تقوى به معناى عام كلمه لازمه زندگى هر فردى است كه مى خواهد
انسان باشد و تحت فرما عقل زندگى كند و از اصول معى پيروى نمايد. تقوى دينى و الهى
يعنى ايينكه انسان خود را از آنچه كه از نظر دين در زندگى معين كرده ، خطا و گناه و
پليد و زشتى شناخته شده و حفظ وصيانت كند و مرتكب آنها نشود.
خدايا همه ما را از تقوى پيشه گان و مخلصين درگاهت قرار بده .
ذكر خدا اسلحه اهل تقوى
ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من
الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون
(115) .
به تحقيق كه تقوى پيشه گان چون با پندارى شيطانى برخورد
كنند، خدا را ياد كنند و دردم به بصيرت آيند.
اين قسمت از بحث پيرامون اثر ذكر خدا در دفع وسوسه هاى شيطانى است .
شيطان با وسوسه هايش به دور حرم دل انسان باتقوى طواف مى كند تا راهى به دل باز
كرده و در آنجا خانه كند، و حصن دلش را به تصرف در آورد و از زكر خدا غافل سازد،
آنگاه به طرف جهنم سوقش دهد؛ اما انسان با تقوى با ياد خدا خود را متذكر ساخته و
چشم دلش را بيدار گذاشته و بدين سبب او را از خود دور مى سازد.
شيطان طائف دور كعبه دل با وسوسه هايش به طواف مشغول است تا اينكه در كعبه باز شود
و او داخل گردد، چه اگر داخل شد، ديگر خروجش مشكل است مشكل .
تمام تلاش شيطان اين است كه در دل انسان راه يابد؛ زيرا كه دل مركز فرماندهى است ،
اگر سنگر فرماندهى به تصرف شيطان در آمد انسان را مغلوب خود مى كند و از حركت باز
مى دارد و او را فرمانبر خود مى سازد.
مستقر گاه روح است اين حصار |
|
باز داريدش زدشمن زينهار |
دشمنان هستند افزون از شمار |
|
در كمين بنشسته در دور حصار |
تابگيرند اين حصار بى نظير
|
|
تا نمايند آن خليفه حق اسير |
عقل را در چاه ظلمانى كنند |
|
پس در آن اقليم ويرانى كنند |
عقل را دور افكنند از بزم روح |
|
پس بر او بندند ابواب فتوح |
هم ببندندش ره افلاك را |
|
هم ره آمد شد افلاك
را |
دور او گيرند پس اهريمنان |
|
سوى خود خوانند او را
هرزمان |
تابه سوى خود كشند آن شاه را
|
|
منسخف سازند
چهره ماه را116
|
آرى وقتى كه قلعه دل به شيطان سپرده شود، تقوى بانگ الفرارسر مى دهد، چون اين دل ،
افسار شده شيطان است و به دنبال تصرف دل ، اعظاء و جوارح آدمى هم به خدمت و اسارت
او در مى آيند.
اگر شيطان در دل انسان راه يافت ، ديگر آن دل نمى تواند رخشنده گوهر سبحانى و مخزن
اسرار الهى باشد؛ مگر در قلب پر شيد وريا، نور خدا، باصدق و صفا ديده مى شود؟ مگر
دلى را كه پر از حرص و طمع به دنياست ، مى توان باغ رضوان يا عرش رحمان يا مرغ
ايمان خواند؟
پس بيائيم : اين دل را نگهبانى كنيم ، تقوى را پاسدارى نمائيم ؛ تا ديو پليد به
درون آن راه نيابد، دائم الذكر باشيم ، چنان باشيم كه وقتى شيطان اطراف دل ما حضور
مى يابد و ما را به گناه تحريك مى كند، ماهم عهد خود را با خداى يكتا به ياد آوريم
، چنانكه گويا تازه عهد بسته ايم .
دمبدم دل ما را از الست پيغام است |
|
از بلى بلى جانر تازه تازه اسلام است
117 |
بيائيد در برابر حمله هاى شيطانى سپر ذكر الله را علم
كنيم و بدينوسيله نگذاريم آسيبى به دل وارد آيد و دشمن به آن نزديك شود، زيرا كه
نزديكى او برابر راست با دورى خدا، اين دل كه منزلگه يار است
با اغيار چكار است ؟ چرا بند ارتباط با خدا را رها كنيم و دل را به
ناپايداران ببنديم ؟ مگر نه اين است كه اين ارتباط باغير، خفض قلب است .
قال الصادق (عليه السلام ) خفض القلب فى الاشتغال بغير الله
(118) .
پست و زبون مى شود قلبى كه به غى از خدا مشغول باشد.
و همين اشتغال به غير خدا موجب مى شود كه آدمى از ذكر حق ملول و دل تنگ گردد.
چنانكه خداى سبحان در قرآن مى فرمايد:
واذا ذكرالله وحده اشماءزت قلوب الذين لايؤ منون بالاخرة واذا
ذكرالذين من دونه اذاهم يستبشرون
(119) .
و هرگاه كه خدا به يگانگى ياد شود، آنانه به قيامت ايمان
ندارد، ملول و دلتنگ مى شوند و چون هركس ديگر غير از خدا ياد بشود، آنان شاد و خرم
مى گردند.
