مضيقه هاى امام حسن عليه السلام ذكر كرده اند , حتى يك مورد وجود ندارد كه نسق و ترتيب سخن يا طرز اداى مطلب طورى باشد كه راه هر ايراد را گرفته و يا لااقل جوابى به اين پرسش مؤدبانه باشد كه : چرا حسن از شهيد شدن كه بيشك بهترين سر انجام و شايسته ترين عاقبت براى يك پيشواى جاويدان است , سرباز زد ؟ .

در حاليكه اگر ميتوانستند در راه كشف اين راز قدمى بردارند و پاسخى به اين پرسش دهند , اين خود براى روشن ساختن علت اصلى صلح امام حسن كافى بود و نيازى بدان نبود كه كوشش ديگرى براى شمارش رنجها و محنت ها و مشكلات آنحضرت انجام گيرد , زيرا كه به عقيده ى انتقاد گران و سؤال كنندگان , همه ى اين مشكلات و مضيقه ها نمى تواند دليل آن باشد كه صلح , يگانه راه حل عملى محسوب مى شده و راه حل ديگرى وجود نداشته است , براى اين گروه اين پرسش مطرح است كه چرا امام حسن به شايسته ترين راه حل يعنى شهادت در راه خدا متوسل نشد ؟ همچنانكه برادرش حسين در برابر مضيقه ها و مشكلاتى كه عينا شبيه مشكلات امام حسن بود , راه حل شهادت را انتخاب كرد و همين انتخاب شايسته , موجب خلود او در تاريخ انسانيت ضد ظلم , شد .

چرا حسن در دوره ى مقدم , همان راهى را نپيمود كه برادرش حسين در دوره ى مؤخر طى كرد ؟ و خلاصه چه موجب شد كه حسن تن به شهادت ندهد ؟ ترس ؟ .

بيگمان نه زيرا كه برادرش حسين نه از او قويدل تر و شجاعتر بود و نه برنده شمشيرتر و نه در ورود به معركه ها و مهلكه ها از او پيشقدم تر و سابقه دارتر آنها دو برادر همطر از بودند و در همه ى خصال و مزاياى انسانى , در اخلاق , در دين , در فداكارى براى خدا و عقيده , در شجاعت ها و مردانگى هاى ميدان جنگ و خلاصه درفرزندى شجاعترين مرد عرب در اينصورت كجا ميتوان نشان جبن و ترس در او ديد  يا طمع به زندگانى دنيا ؟

حاشا كه آن پيشواى روحى با آن تاريخ درخشان و عطر آگين زندگيش , زندگانى دنيا را بر نعيم جاويدان و ملك ابدى آن جهان كه خدا بهر او ذخيره كرده , ترجيح دهد و دنياى حقير را بر بهشت كه وى سرور جوانان و پيشاهنگ تاجداران آن است , برگزيند اساسا مگر زندگى آنكسى كه از اوج حكومت و رياستى عظيم , فرود آمده چقدر كامياب و شيرين است تا روح هاى بزرگ و با جهاد و فداكارى پرورش يافته و خو گرفته , بدان طمع بسته و چشم داشته باشند ؟ .

يا اينكه چون معاويه را شايسته ى رياست ميديد ! حكومت را تسليم او كرد ! ؟ .

ترديدى نيست كه كسى چون حسن نميتواند كسى چون معاويه را شايسته و پسنديده بداند اين سخنان اوست درباره ى معاويه كه اكنون در دسترس ما است , در همه ى آنها صريحا بدو نسبت بغى داده و جنگ با او را واجب شمرده و درباره ى او سخن از عدم ترديد گفته و بالاخره او را كافر دانسته است .

در نامه ئى كه در روزهاى بيعت از كوفه بدو نوشته , اين جملات ديده مى شود : بغى را فرو گذار و خون مسلمانان را بر زمين مريز ! بخدا سوگند براى تو خير و صلاح نيست كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه بيش از اكنون , و بال خون ايشان را بگردن داشته باشى ( 66 ) .

