راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۲۰ -


احوال پيامبران و اولياء فرشتگان (ع ) در خوف
عايشه روايت كرده است : پيامبر خدا (ص ) به هنگامى كه هوا دگرگون مى شد و باد سخت وزيدن مى گرفت رخسارش متغير مى شد، برمى خاست و در حجره رفت و آمد مى كرد و داخل و خارج مى شد، و همه اينها به سبب ترس از خدا بود. (727) همچنين پيامبر خدا (ص ) آيه اى از سوره حاقه را خواند و بيهوش شد. (728) خداوند فرموده است : (( و خرّ موسى صعقا، )) (729) و پيامبر در ابطح صورت جبرئيل (ع ) را ديد و مدهوش شد.(730)
روايت شده است : پيامبر (ص ) چون به نماز مشغول مى شد از سينه اش آوازى مانند آواز ديگ جوشان شنيده مى شد.(731)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هيچ گاه جبرئيل بر من نازل نشد جز اين كه از بيم خداوند جبار بر خود مى لرزيد.)) (732) گفته شده است : هنگامى كه بر ابليس آنچه از او ديده شده ظاهر گرديد. جبرئيل و ميكائيل (ع ) شروع به گريستن كردند. خداوند به آنها وحى فرمود: چرا اين قدر گريه مى كنيد، گفتند: پروردگارا ما از مكر تو ايمن نيستيم . خداوند فرمود: به همين گونه باشيد و از مكر من ايمن مباشيد.
از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((از جبرئيل پرسيدم چه سبب است كه ميكائيل را خندان نمى بينم ، جبرئيل گفت : ميكائيل از آن گاه كه دوزخ آفريده شده نخنديده است )). (733) گفته شده : خداوند را فرشتگانى است كه از آن گاه كه دوزخ آفريده شده احدى از آنها نخنديده است از بيم آن كه خداوند بر آنان خشمگين شود و عذابشان كند.
روايت شده است كه داوود (ع ) در مناجات خود مى گفت : پروردگارا هنگامى كه گناهم را به ياد مى آورم زمين با همه فراخى آن بر من تنگ مى شود، و چون رحمت تو را به خاطر مى آورم جانم به من باز مى گردد. منزهى تو اى خداى من ! نزد پزشكان بندگانت رفتم تا گناهم را درمان كنند، همگى مرا به سوى تو راهنمايى كردند، پس ‍ تيره روزى براى نوميدان از رحمتت باد.
فضيل گفته است : به من خبر رسيده كه روزى داوود (ع ) به ياد گناهانش افتاد فريادكنان دست بر سر نهاد و از جا جست تا به كوه رسيد. درندگان به گرد او درآمدند، گفت : بازگرديد كه شما را نمى خواهم بلكه هر گريه كننده اى را مى خواهم كه بر گناهش بگريد و جز با گريه مرا ديدار نكند و هر كه گنهكار نباشد به داوود گنهكار چه كار دارد. او را بر بسيارى گريه سرزنش مى كردند، پاسخ مى داد: مرا رها كنيد تا بگريم از آن كه روز گريه سپرى شود، پيش از آن كه استخوان ها متلاشى شوند و احشا بسوزند، و پيش از آن كه مرا به دست فرشتگان غلاظ و شداد بسپارند؛ فرشتگانى كه در آنچه ماءمورند نافرمانى نمى كنند و آنچه را دستور داده مى شوند اجرا مى كنند.
عبدالعزيز بن عمر گفته است : هنگامى كه داوود دچار گناه شد آوازش نقصان يافت ، عرض كرد: پروردگار من ! آوازم در برابر پاكيزگى آواز صديقان خشن و گرفته شد. روايت شده است هنگامى كه گريه اش طولانى شد و از آن سودى نبرد سينه اش ‍ تنگ و غصّه اش بسيار شد، عرض كرد: اى پروردگار من ! آيا به گريه من رحم نمى كنى ؟ خداوند به او وحى فرمود: گناهت را فراموش كردى و گريه ات را به ياد مى آورى . عرض كرد: اى خداى من و اى آقاى من ! چگونه گناهم را فراموش كنم و حال آن در آن هنگام چون زبور مى خواندم آب از جريان خود مى ايستاد و بادها ساكن مى شد و پرندگان بر بالاى سرم سايه مى كردند، و حيوانات وحشى با محراب من انس مى گرفتند، اى خداى من و اى آقاى من ! اين چه وحشتى است كه ميان من و تو است ؟ خداوند به او وحى فرمود: اى داوود! آن انس طاعت بود و اين وحشت گناه است ، اى داوود! آدم يكى از آفريدگان من بود به دست قدرت خود او را آفريدم و از روح خود در او دميدم و فرشتگان را به سجده او فرمان دادم ، و جامه كرامت بر او پوشانيدم ، و تاج وقار بر سر او نهادم ؛ او از تنهايى ناله كرد، كنيز خود حوّا را به همسرى او درآوردم ، و در بهشت خويش او را جاى دادم ، هنگامى كه نافرمانى من كرد او را برهنه و خوار از جوار خود راندم . اى داوود! از من بشنو - و حق مى گويم - ما را فرمانبردارى كردى و ما مقاصد تو را برآورديم ، و از ما درخواست كردى به تو بخشيديم ، و ما را نافرمانى كردى تو را رها كرديم ، و اگر به همان گونه كه بودى به سوى ما بازگردى تو را مى پذيريم .(734)
ابن عمر گفته است : يحيى بن زكريا هشت ساله بود كه وارد بيت المقدّس شد. عابدان آن جا را ديد كه پيراهن موى و پشم بر تن دارند، و مجتهدان آنها را ديد كه زنجير به گردن كرده اند و خود را به اطراف بيت المقدّس بسته اند. او ترسيد و نزد پدر و مادرش بازگشت . پس از آن از كنار كودكانى گذشت كه بازى مى كردند، به او گفتند: اى يحيى ! بيا با هم بازى كنيم . پاسخ داد: من براى بازى آفريده نشده ام . سپس نزد پدر و مادرش آمد و از آنها خواست كه پيراهن موى بر او بپوشانند، آنها درخواست او را انجام دادند. پس از آن به بيت المقدّس بازگشت . روزها در آن جا خدمت مى كرد و شب ها را در آن جا به صبح مى آورد تا آنگاه كه پانزده ساله شد. در اين هنگام بيرون آمد و ملازم كوه ها و غارها شد. مادر و پدرش به جستجوى او پرداختند و او را در كنار درياچه اردن يافتند در حالى كه پايش را در آب فرو برده و نزديك بود از تشنگى هلاك شود و مى گفت : به عزّت و جلالت سوگند كه آب نمى آشامم تا آنگاه كه بدانم در نزد تو چه منزلتى دارم . پدر و مادرش از او خواستند كه با قرص نان جوينى كه همراه آنها بود افطار كند و از آن آب بنوشد. به گفته آنها عمل كرد و سوگند خود را كفاره داد. آنها رفتار نيك او را ستودند و وى را به بيت المقدّس بازگردانيدند. او هنگامى كه براى نماز برمى خاست گريه مى كرد تا آن حد كه درختان و ريگ هاى بيابان با او مى گريستند و زكريا به سبب گريه او مى گريست به قدرى كه بيهوش مى شد. يحيى پيوسته گريه مى كرد تا آن اندازه كه اشك گوشت رخسارش را پاره كرد و دندان هايش نمايان شد. مادرش به او گفت : اى پسر من ! اگر به من اجازه دهى چيزى برايت فراهم كنم كه دندان هايت را از نظر بينندگان بپوشاند. وى اجازه داد، و مادرش دوباره نمد بر رخسار او چسبانيد. يحيى چون براى نماز برمى خاست گريه مى كرد و هنگامى كه دو پاره نمد به اشك چشمان او آغشته مى شد مادرش مى آمد و نمدها را مى فشرد و چون ديد كه اشك چشمانش بر روى بازوهاى مادرش سرازير مى شود به او گفت : بارالها! اين اشك چشمان من و اين مادر من است و من بنده تواءم و تو مهربان ترين مهربانانى . زكريا به او گفت : اى پسر من ! من از پروردگارم خواستم تو را به من عطا كند تا چشمانم به تو روشن شود، يحيى پاسخ داد: اى پدر! جبرئيل به من خبر داده كه ميان بهشت و دوزخ بيابانى است كه آن را جز گريه كنندگان نمى توانند بپيمايند، زكريا گفت : پس ‍ اى پسر من گريه كن .