و اينان سرانجام بر اثر اشتغال به غير حق و نسيان از ذكر خدا، بيشتر در دام هوا و
هوس مى پيچند تا اينكه دست آخر به حال كفر جان دهند، يا كفر عملى يا كفر فكرى .
و اما الذين فى قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الى رجسهم وماتوا وهم
كافرون
(120) .
واما آنانكه دلهاشان مريض است ، بر پليدى آنان پليدى افزود
تا بحال كفر مردند.
فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ولهم عذاب اليم بماكانوا
يكذبون
(121) .
دلهاى آنان مريض است ، پس خدا بر مرض ايشان بيفزايد، و برا
ياا نان عذابى دردناك است به اين سبب كه دروغ مى گويند.
دلهاى پر از غبار و آشوب |
|
هرگز نشود مقام محمود
|
پس همان بهتر كه دل را از غير خدا پاك گردانيم و تنها دل به او ببنديم و بس . و به
قول فيض كاشانى :
بهر چه بستم جز حق شكسته باز آمد |
|
دل مرا به جز از يا حق نمى شايد
|
اى برادر ياد او را پيشه كن :
براى مبارزه با هوا و هوس هيچ سلاحى بهتر و قوى تر از
سلاح ذكر نيست . انسان باتقوى چون در همه حال با ياد خداست ، لذا شيطان هم در همه
حال از او گريزان است . هر گنجى كه محافظ دارد و محافظين آن شبانه روز به پاسدارى
از آن مشغول باشند راهى براى ربودن آن نيست ملا احمد نراقى مى گويد:
اى برادر ياد او را پيشه كن |
|
دل رها از چنگ هر انديشه كن |
بند بردار اى پسر از پاى دل |
|
پس ببين جولان روح افزاى دل |
دل بپرداز از هواى اين و آن |
|
بر دردل روز و شب شو پاسپان |
تا در آن جز ياد جانان اى پسر |
|
ره نيابد هيچ سودائى دگر |
شيطان از ياد خدا فرار مى كند:
به آياتى در اين زمينه توجه فرمائيد:
اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا.
... وقتى كه انديشه شيطانى به سراغ ايشان (مؤ منين ) مى رود،
خدا را به ياد مى آورند.
بسم الله الرحمن الرحيم ، قل اعوذ برب الناس ملك الناس ، اله
الناس من شرالوسواس الخناس ، الذى يوسوس فى صدور الناس ، من الجند والناس .
...بگو پناه مى برم به پروردگار مردم ، فرمانرواى مردم ،
معبود مردم ، از شر وسوسه گر خناس آنكه در سينه هاى مردم وسوسه مى كند، چه خناسان
جنى و چه انسانى .
آنانكه تقوى پيشه كردند، هنگامى كه شيطان حول دل آنان مى چرخد و وسوسه مى كند به
ياد خدا مى افتد و بينا مى گردند، لذا به دشمن مهلت انجام هيچگونه فعاليتى را نمى
دهند. خداوند در اين زمينه مى فرمايد:
والذين اذا فعلوا فاحشة اوظلموا انفسهم ، ذكروالله ، فستغفروا
لذنوبهم
(122)
آنانكه وقتى كار زشتى مرتكب شدند يا بخود ستم كردند، به ياد
خدا مى افتند و از گناهان خود استغفار مى كنند. ياد خدا كه انسان را از زشتى
و پليدى باز مى دارد، و دل او را بوسيله توبه و استغفار از گناهان مى شويد.
وسواس خناس :
بعضى گفته اند شيطان را از اين جهت وسواس خناس خوانده اند كه لايزال آدمى را وسوسه
مى كند و به محض اينكه انسان به ياد خدا مى افتد پنهان مى شود و عقب مى رود،
بازهمينكه انسان از ياد خدا غافل شود. جلو مى آيد و به وسوسه مى پردازد، و مراد از
صدور الناس ، محل وسوسه شيطان است ، چون شعور و ادراك
آدمى بحسب استعمال شارع به قلب آدمى نسبت داده شد، كه در قفسه سينه قرار دادن و
قرآن هم در اين باب فرموده : وليكن تعمى القلوب التى فى
الصدور.(123)
يعنى ولى دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود، و جمله
من الجنة والناس ، بيان وسواس خناس است ، و در آن به
اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردم كسانى هستند كه از شدت انحراف ، خود شيطانى شده
اند و در زمره شيطانها قرار گرفته اند، همچنانكه قرآن درجاتى ديگر نيز فرمود:
شياطين الانس والجن .(124)
.
