صلح امام حسن (ع)

شيخ راضى آل ياسين
ترجمه : آيه الله سيد على خامنه اى

- ۳ -


بخش دوم : موقعيت سياسى پيش از بيعت

براى روشن شدن موضوعى همچون موضوع مورد بحث ما - كه بطور دقيق نميتوان گفت تا چه حدى تحت تأثير قضاياى گذشته و همزمان بوده - كافى است كه فقط اندكى به عقب بازگشته و برخى از اوضاع اجتماعى صدر اول را كه مسلمانان پس از دوران نبوت , براى نخستين بار بدان رو آوردند , بررسى كنيم , با توجه به اثر عميق شخص نبى اكرم در نفوس مسلمانان و تسلط و قدرت وى بر سازندگى جامعه و دست خلاقى كه در پديد آوردن عناصر نشاط و تحرك در پيروان خود داشت .

و در اين مورد كه ما از خاطرات گذشته براى ترسيم يك چهره ى زودگذر , الهام مى گيريم , كافى است كه از هر جريانى فقط ارتباط آن را با موضوع خود و يا فقط جريانات مربوط به اين موضوع را ذكر كنيم تا در پرتو اين اسلوب , ميزان تأثير قضاياى گذشته را در موضوع مورد بحث , بدست آوريم.

بزرگترين حادثه در تاريخ اسلام , در گذشت پيامبر خدا و از بين رفتن اين تشعش آسمانى بود كه بر همه ى جهان فيض مى بخشيد با اين حادثه , عالم در ظلمتى شر آفرين فرو رفت و زمين با مرگ پيامبر از آسمان منقطع گشت , زيرا وحى همچون قاصدى ميان آسمان و زمين و مايه ى پيوند آن دو بيكديگر بود و مگر ممكن است زمين از آسمان بى نياز گردد در حاليكه رزقش در آنجا و زندگيش و نشاطش و نورش و دينش از آنجا است راستى اگر اين جدائى و انقطاع , نهائى و قطعى و هميشگى ميبود , براى دنيا وحشتى از اين بالاتر و براى مسلمانان زيانى از اين گرانبارتر تصور نمى شد .

ولى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آزمايش دشوار و مصيبت بزرگى را كه مسلمانان بر اثر انقطاع وحى , بطور طبيعى بدان دچار خواهند شد , از پيش ادراك كرد و از روى مهر و رافتى كه به مؤمنان داشت , به آنها خبر داد كه ميان آنان و آسمان , رشته ى واحدى برقرار خواهد ماند و مگر پس از اينكه رشته ى وحى منقطع شده , جز رشته ى آسمانى , رشته ى ديگرى شايسته ى چنگ زدن و در آويختن مى باشد ؟ فرمود :

( من براى شما چيزى گذارده ام كه تا وقتى بدان چنگ در زنيد , گمراه نخواهيد شد : كتاب خدا را آن ريسمان از آسمان تا زمين بر كشيده و عترت و خاندانم را و اين دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا با من در قيامت ديدار كنند بنگريد تا پس از من چگونه پاس مرا در ايندو باز مانده , خواهيد داشت) ( 10 )

شايسته ى بحثى كه در پيش داريم آن است كه قبلا ببينيم : جامعه ى مسلمانان و يا آنانكه مدعى بودند شايسته ى رهبرى و نمايندگى جامعه اند , با عترت و خاندان رسول اكرم چه روشى در پيش گرفتند تا بتوانيم قضاوت كنيم كه چگونه پاس پيامبر را در مورد خاندانش نگاه داشتند و حداقل , تا آنجا كه به بحث ما مربوط است از اين موضوع باخبر گرديم .

اگر عترت هر كس , خاندان و عشيره ى او باشند , على بارزترين مرد خاندان پيامبر پس از آنحضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند , حسن مهتر فرزندان و ذريه ى آنحضرت است و عرب كلمه ى ( عترت) را در هر دو مورد - هم خاندان و هم فرزندان - بكار ميبرد .

