راه روشن ، جلد ششم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

- ۸ -


شرح جاه دوستى ستوده و نكوهيده
هرگاه مشخص گرديد كه معناى جاه مالك شدن دل ها و تسلط بر آنهاست ، پس در حكم اموال خواهد بود؛ چه آن كه مال از عوارض زندگى دنياست و جاه نيز مانند مال با مرگ قطع مى شود. از طرفى دنيا كشتزار آخرت است ، و مى توان از آنچه خدا در دنيا آفريده زاد و توشه اى براى آخرت برداشت . همان طور كه مختصر مالى براى خوراك و لباس لازم است ، براى زندگى كردن در ميان مردم نيز اندك مقام لازم است ؛ و همان طور كه آدمى از خوردن غذا بى نياز نيست و مى تواند غذا يا مالى را كه با آن غذا مى خرد دوست بدارد، از خدمتگزار و رفيقى كه به او كمك كند و استادى كه راهنمايش باشد، و سلطانى كه پاسداريش كند و ظلم اشرار را از او دفع كند بى نياز نيست . بنابراين اگر دوست بدارد كه در دل خدمتگزار خود جايگاهى داشته باشد كه او را به خدمت به مولا وادار كند نكوهيده نيست و نيز اگر دوست بدارد كه در دل شاه جايگاهى داشته باشد كه او را بر دفع شرّ از او وادار كند مذموم نيست ، زيرا جاه و مقام مانند مال وسيله اى براى رسيدن به اهداف است ، و با هم فرقى ندارد، جز اين كه تحقيق مطلب اين است كه مال و مقام در نظر انسان محبوبيّت ذاتى نداشته باشند، بلكه نظير آن است كه انسان دوست بدارد در خانه اش طهارتگاه داشته باشد تا قضاى حاجت كند و دوست بدارد كه حاجتش بدون طهارتگاه برآورده شود تا به آن محتاج نباشد چنين شخصى محققا خود طهارتگاه را دوست ندارد. بنابراين هر چيزى كه قصد شود با آن به محبوب برسد محبوب نيست ، بلكه هدفى كه به آن مى رسد محبوب است ، و تفاوت دو مورد با يك مثال درك مى شود: مثلا گاه مردى همسر خود را دوست مى دارد از آن نظر كه وسيله دفع شهوت است ، چنان كه با رفتن به طهارتگاه موادّ زايد را دفع مى كند و اگر شهوت خود را بتواند از راه ديگرى دفع كند همسرش را ترك خواهد كرد، همان طور كه اگر بتواند بدون طهارتگاه قضاى حاجت كند به آنجا وارد نمى شود؛ و گاه همسرش را ذاتا دوست دارد و به او عشق مى ورزد و اگر شهوت را از راه ديگر دفع كند همچنان زناشويى خود را با همسرش ادامه مى دهد. بنابراين دوستى واقعى نيست به همسر اين قسم است نه دوستى اول . جاه و مال نيز چنين است . گاه انسان هر يك از آن دو را به اين دو صورت دوست مى دارد، بدين ترتيب دوستى مال و جاه براى رسيدن به نيازهاى ضرورى بدن نكوهيده نيست و دوستى عين مال و جاه زائد بر نيازهاى ضرورى و ديگر نيازهايش نكوهيده است ، ولى تا مال و جاه او را به گناه وادار نكند يا در به دست آوردن آن به دروغ و نيرنگ متوسل نشود و حرامى مرتكب نشود و يا در عبادت رياكارى نكند، به فسق و گناه متّصف نمى شود، چرا كه با عبادت هاى ريايى به جاه و مال رسيدن جنايتى است نسبت به دين و حرام مى باشد.
اگر كسى اشكال كند و بگويد: اگر كسى بخواهد كه در دل استاد و خدمتگزار و رفيق و سلطان زمان خود اطرافيان آنها مقام و جايگاهى داشته باشد، بطور كلى مباح است ؟ يا تا حدّ معينى و به صورت مخصوص مباح است ؟
مى گويم : در اين جا سه حالت وجود دارد كه دو صورت آن مباح و يك صورت آن ممنوع است . صورت ممنوع اين است كه بخواهد در دل آنها جايگاهى بيابد با معتقد ساختن ايشان به صفاتى در خويش مانند علم و ديندارى و تباركه در او نيست ، مثلا خود را در نظر آنها علوى جلوه دهد يا عالم و ديندار در حالى كه آن چنان نيست . اين حالت حرام است زيرا دروغ و نيرنگ در گفتار يا كردار است . امّا يكى از دو مورد مباح آن است كه جايگاهى بخواهد با صفتى كه در او وجود دارد مانند گفته يوسف (ع ): اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم . (228) زيرا يوسف جايگاهى در دل عزيز مصر خواست و به دليل آن كه امانت نگهدارد و دانا بود و عزيز مصر به او محتاج و در گفتارش راستگو بود، مورد دوم اين كه بخواهد يكى از عيب ها يا گناهانش را بپوشاند تا شخص مورد نظرش از آن آگاه نشود و موقعيتش از بين نرود، اين حالت نيز مباح است ، زيرا پوشاندن كار زشت جايز است و پرده درى و آشكار ساختن كار زشت جايز نيست و اين عمل نيرنگ نيست ، بلكه بستن راه آگاهى از چيزى است كه آگاهى از آن بى فايده است . مانند كسى كه شرابخوارى خود را از سلطان پنهان مى دارد ولى نزد او خود را ديندار معرفى نمى كند، زيرا اگر بگويد ديندارم نيرنگ است ولى اقرار نكردن او به شرابخوارى موجب معتقد شدن سلطان به ديندارى او نمى شود، بلكه مانع از علم به شرابخوارى او مى شود؛ از موارد ممنوع اين است كه در برابر سلطان خوب نماز بخواند به طورى كه به او اعتقاد خوب پيدا كند، چرا كه اين عمل رياكارى و مرتكب آن حيله گر است زيرا خود را در خيال او از مخلصان و خاشعان نسبت به خدا نشان مى دهد در حالى كه در كار خود رياكار است و چگونه مى تواند مخلص باشد. بنابراين جاه طلبى از اين راه و به وسيله هر گناهى حرام است و با به دست آوردن مال از راه حرام هيچ حرفى ندارد و همان طور كه جايز نيست با نيرنگ بازى در عوضى كه مى دهد، مال ديگران را مالك شود همچنين جايز نيست با نيرنگ و تزوير در دل كسى جاى بگيرد، چرا كه مالك شدن بر دل ها مهم تر از مالك شدن اموال است .
