زن در آينه جلال و جمال

حكيم متاله آية الله عبدالله جوادى آملى

- ۱۰ -


معناى عقل در فرهنگ قرآن  
عقل را قرآن كريم و همچنين روايات معصومين عليه السلام ، به چيزى تفسير كرده اند كه انسان به وسيله آن حق را فهميده و عمل كند، پس در فرهنگ دين ، مجموعه درك و كار را عقل مى گويند. آن كه درست درك نمى كند عاقل نيست ، و كسى كه درك مى كند و عالم است ولى به عملش عمل نمى كند او هم عاقل نيست . مجموعه اين دو فضيلت كه در آيات به صورت عقل تبيين شده در حديث به صورت العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان بازگو شده است ، يعنى كسى كه نداند، نمى تواند بهشت كسب كند و كسى هم كه بداند ولى عمل نكند نمى تواند بهشت را فراهم نمايد. حقيقت العمل ما عبد به الرحمن عصاره جزم و عزم است يعنى اگر انسان با برهان نظرى به مقام جزم رسيد و در اثر قدرت عقل عملى به مقام عزم نائل شد، آن عزم به اضافه اين جزم مى شود عقل در اصطلاح قرآن ، كه به يعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان تعبير شده است . خداوند مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون (389)
اين بيان ، نشانه آن است كه واعظ غير متعظ عاقل نيست گرچه عالم است . آنها كه مردم را به نيكى دعوت كرده ، تدريس ، تاءليف ، سخنرانى ، ارشاد و موعظه دارند ولى به فكر اصلاح خود نيستند، عالمند ولى عاقل نيستند، زيرا نه خود صالح مى شوند نه در اصلاح ديگران كامياب خواهند بود، چون اصلاح ديگران ، صرف امر به معروف لفظى نيست ، بلكه در اين حديث آمده است كه :
كونوا دعاة الى انفسكم بغير السنتكم (390)
بايد صالح باشيد و مردم را به روش خود دعوت كنيد يعنى اسوه باشيد. به عبارت ديگر، شما كه به عنوان عالمى وارسته در جامعه به سر مى بريد، اسوه پرهيزكاران هستيد با سيرت و سنتتان ، مردم را به اقتداى به راه خداوند خود دعوت كنيد، بنابراين قرآن كريم واعظ غير متعظ را عاقل نمى داند.
روح و تدبير بدن  
مساءله ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه حجم مغز زن و يا وزن مغز او، كمتر از حجم و وزن مغز مرد است . بنابراين آن كشش فكرى را كه مرد دارد، زن ندارد. زيرا مغز ابزار انديشه است و وقتى ابزار ضعيف بود، آثار مترتب بر ابزار ضعيف هم ، ضعيف خواهد بود.
اين بيان در نگاه اول تحليلى صحيح به نظر مى رسد ولى با دقت در مباحث گذشته روشن مى شود كه انسان گرچه داراى بدن و روح است ، اما اين چنين نيست كه روح ، در بند تن باشد، بلكه بدن در بند روح است ، روح را بدن نمى سازد. بلكه بدن را روح مى سازد. اگر روح قوى شد مى تواند ابزار قوى بسازد و اگر روح ضعيف بود توان ساختن ابزار قوى را ندارد.
توضيح مطلب اين است كه ما هيچ عضو ثابت ، و ذره و سلول ثابتى در بدن نداريم ، اگر چه ممكن است علم طب ، يا ديگر علوم طبيعى ، توان طرح اين مساءله را به عهده نگيرد، اما علوم عقلى كاملا اين مطلب را تبيين مى كند كه هر موجود مادى ، در حركت و دگرگونى است و هر چند سال ، تمام ذرات بدن عوض مى شود و تنها روح مجرد است كه ثابت است و بدن متحرك ، كه متغير است ، در پناه يك موجود مجرد ثابت ، پا برجا مى ماند.
كسى كه مثلا به سن هشتاد سالگى رسيده است ، لااقل هشت بار تمام ذرات بدن او، از نوك پا تا مغز سر عوض شده است . جايگزين كردن اين ذرات و اجزا، به عهده روح است ، و اگر روح ، قوى باشد مى تواند اجزاى بدن را قوى بسازد، همچنان كه اگر ضعيف باشد ضعيف مى سازد. و بنابراين مبنا، كه بدن امر ثابتى نيست و دائما در تحول و تغير است ، ديگر نمى توان گفت كه اين بدن مگر چند سال مى تواند بماند؟ چرا كه ديگر اين بدن و آن بدن وجود ندارد تا گفته شود، هر بدن يك ظرفيتى دارد. بدن ، همانطورى كه بزرگان در نثر و نظم و ادب فلسفى و عرفانى ذكر كرده اند، مثل حوضى است كه در وسط نهر روان قرار دارد. اگر نهر پرآبى از منزل كسى بگذرد و صاحب منزل حوضى را در وسط منزلش حفر كند كه اين نهر از راهى بيايد و از راهى ديگر برود، همواره اين حوض داراى آب است ولى صاحب منزل ساده لوح خيال مى كند اين آب ، همان آب چند روز قبل و يا چند ماه قبل و يا چند سال قبل است . اين همان است كه مولوى مى گويد:

شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار (391)
هر لحظه آب حوض ، عوض مى شود ولى اين شخص خيال مى كند اين همان آب حوضى است كه مثلا ديروز بوده است .
كسى كه يك ساعت عكس خود يا عكس ماه و اختر را در سطح نهر روان ملايم مى بيند، خيال مى كند اين نهر روان مثل آينه ، عكس ثابت را نشان مى دهد. و خيال مى كند كه عكس ثابت خود را، يا عكس ثابت ماه را يك ساعت در آب روان ديده است . در حالى كه اين عكس هر لحظه دگرگون مى شود اما چون به تدريج و ظريف عوض و مى شود بيننده آن را ثابت مى پندارد، هيچ عضوى در بدن ما وجود ندارد كه در دو لحظه ثابت و آرام باشد. حتى دو لحظه نيز قرار ندارد.
