رابعه دختر اسماعيل
در شرح حال اين بانو آمده است
(352) كه اگر چنانچه حالى براى او پيش مى آمد اهل
بهشت را مى ديد و مى گفت : رايت اهل الجنة
يذهبون و يجيئون و ربما رايت حور العين يستترن منى باكمامهن
همان طورى كه گاهى مردان به جايى مى رسند كه خود را از ائمه عليه
السلام مستور مى دارند، همچنين بعضى فرشته ها گاهى به جايى مى رسند كه
خود را از اولياى الهى كه مردند مى پوشانند، زنان نيز گاهى به جايى مى
رسند كه حوريها خود را از آنها مى پوشانند. ولى آيا پنهان مى كنند يا
تحت الشعاع نور آنها قرار مى گيرند؟ اين كه در روايت آمده است :
كسى كه وضو مى گيرد، با آب وضوى او فرشته خلق مى
شود، يعنى با عمل صالح آنها كن ، فيكون
مى شود وگرنه فرشته ها نه از نارند و نه از طين . آنها با نماز
درست مى شوند، نظير نهر عسل بهشت كه با عمل صالح ساخته مى شود. اين كه
مى فرمايد:
و انهار من عسل مصفى
(353)
و جويبارهايى از عسل ناب .
عسل بهشت ، از زنبور و كندو نيست . بلكه با صوم و صلاة درست مى شود.
حورى بهشت هم نظير انسان نيست تا:
خالق بشرا من طين
(354)
پديد آورنده بشرى از گل .
باشد و يا مثل جن نيست ، تا:
والجان خلقناه من قبل من نار السموم
(355)
پريان را قبل از آن از آتشى سوزاننده و بى دود آفريديم .
باشد، بلكه او با نماز درست مى شود، با عبادت و اطاعت درست مى شود.
بنابراين اگر فرشته موجودى است كه با نماز درست مى شود، و نمازگزار
بالاتر از نماز است ، چون :
فاعل الخير خير منه
(356)
بالاتر از هر كار خير، صاحب آن كار است چون هر مؤ ثرى از اثر خودش
قوى تر است .
پس ، زنان بهشتى از حوريها بالاترند، و اين پايگاه واقعى زن است . و
اگر كسى توهم كند كه ، بعضى محدوديت هاى اجرايى نمى گذارد كه زن به اين
پايگاه هاى عميق برسد، اين توهمى بيهوده است .
نام هايى كه برده شد نمونه اى از سالكان و اصل بود تا روشن شود كه راه
براى زن و مرد يكسان باز است و هيچ فرقى در جهت سير كمالات بين آنها
نيست .
ابدال و اوتاد كيانند؟
وقتى از عارفى پرسيدند: ابدال چند
نفرند؟ فرمود: اربعون نفسا ابدال چهل تن
هستند، و سؤ ال كردند كه : چرا نگفتيد: اربعون
رجلا، چهل مردند، و گفتيد: چهل نفس هستند؟ در جواب گفت : اولا:
همه اين بزرگان مرد نيستند، بلكه در بين آنان زنان هستند. و ثانيا: كسى
كه به مقام ابدال نائل مى آيد انسان است و انسان بودن اختصاص به زن يا
مرد ندارد.
(357)
ابدال در اصطلاح ، سالكانى هستند كه تحت تدبير شخص معين نيستند. و از
آنها به عنوان مفرد يا
مفرد يا مى شود. چه اين كه اينها راه را
به تنهايى طى مى كنند. گرچه سخت است ولى رفتنى است و گرچه پيشرفت انسان
تحت نظر مدير و مدبر بيشتر است ، لكن به تنهايى هم مى توان طى طريق
نمود.
بنابراين آنها كه تحت تربيت و تدبير استاد معين نيستند، و سرگرم طى اين
طريقند، از آنان به عنوان ابدال ياد مى
شود.
گروه هاى فراوانى هستند كه هر يك نام مخصوص دارند، ولى اين سؤ ال و
جواب درباره خصوص ابدال مطرح شده ، و لذا
آن بزرگوار، در جواب فرمود اربعون نفسا
قهرا اگر سؤ ال شود كه اقطاب و اوتاد، چند نفرند؟ باز ممكن است در جواب
گفته شود اربعون نفسا يعنى آن كس به اين
مقامات مى رسد، مرد نيست
انسان و است و انسانيت زن و مرد ندارد.