آرى , مقدر شده بود كه اجتماع مسلمان , بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به آن دو دستگى و انشعاب تاريخى دچار شود : گروهى به توجيه و تأويل گفته هاى پيامبر پردازند و در مرداب تأويلات خود فرو روند و گروهى ديگر به گفته هاى صريح آنحضرت گردن نهند و بر سر آن گفته ها ايستادگى كنند و رسول اكرم در موضوع نامزدى مقام خلافت سخنان صريح زيادى فرموده كه اكنون جاى عرضه كردن آنها نيست و ما اينجا بدانصدد نيستيم كه عقيده ى طرفداران تأويل را رد كنيم يا گفته ى گروه دوم را اثبات نمائيم چه , هر آنچه مورد توافق يا اختلاف ميان دو گروه باشد , در ظرف خود با وضعى خاص واقع شده و بحث و مجادله ى ما واقعيت را دگرگون نخواهد ساخت

ليكن ما به همراهى اهل تأويل و براى اينكه مخالفت آنانرا با گفته هاى صريح پيامبرشان عذر نهيم , ميگوئيم : آنها به نيابت از وحى - كه رسول اكرم آنرا پس از خود به قرآن و عترت خويش اختصاص داده بود و در اين حديث و احاديث فراوان ديگر بدان اشاره كرده بود - به نظر يك مسئله ى سياسى نگريستند و بى آنكه بخواهند با پيغمبر مخالفتى كرده باشند , آنرا پيش از هر چيز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند كه لزوم اطاعت فرمان پيامبر در مسائل سياسى , وابسته به صلاحديد و نظر پيامبران مجرب و جهانديده است , اگر آنان با اراده ى پيامبر توافق داشتند بايد آنرا پذيرفت و اگر توافق نداشتند , نظر آنان ملاك عمل است نه اراده ى پيامبر .

بدين ترتيب , خلافت از خاندان پيغمبر باز گرفته شد , و بدين ترتيب , امكان يافت - و شايد از نظر جمع كثيرى از پيروان محمد صلى الله عليه و آله پسنديده آمد - كه معاويه نيز روزى بر سر خلافت اسلامى با ديگران منازعه كند و خود را بدليل مسن تر بودن براى حكومت شايسته تر بداند ( 11 ) و جمعى از پيروان قوم همچون ( عمر و بن عاص) و ( مغيره بن شعبه) و ( ابو هريره ى دوسى) نظر اورا تأييد كنند .

اين ادعاى معاويه - با تمام اهانتى كه در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است - در نوع خود بيسابقه نيست , ريشه ى آنرا ميبايد در دوره ئى جلوتر و در همدستى و توطئه ئى قديمى تر و با اسلوبى برتر و عاليتر  جستجو كرد  ( 12 ) .

اين مطلب ديرى پوشيده نماند كه : سنگ زاويه ى اين انحراف و عقبگرد , همان بود كه آنروز در مدينه كار گذارده شد و سفيفه ى بنى ساعده  بر محور آن بوجود آمد و در آن , رشته ئى جديد , بر تافته و به كار گرفته شد كه با رشته ى الهى متصل ميان آسمان و زمين و مورد نظر رسول اكرم ( ص ) در حديث مزبور مغايرت داشت رشته ئى كه خواستند تا آخر با تاريخ همپا و همراه باشد .

و بگفته ى بولس سلامه :

در زير آن ( سرپوشيده) حوادثى واقع شد .

كه بر انگيزنده ى احساسات نهانى و پديد آورنده ى كج رويها گشت .

امواج تمايلات و خواسته هائى به هر سو پراكنده گشت , همچون شاخه هاى خار بنى

سبز و نو رسيده , و پر از تيغه ى خار و پر آفت .

صاحب اصلى خلافت , در برابر آن جمع تأويلگر , روشى در پيش گرفت كه شايسته ى او و نمايشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام ميتوانست بود آخر مگر نه او تنها واسطه ى خلق خدا با آن رشته ى آسمانى و الهى است ؟ .