در مجمع البيان ، از انس ابن مالك روايت شده كه گفت ، رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم ) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هر انسانى خاهد
گذاشت ، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مى گريزد و دور مى شد؛ ولى اگر خدا را از
ياد ببرد، دلش را مى خورد، مرجوم ملا احمد نراقى تاءثير ياد خدا را در راندن
شيطان ، در مثنوى طاقديس خود چنين آورده است :
چون زترك سجده آن ديورجيم |
|
رانده شد از درگه حى قديم |
برميان بست آن لعين بدگهر |
|
از براى كينه آدم كمر |
در هلاكت دودمان بوالبشر |
|
مى كندهر لحظه تدبيرى دگر |
دامهاافكنده اندر راهها |
|
كنده اندر راههاصد چاهها |
يكقدم نبود كه نبددر
كمين |
|
جامغولى از تبار آن لعين |
جامغولان جمله كف بردامها |
|
در تكاپو بامها تاشامها |
در كف هر يك كمندى تابدار |
|
تاكند فرزند آدم را شكار |
آدمى چون بگذرد پيرامنش |
|
پالهنگى افكند درگردنش |
هيچ دانى چيست پيرامون آن |
|
غيرياد حق بهدل دادن نشان |
تاكه باياد حق باشد قين |
|
مى نيابد ره در آنجا آن لعين |
خانه اى كه آنجا عسس را مسكن است |
|
كى در آنجا دزد راه رهزنست |
ور باش شه به شهرى چون رسيد |
|
دزد از آنجا رخت خود بيرون كشيد |
پرتو خورشيد چونكه افتد در جهان |
|
مى شود خفاش در كنجى نهان |
در رهى كانجا پى شيرى بود |
|
نگذرد ديگر زآنجا ديو و دد |
پرتو خورشيد رخشان است اين |
|
فوج خفاش است از آن خوار و مهين |
دل چو شد خالى زياد گردگار |
|
منزل شيطان و ديو و دد شمار |
آرى آنجا كه انسان به ذكر حق متذكر است ، ديگر وسوسه شيطان از كار مى افتد و درآن
دل كه به ذكر خدا روشن است ، براى تاريكى و ظلمت گناه و معصيت ديگر جائى باقى نمى
ماند، در آن دل كه نور حق و فرشته حق وجود دارد جائى براى ديو رجيم وجود ندارد، به
قول حافظ.
خلوت دل نيست جاى صحبت اغيار |
|
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
|
و چه خوب فرمود على ابن ابيطالب (عليه السلام ) به فرزندش امام حسن مجتبى (عليه
السلام ) كه : وعمارة قلبك بذكره والاعتصام بحبله
(125) . آباد كن قلبت را به ذكر خدا و
چنگ بزن به ريسمان او.
چونكه باد حق ، حيات و آبادى دل است ، ذكر حق است كه كاخ رفيع فضائل اخلاقى را سالم
و آباد نگه مى دارد. پس به ياد حق باش تا قلبت زنده و آباد باشد و اعمال نيكت محفوظ
بماند هم براى زندگى دلت ، اهميت قائل باش و هم براى زحماتى كه در راه انجام اعمال
حسنه كشيده اى .
حضرت على (عليه السلام ) مى فرمايد:
يرون اهل الدنيا يعظمون موت اجسادهم وهم اشد اعظاما لموت قلوب
احيائهم
(126) .
دنيا داران ، مرگ جسمهاى خود را خيلى بزرگ و سخت مى بينند و
حال آنكه مرگ دل زنده گان آنها شديدتر و سخت تر است ،.
وبذكرك عاش قلبى زندگى دل ، در پرتو
ذكر است و مرگ آن در غفلت از
ذكر، زيرا كه ثمره گناه تاركى و موت قلب است . مولانا در مثنوى معنوى در اين
زمينه مى گويد:
خانه آن دل كه ماند بى ضيا |
|
از شعاع آفتاب كبريا |
تنگ و تاريك است چون جان جهود |
|
بى نوا از ذوق سلطان و دود |
نى در آن دل تاب نور آفتاب |
|
نى گشايد عرصه و نه فتح باب |
گور خوشتر از چنين دل مرتورا |
|
آخر از گور دل خود برترا |
زنده و زنده زاداى شوخ و شنگ |
|
دل نمى گيرد تو را زين گورتنگ |
يوسف وقتى و خوشيد سما |
|
زن چه وزندان بر آور و نما |
يونست در بطن ماهى پخته شد |
|
مخلصش رانيست از تسبيح بد |
گر نبودى او مسبح بطن نون |
|
حبس و زندانش بدى تا يبعثون |
او به تسبيح از تن ماهى بجست |
|
چيست تسبيح ، آيت روز الست
127 |
بذكر خداى مسلح شويم :
انسان وقتى احساس كند از ناحيه اى در خطر است ، فورا به تكاپو مى افتد، خود را مهيا
و مسلح مى كند خواب را از ديدگانش مى برد و مدام مواظب و بيدار است ؛ تا اينكه اگر
با آن خطر مواجه شد به مقابله برخيزد. حال كه انسان از ناحيه دشمنى در خطر است كه
هيچ وقت سنگرش را ترك نمى كند و هميشه آماده و مراقب است تا لحظه اى طرف مقابلش روى
برگرداند يا چرتى بزند، تا بر او حمله ور شود، چرا مدام مسلح و مواظب نباشد؟ حال
آنكه براى انسان اسلحه هائى ساخه شده است كه با بكار بردن آنها در اين جنگ ، توان و
طاقت مقابله از دشمن گرفته مى شود تا جائى كه دشمن مى گويد من از مقابله با اين
گروه ، ناتوانم ، و اين را هم بايد دانست كه دشمن سلاحهائى دارد كه گاهى با بكار
بردن كوچكترين آنها، انسان را مغلوب مى كند، مثلا با يك لحظه غفلت از جانب انسان ،
شيطان يك عمر حاكميت پيدا مى كند، مثلا با يك لحظه غفلت از جانب انسان ، شيطان يك
عمر حاكميت پيدا مى كند، تا جائى كه طرف را با خود متحد و موافق مى سازد:
غفلت ، اسلحه شيطان : لحظه تسلط شيطان بر انسان ، همانا لحظه غفلت است ؛ آن زمان كه
انسان اراده گناه مى كند همان زمانى است كه از ياد خدا و قيامت غافل مانده و همه
شقاوتها و بدبختى هاى انسان از همين لحظه آغاز مى شود.
