حسن بن علي عليهماالسلام بيدارترين سردار

نوشته حسين استادولي 

- ۳ -


صلح از ديدگاه اعتقادى
شـيعه بنابر همين عقيده و اعتقاد، مى داند كه كار امام بى حكمت نيست گرچه به فلسفه آن پى نبرد و از اين رو تسليم امام خويش ‍ است . و اگر احيانا از اصحاب امامان اعتراضاتى شده دليل بر كوتاهى معرفت و بينش سطحى آنان درباره امام بوده است كه گاه امام را در سطح يك فرمانده لشكر مى شناخته اند.
بـا تـوجـه بـه مـطـالب بـالا، صلح امام حسن عليه السلام از ديدگاه اعتقادى شيعه كاملا حل شده و پذيرفتنى است . ولى در عين حال شيعه معتقد است كه اين صلح از نظر فقهى و تـجـربـى ـ سـيـاسى آن روز نيز موضع گيرى به حقى بوده و اگر هر فرد آگاه و با تجربه و دورانديش ديگرى هم بود همين شيوه را پيش مى گرفت و اين صلح را چيزى به دور از پيروزى در جنگ نمى دانست .
صلح از ديدگاه فقهى
كـسـانى كه از محتواى مجموع احكام و مقررات اسلامى آگاهى ندارند و اسلام را تنها از يك زاويـه مـطـالعـه مـى كـنـنـد در مـجـمـوع بـه راه افـراط و تـفـريـط مـى رونـد و راه اعـتـدال اسـلام را درنمى يابند. برخى چنين مى پندارند كه اسلام در هر شرايطى صد در صـد طـرفـدار صـلح و صـفـا و بـى طـرفـى و سـكـون و آرامش است و با هر گونه اقدام انـقـلابـى و مسلحانه و حماسى ميانه اى ندارد، از اين رو شهادت امام حسين عليه السلام را زير سؤ ال مى برند. و برخى به عكس ، مى پندارند كه اسلام دينى انقلابى و حماسى مـحـض اسـت و در هـر شـرايـطـى طرفدار خون و شهادت است ، از اين رو به صلح امام حسن عليه السلام اعتراض دارند و در آن چون و چرا مى كنند.
در صورتى كه اسلام مطلقا نه دين جنگ است نه دين صلح بلكه هم دين جنگ است و هم دين صلح ، تا مصلحت چه باشد. بنابراين شخص ژرف نگر هيچ تناقضى ميان روش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نمى بيند و دو روحيه مختلف در اين دو امام بزرگوار مشاهده نمى كند و معتقد مى شود كه اگر امام حسين در شرايط امام حسن قرار داشت صلح مى كرد چنانچه كـرد، و ده سـال بـعـد نـيـز تـا پـايان عمر معاويه بر آن وفادار ماند. و اگر امام حسن در شرايط امام حسين قرار داشت تن به شهادت مى داد و تا آخرين قطره خون خويش ‍ مى جنگيد چنانكه فرازهايى پس از صلح پيش آمد كه امام آمادگى شهادت را نشان داد... .
اساسا در فقه اسلام در مسائل مربوط به جهاد، مساءله اى به نام ((هدنه )) يا ((مهادنه )) وجود دارد يعنى آتش بس و پيمان عدم تعرض براى مدتى معين (و اين همان صلح است ، نه به معناى آشتى و دست برداشتن از مواضع اعتقادى و اساسى و مصالح كلى ، كه اين را يك فرد عادى در امور شخصى خود نيز نمى پذيرد چه رسد به امام آن هم در امور دينى و اجـتـمـاعـى ). ايـن قـرارداد مـيـان دو گـروه ديگر درگير بنا به صلاحديد حاكم معصوم يا جـانـشين حقيقى وى منعقد مى گردد. با بيان اين حكم روشن مى شود كه اسلام به صلح يا جـنـگ و شـهـادت بـه ديـده وسـيـله مـى نگرد نه هدف ؛ آنچه از نظر اسلام هدف است مصلحت اسـلام و مـسلمين است و جنگ و صلح وسيله اى است براى دستيابى به آن ، حتى قرآن كريم گاهى آشكارا فرمان پذيرش صلح مى دهد((45)) .