در پاسخ يكى از يارانش كه پس از صلح , زبان به عتاب و توبيخ آنحضرت گشوده بود , نوشت : بخدا اگر ياور و همكار ميداشتم , روز و شب دست از پيكار با  معاويه نمى كشيدم ( 67 ) .

در خطابه ى تاريخى مدائن فرمود : بخدا سوگند درباره ى مردم شام , ما را پشيمانى و ترديد بخاطر نمى گذرد .

در مطالبى كه خطاب به ابى سعيد بيان فرموده و ما قبلا در اينجا نقل كرديم , اين جملات بچشم مى خورد : آنچه مرا به مصالحه با معاويه بر انگيخت همان بود كه رسول الله را به مصالحه با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه - آنروز كه از حديبيه بر ميگشتند - وادار كرد - آنها كافران بودند به تنزيل و اينان كافرانند به تأويل .

پس نه صلح وى بمعناى ( شايسته دانستن معاويه) بوده است و نه ترك جنگ از روى جبن و ترس و نه كناره گيرى از شهادت به انگيزه ى ( طمع به زندگى) , بلكه او در شرايطى صلح كرد كه گنجايش هيچ كار ديگرى بجز صلح را نداشت و نقطه ى تفاوت ميان موقعيت او با موقعيت برادرش حسين همينجاست , زيرا كه حسين در اوضاع و احوال خاص خود , دو راه چاره داشت : شهادت و صلح و طبيعى است كه برترين مردم از بهترين و شايسته ترين راه حلها نميگذرد ولى حسن عليه السلام در اوضاعى قرار داشت كه راه شهادت بروى او بسته بود و در برابر او جز يك راه - راه صلح - وجود نداشت و چاره ئى جز اين نبود كه آن را انتخاب كند .

من به اين مطلب با اطمينان كامل , معتقدم .

ممكن است اين سخن كه ( راه شهادت بروى او بسته بود) بنظر عجيب جلوه كند راستى شهيد شدن يك انسان گرويده بخدا كه بخاطر خدا از  حق زندگى صرفنظر مى كند , مگر جز به اين است كه بى محابا و سر از پا نشناخته در جستجوى مرگى كه براى خداست وارد ميدان جنگ شود , دنيا را پشت سر گذارد و جان خود را به خدا فروشد و آنگاه شمشيرها پيكر او را طعمه ى خود سازند و تيرها و نيزه ها از خون او سيراب گردد و او به شهيد جاويدان و زنده ئى تبديل يابد ؟ چنين سرنوشت روشن و چنين راه ساده ئى چگونه ممكن است براى يك مجاهد كه در پيش رويش ميدان وسيع جنگ قرار دارد , غير قابل وصول باشد ؟ امام حسن در مسكن ميدان آراسته ئى داشت و دشمن آماده ئى ! چرا بيدرنگ به آنجا نرفت ؟ و چرا هرگز نشنيده ايم كه وى به آنجا رفته يا با دشمن در آنجا گلاويز شده و يا در هنگامه ى مضيقه و سختى خود را به كام مرگ افكنده باشد ؟ بى گمان اگر او دست به چنين اقدامى ميزد يعنى قدم به ميدان رزم مى نهاد و دل از جان بركنده مى جنگيد , همه ى شيعيان با اخلاص او نيز همانند او دست از جان شسته و جانبازانه وارد ميدان مى شدند , زيرا آنان فقط منتظر اشاره ى آخرين او بودند تا خود را به گردابهاى مرگ بزنند .

بلى , همينجاست كه ماجراى امام حسن در ميان تمامى ماجراهاى ديگر اهل بيت , شكل خاص خود را ميگيرد و همين نقطه است كه اشكالات و شبهات فراوانى را كه اين مشكله ى تاريخى از آنها تركيب يافته , ايجاد كرده و سپس بيهوده گويان با بافته هاى بى منطق خود , مشكل را مشكلتر و واقعيت را از فهم مردم دورتر ساخته اند .