خداوند در اين زمينه مى فرمايد:
ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغيرالحق وان يروا كل
آية لايومنوا بها وان يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلا وان يروا سبيل الغى يتخذو
سبيلا ذلك باءنهم كذبوا باياتنا وكانوا عنها غافلين
(128) .
و كسانى را كه در زمين بنا حق تكبر مى ورزند، از آيات خويش منصرف خواهيم كرد؛ كه هر
آيه اى ببينند بدان ايمان نياوردند. اگر راه رشد را ببينند آنرا پيش نگيرند، و اگر
راه ضلالت را ببينند آنرا پيش گيرند؛ زيرا كه آيات ما را تكذيب كرده و از آن غفلت
ورزيده اند.
در اين آيه كريمه چند محروميت را كه بر اثر غفلت از آيات الهى براى انسان بوجود مى
آيد، ذكر شده است كه همه محروميتهاى اساسى و پايه اى است كه مبداء تمام محروميت ها
خواهند بود:
1 - محروميت از شناخت .
2 - محروميت از ايمان
3 - محرميت از رشد و كمال و برخوردارى از ظلالت و گمراهى
همه اين بدبختى ها و محروميت ها، در اثر غفلت از مبداء و معاد است . اين است كه مى
بينيم در آيات و روايات ، تاءكيد بسيار در ياد خدا و روز قيامت و آيات الهى شده است
؛ زيرا در اثر غفلت از آنها، شيطان حضور خود را در قلب انسان قوى مى كند و بدين سبب
انسان را وادار به ادامه كجرويهاى خويش مى كند تا اينكه رهسپار جهنم گردد و در آن
خلد يابد.
ان الذين لايرجون لقائنا ورضوا بالحياة الدنيا واطماءنوا بها
والذين هم عن آياتنا غافلون ، اولئك ماءويهم النار بما كانو يكسبون
(129) .
البته آنانكه به لقاء مادل نبسته و اميدوار نيستند، و بزندگى
پست دنيا دلخوش و دلبسته اند و به آن اطمينان يافته اند (اطمينان كاذب ) و آنهائى
كه از آيات ما غافلند، هم اينان هستند كه عاقبت به كردار زشت خود در آتش
ماءواگيرند.
اولئك الذين طبع الله على قلوبهم وسمعهم وابصارهم واولئك هم
الغافلون لاجرم انهم فى الاخرة هم الخاسرون
(130) .
هم اينان هستند كه خدا بر قلبها و گوشها و ديدگانشان مهر
نهاده و اينان همان غافلانند، بدين جهت است كه در عالم آخرت بسيار محروم و زيانكار
خواهند بود.
ولقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن والانس لهم قلوب لايفقهون بها
ولهم اعين لايبصرون بها ولهم اذان لايسمعون بها اولئك كالاءنعام بل هم اضل اولئك هم
الغافلون
(131) .
ومحققا بسيارى از جن و انس را براى جهنم واگذارديم ، چه آنكه
آنها را دلهائى است بى ادراك معرفت و ديده هايى بى نور بصيرت و گوشهائى ناشنواى
حقيقت آنها مانند چهار پايانند بلكه بسى گمراه ترند زيرا قوه ادراك مصلحت و مفسد را
داشتند و باز عمل نكردند آنها مردمى هستند كه غافل شدند.
در اين آيه كرميه غافلان را با اين ويژگيها معرفى مى كند:
1 - آنها از اهل جهنم اند
2 - قلبهاى بدون ادراك و معرفت دارند
3 - چشمهاى بدون نور بصيرت دارند
4 - گوشهاى بدون شنوائى حقيقت دارند
5 - بنابراين آنها همانند حيوانات اند؛ بلكه بدترند.
پس متوجه شده ايم كه راه ورود شيطان به دل و خروج ارزشها از آدمى ، همان غفلت از
خداست اگر انسان لحظه اى از مراقبت دل غافل شود، شيطان به حصار دل وارد خواهد شد و
آدمى را كور و كر و لال و زيانبار خواهد ساخت . لذا ما بايد همواره روان خود را با
بندگى خدا عجين سازيم و خود را از فضاى سرشار از غفلت و بى خبرى بيرون آوريم ؛ زيرا
كه غفلت مجرائى است براى فراموشى خدا و غلبه شيطان بر انسان چنانكه خداوند متعال
فرمودند: استحوذ عليهم الشيطان فاءنسيهم ذكر الله
(132) .
مبارزه با غفلت
براى مبارزه با غفلت راههاى زيادى ذكر شده است ولى مادر اينجا بطور مختصر به سه راه
آن اشاره خواهيم كرد. و بحث مفصل آن براى جزوات آينده باقى مى ماند ان شاء الله .
1 - مراقبه و مراوده و محاوره
2 - محاسبه نفس
3 - عبرت گرفتن و انديشه در حوادث
راه اول : مراقبه
مراقبه ، يعنى آدمى از خود مراقبت و حراست نمايد؛ يعنى خود را زير نظر بگيرد
و قبل از هر چيز خدا را بر خود ناظر بداند.
