راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۷ -


كتاب نكوهش رياكارى و جاه طلبى
مقدّمه
اين هشتمين كتاب از بخش هلاك كننده هاى كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است .
بِسْمِ اللّهِ الّرَحْمنِ الّْرَّحيم
سپاس از آن خداست كه داناى غيبهاست ، و از دل ها آگاه است ، خدايى كه از گناهان كبيره مى گذرد، و به عيب هاى پوشيده اى كه در دل ها پنهان مى دارند داناست و به نيت هاى پنهان بينا، خدايى كه فقط اعمال كامل و خالص از آلودگى هاى شرك و ريا را مى پذيرد. چرا كه تنها مقتدر و مالك اوست . پس او بى نيازترين بى نيازها در شريك داشتن است ، و درود و سلام فراوان بر محمّد و خاندان و اصحابش كه از خيانت و گناه مبرايند.
امّا بعد رسول خدا (ص ) فرمود: ((بيشترين چيزى كه بر امتم بيم دارم ريا و تمايلات پنهانى است .)) (200) ريا از تمايلات پنهانى است كه از حركت مورچه سياه بر روى تخته سنگ سخت در شب تاريك پنهان تر است ؛ از اين رو علماى بزرگ از آگاهى بر خطرهاى آن عاجز شده اند، چه رسد به عامه خداپرستان و پرهيزگاران . ريا از واپسين بلاهاى نفس و مكرهاى پنهان آن است ؛ و همانا علما و خداپرستانى كه همت گماشته و براى سلوك راه آخرت كوشايند به آن گرفتار مى شوند؛ زيرا آنها هرگاه نفوس خود را مغلوب ساخته و به مجاهده با نفس مى پردازند و آن را از شهوت ها منع و از موارد شبهه حفظ مى كنند و به زور آن را به انجام انواع عبادت ها وادار مى كنند نفوس آنها را از طمع كردن در گناهان آشكار كه به وسيله اعضاى بدن انجام مى شود عاجز مى گردد؛ بنابراين نفس با تظاهر به كار خير و اظهار علم و عمل خواستار استراحت مى شود و راه فرارى از زحمت جهاد با نفس به لذت مقبوليت خود نزد مردم ، مى يابد و مى بيند كه با ديده احترام و تعظيم به او مى نگرند. پس به اظهار بندگى مى شتابد و به اطلاع مردم مى رساند و تنها به اطلاع خالق از عبادت او قناعت نمى كند و از ستايش مردم شاد مى شود و تنها به سپاس خدا قانع نمى شود؛ و نفس مى داند كه هرگاه مردم بدانند كه وى تمايلات را رها ساخته است و از موارد شبهه خويشتن را حفظ و عبادت هاى سخت را تحمل مى كند، زبان به مدح و ثنايش ‍ مى گشايند، و در ستايش او مبالغه مى كنند و به ديده احترام و تعظيم بدو مى نگرند و به ديدار او تبرك مى جويند و به دعاى او راغب مى شوند و بر پيروى او حريص مى شوند و جلوتر از همه به او سلام و خدمت مى كنند، و در مجالس بسيار احترامش مى كنند، و در معاملات و خريد و فروش نسبت به او گذشت مى كنند و در مجالس او را جلو مى اندازند و در خوراك و پوشاك او را بر خود ترجيح مى دهند و به تواضع در برابرش كوچكى مى كنند و در اهدافش مطيع او مى شوند و او را محترم مى دارند. پس نفس ‍ در اين موارد به بزرگترين لذت ها و اغلب شهوت ها دست مى يابد و ترك گناهان و لغزش ها كوچك مى آيد و سختى مواظبت بر عبادت ها به نرمى و راحت طلبى مبدل مى شود، چون بهترين لذت ها و شهوت ها را در درون خود (تمايلات درونى ) ادراك مى كند و مى پندارد كه زندگى او در راه خدا و عبادت پسنديده مى گذرد و حال آن كه زندگى او در طريق اين تمايلات پنهانى سپرى مى شود كه خردهاى نافذ و نيرومند از درك آن عاجزند در حالى كه اعتقاد دارند در بندگى خدا مخلص است و از محرمات خدا دورى مى كند، غافل از اين كه نفس اين شهوت را براى خودآرايى در برابر بندگان و مردم پنهان مى دارد و از مقام و احترام و حال و اقبال خوبى كه به دست آورده شادمان است ، در حالى كه با آن عمل ثواب عبادت ها و پاداش اعمال خود را هدر داده و نام خود را در دفتر منافقان ثبت كرده است .
با اين حال خود را مقرب درگاه خدا مى پندارد، و اين مكر و حيله نفس ‍ است كه جز صديقان كسى از آن در امان نيست و مقام بلندى است كه جز مقربان كسى بدان پايه نمى رسد از اين رو گفته شده : آخرين چيزى كه از سر صديقان بيرون مى رود حب رياست است ، چون ريا دردى است نهانى كه بزرگترى تور شياطين مى باشد، لازم است گفتارى مبسوط در انگيزه و حقيقت ، درجات ، اقسام ، راه درمان ، و پرهيز از آن ، داشته باشيم و اين غرض از ترتيب كتاب كه دو بخش است روشن مى شود. در بخش اول مطالب زير بيان شده است : دوستى مقام و شهوت ، نكوهش شهوت و نشر آوازه ، فضيلت گمنامى ، نكوهش جاه و مقام ، معناى جاه و حقيقت آن ، علت اين كه مقام از مال محبوب تر است .
بيان اين كه جاه و مقام كمال خيالى است نه حقيقى ، دوستى آن اندازه از مقام كه ستوده است و آن مقدار كه نكوهيده است ، علت دوستى مدح و ستايش و بدآمدن از نكوهش ، درمان حب مقام ، درمان حب ستايش ، درمان بد آمدن از نكوهش ، اختلاف احوال مردم در نكوهش و ستايش كه دوازده فصل است و معانى ريا از آنها نشاءت مى گيرد و ناگزير بايد آنها را جلوتر بيان كنيم .
در نكوهش شهرت و منتشر شدن آوازه
بايد دانست كه اصل جاه و مقام همان منتشر شدن شهرت و آوازه است . و آن مذموم است ، بلكه گمنامى ستوده است ، مگر كسى كه خدا او را بدون اين كه خودش را به قصد مشهور شدن به زحمت بيندازد براى منتشر ساختن دينش مشهور سازد. انس مى گويد: رسول خدا (ص ) فرمود: ((در بدى مرد همين بس كه مردم با انگشت بدو اشاره كنند مگر كسى كه خدا او را محفوظ بدارد)). (201) جابر بن عبداللّه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((در بدى همين بس كه مردم در امور دين و دنيا با انگشت به او اشاره كنند، مگر كسى كه خدا او را از بدى حفظ كند؛ همانا خدا به چهره هايتان نمى نگرد بلكه به دل ها و اعمالتان مى نگرد.))(202) حسن براى حديث تاءويلى كرده است كه قابل ذكر است ، زيرا اين حديث را روايت كرد و به او گفتند: اى ابوسعيد مردم هرگاه تو را مى بينند با انگشتان به تو اشاره مى كنند. او گفت : پيامبر اين را قصد نكرده همانا قصدش كسى بوده كه بدعت گذارد در دين و فاسق در دنياى خود باشد.
