بخش دوم : موقعيت سياسى پيش از بيعت
براى روشن شدن موضوعى همچون موضوع مورد بحث ما - كه بطور دقيق نميتوان گفت تا چه
حدى تحت تأثير قضاياى گذشته و همزمان بوده - كافى است كه فقط اندكى به عقب بازگشته
و برخى از اوضاع اجتماعى صدر اول را كه مسلمانان پس از دوران نبوت , براى نخستين
بار بدان رو آوردند , بررسى كنيم , با توجه به اثر عميق شخص نبى اكرم در نفوس
مسلمانان و تسلط و قدرت وى بر سازندگى جامعه و دست خلاقى كه در پديد آوردن عناصر
نشاط و تحرك در پيروان خود داشت .
و در اين مورد كه ما از خاطرات گذشته براى ترسيم يك چهره ى زودگذر , الهام مى گيريم
, كافى است كه از هر جريانى فقط ارتباط آن را با موضوع خود و يا فقط جريانات مربوط
به اين موضوع را ذكر كنيم تا در پرتو اين اسلوب , ميزان تأثير قضاياى گذشته را در
موضوع مورد بحث , بدست آوريم.
بزرگترين حادثه در تاريخ اسلام , در گذشت پيامبر خدا و از بين رفتن اين تشعش آسمانى
بود كه بر همه ى جهان فيض مى بخشيد با اين حادثه , عالم در ظلمتى شر آفرين فرو رفت
و زمين با مرگ پيامبر از آسمان منقطع گشت , زيرا وحى همچون قاصدى ميان آسمان و زمين
و مايه ى پيوند آن دو بيكديگر بود و مگر ممكن است زمين از آسمان بى نياز گردد در
حاليكه رزقش در آنجا و زندگيش و نشاطش و نورش و دينش از آنجا است راستى اگر اين
جدائى و انقطاع , نهائى و قطعى و هميشگى ميبود , براى دنيا وحشتى از اين بالاتر و
براى مسلمانان زيانى از اين گرانبارتر تصور نمى شد .
ولى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آزمايش دشوار و مصيبت بزرگى را كه مسلمانان
بر اثر انقطاع وحى , بطور طبيعى بدان دچار خواهند شد , از پيش ادراك كرد و از روى
مهر و رافتى كه به مؤمنان داشت , به آنها خبر داد كه ميان آنان و آسمان , رشته ى
واحدى برقرار خواهد ماند و مگر پس از اينكه رشته ى وحى منقطع شده , جز رشته ى
آسمانى , رشته ى ديگرى شايسته ى چنگ زدن و در آويختن مى باشد ؟ فرمود :
( من براى شما چيزى گذارده ام كه تا وقتى بدان چنگ در زنيد , گمراه نخواهيد شد :
كتاب خدا را آن ريسمان از آسمان تا زمين بر كشيده و عترت و خاندانم را و اين دو
هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا با من در قيامت ديدار كنند بنگريد تا پس از من
چگونه پاس مرا در ايندو باز مانده , خواهيد داشت) (
10 )
شايسته ى بحثى كه در پيش داريم آن است كه قبلا ببينيم : جامعه ى مسلمانان و يا
آنانكه مدعى بودند شايسته ى رهبرى و نمايندگى جامعه اند , با عترت و خاندان رسول
اكرم چه روشى در پيش گرفتند تا بتوانيم قضاوت كنيم كه چگونه پاس پيامبر را در مورد
خاندانش نگاه داشتند و حداقل , تا آنجا كه به بحث ما مربوط است از اين موضوع باخبر
گرديم .
اگر عترت هر كس , خاندان و عشيره ى او باشند , على بارزترين مرد خاندان پيامبر پس
از آنحضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند , حسن مهتر فرزندان و ذريه ى
آنحضرت است و عرب كلمه ى ( عترت) را در هر دو مورد - هم خاندان و هم فرزندان - بكار
ميبرد .