مراقبه ، يعنى آدمى قبل از عمل ، خود را ارزيابى كند، انگيزه هاى اعمالش را مورد
بررسى قرار دهد كه چرا و چگونه و براى چيست ؟ خواجه عبدالله انصارى در معنى و درجات
مراقبه چنين مى گويد:
ان المراقبة دوام ملاحظة المقصود(133)
همانا مراقبت عبارت است از اينكه مقصود وهدف را دائما در نظر
داشته باشيم .
سالك بايد مدام به حضرت بارى تعالى نظر داشته باشد و رضاى او را بطلبد و او را بر
كارها و احوال خويش ناظر ببيند، آنگاه خواجه مراقبه را به سه درجه تقسيم مى كند:
الدرجة الاولى : مراقبة الحق فى السير اليه على الدوام بين
تعظيم مذهل ومداباة حاملد وسرورباعث .
يعنى سالك در سير به سوى حق . دائما به مراقبه از حق تعالى مى پردازد، كه اين
مراقبه داراى سه جنبه است .
اول : سالك بايد چنان توجهش به عظمت حضرت حق معطوف باشد كه هر چيز ديگر را خوار و
حقير بشمارد.
دوم : سالك در نتيجه چنين تعظيمى خود را در كمال نزديكى به حضرت حق بايد بداند.
سوم : شادمانى خود را در سير و سلوك دائما حفظ مى كند تا انگيزه او بارى ادامه اين
سير باشد، و فتور واهمال در عزمش راه نيابد(134)
.
در اين مرحله آدمى در سير به سوى حضرت حق جل جلاله ، مى كوشد تا از حدود و مسير دين
خارج نشود و مراقب مسائل روز مره اش باشد تا هر آنچه را كه انجام ميدهد. طبق شرع
انجام پذيرد و خود را به اخلاق و طاعات نيكو بيارايد تا خداى او را بپسندد.
والدرجة الثانية : مراقبة نظرالحق اليك برفض المعارضة
وبالاعراض عن الاعتراض ونقض رعونة التعرض
(135) .
اين مرحله عبارتست از مراقبت كردن از نظر لطف حق به سوى خودت
، به اينكه چيزى كه معارض با آن است بزدائى و از رويگردانى از نظر حق رويگردان باشى
و روحيه تعرض نسبت به حق را كه ناشى از سستى و نادانى است در خودت بشكنى .
آدمى در اين درجه از مراقبت ، خداوند متعال را مراقب خود مى داند و يقين يافته است
كه خداوند هميشه او را مشاهده و مراقبه مى كند، و به احوال او و اسرارش علم دارد.
والله يعلم مافى قلوبكم وكان الله عليما حكيما(136)
.
وكان الله على كل شى ء رقيبا(137)
و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند:
اعبدوالله كانك تراه فان لم تكن تراه فانه يراك
خداوند را چنان عبادت كن كه گوئى او را مى بينى و اگر تو او
را نمى بينى او تو را مى بيند مسلم در دل چنين آدم مراقب و مواظبى جائى براى
هوا و هوس باقى نمى ماند.
الدرجة الثالثة : مراقبة الازل بمطالعة عين السبق
(138) .
در اين درجه از مراقبه ، انسان كيفيت تجليات پرودرگار عالم را مورد نظر دارد و آيات
و افاضات الهى را مورد مشاهده قرار مى دهد كه چگونه ظهور و بروز دارند.
توجه و تذكر: بايد دانست همانگونه كه آدمى از خويش بر مى خيزد، دشمن او هم به
مراقبه از او مى پردازد تا اينكه لحظه اى خود را از نظر اندازد و از چگونگى افكار و
اعمالش غافل بماند؛ و او در اين لحظه بر او غلبه مى يابد و سرانجام متولى امورش مى
گردد. پس اگر سالك مى خواهد از مسير حق خارج نشود و امور زندگيش بر محور جق به چرخد
و مدام بذكر حق متذكر باشد؛ بداند كه شيطان عكس اينها را طالب است و بدين خاطر به
مراقبت از انسان برخاسته است و هرگز سنگر ديدبانى اش را ترك نمى كند، آنكس موفق
است كه مراقب است و دلش حرم خدا واقع شده باشد.
گرنور عشق حق به دل وجانت اوفتد |
|
بالله كز آفتاب فلك خوبترشوى |
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
|
|
كز آب هفت بحر به يك موى تر شوى
|
آنكس كه ياد خدا در دلش زنده است از هيچ چيزى رنگ نمى پذيرد و از آب هفت دريا به
اندازه موئى تر نمى شود، در اجتماع حضور مى يابد و كوچكترين انحرافى پيدا نمى كند؛
چون بذكر خدا مشغول است .