مى گويم :
اين حديث را شيخ ما صدوق در مجلس هشتم از كتاب (( عرض المجالس )) به سند خود از ابن عمر از پيامبر خدا (ص ) با زياده و نقصان و اختلاف در الفاظ نقل كرده ، و در مجلس پنجاه و چهارم از طريق خاصه از ليث بن ابى سليم روايت كرده كه گفته است : شنيدم مردى از انصار مى گفت : در آن حال كه پيامبر خدا (ص ) در روز گرمى در سايه درختى آرميده بود ناگهان مردى آمد پيراهنش را از تنش درآورد و بر روى زمين گرم شروع به غلتيدن كرد، گاهى پشتش را و زمانى شكمش را و گاه پيشانى اش را داغ مى كرد و مى گفت : اى نفس ! بچش آنچه نزد خداست بزرگ تر است از آنچه من با تو كرده ام و پيامبر (ص ) به آنچه مى كرد مى نگريست . سپس آن مرد پيراهنش را پوشيد و به راه افتاد. پيامبر (ص ) با دست به او اشاره كرد و او را نزد خود فرا خواند و به او فرمود: اى بنده خدا! من ديدم تو كارى را انجام دادى كه تاكنون نديده ام كسى از مردم آن را انجام دهد. چه چيزى تو را به اين كار وادار كرده است ؟ آن مرد گفت : ترس از خدا مرا بر آن واداشته است ، و به نفس خويش گفتم : اى نفس ! بچش كه آنچه نزد خداست بزرگ تر از آن چيزى است كه من با تو كرده ام . پيامبر (ص ) فرمود: ((تو از خدا چنان كه سزاوار است ترسيده اى و خداوند به سبب تو بر اهل آسمان ها مباهات مى كند.)) سپس به اصحاب خود فرمود: ((اى گروهى كه حضور داريد به رفيقتان نزديك شويد تا برايتان دعا كند))؛ اصحاب نزد او آمدند و وى برايشان دعا كرد و گفت : بارالها! امور ما را بر طريق هدايت گرد آور، و پرهيزگارى را توشه ما و بهشت را جاى بازگشت ما قرار ده .
غزالى مى گويد :
عيسى (ع ) فرمود: اى گروه حواريان ! ترس از خدا و محبت بهشت ، صبر بر سختى و دورى گرفتن او دنيا را به بار مى آورد. براستى با شما سخن مى گويم : خوردن جو و خفتن با سگان در مزبله ها براى به دست آوردن بهشت كارى اندك است .
گفته اند: ابراهيم خليل (ع ) چون گناهش را به ياد مى آورد مدهوش مى شد، و تپش ‍ دل او در مسافت يك ميل در يك ميل شنيده مى شد، از اين رو جبرئيل بر او وارد شده و گفت : خداوند جبار به تو سلام مى رساند و مى گويد: آيا ديده اى دوستى از دوستش بترسد؟ ابراهيم (ع ) گفت : اى جبرئيل ! هر زمان گناهم را به ياد مى آورم دوستى را فراموش مى كنم . گفته شده است : هنگامى كه آن حضرت به نماز مشغول مى شد آواز تپش دل او از ترس پروردگارش از فاضله يك ميل شنيده مى شد. على (ع ) به هنگامى كه از نماز بامداد فارغ شده و اندوهى بر خاطر او نشسته بود در حالى كه دست ها را مى گردانيد فرمود: ((اصحاب محمّد (ص ) را ديدم و امروز چيزى را كه شبيه آنان باشد نمى بينم . آنان در حالى صبح مى كردند كه زردروى ، ژوليده مو، گردآلود بودند و ميان چشمانشان مانند زانوى بز بود؛ شب را براى خدا در سجده و قيام بودند، كتاب خدا را تلاوت مى كردند، گاهى پيشانى و زمانى زانوها را بر زمين مى گذاشتند. چون بامداد برمى خاستند و خدا را ياد مى كردند مانند درختان به هنگام وزش باد به حركت درمى آمدند و به حدى اشك از چشمانشان سرازير مى گرديد كه جامه آنها تر مى شد. به خدا سوگند اين قوم (شما و مردم همزمان شما) را مى بينم كه در خواب غفلت فرو رفته اند. سپس برخاست و پس از آن تا آنگاه كه پسر ملجم او را ضربت زد ديده نشد كه خندان باشد.
على بن الحسين (ع ) چون وضو مى ساخت رخسارش به قدرى زرد مى شد كه كسانش به او مى گفتند: در وقت وضو تو را چه مى شود؟ پاسخ داد: ((آيا مى دانيد مى خواهم در برابر چه كسى بايستم ؟))(735)
مى گويم :
از طريق خاصّه در كافى حديث على (ع ) از امام باقر (ع ) چنين روايت شده كه فرموده است : امير مؤ منان (ع ) در عراق نماز بامداد را با مردم به جماعت گزارد، و چون از آن فارغ شد مردم را موعظه كرد، و از خوف خدا گريست و آنان را گريانيد. سپس فرمود: آگاه باشيد به خدا سوگند من در روزگار پيامبر خدا (ص ) مردمى را مشاهده كردم كه روز و شب را در حالى به سر مى بردند كه موهايش ژوليده ، رخسارشان گردآلود و شكم هايشان گرسنه بود، شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان مى گذراندند. گاهى روى پا ايستاده و گاهى پيشانى بر زمين مى نهادند و با پروردگار خويش به راز و نياز مى پرداختند و از او مى خواستند كه آنان را از آتش ‍ دوزخ آزاد سازد. با اين حال به خدا سوگند آنها را پيوسته خائف و ترسان ديدم .(736)
در روايت ديگرى آمده است : ((گويا صداى دم برآوردن دوزخ در گوش آنها بود، هنگامى كه خدا در نزد آنها ياد مى شد مانند درختان كه به تكان و لرزش درآيند مى لرزيدند. گويى اين قوم در خواب غفلت فرو رفته اند)). سپس آن حضرت تا آنگاه كه از دنيا رفت خندان ديده نشد.(737)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((هنگامى كه على بن الحسين (ع ) به نماز برمى خاست رنگش دگرگون مى شد و چون به سجده مى رفت سر برنمى داشت تا آنگاه كه بسختى عرق مى ريخت ))؛ (738) و نيز فرموده است : ((پدرم مى گفت : على بن الحسين (ع ) به هنگامى كه به نماز مى ايستاد مانند ساقه درختى بود كه هيچ چيزى از آن حركت نمى كند جز آنچه را كه باد به حركت درمى آورد))، (739) دعاهايى كه به آن حضرت منسوب است و همچنين گريه هايى كه از او نقل شده گوياى شدت خوف آن حضرت از خداوند است .