خلاصه اين بدن متغير و سيال ، توسط روح ثابت و مجرد تدبير مى شود، به همين جهت ، روح انسان كامل نظير روح مقدس حضرت ولى عصر - ارواحنا فداه -، مى تواند بدن خود را ميليونها سال نگهدارد. و به همين جهت اين سؤ ال براى صاحبدلان اصلا مطرح نيست كه چگونه ممكن است انسانى يك ميليون ، يا دو ميليون سال زندگى كند؟ هم اكنون تقريبا هزار و دويست سال از عمر مبارك آن حضرت مى گذرد، و اگر هزار ميليون سال هم بگذرد، پيش صاحبان خرد اشكالى نيست . چون بدن را روح مجرد مى سازد، و هيچ ذره اى در بدن ، ثابت و پايدار نيست تا يك طبيعى دان و يا طبيب بگويد كه اين ذره توان مقاومت ندارد. يا اين عنصر بيش از اين دوام ندارد، چرا كه اصلا عنصر ثابتى در بدن وجود ندارد.
مرحوم صدوق در كتاب شريف امالى و مرحوم حكيم طوسى و ديگر بزرگان اهل حديث و حكمت نقل كرده اند كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - وقتى درب قلعه خيبر را كند و به دور انداخت ، فرمود:
ما قلعت باب خيبر و رميت به خلف ظهرى اربعين ذراعا بقوه جسديه و لا حركه غذائية لكنى ايدت بقوه ملكوتية و نفس بنور ربها مضيئة (392)
من اين كار را با بازوانى كه از كنار سفره غذا تغذيه نموده و نيرومند شده است نكردم ، بلكه اين كار را با قدرت الهى انجام دادم . در هر حال چه بگوييم با صرف اراده اين كار را كرد و چه بگوييم گذشته از اراده با دست اين كار را كرد، در هر صورت قدرت مطبخى نبود چنانچه قدرت روح انسانى هم از مطبخ نيست و قدرت انبيا هم از مطبخ نيست و بنابراين كارى با غذا و اجزاى عنصرى و مادى ندارد.
علوم آلى و اصالى  
علم از آن جهت كه علم است مطلوب بالذات نيست و ما هيچ علمى كه خود ذاتا هدف و كمال باشد نداريم - چه علم عملى و چه علم نظرى - بلكه علم همواره مقدمه عمل است ، و عمل به دل بسته است نه به عقل ، و راه دل نيز براى زنها اگر بيش از مردها نباشد، بطور يقين كمتر نيست .
دانشمندان ، علوم را به علوم آلى و علوم اصالى تقسيم نموده اند. علوم آلى يا نظير ادبيات است كه از جمله علوم اعتبارى است و آلت و ابزارى بيش ‍ نيست - چرا كه فقط براى درست گفتن و نوشتن است و مطلوب بالذات نيست - و يا همانند علم منطق است ، كه انسان مسائل منطقى را فرا مى گيرد تا در هنگام انديشه و تفكر درست بينديشد و صحيح فكر كند. كارى كه منطق با تفكر مى كند مشابه كارى است كه ادبيات با تلفظ دارد. يك گوينده ، يا نويسنده ، بايد مواظب ذهن خود باشد. اين گونه از علوم چه اعتبارى و چه غير اعتبارى ، علوم ابزارى هستند.
علم فقه ، حقوق ، اخلاق و سياست نيز كه از قبيل علوم انسانى هستند فراگيرى آنها، مقدمه عمل كردن است . با اين توضيح كه فقه از آن جهت كه علم به حلال و حرام است ذاتا مطلوب نيست ، بلكه براى پرهيز از حرام ، و امتثال واجب ، و مانند آن ، مطلوب است و انسان ، فقيه مى شود تا به احكام خدا عمل كند، و همچنين ، علم اخلاق ذاتا مطلوب نيست و انسان ، عالم به علم اخلاق مى شود تا در پرتو علم اخلاق متخلق و خليق گردد. اين گونه علوم ، كه از شعب علوم انسانى اند، جزو حكمت عملى به شمار مى آيند كه همه ، مقدمه عملند.
اما علوم نظرى همچون الهيات و فلسفه ، علومى ذاتا مطلوب ، و مستقل هستند، ولى منظور از مستقل و اصالى بودن ، اين نيست كه فهميدن الهيات ذاتا مطلوب و مقصود است ، بلكه به اين معنا است كه در سلسله علوم و انديشه ها، اين گونه علوم ، تابع علوم ديگر نيستند. انسان توسط اين علوم مى فهمد كه جهان آغاز و انجامى دارد، مبدا و معاد، و بدو و حشرى دارد. پس اين علوم تابع علوم ديگر نيستند ولى خودشان نيز مقصود با لذات نيستند بلكه مقدمه امر ديگرى هستند، و آن عمل است . منتها عمل نيز بر دو قسم است : عمل جارحه و عمل جانحه .
عمل جوارح را اهل فن در مساءله فقه ، اخلاق و مانند آن بازگو كرده اند، اما عمل جانحه و عمل دل را كه اعتقاد مى باشد بيشتر در مباحث اعتقادى مطرح مى كنند. و اگر كسى جهان بين شد براى آن است كه معتقد بشود و اقرار داشته باشد به اين كه ، عالم خدايى دارد، و حشر و نشرى در كار است . پس ، علم نظرى ، گرچه كمال عقل نظرى را تاءمين مى كند ولى كمال انسان ، تنها به كمال عقل نظرى او نيست ، علم براى كمال قوه نظرى نيست . علم براى كمال قوه نظرى نيست بلكه براى كمال انسانيت انسان است .
شؤ ون دو گانه انسان  
انسانيت انسان دو جناح و دو شان جدا از هم دارد. اگر انسان بخواهد به كمال برسد هم بايد در جناح نظر، كامل شود، و هم در جناح عمل ، متكامل گردد. عمل دل و قلب ، هدف است ، و كار عقل نظر، كه انديشه و تفكر است ، ابزار است . توضيح مطلب آن كه : روح چون مجرد است هر كدام از شؤ ون آن نيز كه در سطح عاليند، مجردند. اما بين اينها حجابهاى نورى برقرار است و احيانا حجابهاى غير نورى هم تنيده مى شود. آن قدر بين شؤ ون روح ، حجاب است و آن قدر اين حجاب دقيق و رقيق مى باشد، كه پى بردن به اصل حجاب و دقت و رقت آن كار آسانى نيست .
در اينجا براى روشن شدن مطلب يك مثل حسى بيان مى شود تا از اين مثل حسى به ممثل عقلى برسيم ، آنگاه با آيات قرآنى ، آن ممثل تبيين مى شود تا روشن گردد كه بين شؤ ون نفس حجابهاى دقيق و رقيقى وجود دارد.