آرى , مقدر شده بود كه اجتماع مسلمان , بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم صلى الله
عليه و آله به آن دو دستگى و انشعاب تاريخى دچار شود : گروهى به توجيه و تأويل گفته
هاى پيامبر پردازند و در مرداب تأويلات خود فرو روند و گروهى ديگر به گفته هاى صريح
آنحضرت گردن نهند و بر سر آن گفته ها ايستادگى كنند و رسول اكرم در موضوع نامزدى
مقام خلافت سخنان صريح زيادى فرموده كه اكنون جاى عرضه كردن آنها نيست و ما اينجا
بدانصدد نيستيم كه عقيده ى طرفداران تأويل را رد كنيم يا گفته ى گروه دوم را اثبات
نمائيم چه , هر آنچه مورد توافق يا اختلاف ميان دو گروه باشد , در ظرف خود با وضعى
خاص واقع شده و بحث و مجادله ى ما واقعيت را دگرگون نخواهد ساخت
ليكن ما به همراهى اهل تأويل و براى اينكه مخالفت آنانرا با گفته هاى صريح
پيامبرشان عذر نهيم , ميگوئيم : آنها به نيابت از وحى - كه رسول اكرم آنرا پس از
خود به قرآن و عترت خويش اختصاص داده بود و در اين حديث و احاديث فراوان ديگر بدان
اشاره كرده بود - به نظر يك مسئله ى سياسى نگريستند و بى آنكه بخواهند با پيغمبر
مخالفتى كرده باشند , آنرا پيش از هر چيز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند كه
لزوم اطاعت فرمان پيامبر در مسائل سياسى , وابسته به صلاحديد و نظر پيامبران مجرب و
جهانديده است , اگر آنان با اراده ى پيامبر توافق داشتند بايد آنرا پذيرفت و اگر
توافق نداشتند , نظر آنان ملاك عمل است نه اراده ى پيامبر .
بدين ترتيب , خلافت از خاندان پيغمبر باز گرفته شد , و بدين ترتيب , امكان يافت - و
شايد از نظر جمع كثيرى از پيروان محمد صلى الله عليه و آله پسنديده آمد - كه معاويه
نيز روزى بر سر خلافت اسلامى با ديگران منازعه كند و خود را بدليل مسن تر بودن براى
حكومت شايسته تر بداند (
11 ) و جمعى از پيروان قوم همچون ( عمر و بن عاص) و ( مغيره
بن شعبه) و ( ابو هريره ى دوسى) نظر اورا تأييد كنند .
اين ادعاى معاويه - با تمام اهانتى كه در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است - در
نوع خود بيسابقه نيست , ريشه ى آنرا ميبايد در دوره ئى جلوتر و در همدستى و توطئه
ئى قديمى تر و با اسلوبى برتر و عاليتر جستجو كرد (
12 ) .
اين مطلب ديرى پوشيده نماند كه : سنگ زاويه ى اين انحراف و عقبگرد , همان بود كه
آنروز در مدينه كار گذارده شد و سفيفه ى بنى ساعده بر محور آن بوجود آمد و در آن ,
رشته ئى جديد , بر تافته و به كار گرفته شد كه با رشته ى الهى متصل ميان آسمان و
زمين و مورد نظر رسول اكرم ( ص ) در حديث مزبور مغايرت داشت رشته ئى كه خواستند تا
آخر با تاريخ همپا و همراه باشد .
و بگفته ى بولس سلامه :
در زير آن ( سرپوشيده) حوادثى واقع شد .
كه بر انگيزنده ى احساسات نهانى و پديد آورنده ى كج رويها گشت .
امواج تمايلات و خواسته هائى به هر سو پراكنده گشت , همچون شاخه هاى خار بنى
سبز و نو رسيده , و پر از تيغه ى خار و پر آفت .
صاحب اصلى خلافت , در برابر آن جمع تأويلگر , روشى در پيش گرفت كه شايسته ى او و
نمايشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام ميتوانست بود آخر مگر نه او تنها
واسطه ى خلق خدا با آن رشته ى آسمانى و الهى است ؟ .
