پيشگفتار
آنچه در برابر خواننده ى عزيز قرار دارد , خلاصه ئى است از يكرشته بحثهائى
كه مطالب آن از واقعيت هاى تاريخى الهام گرفته , نه ترديد پذير است و نه تحت
تأثير عامل احساسات و عصبيت و مربوط است به يكى از گوشه هاى تاريك و مورد ستم
تاريخ اسلام كه نه مورخان پيشين ما بطور شايسته آن را نشان داده اند و نه
نويسندگان جديد براى تحليل آن - چنانكه بايد - كوشش نموده اند .
و آن دوران خلافت حسن بن على است كه بر اثر انگيزه هاى خاص گذشتگان و سستى و
اهمال ديگران صورتى زشت بخود گرفته و به سرنوشت ديگر فاصله هاى فراموش شده و از
ياد رفته و دگرگون گشته ى تاريخ - كه غالبا از روى عمد چنين شده اند - دچار
گشته است.
دست تحريف , سيماى منور حسن بن على را در نظر مردم سطحى و قضاوتگران بى تحقيق -
چه شرقى و چه غربى - به شكل خليفه ئى بى كفايت و زندوست و خلافت به مال دنيا
فروش ! ترسيم كرده و بسى نسبتهاى ناروا و ظالمانه و بى منطق و دور از حقيقت باو
داده است .
فصول كتاب حاضر , بدين منظور تهيه شد كه اين فاصله ى كوتاه زمان را از نقطه نظر
حوادث تاريخى پر اهميت آن كه - چه ذاتا و چه بلحاظ موقعيت استراتژيكى - در
شمار مهمترين فاصله هاى زمانى از بعد از رحلت پيامبر اسلام تاكنون است , بررسى
كند گفتيم : در شمار مهمترين فاصله هاى زمانى باين دليل كه در اين فاصله ,
خلافتى وجود داشته است كه در تاريخ خلافت هاى ديگر بى نظير و نمونه است و هم در
اين فاصله , شالوده ى جدائى ميان حكومتها و قدرتهاى معنوى و روحى و حكومتهاى
موسمى , ريخته شده و پيشگوئى پيامبر اسلام كه : ( پس از سى سال , زمام كار بدست
پادشاهى سخت گزنده , خواهد افتاد) درست در آمده است و باز در اين فاصله , كينه
توزيهاى قبائلى - براى اولين بار در تاريخ اسلام - متبلور گشته است .
اگر فصول اين كتاب - پس از كوششى كه در تنظيم آنها بعمل آمده - بتواند آگاهى
صحيحى در مورد اين حقايق تاريخى - كه در منابع موجود بسى پراكنده و بدون نظم و
پيوستگى و تسلسل ضبط شده - به خواننده به بخشد و قضايا را به همان صورتى كه
واقع شده يا نزديك بان در سطور اين كتاب ثبت كند , رسالت خويش را انجام داده
است .
در اين صورت است كه سيماى واقعى حسن بن على جلوه ميكند : خليفه ئى زيرك و
سياستمدار و با تدبير , مردى آنچنان با هوش و مشكل گشا كه معاويه بن ابى سفيان
را - با همه ى آمادگى و بيدارى و مكاريش مخصوصا در آن موقعيت - فريب داد ,
زناشوئى هاى متعدد وى , نشانه ى عظمت و مكانت معنوى او در ديده ى مردم , صلح او
با معاويه , سلاح برنده ئى بر ضد دشمنانش در قضاوت تاريخ - و نه معامله ى خلافت
و حكومت با پول - و خلاصه هر گام سياسى او و هر سياست مثبت يا منفى او - چه
پيروز و چه سركوب - آيتى از عظمت و قدرت اوست كه مردم ندانستند و مورخان آنرا
پوشيده داشتند .
زشت ترين و ناپسندترين نوع پوشيده داشتن موهبت هائى كه بزرگان از آن برخوردار
بوده اند آن است كه مردمى بد ذوق يا بد انديش عهده دار باز گفتن تاريخ زندگى
آنان و قضاوت در شخصيت ايشان گردند و با تظاهر به دانش و معرفت و ادعاى خوشفكرى
, دست درازى به عظمتها و بزرگواريها را مايه ى فضل فروشى قرار دهند , بى آنكه
رنج دقت و مطالعه ى لازم را تحمل كرده باشند طرز عمل و رفتار اينگونه مردم ,
اگر بر چيزى دلالت كند , آنچيز جز ضعف نفس فراوان ايشان نيست .