شرح انگيزه ستايش دوستى و آرامش نفس به مدح وتمايل طبيعت آدميان به آن و تنفّر از نكوهش
بايد دانست كه ستايش و دوستى و لذت بردن قلب از آن ، چهار عامل دارد:
1 - عامل نخست كه از همه قوى تر است آن است كه نفس كمال را درك مى كند زيرا بيان كرديم كه كمال دوست داشتنى است و درك هر دوست داشتنى لذت بخش است و هرگاه نفس احساس كمال بكند آرامش مى يابد و به حركت در مى آيد و لذت مى برد، و ستايش موجب مى شود كه شخص ‍ ستايش شده احساس كمال كند؛ زيرا صفتى كه به آن ستوده شده يا آشكار است يا مشكوك . اگر آشكار و محسوس باشد لذت آن كمتر است ، امّا لذت دارد مانند ستايش از شخصى به بلند قامت بودن و سفيد پوست بودن وى ، چرا كه اين نوعى كمال است ولى نفس از آن غافل است و هرگاه آن را احساس كند لذت مى برد؛ و اگر صفتى باشد كه ترديد در آن راه دارد لذت بيشتر است ، مانند ستايش شخص به علم و ديندارى كه كمال است يا به نيكويى مطلق ، زيرا انسان گاه در كمال نيكويى و علم و ديندارى خود ترديد دارد و مشتاق است كه اين شك بر طرف شود و يقين پيدا كند كه در اين صفات بى نظير است ، چون ستايش موجب آرامش نفس او مى شود. و هرگاه ديگرى آن را ياد كند موجب مى شود آرامش و اعتمادى به احساس ‍ آن كمال بكند در نتيجه لذتش زياد مى شود و اين لذت در صورتى زياد مى شود كه ستايش از كسى سر بزند كه به اين صفات آگاه است و بينش دارد و جز از روى تحقيق سخنى نمى گويد؛ مانند شاد شدن شاگرد از ستايش ‍ استادش به زيركى و تيزهوشى و دانش بسيار؛ اين ستايش موجب كمال لذت است . پس اگر شخص گزافه گو ستايش كند يا در صفتى كه ممدوح را بدان مى ستايد بينش نداشته باشد لذت كمتر است به همين دليل است كه از نكوهش نيز خشمگين مى شود و آن را نمى پسندد، چون در خود احساس ‍ نقص مى كند و نقص ضد كمال دوست داشتنى است ، از اين رو خشمگين مى شود و از احساس آن ناراحت مى گردد به همين جهت است كه هرگاه نكوهش از شخص بصير و مورد اعتماد سر بزند بيشتر دردآور است ، چنان كه در ستايش بيان كرديم .
عامل دوم آن است كه ستايش دليل بر اين است كه قلب ستايشگر در تصرف ممدوح است و ستايشگر مريد شخص ستايش شده است و به او معتقد و مسخّر خواست اوست ، و تملّك دل ها محبوب است و احساس ‍ حصول آن مالكيت لذت بخش است . بدين سبب است كه لذت بسيار مى شود، هرگاه ستايش از جانب كسى باشد كه بر قدرت انسان مى افزايد و از شكار كردن دل او بهره مى برد، مانند شاهان و بزرگان ؛ و لذت كم مى شود، هرگاه ستايشگر از كسانى باشد كه به او اهميتى داده نمى شود و بر هيچ چيزى قدرت ندارد زيرا تسلط بر او مالك شدن دل او تسلط بر امرى ناچيز است بنابراين ستايش تنها بر قدرتى اندك دلالت مى كند و به همين دليل است كه نكوهش را نيز نمى پسندد و دلش از آن متاءلّم مى شود، و هرگاه نكوهش از بزرگان باشد شكست آن بيشتر است چون آنچه از دست مى رود مهم تر است .
عامل سوّم آن است كه ستايش ستايشگر وسيله اى براى شكار كردن دل هر كسى است كه ستايش را مى شنود به ويژه هرگاه ستايش كننده كسى باشد كه به گفتار و ستايش او توجه مى شود، و اين مخصوص ستايشى است كه در حضور مردم مى شود و ناگزير هر چه جمعيت زيادتر و ستايشگر بيشتر مورد توجه باشد ستايش لذت بخش تر و نكوهش بر نفس ناگوارتر است .