غزالى در اين جا درباره خوف صحابه و پيشينيان بسيار سخن گفته كه در ذكر آنها سودى نيست ، چه برخى از آنان در نزد ما به نفاق و گمراهى شناخته شده اند و بعضى ناشناخته و مجهول الحال مى باشند.
غزالى مى گويد :
اين مراتب خوف پيامبران و اولياء و عالمان است و ما از آنها به داشتن خوف سزاوارتريم . خوف به سبب كثرت گناه نيست بلكه برخاسته از صفاى دل و كمال معرفت است ، و ايمنى ما بر اثر كمى گناه و بسيارى طاعت نيست بلكه به علت آن است كه شهوت هاى ما رهبر ما شده و شقاوت بر ما غلبه يافته و غفلت و قساوت ما را از توجه به حال خويش بازداشته است ؛ نه نزديك كوچ از اين سرا ما را بيدار مى كند و نه بسيارى گناه ما را به جنبش درمى آورد، و نه ديدن احوال خائفان ما را به ترس از خدا وامى دارد، و نه بيم خطر سوء عاقبت ما را نگران مى سازد. از خداوند مى خواهيم كه به فضل و بخشش خود احوال ما را تدارك فرمايد و ما را اصلاح كند، اگر چه حركت زبان و مجرد درخواست بدون آمادگى و تحصيل شايستگى سودى ندارد.
از جمله شگفتى ها اين است كه اگر ما در دنيا خواهان مال مى باشيم ، بر كشت و زرع مى پردازيم ، نهال غرس مى كنيم ، بازرگانى مى كنيم ، سوار كشتى مى شويم ، بيابان ها را درمى نورديم و خطرات را تحمل مى كنيم . و اگر بخواهيم به درجات علمى دست يابيم به تحصيل فقيه مى پردازيم و در حفظ و تكرار آن رنج مى بريم و شب ها را بيدار به سر مى بريم . در طلب روزى تلاش مى كنيم و بر اين كه خدا ضامن آن است تكيه نمى كنيم به اين صورت كه در خانه بنشينيم و بگوييم : بارخدايا! ما را روزى ده . امّا هنگامى كه چشمانمان را به سوى پادشاه جاويدان ملك وجود مى افكنيم به اين بسنده مى كنيم كه بگوييم : بارخدايا ما را بيامرز و بر ما رحم فرما. و كسى كه اميد خود را بدو بسته ايم و به او مغروريم ندا مى دهد و مى گويد: (( و اءن ليس للانسان الا ما سعى ، و لا يغترنكم باللّه الغرور، يا اءيها الانسان ما غرك بربك الكريم . )) ليكن همه اينها ما را از خواب غفلت بيدار نمى كند و از وادى هاى غرور و آرزوها بيرون نمى آورد؛ و اگر خداوند تفضل نفرمايد و به ما توفيق توبه نصوح ندهد و در پناه خود نگيرد تا گذشته را جبران كنيم اين غفلت و غرور محنتى بس بزرگ خواهد بود. از اين رو از خداوند متعال مى خواهيم كه توبه را روزى ما فرمايد بلكه از او مساءلت داريم كه اعماق قلوب ما را آرزومند توبه گرداند و بالاترين بهره ما اين نباشد كه تنها زبان خود را به درخواست توبه به جنبش درآوريم ، تا از جمله كسانى باشيم كه مى گويند و كار نمى كنند، مى شنوند و نمى پذيرند. هنگامى كه وعظ را مى شنويم گريه مى كنيم ، و چون وقت عمل به آن مى رسد نافرمانى مى كنيم ، و براى خوارى و رسوايى ما چه نشانه اى از اين بزرگ تر خواهد بود؟ از خداوند متعال مى خواهيم به فضل و بخشش خود بر ما منت نهد و رشد و توفيق را روزى ما گرداند.
بارى به آنچه از حالات خائفان ذكر كرديم بسنده مى كنيم چه اندكى از آن دلى را كه داراى قابليّت است كفايت مى كند و بسيار آن چنانچه به دل غافل سرازير شود سودى ندارد.
راست گفته است راهبى كه عيسى بن مالك خولانى كه از نيكان پارسايان بود از او حكايت مى كند كه او را بر در بيت المقدّس ترسان و غمگين ايستاده ديد چنان كه از شدت حيرت و ترس و بسيارى گريه اشك چشمش باز نمى ايستاد. عيسى گفته است : هنگامى كه او را ديدم وضع او مرا ترسانيد. به او گفتم : اى راهب به من وصيتى كن تا آن را از تو نگهدارم ، پاسخ داد: اى برادر! به چه چيزى تو را وصيت كنم ؟ اگر مى توانى به منزله مردى باش كه درندگان و خزندگان او را در ميان گرفته و او در بيم و هراس است كه اگر غفلت كند درندگان او را شكار مى كنند و اگر فراموش ‍ كند خزندگان او را مى گزند و پيوسته ترسان و بيمناك است ، شب را در ترس به سر مى برد اگر چه مغروران ايمن مى باشند و روز را با غم مى گذراند اگر چه بيكاره ها و ولگردها شادمانند. سپس روى گردانيد و مرا ترك كرد. به او گفتم : اگر زياده بر اين بگويى شايد براى من سودبخش باشد، گفت : تشنه را اندكى آب كافى است ، و راست گفته است چه قلب پاك با كمترين بيمى دگرگون مى شود و در دل ناپاك هيچ پندى اثر نمى كند. اين كه گفته است درندگان و خزندگان او را در ميان گرفته اند نبايد تصور شود كه اين سخن فرض و پندار است بلكه آن واقع و حقيقت است ، زيرا اگر با چشم بصيرت به ضمير خود بنگرى آن را پر از انواع درندگان و خزندگان خواهى يافت مانند خشم ، شهوت ، كينه ، حسد، كبر، خودبينى ، ريا و جز اينها و همينها هستند كه هميشه اگر لحظه اى غفلت كنى تو را شكار مى كنند و مى گزند جز اين كه چشم تو از مشاهده اين درندگان و خزندگان محجوب است و زمانى كه حجاب برداشته شد و در گور گذاشته شوى آنها را خواهى ديد و به صورت و اشكالى كه مطابق با معانى آنهاست براى تو مجسم خواهند شد. آنگاه به چشم خود كژدم ها و مارها را مى بينى كه در گورت به گرد تو حلقه زده اند، و آنها صفات تو است كه هم اكنون در تو موجودند و صورت آنها بر تو معلوم است . اگر مى خواهى آنها را پيش از مرگ بكشى و مقهور سازى و بر آن قدرت دارى اين كار را بكن وگرنه دل بر اين نه كه تا ته قلبت را بگزند و نيش زنند چه رسد به ظاهر پوست و تن تو. (( والسّلام . ))
اين پايان كتاب خوف و رجا از بخش منجيات از (( المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است و پس از آن كتاب فقر و زهد خواهد آمد. ستايش ويژه پروردگار جهانيان است . و درود و سلام بر پيامبر و سرور ما محمّد (ص ) و خاندان او باد.