تا آن اندازه كه براى هشيار كردن افكار مسلمانان و توجه دادن ملت به حق از دست رفته اش لازم ميديد , بيعت با مسند نشين خلافت را به تأخير افكند و پس از آن در برابر الزام دستگاه خلافت , تسليم شد و بيعت كرد ( 13 ) يكى از يارانش از او پرسيد : چگونه دست شما را از اين منصب , كوتاه كردند با اينكه از همه كس بدان سزاوارتر بوديد ؟ در پاسخ فرمود : ( اين يك انحصار طلبى بود كه جمعى بدان حرص ورزيدند و جمعى ديگر بزرگوارانه از سر آن گذشتند , داورى در اين قضيه با خداست و باز گشتگاه , قيامت است و تو اكنون از آنچه بكارت نيايد پيگيرى مكن) ( 14 ) .

و در اين سخن , نشانه ى كامل نارضائى و خشم باطنى و در عين تسليم و تحمل آنحضرت را ميتوان ديد .

رقيبانش پرتو نور او را نديدند , چشم هاى آنان را پرده ئى از كينه و دشمنى فرو گرفته بود , سابقه و جهاد او و خويشاوندى و دامادى و برادرى او با پيغمبر و دانش و عبادت او و گفته هاى صريح رسولخدا درباره ى او - كه آنروز بيش از امروز در دسترس بود - هيچيك را انكار نميكردند ولى بخاطر همين برترى ها و امتيازات فراوانش بدو كين مى ورزيدند و پيگيرى او را در حقگوئى و حقجوئى و شمشير براى او را - كه نهال اسلام را در صحنه هاى پيكار مقدس بر نشانده و دشمنان خونين و خونخواهى از ميان همين مردم براى صاحب خود تراشيده بود ! - دشمن ميداشتند .

جوانى او را بر او خرده ميگرفتند چه , او در آنروز چهارمين دهه عمر را ميگذرانيد و چه جاى شگفتى اگر پيران سالخورده , شرط  خلافت بلافصل رسولخدا را سنينى در حدود هفتاد سالگى - مثلا - بدانند ؟ ! ديگر توجه نداشتند كه در اسلام , امامت و پيشوائى امت نيز منصبى هم چون نبوت است , هر چه در نبوت رواست در امامت هم رواست و هر چه براى عظمت پيامبرى شايسته نيست , براى امامت نيز پسنديده نمى باشد و در اينصورت , ديگر اجتهادى كه نتيجه اش شرط بودن پيرى است در مقابل نصب قاطع , چه ارزشى ميتواند داشته باشد ؟ و ملاحظات سياسى را با وجود گفته هاى خدا و تصريح هاى پيامبر , چه مايه و وزنى خواهد بود ؟ ! .

سنين عمر على در روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله با سنين عمر عيسى بن مريم در روز عروج به آسمان , برابر بود شگفتا ! روا بود كه عيسى در آخرين روز نبوتش به سى و سه سالگى برسد ولى روا نبود كه على در اولين روز پيشوائى و امامتش در اين مرحله از عمر باشد ؟ ! مرحله ئى كه خدا براى ساكنان بهشتش در آن جهان مقرر كرده است ! اگر اين سن , بهترين سنين عمر آدمى نمى بود , خدا آن را براى بندگان برگزيده اش در بهشت معين نمى فرمود .

قرابت و خويشاوندى نزديك او را با پيغمبر , نقيصه ى ديگر او ميشمردند و ( نمى پسنديدند كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود) حالا چه شده بود كه فضيلتى را نقيصه ئى مى دانستند و چگونه خويشاوندى با شكل نزديكترش را مانع خلافت ميشمردند ولى با شكل دور ترش را دليل خلافت و تنها برهان در برابر رقباى بيگانه سئوالهائى بدون پاسخ است .

آنها پنداشتند اين به سود اسلام و به مصلحت جامعه ى مسلمانان است كه خلافت را از خاندان پيغمبر جدا كنند و ميدان را براى فعاليت ها و قدرت نمائى هاى خاندانهاى ديگر در راه تصرف عاليترين منصب دينى باز گذارند منصبى كه طبيعتا از قلمرو قدرت نمائى و تصرف قاهرانه و فاتحانه بسى دور است .