تا آن اندازه كه براى هشيار كردن افكار مسلمانان و توجه دادن ملت به حق از دست رفته
اش لازم ميديد , بيعت با مسند نشين خلافت را به تأخير افكند و پس از آن در برابر
الزام دستگاه خلافت , تسليم شد و بيعت كرد (
13 ) يكى از يارانش از او پرسيد : چگونه
دست شما را از اين منصب , كوتاه كردند با اينكه از همه كس بدان سزاوارتر بوديد ؟ در
پاسخ فرمود : ( اين يك انحصار طلبى بود كه جمعى بدان حرص ورزيدند و جمعى ديگر
بزرگوارانه از سر آن گذشتند , داورى در اين قضيه با خداست و باز گشتگاه , قيامت است
و تو اكنون از آنچه بكارت نيايد پيگيرى مكن) (
14 ) .
و در اين سخن , نشانه ى كامل نارضائى و خشم باطنى و در عين تسليم و تحمل آنحضرت را
ميتوان ديد .
رقيبانش پرتو نور او را نديدند , چشم هاى آنان را پرده ئى از كينه و دشمنى فرو
گرفته بود , سابقه و جهاد او و خويشاوندى و دامادى و برادرى او با پيغمبر و دانش و
عبادت او و گفته هاى صريح رسولخدا درباره ى او - كه آنروز بيش از امروز در دسترس
بود - هيچيك را انكار نميكردند ولى بخاطر همين برترى ها و امتيازات فراوانش بدو كين
مى ورزيدند و پيگيرى او را در حقگوئى و حقجوئى و شمشير براى او را - كه نهال اسلام
را در صحنه هاى پيكار مقدس بر نشانده و دشمنان خونين و خونخواهى از ميان همين مردم
براى صاحب خود تراشيده بود ! - دشمن ميداشتند .
جوانى او را بر او خرده ميگرفتند چه , او در آنروز چهارمين دهه عمر را ميگذرانيد و
چه جاى شگفتى اگر پيران سالخورده , شرط خلافت بلافصل رسولخدا را سنينى در حدود
هفتاد سالگى - مثلا - بدانند ؟ ! ديگر توجه نداشتند كه در اسلام , امامت و پيشوائى
امت نيز منصبى هم چون نبوت است , هر چه در نبوت رواست در امامت هم رواست و هر چه
براى عظمت پيامبرى شايسته نيست , براى امامت نيز پسنديده نمى باشد و در اينصورت ,
ديگر اجتهادى كه نتيجه اش شرط بودن پيرى است در مقابل نصب قاطع , چه ارزشى ميتواند
داشته باشد ؟ و ملاحظات سياسى را با وجود گفته هاى خدا و تصريح هاى پيامبر , چه
مايه و وزنى خواهد بود ؟ ! .
سنين عمر على در روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله با سنين عمر عيسى بن مريم در
روز عروج به آسمان , برابر بود شگفتا ! روا بود كه عيسى در آخرين روز نبوتش به سى و
سه سالگى برسد ولى روا نبود كه على در اولين روز پيشوائى و امامتش در اين مرحله از
عمر باشد ؟ ! مرحله ئى كه خدا براى ساكنان بهشتش در آن جهان مقرر كرده است ! اگر
اين سن , بهترين سنين عمر آدمى نمى بود , خدا آن را براى بندگان برگزيده اش در بهشت
معين نمى فرمود .
قرابت و خويشاوندى نزديك او را با پيغمبر , نقيصه ى ديگر او ميشمردند و ( نمى
پسنديدند كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود) حالا چه شده بود كه فضيلتى را
نقيصه ئى مى دانستند و چگونه خويشاوندى با شكل نزديكترش را مانع خلافت ميشمردند ولى
با شكل دور ترش را دليل خلافت و تنها برهان در برابر رقباى بيگانه سئوالهائى بدون
پاسخ است .
آنها پنداشتند اين به سود اسلام و به مصلحت جامعه ى مسلمانان است كه خلافت را از
خاندان پيغمبر جدا كنند و ميدان را براى فعاليت ها و قدرت نمائى هاى خاندانهاى ديگر
در راه تصرف عاليترين منصب دينى باز گذارند منصبى كه طبيعتا از قلمرو قدرت نمائى و
تصرف قاهرانه و فاتحانه بسى دور است .