على (ع ) فرمود: ((خودآرايى و شهرت طلبى را رها كن ، بلند آوازه مشو، براى تذكر و آموختن شخص خويش را بالا نبر، گمنام بمان و سكوت كن تا سالم بمانى و با اين كار نيكان را شاد و بدكاران را به خشم آورى .))
ابراهيم بن ادهم گفت : كسى كه شهرت را دوست دارد خدا را تصديق نكرده است . ايوب گفته است : سوگند به خدا بنده اى تصديق نكرده خدا را مگر اين كه شادمان شود كه مقامش معلوم نباشد. از خالد بن معدان نقل است كه هرگاه شركت كنندگان در مجلسش زياد مى شدند وى از بيم شهرت بر مى خاست . از ابوالعاليه نقل شده كه هرگاه بيش از سه نفر نزد او مى نشستند بر مى خاست . از حسن نقل است كه گفت : روزى ابن مسعود از منزلش ‍ بيرون شد؛ پس گروهى در پى او رفتند. ابن مسعود به آنها روى آورد و گفت : براى چه در پى من مى آييد! به خدا اگر بدانيد كه از اين كار چه سختى مى كشم دو مرد از شما در پى من نمى آيد. حسن گويد: براستى كه صداى كفش ها پيرامون مردها دل هاى نادانان را (به خاطر مقام و منصب ) استوار نمى دارد. روايت شده كه مردى در سفرى رفيق ابن محيريز شد و چون از او جدا شد، گفت : به من سفارشى كن . گفت : اگر بتوانى كه تعريف كنى و تعريف نشوى و به سوى ديگر بر روى و به سويت نيايند و سؤ ال كنى و سؤ ال نشوى ، چنان كن . ايوب به سفرى بيرون رفت ، پس افراد زيادى پشت سرش به راه افتادند. وى گفت : اگر نمى دانستم كه خدا از دلم آگاه است كه من از اين كار بدم مى آيد. مى ترسيدم كه مورد خشم خدا قرار بگيرم . معمّر گويد: ايّوب را بر بلندى جامه اش سرزش كردم . پس گفت : شهرت در گذشته به بلندى جامه بود ولى امروز به كوتاهى آن است . نورى گويد: بزرگان از دو شهرت نفرت دارند: جامه هاى خوب و لباس هاى پست ، زيرا چشم ها به هر دو دوخته مى شود. مردى به بشر بن حارث گفت : مرا سفارشى كن . بشر گفت : گمنام باش ، و غذاى پاك و حلال بخور. حوشب مى گريست و مى گفت : نامم به مسجد جامع رسيده است . بشر گفت : مردى را نمى شناسم كه شهرت را دوست بدارد ولى دينش بر باد نرود و رسوا نشود؛ و نيز گفت : شيرينى آخرت را نمى چشد مردى كه دوست بدارد مردم او را بشناسند.
در فضيلت گمنامى
رسول خدا (ص ) فرمود: ((بسا انسان ژوليده موى گرد آلودى كه دو كهنه پيراهن بيش ندارد و به او اهميت داده نمى شود و اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين خدا به او نيكى مى كند. از جمله آنهاست براء بن مالك .))(203)
ابن مسعود گويد: رسول خدا (ص ) فرمود: ((بسا انسانى كه دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود، اگر به خدا سوگند ياد كند خدا به او نيكى فرمايد، اگر بگويد: خدايا از تو در خواست بهشت دارم به يقين خدا به او خواهد بخشيد با آن كه از دنيا چيزى به او نداده است .))(204)
پيامبر (ص ) فرمود: ((آيا شما را به اهل بهشت راهنمايى كنم ؟ هر ضعيفى كه مردم او را ضعيف مى شمارند كه اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين به او نيكى فرمايد، و اهل دوزخ هر شخص متكبرى است كه خرامان راه برود.))(205)
از پيامبر (ص ) روايت است : ((به راستى اهل بهشت هر شخص ژوليده موى غبار آلودى است كه دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود. آنها كه هرگاه از اميران اذن بخواهند به آنها اذن ندهند، هرگاه زن خواستگارى كنند با آنها ازدواج نكنند، و هرگاه سخن بگويند به گفتارشان گوش ندهند. نيازهاى بعضى از آنها در سينه هايشان است اگر در روز قيامت نور او بر مردم تقسيم شود تمامشان نورانى مى شوند)).(206)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بعضى از امتم كسانى هستند كه اگر يكى از آنها نزد يكى از شما بيايد و از او دينارى بخواهد به او نمى دهد و اگر درهمى بخواهد به او نمى دهد و اگر يك فلس بخواهد به او نمى دهد، ولى اگر بهشت را از خدا درخواست كند البته به او خواهد داد؛ و اگر از خدا دنيا را بخواهد به او ندهد و خدا دنيا را از او دريغ نداشته ، مگر براى اين كه دنيا نزد خدا خوار و پست است . وى دو كهنه جامه دارد و به او اهميت داده نمى شود، اگر به خدا سوگند ياد كند به يقين خدا به او نيكى فرمايد)).(207)
از پيامبر (ص ) روايت شده : ((مقدار كمى از ريا شرك است ، و خدا پرهيزكارانى را كه پنهانند دوست مى دارد. آنها كه هرگاه غايب شوند آنها را نجويند و هرگاه حاضر شوند شناخته نشوند؛ دلهايشان چراغ هاى هدايت است و انسان ها را از هر نيرنگى و تاريكى نجات مى دهند)).(208)
محمّد بن سويد گويد: اهل مدينه دچار قحطى شدند و در آنجا مرد درستكارى بود كه به او اهميتى داده نمى شد و همواره در مسجد رسول خدا بود و در همان حالى كه مردم دعا مى كردند مردى نزد آنها آمد كه دو جامه كهنه پوشيده بود. پس دو ركعت نماز به اختصار خواند. سپس دستش ‍ را بلند كرد و گفت : پروردگارا به تو سوگند ياد مى كنم كه همين ساعت بر ما باران ببارى و هنوز دستش را پايين نياورده و دعايش تمام نشده بود كه آسمان پر از ابر شد و باران باريد تا آنجا كه اهل مدينه از بيم غرق شدن به فرياد آمدند. پس گفت : خدايا اگر مى دانى كه باران آنها را بس است آن را قطع كن . پس باران ايستاد، محمّد بن سويد از پى آن ژنده پوش روان شد تا منزلش را بشناسد آنگاه صبح زود نزد او رفت . ژنده پوش از خانه بيرون آمد. محمّد بن سويد به او گفت : براى حاجتى نزد تو آمده ام . پرسيد چه حاجتى است ؟ گفت : دعايى به من بياموز. گفت : سبحان اللّه تو با اين مقامى كه دارى از من درخواست دعا مى كنى ؟ سپس گفت : چه چيز تو را به مقامى كه من ديدم رسانده است ؟ گفت : خدا را در آنچه به من امر و نهى فرمود اطاعت كردم . پس از خدا درخواست كردم خدا هم به من بخشيد.