بـديـن خـاطـر در تـاريـخ اسـلام پـيش از صلح امام حسن عليه السلام به مواردى از صلح پـيـامـبـر صلّى اللّه عليه و آله و على عليه السلام بر مى خوريم . روش پيامبر اسلام و بـه تـبـع آن حـضـرت ، مـسـلمـانـان ، در طـول سـيـزده سال بعثت در مكه ، روش مسالمت آميز بوده است و طبق دستور قرآن كريم اجازه جهاد مسلحانه نـداشتند((46)) و تنها به دعوت اكتفا مى كردند و بر آزار و شكنجه مـشـركـان صـبـر مـى نـمـودنـد، تـا آنـكـه در مـديـنـه پـس از تشكيل حكومت و رسيدن به قدرت اجازه مى يابند((47)) باز مى بينيم پـيـامـبـر اسلام در مدينه با برخى از قبايل يهود قرارداد صلح مى بندد((48)) و حـتـى در حـديـبـيـه عـلى رغـم تـمـايـل اصـحابش با مشركان مكه پيمان صلح برقرار مى كند تا آنجا كه اعتراض بعضى از آنها را در پى مى آورد.
على عليه السلام نيز در دوران محروميت و خانه نشينى 25 ساله خويش در حكومت خلفا (11 ـ 35) دسـت به شمشير نمى برد و با تحمل رنج و مشكلات فراوان ، بسان كسى كه خار در چـشـم و اسـتـخـوان در گـلو دارد بـا شـرايـط زمـانه به سر مى برد((49)) و حـتـى در قضيه يورش بر خانه عثمان و كشتن وى شركت نمى كند بلكه به آرام كـردن مـخـالفـان مـى پـردازد و مـى خـواهـد كـار را از راه مـسـالمـت آمـيـز حـل كـنـد، تـا آنـجا كه مورد اعتراض برخى از آنان قرار مى گيرد. نيز در فرمان حكومتى به مالك اشتر دستور مى دهد: ((تا آنجا كه ممكن است به صلح بگذران ...)).
از ايـن شـواهـد تـاريـخـى و نـظاير فراوان آن پى مى بريم كه آنجا كه مصلحت اسلام و مـسـلمـيـن اقـتـضـا مـى كـند بايد دندان بر جگر گذاشت و صبر كرد كه چنين صبرى شايد دشـوارتـر از جـنـگ باشد. و معلوم مى شود كه جنگ و شهادت در همه شرايط مطلوب اسلام نيست .
صلح از ديدگاه سياسى ـ تجربى
گفتيم علاوه بر آنكه شيعه در هر شرايطى تسليم حكم امام معصوم است گر چه فلسفه آن را نـدانـد، ولى صرف نظر از علم امامت ، صلح امام حسن عليه السلام از ديدگاه سياسى ـ تـجـربـى نـيـز كـامـلا عـاقـلانـه و آگاهانه و از روى دورانديشى صحيح بوده است و هر سياستمدار منصف آگاه از آن شرايط، آن را تاءييد مى كند.
بـا مـطـالعـه تـاريخ چند ماهه آغاز حكومت امام مجتبى عليه السلام روشن مى شود كه صلح بـر امـام تـحـمـيـل شـد نه آنكه خود به استقبال آن شتافت . يعنى شرايط داخلى و خارجى كشور پهناور اسلامى آن را ايجاب مى كرد.
          بررسى عوامل خارجى صلح
          
امـپراطورى روم شرقى ضربه هاى جانكاهى از اسلام خورده بود و هميشه در كمين فرصت مـنـاسـبـى بود تا ضربه مؤ ثرى بر پيكر اسلام مقتدر آن روز وارد كند. هنگامى كه خبر صـف بندى سپاه شام به روميان رسيد، به فكر افتادند كه فرصت مناسبى به دست آمده كه مى توانند بر سرزمين اسلام يورش برند؛ و در تدارك حمله بودند كه ماجراى صلح رشته آنان را پنبه كرد...((50))
          بررسى عوامل داخلى صلح
          
بـراى بـررسـى ايـن عـوامل لازم است چهره اى از دشمنان و ياران امام ، يعنى معاويه و مردم شام و كوفه ترسيم كنيم :
 1ـ معاويه
مـعـاويـه فـرزنـد ابـوسـفـيـان رئيـس مـشـركـان مـكـه و دشـمـن ديـرينه اسلام بود. وى در سال هشتم هجرى يعنى دو سال قبل از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در فتح مكه به نـاچـار اظـهار اسلام نمود و در شماره طلقاء (آزاد شدگان ) در آمد. او در احاديث بسيارى از زبـان رسـول خـدا صـلّى اللّه عـليـه و آله مـورد لعـن و نـفـريـن قـرار گـرفـتـه اسـت ((51)) و او و ساير بنى اميه در عالم رؤ يا به صورت بوزينگانى كـه بـر مـنـبـر پيامبر مى جهند به پيامبر نمايانده شدند((52)) و اين خـاندان در قرآن كريم شجره ملعونه (درخت نفرين شده ) ناميده شده است ((53)) .