و خلاصه , منظور و هدف مهمى كه پيغمبر با اصرار و احتياط براى امت و عترت در نظر
داشت و بخاطر آن , خلافت را به عترت سپرد , از چشم آنان پوشيده ماند .
حوادثى كه بعد از اين , در عالم اسلام پيش آمد , دلهاى بيدار را به حقانيت عمل
پيغمبر ( ص ) و خطاى مدعيان متوجه ساخت زيرا همين ( تفكيك خلافت از عترت) بود كه
آنهمه اختلافات تاريخى خونين را ميان دلباختگان خلافت بوجود آورد و آن فجايع بزرگ
را در عالم اسلام واقع ساخت و منشاء پيش آمدهاى زيانبخشى را در راه تحقق وضع ايده
آل اسلام شد بطوري كه اگر خلافت اسلامى از نخستين روز به راه طبيعى و روشن خود مى
رفت - يعنى كسى جز خدا در آن دخالتى نميكرد و اجتهادها و سياست هاى بشرى آنرا آلوده
نمى ساخت , مسلمانان از اين پيشامدها در امان بودند .
( و ما كان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امر
هم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) ( هيچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نيست
كه چون خدا و رسولش در امرى حكم كردند , ايشان در امرشان به اختيار و ميل خود باشند
و هر آنكس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى نمايانى دچار شده است ) .
مگر اين كشمكشهاى خونين و مخاصمتهاى دراز مدت , ميان خاندانهاى بر جسته ى مسلمانان
كه از نسلى به نسل ديگر به ارث مى رسيد , موجبى غير از همان باز گذاردن ميدان خلافت
براى هر كس و ناكسى داشت ؟ و مگر خونريزيهاى فجيعى كه در دوره هاى مختلف تاريخ
اسلام پيش آمد : ميان بنى هاشم و بنى اميه , ميان بنى زبير و بنى اميه , ميان بنى
عباس و بنى اميه , ميان علويان و بنى عباس جز نتيجه ى طبيعى گسستن اين قيد و بند
دينى چيزى بود ؟ همان قيد و بندى كه رسول خدا آن همه براى تحكيم و تثبيت آن احتياط
و دقت بخرج ميداد , چنانكه گفتى از پيش , اين حوادث اسفبار را مى ديد و در صدد
جلوگيرى از بروز آن بود .
و مگر فجايعى كه درباره ى خاندان پيغمبر مرتكب شدند و هر كدام آنها - اگر كشتن بود
و اگر به دار آويختن و اگر اسير كردن يا آواره ساختن - در نوع خود بى نظير بود ,
موجبى جز همان نخستين اشتباه داشت ؟ همان اشتباهى كه سياست و طرح نبوى در مورد امت
و عترتش را پايمال كرد و مصلحتى را كه آنحضرت براى امت و عترت در نظر داشت ناديده
گرفت ؟ .
آرى , آنها عمق اين سياست دور انديش را در نيافتند و چون سرگرم سياستى ديگر بودند (
اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان) را خوش نداشتند .
اين , عذر ظاهرى آنان بود كه بجز آن , عذر ديگرى كه بتوان آشكارا به مردم گفت ,
نيافته بودند اما عذر باطنى آنان چه بود ؟ كسى جز داناى نهان , از آن آگاه نيست ولى
گمان بيشتر آن است كه از خاطرات خونين جنگهاى مقدس دعوت اسلامى و يا از حس حسادت -
كه بگفته ى حديث : ( دين را آنچنان ميخورد كه آتش , هيزم را) - بيرون نبوده است .
براستى كه عشق رياست و هوس حكومت , خطرناكترين بيماريهاى روانى بشر و كارگرترين
آنان در مزاج نيرومند رهبران و مدعيان رهبرى است.
نبوت و امامت از اينرو كه هر دو از منصبهاى الهى مى باشند , داخل در قلمرو سياست -
بمعناى متعارف آن - نيستند و هر سياستى كه در دستگاه نبوت و يا در يكى از توابع
ادارى و تشكيلاتى آن مشاهده شود , خود جزئى از دين و مربوط به آن است و يگانه مرجع
با صلاحيت در همه ى اين امور , صاحب دين و رهبر دينى است و رأى و سخن او , آخرين و
حتمى ترين راى و سخن در آن باره مى باشد .