ابن مسعود گويد: سرچشمه هاى دانش ، چراغ هاى هدايت خانه نشين ، چراغ هاى شب ، دل زنده ، و ژنده پوش باشيد، تا در ميان اهل آسمان معروف و در ميان اهل زمين پنهان و ناشناخته شويد.
ابوامامه گويد: پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((همانا در ميان دوستان من از همه بيشتر به بنده مؤ منى رشك مى برند كه گناهش كم است و از نماز بهره مند است ؛ به بهترين صورت پروردگارش را مى پرستد و در نهان و آشكار او را اطاعت مى كند و در ميان مردم پنهان و گمنام است ؛ با انگشتان به او اشاره نمى شود و بر اين حالت صبر مى كند. راوى گفت : سپس رسول خدا (ص ) دست بر هم زد و فرمود: مرگش زود مى رسد و ميراثش كم و گريه كنندگان اندكند.))(209)
فضيل گويد: به من خبر رسيده كه خداى متعال در بعضى امور كه به آن بر بنده اش منّت نهاده مى فرمايد: آيا به تو نعمت ندادم ؟ آيا تو را پوشيده نداشتم ؟ آيا تو را گمنام قرار ندادم ؟
خليل بن احمد مى گفت : خدايا مرا در پيشگاه خودت از والاترين آفريدگانت و در نزد نفس خودم از پست ترين مخلوقاتت ، و در نزد مردم از آفريدگان متوسط خود قرار بده .
بنابراين اخبار و آثار نقل شده نكوهش شهرت و برترى گمنامى را به شما مى شناساند و آنچه از شهرت و آوازه مطلوب است همان وجاهت و مقام در دلهاست و دوستى مقام سرچشمه تمام فسادهاست .
اگر كسى بگويد: كدام شهرت بيشتر از شهرت پيامبران و پيشوايان عالم است و چگونه آنها فضيلت گمنامى را از دست داده اند؟
بايد بدانى آنچه نكوهيده است شهرت طلبى است . امّا اگر بدون اين كه بنده به خود زحمت بدهد از سوى خداوند سبحان مشهور شود نكوهيده نيست . آرى براى افراد ضعيف شهرت بلاست ولى براى نيرومندان بلا نيست و او بسان غرق شدن ضعيف است كه هرگاه با او گروهى غرق شده باشد براى او بهتر است كه هيچ كدام او را نشناسند، چون به او در مى آويزند و در برابر آنها ضعيف است . در نتيجه همراه آنها هلاك مى شود. امّا غرق شده اى كه قوى است بهتر است غرق شدگان او را بشناسند تا به او در آويزند و آنها را نجات دهد و از انجام آن كار ثواب ببرد.
نكوهش حبّ جاه
خداى متعال مى فرمايد: تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوّا فى الارض و لا فسادا. (210) خداوند ميان قصد فساد و برترى جويى و ميان اين كه خانه آخرت براى كسى است كه از هر دو قصد تهى باشد، جمع كرده و فرموده است : من كان يريد الحياة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم لا يبخسون . اولئك الذين ليس لهم فى الا خرة الا النار و حبط ما صنعوا فيها و باطل ما كانوا يعملون . (211) اين آيات كه عام است شامل جاه دوستى مى شود، چرا كه حبّ جاه بزرگترين لذّت از لذّت هاى زندگى دنيا و بيشترين زينت آن است .
پيامبر (ص ) فرمود: ((دوستى جاه و مال در دل نفاق را مى روياند، چنان كه آب گياه را مى روياند)). (212)
و فرمود (ص ): ((دو گرگ درنده اى كه به آغل گوسفندان حمله كنند فسادشان بيشتر از دوستى جاه و مال در دين مرد مسلمان نيست )).(213)
پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: ((همانا مردم با پيروى از هواى نفس و دوستى ستايش هلاك مى شوند)).(214)
مى گويم : از طريق شيعه در كتاب كافى از عبداللّه بن مسكان روايت شده است : شنيدم كه حضرت صادق (ع ) مى فرمود: ((از اين رئيس ها كه رياست طلبند نپرهيزيد. به خداى صداى كفش ها پشت سر مردى بلند شد، جز اين كه خود هلاك شد و ديگران را نيز هلاك كرد)).(215)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((ملعون است كسى كه رياست طلب باشد؛ ملعون است كسى كه به آن همّت گمارد؛ ملعون است كسى كه به آن حديث نفس كند)).(216)
از امام صادق (ع ) روايت شده است : ((هر كس رياست بخواهد هلاك مى شود)).(217)
از ابوربيع شامى از امام باقر (ع ) روايت شده كه گفت : امام باقر (ع ) به من فرمود: ((واى بر تو اى ابوربيع رياست طلب و گرگ مباش و به وسيله ما از مردم ارتزاق مكن كه خدا تو را فقير سازد و درباره ما آنچه درباره خودمان نمى گوييم مگو؛ چرا كه ناگزير (در قيامت ) متوقف شده و مورد سؤ ال قرار مى گيرى . پس اگر راستگو بودى تو را تصديق و اگر دروغگو باشى تو را تكذيب مى كنيم )).(218)
از محمّد بن مسلم روايت است كه گفت : شنيدم امام صادق (ع ) مى فرمود: ((آيا معتقدى كه خوبان شما را از بدانتان باز نمى شناسم ؟ آرى به خدا بدهاى شما كسى است كه دوست بدارد كه پشت سر او راه بروند چرا كه ناگزير چنين شخصى دروغگو يا در راءى دادن عاجز است )).(219)
در حديث صحيح از معمّر بن خلاء از امام هشتم (ع ) روايت شده كه معمّر از مردى نام برد و به حضرت عرض كرد كه آن مرد رياست را دست دارد. حضرت فرمود: ((دو گرگ درنده در ميان گوسفندانى كه شبان هايشان متفرق شده اند زيانبارتر از رياست ، در دين مسلمان نيست .))(220)
معناى جاه و حقيقت آن