حسن بن على را چه زيان اگر دلهاى كودن و مغزهاى گيج , بر او ستم كنند ولى روشن
بينان منصفانه در او بنگرند ؟ بيگمان , صحنه هاى گوناگون زندگى اين امام و
مواهبى كه خدا بدو ارزانى داشته و عمق و دور انديشى و هدفهاى بزرگ او آنچنان
هست كه او را در رديف برگزيده ترين چهره هاى جاويد بزرگان جهان قرار دهد .
منظور ما از نگارش اين سطور , به همين بر آورده مى شود كه از راه منطق صحيح و
ترديد ناپذير , عظمت اين امام , به هيچ شائبه ى عيب و نقص و اشكال و ايراد
آشكار گردد.
ايرادها و خرده گيريهاى سست انديشان بر سياست امام حسن - كه غالبا غير منصفانه
و سطحى و بدون آشنائى با شرايط خاص است - يگانه عاملى بوده كه مشكله ى تاريخى
داستان امام حسن را بوجود آورده است همچنانكه بدون شك , گرايش هاى حزبى در برخى
و جانبدارى از سياست حاكم در برخى ديگر و عدم آشنائى با واقعيت دردسته ى سوم ,
در اظهار نظرهاى يكجانبه و قضاوتهاى سريع مؤثر بوده است .
اينها به حسن بن على به ديده ى يك رهبر شكست خورده نگريسته اند و فراموش كرده
اند كه درباره ى علل و موجبات اين شكست - يعنى آنچه آنها شكستش ميخوانند - نيز
بررسى ئى بعمل آورند تا بفهمند كه آنچه واقع شد چيزى جز انعكاس وضع مردمى كه
حسن بر آنان حكومت ميكرد , نبود سر مستى از باده ى فتوحات و پيروزيهاى جديد با
همه ى جلوه هاى زيانبخش اين حالت , آنچنان بر نسلى كه حسن مى خواست بر آن حكومت
كند تاخته و آنانرا فاسد ساخته بود كه اميد اصلاح مشكل مينمود و گناه يك رهبر
چيست اگر مردمش فاسد و سپاهيانش خائن و اجتماعش فاقد وجدان اجتماعى باشند ؟ ! .
فراموش كرده اند كه حسن بن على را با چهره ى يك سياستمدار هشيار و زيرك بنگرند
كه روحيات حريف و تمايلات و انگيزه هاى اجتماع و عوامل زمان را بدقت مورد
مطالعه و بررسى قرار ميدهد و آنگاه از روى بصيرت و روشن بينى , نقشه اش را طرح
ميكند و نتيجه ى آنرا پيش بينى مينمايد , با خط مشى مدبرانه اش , آينده ى ملتى
را تضمين مى كند و با نتائج حتمى آن , قبر دشمنان خود را ميكند , گردبادهاى
حوادث را ماهرانه رد ميكند و در چهره ى پيامبر صلح با موفقيت تضمين شده و در
حاليكه بخاطر اصلاح طلبى اش سر بلند و افراخته گردن است , از ميان كولاك حوادث
بيرون مىآيد و آنگاه ميميرد در حاليكه راضى نيست بخاطر او قطره ى خونى ريخته
شود .
راستى , اگر اين فضل فروشان انتقاد گر , منصفانه بنگرند , كدام عظمتى برتر از
اين است ؟ كتاب ما اين نقطه هاى مشخص را از روى مطالعه ئى دقيق و واقع بين و
همراه با استدلالهاى منطقى و محققانه و متكى به شواهدى كه در گوشه و كنار
تاريخ پراكنده است , كلمه به كلمه اثبات ميكند اين موضوعات پايه ى بحثهاى اين
كتاب است و با اثبات آنها , همه ى موضوعات فرعى به سهولت و روشنى بدست مىآيد.
خواننده به آسانى در مى يابد كه كتاب ما , كتابى در پيرامون زندگى امام حسن بن
على ( عليه السلام ) بطور عموم نيست , بلكه فقط درباره ى فرازهاى سياسى زندگى
اوست البته براى كامل بودن موضوع كتاب , در آغاز آن , فصلى را به شرح حال
آنحضرت اختصاص داده ايم و در لابلاى مباحث اصلى كتاب نيز گاه به ضرورت , از
موضوعات ديگر سخن گفته ايم .