و خلاصه , منظور و هدف مهمى كه پيغمبر با اصرار و احتياط براى امت و عترت در نظر داشت و بخاطر آن , خلافت را به عترت سپرد , از چشم آنان پوشيده ماند .

حوادثى كه بعد از اين , در عالم اسلام پيش آمد , دلهاى بيدار را به حقانيت عمل پيغمبر ( ص ) و خطاى مدعيان متوجه ساخت زيرا همين ( تفكيك خلافت از عترت) بود كه آنهمه اختلافات تاريخى خونين را ميان دلباختگان خلافت بوجود آورد و آن فجايع بزرگ را در عالم اسلام واقع ساخت و منشاء پيش آمدهاى زيانبخشى را در راه تحقق وضع ايده آل اسلام شد بطوري كه اگر خلافت اسلامى از نخستين روز به راه طبيعى و روشن خود مى رفت - يعنى كسى جز خدا در آن دخالتى نميكرد و اجتهادها و سياست هاى بشرى آنرا آلوده نمى ساخت , مسلمانان از اين پيشامدها در امان بودند .

( و ما كان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امر هم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) ( هيچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نيست كه چون خدا و رسولش در امرى حكم كردند , ايشان در امرشان به اختيار و ميل خود باشند و هر آنكس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى نمايانى دچار شده است ) .

مگر اين كشمكشهاى خونين و مخاصمتهاى دراز مدت , ميان خاندانهاى بر جسته ى مسلمانان كه از نسلى به نسل ديگر به ارث مى رسيد , موجبى غير از همان باز گذاردن ميدان خلافت براى هر كس و ناكسى داشت ؟ و مگر خونريزيهاى فجيعى كه در دوره هاى مختلف تاريخ اسلام پيش آمد : ميان بنى هاشم و بنى اميه , ميان بنى زبير و بنى اميه , ميان بنى عباس و بنى اميه , ميان علويان و بنى عباس جز نتيجه ى طبيعى گسستن اين قيد و بند دينى چيزى بود ؟ همان قيد و بندى كه رسول خدا آن همه براى تحكيم و تثبيت آن احتياط و دقت بخرج ميداد , چنانكه گفتى از پيش , اين حوادث اسفبار را مى ديد و در صدد جلوگيرى از بروز آن بود .

و مگر فجايعى كه درباره ى خاندان پيغمبر مرتكب شدند و هر كدام آنها - اگر كشتن بود و اگر به دار آويختن و اگر اسير كردن يا آواره ساختن - در نوع خود بى نظير بود , موجبى جز همان نخستين اشتباه داشت ؟ همان اشتباهى كه سياست و طرح نبوى در مورد امت و عترتش را پايمال كرد و مصلحتى را كه آنحضرت براى امت و عترت در نظر داشت ناديده گرفت ؟ .

آرى , آنها عمق اين سياست دور انديش را در نيافتند و چون سرگرم سياستى ديگر بودند ( اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان) را خوش نداشتند .

اين , عذر ظاهرى آنان بود كه بجز آن , عذر ديگرى كه بتوان آشكارا به مردم گفت , نيافته بودند اما عذر باطنى آنان چه بود ؟ كسى جز داناى نهان , از آن آگاه نيست ولى گمان بيشتر آن است كه از خاطرات خونين جنگهاى مقدس دعوت اسلامى و يا از حس حسادت - كه بگفته ى حديث : ( دين را آنچنان ميخورد كه آتش , هيزم را) - بيرون نبوده است .

براستى كه عشق رياست و هوس حكومت , خطرناكترين بيماريهاى روانى بشر و كارگرترين آنان در مزاج نيرومند رهبران و مدعيان رهبرى است.

نبوت و امامت از اينرو كه هر دو از منصبهاى الهى مى باشند , داخل در قلمرو سياست - بمعناى متعارف آن - نيستند و هر سياستى كه در دستگاه نبوت و يا در يكى از توابع ادارى و تشكيلاتى آن مشاهده شود , خود جزئى از دين و مربوط به آن است و يگانه مرجع با صلاحيت در همه ى اين امور , صاحب دين و رهبر دينى است و رأى و سخن او , آخرين و حتمى ترين راى و سخن در آن باره مى باشد .