بايد دانست كه جاه و مال دو ركن دنيايند و مال عبارت است از مالكيت اعيانى كه از آن نفع عايد مى شود و معناى جاه مالكيت بر دل هايى است كه تعظيم و بندگى آنها مطلوب است . همانطور كه ثروتمند كسى است كه مالك نقره و طلاست ، يعنى آنها را در اختيار دارد تا به وسيله آنها به اهداف خود و برآوردن تمايلات و ديگر لذت هاى نفسانى برسد، صاحب مقام نيز كسى است كه مالك دل هاى مردم است ، يعنى مى تواند در دل ها تصرّف كند تا به وسيله آن صاحبان دل ها را در اهداف و كارهايش به كار گيرد و همان طور كه انسان مال ها را با حرفه ها و هنرهاى گوناگون به دست مى آورد صاحب مقام نيز دل هاى مردم را با رفتارهاى مختلف به دست مى آورد و دل ها جز با معارف و اعتقادات مسخّر نمى شوند؛ بنابراين هر كسى كه دلش ‍ معتقد به وجود صفتى از صفت هاى كمال در شخصى باشد، به تناسب نيروى اعتقاد خود و درجه آن كمال ، در نزد او مطيع و مسخّر مى شود و شرط نيست كه آن صفت ذاتا كمال باشد، بلكه كافى است به اعتقاد طرف كمال باشد و گاه چيزى را كه كمال نيست كمال مى داند و قلبش در برابر كسى كه آن صفت را دارد بر حسب اعتقادش مطيع مى شود؛ چرا كه اطاعت قلب حالت قلب است و حالات قلب تابع اعتقادات و دانش ها و تخيّلات دل هاست و همان طور كه دوستدار مال مى خواهد مالك بردگان شود، صاحب جاه و مقام نيز مى خواهد كه آزادگان را برده و بنده خود سازد و با مالك شدن دل هايشان آنها را به تملّك خود در آورد، بلكه برده اى كه صاحب مقام طالب آن است بالاتر است ، زيرا مالك بنده را به قهر مالك مى شود، در حالى كه بنده بر حسب طبيعت از آن امتناع دارد و اگر او را آزاد بگذارند از بندگى سرباز مى زند، ولى صاحب مقام از روى رغبت فرمانبردارى مى خواهد و سزاوار است كه آزادگان با رغبت و ميل بنده او باشند و از آن بندگى و اطاعت كه صاحب جاه مى خواهد شادمان باشند بيش از آنچه صاحب برده از برده مى خواهد. در اين صورت معناى چاه موقعيت داشتن در دل هاى مردم است ، يعنى دل ها به صفتى از صفات كمال كه در طرف هست معتقد شود و به اندازه اى كه مردم به آن كمال معتقد دل هايشان به برترى او اقرار مى كند و او به اندازه اقرار دل ها، بر صاحبان آنها تسلّط مى يابد و شادى و جاه دوستى او به اندازه تسلّط او بر دل هاست اين است معناى جاه و حقيقت آن و داراى نتايجى چون ستايش ‍ و زياده روى در مدح است زيرا كسى كه به كمالى معتقد است آن را بازگو مى كند و مى ستايد و مانند خدمت و كمك چون از فداكارى در فرمانبردارى او به مقدار اعتقادش بخل نمى ورزد و مانند بنده در اهدافش مسخّر اوست و مانند ايثار و ترك نزاع و بزرگداشت او با سلام كردن به او و واگذار كردن صدر مجلس در مجالس و مقدم داشتن وى در تمام مقاصد، اينها آثارى است كه از جايگزين شدن مقام در دل حاصل مى شود؛ و معناى جايگزينى جاه در دل آن است كه دل ها به صفات كمال در شخصى معتقد باشد يا به علم يا عبادت ، يا خوشخويى يا تبار يا حكومت يا زيبايى چهره يا نيروى بدنى يا چيزهاى ديگرى كه مردم آن را كمال مى دانند، چرا كه تمام اين صفات در دل ها موقعيت بزرگى دارد و سبب جايگزينى جاه و مقام (در دل ) مى شود.
طبيعى بودن جاه طلبى براى آدمى و انگيزه آن تا آنجا كه فقط با سخت كوشىدل از آن تهى مى شود
بايد دانست همان عاملى كه موجب محبوبيّت طلا و نقره و ديگر مال ها مى شود عينا موجب محبوبيّت مقام مى شود بلكه موجب مى شود كه در نظر انسان مقام محبوب تر از مال باشد، چنان كه همان عامل موجب مى شود كه طلا محبوب تر از نقره باشد در صورتى كه در اندازه برابر باشند و مى دانيد كه خود طلا و نقره محبوبيت ذاتى ندارند، چون نه مى تواند غذا و پوشاك انسان شود و نه زن ؛ و با سنگريزه برابر است و محبوبيّت آنها از آن نظر است كه وسيله اى براى رسيدن به تمام دوست داشتنى ها و برآوردن خواسته هاست . جاه و مقام نيز چنين است چون معناى جاه مالك شدن دل هاست و همان طور كه مالك شدن طلا و نقره به انسان قدرتى مى بخشد كه آدمى با آن به اغراض ديگرش مى رسد، مالك شدن دل هاى آزادگان و توانايى بر تسخير آنها نيرويى به انسان مى بخشد كه بدان وسيله به تمام اهدافش مى رسد.
بنابراين مشترك بودن در علّت موجب مشترك بودن در محبّت است و برترى مقام بر مال موجب مى شود كه مقام محبوب تر از مال باشد. مالكيت بر دل ها بر مالكيت اموال از سه نظر برترى دارد:
1 - از طريق جاه به مال رسيدن آسان تر از رسيدن به جاه از طريق مال است . بنابراين ، عالم يا زاهدى كه برايش موقعيتى در دل ها مقرر شده اگر قصد به دست آوردن مال كند برايش آسان است ، زيرا اموال صاحبان دل ها مسخّر دل هاست و به كسى بخشنده مى شود كه به كمال او معتقد است ؛ امّا مرد پستى كه هيچ صفت كمالى ندارد هرگاه گنجى بيابد و جاه و موقعيتى نداشته باشد، مال خود را نمى بخشد و مى خواهد با مال به موقعيت برسد ولى برايش ممكن نمى شود در اين صورت جاه و موقعيت وسيله اى است براى دستيابى به مال و هر كس صاحب مقام و موقعيت مى شود صاحب مال نيز مى شود، و هر كس صاحب مال باشد به هر حال صاحب مقام نمى شود؛ از اين رو جاه و موقعيت محبوب تر از مال است .
2 - مال در معرض فنا و نابودى است ، چون به سرقت مى رود و غصب مى شود و شاهان و ظالمان در آن طمع مى كنند و نياز به نگهدارى و پاسدارى دارد و خطرهاى بسيارى بر آن وارد مى شود. امّا هرگاه دل ها تصرّف شود و در معرض اين آفت ها نيست و به يقين دل ها گنجينه هاى اعتقاد است كه دزدان توان دزديدن آن را ندارند و دست غاصبان به آن نمى رسد. با دوام ترين مال ها زمين و املاك كشاورزى است و انسان در آن از غصب و ظلم در امان نيست و از نگهدارى و مراقبت نيز بى نياز نمى باشد، امّا گنجينه هاى دل ها خود محفوظند و صاحب مقام از غصب و دزدى آنها در امان است . آرى دل ها با دگرگون شدن و بدحالى و تغيير يافتن اعتقاد به صفات كمالى كه آن را در تصديق كرده غصب مى شود و آن از امورى است كه دفعش آسان است و براى كسى كه اقدام به انجام آن كند به آسانى فراهم نمى شود.