بيگمان موضوعى اينچنين عميق و دشوار , و بحثى اينچنين كم ماده و بى مدرك -
بويژه آنكه پس از گذشت 1328 سال مورد بررسى قرار ميگيرد - نميتوان انتظار داشت
كه بيش از آنچه از فصول اين كتاب بدست مىآيد , براى كسى روشن شده باشد با توجه
به حرص و علاقه ئى كه نويسنده ى اين سطور به فراهم آوردن مواد بحث و نظم دادن و
پيوستن مطالب و پيراستن آن از زوائد و ياوه ها , داشته است .
و منظور ما از ماده و مدرك - كه از كمى و نارسائى آن سخن ميگوئيم - همين
كتابهاى عمومى ئى است كه براى روشن ساختن موضوع بحث , امكان استفاده از آن وجود
داشته است و البته همه ى آنها دچار تحريف و يا از هم گسيختگى مطالب بوده است .
و اما كتابهاى فراوانى كه اختصاصا درباره ى مورد موضوع بحث ما نوشته شده و نام
آنها در فهرست كتابهاى قدماء آمده , هيچيك اكنون در دسترس ما قرار ندارد و
همچون بسيار ديگرى از ميراث گذشته ى ما دستخوش عوامل فنا و در معرض تلف و
نابودى قرار گرفته است و نكته اساسى و علت اصلى بسامان نبودن وضع مهمترين حوادث
تاريخ اسلام و روشن نبودن قسمتهاى حساس آن , همين است .
برخى از اين كتابهاى ناياب كه نام آنها در فهرست ها آمده و از خود آنها خبرى
نيست , عبارتند از :
صلح الحسن و معاويه تاليف : احمد بن محمد بن سعيد بن عبدالرحمن السبيعى
الهمدانى متوفى بسال 333 هجرى .
صلح الحسن عليه السلام تأليف : عبدالرحمن بن كثير الهاشمى ( از موالى بنى هاشم
و نه از آن دودمان ) .
قيام الحسن عليه السلام تاليف : ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال بن عاصم بن
سعد بن مسعود الثقفى متوفى بسال 283 هجرى .
قيام الحسن عليه السلام تاليف : هشام بن محمد بن السائب .
كتاب عبدالعزيز بن يحيى الجلودى البصرى درباره ى ماجراى حسن عليه السلام .
اخبار الحسن عليه السلام و وفاته تاليف : هيثم بن عدى الثعلبى متوفى بسال 207
هجرى .
اخبار الحسن بن على عليه السلام تاليف : ابى اسحاق ابراهيم بن محمد الاصفهانى
الثقفى ( 6 ) .
كتابهائى كه تنها مدرك و ماخذ موضوع مورد بحث ما را - در آنجاهائى كه ناگزير به
مدركى احتياج هست - تشكيل ميدهند , با كمال تعجب , همه در اين جهت شريكند كه
حتى يك حادثه يا يك خطبه , يا يك اعلاميه يا يك آمار را يكسان نقل نكرده اند و
حتى غالبا در تاريخ يك حادثه يا خطبه , يا نام فرمانده , يا ترتيب فرماندهى
ميان دو يا سه نفر , يا نقل چگونگى سوء قصدهائى كه به حضرت حسن بن على در
ميدانها شده , يا در كيفيت نامبردن از صلح , يا در وضع كشته شدن آنحضرت و يا در
هر واقعه ى كوچك يا بزرگى از وقايع آن جنگ , يكسخن و هماهنگ نيستند .
عوامل گوناگونى كه در وضع نابسامان اين كتابها موثر بوده , در موارد بسيارى از
نقاط حساس موضوع , كار خود را كرده و اثر خود را گذارده است و همانطور كه نظم
دادن و بهم پيوستن و رديف كردن حقايق تاريخى به همان صورت واقع شده , از
دشوارترين مراحل فراهم آوردن اين كتاب است , استفاده از قرائن و شواهد حال نيز
ساده ترين و طبيعى ترين راه تامين اين منظور است.