اينك براى اينكه ارتباط شديد اين مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود , به نامه ى
تظلم بار و عتاب آميزى كه حسن بن على در آغاز خلافتش براى معاويه نوشت , اشاره
ميكنيم در آن نامه , چنين آمده بود :
( ... چون رسول خدا رحلت يافت , بر سر ميراث حكومت او , در ميان عرب منازعه در
افتاد : قريش گفتند ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما
بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد , عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به
داعيه ى او گردن نهاد , آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد پس آنگاه ما
به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود (
15 ) ولى او همانند عرب با ما به
انصاف نگراييد قرشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و بيارى انصاف عرب گرفتند ولى
چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد , ما را دور كردند و باتفاق و اجتماع ,
ستم و جفا درباره ى ما روا داشتند و خود زمام كار را بدست گرفتند بارى وعده گاه ما
و آنان , پيشگاه خداست و اوست ياور و سرپرست ما .
( ما در آنروز , از اينكه جمعى حق ما و حكومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد
ساخته اند , بسى در شگفت بوديم ليكن از آنجا كه آنها مردمى صاحب فضيلت و با سابقه
در اسلام بودند از منازعه با ايشان چشم پوشيديم , مباد كه منافقان و مخالفان دين ,
دستاويزى براى شكست دين بيابند يا راهى بسوى اخلالگرى و فساد پيدا كنند .
( ولى امروز - اى معاويه ! - بجا است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند
در شگفت فرو روند ! چه , تو به هيچ بابت شايسته ى اين مقام نيستى , نه فضيلت و خصلت
ستوده ئى از تو بياد است و نه اثر نيك و پسنديده ئى و افزون از همه آنكه : تو دست
پرورده ى يكى از گروه هاى معاند و فرزند سر سخت ترين دشمن قرشى رسول خدا و قرآنى !
خدا بيناى كار تو است و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى دانست كه پايان كار به
سود كيست) ! ( 16 ) .
چنانكه مى بينيد , امام حسن عليه السلام شگفتى خود را از دست اندازى غاصبانه ى
معاويه به مسند خلافت , دنباله ى شگفتى اش از رفتار غاصبان نخستين , قرار مى دهد و
آندو را با ( فاء عطف) به يكديگر متصل و مربوط مى سازد و از اينجا است كه ارتباط
اين دو قضيه آشكار مى شود و نيز حقايق ديگرى - مربوط به اين دو برادر يا مربوط به
پدر و مادرشان و يا مربوط به حقوق عمومى - روشن ميگردد .
ما اكنون چون نمى خواهيم از آن بحث ها - جز آنچه را كه با متن موضوع ما ارتباط كامل
دارد - چيزى بيان كنيم , از ورود در اين مقوله ها خوددارى مينمائيم .
ترديد نيست كه آن تردستى سياسى جالب كه پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله در چند
لحظه , موقعيت را برد - همانكه يكى از بزرگترين بازيگرانش آنرا ( فلته ) ( يعنى غير
منتظره ) ناميد و معاويه بعدها نام ( بر كندن حق و نافرمانى امر (
17 ) بر آن نهاد -
با موفقيت سريعش نشان داد كه طرح آن بوسيله ى كارگر دانانش از مدتها پيش سابقه
داشته است و بنابراين خيلى ساده ميتوان از اين طرح , جهت گيرى و جبهه بندى خاص
مدعيان را در برابر اهل بيت كه داراى آثارى هم - چه در آن هنگام و چه پس از آن -
بود , استنباط كرد .
نتيجه ى اين (جهت گيرى) آن شد كه عترت پيغمبر در مسئله ى خلافت , شكست خوردند و پس
از آن نيز در همه ى تحولات مهمى كه تاريخ آنروز بخود ديد , همه جا دست آنان از
كارها بطور حساب شده و پيش بينى شده ئى كوتاه گشت (
18 ) .