مـعـاويـه در اواخر حكومت ابوبكر به همراه برادرش يزيدبن ابى سفيان براى فتح شام به آنجا فرستاده شد و در سال 18 يا 19 كه برادرش در طاعون عمواش از دنيا رفت ، از سـوى عـمـر بـه امـارت شـام مـنـصـوب گـرديـد، و از آن سـال تـا پـايـان خـلافـت عـثـمـان والى شـام بـود و مـدت بـيـسـت انـدى سـال بـه هـمـراه سـايـر بـنـى امـيـه در حـكـومـت اسـلامـى ريـشـه دوانـد. در طول چهل سال امارت و حكومت جناياتى از وى سرزد كه روى تاريخ را سياه كرده است . او بـود كه شكايت ابوذر (رحمة اللّه ) را از شام به عثمان نوشت و سبب تبعيد آن مظلوم تنها به ربذه و در نهايت ، مرگ غريبانه وى شد.
پس از به خلافت رسيدن على عليه السلام از بيعت با آن حضرت سر برتافت و بر آن حضرت ياغى شد. جنگ صفين را به راه انداخت و موجب كشته شدن بسيارى از اصحاب اخيار از جـمـله عـمـار ياسر گرديد، علاوه آنكه با حيله و تزوير، مردان بزرگى چون محمد بن ابـى بـكـر و مالك اشتر را به شهادت رساند. در هنگامى كه على عليه السلام سرگرم قتال خوارج و امور ديگر بود چپاولگرانى امثال بسر بن ارطاة و سفيان بن عوف غامدى را مـى فرستاد و بر شهرهاى مكه ، مدينه ، يمن ، كوفه و بصره حمله مى كردند و دست به كـشتار و غارت مى زدند. وى ياران على عليه السلام را با مبالغ زيادى رشوه مى خريد و به سوى خود جلب مى كرد.
پـس از صـلح با امام حسن مجتبى عليه السلام ، همه مواد قرارداد را زير پا نهاد، بر روى مـنـبـر و در خـطـبـه هاى جمعه و جماعات و اعياد آشكارا على عليه السلام را دشنام مى داد، از شـيـعيان آن حضرت پى جويى مى كرد و هر كس را گمان تشيع در او مى برد دستگير مى كرد و به قتل مى رساند، از جمله حجربن عدى و ياران با وفايش ‍ را به شهادت رساند. امـام مـجـتـبـى عـليـه السلام را مسموم كرد، يزيد را به خلافت گمارد، اشرار بنى اميه را ولايـت بـخـشـيـد، و در از بـيـن بـردن نام مبارك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سنت آن حضرت لحظه اى از پاى ننشست ((54)) . آشكارا شراب مى خورد، ربا مى گرفت ، احكام اسلام را زير و رو مى كرد حتى نماز جمعه را در روز چهارشنبه خواند و كسى بر او اعتراض نكرد.
چـنـدان مـردم را بـه تـبـليغات سوء خود فريفته بود كه برخى از آنان گمان مى كردند پـيامبر صلّى اللّه عليه و آله خويشاوندى جز معاويه و دستيارانش ندارد((55)) . خـود را كـاتـب وحـى مـحـمـدى جـا زده بـود و بـه دليـل آنـكـه خـواهـرش ام حـبـيـبـه هـمـسـر رسـول خـدا بـود خـود را خـال المـؤ مـنين (دايى مؤ منان ) مى ناميد، ولى به فرمان او محمد بن ابى بكر را كه او هم برادر عايشه و دايى مؤ منان بود كشتند و جنازه او را در پوست الاغى كرده آتش زدند!
با آنكه خود عملا دمى از عثمان حمايت نكرد و با آنكه مى دانست انقلابيون مدينه قصد كشتن عثمان را دارند به يارى او نشتافت ، همين كه عثمان كشته شد علم مخالفت برداشت ، پيراهن عثمان را بر نيزه كرد و به خونخواهى او برخاست و با اين تزوير مردم شام را بر ضد على عليه السلام شورانيد!