مردى به حضور امام صادق - صلوات الله عليه - مشرف شد و دليل توحيد عالم را مسالت كرد، حضرت به استعداد ظرفيت اين سائل ، از برهان نظم مدد گرفت . در دست كودكى تخم مرغ بود، اما صادق عليه السلام او را احضار فرمود، تخم مرغ را به سائل ارائه داد و فرمود: اين يك محفظه اى است كه دو دريا در اوست ، درياى طلاى گداخته و درياى نقره گداخته و آب شده ، اما آنچنان منظم تعبيه شده است كه نه طلاى آب شده با نقره گداخته ممزوج مى شود، و نه نقره آب شده با طلاى گداخته مرتبط مى شود. در صورتى كه مايع و روان هستند، نه جامد و آرام . و با اين كه در يك محدوده تنگى به سر مى برند اما بين آنها يك حجاب بسيار ظريف و رقيق است . كه گرچه اين حجاب به حسب ظاهر، نازك تر و رقيق تر از خود اين دو مايع است و حجم اين دو مايع بيش از حجم آن جدار رقيق است و قدرت اين دو مايع هم بيش از آن پرده نازك است ، اما ذات اقدس اله آنچنان اين دو رودخانه بسته يا اين دو چشمه بسته را منظم نگهداشته است ، كه هيچكدام از دو مايع روان ، به ديگرى سرايت نمى كنند و آن پوشش نازك ، مانع امتزاج آنها گرديده است . (393)
عقل عملى و عقل نظرى  
اما ممثل عقلى آن است كه انسان شاءنى دارد به نام عقل نظر كه به واسطه آن شان مى انديشد و شان ديگرى دارد به نام عقل عمل كه به واسطه آن شان مى پذيرد. آيات قرآنى و روايات هم دو طايفه اند، چرا كه آيات و روايات ، مفسر انسانند و انسان هم داراى اين شؤ ون است ، لذا آيات بايد اين شؤ ون را به انسان تفهيم كنند.
بخش نظر، عهده دار بينش و انديشه و تفكر است . و بخش عمل هم عهده دار پذيرش ، كوشش ، گرايش ، جذبه و...مى باشد. هر چه كار است به عمل بر مى گردد و هر چه فكر است به نظر رجوع مى كند. و بين اين دو شان ، يك حجاب بسيار دقيقى است كه نمى گذارد بلافاصله نظر، به عمل منتهى شود. آنها كه حجابهاى مادى و حجابهاى نورى را دريده اند و در مناجات شعبانيه مى خوانند:
حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة (394)
تا چشمان دل حجاب هاى نورى را بدرد، آنگاه به سرچشمه عظمت و اصل شود.
آنان نظر و عمل را به يك سطح رسانده اند، و اگر انسانى به اين مقام بالا نائل شد، عملش عين قدرت و قدرتش ، عين علم مى شود. در عين حال كه دو مفهومند، ولى داراى يك حقيقت هستند. انسانهاى اوحدى هم عليمند هم قدير، علمشان با قدرت و قدرتشان با علم همراه است و اگر كسى به اين مقام رسيد، ديگر جدارى بين انديشه و كوشش او نيست . خواه زن باشد چون فاطمه زهرا - سلام الله عليها -، و خواه مرد باشد چون على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات الصلين -. اما اگر به آن مقام والا راه نيافت ، همواره بين نظر و عمل او حجاب رقيقى است و هر چه پايين تر بيايد اين فاصله بيشتر مى شود.
گاهى انسان عالم است اما بى عمل ، و گاهى مقدس پر عمل است و كم تشخيص ، گاهى عالم با عمل است و گاهى جاهل متهتك ، اوساط از انسانها نيز بين نظر و عملشان يك جدار رقيقى است ، لذا خيلى از چيزها را مى فهمند اما به آنها عمل نمى كنند. و به خيلى از چيزها دل مى سپارند كه عقل نظر، با آنها هماهنگ نيست و آنها را تاييد نمى كنند، و به برخى از آداب و رسوم و عادات و سنن سر مى سپارند كه با انديشه موافق نيست و به بعضى از امور مى انديشند، در صورتى كه با عقل عمل هماهنگ نيست . اين جدال همواره بين انديشه و گرايش در اوساط مردم هست .
تخطى دل و انديشه در قرآن  
در قرآن كريم فاصله و حجاب بين عمل دل ، و انديشه فكر ذكر شده و نمونه هايى را بيان مى فرمايد: مورد اول در قصه موسى و فرعون است كه مى فرمايد:
و جحدوا و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا (395)
با آن كه دلهايشان به آن يقين داشت ، از روى ظلم و تكبر آن را انكار كردند.
آل فرعون بعد از مشاهده معجزات بى شمار موسى كليم - سلام الله عليه - حق براى آنها بين شد و از نظر انديشه و فكر، مشكلى نداشتند، اما از نظر ذكر در زحمت زودند و حاضر نشدند بپذيرند. و با اين كه يقين داشتند حق با موسى عليه السلام است ، اما دل آنها خضوع نكرد، سر آنها در ساحت اقدس الهى ، ساييده نشد. علم بود ولى عمل يعنى گرايش دل ، عمل جانحه و قلب نبود، لذا فرعون به موسى كليم عرض كرد:
انى لاظنك يا موسى مسحورا (396)
اى موسى من جدا تو را سحر شده مى پندارم .
موسى - سلام الله عليه - فرمود:
لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لا ظنك يا فرعون مثبورا (397)
قطعا مى دانى كه اين نشانه ها كه باعث بصيرت هاست جز پروردگار آسمان ها و زمين نازل نكرده است ، و راستى اى فرعون ، تو را تباه شده مى پندارم .
حضرتش فرمود: فرعون ، تو عالم شدى و هيچ مشكل علمى ندارى ، تو فهميدى كه كار من اعجاز است نه سحر، فهميدى سحر ساحران با اعجاز من پهلو نمى زند، اما نمى پذيرى و به هلاكت تن در مى دهى . تو عالمى ولى قبول نمى كنى .
مورد ديگر در جريان ابراهيم خليل - صلوات الله و سلامه عليه - است كه وقتى بتها را شكست :
فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم (398)
پس همه بتها را ريز ريز كرد غير از بزرگترين آنها را.