خوشبختانه , ما براى ايجاد نظم و نسق لازم , هرگز از شواهد قطعى كه در لابلاى
روايات پراكنده و نامنظم , فراوان بدست مىآيد , فراتر نرفتيم و بنابر اين ,
مدارك موجود - با همه نقصى كه در تك تك آنها بود - مجموعا توانست مأخذ و مدرك
تحقيقات اين كتاب و هم مبناى نظم و ترتيب و پيوستگى آن باشد و اين بهترين
توفيقى است كه بدان ميباليم .
در تحليل و بيان فلسفه ى هر يك از فرازها و صحنه ها , با تأنى و بى شتاب پيش
رفته و همه جا از فتواى عقل , دوش بدوش حكم نقل استفاده برده ايم در بسيارى از
موارد كه در پى دقت و بررسى بيشترى بوده ايم , در گفته هاى شخص قهرمانان كه
رساتر و واقع نماتر از روايتهاى بيشتر مورخان است , منظور خود را جستجو كرده
ايم .
و پس از اين همه , كتاب حاضر , سرمايه ى ناچيز و حقيرى بيش نيست كه فقط مى
خواهيم طليعه و سر فصل بحث ها و تحقيقات تازه ئى باشد كه در پرتو آنها بسيارى
از نقطه هاى تاريكى كه از اين داستان در تاريخ باقى مانده , روشن گردد.
اگر من باين منظور دست يافته باشم , بهره ئى فراوان يافته ام
و ما توفيقى الا بالله , عليه توكلت و اليه انيب
مؤلف
بخش نخست امام حسن بن على ( ع )
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس و ستايش خداى را , پروردگار جهانيان , و درود و
رحمت او بر محمد و خاندان و يارانش باد .
پدرش , امير مؤمنان على بن ابيطالب و مادرش مهتر زنان
فاطمه دختر پيامبر خدا است - درود و رحمت خدا بر آنان -
در تاريخ , از اين كوتاهتر و در عالم نسب ها , از اين پر شرافت تر , نسبى وجود
ندارد .
در شهر مدينه , شب نيمه ى ماه رمضان سال سوم هجرت , تولد يافت فرزند نخستين پدر
و مادرش بود رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بلافاصله پس از ولادتش , او را
گرفت , در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت سپس براى او گوسفندى قربانى
كرد , سرش را تراشيد و هموزن موى سرش - كه يكدرم و چيزى افزون بود - نقره به
مستمندان داد , دستور داد تا سرش را عطر آگين كنند و از آن هنگام , آئين عقيقه
و صدقه دادن به هموزن موى سر نوزاد , پديد آمد .
او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت و كنيه ى او را ابو محمد
نهاد و اين تنها كنيه ى اوست.
لقب هاى او : السبط است و السيد و الزكى و المجتبى و التقى .
همسران او عبارتند از : ( ام اسحاق) دختر طلحه بن عبيدالله , ( حفصه) دختر
عبدالرحمن بن ابى بكر , ( هند) دختر سهيل بن عمرو و ( جعده) دختر اشعث بن قيس و
اين آخرين , همان است كه به اغواى معاويه او را مسموم و شهيد كرد .
بياد نداريم كه تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده - به اختلاف دو
روايت - تجاوز كرده باشد با اين توجه كه ( ام ولد) هايش (
7 ) هم داخل در همين
عددند.
مردم به او ازدواج هاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه
مبالغه پيموده اند برايشان پوشيده مانده كه ازدواجهاى زيادى كه با اين اعداد
بدان اشاره كرده اند و بعضى ها هم آنرا وسيله ى عيبجوئى قرار داده اند , اگر هم
بوده بمعناى ازدواج براى شركت در زندگى نبوده بلكه حوادثى بوده كه اوضاع و
احوال قانونى و شرعى آنرا ايجاب ميكرده و قهرا در اين موارد ازدواج و طلاق هم
از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواج هاست .
يقينا ازدواج زياد در صورتى كه شرايط و اوضاع قانونى و شرعى آنرا ايجاب كند ,
در خود ملامت نخواهد بود , بلكه اين خود با توجه بموجباتى كه آن شرائط را پيش
مىآورده , نشانه ى قدرت امام در عقيده ى مردم مى باشد ولى عيبجويان شتابزده نه
حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را و اگر پاسخ امام حسن را به ( عبدالله
بن عامر بن كريز) كه آن حضرت با زن قبلى او ازدواج كرده بود - مى شنيدند , زبان
انتقاد , در كام ميبردند .