البته در تاريخ از سياستمدارى ، بردبارى ، انجام امور عبادى ، رسيدگى به امور مردم ، هـمـت و پـشـتكار و برخى از صفات مثبت وى سخنها رفته است ، ولى بايد يادآور شد كه وى همه اينها را در خدمت شيطنت و حقه بازى و حق ستيزى و خودمحورى قرار داده بود و به آنـهـا تـا آنـجـا پـايـبـند بود كه به سود وى تمام شود وگرنه جنايات ، بى رحمى ها، دروغها، تحريفها و اعمال شرك آلود و نفاق انگيز او و خاندانش به حدى است كه كتابهاى تاريخ و حديث را سياه كرده است . به قول حكيم سنايى :

داستان پسر هند مگر نشنيدى
كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد
پدر او در دندان پيمبر بشكست
مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
او به ناحق ، حق داماد پيمبر بستاد
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
لعن اللّه يزيدا و على آل يزيد
 2ـ شاميان
شام در سال 14 ه . فتح شد و چنانكه گفتيم يزيد بن ابى سفيان حاكم آنجا شد و پس از او مـعـاويـه . مردم آن نه پيامبر ديده بودند و نه اصحاب با كرامت آن حضرت را. آنچه از اسـلام مـى دانستند همان بود كه از بنى اميه و همقطاران آنان آموخته بودند و اصحابى را كـه مـى شـنـاخـتـنـد مـنـافـقـان كـفـر پيشه اى امثال معاويه و مروان بن حكم و عمر و عاص و اشرارى از اين دست بودند... .
مسعودى مورخ امين ، شمه اى از ويژگيهاى مردم شام را چنين برمى شمرد:
هنگام بازگشت از صفين ، مردى از كوفه با مردى از شام بر سر ناقه اى (شتر ماده اى ) نـزاع كـردنـد، مرد شامى پنجاه تن شاهد آورد كه اين ناقه از آن اين مرد است . معاويه به سـود او حـكـم كـرد و شـتـر را بـه او سـپـرد. مـرد كـوفـى گـفـت : ايـن جمل (شتر نر) است نه ناقه ! معاويه گفت : حكمى است كه شده و بازگشت ندارد. سپس در نهان مرد كوفى را خواست و پول شتر را به همراه جوايزى به او داد و گفت : براى على پـيـغـام ببر كه من با تعداد صد هزار نفر به جنگ او آمده ام كه فرقى ميان شتر نر و ماده نمى نهند!
مـردم شـام چـنـدان فـريـفـتـه او بـودنـد كـه در جـنـگ صـفـيـن بـا جـان و دل از او دفـاع مى كردند. با آنكه مى دانستند پيامبر فرموده :((عمار را گروه ستمگر مى كـشـنـد)) او را كـشـتند و فريب تزوير عمر و عاص را خوردند كه ما عمار را نكشتيم بلكه عـلى كـشـت كـه او را به جنگ ما آورد! على عليه السلام را دشنام مى دادند و كودكان خود را بـر اين كار تربيت مى كردند بى آنكه لحظه اى به خود آيند و از خود بپرسند كه على كيست و چرا بايد ناسزا گفته شود؟... .
مـسعودى سخن را در اين زمينه ادامه مى دهد تا آنكه در انتقاد از مردم عوام گويد: اخلاق مردم عـامـى آن اسـت كـه بـى دليـل كسى را بزرگ مى شمردند و شخص بى سوادى را دانشمند قـلمـداد مـى كـنـنـد، از هـر نـالايـقـى كـه بـه قـدرت رسـد پـيـروى مـى كـنـنـد، حـق را از بـاطـل تـميز نمى دهند، از همين رو ديده مى شود در مجالس علم جز خواص ‍ شكت نمى كنند و از عـوام خـبـرى نيست . اما اگر فالگير و مارگير و ميمون باز و رقاص و حاجى فيروز و افـسـانـه باف و دروغپردازى را ببينند گرد او جمع مى شوند يا هر گاه در جايى نزاعى در گـرفـتـه بـاشـد و كـسـى را كـتـك مـى زنـنـد و يا به دار مى آويزند در آنجا گرد مى آيند((56))
مـعـروف و منكر سرشان نمى شود، نيك و بد را تشخيص نمى دهند و مؤ من را از كافر باز نـمى شناسند، اينجاست كه پيامبر گرامى صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردم دو دسته اند: عالم و شاگرد، و بقيه سفلگانى بى مايه اند كه خداوند نظرى به آنان ندارد.)) و عـلى عـليه السلام فرمود: ((خار و خاشاك اند كه با هر بادى به سويى مى روند، از نور علم بهره نمى گيرند و به تكيه گاه محكمى پشت نمى دهند)).