نه آن نخستين خليفه كه براى خود جانشين معين كرد , آنان را مقدم داشت و نه آن ديگرى
كه خليفه را در سه تن از شش تن قرار داد , با آنان به انصاف عمل كرد پس از ماجراى
خانه ى عثمان نيز اگر اختيار تعيين خليفه به دست ملت نمى افتاد , تا آخر در هيچيك
از دوره هاى تاريخ اسلام , خاندان پيغمبر سهمى از حكومت و خلافت نمى يافتند .
نتيجه ى ديگر اين ( جبهه بندى) آن بود كه معارضه و ضديت و مخالفتى عميق و ريشه دار
با دو دوره حكومت هاشمى - يعنى دوره پنجساله ى حكومت امام على و حكومت چند ماهه ى
امام حسن - بوجود آورد .
شواهد فراوان اين گفته را در جنگهاى : بصره و صفين و سپس مسكن بايد جستجو كرد .
همچنين در روش افرادى همچون : عبدالله بن عمر (
19 ) , سعد بن ابى وقاص , اسامه
بن زيد , محمد بن مسلمه , قدامه بن مظعون , عبدالله بن سلام , حسان بن ثابت , ابا
سعيد خدرى , زيد بن ثابت , نعمان بن بشير و آن ( نشستگان) كه بيطرفى فى اختيار كرده
و از بيعت امام على و امام حسن عليهما السلام سرباز زدند , شواهد ديگرى بر اين گفته
, موجود است .
اين معارضه و ضديت , داراى ميدانهاى مختلف و رنگها و شكلهاى گوناگون بود و از
آنجمله قيافه هاى مهمل و منفى و گريزان از تكليف , كه رهبران عترت , چه در مدينه و
چه در كوفه با آنها مواجه بودند .
و گرنه , چه دليل داشت كه على عليه السلام بر فراز منبر كوفه فرياد بزند :
( اى مرد نمايان نامرد ! اى فكر شما چون خواب مشوش كودكان و انديشه ى عروسان حجله
نشين ! كاش شما را نميديدم و نمى شناختم - وه كه چه آشنائى ندامت بار و غم انگيزى -
مرگ بر شما كه دل مرا به درد آورديد و سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جام
اندوه را جرعه جرعه در گلويم ريختيد و با نا فرمانى و سست عنصرى , نقشه ى مرا باطل
كرديد) ( 20 ) .
و سخنان ديگرى از اين قبيل كه در خطب و كلمات او فراوان است .
آيا اين قيافه و وضع منفى , جلوه ئى از همان ضديت و معارضه نيست كه در همه ى مراكز
بزرگ حكومت على عليه السلام بذر پليد خود را پاشيده بود و مردم را با بهانه هاى
گوناگون از يارى آن حضرت باز ميداشت ؟ .
البته نبايد عوامل ديگرى را كه همچون جبهه گيرى مزبور در ايجاد اين ضديت به هر دو
شكلش - شكل مبارزه ى مثبت مسلحانه و شكل خوددارى از كمك و يارى - تأثير داشت از ياد
ببريم .
جاى ترديد نيست كه آن عدالت قاطع و مساوات دقيق - كه بيگمان نشانه ى بارز حكومت
آندوره و همه ى حكومتهاى هاشمى قرن اول بود - نيز عامل ديگرى - محسوب ميشد براى
احساس نوعى مضيقه و فشار - لااقل - در ميان يك طبقه از مردم - كه با اطاعت مطلق و
اخلاص و صميميتى كه در صلح و جنگ از آن گريز نيست , سازگار نبود .
شرائط خاص آن زمان و فتوحاتى كه مردم را بر خزائن كشورهاى مغلوب مسلط ساخته بود و
جلوه هاى نوين زندگى كه براى آن مردم تازگى داشت , نيز عامل مهمى بود براى ايجاد
يكنوع تيرگى روان كه لازمه ى آن , حركت در جهت عكس نور و روشنائى است .
بحران اين جبهه بندى و جهت گيرى كه يك ربع قرن روى آن فعاليت شده بود , در دوران
حكومت على عليه السلام - يعنى پيش از روزگار بيعت با حسن بن على - خلاصه مى شد .