و بر اساس همين نكته است كه گفته شده :
و لو كان الرجال كمن ذكرنا
|
و لا التانيث لاسم الشمس عيب
|
و لا التذكير فخر للهلال
(358)
|
اگر مردها آن گونه باشند كه نام برديم بايد زنان را بر مردان برترى
داد.
نه تاءنيث براى نام خورشيد عيب است و نه تذكير افتخارى براى ماه مى
باشد.
يعنى اگر مرد و زن همين است كه در جامعه ماست ، و همين است كه ما اوصاف
آنان را بيان نموديم زنان به مراتب بالاتر از مردانند، درست است كه شمس
مؤ نث است و قمر مذكر، اما نه اين تاءنيث براى شمس عيب است و نه آن
تذكير براى هلال فخر مى آورد. كلمه اى را با
تاء
ذكر مى كنند و كلمه ديگرى را بدون
تاء
تلفظ مى كنند. لذا در كتب ادبيات - در متن سيوطى - آمده است كه اين
تاء به عنوان
تاء
الفرق است ، تاء الفرق يعنى حرفى كه دو تلفظ را از هم جدا مى
كند، قهرا تا اين نكته براى خود انسان حل نشود و بر انديشه هايش غالب
نگردد، تبيين آن براى ديگران و در عمل مشكل خواهد بود.
به هر حال اينها نمونه هاى فراوانى است كه اگر بازگو شود كاملا روشن و
مبين خواهد شد كه ميزان نقش زن در صدر اسلام در مقايسه با مرد چقدر
بوده است و انشاء الله تعالى در مباحث آينده خواهيم آورد كه در طول
تاريخ زنانى هم رديف ابوذر و اويس قرنى بوده اند اما به خاطر اين كه
مطرح نشده اند، همچنان گمنام مانده اند.
داستان فضيل بن عياض كه در لسان تاريخ و تذكره عرفا شهرتى چشمگير يافته
و همواره قصه اش در ذيل آيه شريفه :
الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله
(359)
آيا زمان آن فرا نرسيده است كه قلب مؤ منان به ياد خدا فروتن گردد.
طرح مى شود، از حوادث بلند عرفانى است ، كه مشابه آن براى بانويى عارفه
كه سابقه هنرمندى داشت اتفاق افتاده است . كه مى گويند مولاى او به
خاطر شدت سرگردانى و حيرت و...بالخره او را به تيمارستان فرستاد، زيرا
مى ديد كه او از بس شعرهاى بلند درباره محبوب مى گويد، عاقل ها را
متحير مى كند، همه سرگردان شدند كه آن دوست كيست ؟ مولاى او نيز در اثر
سوء ظن ، نفهميد كه محبوب اين زن چه كسى است كه اين زن براى او چنين
شعر مى سرايد و ناله مى كند و ضجه مى زند.
بعضى از عرفاى نامدار آن عصر وقتى به ديدار اين زن در تيمارستان رفتند،
فهميدند كه اين زن به مقامى رسيده كه جز خدا را نمى بيند، و در فراق او
اين همه اشعار بلند ادبى مى سرايد و ضجه مى زند. حالات و سخنان او عرفا
را تحت تاءثير قرار داد و سرانجام از تيمارستان آزادش نمودند، و
دانستند كه راه دل ، مخصوص عرفاى مرد نيست ، و زنان در اين راه اگر
همتاى مردان نرفته باشد همسوى آنها و هم كفو آنها خواهند بود.
زن در نگاه عارفان
در پايان اين بخش برخى از آنچه در كتاب اهل معرفت آمده نقل مى
شود تا محصول شهود عارفان نامدار روشن گردد.
قيصرى در شرح فص محمدى از فصوص محى الدين چنين مى گويد:
اعلم ان المراة باعتبار الحقيقة عين الرجل و
باعتبار التعين يتميز كل منهما عن الاخر...