بـبـيـن پـيـامـبـر اسـلام بـيـسـت و دو (يـا بـيـسـت و سـه ) سال دعوت كرد، وحى نازل شد، اصحاب آن را لفظ به لفظ مى نوشتند، و در آن سالها مـعـاويـه آنـجـا بـود كـه خـدا مـى دانـد (در مـكه ميان مشركان به سر مى برد) سپس ‍ در دو سال آخر عمر شريف پيامبر به ظاهر اسلام آورد و نامه اى چند براى آن حضرت نوشت ، آن وقـت او را كـاتـب وحـى مـى دانـنـد، جـايـگـاهى ويژه براى او قائلند و اين مقام شريف را از ديگران نفى مى كنند و نامى از ديگران نمى برند!....((57))
ايـن بـود شـمـه اى از اخـلاق و سـرگـذشـت مـردم شـام . ايـنـك شـرح حـال كـوفـيـان را بـنـگـر و ((خـود حـديـث مـفـصـل بـخـوان از ايـن مجمل )).
 3ـ كوفيان
مـردم كـوفـه و شـهـرهـاى اطـراف آن كـه اطـراف آن كـه يـاران امـام را تشكيل مى دادند از چند گروه تشكيل مى شدند:
اول ـ ياران صديق و با وفا و شيعيان خالص و با معرفت امام .
دوم ـ دنيا پرستان كه در جستجوى مال و ثروت و مقام بودند.
سوم ـ افراد شك دار دو دل در تشخيص حق يا در ادامه جنگ
چهارم ـ متعصبان كه فقط از رئيس قبيله خود پيروى مى كردند.
پنجم ـ خوارج كه قصد يارى امام را نداشتند و در ظاهر خواستار جنگ با معاويه بودند.
لازم بـه يـادآورى اسـت كـه جـز گـروه اول ، ساير پيروان على عليه السلام كه به نام شـيـعـه آن روز نـامـيـده مـى شـدند شيعه به معناى مصطلح آن (يعنى كسانى كه على عليه السـلام را جـانـشـيـن بـه حـق و بـلافـصـل پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدانند و او را در طـول بـيـسـت و پـنـج سـال مـحروم از حق خود بشناسند) نبودند، بلكه آن حضرت را خليفه چـهـارم مـى شـنـاخـتـنـد كه با لياقتهاى شخصى كه دارد و بيعت عمومى كه با او شده به خـلافـت رسـيـده است ، نه امام معصوم و واجب الاطاعه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله . از ايـن رو صـد در صد و بى چون و چرا طرفدار آن حضرت نبودند، لذا مى بينيم على عليه السلام نتوانست دست به اصلاحات كلى بزند و بسيارى از بدعتها را كه در آن زمان رواج داشـت بـرانـدازد، زيـرا فرياد واسنة عمراه مردم برمى خاست و سپاهيان حضرتش پراكنده مى شدند((58)) .
اين نكته در ياران امام حسن و امام حسين عليهماالسلام نيز به چشم مى خورد.
گروه اول ـ گرچه امام مجتبى عليه السلام از تعدادى ياران پاكباخته و دلاورى برخوردار بود ولى شمار آنها به اندازه اى نبود كه بتوان با انبوه سپاه جرار شام برابرى كنند. از ايـن رو جـنـگـيـدن آنـان نـه تـنـهـا دردى را دوا نـمـى كـرد بـلكـه شـهـادتـشـان زيـان غـيـرقـابـل جبرانى به شمار مى رفت و صحنه تاخت و تاز را خالى و باز براى معاويه باقى مى نهاد.
گروه دوم ـ بندگان درهم و دينار و پست و مقام بودند كه شعارشان گوش آسمان را پاره مـى كـرد امـا بـزدل بـودند و بوقلمون صفت ، مردنمايانى در گاه نبرد از نو عروس حجله لطيف تر و شكننده تر. كسانى كه على عليه السلام حاضر بود ده تن آنان را با يك تن از سـپـاه مـعـاويـه مـعـاوضـه كـنـد، زيـرا يـاران مـعـاويـه در بـاطـل خـود اسـتـوار بـودند و ياران او در حق خود سست ! آنها همان سپاهيان على بودند كه خون به دل على عليه السلام كردند و آن حضرت از دست سستى آنان آرزوى مرگ مى كرد. گـاه تـحقيرشان مى نمود و گاه بر آنان نفرين مى كرد. وعده مى دادند ولى در بزنگاه ، جبهه را خالى مى كردند و عقب مى نشستند. آنان كه گاه به بهانه سرما و گاه به بهانه گـرما از جهاد با دشمن طفره مى رفتند. درد دلهاى على عليه السلام در (نهج البلاغة ) از دسـت هـمـيـن كـوفـيـان گـوش جـان را مـى خـراشـد و دود دل حضرتش از آنان به آسمان بلند بود. اينك همين گروه اطراف امام مجتبى گرد آمده و با رودربايستى با او بيعت نموده اند. ولى امام مى داند كه آنان را عهد و وفايى نيست و به هنگام لزوم صحنه را خالى مى كنند.