مساءله را بين و آفتابى كرد، بت پرستان در آن مجمع عمومى حاضر شدند و شعارشان اين بود:
حرقوة و انصروا آلهتكم (399)
او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد.
ابراهيم خليل - سلام الله عليه - فرمود: شما فهميديد اين بتها شايسته پرستش نيستند:
فاسلوهم ان كانوا ينطقون (400)
اگر سخن مى گويند از آنها بپرسيد.
فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون ، ثم نكسوا على رووسهم لقد علمت ما هولاء ينطقون (401)
پس به خود آمده و به يكديگر گفتند در حقيقت شما ستمكاريد، سپس ‍ سرافكنده شدند و گفتند: قطعا دانسته اى كه اينها سخن نمى گويند.
اينها سر به زير افكندند، نه اين كه خجالت كشيدند، بلكه در مقام احتجاج سرافكنده شدند و به يكديگر مى گفتند: شما ظالميد. آنها فهميدند، حق با تبردار يعنى خليل الرحمن است ، اما آن را نپذيرفتند.
انسان گاهى با علم به فساد عقيده خود، دست از آن بر نمى دارد، و عقيده صحيح را جذب نمى كند. همواره دستگاه عمل انسان ، تابع نظر او نيست وگرنه فرعون از عقيده فاسد قبلى خود صرف نظر مى كرد و اعتقادى را كه قبلا نداشت ، مى پذيرفت و همچنين قوم ابراهيم ، شركى را كه ساليان متمادى به آن مبتلا بودند رد مى كردند و عقيده حق ابراهيمى را قبول مى نمودند.
اين جذب و دفع ، اعتقاد و انكار، اقرار و انكار، كار دل است و كار دل به خود دل بسته است ، نه به انديشه و فكر. گاهى دل كندن از باطل و دل سپردن به حق ، على رغم تبيين و احراز حقانيت آن ، حاصل نمى شود. و سرش آن است كه بين مركز انديشه كه جزم است ، و مركز عزم كه دل است حجابى است . اين چنين نيست كه انسان به آنچه علم پيدا مى كند، ايمان بياورد. همان گونه كه لازم نيست هر مؤ منى ، به نحو علم تفصيلى عالم هم باشد، گرچه بدون علم اجمالى يا تقليدى ، ايمان ميسر نيست .
هماهنگى عقل و دل  
كمال انسان در اين است كه آنچه را فهميده به دل تحويل دهد تا با دو بال دل و عقل پرواز كند، هرگز به تنهايى ، با بال عقل نمى توان پرواز كرد، زيرا كه انديشه فقط يك بال است . چه اين كه هرگز با بال دل نمى شود سفر كرد. چون عمل ، فقط يك بال است .
آن كه اهل سير و سلوك است هم اهل فكر است و هم اهل ذكر. هم مى فهمد و هم مى پذيرد، ولى آن كسى كه بر اساس تقليد ايمان آورده و از روى جهل مؤ من شده است به مقصد نمى رسد گرچه در بخشى از راه خود، علم گراست . چه اين كه اگر كسى تمام عمرش را در راه علم ، صرف كند سير و سفرى به سرزمينهاى نزديك دارد نه دور. كسى به مقصد مى رسد كه محقق باشد از راه فكر، و متحقق باشد از راه ذكر.
نتيجه اين كه الهيات و فلسفه هم هدف ذاتى نيست ، بلكه انسان الهى مى شود تا متاءله گردد نه اين كه حكيم الهى بماند. يعنى جهان بين مى شود توحيد را بپذيرد.
ايمان ، عقد قلب و عقل
اكنون كه از نظر برهان مشخص شد انسان داراى دو شان است يكى نظر و ديگرى عمل و راه اساسى راه دل است ، يعنى هر علمى زمينه پذيرش دل است و آيات قرآنى نيز بر اين نظر و تقسيم صحه گذاشته است ، بايد ديد آيا زن و مرد در اين جهت يكسانند يا نه ؟
در مباحث فلسفى آمده است كه انسان به هنگام ايمان آوردن دو گره و دو عقد دارد: يك گره بين موضوع و محمول قضيه است كه اين گره بندى ، به عهده عقل نظر است . عقل نظر كه عهده دار فكر و انديشه است ، محققانه ، محمولات يك موضوع را بررسى مى كند و اگر محمولى در خور موضوع نبود، قضيه سالبه مى سازد، يعنى عقدى در كار نيست و اگر محمولى از عوارض ذاتى و لوازم موضوع قضيه بود، بين محمول و موضوع گره مى بندد و عقدى برقرار مى كند. لذا قضيه را در اصطلاح منطق عقد مى نامند.
كار عقل نظر، اجراى عقد است بين دو طرف ، يعنى بين موضوع و محمول و بس . اگر هم قائل به اتحاد عاقل و معقول شديم - چه اين كه سخن حق همين است - اين بخش نظر جان است كه با علم يكى مى شود.
اگر جان انسان در بخش نظر با علم گره خورد و با علم يكى شد، تازه نيمى از راه را طى كرده است و يك عقد ديگرى لازم است و آن عقد ديگر اين است كه بين جان و بين عصاره آن قضيه گره بخورد، نه بين موضوع و محمول . گره زدن بين موضوع و محول را مى گويند تحقيق ، و گره زدن بين آن حق عصاره تحقيق و بين جان را تحقق و اعتقاد مى نامند و اين همان ايمان است .
ايمان كار عقل نظر نيست ، كار عقل عمل است . عقل عمل بين جان انسان و بين عصاره تحقيق ، عقد مى بندد و مى گويد: من به اين مطلب عميق معتقدم ، و اين عصاره علم است كه نور بوده و به جان بسته شده است . اگر كسى محقق باشد ولى متحقق نباشد چنين فردى در واقع با يك گره زندگى مى كند و همواره فقط بين موضوع و محمول گره مى بندد و از عقل عمل اطاعت نمى كند و به طور مرتب پيوند بين نفس ، و عصاره علم را قطع مى كند و نمى گذارد پيوند مذكور، به جان برسد و جان معتقد شود. بنابراين عمل ، راه خود را طى كرده و نظر هم راه خود را مى پيمايد. لذا وقتى يكى از سالكان راه اين آيه كريمه را شنيد:
يا ايها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية (402)
اين نفس مطمئن خشنود و خدا پسند به نزد پروردگارت بازگرد.