مرد جنگ بيدار است : مردى كه در ميدان جنگ حضور مى يابد هميشه بيار و مراقب و متوجه
است كه مبادا دشمن او را غافلگير كند و اسير خود نمايد. خواب براى يك جنگجو در
ميدان جنگ ، برابر با مرگ و نابودى اوست ، يك لحظه غفلت از دشمن درون و برون - آن
هم دشمن مكار - برابر با نابودى آدم است . على (عليه السلام ) در يكى از نامه هاى
مباركش به اهل مصر نوشته و به مالك اشتر فرستاده بود، چنين مى نويسد:
ان اخاالحرب الارق ومن نام لم ينم عنه
(139) . مرد جنگجو، بيدار و هشيار است
، و اگر او را خواب فراگيرد، دشمن او آسوده نشود. خواب نبرده و بيدار است
اين تنها براى جنگهاى بيرونى و صورى نيست ، كه اگر يك جنگجو در سنگر به خواب رفت ،
دشمن او را غافلگير مى كند و از بين مى برد، بلكه براى جنگ هاى درونى نيز چنين است
، كه اگر انسان سالك لحظه اى غافل ماند دشمن از او غافل نخواهد ماند، و بلكه از
لحظه غفلت استفاده كرده و بر او مى تازد.
آرى ، ان اخاالحرب الارق و من نام لم ينم عنه يك رزمنده
در ميدان جنگ ، ارق است ، خواب در چشمش فرو نمى رود. و اصلا او را با خواب كارى
نيست ، او سراسر بيدارى و توجه است ، انسان جنگنجو برادر جنگ است . بيدار است ، چون
رقيب او بيدار است ، غفلت در برابر دشمن يعنى ، پيروزى دشمن . آن انسانى هم كه وارد
ميدان جنگ و جهاد اكبر مى شود، بايد بداند كه در مقابل دشمنى قرار گرفته كه لحظه اى
خواب ندارد و در عين حال حيال و مكار است ؛ توطئه گر وسوسه انداز خواب به چشمش فرو
نرود؛ زيرا دشمن از چشم بيدار مخفى مى گردد.
راه دوم : محاسبه نفس
(140)
راه سوم : عبرت گرفتن و انديشه
در حوادث
در زندگى انسانها در طول تاريخ ، قضايا و حوادث متعددى روى مى دهد كه
انسانها در برابر اين حوادث دو قسمند:
1 - يك گروه مردمى هستند نادان كه از حوادث و رويدادها، سرسر مى گذرند و دقت و
تاءمل نمى كنند.
2 - گروهى هستند كه در آن حوادث تفكر و تاءمل نموده و تجربه مى آموزند تا بدين سبب
نيروى عقل خويش را بكار انداخته و خطاهاى كمترى را مرتكب شوند.
انسانى كه سرگذشت اقوام گذشته و حال را مورد مطالعه قرار مى دهد، خوب و بد آنها را
تشخيص مى دهد و از رفتار آنها در زندگى عبرت مى گيرد و تجربه تازه كسب مى كند... و
همه اينها را به صورت تجربياتى منظم در خزانه فكر و حافظه خويش جايگزين مى كند تا
از آنها به عنوان برنامه هاى زنده زندگى استفاده نمايد و بدينوسيله از اشتباه خود
بكاهد، چون او در مدرسه زندگى نيك و بد را آموخت ، و گذشته را مورد نظر قرار داده ،
شكست خوردگان و عامل شكستشان ، و پيروز مندان و عامل پيروزيشان را مورد مطالعه قرار
داده ، و لذا در زندگى اش از راهى مى رود كه موفقيت در آن است ، او ديگر خود را به
فساد و تباهى نمى كشاند، چون ديد كه فساد، اهلش را چه كرد. و به كجا برده است . او
به وسيله عبرت آموزى ، فكر خود را به راه راست هدايت مى كند و از انحراف باز مى
دارد.
اين چنين انسانى با مطالعه و تجزيه و تحليل وقايع تاريخى و سرگذشت ديگران ، راه و
بيراهه را سود و زيان ، خوب و بد، دوست و دشمن را... از هم تشخيص مى دهد، لذا
بدينوسيله زندگى پاك و باصفائى را صاحب خواهد بود - زندگى به درازاى تاريخ با بهره
بردارى سالم از تاريخ .
امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: لايلسع المومن من جحر
واحد مرتين
انسان عاقل از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود.
زيرا انسان عاقل در زندگى همراه با تجربياتش فعاليت مى كند، از اشتباه و خطاى خويش
درس عبرت مى گيرد.
توجه به آيات و روايات
آيات : فانتقمنا منهم فاغرقناهم فى اليم بانهم كذبوا باياتنا و
كانوا عنها غافلين
(141) .
پس ما انتقام گرفتيم از ايشان (فرعونيان ) كه آنها را در
دريا غرق كرديم ، براى اينكه آنها نشانه هاى ما را تكذيب كردند و از آيات ما غافل
بودند.
فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفك آية و ان كثيرا من الناس عن
آياتنا لغافلون
(142) .
پس امروز نجات داديم جسم تو را تا اينكه براى جانشينان خود،
نشانه اى باشى و بدرستى كه بسيارى از مردم از نشانه هاى ما غافلند.
كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم ، ونعمة كانوا
فيها فاكهين ، كذلك واورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا
منظرين
(143) .
چه بسا باغها و چشمه سارها و كشتزارها و جايگاههاى ارجمند و
نعمتى كه در آن شادمان بودند، بجا گذاشتند، اين چنين است رسم روزگار كه ما آنها را
به قومى ديگر ميراث داديم . آنگاه آسمان و زمين بر آنها نگريست و از مهلت دادگان
نبودند.
لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب
(144) .
همانا در حكايت آنان (يوسف و برادرانش يوسف و عزيز مصر) براى
صاحبان عقل عبرت خواهد بود.