فرزندان آنحضرت از دختر و پسر 15 نفر بوده اند , بنام هاى : زيد , حسن , عمرو ,
قاسم , عبدالله , عبدالرحمن , حسن اثرم , طلحه , ام الحسن , ام الحسين , فاطمه
, ام سلمه , رقيه , ام عبدالله و فاطمه نسل او فقط از دو پسرش : حسن و زيد ,
باقى ماند و از غير ايندو انتساب به آنحضرت درست نيست .
هيچكس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى , به رسول اكرم شبيه
تر از او نبود) وصف كنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند :
داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندكى سرخى , چشمانى سياه , گونه ئى هموار ,
محاسنى انبوه , گيسوانى مجعد و پر , گردنى سيمگون , اندامى متناسب , شانه ئى
عريض , استخوانى درشت , ميانى باريك , قدى ميانه , نه چندان بلند و نه كوتاه ,
سيمائى نمكين و چهره ئى در شمار زيباترين چهره ها بود .
و يا چنانكه شاعرى سرود :
هيچ زيبائى و حسنى بخاطر هوشمندان نگذشته .
مگر آنكه او را از آن زيبائى , بهره ئى خاص بود .
پيشانى او در زير طره ى گيسويش بدان ميمانست كه :
ماه تمامى , تاجى از شام تاريك , بر سر نهاده باشد.
بوى دلاويز او , از ( عنبر) خاكيان برتر بود -
و از مشك آنان گفتى كه آن عطرى آسمانى است .
ابن سعد گفته است : ( حسن و حسين به رنگ سياه , خضاب ميكردند) .
و اصل بن عطاء گفته است : ( در حسن بن على , سيماى پيمبران و درخشندگى پادشاهان
بود).
بيست و پنج بار حج كرد پياده , در حاليكه اسبهاى نجيب را با او يدك مى كشيدند
.
هرگاه از مرگ ياد مى كرد ميگريست و هرگاه از قبر ياد مى كرد مى گريست و هر گاه
محشر را و عبور از صراط را بياد مىآورد ميگريست و هرگاه بياد ايستادن بپاى حساب
مى افتاد آن چنان نعره مى زد كه بيهوش مى شد و چون بياد بهشت و دوزخ مى افتاد
همچون مار گزيده بخود مى پيچيد , از خدا طلب بهشت مى كرد و به او آتش پناه مى
برد .
و چون وضو مى ساخت و بنماز مى ايستاد , بدنش بلرزه مى افتاد و رنگش زرد مى شد .
سه نوبت , دارائيش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا
گذشت و با اين همه , در تمامى حالات بياد خدا بود گفته اند : ( در زمان خودش
آنحضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود).
در سرشت وطينت او برترين نشان هاى انسانيت وجود داشت هر كه او را ميديد به ديده
اش بزرگ مىآمد و هر كه با او آميزش داشت بدو محبت مى ورزيد و هر دوست يا دشمنى
كه سخن ياخطبه ى او را مى شنيد , باسانى درنگ مى كرد تا او سخن خود را تمام كند
و خطبه اش را بپايان برد .
ابن زبير ( بنقل ابن كثيرج 8 ص 37 ) گفته است : ( بخدا , زنان از مثل حسن بن
على نمى شكيبند) .
محمد بن اسحاق گفت : ( پس از رسولخدا ( ص ) هيچكس از حيث آبرو و بلندى قدر , به
حسن بن على نرسيد بر در خانه اش فرش مى گستردند و چون او از خانه بيرون مىآمد و
آنجا مى نشست راه بسته مى شد و باحترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون
مى فهميد , بر ميخاست و بخانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد ميكردند) .
در راه مكه از مركبش فرود آمد و پياده براه ادامه داد , در كاروان كسى نماند كه
بدو تأسى نجويد و پياده نشود , حتى سعد بن ابى وقاص كه پياده شد و در كنار
آنحضرت راه افتاد .
( مدرك بن زياد) به ابن عباس - كه براى حسن و حسين ركاب گرفته بود و لباسشان را
مرتب ميكرد - گفت : ( تو از اينها سالخورده ترى ! ركاب برايشان ميگيرى ؟) وى
جواب داد : ( اى فرو مايه ى پست ! تو چه ميدانى اينها كى اند ! اينها پسران
رسولخدايند آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و
لباسشان را مرتب كنم ؟) ! .