گـروه سـوم ـ افـراد دودلى كـه حـق و باطل را نشناخته بودند، از طرفى فريب شعارهاى پـوچ و دروغـيـن مـعـاويـه و يـاران او را مـى خـوردنـد كـه عـلى عـليـه السـلام شـريـك قتل عثمان است و ما خونخواه خليفه ايم ، و از طرفى نمى توانستند حقانيت على و فرزند او را انـكـار كـنـنـد و نـيـز در سـالهـا جـنـگ خسته و فرسوده بودند و ادامه جنگ را خوش ‍ نمى داشتند.
گـروه چهارم ـ اينان چشم به دهان رئيس خود دوخته بودند، اگر او پايدارى مى كرد آنان نـيـز مـى مـانـدند و گرنه ، نه معاويه از روحيه آنان با خبر بود، از اين رو با پولهاى هـنـگـفـتـى سـران آنها را مى خريد، و با اعلام انصراف رئيس قبيله تمامى آنها منصرف مى شـدنـد، حـتـى سـران آنـهـا بـراى مـعـاويـه نامى نوشتند كه گوش به فرمان او هستند و حـاضـرنـد حـسـن بـن على راكت بسته تحويل وى دهند يا او را ترور كنند((59)) .
گـروه پـنـجـم ـ ايـن گـروه هـمـان خـوارج هـسـتـند كه در باطن نه امام حسن عليه السلام را قـبول داشتند و نه به معاويه معتقد بودند. هر دو را مزاحم اهداف خود مى دانستند. اينان مى خـواسـتـند با امام به طور مشروط بيعت كنند، يعنى مشروط به جنگ با معاويه ، و نظر امام اين بود كه اگر او امام است و او بايد تصميم بگيرد شرط معنى ندارد و آنها نمى توانند براى او تكليف معين كنند (چنانكه مى خواستند براى پدرش على تكليف معين نمايند)... . اين گـروه گـر چه در ظاهر با امام بودند ولى در صدد بودند كه جنگ درگيرد و در اين ميان انتقام كشتگان نهروان را از امام و شيعيان بگيرند... .
جريان بيعت تا صلح
ايـن بـود مـختصرى از شرح حال مردم شام و كوفه . اينك به متن تاريخ نكاهى مى افكنيم تا فلسفه موضعگيرى امام مجتبى عليه السلام به خوبى روشن شود.
          خطبه امام و بيعت
          
امير مؤ منان على عليه السلام پس از فرو خواباندن فتنه خوارج در نهروان ، به كوفه بـازگـشـت و در تـدارك سـپـاه بـراى سـركـوبى معاويه بود كه در 19 ماه مبارك رمضان سـال 40 ه .ق بـه شـمـشـيـر جـهـل و كـيـن ابـن مـلجـم مـرادى خـارجـى ـ آن شـقـى ازل و ابد ـ فرق مباركش شكافت و در بستر شهادت افتاد و دو روز بعد روح بزرگش به ملكوت اعلى پيوست و از دردهاى اين جهان رست .
پـس از دفـن شـبـانـه و مـخـفـيـانـه آن حـضـرت ، و قـصـاص قـاتـل ((60))؛ صبح آن روز امام مجتبى عليه السلام به منبر رفت ، پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
((امـشـب مـردى از دنـيـا رفـت كـه نـه گـذشـتـگـان در عـمـل بـر او پـيـشـى گـرفـتـنـد و نـه آيـنـدگـان بـه پـاى عمل او مى رسند. همراه پيامبر مى جنگيد، در راه او جانبازى مى نمود و حضرتش او را پرچم بـه دسـت بـه مـيـدان نـبـرد مـى فـرسـتـاد، جـبـرئيـل و ميكائيل از راست و چپ او را محافظت مى كردند تا بالاخره پيروزمندانه باز مى گشت ... وى درهم و دينارى از خود به جاى نهاد و تنها هفتصد درهم از بخششها اضافه آمده بود كه مى خـواست خادمى خريدارى كند...)) در اينجا گريه گلوى امام را فشرد و مردم نيز سخت به گريه آمدند. سپس امام به معرفى خود پرداخت و فرمود:
((مـن فـرزنـد پـيـامبر نويدبخش و بيم كننده ام ، من فرزند پيامبر دعوت كننده به سوى خدايم ، من فرزند آن چراغ درخشان هدايتم ، من از خاندانى هستم كه آيه تطهير درباره آنان نازل شده و دوستى با آنان در قرآن واجب گرديده ...)).