و در جاى ديگر فرمودند: فاقصص القصص لعلهم يتفكرون
(145) .
مولوى نيز در مثنوى داستانى جالب در لزوم عبرت گرفتن از گذشتگان و ترك راهى كه باعث
سقوط آنان مى شود آورده است :
داستان از اين قرار است كه شير و گرگ و روباه باهم براى طلب و بدست آوردن شكار، به
كوهستان مى روند و يك گاو و يك بز كوهى و يك خرگوش را شكار مى كنند و به جنگل مى
آورند. گرگ و روباه از طعمه ، طمع مى برند و مى خواستند كه شير آنها را به عدل
تقسيم كند. ولى شير كه از وسوسه هاى آنان آگاه بود، با خود گفت : بنمايم سزا مر شما
را اى خسيان گدا. بالاخره شير به گرگ مى گويد كه تو صيدها را قسمت كن :
گفت شير اى گرگ اين را بخش كن |
|
معدلت را نو كن اى گرگ كهن |
نايب من باش در قسمت گرى |
|
ناپديد آيد كه تو چه گرهرى |
گفت اى شه گاو وحشى بخش توست |
|
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست |
بزمرا كه بزميانه است وسط |
|
روبها خرگوش بستان بى غلط |
شير گفت اى گرگ چون گفتى ؟
بگو |
|
چون كه من باشم تو گوئى ما وتو؟ |
گرگ خود چه سگ بود كو خويش ديد |
|
پيش چون من شير بى مثل و نديد |
گفت پيش آ كس خرى چون تو نديد |
|
پيشش آمد، پنجه زد او را دريد |
چون نديدش مغز و توبير رشيد |
|
در سياست پوستش از سركشيد |
گرگ را بركند سر آن سرفراز |
|
تا نماند دو سرى و امتياز
|
بعد از اينكه شير سر گرگ را مى كند و گرگ در خاك و خون به غلتيدن مى افتد روباه را
مى خواند:
بعد از آن رو شير با روباه كرد |
|
گفت اين را بخش كن از بهر خورد |
سجده كرد و گفت كين گاوسمين |
|
چاشت خوردت باشد اى شه مهين |
وين بز از به رميانه روز را |
|
يخنه اى باشد شه پيروز را |
و آن دگر خرگوش بهر شام هم |
|
شبچره اى شاه با لطف و كرم |
گفت اى رو به تو عدل افروختى |
|
اين چنين قسمت ز كه آموختى ؟ |
از كجا آموختى اين اى بزرگ |
|
گفت اى شاه جهان از حال گرگ |
گفت چون در عشق ما گشتى گرو |
|
هر سه را برگير و بستان و برو |
چون گرفتى عبرت از گرگ دنى |
|
پس تو رو به نيستى شير منى |
عاقل آن باشد كه عبرت گيرد از |
|
مرگ ياران در بلاى محترز |
رو به آن دم بر زبان صد شكر
راند |
|
كه مرا شير از پس آن گرگ خواند |
گر مرا اول به فرمودى كه تو |
|
بخش اين را، كه براى جان از او؟ |
پس سپاس او را كه ما را در جهان |
|
كرد پيدا از پس پيشينيان |
تا شنيدم آن سياستهاى حق |
|
بر قرون ماضيه اندر سبق |
تا كه ما از حال آن گرگان پيش |
|
همچو رو به پاس خودداريم پيش |
امت مرحومه زين رو خواندمان |
|
آن رسول حق و صادق در بيان |
استخوان و پشم آن گرگان عيان |
|
بنگريد و پند گيريد اى مهان |
عاقل از سر بنهد اين هستى و باد |
|
چون شنيد انجام فرعونان وعاد |
ور نه بنهد
ديگران از حال او |
|
عبرتى گيرند از اضلال او146
|
نكاتى چند كه مى نويسد: اين داستان قابل توجه مى باشد عبارتند از:
1 - عدم كبر و غرور در مقابل خداوند متعال و رسولان الهى .
2 - عدم آميزش باطل خود با حق - تا اينكه بدينوسيله جامعه اى را نيالوده و از آب گل
آلود ماهى نگرفت - همانند گرگ كه براى سيرى شكم خود و جلوه دادن خود، ابتداء سخن از
بزرگى و عظمت شير مى راند تا بدينوسيله كار خود را به ثمر رساند.
3 - عبرت گرفتن از سرنوشت ديگران ؛ آنان كه ادعاى خداى مى كردند و بر مردم بدلخواه
خود حكم مى راندند سرنوشتى همانند سرنوشت گرگ يافتند (در تمثيل مذكور بيشتر همين
جنبه آن مورد نظر ماست ).
4 - بايد سپاس خداى گذارد كه ما را در دورانهائى خلق كرده است كه قبل از ما ملتها و
گروههايى بودند كه در صحنه هاى گوناگون زندگى ، تكاپو كرده اند و هر كدام براى خود
راه و رسمى برگزيده بودند كه اكنون نتايج همه آنان را تاريخ براى ما نگهداشته است .
كاخهاى ويران ، تخت هاى واژگون و جسدهاى پوسيده آنان ... همه براى ما به عنوان يك
آموزشگاه زنده و گويا حاضرند. بر ماست كه از آنان درس عبرت گرفته و راهى را كه آنان
رفته اند پيش نگيريم .