(360)
يعنى از نظر حقيقت بين زن و مرد امتيازى نيست و حقيقت زن عين حقيقت مرد
است ، فقط از جهت تعين و تشخص از يكديگر ممتازند و چون اصل هر دو يكى
است و از نظر حقيقت بين آنها تمايزى نيست ، همه مقام هايى كه براى مرد
متصور است نيل به آنها مقدور زن نيز مى باشد، چنانكه شيخ اكبر فرموده
است :
ان هذه المقامات ليست مخصوصة بالرجال ،
فقد تكون للنساء ايضا لكن لما كانت الغلبة للرجال تذكر باسم الرجال
(361)
لازم است عنايت شود غلبه مردان بر زنان در نيل به مقام هاى معنوى مورد
پذيرش است ولى آيا اين غلبه مربوط به استعداد ذاتى مرد و بى استعدادى
گوهر زن است و يا در اثر تربيت محيط و خانواده ، و سنت و عادت و...است
بحث جدايى مى طلبد. ليكن برخى از مردهاى نژادهاى مختلف نيز نه تنها از
مردان ديگر كم استعدادترند بلكه از بعضى از زنان نيز نازل تر خواهند
بود.
جناب محى الدين سر محبوب بودن زن را در اين مى داند كه چون ذات اقدس
اله خداوند منزه از آن است كه بدون مجلى و مظهر مشاهده شود، و هر مظهرى
كه بيشتر جامع اسماء و اوصاف الهى باشد، بهتر خدا را نشان مى دهد، وزن
در مظهريت خدا كامل تر از مرد است زيرا مرد فقط مظهر قبول و انفعال است
چون مخلوق حق است و زن گذشته از آن كه مظهر قبول و انفعال الهى است
مظهر فعل و تاءثير الهى نيز هست چون در مرد تصرف مى كند و آن را مجذوب
خويش قرار داده و محب خود مى سازد، و اين تصرف و تاءثير نمودارى از
فاعليت خداست ، از اين جهت زن كامل تر از مرد است . اگر مرد بخواهد خدا
را در مظهريت خود مشاهده كند، شهود او تام نيست ولى اگر بخواهد خدا را
در مظهريت زن بنگرد، شهود او به كمال و تمام مى رسد. لذا زن محبوب
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار گرفت و در آن حديث معروف فرمود:
از دنياى شما زن و بوى خوش محبوب من قرار داده شده و نور چشم من در
نماز است .
(362)
نكاتى كه در تبيين گفتار محى الدين لازم است عبارت است از:
1 - منظور از محبت در اين بحث حب الهى است نه شهوت حيوانى ، چنانكه خود
ابن عربى فرموده است :
و من احبهن على جهة
الشهوة الطبيعية خاصة نقصه علم هذه الشهوة فكان صورة بلا روح ...(363)
يعنى اگر كسى زنان را از جهت غريزه طبيعى دوست داشته باشد راز اين
اشتياق را نمى داند، و چون علم به هدف و آگاهى از راز به منزله روح
بوده و خود گرايش به منزله صورت و هيكل است ، كسى كه اهل شهوت بدون
محبت الهى است همانند صورت بى روح مى باشد.
2 - منظور از فاعليت و منفعليت زن همانا نسبت به مرد است يعنى زن منفعل
از مرد بوده و فاعل در اوست نه منفعل از او و فاعل در جنين باشد - كه
در آنجا مظهر خالقيت خدا شده و در سازماندهى جنين در رحم نقش دارد -
چون اين مطلب گرچه به نوبه خود داراى اهميت است ولى از محور بحث كنونى
بيرون است ، زيرا بحث در تشريح محبوبيت زن نزد رسول اكرم صلى الله عليه
و آله است و اصولا سخن اين عربى در آغاز فص محمدى تفسير همان حديث ياد
شده است كه در آن زن و بوى خوش محبوب پيامبر قرار داده شده است .
3 - آنچه در شرح قيصرى راجع به اين موضوع آمده بسيار روشن تر از مطالبى
است كه در ساير شروح نظير مويد الدين جندى و ملا عبدالرزاق كاشانى
و...آمده است .
محى الدين در كتاب كبير فتوحات نكات ديگرى دارد كه عبارت است از:
1 - پيدايش زن از مرد مى باشد لذا هرگز زن به درجه مرد نمى رسد و آيه
وللرجال عليهن درجه را تاييد اين مطلب مى داند.