عامل چهارم آن است كه ستايش بر بزرگى ستايش شده دلالت مى كند، و نيز بر خوارى ستايشگر كه يا از روى ميل يا به جبر زبان به مدح گشوده است دلالت دارد؛ و چون در حشمت و شكوه غلبه و قدرت هست لذت بخش ‍ است و اين لذت به دست مى آيد اگر چه ستايشگر به سخن خود در باطن معتقد نباشد ولى همين كه از روى ناچارى او را مدح مى كند خود نوعى تسلط بر ممدوح است و ناگزير لذت ممدوح به اندازه بزرگى و قدرت ستايشگر است ، از اين رو لذّت ستايش شخص نيرومندى كه امتناع دارد با ستايش به ديگرى تواضع كند لذت بخش تر است اين چهار عامل گاه در ستايش يك ستايشگر جمع مى شود و لذت آن بسيار است و گاه عوامل ياد شده پراكنده مى شود و از لذت كاسته مى شود. امّا عامل اول كه همان احساس كمال است دفع مى شود به اين كه ممدوح بداند كه ستايشگر در ستايش خود راستگو نيست ، چنان كه هرگاه او را به داشتن تبار، سخاوت ، علمى يا پرهيز از محرّمات بستايد و ممدوح بداند كه فاقد آن است پس ‍ لذتى كه عاملش احساس كمال است از بين مى رود و فقط لذت تسلط بر قلب و زيان ستايشگر و ديگر لذت ها باقى مى ماند و اگر ممدوح بداند كه ستايشگر به گفته اش معتقد نيست و خود از آن صفات خالى باشد لذت دوم كه تسلط بر قلب ستايشگر است باطل و لذت تسلط و قدرت بر مجبور بودن ممدوح به ستايش باقى مى ماند و اگر ستايش ستايشگر از روى ترس نباشد بلكه بازيچه باشد تمام لذت ها باطل و هيچ لذتى در ستايش باقى نمى ماند چون عوامل سه گانه لذت از دست رفته است . اين است آنچه از علت لذت بردن براى نفس از ستايش و متاءلم شدن آن از نكوهش ، پرده بر مى دارد، و از آن نظر اين عوامل را نقل كرديم تا انسان راه درمان جاه دوستى و ستايش ‍ دوستى و ترس از نكوهش را بشناسد زيرا اگر عامل دردى شناخته نشود درمانش ممكن نيست ، چون درمان عبارت از گشودن عوامل بيمارى است .
شرح درمان جاه دوستى
بايد دانست كه دوستى مقام بر قلب هر كس چيره شود همّت خود را منحصر به مراعات مردم مى كند و از دوستى نسبت به آنها و رياكارى به خاطر آنها شادمان مى شود، و همچنان متوجه گفتار و كردار و اعمال خويش ‍ است و به امورى توجه دارد كه مقامش را در نزد آنان بزرگ گرداند و اين گونه رفتار تخم نفاق مى افشاند و ريشه فساد است و ناگزير آدمى را به سستى در عبادات و رياكارى در آنها مى كشاند و براى شكار كردن دل ها وارد كارهاى ممنوع مى شود. از اين رو رسول خدا (ص ) دوستى مال و منال و فساد آنها را براى دين ، به دو گرگ گرسنه تشبيه فرموده است و نيز فرموده : ((دوستى مال و منال نفاق را مى روياند، چنان كه آب سبزى را)) (229) ؛ زيرا نفاق عبارت از مخالف بودن ظاهر يا باطن در گفتار و كردار است و هر كس بخواهد در دل مردم جايگاهى داشته باشد ناگزير است با آنها دو رو باشد و به صفات ستوده كه ندارد تظاهر كند و عين نفاق است . در اين صورت جاه دوستى جزء نابود كننده هاست و درمان و بر طرف ساختن آن از دل لازم است ، زيرا خوبى است كه دل بر آن سرشته شده چنان كه به مال دوستى سرشته شده است و درمانش با علم و عمل ميسّر است . منظور از علم شناسايى عاملى است كه به خاطر آن مقام را دوست دارد و آن تسلط كامل يافتن بر شخصيت مردم و دلهايشان است و توضيح داديم كه اگر قدرت خالص و سالم باشد پايان آن مردن است ، و از باقيات صالحات نيست ؛ بلكه اگر تمام كسانى كه در روى زمين هستند از خاور و باختر در برابرت سجده كنند با گذشت پنجاه سال نه سجده كننده مى ماند نه سجده شده ، و حال تو مانند حال صاحبان مقام يا خاكساران در مقابل آنها خواهد بود كه پيش از تو درگذشته اند، و شايسته نيست كه به خاطر آن ، دينى را كه زندگى هميشگى است و پايان ندارد رها سازى ، و هر كس كمال حقيقى و خيالى را - چنان كه گذشت - درك كند، مقام در نظرش كوچك مى آيد؛ البته در نظر كسى كه به آخرت مى نگرد و گويى آن را مى بيند و دنيا را كوچك مى شمارد، مثل اين كه مرگ نزد او حاضر است ؛ ولى چشمان بيشتر مردم ناتوان و متوجه دنياست و نورش امتداد ندارد كه فرجامها را بنگرد. از اين رو خداى متعال فرموده : بل تؤ ثرون الحياة الدنيا و الاخرة خير و ابقى (230) و نيز فرموده : كلا بل تحبون العاجلة و تذرون الا خرة (231) و ديگر آيات . پس هر كسى اين تعريف در مورد او صدق مى كند شايسته است قلبش را در مال دوستى با آگاه شدن از آفت هاى دنيا، درمان كند، يعنى در خطرهايى كه صاحبان مقام دنيوى را هدف قرار مى دهد بينديشد، چرا كه هر صاحب مقامى مورد حسد و هدف آزار است و همواره مى ترسد كه مقامش را از دست بدهد و از اين جايگاهش در دل ها دگرگون شود پرهيز مى كند، زيرا دل ها بيشتر از ديگ ها در جوشيدن خود زير و رو مى شود؛ در نتيجه جاه و مقام همچنان ميان روى آوردن و روى گرداندن دل ها در رفت و آمد است ، و هر چه بر روى دل هاى مردم پايه گذارى شود شبيه ساختمانى است كه بر روى موج هاى دريا ساخته شود كه دوام و ثبات ندارد و سرگرمى به جلب دل ها و حفظ مقام و دفع كردن آزار دشمنان ، بازماندن از راه خداست و موجب قرار گرفتن در معرض خشم او در دنيا و آخرت است . تمام اين امور رنج هايى در دنيا است كه لذت جاه را تيره مى سازد و در دنيا نيز اميدش با ترسش برابرى نمى كند چه رسد به آنچه از آخرت از دست مى دهد. به اين دليل شايسته است كه بينش ضعيف را درمان كند، امّا كسى كه تيزبين و ايمانش قوى باشد به دنيا توجه نمى كند. اين درمان از لحاظ علم و آگاهى است .