لازمه ى قهرى اين بيهوده گوئيها كه طبعا از متن حوادث دور و بيگانه نيز ميباشد , آنست كه قضاوتهاى بى پايه و بى اساسى انجام گيرد و اين قضاوتهاى بيش از هر چيز دامنگير سياست حسن گشته و آنرا سياستى ضعيف جلوه دهد  و بدون واهمه و انديشه , سيل انتقاد را بسوى آن جارى سازد.

و ما پس از بررسى و تحقيق , نشان خواهيم داد كه كداميك از اين دو رأى - آنكه حسن عليه السلام انتخاب كرد يا آنكه عيبجويان صواب مى پندارند - به صواب نزديكترو با سياست متين و محكم , متناسبتر است .

و خواهيم ديد كه عظمت حسن آنچنان نيست كه پذيراى شبهه ها و ترديدها باشد و او رهبر و پيشوائى نيست كه عيبجويان باسانى بتوانند به كار او خرده گرفته و از او انتقاد كنند .

اينك كه رشته ى بحث به نقطه ى اصلى مشكله و مركز اساسى انتقادها و عيبجوئيها منتهى گشته , بهتر آنست كه پيش از ورود در حل قضيه , سه حقيقت كه همچون سر انگشتانى براى گشودن گره بحث بكار مىآيند , روشن سازيم پس از روشن شدن اين سه حقيقت است كه موضوع , خود بخود پس از آن ابهام نخستين , به روشنى گرائيده و انتقادها به اعتذار مبدل گشته و عيبجوئيها به ستايش تبديل مى يابد .

اين سه حقيقت , بدينقرارند :

نخست , معناى شهادت , دوم ترسيم دور نمائى مبهم از وضعى كه در آخرين لحظات در مدائن امام حسن را احاطه كرده بود , و سوم خط مشى معاويه نسبت به هدفهاى امامحسن عليه السلام .

و اين بحث ما را ناگزير خواهد ساخت كه به برخى از حقائق كه در طى بررسيهاى گذشته ى اين كتاب بدان اشارتهائى رفته است , مجددا اشاره كنيم , بديهى است كه آنچه اين تكرار را موجب مى شود علاقه ى فراوان ما به جامعيت و همه جانبه بودن اين بحث است .

شهادت در راه خدا

شهادت بدانمعنائى كه سرچشمه ى زندگى و سازنده ى حيات است , آنست كه كسى در راه زنده كردن يك سنت نيك و پسنديده يا ميراندن يك سنت زشت و ناپسند , جان خود را نثار كند .

فداكاريهائى كه در راه خدا و در صحنه ى دفاع از نيكى و مبارزه با بدى انجام نمى گيرد , بهيچ وجه شهادت محسوب نمى گردد .

مثلا اگر كافرى در ميدان جنگ , مسلمانى را بقتل رسانيد آن مسلمان , شهيد است , همچنين اگر يكى از اهل بغى ( بر هم زنندگان نظم و آرامش جامعه ى اسلامى ) مسلمانى را در ميدان دفاع كشت , آن مسلمان شهيد است .

ولى اگر مسلمانى , مسلمان ديگرى را در يك كشمكش و نزاع شخصى يا بخاطر دفاع و حمايت از يك فكر مذهبى صحيح بقتل رسانيد , آن مقتول نه شهيد است و نه برنده ى يك افتخار , زيرا ارزش و احترامى كه تاريخ انسانيت به شهيد ارزانى ميدارد , در حقيقت بهاى جان اوست كه در راه مصلحت انسانها نثار شده است , بنابرين , حوادث شخصى يا فداكاريهاى كه منافى با مصلحت انسانها است , نميتواند حائز اين ارزش و احترام باشد .