3 - حكومت بر دل ها گسترش و توسعه مى يابد و نياز به رنج و زحمت ندارد، زيرا هرگاه دل هاى مردم به شخصى اعتقاد داشته باشد و به كمال علمى يا علمى يا غير آن معتقد شوند، زيان ها ناگزير به آنچه در دل دارند گشوده مى شوند و اعتقادى را كه نسبت به مراد خود دارند براى ديگران وصف مى كنند و دل شنونده را نيز براى مراد خود به دست مى آورند. براى همين است كه انسان بر حسب فطرت شهرت و آوازه را دوست مى دارد، چرا كه هرگاه شهرتش در اطراف پيچيد دل ها را به خود جلب مى كند و آنها را به اقرار و تعظيم (نسبت به آن شخص ) فرا مى خواند و همچنان از يكى به ديگرى سرايت مى كند و رو به فزونى مى نهد و راه معينى براى بازگرداندن (براى كاستن ) آن وجود ندارد امّا كسى كه مقدارى مال به دست مى آورد فقط مالك همان مال است و نمى تواند آن را رشد دهد، مگر زحمت بكشد بنابراين جاه و مقام همواره خود رشد مى كند و كسى جلوش را نمى تواند بگيرد، در حالى كه مال ثابت است . از اين رو هرگاه موقعيت بزرگ شد و شهرت در عالم پيچيد و زيان ها به ستايش گشوده شد اموال در برابر آن ناچيز است .
اگر كسى به اعتراض بگويد: در مال و مقام هر دو اشكال هست و شايسته نيست . انسان آن دو را دوست بدارد، آرى مقدارى از مال كه آدمى با آن لذت ها را جلب و ضررها را از خود دفع مى كند دوست داشتن آن بدون اشكال است ؛ مانند كسى كه محتاج به پوشاك و خوراك و مسكن است يا كسى كه گرفتار بيمارى يا عقوبتى است ، هرگاه جز با مال و مقام قادر به دفع عقوبت از خويشتن نباشد دوستى او نسبت به مال و مقام روشن است ، زيرا هر چيزى كه تنها با آن آدمى به محبوب مى رسد محبوب است . امّا در طبيعت آدميان امر عجيبى جز اين وجود دارد و آن عشق به جمع كردن مال و پنهان ساختن گنج ها و ذخيره كردن اندوخته ها است و افزون خواهى گنج ها سواى تمام نيازهاست ، تا آنجا كه اگر براى بنده اى دو درّه طلا باشد علاوه بر آنچه طالب سوّمى خواهد بود. و همچنين انسان دوست دارد كه مقامش توسعه يابد و آوازه اش به دور دست ترين شهرها برسد، شهرهايى كه يقين دارد هرگز قدم در آنها نمى گذارد و اهل آنجا را نمى بيند تا او را تعظيم كنند يا با مال به او نيكى كنند يا در يكى از اهدافش به او كمك دهند و با اين كه از آن اغراض نااميد است در عين حال سخت از شهرت جهانى لذت مى برد و محبت آن در طبيعت او ثابت است ؛ و به نظر مى رسد كه علاقه به چنين شهرتى نادانى است ، چون دوستى چيزى است كه نه فايده دنيوى دارد نه فايده اخروى .
مى گوييم : آرى اين دوستى از دل ها جدا نمى شود و دو عامل دارد:
1 - عاملى آشكار كه تمام مردم آن را درك مى كنند.
2 - عاملى پنهان كه مهمترين آن دو عامل است . ولى دقيق ترين و پنهان ترين آنهاست و حتّى تيزهوشان آن را نمى فهمند چه رسد به افراد كم هوش ؛ چون اين عامل از درون وجود انسان ريشه مى گيرد و خويى است كه در طبيعت جايگزين شده است و جز شناوران در درياى علوم ، كسى از آن آگاه نمى شود. عامل اول دفع رنج ترس است ، زيرا كسى كه به بدگمانى دچار شود حريص مى شود و آدمى اگر اگر چه مى تواند به موجودى حاضر اكتفا كند. امّا آرزوهاى طولانى دارد و گمان مى كند مالى كه مورد احتياج اوست ممكن است نابود شود و به مال ديگر نياز پيدا كند و چون اين مطلب به دلش خطور مى كند بيم به دلش راه مى يابد و رنج ترس را فقط ايمنى حاصل از بودن مال ديگر دور مى سازد، تا در صورتى كه به اين مال موجود صدمه اى رسيد به آن مال ديگر پناه ببرد؛ و انسان به سبب علاقه به خود و دوست داشتن زندگى ، مدت و طول زندگى را اندازه گيرى مى كند و تهاجم نيازها را نيز برآورده مى كند و امكان راهيابى آفت ها را به مال بررسى و از آن احساس ترس مى كند و در جستجوى دفع ترس بر مى آيد كه مال بسيار است تا اگر به قسمتى از مالش آسيبى برسد به وسيله مال ديگر خود بى نياز شود و اين ترسى است كه در برابر مقدار معينى از مال از بين نمى رود، بدين سبب علاقه اش به مال پايانى ندارد تا مالك تمام دنيا شود. از اين رو پيامبر (ص ) فرمود: ((و گرسنه اند كه سير نمى شوند گرسنه دانش و گرسنه مال )) (221) پيامد اين علت آن است كه دوست دارد موقعيت و مقام او در دل هاى كسانى كه از وطن و شهر او دورند جايگزين شود، چون ممكن است عاملى او را از وطن دور سازد و به وطن آنها ببرد يا آنها را از وطنشان به وطن او منتقل كند. و محتاج به كمك گرفتن از آنها شود و هرگاه اين پيشامد ممكن باشد و محتاج شدن او به افراد دور از شهر او به ظاهر محال نباشد، نفس از جايگزين شدن موقعيت او در دل هاى آنها شاد مى شود و لذّت مى برد چون اين موقعيت او را از اين ترس ايمن مى سازد.