اينك براى اينكه ارتباط شديد اين مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود , به نامه ى تظلم بار و عتاب آميزى كه حسن بن على در آغاز خلافتش براى معاويه نوشت , اشاره ميكنيم در آن نامه , چنين آمده بود :

( ... چون رسول خدا رحلت يافت , بر سر ميراث حكومت او , در ميان عرب منازعه در افتاد : قريش گفتند ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد , عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به داعيه ى او گردن نهاد , آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد پس آنگاه ما  به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ( 15 ) ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگراييد قرشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و بيارى انصاف عرب گرفتند ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد , ما را دور كردند و باتفاق و اجتماع , ستم و جفا درباره ى ما روا داشتند و خود زمام كار را بدست گرفتند بارى وعده گاه ما و آنان , پيشگاه خداست و اوست ياور و سرپرست ما .

( ما در آنروز , از اينكه جمعى حق ما و حكومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد ساخته اند , بسى در شگفت بوديم ليكن از آنجا كه آنها مردمى صاحب فضيلت و با سابقه در اسلام بودند از منازعه با ايشان چشم پوشيديم , مباد كه منافقان و مخالفان دين , دستاويزى براى شكست دين بيابند يا راهى بسوى اخلالگرى و فساد پيدا كنند .

( ولى امروز - اى معاويه ! - بجا است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند ! چه , تو به هيچ بابت شايسته ى اين مقام نيستى , نه فضيلت و خصلت ستوده ئى از تو بياد است و نه اثر نيك و پسنديده ئى و افزون از همه آنكه : تو دست پرورده ى يكى از گروه هاى معاند و فرزند سر سخت ترين دشمن قرشى رسول خدا و قرآنى ! خدا  بيناى كار تو است و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى دانست كه پايان كار به سود كيست) ! ( 16 ) .

چنانكه مى بينيد , امام حسن عليه السلام شگفتى خود را از دست اندازى غاصبانه ى معاويه به مسند خلافت , دنباله ى شگفتى اش از رفتار غاصبان نخستين , قرار مى دهد و آندو را با ( فاء عطف) به يكديگر متصل و مربوط مى سازد و از اينجا است كه ارتباط اين دو قضيه آشكار مى شود و نيز حقايق ديگرى - مربوط به اين دو برادر يا مربوط به پدر و مادرشان و يا مربوط به حقوق عمومى - روشن ميگردد .

ما اكنون چون نمى خواهيم از آن بحث ها - جز آنچه را كه با متن موضوع ما ارتباط كامل دارد - چيزى بيان كنيم , از ورود در اين مقوله ها خوددارى مينمائيم .

ترديد نيست كه آن تردستى سياسى جالب كه پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله در چند لحظه , موقعيت را برد - همانكه يكى از بزرگترين بازيگرانش آنرا ( فلته ) ( يعنى غير منتظره ) ناميد و معاويه بعدها نام ( بر كندن حق و نافرمانى امر ( 17 ) بر آن نهاد - با موفقيت سريعش نشان  داد كه طرح آن بوسيله ى كارگر دانانش از مدتها پيش سابقه داشته است و بنابراين خيلى ساده ميتوان از اين طرح , جهت گيرى و جبهه بندى خاص مدعيان را در برابر اهل بيت كه داراى آثارى هم - چه در آن هنگام و چه پس از آن - بود , استنباط كرد .

نتيجه ى اين (جهت گيرى) آن شد كه عترت پيغمبر در مسئله ى خلافت , شكست خوردند و پس از آن نيز در همه ى تحولات مهمى كه تاريخ آنروز بخود ديد , همه جا دست آنان از كارها بطور حساب شده و پيش بينى شده ئى كوتاه گشت ( 18 ) .