آن گاه نشست و عبداللّه بن عباس ايستاد و گفت : اى مردم ، اين فرزند دختر پيامبر و وصى امـام شـماست ، با او بيعت كنيد. مردم فرياد برآوردند: او محبوبترين كس نزد ماست و حق او بر ما واجب است . سپس همگى به بيعت شتافتند... .
امـام از مـنـبـر فـرود آمد و به رتق و فتق امور پرداخت ، كارگزاران را معين كرد و اميران را به شهرها فرستاد و عبداللّه بن عباس را به امارت بصره گماشت ... .
          اقدامات معاويه
          
از طـرفـى چون خبر شهادت على عليه السلام و بيعت مردم با امام مجتبى عليه السلام به معاويه رسيد دو نفر به كوفه و بصره فرستاد تا اخبار را گزارش كنند و مردم را نسبت بـه آن حـضـرت دلسـرد نـمـوده ، كـار را بـر امام تباه سازند. امام با خبر شد، دستور داد جاسوس كوفه را كه نزد مرد قصابى پنهان شده بود بيرون آورده ، گردن زدند. و نيز به امير بصره نامه نوشت و جاسوس بصره را نيز گردن زدند. سپس به معاويه نوشت :
((... امـا بـعـد، حـالا مـردانـى مـى فـرسـتـى تـا دسـت بـه خـرابـكارى و ترور بزنند، و جـاسـوسانى مى گمارى تا اخبار را برايت گزارش كنند؟ گويى سر جنگ دارى ؟ البته به همين زودى جنگ در خواهد گرفت ، پس چشم به راه باش ...)).
معاويه نيز در پاسخ حضرت نامه اى نامناسب نوشت . و از آن پس ‍ همواره نامه ها و بحثها و احـتجاجاتى ميان آن دو صورت مى گرفت ، امام حقانيت خود را گوشزد مى نمود و از كار خـلفـاى پـيـشـيـن انتقاد مى كرد تا آنكه حجت را كاملا بر معاويه تمام كرد. اما معاويه دست بـردار نـبـود، بـلكـه 18 روز پس از شهادت على عليه السلام سپاهى تهيه ديد و براى اشـغـال عـراق بـه سـوى آن سـامـان حـركـت كـرد تـا بـه پـل مـنـبـج ((61)) رسـيـد. از سوى ديگر جاسوسانى چند به كوفه فـرستاد تا برخى از منافقان و خوارج را ديدار كنند، آنانى كه در ميان ياران امام بودند و تـا آن هـنـگـام از تـرس شـمـشـيـر امـيـرمـؤ مـنـان عـلى عـليـه السـلام اطـاعـت مـى كـردنـد امـثال عمروبن حريث و اشعث بن قيس و شبث بن ربعى و... و هر يك را وعده داد اگر امام حسن را بـه قـتـل رسـانـد دويـست هزار درهم و يكى از دختران و يكى از دختران خود و فرماندهى يـكـى از لشـكـرهـاى شام را به او بدهد... و اين وعده ها چندان در آنان تاءثير كرد كه از يـارى امـام دسـت شـستند و مايل به معاويه شدند تا آنجا كه امام احساس خطر مى كرد و در زير جامه خويش سلاح مى پوشيد، تا آنك روزى يكى از منافقان در اثناى نماز تيرى به جانب امام افكند و چون زره به تن داشت در او كارگر نيفتاد.
اين اعمال منافقانه و روابط جاسوسى با معاويه ادامه داشت ، ريز و درشت اخبار كوفه را بـه وى گـزارش مـى كـردنـد و در پـنـهـانـى بـه مـعاويه نامه ها نوشتند و اظهار موافقت نمودند.
          آمادگى امام براى جهاد و خيانت ياران
          
چـون خـبـر حركت معاويه به امام رسيد، حضرت به منبر آمد و سخنرانى كرد و مردم را به جـهاد با معاويه فرا خواند، امام كسى پاسخ مثبت نداد. عدى بن حاتم آن شيعه پاكباخته و غـيـور بـرخـاسـت و فـريـاد زد: ((سـبـحـان اللّه ، چـه بد مردمى هستيد شما! امام و فرزند پـيـامبر، شما را به جهاد فرا مى خواند و اجابت نمى كنيد؟! كجايند شجاعان شما؟ مگر از خشم پروردگار نمى ترسيد؟ آيا از ننگ و عار پروا نداريد))؟
در ايـنـجـا جماعتى برخاستند و با او همراءى شدند. امام فرمود: ((اكنون اگر به راستى آهـنـگ جـهـاد داريـد بـه سوى نخيله ، لشكرگاه من ، برويد با اينكه مى دانم به گفته من وفا نخواهيد كرد، زيرا ديدم كه با پدرم چه كرديد)).