امّا سبب دوّم كه قوى تر از اوّلى است اين است كه روح امرى الهى و خداى متعال آن را توصيف كرده و فرموده است : يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى . (222) معناى الهى بودن روح اين است كه روح از اسرار مربوط به علم مكاشفه است و اظهار آن مجاز نيست ، زيرا رسول خدا (ص ) آن را آشكار نكرده است ولى شما پيش از شناخت روح مى دانيد كه دل به صفات حيوانى مانند خوردن و همخوابگى و صفات درندگى مانند كشتن و زدن و آزار دادن و به صفات شيطانى چون فريب و نيرنگ و گمراه كردن تمايل دارد و نيز به صفات الهى مانند بزرگى و عزّت و قدرت و برترى جويى متمايل است ، زيرا از ريشه هاى گوناگونى تركيب يافته كه شرح و تفصيل آنها موجب طولانى شدن سخن است . بنابراين انسان از آن جهت كه امرى الهى (روح ) در وجود اوست بر حسب طبيعت ربوبيّت را كه يگانه بودن در كمال و مستقل بودن در وجود است دوست مى دارد و اين كمال كه از صفات ربوبى است بر حسب طبيعت محبوب آدمى است و يگانه بودن در وجود را دوست دارد، چرا كه شريك بودن با ديگران در وجود نقص ‍ است . بنابراين كمال خورشيد در يگانه بودن اوست و اگر خورشيد ديگرى وجود مى داشتن نوعى كاستى براى خورشيد بود، چرا كه در كمال خورشيد بودن يگانه نبود در حالى يگانگى در وجود ويژه خداى متعال است زيرا به همراه او جز او موجودى نيست و هر چه غير از خداست نشانى از قدرت اوست و به ذات خود قوام ندارد، بلكه قوام و پايدارى او به خداست . پس ‍ به موازات موجوديت خدا موجودى نيست ، چرا كه اگر به موازات خدا موجودى باشد بايد در درجه با خدا برابر باشد و اگر چنين باشد نقصانى در كمال خدا خواهد بود؛ بلكه موجود كامل آن است كه در رتبه خود نظيرى نداشته باشد و همان طور كه تابش نورد خورشيد در كرانه هاى عالم نقصانى براى خورشيد نيست بلكه از جمله كمالات آن است و تنها نقصان خورشيد در اين است كه خورشيد ديگرى در رتبه برابر با آن موجود باشد به طورى كه از خورشيد اولى بى نياز باشد، همچنين وجود هر چه در عالم هست به تابش انوار قدرت الهى باز مى گردد. بنابراين پيرو است نه پيروى شده و در اين صورت معناى ربوبيت يگانگى در وجود و كمال مى باشد و هر انسانى بر حسب طبيعت خود دوست دارد كه در كمال يگانه باشد از اين رو يكى از اساتيد صوفيّه مى گويد: در باطن هر انسانى ربوبيّتى وجود دارد كه فرعون آن را به صراحت بر زبان آورد و گفت : انا ربكم الاعلى ، ولى فرصت اظهار برايش فراهم نمى شود و سخن اين گوينده صحيح است ، چرا كه بندگى موجب مقهور شدن نفس است ولى ربوبيّت بر حسب طبيعت محبوب است و علتّش همان نسبت ربّانيتى است كه خداى متعال در گفته خود بدان اشاره فرموده است : قل الروح من امر ربى ، ولى چون نفس از درك آخرين درجه كمال ناتوان شود تمايلش به كمال از بين نمى رود؛ بنابراين نفس آدمى دوستدار و خواستار كمال است و ذاتا از آن لذّت مى برد و جز رسيدن به كمال هدفى ندارد. لذا هر موجودى ذات خود و كمال آن را دوست دارد و هلاكت را كه نابودى ذات با صفات كمال اوست دوست نمى دارد و پس از آنى كه در وجود يگانه نشد كمالش در اين است كه بر تمام موجودات مسلّط شود، چرا كه بالاترين كمالات اين است كه وجود ديگران به تو وابسته باشد و اگر چنين نشد كمال به اين است كه بر ديگران مسلّط شوى ، در اين صورت تسلّط بر تمام انسان ها بر حسب طبيعت محبوب انسان است چرا كه تسلّط نوعى كمال است و هر موجودى كه خود را بشناسد ذات و كمالات ذاتى خود را دوست دارد و از آن لذّت مى برد، جز اين كه تسلّط بر چيزى به اين است كه بتواند در آن تاءثير بگذارد و بر حسب ميل خود آن را تغيير دهد و مسخّر او باشد و هر طور بخواهد در آن تصرّف كند. بنابراين آدمى دوست دارد كه بر اشياى موجود تسلّط يابد. امّا بايد توجه داشت كه موجودات به سه بخش تقسيم مى شوند:
1 - موجوداتى كه ذاتا دگرگونى نمى پذيرند، مانند ذات و صفات خدا.
2 - موجوداتى كه تغيير پذيرند امّا بشر نمى تواند بر آنها مسلّط شود، مانند كرات ، ستارگان ، باطن آسمان ها و نفوس فرشتگان ، جنّ، شياطين ، كوه ها، درياها و آنچه در زير كوه ها و درياهاست .
3 - موجوداتى كه با قدرت انسان تغيير پذيرند؛ مانند زمين و اجزاى آن و معدن ها و گياهان و حيوان هاى موجود در زمين از جمله دل هاى مردم ، چرا كه دل هاى مردم مانند كالبدهايشان و كالبدهاى حيوانات تغييرپذير است و در اين صورت آدمى دوست دارد كه به وسيله علم بر كرات مسلّط و از اسرار آنها آگاه شود و علم به آنها خود نوعى تسلّط است ، زيرا آنچه بر انسان معلوم شود و بر آن احاطه يابد چنان است كه زير سلطه اوست و شخص ‍ عالم مانند اين است كه بر او مسلّط شده است . از اين رو آدمى دوست دارد كه خدا و فرشتگان و كرات و ستارگان و تمام شگفتى هاى آسمان و درياها و كوه ها و ديگر اشيا را بشناسد چرا كه اين شناخت نوعى تسلّط بر آنهاست و تسلّط نوعى كمال است و اين شبيه به كسى است كه نمى تواند صنعت شگفت آورى را فرا بگيرد، لذا علاقه مند مى شود كه راه فراگيرى آن را بشناسد مانند كسى كه از وضع كردن شطرنج عاجز است . و دوست دارد كه بازى با آن و چگونگى وضع شدن آن را بداند، يا مانند كسى است كه در هندسه يا شعبده يا جرثقيل يا جز آن هنر عجيبى را مى بيند و در خود احساس عجز و قصور از ياد گرفتن آن مى كند؛ امّا علاقه دارد كه از چگونگى آن آگاه شود. بنابراين از ناتوانى كه نقص است ناراحت مى شود و از عالم شدن به آن اگر بداند لذّت مى برد.
امّا قسم دوّم كه مربوط به زمين و محتويات آن است و بشر مى تواند در آن دگرگونى هايى ايجاد كند، آدمى بر حسب طبيعت دوست دارد كه با قدرت تصرف در آن به دلخواه خود بر آن سلطه يابد و زمين و محتوياتش دو بخش ‍ است : مادى و غير مادى . مادى همان طلا و نقره و كالاهاست و آدمى دوست دارد كه بر آنها مسلّط باشد و هر طور كه مى خواهد در آن تصرّف كند، بردارد بگذارد - بدهد، ندهد، چرا كه اين تصرفات قدرت است و قدرت ، كمال است و كمال از صفات ربوبى است و ربوبيت بر حسب طبيعت محبوب است . از اين رو است كه (آدمى ) مال را دوست دارد اگر چه در پوشاك و خوراك و تمايلات نفسانى اش به آن محتاج نباشد؛ بدان جهت است كه مى خواهد بردگان را مالك شود و آزادگان را بنده خود سازد اگر چه با زور و چيرگى باشد تا با مسخّر ساختن آنها در كالبد و اشخاص آنها تصرف كند اگر چه بر دل هايشان تسلّط نيابد، چرا كه گاهى تا محبوب دل ها نشود و با سلطه اجبارى موقعيت او در دل ها تثبيت نشود خود را كامل نمى داند. شكوه اجبارى نيز لذت بخش است ، چون در آن قدرت هست .