با اين شأن و منزلت , تواضعش چنان بود كه : روزى بر عده ئى مستمند ميگذشت و
آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاد , و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند
چون حسن بن على را ديدند گفتند : (( اى پسر رسولخدا بيا با ما هم غذا شو ! ))
فورا از مركب فرود آمد و گفت : ( خدا متكبران را دوست نميدارد ) و با آنان به
غذا خوردن مشغول شد آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد , هم غذا بانان داد
و هم پوشاك .
بخشش و كرم او آنچنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد آن
حضرت باو گفت : ( حاجتت را بنويس و به ما بده) و چون نامه ى او را خواند , دو
برابر خواسته اش بدو بخشيد يكى از حاضرين گفت : اين نامه چقدر براى او پر بركت
بود , اى پسر رسولخدا ! فرمود : ( بركت آن براى ما بيشتر بود , زيرا ما را از
اهل نيكى ساخت مگر نميدانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و اما
آنچه پس از خواهش مى دهند , بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او شايد آنكس شب را
با اضطراب و ميان بيم و اميد بسر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش ,
دست رد به سينه ى او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن
لرزان و دل پر تپش نزد تو آمده , آنگاه اگر تو فقط بقدر خواسته اش باو ببخشى ,
در برابر آبروئى كه نزد تو ريخته بهاى اندكى باو داده ئى) وقتى به شاعرى , عطيه
ئى داد يكى از حاضرين گفت : سبحان الله ! به شاعرى كه معصيت خدا ميكند و بهتان
مى زند , بخشش مى كنى ؟ فرمود : ( بنده ى خدا ! بهترين بخشش از مال آن است كه
با آن آبروى خود را نگاه دارى همانا يكى از انواع جويا شدن خير آن است كه از شر
بپرهيزى) .
مردى از او چيزى خواست به او پنجاه هزار در هم و پانصد دينار عطا كرد و فرمود :
( كسى را براى حمل اين بار حاضر كن) و چون كسى را حاضر كرد , رداى خود را بدو
داد و گفت : ( اين هم اجرت باربر) .
عربى نزد او آمد فرمود : ( هر چه ذخيره داريم باو بدهيد) بيست هزار درهم بود
همه را به عرب دادند گفت : مولاى من ! اجازه ندادى كه حاجتم را بگويم و مديحه
ئى در شأن تو بخوانم ! آنحضرت در پاسخ , اشعارى انشاء كرد بدين مضمون كه :(
بيم فرو ريختن آبروى آنكس كه از ما چيزى مى خواهد , موجب مى شود كه ما پيش از
خواهش و سئوال او بدو ببخشيم) .
مدائنى روايت كرده كه : ( حسن و حسين و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند توشه
و تنخواه آنان گم شد گرسنه و تشنه به خيمه ئى رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى
ميكرد , از او آب طلبيدند گفت : اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب
بياميزيد و بياشاميد چنين كردند سپس از او غذا خواستند , گفت : همين گوسفند را
داريم , بكشيد و بخوريد يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى
بريان كرد و همه خوردند و سپس همانجا بخواب رفتند هنگام رفتن به پيرزن گفتند :
ما از قريشيم , به حج ميرويم , چون باز گشتيم نزد ما بيا با تو به نيكى رفتار
خواهيم كرد و رفتند .
شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت , گفت واى بر تو ! گوسفند مرا براى مردمى
ناشناس ميكشى , آنگاه ميگوئى : از قريش بودند ! ؟ .
روزگارى گذشت و كار بر پيرزن سخت شد , از آن محل كوچ كرد و به مدينه عبورش
افتاد حسن بن على او را ديد و شناخت , پيش رفت و گفت : مرا مى شناسى ؟ گفت نه !
گفت : من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار
دينار زر باو دادند آنگاه او را نزد برادرش حسين بن على فرستاد , آنحضرت نيز
به همان اندازه بدو بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطائى
همانند آنان باو داد) .