نوع ديگرى از كشته شدن را هم مى شناسيم كه از لحاظ مفهوم , از شهادت دورتر و خون قربانى آن , از آن انواع ديگر پست تر و بى ارزش تر است و آن عبارتست از مرگ زعيم و رئيسى كه پيروان او و كسانى كه در كار او ذيحق و صاحبنظرند بر او شوريده و او را بقتل رسانند در هر اجتماعى , مصدر و منشأ قدرت آنكسى كه بنام ملت بر آنان حكومت مى كند يا كارى از كارهاى آنان را در دست دارد , همان مجموعه ى ملت است و اين همان پايه و مبنائى است كه قدرتهاى اجتماعى در اسلام بر آن قرار دارد و بر همين اساس بود كه مسلمان صدر اسلام خطاب به عمر بن خطاب مى گفت : اگر در تو كجى بيابيم با شمشيرها راستت خواهيم كرد .

اين كشته شدن را از آن نظر از مفهوم شهادت دور و بيگانه ميدانيم كه دستهاى بيغرضى كه به ريختن خون اينچنين كسى دراز گشته است , از آنجا كه بخاطر حق خود شوريده و با اين اجتماع و هماهنگى , رسا بودن حجت خود را اثبات كرد , در قضاوت مردم , عذرش موجه تر و عملش قابل قبول تر از مقتول است و هم از آن نظر كه - بگفته ى ( قفال شافعى) - همان امتى كه او را به ولايت گماشته , اكنون بر او حد جارى مى سازد.

 مثلا عثمان كه نفر سومين از سه شخصيت تاريخى بزرگ و مقتدر اسلام است , با شمشير شورشيانى كه در كار او ذيحق بودند از پاى در آمد و هرگز نه تاريخ و نه دوستان او موفق نگشتند كه شهادت را - به همان معنائى كه كلمه ى شهيد در ذهن مى نشاند - بنام او در تاريخ ثبت كنند.

 اما آن برده ى سياه فقير كه تأثيرش در زندگى حتى به آن اندازه كه فكر و حافظه را بخود مشغول سازد نبود - جون آزاد شده ى ابوذر غفارى - چون در راه خدا كشته شده , شهيد به تمام معناى كلمه محسوب است و تاريخ ناگزير و ناچار او را تقديس مى كند .

به اين نتيجه مى رسيم كه شرط شهيد بودن يا لازمه ى محترم بودن شهادت , آن نيست كه مقتول از بزرگان باشد و همچنين لازمه ى ( بزرگ بودن) يك شخص آن نيست كه به هر صورت و به هر گونه كه بقتل رسيد , شهيد محسوب گردد .

اينك اين موضوع را واگذاشته به دومين موضوع مى پردازيم و  سپس در موارد لزوم , از آنچه گفته شد استفاده خواهيم كرد .

دور نمائى از وضع غير عادى مدائن :

در گذشته دانستيم كه زبده ى سپاهيان امام حسن , همان سربازانى بودند كه بعنوان لشكر مقدمه به مسكن رهسپار شده بودند و واحدهائى كه آنحضرت در مدائن اردوى خود را از آنها تشكيل داد , از لحاظ روحيه و ايمان از همه ى سپاهيان او ضعيف تر و از جنبه ى تشتت و تفرقه و دو دستگى , از همه غير قابل اطمينان تر بودند .

و ديديم كه در همان نخستين روزهاى ورود امام حسن به مدائن و پيش از آنكه گروههاى امدادى از ديگر اردوگاهها به وى بپيوندند , سه پديده بروز كرد كه مجموعا ميتوانست اعلام خطرى نسبت به آينده و عاقبت كار باشد .