حسن , فرزند ارشد على و وليعهد وى و شريك غم و شادى و خوشى و ناخوشى او بود , درد
او را احساس مى كرد و از رنج او , رنج ميبرد , با دنيائى كه پدرش را احاطه كرده بود
- : قوم و عشيره , عامه ى ملت , دشمنان و مخالفان - بطور كامل آشنائى و ارتباط داشت
, از آنچه در پيرامونش ميگذشت اندوهى نهانى و بزرگ داشت و در اين اندوه , برادرش
حسين نيز با او شريك بود همچنانكه در برادرى و همين رنج و اندوه نهان پسران پيغمبر
, نمايشگر نحوه ى رفتار امت با عترت آنحضرت و نمونه ئى از پاسخ آنان به اين گفته ى
رسولخدا بوده كه : ( بنگريد تا پس از من چگونه جانب مرا در مورد عترتم نگاه خواهيد
داشت) .
ليكن حسن بن على اگر از سوئى با ديدن اوضاع ناگوار محيط , چنان رنج جانكاهى در دل
داشت , از سوى ديگر مشاهده ى ياران ارزنده ى پدرش كه نمودار كامل دليرى و مردانگى و
فداكارى و اخلاص بودند و بى هيچ طمعى يا شائبه ى هوا و هوسى , در راه خدا جانبازى
ميكردند , روزنه ى اميدى در دلش مى گشود .
در ميان اين گروه , فرماندهان نظامى , خطباى زبر دست , فقهاء و قاريان قرآن و
برگزيدگانى بازمانده ى بانيان اسلام , ديده مى شدند و بحق , گروهى بودند كه
اميرالمؤمنين در جنگ و صلح به آنان اتكاء داشت و پايه ى اساسى حكومت هاشمى در برابر
پيشامدها و حوادث خطرناك , بردوش آنان قرار گرفته بود .
اينها مسلمانانى بودند كه به عهد و پيمان خود با پيغمبر در مورد بازماندگان آنحضرت
وفادار مانده و اين تعهد را كه : از آنان همچون خود و فرزندانشان حمايت و دفاع كنند
, از ياد نبرده بودند بنابرين چرا حسن بن على از آنان در مورد پدرش يا براى آينده ى
خودش رايحه ى اميد استشمام نكند ؟ .
اينها مؤمنان راستينى بودند كه به سخنان خداوند درباره ى خاندان پيامبر , ايمان
آورده و به جانشينى على و مرتبه و منصبى كه خدا و اختصاص داده و او را براى آن
ساخته و پرداخته , از دل و جان گرويده و على را آنچنانكه شايسته ى اوست , درك كرده
بودند و مگر نه على همان قهرمانى است كه مسلمانان پس از رسول اكرم - صلى الله عليه
و آله - كسى را در اخلاص و صميميت و فداكارى در راه اسلام و علاقمندى به مصالح
عمومى ملت مسلمان و پايدارى در عدالت و گسترش معلومات بپايه ى او نديده بودند و
بياد نداشتند ؟ .
انكار ديگران , از كبريا و عظمت مقام على نمى كاست اينها كسانى بودند كه خلاء
روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه على , جائى براى طمع و هوس
افراد وجود نداشت اينگونه كسان بايد هميشه در دنيائى دور از دنياى على و با ملاكها
و معيارهائى مغاير ملاكها و معيارهاى على زندگى كنند و در اردوگاهى كه مبناى آن بر
معامله گرى و خريد و فروش حكومت و منصب است , بسر برند .
با على بايد همان جمع برگزيده و آزمايش شده ى او , آن مسلمانان راستين و درست انديش
باشند , همچون :
عمار بن ياسر , خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين , حذيفه بن اليمان , عبدالله بن بديل و
برادرش عبدالرحمن , مالك بن الحارث اشتر , خباب بن الارت , محمد بن ابى بكر ,
ابوالهيثم بن التيهان , هاشم بن عتبه بن ابى وقاص ( مرقال ) , سهل بن حنيف , ثابت
بن قيس انصارى , عقبه بن عمرو , سعد بن الحارث , ابو فضاله ى انصارى , كعب بن عمر و
انصارى , قرضه بن كعب انصارى , عوف بن الحارث بن عوف , كلاب بن الاسكر الكنانى ,
ابوليلى بن بليل .