نه آن نخستين خليفه كه براى خود جانشين معين كرد , آنان را مقدم داشت و نه آن ديگرى كه خليفه را در سه تن از شش تن قرار داد , با آنان به انصاف عمل كرد پس از ماجراى خانه ى عثمان نيز اگر اختيار تعيين  خليفه به دست ملت نمى افتاد , تا آخر در هيچيك از دوره هاى تاريخ اسلام , خاندان پيغمبر سهمى از حكومت و خلافت نمى يافتند .

نتيجه ى ديگر اين ( جبهه بندى) آن بود كه معارضه و ضديت و مخالفتى عميق و ريشه دار با دو دوره حكومت هاشمى - يعنى دوره پنجساله ى حكومت امام على و حكومت چند ماهه ى امام حسن - بوجود آورد .

شواهد فراوان اين گفته را در جنگهاى : بصره و صفين و سپس مسكن بايد جستجو كرد .

همچنين در روش افرادى همچون : عبدالله بن عمر ( 19 ) , سعد بن ابى وقاص , اسامه بن زيد , محمد بن مسلمه , قدامه بن مظعون , عبدالله بن سلام , حسان بن ثابت , ابا سعيد خدرى , زيد بن ثابت , نعمان بن بشير و آن ( نشستگان) كه بيطرفى فى اختيار كرده و از بيعت امام على و امام حسن عليهما السلام سرباز زدند , شواهد ديگرى بر اين گفته , موجود است .

اين معارضه و ضديت , داراى ميدانهاى مختلف و رنگها و شكلهاى گوناگون بود و از آنجمله قيافه هاى مهمل و منفى و گريزان از تكليف , كه رهبران عترت , چه در مدينه و چه در كوفه با آنها مواجه بودند .

و گرنه , چه دليل داشت كه على عليه السلام بر فراز منبر كوفه فرياد بزند :

( اى مرد نمايان نامرد ! اى فكر شما چون خواب مشوش كودكان و انديشه ى عروسان حجله نشين ! كاش شما را نميديدم و نمى شناختم - وه كه چه آشنائى ندامت بار و غم انگيزى - مرگ بر شما كه دل مرا به درد آورديد و سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جام اندوه را جرعه جرعه در گلويم ريختيد و با نا فرمانى و سست عنصرى , نقشه ى مرا باطل كرديد) ( 20 ) .

و سخنان ديگرى از اين قبيل كه در خطب و كلمات او فراوان است .

آيا اين قيافه و وضع منفى , جلوه ئى از همان ضديت و معارضه نيست كه در همه ى مراكز بزرگ حكومت على عليه السلام بذر پليد خود را پاشيده بود و مردم را با بهانه هاى گوناگون از يارى آن حضرت باز ميداشت ؟ .

البته نبايد عوامل ديگرى را كه همچون جبهه گيرى مزبور در ايجاد اين ضديت به هر دو شكلش - شكل مبارزه ى مثبت مسلحانه و شكل خوددارى از كمك و يارى - تأثير داشت از ياد ببريم .

جاى ترديد نيست كه آن عدالت قاطع و مساوات دقيق - كه بيگمان نشانه ى بارز حكومت آندوره و همه ى حكومتهاى هاشمى قرن اول بود - نيز عامل ديگرى - محسوب ميشد براى احساس نوعى مضيقه و فشار - لااقل - در ميان يك طبقه از مردم - كه با اطاعت مطلق و اخلاص و صميميتى كه در صلح و جنگ از آن گريز نيست , سازگار نبود .

شرائط خاص آن زمان و فتوحاتى كه مردم را بر خزائن كشورهاى مغلوب مسلط ساخته بود و جلوه هاى نوين زندگى كه براى آن مردم تازگى داشت , نيز عامل مهمى بود براى ايجاد يكنوع تيرگى روان كه لازمه ى  آن , حركت در جهت عكس نور و روشنائى است .

بحران اين جبهه بندى و جهت گيرى كه يك ربع قرن روى آن فعاليت شده بود , در دوران حكومت على عليه السلام - يعنى پيش از روزگار بيعت با حسن بن على - خلاصه مى شد .