مدهوش شد و گفت : من مى گويم بيا ولى اين جان نمى آيد. از جان خويش ‍ گله دارم . يعنى از اين جناح عمل و كشش و جذبه و كوشش گله دارم . من مى گويم بيا، ولى او نمى آيد، و به طبيعت وابسته شده يعنى :
اثاقلتم الى الارض (403) كندى به خرج مى دهيد.
اخلد الى الارض (404) به زمين گراييد، زمينگير شد.
است . عقل اين ندا را مى شنود كه بيا ليكن دل نمى رود. عقل مى فهمد، ولى آن كه بايد برود، دل است ، و دل اگر به اخلاد الى الارض مبتلا شد، سفر نمى كند. عقل دستور رجوع به سوى پروردگار را مى شنود ولى دل بر نمى گردد.
بنابراين همواره بين عقل و قلب ، ذكر و فكر، انديشه و كوشش ، اين جدال هست . اگر كسانى توانستند در جبهه جهاد اكبر اينها را هماهنگ كنند طوبى لهم و حسن ماب (405). سالك جامع ، هم اهل فكر است هم اهل ذكر، هم محقق است هم متحقق . هم عالم است هم عادل و در راه است ، و اگر نتوانست جمع كند، يا سقوط مى كند يا فقط بخشى از راه را طى مى كند.
زن و مرد اگر چه تفاوتى از نظر مركب - كه بدن است - دراند، اگر چه از نظر دستگاههاى مغز متفاوتند، و از لحاظ انديشه ، جذبه ، گرايش ، كشش ، انجذاب و عاطفه يكسان نيستند و ممكن است حد متوسط از مردها از حد متوسط از زنها بهتر بينديشند و اهل فكر باشند، اما ممكن نيست كسى بتواند ثابت كند كه حد متوسط از مردها بيشتر از حد متوسط از زنها، راه دل ، راه عاطفه ، راه موعظه ، راه اندرز، كشش ، كوشش و جذبه را بهتر طرح و طى مى كنند، زيرا كه دليلى براى اثبات اين موضوع ندارد.
اهميت راه دل در قرآن و روايات  
قرآن چون فقط كتاب علم نيست بلكه كتاب نور (406) و هدايت است ، (407) لذا سعى كرده است گذشته از آن كه فكر را توجيه مى كند، به صورت مستقيم و هم غير مستقيم دل را مورد خطاب قرار دهد.
توضيح اين كه : اگر كسى بخواهد مطلبى را به شخصى تعليم دهد، مستمع ، در حقيقت جناح فكرى و عقل نظرى آن شخص است ، و مدرس و گوينده يا نويسنده با دستگاه فكرى خواننده يا شنونده سر و كار دارد. آنگاه خواننده يا شنونده پس از اين كه مطلب را فهميد، بر اساس آن تصميم مى گيرد و به نحوى كه آن را مى پذيرد عمل مى كند - يا آن كه آن را نمى پذيرد -. لذا ممكن است انسان كتابى بنويسد كه فقط اثر علمى داشته باشد يا سخنى بگويد كه اثر فكرى داشته باشد. اما قرآن اين چنين نيست ، قرآن در بسيارى از آيات مستقيما با دل كار دارد و در موارد ديگر نيز غير مستقيم ، با دل سخن مى گويد.
اين كه مى گويند اگر مطلب خوبى را كسى با قلم خوب بنويسد، خواننده زود متاءثر مى شود يا اگر موعظه را يك پارسا و وارسته بگويد اثرش بيشتر است ، براى آن است كه با يك پيام ، هم با انديشه و فكر مستمع ارتباط برقرار مى كند، هم با ذكر و دستگاه پذيرش مستمع . اگر كسى شعر خوب و پر محتوايى را كه خود دقيقا به مضمون آن واقف است و بدان عمل كرده و مى كند، با آهنگ خوب بخواند، تاءثير سريع و عميق مى گذارد. وقتى مضمون ، و تلفظ، و لافظ مجموعا خوب و نيكو باشد، شنونده ، هم با دستگاه ذكر و موعظه و كشش . يا مثلا اگر تابلويى داراى رنگ آميزى خوب بوده . و يا شعر و نثرى ، خوب نوشته شده باشد بيننده ، زود متاءثر مى شود زيرا هم مضمون بلند است و عقل را قانع مى كند، هم كيفيت زيباست و جنبه عمل را تعيين مى كند.
لذا ذات اقدس اله به موسى و هارون عليه السلام فرمود:
فقولا له قولا لينا (408)
با او سخن بگوييد با لحنى آرام .
يعنى هم خوب ، حرف بزنيد و هم حرف خوب بزنيد. شما كه وارسته ايد، وقتى ملايم و شيرين حرف زديد هم به جا و محكم سخن گفته ايد و هم شنونده را نيازرده ايد، لذا شايد اثر بكند. قول لين به معناى سست ، يا موهون و موهوم نيست ، بلكه يعنى محكم و ظريف . لذا موسى كليم هم برهان قطعى اقامه كرد و هم با بيان نمكينى سخن گفت . هم مساءله :
ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى
پروردگار ما كسى است كه هر چيزى را آفرينشى در حد شايستگى آن عطا كرد و سپس او را هدايت فرمود.
را كه سه نظم از نظام داخلى ، فاعلى و غائى را در بر دارد در يك جمله كوتاه كه قول محكم است ، بيان كرد و هم به صورت موعظه با فرعون سخن گفت و فرمود: مايل هستى سخنى بگويم كه به سود تو باشد؟ اين قول لين است .
روى همين اصل به ما گفته اند كه در مسائل علمى و فكرى ، به گوينده توجه نكنيد:
انظر الى ما قال و لا تنظر الى من قال (409)
توجه كن كه چه مى گويد و منگر چه كسى مى گويد.
اما در مسائل قلبى و تربيتى ، سفارش كرده اند كه حتما ببينيد گوينده كيست ؟ و هر حرفى را از هر كسى نشنويد. و در ذيل آيه كريمه :
فلينظر الانسان الى طعامه (410)
پس انسان بايد غذاى خود را مورد توجه قرار دهد.
امام ششم مى فرمايد: علمى كه ياد مى گيريد ببينيد استادتان كيست .