يكى از اين سه پديده , خبرهائى بود كه از خيانت بزرگ و دامنه دار مسكن بدو مى رسيد , ديگرى شايعه ى تحريك آميز دروغينى كه مردم را بدين عنوان كه ( قيس بن سعد فرمانده دوم لشكر مسكن بقتل رسيده) به فرار تشويق ميكرد , و سومى فتنه ئى بود كه هيئت اعزامى شام - كه براى ارائه دادن نامه هاى خيانتكاران كوفه نزد امام حسن آمده بودند - بر پا كردند باين معنى كه در هنگام بيرون آمدن از اردوگاه آنحضرت بطوريكه همه اطلاع يابند , اظهار كردند كه پسر پيغمبر صلح را پذيرفت ! .

همانطور كه در يكى از فصول گذشته ى اين كتاب گفتيم , در لشكر امام حسن ( ع ) مردمى فتنه انگيز و مردمى غنيمت طلب و جمعى از خوارج و گروههاى ناسالم ديگر وجود داشتند و هيچ زمينه ى مساعدى براى اين  گروههاى بد انديش قابل استفاده تر از فتنه ئى كه پرداخته ى اين سه پديده است , نبود .

امام حسن , مردم را گرد آورد و خطابه ئى ايراد كرد و آنان را بر نيك انديشى و پايدارى و استقامت تشويق نمود و روزها و خاطره هاى ستوده ى جنگ صفين را بيادشان آورد و آنگاه بيم و تأسف خود را از دو دستگى و اختلاف نظر كنونى اظهار داشت بزرگترين فايده ى اين خطابه براى آنحضرت اين بود كه توانست از مردم صريحا اعتراف بگيرد كه در كار جنگ , متخلف و نا فرمانند , بانان چنين وانمود كرد كه در مورد قبول پيشنهاد معاويه ( پيشنهاد صلح ) با ايشان مشورت مى كند , در آخر خطابه اش گفت : ( آگاه باشيد ! معاويه ما را به كارى فرا خوانده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف , اگر داوطلب مرگيد سخن او را به خودش برگردانيم و با زبانه ى شمشير , او را به محاكمه خدائى بكشيم و اگر خواستار زندگى ميباشيد , پيشنهاد او را بپذيريم و خشنودى شما را جلب كنيم ؟) مردم از هر سو فرياد بر آوردند : مهلت , مهلت , صلح را امضاء كن ( 68 ) .

مؤلف : در ميان تمامى رواياتى كه درباره ى ماجراى امام حسن وارد شده , به دو روايت برخورد مى كنيم كه از نظر ( كثرت راوى) و در نتيجه ( از مسلمات تاريخ بشمار رفتن) بر ديگر روايات داراى مزيت اند , يكى از ايندو روايت , همين روايت همين روايت است كه مردم پس از شنيدن سخنان امام حسن از همه سو فرياد بر آورده و خواستار امضاى صلح شده اند و ديگرى روايت شوريدن مردم بر امام حسن است در مدائن بعنوان اعتراض بر قبول و امضاى صلح ! .

حال آيا كداميك از اين دو رأى و عقيده ى متضاد , عقيده ى واقعى مردم بوده است خدا ميداند ! .

اكنون با اين وصف , آيا بوضوح نمى توان نشانه ى دو دستگى و اختلاف كلمه را در اردوگاه امام حسن مشاهده كرد ؟ و آيا نمى توان هرج و مرج شديدى را كه بر آن اردوگاه حكمفرما بود بروشنى دريافت ؟ هرج و مرج كه هيچ ميدان جنگى با وجود آن سامان نخواهد يافت و از طرفى در سايه ى آن مردمى اين امكان را خواهند يافت كه بظاهر افراد را دعوت به صلح كنند و در باطن آتش جنگ را بر افروخته تر سازند .

اصلا آيا دعوت به جهاد و همراهى امام , با وجود ( هرج و مرج) امكان پذير است ؟ .

به هر تقدير , اين يكى از رنگهاى گوناگون سپاه مدائن و يكى از نشانه هاى دو رنگى سپاهيان و يكى از دلائل آنست كه عناصر مختلفى در مقدرات اين سپاه , دخالت داشته اند .