كتاب فقر و زهد
مقدّمه
اين چهارمين كتاب از بخش (( منجيات المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش ويژه خداوندى است كه سنگريزه ها او را تسبيح مى گويند، و سايه ها او را سجده مى كنند، و كوه ها از هيبت او ريزريز شده از هم مى پاشند، انسان را از گل سفال چسبان آفريد، و صورت او را به نيكوترين شكل و كامل ترين اعتدال بياراست ، و دل او را به نور هدايت از ورطه هاى گمراهى مصون داشت ، و به او اجازه داد كه بامداد و شبانگاه درگاه او را بكوبد و اداى خدمت كند.
سپس چشم بصيرت اخلاصمند خدمت را به نور عبرت سرمه كشيد تا در پرتو فروغ آن حضرت جلال را مشاهده كرد؛ و از بهجت و روشنى و كمال چيزى را بر او آشكار گردانيد كه پس از تابش آنها هر حسن و جمالى را زشت دانست ، و هر چيزى را كه مانع مشاهده و ملازمت او شود بى نهايت گران و سنگين شمرد؛ ظاهر دنيا براى او به صورت زنى زيبا كه مى خرامد و مى نازد تجسم يافت و باطن آن به شكل پيرزنى زشتروى كه سرشت او با رسوايى درآميخته و در قالب آن عقوبت و مجازات ريخته شده ، براى او نمايان گرديد؛ زنى كه چادر به سر كشيده و خود را در آن پيچيده تا با جادوهاى لطيف و حيله گرى هاى خود زشتى هايش را بپوشاند، و در رهگذر مردان دام ها گسترانده تا به انواع مكر و نيرنگ آنان را شكار كند؛ سپس به تخلف از وعده هاى وصال بسنده نمى كند بلكه اضافه بر قطع وصال آنها را به انواع قيد و بندها و غل و زنجيرها مقيد و به بلاها و عقوبت هاى گوناگون دچار مى سازد. چون زشتى افعال و اسرار آن براى اهل معرفت روشن شده ، نسبت به آن زهد ورزيدند و آن را دشمن شمردند، از آن روى گردانيدند، و فخرفروشى و مال اندوزى را ترك كردند، و با منت هاى همت رو به حضرت جلال و جمال آوردند و به وصالى مطمئن شدند كه فراقى در آن نيست و به مشاهده اى دل نهادند كه فنا و زوال به آن راه ندارد. درود و سلام بر سرور پيامبران و خاندانش ، كه بهترين خاندان است .
امّا بعد، دنيا دشمن حق تعالى است آن كه گمراه شده به فريب او گمراه گرديده ، و كسى كه دچار لغزش شده به نيرنگ او پايش لغزيده است . دوستى آن منشاء همه گناهان و بدى هاست ، و دشمنى با آن اصل طاعات و اساس حسنات است . ما آنچه را متعلق به اوصاف دنيا و نكوهش محبت آن است به طور كامل در كتاب نكوهش ‍ دنيا در بخش مهلكات ذكر كرده ايم ، و اكنون در اين جا به ذكر فضيلت دشمن داشتن آن و زهد و بى ميلى به آن مى پردازيم ؛ چه اين امر در راءس همه منجيات است . بى شك اميدى به رستگارى نيست جز با انقطاع از دنيا و دورى جستن از آن . ليكن بريدن از آن يا به سبب دورى گرفتن دنيا از بنده است و اين را فقر مى نامند، و يا به دورى جستن و گوشه گيرى بنده از آن است و اين را زهد مى گويند. هر يك از اين دو براى رسيدن به سعادت و كمك به تحصيل نجات و رستگارى داراى درجات و مراتبى است . و ما اكنون حقيقت فقر و زهد و درجات و اقسام و شرايط و احكام آن دو را ذكر مى كنيم و مسائل آن را به ترتيب زير روشن مى سازيم .
1 - حقيقت فقر 2 - فضيلت فقر به طور مطلق 3 - فضيلت از فقرا به طور خاص 4 - برترى فقر بر غنا 5 - ادب فقير در فقر 6 - ادب فقير در قبول عطا 7 - تحريم سؤ ال بدون ضرورت 8 - مقدار توانگرى كه سبب حرمت سؤ ال است 9 - شرح احوال سائلان
بخش اوّل - در فقر
حقيقت فقر و اختلاف حالات فقر و نام هاى او
بدان فقر عبارت از فقدان چيزى است كه مورد نياز است . امّا نبودن چيزى كه مورد نياز نيست به آن فقر گفته نمى شود، و اگر آنچه بدان نياز است موجود و دست يافتن بر آن مقدور است نيازمند بدان فقير ناميده نمى شود. هرگاه اين را دانستى شك نخواهى كرد كه هر موجودى جز بارى تعالى فقير است ، زيرا هر چه جز اوست در مرحله دوم محتاج دوام وجود است ، و دوام وجود او از فضل و بخشش خداوند به دست مى آيد، لذا هرگاه در جهان وجود، موجودى يافت شود كه وجودش از غير به دست نيامده باشد او بى نياز مطلق خواهد بود، و قابل تصور نيست كه مانند چنين موجودى جز يك وجود داشته باشد. بنابراين در جهان وجود جز يك غنى وجود ندارد و هر چه غير از اوست بدو محتاجند، چه پيوسته به دوام وجود خود نيازمندند، و قول حق تعالى كه فرموده است : (( و اللّه الغنى و اءنتم الفقراء )) (740) اشاره به همين حصر است .
آنچه ذكر كرديم معناى فقر به طور مطلق است ، ليكن مقصود ما در اين كتاب بيان فقر مطلق نيست بلكه منظور ما فقط فقر مالى است وگرنه فقر بنده با توجه به انواع نيازهايى كه دارد قابل حصر نيست ، چه نيازهاى او نامحدود است و از جمله نيازمندى هاى او چيزهايى است كه مى توان با مال آنها را تاءمين كرد، و آنچه ما اكنون درصدد بيان آن هستيم تنها همين نيازهاست . از اين رو مى گوييم :
ماهر فاقد مالى را به نسبت مالى كه ندارد چنانچه بدان محتاج باشد فقير مى ناميم ، و تصور مى شود كه وضع او در اين هنگام از پنج حالت بيرون نيست ، ما اين حالات را ذكر و از يكديگر جدا مى كنيم و به هر كدام نام مخصوصى مى دهيم تا بتوانيم احكام آنها را بيان كنيم .
حالت اوّل - كه برترين حالت مى باشد به گونه اى است كه اگر مالى به دست او رسد آن را ناخوش مى دارد و از آن آزرده مى شود و از گرفتن آن شانه خالى مى كند، چه آن را دشمن مى دارد و از شرّ آن و اشتغال به آن دورى مى كند و اين همان زهد است و به دارنده چنين حالتى زاهد گفته مى شود.
حالت دوّم - اين كه به مال چنان رغبتى ندارد كه اگر به دست او رسد شاد شود، و از آن كراهتى كه او را متاءذّى و آزرده كند به او دست نمى دهد تا در آن بى ميل باشد بلكه به آن خشنود است و به دارنده اين حالت راضى گفته مى شود.