ولى هـنـگـامـى كـه امـام بـه لشـكـرگاه رفت ديد بيشتر آنان كه اظهار هميارى كردند به قول خود وفا ننموده و نيامده اند. اما باز در آنجا سخنرانى كرد و فرمود:
((مـرا فـريـب داديد چنانكه امام پيش از مرا فريب داديد. نمى دانم پس ‍ از من همراه كدام امام جـهـاد خـواهـيـد كـرد؟ آيـا هـمـراه كـسـى كـه هـرگـز بـه خـدا و رسول ايمان نياورده و از ترس شمشير اظهار اسلام كرده است ؟ (يعنى معاويه ) )).
سـپـس از مـنـبـر فـرود آمد و با همه عهدشكنى ها و سستى هاى اصحاب ، باز آماده درگيرى مـسـلحـانـه شـد. لشكرى متشكل از چهار هزار كس ‍ به فرماندهى مردى از قبيله كنده به نام حـكـم بـر سـر راه مـعـاويـه فـرسـتـاد و فـرمـود: ((در مـنـزگـاه انبار بمان تا فرمان من برسد.)) اما معاويه او را با رشوه خريد و به سوى خود جلب نمود. امام ديگر بار مردى از قبيله مراد را طلبيد و با چهار هزار كس روانه انبار كرد و در برابر مردم از او پيمانها گـرفـت كـه پـايـدار بـمـانـد و فـريب دشمن را نخورد. وى رفت اما اين بار نيز وعده هاى معاويه كار خود را كرد و او را نيز فريفت ... .
كـار بـه هـمـين شيوه مى گذشت تا آنكه امام تصميم گرفت خود به مصاف معاويه برود. اين بود كه مغيرد بن نوفل را در كوفه به جاى خود نهاد و نخيله را لشكرگاه خود قرار داد و به مغيره امر كرد تا مردم را بسيج كند. مغيره مردم را بسيج كرد و مردم هم فوج روان شـدنـد. امام از نخيله كوچ كرد تا به دير عبدالرحمن رسيد. سه روز در آنجا ماند تا سپاه جـمـع شـد. در ايـن هـنگام سان ديد و چهل هزار سواره و پياده آماده نبرد شد. امام پسر عموى (پـدر) خـود عبيداللّه بن عباس ((62)) را با قيس بن سعد و دوازده هزار كـس از آنـجـا بـه جـنـگ مـعـاويـه گسيل داشت و فرمود: ((عبيداللّه امير لشكر باشد، اگر پـيشامدى رخ داد قيس بن سعد، و باز اگر پيشامدى رخ داد سعيد بن قيس (فرزند او) امير لشكر باشد)).
سپاه حركت كرد و در محلى به نام مسكن اردو زد و اما پس از روانه كردن لشكر دوازده هزار نفرى عبيداللّه ، خود به سوى ساباط مداين تاخت .
اما امام در دل به آنها اعتماد نداشت و عزم راسخى در آنها نمى ديد، آنها لشكرى بودند كه از سويى سالها جنگيده و فرسوده و بى رمق بودند و از سويى ديگر ايمان به كار خود نداشتند و هنوز مى پنداشتند كه مى توان با معاويه كوتاه آمد و به زندگى آرام ادامه داد و سرگرم كسب و كار روزانه شد.
مـعـاويه از ورود اين لشكر باخبر شد و با همفكرى عمر و عاص بر آن شد كه عبيداللّه را بـا رشـوه بـفـريـبـد. عـبـيـداللّه بـن عـبـاس قبلا از سوى على عليه السلام فرماندار مكه ((63)) بـود و هـنـگـامـى كه معاويه بسربن ارطاة را براى غارت و چـپـاول بـه آنـجـا فـرسـتـاد عـبـيـداللّه از ترس وى گريخت و دو كودك وى به چنگ بسر افتادند و او سر آنها را بريد و در چاه افكند((64)) ؛ اين مرد با آنكه چـنـيـن زخـمـى از مـعاويه و اطرافيانش خورده بود باز هم عبرت نگرفت ، غيرت مردانه اش نـجـوشـيـد و بـه مـحـض پـيـشنهاد مبلغ هنگفتى از معاويه دين به دنيا، و شرف و عزت به خـوارى و ذلت فـروخـت و فـرزنـد پـيـامـبـر و سـپـاه اسلام را رها كرد و شبانه به اردوى معاويه پيوست .