حسن , فرزند ارشد على و وليعهد وى و شريك غم و شادى و خوشى و ناخوشى او بود , درد او را احساس مى كرد و از رنج او , رنج ميبرد , با دنيائى كه پدرش را احاطه كرده بود - : قوم و عشيره , عامه ى ملت , دشمنان و مخالفان - بطور كامل آشنائى و ارتباط داشت , از آنچه در پيرامونش ميگذشت اندوهى نهانى و بزرگ داشت و در اين اندوه , برادرش حسين نيز با او شريك بود همچنانكه در برادرى و همين رنج و اندوه نهان پسران پيغمبر , نمايشگر نحوه ى رفتار امت با عترت آنحضرت و نمونه ئى از پاسخ آنان به اين گفته ى رسولخدا بوده كه : ( بنگريد تا پس از من چگونه جانب مرا در مورد عترتم نگاه خواهيد داشت) .

ليكن حسن بن على اگر از سوئى با ديدن اوضاع ناگوار محيط , چنان رنج جانكاهى در دل داشت , از سوى ديگر مشاهده ى ياران ارزنده ى پدرش كه نمودار كامل دليرى و مردانگى و فداكارى و اخلاص بودند و بى هيچ طمعى يا شائبه ى هوا و هوسى , در راه خدا جانبازى ميكردند , روزنه ى اميدى در دلش مى گشود .

در ميان اين گروه , فرماندهان نظامى , خطباى زبر دست , فقهاء و قاريان قرآن و برگزيدگانى بازمانده ى بانيان اسلام , ديده مى شدند و بحق , گروهى بودند كه اميرالمؤمنين در جنگ و صلح به آنان اتكاء داشت و پايه ى اساسى حكومت هاشمى در برابر پيشامدها و حوادث خطرناك , بردوش آنان قرار گرفته بود .

اينها مسلمانانى بودند كه به عهد و پيمان خود با پيغمبر در مورد بازماندگان آنحضرت وفادار مانده و اين تعهد را كه : از آنان همچون خود و فرزندانشان حمايت و دفاع كنند , از ياد نبرده بودند بنابرين چرا حسن بن على از آنان در مورد پدرش يا براى آينده ى خودش رايحه ى اميد استشمام نكند ؟ .

اينها مؤمنان راستينى بودند كه به سخنان خداوند درباره ى خاندان پيامبر , ايمان آورده و به جانشينى على و مرتبه و منصبى كه خدا و اختصاص داده و او را براى آن ساخته و پرداخته , از دل و جان گرويده و على را آنچنانكه شايسته ى اوست , درك كرده بودند و مگر نه على همان قهرمانى است كه مسلمانان پس از رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - كسى را در اخلاص و صميميت و فداكارى در راه اسلام و علاقمندى به مصالح عمومى ملت مسلمان و پايدارى در عدالت و گسترش معلومات بپايه ى او نديده بودند و بياد نداشتند ؟ .

انكار ديگران , از كبريا و عظمت مقام على نمى كاست اينها كسانى بودند كه خلاء روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه على , جائى براى طمع و هوس افراد وجود نداشت اينگونه كسان بايد هميشه در دنيائى دور از دنياى على و با ملاكها و معيارهائى مغاير ملاكها و معيارهاى على زندگى كنند و در اردوگاهى كه مبناى آن بر معامله گرى و خريد و فروش حكومت و منصب است , بسر برند .

با على بايد همان جمع برگزيده و آزمايش شده ى او , آن مسلمانان راستين و درست انديش باشند , همچون :

عمار بن ياسر , خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين , حذيفه بن اليمان , عبدالله بن بديل و برادرش عبدالرحمن , مالك بن الحارث اشتر , خباب بن الارت , محمد بن ابى بكر , ابوالهيثم بن التيهان , هاشم بن عتبه بن ابى وقاص ( مرقال ) , سهل بن حنيف , ثابت بن قيس انصارى , عقبه بن عمرو , سعد بن الحارث , ابو فضاله ى انصارى , كعب بن عمر و انصارى , قرضه بن كعب انصارى , عوف بن الحارث بن عوف , كلاب بن الاسكر الكنانى , ابوليلى بن بليل .