حالت سوّم - اين كه وجود مال نزد او محبوب تر از عدم آن است و اين به سبب رغبتى است كه به آن دارد ليكن اين رغبت به حدى نيست كه براى به دست آوردن آن از جا برخيزد بلكه اگر به آسانى و بى زحمت به دست او برسد آن را مى گيرد و شاد مى شود، و اگر براى به دست آوردن آن به تحمل رنجى نياز باشد به آن نمى پردازد. ما دارنده اين حالت را قانع مى ناميم ، زيرا به آنچه موجود است قناعت مى ورزد و با آن كه رغبت كمى در او هست دست از طلب باز مى دارد.
حالت چهارم - آن كه ترك طلب مال به سبب عجز اوست وگرنه نسبت به آن راغب است به طورى كه اگر راهى براى به دست آوردن آن بيابد هر چند مستلزم رنج و زحمت باشد در آن راه مى كوشد و آن را طلب مى كند. ما دارنده اين حالت را حريص مى ناميم .
حالت پنجم - آن كه مالى ندارد و بدان مضطر مى باشد مانند گرسنه اى كه فاقد نان و برهنه اى كه فاقد لباس است . دارنده اين حالت رغبتش به هر نوع كه باشد خواه قوى يا ضعيف مضطر ناميده مى شود؛ و كم است كه اين حالت از رغبت خالى باشد.
اينها كه ذكر شد پنج حالت است كه برترين آنها زهد است و اگر اضطرار به آن منضم شود و تحقق يابد بالاترين درجات زهد خواهد بود چنان كه بزودى بيان خواهد شد.
مى گويم :
اضطرار منضم به زهد اگر قابل تصور باشد از خوى هاى پسنديده و روش هاى خردمندانه نيست چه رسد به اين كه از بالاترين درجات زهد باشد؛ چه گرسنه اى كه فاقد قرص نانى است و بدان مضطر مى باشد چنانچه خداوند آن را به آسانى و بدون زحمت به او بدهد و او متاءذّى شود و از گرفتن آن بگريزد از جمله ديوانگان به شمار مى آيد. و پس از اين در سخنان غزالى چيزى در فضيلت آن ذكر نشده است و ما هم چيزى را كه ذكر نشده بيان نمى كنيم . ديگر آن كه تقسيمى را كه غزالى بيان كرده درست نيست ، چه مضطر در برابر چهار قسم ديگر يكى از اقسام نيست بلكه همان گونه كه غزالى پس از اين اشاره كرده مضطر به بعضى از اين اقسام منقسم مى شود. از اين رو درست اين است كه نخست فقير به مضطر و غير مضطر تقسيم شود سپس غير مضطر به اقسام چهارگانه ، و مضطر به بعضى از اين اقسام كه قابل تصور باشد منقسم گردد، و سپس به ترتيب فضيلت هر يك از اقسام اين دو به طور جداگانه ذكر شود.
غزالى مى گويد :
غير از اين حالات پنجگانه حالت ديگرى است كه بالاتر از زهد است و آن عبارت از اين است كه وجود مال و فقدان آن در نظر او يكسان باشد، اگر آن را بيابد نه شاد مى شود و نه مى رنجد، و اگر نيابد نيز حال او به همين گونه است .
مى گويم :
من ميان اين حالت و حالت دوم كه آن را رضا ناميده تفاوت آشكارى نمى بينم .
غزالى مى گويد :
كسى كه داراى اين حالت باشد اگر همه دنيا و خزاين آن در دست او باشد زيانى به او نمى رساند، زيرا اموال را در خزانه خدا مى داند نه در دست خويش ، و فرقى ندارد كه مال در دست او باشد يا در دست غير او. از اين رو سزاوار است دارنده اين حالت مستغنى ناميده شود، چه او غنى و بى نياز است از اين كه مال در دست او وجود داشته باشد يا نداشته باشد و بايد از اين نام معنايى را درك كنى كه جدا باشد از معناى غنى مطلق كه صفت بارى تعالى است و بر كسى از بندگان اطلاق مى شود كه مالش زياد باشد، چه بنده اى كه مال فراوان دارد و بدان شادمان است نسبت به بقاى مال در دستش فقير است و از حيث آن كه مال در اختيارش قرار دارد غنى است ليكن نه از جهت باقى ماندن آن در اختيار او، و به همين سبب از جهتى فقير است . امّا شخصى كه او را مستغنى ناميديم هم از به دست آمدن مال ، و هم از بقاى آن در اختيارش و هم از اين كه اگر از كفش بيرون رود كلا غنى و بى نياز مى باشد؛ زيرا او از وارد شدن مال به دستش آزرده نمى شود تا نيازمند آن باشد كه از دستش ‍ خارج شود، و به مال شادمان نمى شود تا نيازمند بقاى آن باشد، و نيز فاقد آن نيست تا محتاج باشد كه آن را به دست بياورد. بنابراين غناى او عمومى تر و به غنايى كه از اوصاف بارى تعالى مى باشد نزديك تر است ، و قرب بنده به حق تعالى به سبب قرب صفاتى است نه قرب مكانى . با اين حال چنين بنده اى را غنى مى ناميم بلكه او را مستغنى مى گوييم تا غنى نام فردى باشد كه از همه چيز غناى مطلق دارد و او خداوند سبحان است . امّا اين بنده هر چند از مال چه از حيث وجود و چه از جهت عدم آن بى نياز است ليكن از چيزهاى ديگر بى نياز نيست . علاوه بر اين به مدد توفيق حق تعالى نيازمند است تا استغنايى كه خداوند دلش را به آن آراسته است باقى بماند، چه دلى كه در بند دوستى مال است همچون برده است و كسى كه مستغنى از آن است آزاد است و حق تعالى او را از اين بردگى آزاد كرده ليكن نيازمند دوام اين آزادگى است ، دل ها ميان بردگى و آزادگى در هر لحظه در نوسانند، چه آنها ميان دو انگشت از انگشتان رحمانند؛ از اين رو دادن نام غنىّ به وى با وجود كمالى كه در اوست به طور مطلق نيست بلكه بر سبيل مجاز است .
و بدان زهد درجه كمال ابرار و نيكان است و كسى كه داراى اين حالت است از مقربان درگاه الهى است . ليكن زهد نسبت به او نقصان است ، چه حسنات ابرار سيئات مقربان است ، و كسى كه از دنيا كراهت دارد به دنيا مشغول است چنان كه كسى كه به آن رغبت دارد نيز بدان مشغول مى باشد. مشغول بودن به آنچه غير خداست حجاب است ، چه ميان تو و خدا هيچ دورى نيست تا اين دورى حجاب شود، چون او از رگ گردن به تو نزديك تر است ، و نيز خداوند در مكانى نيست تا آسمان ها و زمين ميان تو و او حجاب باشند بلكه او از تو به تو نزديك تر مى باشد. لذا آنچه ميان تو و او حجاب مى شود مشغول بودن تو به چيزى غير از اوست ، و مشغولى تو به خود و شهوات خويش ، مشغول بودن به غير اوست ، و چون تو پيوسته به خود و شهوات خويش مشغولى به همين سبب همواره از او محجوبى ؛ و آن كه به دوستى نفس خويش مشغول است به غير او پرداخته ، و كسى كه نفس خود را دشمن مى دارد نيز به غير خدا رو آورده است ، بلكه هر چه جز خداست همچون رقيب حاضر در مجلسى است كه عاشق و معشوق در آن گرد آمده باشند، اگر دل عاشق به رقيب و دشمنى و زحمت وجود او و كراهت از حضور او توجه كند مادام كه دلش به دشمنى با او مشغول است از لذت مشاهده معشوق منصرف و محروم مى باشد، ليكن اگر عشق او را مستغرق گرداند از غير معشوق غافل مى شود و به آن توجه نمى كند؛ و همچنان كه نظر كردن به غير معشوق از روى محبت در حضور معشوق ، شرك در عشق و نشانه نقص آن است همچنين نگريستن به او از روى دشمنى شرك در عشق و نقصان آن مى باشد ليكن يكى از اين دو نگاه سبك تر از ديگرى است .