امّا از لحاظ عمل (درمان ) به اين است كه خود را از دل هاى مردم بيندازد و كارهايى انجام دهد كه بر آن نكوهش شود تا از چشمان مردم بيفتد و از لذت مقبول مردم بودن محروم شود و به گمنامى خود بگيرد و مخلوق را رد كند و به مقبول بودن در نزد خدا قانع شود؛ و اين روش ملامتيه است ، زيرا آنان به ظاهر مرتكب گناهان مى شوند تا از چشم مردم بيفتند و از آفت جاه و مقام در امان بمانند، اين عمل بر افرادى كه مقتدايند جايز نيست ، چون دين را در دل هاى مردم سبك مى سازد؛ همچنين براى افرادى كه مقتداى ديگران نيستند جايز نيست كه براى افتادن از چشم مردم به عمل ممنوعى اقدام كنند، بلكه مى توانند كارهاى مباحى را انجام دهند كه از ارزش آنان در نزد مردم بكاهد؛ چنان كه روايت شده كه يكى از شاهان آهنگ ديدار زاهدى كرد چون زاهد از نزديك شدن سلطان آگاه شد غذا و سبزى خواست و با حرص و طمع به خوردن شروع كرد و لقمه هاى بزرگ بر مى داشت و چون شاه به او نگريست زاهد از چشم او افتاد و برگشت . پس زاهد گفت : سپاس ‍ خدا را كه تو را از من برگردانيد؛ بعضى از زاهدان نوشيدنى حلال را در جامى مى نوشيد كه به رنگ شراب بود تا ديگران چنان پندارد كه آنها شراب مى نوشند و از چشم ها بيفتند، و در جواز اين كار از نظر فقه تاءمّل است ، جز اين كه صاحبان حال (عرفا) هرگاه بخواهند دل هايشان را اصلاح كنند گاه نفوس خود را به چيزهايى درمان مى كنند كه فقيه به آن فتوا نمى دهد، سپس ‍ آنچه را در اصلاح دلشان از دست داده اند به خاطر تقصير كردن جبران مى كنند؛ چنان كه يكى از كسانى كه به زهد معروف شده بود هنگامى كه مردم به او روى آورده بودند، وى وارد حمام شد و لباس ديگرى را بر تن كرد و بيرون و در راه ايستاد تا او را شناختند. پس او را گرفته كتك زدند و لباس ها را از او باز پس گرفتند و گفتند: دزد است و او را ترك كردند. بهترين راه در قطع كردن مقام كناره گيرى از مردم و هجرت به موضع گمنامى است ، زيرا منزوى شدن كسى در خانه و در شهرى كه در آنجا مشهور است از محبت مقامى كه بر اثر انزوا در دل ها رسوخ مى كند خالى نيست و بسا كه او پندارد كه او چنان مقامى را دوست ندارد در حالى كه گول خورده است ، و دليل آرامش نفس او اين است كه به هدفش رسيده است و اگر اعتقاد مردم نسبت به او تغيير كند و او را نكوهش كنند يا به كارى نسبت دهند كه شايسته او نيست بيتابى مى كند و متاءلم مى شود و چه بسا كه از آن عمل پوزش بخواهد تا آن غبار و كدورت را از دلشان بزدايد، و بسا كه در بر طرف ساختن آن حالت از دل هايشان محتاج به دروغگويى و نيرنگ شود و به ارتكاب آن اهميت ندهد آنگاه برايش روشن مى شود كه جاه دوست است ، و جاه دوست مانند مال دوست است بلكه بدتر از اوست ، چرا كه گرفتارى جاه بيشتر است ، و تا طمع به مردم دارد نمى تواند جاى داشتن در دل هاى مردم را دوست نداشته باشد، و هرگاه روزى خود را از كسبش يا راه ديگرى به دست بياورد بكلى از مردم قطع طمع كند تمام مردم نزد او مانند افراد پست مى شوند و اهميت نمى دهد كه در دل هاى آنان جايگاهى دارد يا ندارد، چنان كه به منزلت نداشتن در دل هاى كسانى كه در دورترين نقاط مشرق ساكنند اهميت نمى دهد چون آنها را نمى بيند و به آنها طمع ندارد. بريدن طمع از مردم تنها با قناعت ممكن است ، و هر كس قناعت كند از مردم بى نياز مى شود و پس از بى نيازى دلش سرگرم مردم نمى شود و جايگاه داشتن در دل هاى مردم پيش او ارزشى نخواهد داشت و ترك جاه و مقام تنها با قطع طمع و قناعت كامل مى شود. و براى تمام آن موارد مى توان از اخبارى كمك گرفت كه در نكوهش جاه و ستايش گمنامى و خوارى وارد شده است ، مانند گفتار بزرگان : ((مؤ من از خوارى ، بيمارى يا كمى مال خالى نيست .)) و نيز در احوال پيشينيان بنگرد كه خوارى را بر عزت ترجيح مى دادند و به پاداش آخرت توجه داشتند.
راه درمان دوست داشتن ستايش و دوست نداشتن نكوهش
بايد دانست كه نابودى بيشتر مردم فقط از بيم نكوهش خلق و علاقه به ستايش شدن است ؛ از اين رو تمام حركات آنها به اميد ستايش و بيم نكوهش به گونه اى است كه دلخواه آنان باشد و اين دو صفت از مهلكات است . بنابراين شناختن راه درمان و بررسى عواملى كه به خاطر آنها انسان ستايش را دوست دارد و از نكوهش بيزار است ، لازم است .