و مردان ديگرى از اين رديف , كه فرماندهان ميدان جنگ و شب زنده داران محراب عبادت
بودند , ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند , امر به معروف و نهى از
منكر ميكردند و بسوى مرگ در راه خدا بر يكديگر پيشى مى جستند چنانكه ديگران بسوى
هدفهاى مادى .
خوبست اين مطلب را هم در اينجا ياد آور شويم كه همه ى اين برگزيدگان منتخب , در
ميدانهاى جنگ و در كنار على عليه السلام شهيد شدند و تنها در جنگ صفين شصت و سه تن
از بدريان شربت شهادت نوشيدند و خسارت جنگهاى متوالى سه ساله چند برابر اين عدد بود
.
در اينصورت , دريچه ى اميدى كه حسن بن على از وجود اين ياوران با اخلاص بروى خود
گشوده مى يافت , چگونه وضعى ميتوانست داشته باشد ؟ و آيا پس از فقدان آن ياران
وفادار , براى او بجز آن رنج نهان - كه با گذشت زمان چند برابر شده بود - چه
احساسى بجا ميتوانست ماند ؟ .
اردوگاه على با از دست دادن مراكز ثقل خود و خالى شدن از بهترين مردانش , به
بزرگترين مصيبت دچار شد و خود آنحضرت - همانطور كه در كنار بدنهاى بيجان جمعى از
ياران شهيدش گفت - به عمرى كه سر تا سر اندوه و ملال و ناخشنودى بود دچار گشت .
على هر چه در آفاق گسترده و وسيع قلمرو قدرت و حكومت خود نظر افكند , در ميان انبوه
مردمى كه در اين محدوده مى زيستند , كسى كه داراى روح فعال و پر نشاط يا خصلتهاى
پسنديده و برتر آن شهيدان باشد نيافت تعداد اندكى هم كه به آنان شباهت ميداشتند
آنقدر نبودند كه در جنگ يا صلح بتوان به آنان اميد بست .
بيشك اگر بيان قوى و مؤثر على در خطبه هايش و هم مرتبت و شأن عظيم او در ديده ى
مستمعانش نمى بود , هرگز پس از فقدان آن ياران برگزيده , نه سپاهى ميتوانست گرد
آورد و نه ركن قابل اطمينانى ميتوانست داشت .
اوضاع و احوال چنين پيش آورد كه على از يكسو با قطع رابطه ى بعضى از سران مواجه شود
و از سوى ديگر با دشمنى مسلحانه بعضى ديگر و بالاخره از يكطرف هم با سست عنصرى و
فرومايگى و جفاى پيروان و يارانش كه : ( نه برادران وقت راحت بودند و نه آزاد مردان
هنگام بلا) .
راستى چه دشوار است آن زندگى كه نه فروغ اميدى در آن ديده شود و نه انتظار موفقيتى
برده شود و بندگان شايسته ى خدا - آن دنياى ناچيز گذرا را به آخرت ابدى فروشان -
همه رخت بربسته و رفته باشند .
اين بود كه مى شنيدند ميگويد : ( خدايا شقاوت مرادى را زودتر برسان) يا ميگويد : (
چرا شقى ترين مردم محاسنم را بخون سرم رنگين نمى كند ؟ ) يا خطاب به مردم ميفرمايد
: ( بخدا سوگند دوست ميدارم كه خدا مرا از ميان شما بيرون برد و بسوى رحمت خويش فرا
خواند) .
درود بر او روزى كه ولادت يافت , و روزى كه از همه جلوتر به اسلام گرويد , و روزى
كه با شمشير خود اسلام را پرداخت , و روزى كه آزمايش خود را داد , و روزى كه وفات
يافت , و روزى كه زنده و بر انگيخته خواهد شد .
على وفات يافت و آن وضعيت و موقعيت نا مطلوب را - كه با اين سه خصلت , مشخص مى شد :
نداشتن ياور , مواجه بودن با دشمنى مسلحانه , عدم همكارى افراد مؤثر - براى جانشين
و زمامدار بعد از خود بجا گذارد.