علمه الذذى ياخذ عمن ياخذه (411)
همچنين طبق نقل مرحوم كلينى وقتى از عيسى - سلام الله عليه - پرسيدند با كه بنشينيم ؟ از كدام عالم استفاده كنيم ؟ نفرمود انظر الى ما قال و لا تنظر الى من قال نفرمود: پاى درس هر مدرسى بنشين و كارى نداشته باش كه او چه كاره است ، بلكه فرمود: با كسى مجالست كنيد كه :
يذكر كم الله رويته و يزيد فى علمكم منطقه و يرغبكم فى الاخره عمله (412)
ديدار او شما را به ياد خدا و قيامت بيندازد و سخن و منطق او بر علم شما بيفزايد و عمل او شما را به آخرت نزديك كند. اين گونه از علماى محقق متحققند كه نگاه به در خانه آنها عبادت است . چون انسان را نسبت به خداوند و قيامت متذكر مى كنند. و عملشان در انسان رغبت به آخرت ايجاد مى كند و منطقشان محققانه و عالمانه است .
ظرافت گرايش قلبى زن  
قرآن كريم سعى دارد هم از راه موعظه ، كه ارتباط تنگاتنگ و مستقيم با قلب و دل دارد، با انسان سخن بگويد، و هم از راه حكمت كه ارتباط غير مستقيم با دل دارد، انسان را آموزش دهد. و اگر كانال عقل و فكر به دالان ورودى دل و ذكر نرسد، سودى ندارد.
تنها، سخن از حجم مغز مرد نيست ، بلكه سخن از ظرافت گرايش قلب زن هم هست . اين كه زن زودتر گريه مى كند به خاطر آن است كه دستگاه پذيرش او عاطفى تر است . و مهمترين راه ، راه ذكر است كه انعطاف پذيرى ، مقدمه آن است .
قرآن كريم از اين جهت خطاب هاى مختلفى دارد. بخشى از آيات مربوط به عقل و انديشه و تفكر است كه با افلا تعقلون (413) يا افلا تتفكرون (414) همراه است . و بخشى از اينها مربوط به راه عمل است . آنجا كه مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم افلا تعقلون (415)
آيا امر مى كنيد مردم را به نيكى كردن حال آن كه فراموش مى كنيد خودتان را، آيا نمى انديشيد؟
به واعظان غير متعظ مى گويد: چرا ديگران را نصيحت مى كنيد و خودتان را فراموش مى كنيد؟ مگر عاقل نيستيد؟ اين عقل ، عقل عملى است .
قرآن كريم در اكثر موارد تفكر و تعقل را كنار هم جمع مى كند اما در هيچ جاى قرآن ، سوره اى نداريم كه ترجيع بندش فكر باشد. ولى يكى از سور قرآن ذكر و تذكر را ترجيع بند آيات خود نموده است . در سوره مباركه قمر مكرر فرموده است :
ولقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر (416)
محققا قرآن را براى عبرت گرفتن آسان نموده ايم ، پس آيا عبرت گيرنده اى هست ؟
قرآن كتاب انديشه و فكر هم است و آيات فراوانى در قرآن ما را به انديشه و فكر مى خواند. اما نمى فرمايد آيا كسى هست كه عالم بشود؟ بلكه مى فرمايد آيا كسى هست كه متنبه و بيدار بشود؟ آيا اهل ذكر، هست ؟
گاهى انسان علم گراست و كوشش خود را به حوزه و دانشگاه بسنده مى كند و مى گويد: وظيفه من درس و كتاب و بحث و علم است ، اما كسانى هم هستند كه مى گويند: حوزه و دانشگاه هر دو وسيله است تا انسان از تفكر به تذكر برسد. وقتى خدا مى گويد: كتاب من ، كتاب ذكر است و آن را براى تذكر و تذكره فرستاده ام و آيا كسى هست كه متذكر شود، كلام خداوند به منزله هل من ناصر خدا است . او در اين تعبيرها هل من متذكر طلب مى كند، آيا كسى هست به ياد من باشد؟ در اين مقام است كه اگر زن ها زودتر از مردها لبيك نگويند حداقل هم صدا خواهند بود.
عظمتى كه آل عمران در قرآن يافتند، از عبادت دو زن به دست آمد كه در محراب عبادت بودند، خداوند مسيح را در محراب به مريم داد و ملائكه در محراب با او سخن گفتند. فرشتگان در مراكز علمى با زكريا حرف نزدند، بلكه در محراب با او تكلم كردند. قرآن مى فرمايد:
فنادته الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب (417)
پس ملائكه او را ندا دادند در حالى كه او ايستاده بود به نماز در محراب .
محراب محل جنگ و نماز، جنگ بين عقل و جهل است . گاهى انسان مى خواهد از شر علم ، نجات پيدا كند و اين جنگ در نماز به ظهور مى رسد. در نماز، انسان موفق مى شود كه از دانش بدون گرايش نجات پيدا كند. وقتى انسان از شر فهميدن نجات پيدا كرد و ادعاى اعلميت نكرد، بعد اين فهم را مقدمه قرار مى دهد و اين چنين اظهار مى دارد: خدايا فهميدم كه تو مرا از خاك آفريدى تا مرا متواضع كنى نه اين كه خاك بر سرم بريزى . اصلا فهم براى اين است كه انسان ، پياده شود، نه براى آن كه در انسان داعيه ايجاد بشود. اگر ذكر، زمام فكر را گرفت ، همان نور يقذفه الله فى قلب من يشاء نورى ، كه خدا در قلب هر كه بخواهد مى تاباند، مى شود، ولى اگر معاذالله ذكر نتوانست زمام فكر را بگيرد، همان تفاخر در علم و تكاثر در معلومات و همان مار و عقربى است كه به جان رخنه مى كنند.
تناسب راه با سالك آن  
چون راه رسيدن به معارف الهى ، متعدد است ، ممكن است سالكان اين راه ، هر يك از راههاى خاصى به مقصد برسند كل ميسر لما خلق له (418) هر سالكى با راهى تناسب دارد. ذات اقدس اله ، پيمودن راه را براى هر سالكى آسان نمود و فرمود:
ثم السبيل يسره (419)
سپس راه را بر او آسان گردانيد.