امّا عامل اول :
احساس كمال كردن به سبب گفته ستايشگر راه درمان آن است كه به عقل خويش رجوع كنى و به خود بگويى : اين صفتى كه ستايشگر مرا به داشتن آن مى ستايد آيا در من هست يا نه ؟ و اگر آن صفت را دارى آيا صفتى است كه با آن انسان استحقاق مدح دارد مانند علم ، و يا صفتى است كه آدمى با داشتن آن سزاوار مدح نيست ، مانند ثروت و مقام و ديگر بهره هاى دنيوى . پس اگر از بهره هاى دنيوى است شادى به داشتن آنها مانند شاد شدن به گياه زمين است كه بزودى خشك و در هم شكسته مى شود و باد آن را پراكنده مى سازد؛ و دلخوش كردن به آن از كم خردى است ، بلكه شخص عاقل مى گويد:

اشدّ الغم عندى فى سرور
تيقن عنه صاحبه ارتحالا (232)
بنابراين شايسته نيست كه آدمى از كالاهاى دنيا و ستايش ستايشگر به آنها و بودنشان شاد شود، كه در حالى كه مدح علت بودن آنها نيست ، و اگر صفتى كه بدان مدح مى شود از صفاتى است كه شايسته شادى است مانند علم و ديندارى سزاوار آن است كه به آن صفات نيز شاد نشود، چرا كه آخر نامعلوم است . علم و ديندارى به اين دليل اقتضاى شادمانى دارد كه انسان را به خدا نزديك مى كند در حالى كه خطر آخر كار وجود دارد. بنابراين بيم از بد فرجامى آدمى را از شاد شدن به تمام آنچه در دنياست باز مى دارد، بلكه دنيا خانه غم هاست نه خانه شادى و سرور. حال اگر از داشتن اين صفات به اميد عاقبت به خير شدن شاد مى شوى شايسته آن است كه شاديت از لطف خدا باشد كه به تو علم و تقوا داده است نه شادى به ستايش ستايشگر؛ زيرا لذت در احساس كمال كردن است و كمال در لطف خدا وجود دارد نه در مدح ، بلكه مدح تابع لطف خداست . بنابراين شايسته نيست كه به ستايش شاد شوى در حالى كه ستايش بر فضيلت تو نمى افزايد.
امّا اگر صفتى كه به آن ستايش شده اى در وجودت نيست شادى از مدح كمال نادانى است و حكايت تو حكايت كسى است كه شخصى او را مسخره مى كند و به او مى گويد: سبحان اللّه چه بسيار معطّر است محتواى روده هايش و چه خوشبوست بوهايى كه در هنگام قضاى حاجت (خالى كردن معده ) از آن بر مى خيزد، در حالى كه شخص خود مى داند كه محتواى روده هاى او كثيف و بدبوست ، آنگاه از تعريف شخص ‍ تمسخر كننده خوشحال شود؛ همچنين هرگاه تو را به ديندارى و درستكارى بستايند و از آن شاد شوى در حالى كه خدا از پليدى هاى باطنت و صفات زشت تو آگاه است اين شاديت كمال نادانى است ، در اين صورت اگر ستايشگر راست بگويد بايد شادمانى ات به صفاتى باشد كه خدا به لطف خود به تو داده و اگر دروغ مى گويد شايسته آن است كه غمگين شوى نه شادمان .
امّا عامل دوّم :
ستايش دليل بر تسخير دل ستايشگر است و آن خود عامل تسخير دل هاى ديگران است و بازگشت آن به جاه دوستى و منزلت يافتن در دلهاست و پيش از اين راه درمانش را گفتيم كه بريدن طمع از مردم و منزلت خواستن در پيشگاه خداست ، و دانستن اين نكته است كه منزلت در دل هاى مردم و شادمانى به آن ، منزلت انسان را در پيشگاه خدا از بين مى برد؛ پس چگونه از آن شاد مى شود؟
امّا عامل سوّم :
آنچه ستايشگر را به ستايش ناگزير ساخته شكوه ممدوح است و آن نيز به قدرتى بر مى گردد كه دوام ندارد و شايسته نيست انسان به آن شاد شود، بلكه شايسته است ستايش ستايشگر تو را غمگين كند و از آن به خشم آيى همان طور كه اين مطلب از بزرگان پيشين نقل شده ، زيرا آفت ستايش بر ممدوح بسيار است چنان كه در كتاب آفت زبان آن را بيان كرديم . يكى از پيشينيان گفته است : هر كس از مدحى شاد شود به شيطان امكان داده تا به دل او وارد شود.
يكى از پيشينيان گويد: هرگاه به تو گفته شود: خوب مردى هستى ؛ و در نزد تو محبوب تر از آن باشد كه بگويند: بد مردى هستى ، به خدا بد مردى هستى .
در بعضى اخبار مطلبى نقل شده كه اگر صحيح باشد كمر شكن است : مردى در محضر رسول خدا (ص ) مردى را ستود. پس پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر رفيقت حاضر مى بود و از ستايش تو خشنود مى شود و با آن حال مى مرد به دوزخ مى رفت .))(233)
پيامبر (ص ) يك بار به يك ستايشگر فرمود: ((واى بر تو (با ستايش خود) كمرش را شكستى و اگر ستايش تو را مى شنيد تا روز قيامت رستگار نمى شد.))(234)
پيامبر (ص ) فرمود: ((بهوش باشيد و يكديگر را نستاييد، و هرگاه ستايشگران را ديديد خاك به صورتشان بپاشيد)). (235) از اين رو صحابه از ستايش و فتنه آن و شادمان شدن دل از آن ، سخت مى ترسيدند. دليل ناخوشآيندى مدح در نظر آنها بيم آن بود كه از ستايش مردم شاد شوند در حالى كه در پيشگاه خدا مورد خشم باشند و سرگرمى دل هايشان به حالاتى كه در پيشگاه خدا داشتند موجب مى شد كه از ستايش مردم به خشم آيند، زيرا آنچه در حقيقت ستوده است چيزى است كه آدمى را به خدا نزديك كند و آنچه در حقيقت نكوهيده است آن است كه انسان را از خدا دور سازد و آدمى را با افراد شرور در دوزخ بيفكند. بنابراين شخص ستايش شده اگر در پيشگاه خدا از دوزخيان باشد چه بسيار نادان است كه از ستايش ديگران شاد شود و اگر بهشتى است شايسته نيست كه جز به لطف خدا و ستايش او به چيز ديگر شاد شود، زيرا كار انسان به دست مردم نيست و هرگاه بداند كه اجل ها و روزى ها به دست خداست توجهش به ستايش و نكوهش مردم كم مى شود و دوستى ستايش از دلش بيرون مى رود و به كارهاى مهم دينى خود سرگرم مى شود.