و مردان ديگرى از اين رديف , كه فرماندهان ميدان جنگ و شب زنده داران محراب عبادت بودند , ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند , امر به معروف و نهى از منكر ميكردند و بسوى مرگ در راه خدا بر يكديگر پيشى مى جستند چنانكه ديگران بسوى هدفهاى مادى .

خوبست اين مطلب را هم در اينجا ياد آور شويم كه همه ى اين برگزيدگان منتخب , در ميدانهاى جنگ و در كنار على عليه السلام شهيد شدند و تنها در جنگ صفين شصت و سه تن از بدريان شربت شهادت نوشيدند و خسارت جنگهاى متوالى سه ساله چند برابر اين عدد بود .

در اينصورت , دريچه ى اميدى كه حسن بن على از وجود اين ياوران با اخلاص بروى خود گشوده مى يافت , چگونه وضعى ميتوانست داشته باشد ؟ و آيا پس از فقدان آن ياران وفادار , براى او بجز آن رنج  نهان - كه با گذشت زمان چند برابر شده بود - چه احساسى بجا ميتوانست ماند ؟ .

اردوگاه على با از دست دادن مراكز ثقل خود و خالى شدن از بهترين مردانش , به بزرگترين مصيبت دچار شد و خود آنحضرت - همانطور كه در كنار بدنهاى بيجان جمعى از ياران شهيدش گفت - به عمرى كه سر تا سر اندوه و ملال و ناخشنودى بود دچار گشت .

على هر چه در آفاق گسترده و وسيع قلمرو قدرت و حكومت خود نظر افكند , در ميان انبوه مردمى كه در اين محدوده مى زيستند , كسى كه داراى روح فعال و پر نشاط يا خصلتهاى پسنديده و برتر آن شهيدان باشد نيافت تعداد اندكى هم كه به آنان شباهت ميداشتند آنقدر نبودند كه در جنگ يا صلح بتوان به آنان اميد بست .

بيشك اگر بيان قوى و مؤثر على در خطبه هايش و هم مرتبت و شأن عظيم او در ديده ى مستمعانش نمى بود , هرگز پس از فقدان آن ياران برگزيده , نه سپاهى ميتوانست گرد آورد و نه ركن قابل اطمينانى ميتوانست داشت .

اوضاع و احوال چنين پيش آورد كه على از يكسو با قطع رابطه ى بعضى از سران مواجه شود و از سوى ديگر با دشمنى مسلحانه بعضى ديگر و بالاخره از يكطرف هم با سست عنصرى و فرومايگى و جفاى پيروان و يارانش كه : ( نه برادران وقت راحت بودند و نه آزاد مردان هنگام بلا) .

راستى چه دشوار است آن زندگى كه نه فروغ اميدى در آن ديده شود و نه انتظار موفقيتى برده شود و بندگان شايسته ى خدا - آن دنياى ناچيز گذرا را به آخرت ابدى فروشان - همه رخت بربسته و رفته باشند .

اين بود كه مى شنيدند ميگويد : ( خدايا شقاوت مرادى را زودتر برسان) يا ميگويد : ( چرا شقى ترين مردم محاسنم را بخون سرم رنگين نمى كند ؟ ) يا خطاب به مردم ميفرمايد : ( بخدا سوگند دوست ميدارم كه خدا مرا از ميان شما بيرون برد و بسوى رحمت خويش فرا خواند) .

درود بر او روزى كه ولادت يافت , و روزى كه از همه جلوتر به اسلام گرويد , و روزى كه با شمشير خود اسلام را پرداخت , و روزى كه آزمايش خود را داد , و روزى كه وفات يافت , و روزى كه زنده و بر انگيخته خواهد شد .

على وفات يافت و آن وضعيت و موقعيت نا مطلوب را - كه با اين سه خصلت , مشخص مى شد : نداشتن ياور , مواجه بودن با دشمنى مسلحانه , عدم همكارى افراد مؤثر - براى جانشين و زمامدار بعد از خود بجا گذارد.