دو مرد , يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه با يكديگر مجادله داشتند اين
ميگفت قوم من بزرگوارترند و آن ميگفت قوم من قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم
قوم و طايفه ى خود بروند و چيزى بخواهند اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت , هر
يك ده هزار درهم باو دادند و اما هاشمى , ابتدا نزد حسن بن على آمد , آنحضرت
دستور داد صدو پنجاه هزار درهم باو بدهند , سپس نزد حسين بن على رفت , آنحضرت
پرسيد : پيش از من به كسى مراجعه كرده ئى ؟ گفت : آرى ؟ به برادرت حسن فرمود :
من قدرت ندارم بر عطيه ى سرور خود چيزى بيفزايم و او نيز صد و پنجاه هزار درهم
به اين سائل داد مرد اموى آمد با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد
هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دو تن گرفته بود اموى از اين تفاوت خشمگين
شد , پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد
ولى حسين نپذيرفتند و گفتند : خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن , ما عطاى خود
را باز نمى ستانيم .
روزى غلام سياهى را ديد كه گرده ى نانى در پيش نهاده , يك لقمه ميخورد و يك
لقمه به سگى كه آنجاست ميدهد از او پرسيد : چه چيز تو را به اينكار واميدارد ؟
گفت : شرم ميكنم كه خودم بخورم و باو ندهم حسن عليه السلام باو فرمود : از
اينجا حركت نكن تا من برگردم و خود نزد صاحب آن غلام رفت , او را خريد , باغى
را هم كه در آن زندگى ميكرد خريد , غلام را آزاد كرد و باغ را بدو بخشيد .
و بجز اينها , سخن در كرم و بخشش او فراوان است كه ما اكنون در صدد بيان آنها
نيستيم .
حلم و گذشت او چنان بود كه - بگفته ى مروان - با كوه ها برابرى ميكرد .
زهد و بى اعتنائى او به زيور دنيا آنچنان بود كه ( محمد بن على بن الحسين بن
بابويه) ( متوفى بسال 381 هجرى ) كتابى را بنام : زهد الحسن عليه السلام بدين
صفت او اختصاص داد و در اين باره همين بس كه از همه ى دنيا يكباره بخاطر دين
صرفنظر كرد .
او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر منحصرا از نسل آنان
بوجود آمد , و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا با آنان به مباهله ى نصاراى
نجران حاضر شد , و يكى از پنج نفر اصحاب كساء , و يكى از دوازده نفرى است كه
خدا فرمانبرى آنان را بر بندگانش واجب و فرض ساخته و او يكى از كسانى است كه در
قرآن كريم پاك و منزه از پليدى معرفى شده , و يكى از كسانى است كه خدا دوستى
آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته , و يكى از آنانكه رسول اكرم ايشانرا هموزن
قرآن و يكى از دو دست آويزگران وزن قرار داده و او ريحانه ى رسولخدا و محبوب
اوست و آنكسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد .
افتخارات او بقدرى است كه ياد كردن آنها بطول مى انجامد و تازه پس از بيانى
دراز باخر نمى رسد .
پس از وفات پدرش , مسلمانان با او به خلافت , بيعت كردند در همان مدت كوتاه
حكومتش , به بهترين شكلى كارها را اداره كرد در پانزدهم جمادى الاولى سال 41 (
بنابر صحيح ترين روايتها ) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اينكار هم دين
را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اينكار بر طبق آموزش خاصى كه
بوسيله ى پدرش از پيامبر دريافت كرده بود , عمل نمود دوران خلافت رسمى و ظاهرى
او هفت ماه و بيست و چهار روز بود .
پس از امضاى قرار داد صلح , به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه ى
او براى ساكنان و واردان آن شهر , دومين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم ,
جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناه گاه مسلمانان گشت دور و بر او مردمى از
شهرهاى دور دست گرد آمدند براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر
و عذاب بيم دادن و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند و
حسن بن على بخاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم بخاطر
قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت , توانترين بشر بود براى پيشوايى امت و
رهبرى فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متحد ساختن و بهم بستن ايشان .
نماز صبحگاه را كه ميخواند , تا بر آمدن آفتاب در مسجد رسول خدا مى نشست و به
ذكر خدا مى پرداخت .
بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن ميگفت ابن صباغ (
در كتاب الفصول المهمه ص 159 ) مى نويسد : ( مردم گرد او جمع مى شدند و او با
سخنان خود عقده هاى علمى را مى گشود و ايرادهاى مخالفين را پاسخ مى داد).