به قول شاعر:
به مصر رفتم و آثار باستان ديدم |
|
به چشم آنچه شنيدم ز داستان ديدم |
بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ |
|
چنان فتاد نصيبم كه آنچنان ديدم |
گواه قدرت شاهان آسمان درگاه |
|
بسى هرم ز زمين سر به آسمان ديدم |
تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك |
|
تو نقش ديدى و من نعش ناتوان ديدم |
تو تخت ديدى و من بخت واژگون از تخت |
|
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم |
تو تاج ديدى و من تخت رفته بتاراج |
|
تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم |
تو عكس ديدى و من گردش جهان برعكس |
|
توشكل ظاهر و من صورت نهان ديدم |
تو چشم ديدى و من ديده حريصان باز |
|
هنوز در طمع عيش جاودان ديدم |
ميان اين همه آثار خوب و بد به مثل |
|
دو چيز از بدو از خوب تواءمان ديدم |
يكى نشانه قدرت يكى نشانه حرص |
|
دو بازمانده ز ديوان خسروان ديدم |
همچنين حكيم خاقانى در قصيده معروف ايوان مدائن مى گويد:
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان |
|
ايوان مدائن را آئينه عبرت دان ...147
|
شاعرى ديگر، حكايت عبرت انگيزى را در ابيات زير آورده است :
نادره پيرى ز عرب هوشمند |
|
گفت به عبدالملك از روى پند |
روى همين مسند و اين تكيه گاه |
|
زير همين قبه و اين بارگاه |
بودم و ديدم بر ابن زياد |
|
آه چه ديدم كه دو چشمم مباد |
تازه سرى چو سپر آسمان |
|
طلعت خورشيد ز رويش نهان |
بعد ز چندى سر آن خيره سر |
|
بد بر مختار بروى سپر |
بعد كه مصعب سرور و سردار شد |
|
دستكش او سر مختار شد |
نك سر مصعب به تقاضاى كار |
|
تا چه كند با تو دگر روزگار؟ |
بايد خداى را شكر كرد كه ما را بعد از ديگران آفريد تا با تاءمل در سرنوشت آنان خود
را از سقوط و گمراهى نجات دهيم ، همچنانكه روباه سپاس خداى را گفت كه بعد از گرگ
فرا خوانده شد.
پس سپاس او را كه ما را در جهان |
|
كرد پيدا از پس پيشينيان |
تا شنيديم آن سياستهاى حق |
|
بر قرون ماضيه اندر سبق
|
تا كه ما از حال آن گرگان پيش |
|
همچو رو به پاس خود داريم بيش |
حال ابى جوان ! بايد به حال پيران بنگرى و از پشت گوژ و موى سفيد آنان درس عبرت
بگيرى ؟ و قدردان عمر خويش باشى از آن استفاده هاى بيشترى ببرى و آن را براى رسيدن
به كمال لايقت به فعاليت بيشترى وادار نمائى .
جوانى گفت با پير دل آگاه |
|
كه خم گشتى چه ميجوئى در اين راه |
جوابش گفت پير خوش تكلم |
|
كه ايام جوانى كرده ام گم
|
و در وصيتنامه اسكندر آمده است :
شنيدم در وصاياى سكندر |
|
كه گفتى با ارسطوى هنرور |
كه از روى زمين چون ديده بستم |
|
برون آريد از تابوت دستم |
كه تا بينند
مغروران سرمست |
|
كه از دنيا برون
رفتم تهيدست |
بنابراين همه حوادث روزگار، مرگ عزيزان ، ويرانى كاخ ظالمان ، خم شدن پيرمردان ،
عالم شدن عالمان و... تذكرى مى باشند براى بيدارى انسان از خواب غفلت .
روايات :
على (عليه السلام ) مى فرمايد: كسب العقل الاعتبار
والاستظهار و كسب الجهل الغفلة والاغترار(148)
.
يعنى در كسب عقل ، عبرت گرفتن و احتياط است و كسب جهل ، غفلت
و فريب خوردن است .
باز مى فرمايند:
الاعتبار يثمر العصمة .
عبرت گرفتن ثمره اش عصمت و خود نگاهدارى از گناه است
.
و باز آن حضرت مى فرمايند! رحم الله امرا تفكر فاعتبر وابصر(149)
خداى رحمت كند كسى را كه فكر كند، سپس عبرت بگيرد و
درنتيجه عبرت گيرى ، بينا گردد.
همچنين مى فرمايند: الاعتبار يقود الى الرشد(150)
عبرت گرفتن آدمى را به سوى رشد مى كشاند.
و نيز مى فرمايد: من حفظ التجارب اصابت افعاله
(151)
آنكس كه تجربيات خود را حفظ كند، در كارها به راه صحيح و
صواب خواهد رفت .
من احكم من التجارب سلم من العواطب
(152) .
آن كس كه اعمال خود را بر پايه محكم تجربيات استوار نمايد از
سقوط و تباهى بسلامت خواهد بود.
و نيز مى فرمايند: من لم ينفعه الله بالبلاء والتجارب لم ينتفع
من العظة
(153) .
كسى كه نفع هدايت الهى از راه آزمايشات و تجارب عايدش نشود،
او از هيچ اندرز و نصيحتى بهره مند نخواهد شد.