درمان بيزارى از نكوهش
پيش از اين گفته شد كه علت دوست نداشتن ضد علت حبّ ستايش است بنابراين درمانش نيز از آن درك مى شود؛ و كوتاه سخن در اين مورد آن است كه هر كس تو را نكوهش كند از سه حال بيرون نيست :
يا در گفته اش راستگوست و قصدش دلسوزى و خيرخواهى است يا راستگوست ولى قصد سرزنش و آزار دارد يا دروغگوست .
اگر راستگوست و قصد خيرخواهى دارد شايسته نيست كه او را ملامت كنى و بر او خشمگين شوى و كينه اش را به دل بگيرى ، بلكه شايسته است كه منت او را بپذيرى ، چرا كه هر كس عيبهايت را به تو بگويد تو را به (خصلت ) نابود كننده اى توجه داده تا از آن بپرهيزى ؛ و شايسته است از آن نكوش شاد شوى و آن صفت نكوهيده را در صورت امكان از نفس خويش ‍ بزدايى . اگر به سبب آن نكوهش غمگين و ناراحت شوى و نكوهش گر را ملامت كنى ، كمال نادانى است . و اگر قصد ملامتگر سرزنش باشد، از گفته اش بهره مى برى چون تو را از عيبت آگاه كرده كه ممكن است از آن بى خبر بوده اى ؛ و اگر از آن غفلت داشتى عيبت را به يادت آورده است ، يا در چشم تو زشت نشان داده تا بر زدودن آن حريص شوى ، اگر آن را نيكو مى دانستى . تمام اينها عوامل خوشبختى تو است كه از ملامتگر استفاده كرده اى . بنابراين سرگرم سعادت طلبى شو كه اسباب آن به سبب شنيدن نكوهش نكوهشگر برايت فراهم آمده است . مثلا هرگاه بخواهى بر شاه وارد شوى در حالى كه جامه ات آلوده به كثافت باشد و خودت نمى دانى و اگر به آن حال بر سلطان وارد شوى بيم آن دارى كه به خاطر آلوده ساختن مجلس ، گردنت را بزند و گوينده اى به تو گويد: اى كسى كه به كثافت آلوده اى خود را پاك كن ، شايسته است از آن سخن شاد شوى زيرا آگاه شدن تو از گفته آن شخص برايت غنيمتى است كه تمام خوهاى بد در آخرت هلاك كننده است و آدمى آن بدى ها را از گفته دشمنان خود مى شنود و شايسته است آن را مغتنم بشمارد. امّا اين كه دشمن قصد سرزنش دارد ظلمى است كه به دين خود كرده و نعمتى است كه از او به تو مى رسد پس چرا از گفته اى كه بهره مى برى و گوينده زيان مى برد بر او خشمگين شوى ؟
حالت سوم : تهمتى به تو بزند كه در پيشگاه خدا از آن برى هستى ، در اين صورت شايسته است كه از آن دلگير و سرگرم نكوهش نكوهشگر نشوى بلكه به سه چيز بينديشى :
1 - اگر آن عيب را ندارى نظاير آن در تو موجود است و عيبهايت را كه خدا پوشانده است بيشتر است . بنابراين خدا را شكر كن كه او را بر عيبهايت آگاه نساخته و او را به ذكر كردن عيبى كه از آن برى هستى دفع كرده است .
2 - اين نكوهش كفاره ديگر بدى ها و گناهانت مى شود. گويا عيبى بر تو گرفته است كه از آن بدورى ولى تو را از گناهانى كه به آنها آلوده اى پاك كرده است . هر كس تو را غيبت كند حسنات خود را به تو اهدا كرده و هر كس تو را بستايد پشتت را شكسته است ، پس تو را چه مى شود كه از شكستن پشت خود شاد مى شوى و از دادن حسناتى كه تو را به خدا نزديك مى كند غمگين مى شوى در حالى كه تو مى پندارى نزديكى به خدا را دوست مى دارى :
3 - نكوهشگر بيچاره به دين خود ستم كرده و از نظر خدا افتاده و با تهمت زدن و قرار گرفتن در معرض كيفر دردناك خدا خود را هلاك ساخته است و در حالى كه خدا بر او خشمگين شده است شايسته نيست تو بر او خشمگين شوى و بگويى ((خدايا نابودش كن !)) بلكه شايسته است كه بگويى : ((خدايا او را اصلاح كن ، خدايا توبه اش را بپذير و او را بيامرز)) چنان كه پيامبر (ص ) آن گاه كه قومش او را زدند به درگاه خدا عرض كرد: ((خدايا قوم مرا بيامرز چرا كه نادانند)) (236) ابراهيم بن ادهم براى كسى كه سرش را شكست آمرزش خواست . علتش را پرسيدند گفت : دانستم كه بر اثر شكستگى سر ماءجور هستم و از ضارب به من خبرى رسيده است ، و راضى نيستم كه وى به سبب شكستن سر من كيفر شود، از چيزهايى كه ناخوشايندى نكوهش را بر تو آسان مى كند بريدن طمع است ، زيرا نكوهش ‍ كسى كه از وى بى نياز، بسيار در دلت اثر نمى گذارد، و قناعت اصل دين است و طمع به مال و جاه با آن قطع مى شود و تا طمع پايدار است جاه دوستى و ستايش در دل كسى كه به او طمع دارى غلبه دارد و طالب مال و مقام و ستايش دوست و آن كسى كه از نكوهش بدش مى آيد نبايد طمع به سالم ماندن دينش داشته باشد، چرا كه اين امر بسيار بعيد است .