امّا كمال در اين است كه دل چه از روى دوستى و چه به سبب دشمنى به ديگرى غير از محبوب متوجه نشود؛ زيرا همان گونه كه در حالت واحد دو محبت در دل جايگزين نمى شود، دوستى و دشمنى نيز در يك حال جمع نمى گردد. پس آن كه به دشمنى با دنيا مشغول است مانند كسى كه به دوستى با آن سرگرم است از خدا غافل است جز اين كه سالك راه محبت دنيا غافلى است كه در طريق دورى از خدا گام برمى دارد و آن كه مشغول به دشمنى با دنياست غافلى است كه در عين غفلت پوياى راه تقرب به خداست ، و اميد مى رود كه سرانجام غفلت او زايل و مبدل به شهود گردد. از اين رو نسبت به او انتظار كمال مى رود، چه دشمنى دنيا مركبى است كه انسان را به خدا مى رساند. دوست و دشمن دنيا مانند دو مردند كه در راه حج بر شتران خود سوار و به راندن و علوفه دادن آنها مشغولند، ليكن يكى از آنها پشت به كعبه دارد و ديگرى رو به سوى آن آورده است . حالت اين دو نفر از حيث آن كه هر دو از كعبه دور و از آن مهجورند برابر است ليكن حالت كسى كه رو به سوى كعبه دارد در مقايسه با كسى كه به آن پشت كرده حالتى پسنديده است ، زيرا اميد مى رود كه به كعبه برسد امّا نسبت به كسى كه در كعبه معتكف و ملازم آن است و از آن جا بيرون نمى آيد تا نيازمند مركبى شود كه او را به آن جا برساند پسنديده نيست . نبايد گمان كنى كه دشمنى دنيا اصل مقصود است بلكه دنيا از آن جهت مبغوض است كه مانعى در راه رسيدن به قرب خداست و جز با دفع اين مانع نمى توان به قرب او رسيد. از اين رو ابوسليمان دارانى گفته است : هر كس در دنيا زهد ورزيد و به آن بسنده كرد در طلب راحتّى شتاب كرده است بلكه بايد به آخرت مشغول شود. او با اين سخن روشن كرده كه سلوك راه آخرت وراى زهد در دنياست چنان كه سلوك راه حج وراى پرداخت طلب بستانكار است كه مانع راه حج مى باشد.
اكنون روشن شد كه اگر مراد از زهد در دنيا نداشتن رغبت به وجود و عدم آن باشد منتهاى كمال است ، و اگر مقصود رغبت به عدم آن است تنها در مقايسه با درجه راضى و قانع و حريص كمال است و نسبت به درجه مستغنى نقصان مى باشد، بلكه در مورد مال كمال آن است كه آب تو مال در نظر تو يكسان باشد. و كثرت آبى كه در كنار تو است نبايد تو را بيازارد، چه مانند آن است كه در كنار دريا باشى ، همچنين كمى آن نبايد تو را برنجاند مگر آن كه از مقدار ضرورت كمتر باشد؛ و همان گونه كه آب مورد نياز است مال نيز مورد احتياج مى باشد.
بنابراين نبايد دل را به فرار از مجاورت آب زياد مشغول كنى و با آب زياد نبايد دشمنى ورزى بلكه بايد بگويى : از اين آب به مقدار نياز مى نوشم و به قدر حاجت به بندگان خدا مى نوشانم و نسبت به هيچ كسى بخل نمى ورزم . و بايد مال به همين گونه باشد، چه نان و آب از نظر نياز به آنها يكسانند و تنها تفاوت ميان آنها فراوانى يكى و كميابى ديگرى است . هرگاه خدا را شناختى ، و به تدابير او در اداره امور جهان وثوق داشتى مى دانى كه مقدار نياز تو به نان تا هنگامى كه زنده اى ناگزير به تو خواهد رسيد همان طورى كه مقدار نياز تو از آب به تو مى رسد. و ما اين مطلب را در كتاب توكل بيان خواهيم كرد.
اگر بگويى : چرا پيامبران و اولياى خدا از مال مى گريختند و از آن بشدت نفرت داشتند؟ مى گويم : آنان به همين گونه از آب دورى مى جستند به اين معنا كه بيش از نياز خود از آن نمى آشاميدند و از استفاده بيش از آن احتراز مى كردند، و آن را در مشك ها و مخازن جمع نمى كردند تا ميان خود آن را توزيع كنند بلكه آن را در نهرها و بيابان ها براى نيازمندان باقى مى گذاشتند و اين بدانت سبب نبود كه دلشان به دوستى يا دشمنى با آب مشغول باشد. خزاين زمين را به پيامبر خدا (ص ) و برخى از اصحاب او عرضه كردند، آنها را گرفتند و در محل هاى خود قرار دادند، و از آنها گريختند، چه در نظر آنها آب و مال و زر و سنگ يكسان بود. و آنچه درباره امتناع آنها نقل گرديده يا از كسى روايت شده كه بيم داشته است اگر مال را بگيرد او را بفريبد و دلش را مقيد كند و به شهوت ها بكشاند و اين حال افراد ضعيف است و ناگزير دشمنى با مال و فرار از آن نسبت به آنها كمال است بلكه اين حكم همه مردم است چه همه آنها ضعيفند جز پيامبران و اولياى الهى ، و يا اين امتناع آنها از كسى قل شده كه قوى و كامل است ليكن از گرفتن مال اظهار گريز و نفرت كرده تا خود را در درجه ضعيفان قرار داده و آنها در ترك مال به او تاءسّى جويند، زيرا اگر در گرفتن به او اقتدا كنند نابود مى شوند. او مانند مرد جادوگرى است كه در برابر فرزندانش از مار مى گريزد و اين به سبب ضعف او نيست بلكه بدين جهت است كه مى داند اگر مار را در برابر چشم فرزندانش بگيرد آنان نيز همين كه مار را ديدند آن را مى گيرند و هلاك مى شوند. به روش ضعيفان رفتار كردن براى پيامبران و اوليا و عالمان امرى ضرورى است .
اكنون دانستى كه مراتب فقر شش است و بالاترين آنها رتبه مستغنى است سپس به ترتيب زاهد، راضى ، قانع و پس از اينها حريص است .
مى گويم :
بلكه دانستى كه مراتب بيش از پنج نيست ، زيرا مرتبه راضى و مستغنى يكى است .