يعنى پيمودن راه را خدا، آسان كرده است ، اما نه اين كه پيمودن همه راهها براى همه سالكان آسان باشد، بلكه پيمودن هر راهى براى سالك آن راه آسان است كل ميسر لما خلق له همانگونه كه در صنف مرد، هر فردى راه خاصى را انتخاب مى كند، صنف زن هم اين چنين است ، هر زنى راه خاص خود را انتخاب مى كند و ممكن است راهى كه يك زن انتخاب مى كند براى زن ديگر دشوار باشد. چه اين كه ، ممكن است پيمودن راه زنان ، براى مردان سخت باشد و پيمودن راه مردان نيز براى زنان آسان نباشد.
اين چنين نيست كه اگر دستگاه و حجم مغزى مرد، بيش از دستگاه و حجم مغزى زن بود و فرض كرديم مرد، در مسائل انديشه و تفكر، قوى تر از زن است ، در موارد ديگر هم ، مرد قوى تر باشد، چون همه راهها، راه فكر نيست ، راه ذكر، محبت و موعظه ، اگر قوى تر از راه فكر و انديشه ، نباشد، ضعيف تر از آن نيست .
قرآن كريم ، اين دو راه را با هم هماهنگ كرده است و اگر كسى بخواهد در راه جزم و نظر، قوى بشود، بايد به عزم و تصميم هم برسد، تا زنده شود، چه اين كه اگر كسى در راه عزم و تصميم نيرومند بود، بايد به جزم و انديشه هم ، راه يابد تا به حيات برتر، بار يابد.
قرآن همواره جزم نظر را، با عزم عمل ، هماهنگ مى كند، زيرا از مجموعه علم و عمل ، و علم و قدرت ، حيات نشاءت مى گيرد. آن كسى كه فقط مى داند، قرآن او را زنده نمى داند و آن كه فقط كار مى كند اما نه بر اساس ‍ انديشه ، او نيز از حيات طيب برخوردار نيست . حيات طوبى در سايه علم راستين و عمل درست است . و براى هماهنگ كردن اين دو جناح است كه قرآن وقتى مسائل علمى را ارائه مى دهد، راه عمل را هم طرح مى كند. و اگر راههاى ذكر و موعظه را فرا سوى سالك نصب مى كند، راه انديشه و فكر را هم به او ارائه مى دهد. و اگر سالكان اين راه . بخشى ، در نظر قوى تر بودند و بخشى در عمل ، سرانجام ممكن است هر دو به يك مقصد، بار يابند.
پيوند دل و عقل يا سنت خليل الله  
قرآن كريم براى اين كه راه دل و عقل را به هم پيوند داده و علم را سر پل عمل قرار دهد، سيره علمى انبيا و همچنين سيره راستين حكماى متاءله را اين گونه طرح مى كند، كه آنها علم را توام با عمل مى آموزند و تعليم مى دهند. به طور مثال ابراهيم خليل - سلام الله عليه - وقتى در صدد طرح مسائل توحيدى بر مى آيد از چشم و دل كمك مى گيرد. او وقتى به آسمان نگاه مى كند و مى بيند ستاره اى طلوع كرده است مى فرمايد: اين ، پروردگار من است سپس هنگام غروب آن ستاره مى گويد: من خدايى را كه غروب مى كند دوست ندارم .
فلما جن عليه الليل راى كوكبا قال هذا ربى فلما افل قال لا احب الافلين (420)
پس وقتى شب او را فرا گرفت ستاره اى را ديد، گفت : اين پروردگار من است ، اما وقتى پنهان شد، گفت : ناپديد شدگان را دوست ندارم .
و همين شيوه را در مورد ماه و خورشيد هم مى گويد.
حضرت ابراهيم خليل كه ملتش ، آن چنان رسميت يافت كه قرآن ، ما را به فراگيرى ملت آن حضرت ، دعوت مى كند، و مى فرمايد:
ملة ابيكم ابراهيم هو سما كم المسلمين من قبل (421)
آيين پدرتان ابراهيم ، او بود كه قبلا شما را مسلمان ناميد.
در مقام طرح توحيد و طرد شرك ، به جاى استدلال نظر، راه بصر، و راه دل را ارائه مى دهد. او از طريق برهان وارد نمى شود و نمى فرمايد: چون ستاره حركت مى كند و متحرك ، محرك مى خواهد، پس متحرك نمى تواند رب باشد، بنابراين محرك آن ، رب است . چرا كه برهان حركت يا برهان حدوث ، يا برهان امكان و... يك سلسله انديشه هاى نظرى هستند.
اين راهنمايى حضرت ابراهيم را، حكماى صاحب نظر، متكلمين و محققين اهل تفسير، هر كدام به نوعى تفسير كرده اند. بعضى گفته اند: منظور ابراهيم خليل - سلام الله عليه - اقامه برهان امكان است . يعنى چون ستاره ، ماه و آفتاب ممكن هستند و ممكن محتاج به واجب است ، پس آنها واجب نيستند. برخى ديگر گفته اند: مراد آن حضرت عليه السلام ، برهان حدوث است و چون اينها حادث هستند لذا محدث مى خواهند و برخى ديگر نيز گفته اند: استدلال از طريق برهان حركت است . يعنى چون اينها متحركند، محرك مى طلبنند و بعضى هم آن را بر برهان نظم تطبيق كرده اند، يعنى سير منتظم اين شمس و قمر، ستاره ها، و مانند آن ، دليل بر وجود ناظم است .
همه اين براهين هر كدام به مقدار خويش در جاى خود مقبول و مورد توجه است . ولى ظاهر آيه با هيچ كدام از آنها، هماهنگ نيست . مراد آيه اين نيست كه ابراهيم خليل - سلام الله عليه - از راههاى ياد شده به خدا پى برد. بلكه ابراهيم خليل مى گويد من چيزى را كه غروب مى كند، دوست ندارم انى لا احب الافلين . يعنى خدا، بايد محبوب باشد، و چيزى كه غروب و افول دارد، محبوب نيست . پس چيزى كه محكوم به غروب است ، رب نيست . اين كه شمس و قمر، رب نيستند، نه از آن جهت است كه ممكن الوجودند، بلكه چون ، محبوب نيستند در اين جا، حد وسط برهان را. محبت قرار داده و محبت كار عقل نيست ، بلكه كار دل است و حضرت ابراهيم عليه السلام از آن جهت خليل الرحمان شد، كه از راه ذكر و علاقه و محبت ، خدا را شناخت ، نه از راه فكر و انديشه .