چون حج ميگزارد , در هنگام طواف مردم براى اينكه باو سلام كنند آنچنان از دحام
ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود !
او را بارها مسموم كردند ( در يكى از فصول كتاب مشروحا خواهد آمد ) در آخرين
بار بود كه احساس خطر كرد , به برادرش حسين عليه السلام گفت : ( من بزودى از تو
جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را
تباه ساخته اند من خود , عامل و سبب اينكار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از
مسبب آن داد خواهى خواهم كرد , سپس فرمود : ( مرا در كنار رسولخدا بخاك سپار
زيرا من به او و خانه ى او اوليترم (
8 ) , ولى اگر نگذاشتند تو را به حق آن
پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا دارى
سوگند ميدهم كه نگذارى بخاطر من قطره ى خونى ريخته شود , بگذار تا رسول خدا را
ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان داد خواهى نمائيم و جفاى مردم را باو باز گوئيم
) .
سپس سفارشهاى لازم را درباره ى خاندان و فرزندانش و آنچه از خود بجا گذارده بود
باو كرد و او را به آنچه پدرشان على در لحظه ى مرگ وصيت كرده بود , وصيت نمود و
جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد و در روز 17 ماه صفر سال 49 وفات يافت .
ابوالفرج اصفهانى نوشته است : ( معاويه ميخواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در
انجام اين منظور , هيچ چيز براى او گرانبارتر و مزاحمتر از حسن بن على و سعد بن
ابى و قاص نبود بدينجهت هر دو را با وسائل مخفى مسموم كرد) .
و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع , همچون تازيانه ئى بر پيكر خواب
رفته و تخدير شده ى مردم بود كه شعور و درك آنان را بر مى انگيخت و احساس درد
را در آنان زنده مى ساخت اقطار اسلامى دهان بدهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش
كردند , در هر گوشه , موج شيون مردم از زمينه ى شورشى خبر ميداد و در هر سال ,
بلند شدن غوغائى , دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد ميكرد و خداى سبحان مى
گويد :( ستمگران بزودى خواهند دانست كه به چه سر انجامى دچار مى شوند) .
سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده : حسن بن على در
هنگام احتضار گفت مرا در كنار پدرم - يعنى رسول اكرم - دفن كنيد امويان و
مروان حكم و سعيد بن العاص - كه والى مدينه بود بپا خاستند و نگذاشتند ! ابن
سعد مى گويد : يكى از مخالفان عايشه بود كه گفت : (هيچكس نبايد با رسول خدا دفن
شود) .
ابوالفرج اموى اصفهانى روايت كرده : چون خواستند حسن ابن على را بخاك سپارند ,
آن زن بر استرى نشست و بنى اميه و مروان و هر كس از ياوران و سپاهشان كه در
آنجا بود , به كمك برداشت و اينجا بود كه گوينده ئى گفت : ( يك روز بر استر و
يك روز بر شتر) .
مسعودى نيز سوار شدن عايشه را بر استر خاكسترى رنگ و دومين فرماندهى او را بر
امويان بر ضد خاندان پيغمبر , ذكر كرده و گفته است : ( قاسم پسر محمد بن ابى
بكر نزد عايشه آمد و گفت : عمه ! ما هنوز سرمان را از داستان ( شتر سرخ) بر
نشسته ايم , مى خواهى داستان ( استر خاكسترى) را هم به آن بيفزائى ؟ ! عايشه بر
اثر اين سخن بازگشت (
9 ) .
انبوهى از مردم گرد حسين بن على مجتمع شده گفتند : ما را با آل مروان واگذار ,
بخدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند فرمود : ( برادرم وصيت كرده كه
نبايد بخاطر او قطره ئى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نمى بود ميديديد كه
شمشيرهاى خدا با آنان چه ميكند .
آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرائط ما را زير پا نهادند) با اين سخن به
شرائط صلح اشاره مى كرد .
حسن بن على را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جده اش فاطمه بنت
اسد بخاك سپردند در كتاب ( الاصابه) از واقدى و او از ثعلبه نقل مى كند كه گفت
: روزى كه حسن بن على وفات يافت و در بقيع مدفون شد , من حاضر بودم انبوهى
جمعيت آنچنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به
زمين نمى رسيد