فرياد تكفير امام حسن ( عليه السلام ) كه از حلقوم شورشيان سپاه بيرون مىآمده , نشان ميدهد كه به تحريك خوارج و زبانحال ايشان بوده است , اين تعبير گزنده ئى بود كه وقتى آتش خشم اين فرقه نسبت به يك فرد مسلمان يا يكى از رهبران مسلمين بر افروخته مى گشت , درباره ى او ادا مى كردند در اين مورد انگيزه ى خوارج بر روشن كردن يا دامن زدن اين آتش - يعنى نسبت كفر به امام حسن دادن - آن بود كه مى خواستند بدينوسيله بر طبق اصول و مقررات جهنمى خود مجوزى براى ارتكاب بزرگترين جنايت بيابند يعنى دست بخون حسن بن على - عليهما السلام -  بيالايند و ديديم كه يكى از آنان بر ران او آنچنان ضربتى وارد آورد كه به استخوان آسيب رسانيد .

غارت و چپاول بيشتر مانه ئى كه حتى شامل ردا و مصلاى امام شد , نشان ميدهد كه بدست گروه ديگرى از لشكر آنحضرت كه متون و ماخذ قديمى آنان را غنيمت طلبان ناميده اند , انجام گرفته است .

همگانى شدن و رواج برق آساى فتنه و آشوب در اردوگاه نشان ميدهد كه دست خيانتكار آشوب طلبان در آن دخالت داشته و اينگروه كه چه در كوفه و چه در اردوگاه ها و در صحنه ى جهاد مقدس همواره خود را در لابلاى صفوف جا زده بودند , در رهبرى و توسعه ى آن مؤثر بوده اند .

بارى , اينچنين بود وضع مدائن آتش فتنه ى بر افروخته ئى كه مهار كردن آن از عهده ى شيعيان مخلص و اعضاى تشكيلاتى هواداران امام نيز خارج شده , حوادث ناگهانى و پيش بينى نشده ئى كه آن اقليت مؤمن را نيز از قيام به وظيفه ى خود باز داشته , تزلزل و عدم ثباتى كه امكان پايدارى را از بين برده , هدفهاى پست و پليدى كه جايگزين هدفهاى بزرگ و مقدس گشته و بالاخره رواج اين طرز فكر خيانتبار كه : اگر پيكار با معاويه مقرون بصرفه نيست چرا با حسن نجنگيم و اگر به غنيمت هاى جنگى دست نمى يابيم چرا دارائى دوستان و همرزمان را غارت نكنيم ؟ ! و اگر نميتوانيم همچون سران و سپاهيان آن اردوگاه - اردوگاه مسكن - به آغوش معاويه پناه ببريم , چرا ننويسيم تا او بسوى ما حركت كند ! .

تازه اينها مطالبى است كه تاريخ ثبت كرده و در خاطره اش نگاه داشته و چه بسا مطالب ديگرى از اين قبيل نيز در بين بوده كه تاريخ از ياد برده يا خود را بفراموشى زده و يا مجال بازگو كردن آن را نيافته  است و كسى جز خدا از آن آگاه نيست .

اكنون بيائيد بجاى امام حسن , معاويه را در چنين موقعيتى فرض كنيد ! در چنين موقعيتى و در ميان چنان سپاهيانى انصاف را , آيا معاويه با آن زيركى و گشاده دستى ميتوانست از چنين گذرگاه تنگ و دشوارى بهتر از شكلى كه امام حسن گذشت , بگذرد و در عين حال هدف و ايده و نقشه و آينده ى خود را نيز تضمين كند ؟ .

اينك تا بيشتر با موجباتى كه راه شهادت را بر روى امام حسن بسته بود , آشنا شويم خواننده را با خود به سومين مرحله از مراحل تلخ و دشوار اين سير تاريخى مى بريم .