غزالى مى گويد :
نام فقر بر همين پنج دسته اطلاق مى شود، ليكن مستغنى را به اين معنا فقير ناميدن دليلى ندارد، و اگر فقير گفته شود به معناى ديگرى است و آن اين است كه او مى داند در همه امور خود عموما و در بقاى بى نيازى او از مال خصوصا فقير و نيازمند خداوند متعال است و اطلاق نام فقير به او مانند نام عبد است بر كسى كه خود را بنده مى شناسد و بدان اقرار دارد، چه اطلاق آن به چنين بنده اى سزاوارتر از اطلاق آن به غافلان و از خدا بى خبران است اگر چه نام عبد بر همه خلق تعميم دارد. نام فقير نيز عموميت دارد ليكن كسى كه خود را به خداوند فقير و محتاج مى داند به اطلاق اين نام سزاوارتر از ديگران است . بنابراين واژه فقير ميان اين دو معنا مشترك است و هرگاه اين اشتراك را بدانى خواهى دانست كه قول پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((از فقر به تو پناه مى بريم )) (741) و ((نزديك است فقر به كفر انجامد.)) (742) با سخن آن حضرت كه : ((مرا مسكين زنده بدار و مسكين بميران و مرا در زمره مسكينان محشور كن )) (743) تناقضى ندارد، زيرا آنچه پيامبر (ص ) از آن به خدا پناه برده فقر مضطرّ است ، و آنچه در دعا از خدا خواسته فقرى است كه اعتراف به بيچارگى و خوارى و احتياج به خداست .
فضيلت مطلق فقر
امّا آنچه از آيات دلالت بر آن دارد قول حق تعالى است كه : (( للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اءموالهم ؛ )) (744) و نيز: (( للفقراء الذين احصروا فى سبيل اللّه لا يستطيعون ضربا فى الا رض يحسبهم الجاهل اءغنيآء من التعفف . )) (745) خداوند در اين دو آيه سخن را بر سبيل مدح بيان كرده و صفت فقر را بر صفت هجرت و محصور بودن آنها مقدم داشته و اين دليل روشنى بر ستايش فقر است .
مى گويم :
اين دو آيه به هيچ روى بر ستايش فقر دلالت ندارد، بلكه در مقام بيان آنند كه مصرف مال به فقيرانى اختصاص دارد كه دراى اوصاف مذكور باشند. همچنين در بعضى اخبار كه غزالى ذكر كرده مراد همين است ، مانند آنچه نقل كرده كه از پيامبر خدا (ص ) پرسيدند: بهترين مردم كيست ؟ فرمود: ((فقيرى كه آنچه را با تلاش و زحمت به دست آورد ببخشد)) چه اين روايت گوياى اين است كه فضيلت دارد فقير آنچه را با زحمت و كوشش خود به دست آورده ببخشد و بر فضيلت فقر به طور مطلق دلالت ندارد. از اين رو ما از نقل آنچه غزالى ذكر كرده و بر اين مطلب دلالت ندارد و يا متشابه اند و يا آنها را تاءويل كرده و يا سخنانى است كه به گوينده آنها اعتماد نيست صرف نظر مى كنيم ، و به ذكر آنچه از طريق خاصه از اهل بيت (ع ) وارد شده است مى پردازيم :
در كافى از امام صادق (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((هر قدر ايمان بنده زياد گردد بر تنگى معيشت او افزوده مى شود)).(746)
از امير مؤ منان (ع ) روايت است كه : ((حماقت بر روزى ، محروميت بر عقل و بلا بر صبر گمارده شده است )).(747)
از امام صادق (ع ) روايت شده كه : فقيران مؤ من چهل خريف (748) پيش از توانگران آنها در باغ هاى بهشت به گردش درمى آيند، و سپس فرمود: ((مثلى برايت مى زنم ، و آن اين كه دو كشتى را از گمرك عبور مى دهند، گمركچى به يكى از آنها مى نگرد مى بيند در آن چيزى نيست مى گويد: اين را رها كنيد برود، و به ديگرى مى نگرد مى بيند پر از بار و سنگين است مى گويد: آن را باز داريد)).(749)
و نيز از آن حضرت نقل شده كه : ((در مناجات موسى (ع ) آمده است : اى موسى ! هرگاه ديدى فقر به سوى تو رو مى آورد بگو: شعار شايستگان خوش آمد، و اگر ديدى ثروت به تو رو مى آورد بگو: گناهى است كه مجازاتش شتاب كرده است )).(750)
و نيز از آن حضرت نقل شده است كه به مردى فرمود: ((آيا هيچ به بازار نمى روى ، آيا نمى بينى ميوه و چيزهاى ديگرى كه دلت آرزوى آنها را دارد به فروش ‍ مى رسد؟)) عرض كرد: چرا، فرمود: ((آگاه باش در برابر هر چيزى كه مى بينى و نمى توانى آن را بخرى براى تو حسنه اى است )).(751)
و نيز از آن حضرت روايت است كه : ((چون روز رستاخيز شود دسته اى از مردم برمى خيزند تا به در بهشت بيايند. هنگامى كه در بهشت را مى زنند به آنها گفته مى شود: شما چه كسانيد؟ مى گويند: ما فقيرانيم . به آنها گفته مى شود: آيا پيش از حساب ؟ مى گويند: چيزى به ما نداديد تا حساب آن را از ما بخواهيد، خداوند مى فرمايد: راست گفتند وارد بهشت شويد)).(752)
از امير مؤ منان (ع ) روايت است كه : ((فقر براى مؤ من زينت بخش تر از افسار بر رخسار اسب است )).(753)
از امام كاظم (ع ) روايت شده كه : ((خداوند مى فرمايد: من توانگر را به خاطر شرافتش نزد من توانگر نكردم و فقير را به سبب خوارى اش نزد من فقير نساختم ، بلكه با اين كار توانگران را به وسيله فقيران آزمودم ، و اگر فقيران نبودند توانگران سزاوار بهشت نمى شدند)).(754)
غزالى مى گويد :
پيامبر (ص ) فرموده است : ((مرا دو پيشه است هر كس آنها را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس آنها را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است و آنها فقر و جهاد است )).(755)
روايت شده است كه جبرئيل بر پيامبر خدا (ص ) فرود آمد و عرض كرد: ((اى محمّد خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: آيا دوست مى دارى اين كوه ها را طلا كنم و هر كجا باشى با تو باشند؟ پيامبر خدا (ص ) لحظه اى سر به زير انداخت سپس فرمود: اى جبرئيل ! دنيا خانه كسى است كه خانه ندارد، و ثروت كسى است كه ثروت ندارد، و كسى اينها را گرد مى آورد كه عقل ندارد، جبرئيل عرض كرد: اى محمّد! خداوند تو را در دنيا و آخرت به قول ثابت استوار بدارد)).(756)
روايت شده است عيسى (ع ) در ضمن گردش هاى خود به مردى گذر كرد كه خوابيده و خود را در گليمى پيچانده بود. او را بيدار كرد و فرمود: اى خوابيده ! برخيز و خدا را ياد كن . پاسخ داد: از من چه مى خواهى ؟ من دنيا را به اهلش ‍ واگذاشته ام . عيسى (ع ) به او فرمود: در اين صورت بخواب اى دوست من .
موسى (ع ) به مردى كه بر روى خاك خفته ، و خشتى در زير سرش گذاشته ، و صورت و ريشش در خاك فرو رفته و گليمى بر خود پيچانده بود گذر كرد. عرضه داشت پروردگارا! اين بنده تو در دنيا تباه است ، خداوند به او وحى فرمود: اى موسى ! آيا نمى دانى كه هرگاه من با تمام وجه به بنده ام نظر كنم همه دنيا را از تو باز مى گيرم .