قسم سوّم دل و جان انسان هاست كه ارزشمندترين اشياى روى زمين هستند. انسان دوست دارد كه بر جان و دل آنها تسلّط يابد و مسخّرش ‍ باشند و به خواست و فرمانش در آنها تصرف كند، چرا كه در آن كمال سلطه جويى و شباهت به صفات ربوبى وجود دارد، و دل ها با محبّت تسخير مى شوند و چيزى محبوب آدمى نيست ، مگر معتقد به كمال آن باشد؛ زيرا هر كمالى محبوب است از آن نظر كه كمال از صفات الهى است و به خاطر همان ربوبيتى كه در صفات خداوند است تمامش فطرتا محبوب انسان است و جنبه معنوى دارد و با مرگ از بين نمى رود و خاك آن را نابود نمى سازد. قلب جايگاه ايمان و معرفت است ، و همان دل است كه به ديدار خدا مى رسد و به درگاه او مى شتابد؛ در اين صورت معناى جاه و مقام مسخّر ساختن دل هاست و دل ها براى هر كس مسخّر شود بر آن مسلّط مى شود و تسلّط و قدرت كمال و از صفات ربوبى است ؛ بنابراين بر حسب طبيعت خود كمال كه نشاءت گرفته از علم و قدرت است محبوب دل است ، و مال و مقام از عوامل قدرت است و نه معلومات پايانى دارد و نه آنچه تحت قدرت در مى آيد؛ و تا معلوم و مقدورى وجود دارد شوق آدمى آرام نمى شود و نقصان بر طرف نمى گردد. از اين رو پيامبر (ص ) فرموده : ((دو گرسنه اند كه سير نمى شوند)) در اين صورت قلب طالب كمال است و كمال هم به علم و قدرت است و تفاوت درجات در آن بى شمار است . لذا شادمانى و لذت هر انسانى به مقدار كمالى است كه در مى يابد و علت محبوب بودن علم و مال و مقام همين است ، و اين غير از محبوبيّت علم براى رسيدن به تمايلات است ، چرا كه اين علت گاه با از بين رفتن تمايلات باقى مى ماند بلكه انسان دانش هايى را دوست دارد كه با آن نمى تواند به اهدافش برسد، حتّى موجب از دست دادن بخشى از اهداف و تمايلاتش ‍ مى شود. امّا طبيعت آدمى تقاضاى دانش طلبى در تمام شگفتى ها و مشكلات را دارد، چرا كه در علم تسلط بر معلوم است و آن نوعى كمال است كه از صفات ربوبى مى باشد و بر حسب طبيعت (آدمى ) محبوب است ، جز اين كه در دوست داشتن كمال ناشى از علم و قدرت اشتباهاتى وجود دارد كه توضيح آن لازم است .
كمال حقيقى و كمال خيالى
پيش از اين دانستيد كه اگر كمال يگانه بودن در وجود از دست برود، پس از آن كمالى جز در علم و قدرت وجود ندارد؛ ليكن كمال حقيقى با كمال خيالى مشتبه مى شود توضيح آن اين است كه كمال علم از آن خداى متعال است به سه دليل :
1 - معلومات در جهان هستى بسيار و گسترده است ، و فقط علم خداوند است كه به تمام اين معلومات احاطه دارد از اين رو هر چه علوم بندگان بيشتر باشد به خداى متعال نزديك ترند.
2 - از آن جا كه علم خدا به معلوم همان طور كه هست تعلّق مى گيرد و معلوم به طور كامل مكشوف است ، چرا كه معلومات براى خداوند سبحان در كامل ترين انواع كشف و ظهور و چنان كه هست مكشوف است ، هرگاه دانش بنده روشن تر، محكم تر، صادق تر، و با معلوم و جزئيات صفات آن بهتر هماهنگ باشد، او به خداى متعال نزديك تر است .
3 - از آن جا كه علم الهى براى هميشه جاويد است و زوال و دگرگونى در آن راه ندارد چرا كه علم خداى متعال جاودانه است و زوال و دگرگونى آن قابل تصور نيست ، هرگاه علم بنده شامل معلوماتى شود كه تحوّل و تغيير نپذيرند او به خداى متعال نزديك تر مى شود. معلومات دو قسم است : زوال پذير و هميشگى ، معلومات تغييرپذير مانند علم به اين كه زيد در خانه است ولى ممكن است از خانه بيرون رود و انسان همچنان معتقد باشد كه او در خانه است و علمش تبديل به جهل شود و نقص شود نه كمال . بنابراين به هرچه اعتقاد مطابق با واقع داشته باشى و احتمال دگرگونى در مورد آنچه معتقدى تصور شود كمال تو تبديل به نقص و علم تو تبديل به جهل مى شود و تمام آنچه در عالم تغييرپذير است مشغول همين مثال است مانند علم آدمى به بلندى يك كوه و مساحت زمين و به تعداد شهرها و فاصله فرسنگ هاى ميان آنها و ديگر چيزهايى كه در راه ها و مملكت ها نقل مى شود و همچنين علم به لغاتى كه اصطلاحند و با دگرگونى عصرها و امت ها و عادت ها دگرگون مى شوند و اينها علومى است كه معلومات آنها مانند جيوه از حالتى به حالتى ديگر تغيير مى كند، كمال آنى دارند و با دگرگون شدن كمالى نمى ماند. قسم دوّم معلومات هميشگى است ؛ مانند جواز امور جايز و وجوب واجبات و محال بودن محالات كه اين معلومات هميشگى است ، زيرا واجب هرگز تبديل به جايز و جايز تبديل به محال نمى شود و محال به واجب مبدل نمى گردد و تمام اين اقسام در شناخت خداى متعال و آنچه براى او لازم است و صفاتى كه بر خداوند محال و و افعالى كه بر او رواست ، داخل مى باشد. بنابراين علم به خدا و صفات و افعال و حكمتش در ملكوت آسمان و زمين و تنظيم دنيا و آخرت و وابسته اى به آن ، كمال حقيقى است كه هر كس به آنها متّصف شود به خداى متعال نزديك مى شود. پس از مرگ كمال نفس است كه باقى مى ماند و اين معرفت پس از مرگ براى عارفان نورى است كه در برابر و سمت راست آنها حركت مى كند و آنان عرض مى كنند: پروردگارا، نور ما را كامل فرما؛ يعنى اين معرفت سرمايه اى است كه انسان را به كشف آنچه در دنيا كشف نشده مى رساند؛ چنان كه اگر كسى به همراه خود چراغى كم نور داشته باشد مى تواند سبب زياد شدن نور به وسيله چراغ ديگر باشد كه از آن نور مى گيرد و اين نور با آن نور اندك به عنوان مكمّل ، كامل تر مى شود و هر كس اصل چراغ را به همراه نداشته باشد، طمعى به افزايش نور نخواهد داشت . پس كسى كه اصل معرفت خداى سبحان را نداشته باشد طمعى به داشتن نور نخواهد داشت و مانند كسى است كه در تاريكى ها گرفتار شده و نمى تواند از آن بيرون آيد؛ سرگردان مى ماند بلكه مانند تاريكى هايى در درياى ژرف است كه موجى آن را بپوشاند كه از فراز آن موجى است و بر فراز آن ابرى است ، تاريكى هايى است كه پاره اى از آنها بر فراز پاره اى است . (223) در اين صورت سعادت منحصر به شناخت خداى متعال است و جز معرفت خدا ديگر معارف يا هرگز فايده اى ندارد مانند: شعرشناسى و شناخت نسب هاى عرب و غير عرب ، و يا بعضى معارف بهره دارد و به شناخت خدا كمك مى كند؛ مانند شناخت لغت عرب و تفسير و فقه و روايات ؛ زيرا شناخت لغت عرب به شناخت تفسير قرآن كمك مى كند و شناخت تفسير به شناخت محتواى قرآن از قبيل چگونگى عبادات و كارهايى كه موجب تزكيه نفس است كمك مى كند و شناخت راه تزكيه نفس ‍ موجب مى شود كه نفس به شناخت خدا راه يابد؛ چنان كه خداوند فرموده است : قد افلح من زكيها (224) و فرمود: و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. (225) تمام اين معارف وسيله شناخت خداست و كمال فقط در شناخت خدا و صفات و افعال اوست ؛ و تمام معارفى كه احاطه به موجودات دارد در معرفت خدا نهفته است ، چرا كه تمام موجودات افعال الهى هستند و هر كس آنها را از آن نظر كه فعل خدايند و مرتبط به قدرت و اراده و حكمت الهى اند بشناسد مكمل معرفت خداى متعال است و اين است حكم كمال بودن علم كه بيان كرديم ، اگر چه مناسب با احكام مقام و موقعيت و رياكارى نبود و نقل آن براى اين بود كه تمام اقسام كمالات را بيان كرده باشيم .