در كتابهاى عقلى ، هرگز اين گونه سخنها، مطرح نيست تا كسى بگويد من آفل را دوست ندارم و ديگرى بگويد من آن را دوست دارم . قرآن كه كتاب نور است ، راه دل را با راه عقل ، پيوند زد و هماهنگ نمود و در خداشناسى كه برجسته ترين معرفت دينى است ، راه دل و راه فكر را با هم آميخت و آموخت .
سيره لقمان حكيم در تعليم و تربيت  
در داستان لقمان حكيم نيز به هنگام اشاره به حكمت او، از شؤ ون عقل عمل ، و حكمت عملى ، استمداد شده است . ذات اقدس اله مى فرمايد:
و لقد آتينا لقمان الحكمة (422)
او از حكمت برخوردار نموديم كه در سوره بقره مى فرمايد:
يوتى الحكمة من يشاء و من يوت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا (423)
خدا به هر كس كه مى خواهد حكمت مى بخشد، و به هر كس كه حكمت داده شود، به يقين ، خيرى فراوان داده شده است .
و از جمع اين دو آيه ، به خوبى استنباط مى شود كه لقمان حكيم از خير كثير برخوردار بود. در صورتى كه قرآن كريم همه متاع دنيا را اندك مى شمارد و مى فرمايد:
قل متاع الدنيا قليل (424)
بگو برخوردارى از اين دنيا اندك و ناچيز است .
آنگاه اولين حكمتى كه از لقمان نقل مى كند، اين است كه :
يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم (425)
اى فرزندم شرك نورز به خداوند، قطعا شرك ظلم بزرگى است .
اين سخن حكيمانه يك حكيم است .
گاهى قرآن ، براى نفى شرك ، برهان اقامه مى كند، و مى فرمايد:
لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا (426)
اگر در زمين و آسمان به جز خدا، خدايانى ديگر وجود داشت قطعا آن دو تباه مى شدند.
يعنى از راه فكر و نظر براى اقامه توحيد دليل مى آورد. و گاهى هم مى فرمايد: لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم كه راه ذكر و حكمت عملى است . گرچه قرآن كريم در جاى خود از شرك به عنوان مطلب بدون برهان ياد مى كند.
و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به فانما حسابه عند ربه (427)
و هر كس با خدا معبود ديگرى بخواند، بر آن برهانى نخواهد داشت پس ‍ حسابش فقط با پروردگارش مى باشد.
يعنى شرك ، امرى باطل و غير مبرهن است . اما لقمان حكيم در تعليم و تربيتش از راه عقل عملى و حكمت عمل ، نفى شرك را تثبيت مى كند. قبح ظلم و حسن عدل ، مربوط به راه ذكر است . چون در حكمت نظرى مساءله گرايش به عدل و گريز از ظلم راه ندارد. انديشه ممكن است كه قبح ظلم ، يا حسن عدالت را درك كند، اما آن جنبه از نفس ، كه به دل گرايش دارد و از ظلم گريزان است ، جنبه عمل و قلب است ، نه جنبه عقل و فكر.
هدف قرآن كريم در پيوند عقل نظرى و عقل عملى براى آن است كه اگر كسى در راه دل قوى شد بتواند از قوت راه دل ، ضعف راه عقل را جبران كند. و اگر كسى در راه عقل و انديشه ، قوى تر شد، بتواند در پرتو قدرت عقل ، ضعف راه دل را ترميم كند. چون هر كسى با راهى كه انتخاب كرده است مناسب است ، از اين جهت ، نمى توان گفت : صنفى از انسان ها بر صنف ديگر مقدم اند، و يا برخوردارى صنفى بيش از صنف ديگر است .
خلاصه بحث  
راه رسيدن به معارف الهى دو تاست ، يكى راه فكر و يكى راه ذكر. يكى راه عقل و ديگرى راه دل . گاهى انسان انديشه قوى دارد تا در پرتو انديشه ، دل حركت كند و گاهى دل حركت مى كند و در سايه حركت دل ، انديشه حاصل مى شود. قرآن كريم هر دو راه را فراروى ما نصب كرده است . منتها چون كتابى جهان شمول و براى همه مردم و همه مردان و زنان و براى هر نسلى در هر عصر و مصر و در شرايطى آمده است . لذا راه دل و راه فطرت را بيش ‍ از راه فكر و انديشه بها مى دهد، زيرا بسيارى از افراد دسترسى به مدرسه و حوزه و دانشگاه ندارند، اما راه دل براى آنها باز است . كتاب خواندن و شركت در درس و بحث سن خاصى اقتضا مى كند، اما انسان وقتى به سن بالاتر رسيد، نه حوصله درس گفتن دارد و نه حوصله درس خواندن ، چه بسا ممكن است ساده ترين و ابتدايى ترين مسائل نيز از خاطرش برود، به طورى كه خواندن يك صفحه عبارت با قوانين ادب و قواعد عربى مقدورش ‍ نباشد، حتى اگر سالها در آن رشته تدريس كرده يا تصنيف و تاءليف داشته باشد. راه مدرسه ، راهى است كه در اواسط سن يا در اوائل سن شروع مى شود و در اواخر سن هم بسته مى شود. اما راه دل ، با انسان بوده و هست و خواهد بود. يعنى از گهواره . راه دل هست تا كنار گور. اين زگهواره تا گور دانش بجوى قسمت مهمش راه دل است نه راه فكر، اين كه دستور داده وقتى كودك به دنيا آمد در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه بگوييد، اين همان راه دل است نه راه فكر. اين كه انسان در حال پيرى حوصله درس و بحث ندارد، اما نماز و دعا و مناجات را به خوبى مى پذيرد، راه دل است . وگرنه راه حوزه ، از گهواره تا گور نيست ، راه دانشگاه از گهواره تا گور نيست . آن راهى كه از گهواره تا گور ادامه دارد، آن راه موعظه ، ذكر، مناجات و عمل صالح است . انسان با عمل خيلى از چيزها را مى فهمد.
اين كه مى فرمايد:
ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون (428)
جن و انس را نيافريدم جز براى آن كه مرا بپرستند.
نشانه آن است كه اساس ، عبادت است و اين براى هميشه ، و در هر سنى و در هر شرطى و در هر صنفى ، بدون تفاوت ميسر است .

 

next page

fehrest page

back page