ابى رافع گفته است : مهمانى بر پيامبر خدا (ص ) وارد شد و در نزد آن حضرت چيزى نبود كه بدان پذيرايى شود. مرا به نزد مردى از يهوديان خبير فرستاد و فرمود: ((به او بگو: محمّد به تو مى گويد: مقدارى آرد به من بفروش يا آن را تا هلال ماه رجب به من وام ده .)) ابى رافع مى گويد: نزد يهودى آمدم و او گفت : جز با گروى آرد نمى دهم . پيامبر خدا (ص ) را از پاسخ او آگاه كردم ، فرمود: ((بدان به خدا سوگند من در ميان اهل آسمان ها و زمين امينم . اگر او آرد را به من مى فروخت يا وام مى داد من آن را ادا مى كردم ، اين زره مرا ببر و نزد او گرو بگذار.)) چون از نزد آن حضرت بيرون آمدم اين آيه در تسلى خاطر او نازل شد: (( و لاتمدن عينيك الى ما متعنا به اءزواجا منهم زهرة الحياة الدنيا... )) (757)
پيامبر (ص ) فرمود: ((فقر براى مؤ منان زينت بخش تر از افسار خوب بر رخسار اسب است )).(758)
و نيز فرمود: ((هر كس بامداد كند در حالى كه در دل ايمن و در تن سلامت و خوراك روز خود را آماده داشته باشد مانند اين است كه همه دنيا را به دست آورده است )).(759)
و نيز فرموده است : ((فقر تحفه مؤ من در دنياست .)) (760) عيسى (ع ) گفته است : (( توانگر بسختى وارد بهشت مى شود.
و در خبرى از اهل بيت (ع ) آمده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى گرداند، و اگر به طور كامل او را دوست بدارد براى او اهل و مالى باقى نمى گذارد)).(761)
از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((روز قيامت بنده را مى آورند و خداوند از او عذرخواهى مى كند همان گونه كه در دنيا مردى از مرد ديگر پوزش ‍ مى خواهد، و مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند دنيا را به سبب خوارى تو نزد من از تو باز نگرفتم ، ليكن به خاطر كرامت و برترى كه برايت آماده كرده ام آن را از تو بازداشتم . اى بنده من به سوى اين صف ها بيرون آى ؛ هر كس تو را به خاطر من طعام داده يا براى رضاى من تو را پوشانيده است دست او را بگيرد، چه او را به تو بخشيدم ، و عرق در آن روز مردم را بجام كرده است ، پس در ميان صف ها مى رود و مى نگرد چه كسى به او نيكى كرده است تا دست او را بگيرد و وارد بهشت كند)).(762)
مى گويم :
اين حديث در كافى از امام صادق (ع ) بدين گونه است : ((خداوند در روز رستاخيز مانند كسى كه پوزش بخواهد بر فقراى مؤ منان رو مى كند و مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند من در دنيا شما را به سبب پستى منزلت در نزد من فقير نكردم و امروز خواهيد ديد با شما چه مى كنم . هر كس به يكى از شما در سراى دنيا نيكى كرده دست او را بگيرد و به بهشت درآوريد. يكى از آنها عرض مى كند: پروردگارا! اهل دنيا در امور دنياى خود رقابت و همچشمى داشتند زنان (خوبرو) را به ازدواج درآوردند، جامه هاى نرم و ملايم پوشيدند، در خانه هاى (خوب ) سكنا گزيدند و بر اسبان نامدار سوار شدند. مانند آنچه به آنها دادى به من بده . خداوند مى فرمايد: براى تو و براى هر بنده اى از شماست هفتاد برابر آنچه به اهل دنيا دادم از زمانى كه دنيا به وجود آمده تا آنگاه كه پايان يابد)).(763)
غزالى مى گويد :
پيامبر (ص ) فرموده است : ((زياد با فقيران آشنايى كنيد و نيكى ها را نزد آنها ذخيره سازيد، زيرا براى آنها دولتى است .)) عرض كردند: اى پيامبر خدا! دولت آنها چيست ؟ فرمود: ((چون روز رستاخيز شود به آنها گفته مى شود: بنگريد چه كسى به شما پاره نانى داده يا شربت آبى نوشانده يا جامه اى پوشانيده است ؛ دستش را بگيريد و به بهشت ببريد)).(764)
عمران بن حصين گفته است : من در نزد پيامبر خدا (ص ) جاه و منزلتى داشتم . به من فرمود: ((اى عمران تو را نزد ما مقام و موقعيتى است ميل دارى از فاطمه دختر پيامبر خدا عيادت كنى ؟)) عرض كردم : آرى پدر و مادرم فداى و باد اى رسول خدا. سپس آن حضرت برخاست و من نيز با او برخاستم تا به در خانه فاطمه (س ) ايستاد، در را كوبيد و فرمود: ((السلام عليكم آيا وارد بشوم ؟)) فاطمه (س ) عرض ‍ كرد: ((وارد بشويد اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد))؛ پيامبر (ص ) فرمود: ((من و كسى كه همراه من است ؟)) عرض كرد: ((و كسى كه همراه شماست اى پيامبر خدا))؛ عمران گفته است : فاطمه (س ) عرض كرد: ((سوگند به آن كه تو را بحق به پيامبرى فرستاده است جز گليمى براى من نيست ))، پيامبر (ص ) فرمود: ((آن را چنين و چنان كن )) - و به دست اشاره فرمود - فاطمه (س ) عرض كرد: ((اندامم را پوشيدم سرم را چكنم ؟)) پيامبر (ص ) ملحفه اى را كه كهنگى داشت به سوى او انداخت و فرمود: ((آن را به سرت ببند.)) سپس فاطمه (س ) اجازه داد و پيامبر (ص ) وارد شد و فرمود: ((سلام بر تو اى دخترم چگونه اى ؟ پاسخ داد: ((به خدا سوگند دردمندم و آنچه بر دردم مى افزايد آن است كه طعامى ندارم كه بخورم و گرسنگى مرا رنج مى دهد))؛ پيامبر خدا گريست و فرمود: ((اى دخترم ! بيتابى مكن به خدا سوگند من سه روز است طعامى نچشيده ام با آن كه من نزد خداوند از تو گرامى ترم ، ليكن آخرت را بر دنيا برگزيده ام ))؛ سپس دست بر شانه او زد و به او فرمود: ((مژده باد تو را به خدا سوگند تو سرور زنان بهشتيانى )). فاطمه (س ) عرض كرد: ((آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد كجا هستند؟)) فرمود: ((آسيه و مريم و خديجه سرور زنان روزگار خويشند و تو هم سرور زنان روزگار خويش . شما در خانه هايى مى باشيد از درّ آبدار كه در آن آزار و فرياد و رنجى نيست ))؛ پس از آن به او فرمود: ((با پسر عمت قناعت كن به خدا سوگند من تو را به همسرى كسى درآورده ام كه در دنيا و آخرت سيد و مهتر است )).(765)
از على (ع ) روايت شده كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((هنگامى كه مردم فقيران را دشمن بدارند و به آبادانى دنيا روآورند و بر گردآورى درهم و دينار حريص شوند خداوند آنان را به چهار خصلت دچار گرداند: قحطى زمان ، ستم سلطان ، خيانت حاكمان و شوكت دشمنان )).(766)
يحيى بن معاذ گفته است : دوستى تو با فقيران از اخلاق پيامبران ، و همنشينى تو با آنان از نشانه هاى صالحان و گريز تو از مصاحبت با آنان علامت منافقان است . در اخبار كتب پيشينيان آمده است كه خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود: بپرهيز از آن كه تو را دشمن بدارم و از چشمم بيفتى كه در اين هنگام دنيا را بر تو ريزان مى كنم .

 

next page

fehrest page

back page