امّا بنده در قدرت كمال حقيقى ندارد، بلكه علم حقيقى دارد ولى قدرت حقيقى تنها از آن خداى متعال است و آنچه پس از اراده كردن و قدرت و حركت بنده پديد مى آيد خداوند پديد مى آورد چنان كه در كتاب صبر و شكر و توكل و چند جا در بخش مهلكات بيان كرديم . بنابراين كمال علم پس از مرگ همراه بنده هست و او را به خداى متعال مى رساند، امّا كمال قدرت چنين نيست . آرى بنده نسبت به زمان حال از جهت اين كه قدرت دارد، داراى كمال است و اين قدرت برايش وسيله اى است كه به كمال علم برسد، مانند سلامتى اعضاى بدن و نيروى دستش براى برداشتن اشيا و پايش براى راه رفتن و حواس او براى درك كردن اين نيروها ابزارى است كه با آن به حقيقت كمال علم مى رسد و گاه براى تكميل اين نيروها نيازمند است ، كه از نظر مال و مقام نيرومند شود تا با آن به غذا و لباس و مسكن برسد؛ آن هم به اندازه معينى ؛ و اگر آن را براى رسيدن به معرفت خدا به كار نبرد، بدون ترديد خيرى در آن نيست ، لذّت بردن آنى كه زود سپرى مى شود؛ و هر كس لذت زودگذر را كمال بداند نادان است ؛ بدين جهت تمام مردم در گرداب اين جهل هلاك مى شوند: آنها گمان مى كنند كه دستيابى بر پيكر انسان ها با مغلوب ساختن حشمت ، و بر اموال به وسيله گستردگى ثروت و بر احترام دل ها به گسترش مقام و موقعيت كمال است ، و چون به كمال بودن آن معتقدند آن را دوست دارند و چون دوست دارند آن را مى طلبند و به آن سرگرم مى شوند و به هلاكت مى رسند و كمال حقيقى يعنى علم و آزادگى را كه موجب نزديكى به خدا و فرشتگان است از ياد مى برند. امّا در (كمال بودن ) علم چنان كه ياد كرديم موجب شناخت خداست و كمال بودن آزادگى به رهايى آدمى از اسارت تمايلات و غم هاى دنيا و تسلط بر شهوات ، يا غلبه بر آنهاست از باب شباهت به فرشتگان كه شهوت آنها را پريشان و خشم آنها را سرگشته نمى سازد. بنابراين دور كردن آثار خشم و شهوت از نفس ، كمالى است كه از صفات فرشتگان است ، و محال بودن دگرگونى و تاءثير پذيرى از صفات كماليه خداست ، بنابراين هر كس از دگرگونى و تاءثير پذيرى عوارض دورتر باشد به خدا نزديك تر و به فرشتگان شبيه تر و مقامش در پيشگاه خدا بالاتر است . اين سوّمين كمال است و غير از كمال علم و قدرت است ، و دليل ذكر نكردن آن در اقسام كمال اين است كه حقيقت اين كمال به عدم و نقصان بر مى گردد و دگرگونى نقصان است ، زيرا عبارت از نداشتن صفتى است كه وجود دارد و نيز نابودى آن است و هلاكت و نابودى در صفات كمال و لذت ها نقصان است . در اين صورت اگر دگرگون نشدن به وسيله شهوت ها و اطاعت نكردن از آنها را مانند كمال علم و حريّت ، كمال بدانيم كمالات سه قسم مى شود. مقصود از كمال بودن حريّت اين است كه انسان شهوت پرست نباشد و به اسباب دنيوى تمايل نشان ندهد و كمال قدرت راهى براى بنده به كسب كمال علم و كمال حريّت است و آدمى پس از مرگ راهى براى كسب قدرت ماندنى ندارد، زيرا با مردن تسلّطش بر اموال و مسخّر ساختن دل ها و بدن ها قطع مى شود ولى خداشناسى و آزادگى اش با مرگ نابود نمى شود بلكه به صورت يك كمال در او باقى مى ماند و وسيله اى براى نزديكى به خداى متعال است . پس (اى انسان ) بينديش كه چگونه نادانان واژگون شدند و همانند نابينايان رو به خاك در افتادند و در طلب كمال قدرت به مال و مقام روى آوردند و حال آن كه كمالى است ناسالم و اگر سالم هم باشد دوام ندارد. آنان از كمال حريّت و علم كه اگر به دست آيد هميشگى است و قطع نمى شود، اعراض كردند؛ اينان همان هايى هستند كه زندگى دنيا را با دادن آخرت خريده اند و ناگزير در كيفر آنان تخفيفى نيست و يارى هم نمى شوند؛ و آنان كسانى هستند كه گفتار خداى متعال را درك نكرده اند: المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك . (226) بنابراين علم و حريّت همان باقيات صالحاتى است كه به صورت كمالى در نفس باقى مى ماند. ولى مال و مقام كمالى است كه زود سپرى مى شود و چنان است كه خداى متعال مثال زده آنجا كه فرموده است : انما الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض (227) و آنچه با مردن انسان بادها آن را پراكنده و نابود مى سازند شكوفه زندگى دنياست ، و آنچه مرگ آن را قطع نمى كند از باقيات صالحات است . بنابراين روشن شد كمالى كه از قدرت مال و مقام باشد كمالى خيالى است و ريشه اى ندارد و هر كس وقت خود را منحصر به طلب آن سازد گمان كند كه مال و مقام هدف است نادان است ، مگر به مقدارى كه انسان را به كمال حقيقى برساند.