(364) البته پيدايش زن از مرد مطلبى در خور تحقيق و
تجديد نظر است ، و ما در بحث قرآنى به آن پرداختيم .
2 - واصلان به سوى خدا اعم از زن و مردند و وصول به حق اختصاصى به مرد
ندارد.
(365)
3 - حيض پليدى شيطانى است كه اغتسال از آن لازم است و همه پيش كسوتان
طريقت و رياضت اتفاق دارند كه دروغ ، حيض نفوس است يعنى انسان دروغگو
حائض است . بنابراين راستى ، غسل از حيض
كذب است .
(366)
4 - در صورتى كه جنازه زن و مرد براى نماز و دفن در قبر آماده و جمع
شده باشد و امام بخواهد بر هر دو به يك نماز انجام وظيفه كند، آيا بايد
جنازه زن را نزديك قبله و مقدم بدارد و جنازه مرد را به طرف خود قرار
دهد يا به عكس ، ابن عربى مى گويد: جنازه مرد را نزديك قبله قرار داده
و جنازه زن را نزديك خود بگذارد. در اينجا نظر شريف او آن است كه چون
زن محل تكوين فرزند است و به مكون حقيقى يعنى خداوند نزديك تر از مرد
است لذا سزاوارتر آن است كه زن مقدم بر مرد واقع شده و به قبله نزديك
تر باشد تا فرزند او به فطرت توحيدى تولد شود.
(367)
5 - در تفسير:
رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله ...
مردانى كه هيچ تجارت و خريد و فروشى آنان را از ياد خدا مشغول نمى كند.
تصريح مى نمايد كه درجه كمال نسبت به زنان محجور و ممنوع نيست وزن هم
مشمول آيه كريمه مى باشد گرچه صريحا نام وى نيامده است .
(368)
6 - همين مطلب يعنى عدم محجوريت زن از كمال با توجه به تقدم مرد در باب
هفتاد و دو، نيز تكرار شده است .
7 - در باب هفتاد و دو چنين مى فرمايد: زن در بسيارى از احكام حج با
مرد اختلاف دارد زيرا گرچه در انسانيت اجتماع دارند ليكن در اثر عروض
ذكوريت و انوثيت از يكديگر امتياز يافتند يعنى انسانيت گوهر آنها را
تشكيل مى دهد و نر و ماده بودن عارضى است
(369).
8 - در باب مزبور مى فرمايد: گاهى زن در كمال به درجه رجال مى رسد و
گاهى مرد به طورى تنزل مى كند كه از نقص زن نيز پايين تر مى آيد
(370).
9. در باب هفتاد و سوم مردان و زنان نامدارى كه به مقام هاى منيع بار
يافتند مطرح مى فرمايد و در بحث حافظون و حافظات حدود الهى و در مبحث
حلم چنين مى گويد: ما من صفة للرجال الا و للنساء فيها مشرب تولا هم
الله بالحلم ...
و موارد فراوان ديگرى هم از لحاظ ارائه خلوط كلى بحث و هم از جهت نشان
دادن مصاديق بارز آن از زنان نامور كه به ديدار ابن عربى آمده يا وى به
ملاقات آنان رفته است مى توان در نوشته هاى اين عارف بزرگوار يافت .
فصل سوم : زن در برهان
در آغاز بحث اشاره شد كه تنظيم مباحث در
سه فصل است . فصل اول زن از نظر قرآن ، فصل دوم از نظر عرفان ، فصل سوم
از نظر برهان . گرچه برهان و عرفان ، وامدار قرآنند و مدد يافته از آن
، ولى طرز تنظيم بحث با استفاده از اصطلاحات باعث شد كه مطالب در سه
فصل طرح شود.