گوناگونى احوال مردم در ستايش و نكوهش
بايد دانست كه مردم نسبت به نكوهشگر و ستايشگر چهار حالت دارند:
1 - انسان از ستايش شاد مى شود و ستايشگر را سپاس مى گويد و از نكوهش خشمگين مى شود و نسبت به نكوهشگر كينه به دل مى گيرد، و نكوهش او را تلافى مى كند يا تلافى كردن را دوست دارد. اين قسم حال بيشتر مردم است و منتهى درجه گناه در اين مورد همين است .
2 - در دل نسبت به نكوهشگر دشمن مى شود ولى زبان و اعضاى خود را از تلافى كردن نگاه مى دارد، و از ستايشگر در دل شاد مى شود ولى از اظهار شادمانى خوددارى مى كند و اين حالت نشان نقص است امّا نسبت به حالت قبل كمال است .
3 - ستايشگر و نكوهشگر در نظر او يكسانند و اين نخستين درجه كمال است پس نكوهش او را غمگين و ستايش او را شادمان نمى كند. گاه بعضى از بندگان گمان مى برند كه چنين اند و در صورتى كه خود را با نشانه هايى كه براى اين حالت است نيازمايند، فريب مى خورند نشانه هاى اين حالت آن است كه هرگاه نكوهشگر پيش او بسيار نشست در خود احساس سنگينى بيش از نشست ستايشگر نكند، و در برآوردن حوائج ستايشگر بيش از نكوهش گر احساس نشاط و آرامش نكند، و اگر نكوهشگر مجلس او را ترك كرد براى او راحت تر از ترك ستايشگر نباشد، و مرگ ستايشگر از مرگ نكوهشگر قلب او را بيشتر نياز دارد، اندوهش در مصيبت ستايشگر و آنچه از دشمنان به او مى رسد بيش از مصيبت نكوهشگر نباشد، و لغزش ‍ ستايشگر بر دل و چشم او سبك تر از لغزش نكوهشگر نباشد. پس هرگاه از هر جهت نكوهشگر همانند ستايش بر دلش سبك و برابر باشد به اين درجه (سوّم ) رسيده است و چه بسيار بعيد است كه انسان به اين حالت برسد و چه بر دل ها سخت است . بيشتر بندگان از مدح مردم شاد مى شوند و شادى خود را در دل حفظ مى كنند و خود نمى دانند، چرا كه خودشان را به اين نشانه ها نمى آزمايند.
چه بسا شخص عابد احساس مى كند كه قلبش به ستايشگر متمايل است و به نكوهشگر تمايل ندارد، شيطان آن را در نظرش مى آرايد و به او مى گويد: نكوهشگر با نكوهش او معصيت خدا كرده است و ستايشگر با ستايش تو اطاعت خدا، بنابراين چگونه آن دو را برابر مى دانى با اين كه احساس تنفر نسبت به نكوهشگر نشان خالص بودن دين تو است . ولى اين سخن شيطان نيرنگ خالص است ، زيرا اگر عابد بينديشد خواهد دانست كه در ميان مردم كسانى هستند كه بيش از نكوهشگر مرتكب گناهان كبيره شده اند، در حالى كه از آنها اظهار تنفّر نمى كند و مى داند ستايشگرى كه او را ستايش مى كند چنان نيست كه ديگران را نكوهش نكند و عابد نسبت به ستايشگر خود كه ديگران را نكوهش مى كند احساس تنفر نمى كند، چنان كه براى نكوهش ‍ خود احساس تنفر مى كند، در حالى كه نكوهش از نظر گناه بودن تفاوتى ندارد كه نكوهش شده چه كسى باشد. در اين صورت عابد كه فريب خورده خشمگين مى شود و براى خواهش نفس خود نكوهشگر را دشمن مى دارد. آنگاه شيطان آيت توهّم را در او ايجاد مى كند كه اين كار جزء دين است تا او را با هواى خود بر خداوند مغرور و بيشتر از خدا دور سازد، و هر كس از فكرهاى شيطان و آفات نفس آگاه نباشد بيشتر عبادت هايش زحمتى هدر رفته است كه موجب از دست رفتن دنيا و خسران شخص در آخرت است و خداوند درباره آنان فرموده است ؛ قل هل ننبئكم بالا خسرين اعمالا. الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا. (237)
4 - صداقت در عبادت آن است كه ستايشن را نپسندند و نسبت به ستايشگر خشمگين شود، زيرا مى داند كه مدح برايش فتنه اى است كمر شكن ، و به دين او زيان مى زند و نكوهشگر را دوست بدارد، زيرا مى داند كه وى عيب هايش را به او هديه كرده و او را به كار مهمش راهنمايى كرده و حسناتش را به او هديه داده است . پيامبر (ص ) فرمود: ((اصل تواضع اين است كه از ياد شدنت به نيكى و تقوا كراهت داشته باشى .))(238)
در بعضى اخبار مطلبى روايت شده كه اگر صحيح باشد كمر امثال ما را مى شكند. روايت شده كه پيامبر (ص ) فرمود: ((واى بر روزه گير، واى بر قيامت كننده به نماز واى بر صاحب لباس پشمينه مگر كسى كه ... پس ‍ عرض شد: مگر چه كسى ؟ حضرت فرمود: مگر كسى كه نفسش از دنيا پاك شود و ستايش را دشمن بدارد و نكوهش را برگزيند.)) به راستى كه (239) اين كار دشوار است ، و امثال ما نهايت چيزى كه طمع داريم حالت دوم است و آن پنهان داشتن شادمانى و كراهت در برابر نكوهشگر و ستايشگر و اظهار نكردن آن دو حالت در گفتار و كردار است .
امّا حالت سوم كه ميان ستايشگر و نكوهشگر فرقى نگذاريم در آن طمع نداريم ، و اگر از نفس خود نشانه هاى حالت دوم را مطالبه كنيم به آن وفا نمى كند، زيرا ناگزيريم كه در گراميداشت ستايشگر و برآوردن حاجت هايش ‍ بشتابيم و در گراميداشت نكوهشگر و ستايش او و برآوردن حاجت هايش ‍ تاءمّل كنيم و نمى توانيم در كردار ظاهرى ميان آن دو يكسان رفتار كنيم ، چنان كه در باطن نمى توانيم مساوات را رعايت كنيم . هر كس بتواند ميان ستايشگر و نكوهشگر در كردار ظاهر رعايت مساوات كند چنين شخصى اگر پيدا شود سزاوار است كه در اين زمان به عنوان پيشوا انتخاب شود و مانند كبريت احمر است كه درباره آن سخن گويند، ولى ديده نمى شود. پس ‍ چگونه دو حالت و درجه بعدى ممكن است در كسى موجود باشد، و در هر يك از درجات ياد شده درجاتى هست . امّا درجات موجود در ستايش ، اين است كه بعضى از مردم آرزوى ستايش و شهرت دارند و براى رسيدن به آن به هر كار ممكنى اقدام مى كنند، تا آنجا كه در عبادات ريا مى كنند و از انجام محرمات براى به دست آوردن دل مردم و واداشتن زبانشان به ستايش باكى ندارند و اين گروه از هلاك شنوندگانند. بعضى از مردم ستايش دوست و شهرت طلب اند؛ امّا به وسيله امور مباح آن را طلب مى كنند نه به عبادات و كارهاى حرام ، اين گروه بر لب پرتگاهند، زيرا تعيين ضابطه براى حدود سخنى كه دل ها به آن مايلند و حدود كارها، ممكن نيست و ممكن است انسان براى رسيدن به ستايش در كار حرام افتد. به راستى كه چنين شخصى به هلاك شوندگان نزديك است . ممكن است يك نفر ستايش خواه نباشد و در طلب آن نكوشد؛ امّا هرگاه ستايش شود شادى وارد دلش شود. لذا هرگاه با مجاهده به مقابله با آن برنخيزد و با زحمت خود را به كراهت داشتن از ستايش وادار نكند چه بسا كه از شادى بسيار به درجه پيشين كشانده شود؛ و اگر در اين مورد با نفس خود مبارزه كند و قلب خود را به كراهت از مدح وادار سازد و با انديشيدن در آفت هاى ستايش شادمانى در نظرش مبغوض آيد، در آستانه جهاد خواهد بود. در نتيجه گاه پيروز مى شود و گاه شكست مى خورد. بعضى از مردم هرگاه ستايش بشوند به آن شاد نمى شوند و هرگاه نكوهش بشنوند غمگين نمى شوند و در ايشان اثرى ندارد. اين اشخاص برخيزاند اگر چه اخلاص هنوز بر عهده آن است . همچنين ممكن است كسى وقتى ستايش را بشنود بدش آيد، ولى نه به آن اندازه كه بر ستايشگر خشم و بر او عيب بگيرد، و آخرين درجه بد آمدنش ‍ آن است كه بدش آيد و خشم بگيرد و خشم را صادقانه اظهار كند، نه اين كه اظهار كند ولى دانش آن را دوست بدارد، چرا كه اين عمل عين نفاق است زيرا او مى خواهد از خود اخلاص و صداقت نشان دهد در حالى كه ندارد. همچنين درباره نكوهشگر كه ضد ستايشگر است احوال انسان ها متفاوت است . نخستين درجات آن اظهار كردن خشم و آخرينش اظهار كردن شادى است . شادى و اظهار آن فقط در كسى ديده مى شود كه در دل بر نفس خود كينه دارد چون نفس وى سركشى كرده و عيب هاى زيادى داشته و وعده هاى دروغى داده و نيرنگ هاى كثيفى به كار برده است . و صاحب نفس همانند دشمن نسبت به نفس كينه دارد و آدمى از كسى كه دشمنش را نكوهش كند شاد مى شود و اين شخصى است كه نفس او دشمن اوست و هرگاه نكوهش آن را بشنود شاد مى شود و نكوهشگر را بر آن نكوهش ‍ سپاس مى گويد. اين شخص زيرك و باهوش است ، چون بر عيب هاى نفس ‍ آگاه شده و اين كارهايش نوعى انتقامجويى از نفس خويش است و براى او غنيمت به شمار مى آيد، هرگاه با نكوهش در چشم مردم پست تر مى شود تا به فتنه مردم گرفتار نشود و هرگاه حسناتى برايش فراهم آيد كه در آن كوشش نكرده بسا كه موجب جبران عيب هايش شود كه از دور ساختن آنها عاجز است و اگر مريد در تمام طول عمر در مورد همين كه يك خصلت كه نكوهشگر و ستايشگر در نزد او برابر باشد و با نفس خود مبارزه كند كارى وقت گير است كه مجال كار ديگر را نخواهد داشت ؛ و ميان او و سعادت راه هاى دشوارى (گردنه هايى ) است كه اين مبارزه يكى از آنهاست و فقط مبارزه اى سخت و مستمر در طول عمر براى پيمودن آنها مفيد خواهد بود.