نظر مسائل عقلى تفاوتى بين زن و مرد در اصل كمال نيست . البته ممكن است
زن به اوجى كه يك مرد، - انسان كامل يعنى وجود مبارك رسول خدا صلى الله
عليه و آله - بار يافت ، نايل نشود، اما مردهاى فراوان ديگرى حتى انبيا
و مرسلين بى شمار و اوليا و اوصياى فراوان ، هم به آن مقام نرسيدند،
اين نه به آن علت است كه زن ، چون زن است به آن مقام نمى رسد، بلكه
براى آن است كه چنان مقامى فقط نصيب اوحدى از انسان هاى كامل مى شود
لذا خيلى از مردها هم به آن مرتبه راه نيافته اند.
دليل اين مساءله ، بنابر آنچه در كتاب هاى عقلى آمده - مثل مطلبى كه
مرحوم بوعلى در شفا آورده
(371) و شاگرد گرانقدرش بهمنيار در تحصيل ذكر كرده
(372) اين است كه در كتب عقلى ، از نظر بحثهاى : حديابى
، رسم شناسى ، ذاتى و عرضى شناسى ، ناطق را فصل مى دانند - البته مقصود
فصل منطقى و لازمه فصل نيست ، همچنانكه منظور از ناطق نه نطق ظاهرى است
و نه نطق باطنى ، بلكه منظور، نفس ناطقه است و چون اين نطق از
نفس ناطق مشتق مى شود لذا، ناطق را فصل
و مقوم انسان مى دانند - اما مذكر و مؤ نث بودن را مصنف مى دانند، نه
مقوم . و لذا وقتى فصول را به فصل قريب و اقرب ، بعيد و ابعد تقسيم مى
كنند سخن از مذكر و مؤ نث بودن نيست ، سخن از ناطق و صاهل و خائر
و...است كه حيوانات را تنويع مى كند. بنابراين وقتى ذات ، يعنى انسانيت
انسان ، تمام شد و به نصاب خود رسيد، آنگاه مساءله ذكورت و انوثت طرح
مى شود. تشخيص ذاتى و عرضى و نشانه هاى آن دو نيز از همين طريق صورت مى
گيرد. اين بخش از بحث را كتابهاى عقلى عهده دار است .
عدم تاءثير ذكورت و انوثت
در فعليت انسان
در كتب عقلى بخش ديگر بحث را در فرق بين جنس و ماده ذكر كرده و
گفته اند: ذكورت و انوثت به ماده بر مى گردد نه به صورت . و چون شيئيت
هر شى ء را، صورت آن تشكيل مى دهد، پس مذكر و مؤ نث بودن اشيا، در
فعليت و شيئيت آنها دخيل نيست . توضيح مساءله اين است كه : اگر خواستيم
موجودى را با فعليتى بشناسيم ، صورت او روشنگر فعليت آن است و حقيقت آن
را به ما نشان مى دهد، اما چون ماده آن ، مشترك است و مى تواند به صورت
هاى ديگر نيز در بيايد لذا نشانه حقيقت آن نيست . خاك براى صور گوناگون
ماده است و مى تواند به صورت درخت ، معدن ، ميوه هاى گوناگون ، حبه ها
و حصه هاى مختلف درآيد، و يا به صورت انسان يا حيوان هاى متفاوت شكل
گيرد و...، اما تا وقتى كه به صورت خاصى ، در نيامده ، فعليت خاص پيدا
نمى كند. البته منظور از صورت ، اندام و قيافه نيست ، چون شكل و قيافه
عرضى است ، بلكه منظور همان فعليت جوهرى است كه حقيقت شى ء را تاءمين
كرده و از يك جهت به نحوه هستى آن بر مى گردد.
بزرگان اهل حكمت مى گويند: مذكر و مؤ نث بودن ، از شؤ ون ماده شى ء است
، نه از شؤ ون صورت آن . يعنى اين دو، در بخش صورت و فعليت بى تاءثير
است و تنها در بخش ماده نقش دارد، لذا آنجا كه فرق بين جنس و ماده را
ذكر مى كنند، مى گويند: ماده اصنافى دارد كه بعضى از آن اصناف مذكر و
بعضى مؤ نث است . و نشانه اين كه مرد و زن بودن ، و ذكورت و انوثت به
ماده بر مى گردد نه به صورت ، اين است كه اين دو صنف ، اختصاص به انسان
نداشته بلكه در حيوان و حتى در گياهان هم هست . بنابراين بر اساس يك
قياس استثنايى معلوم مى شود هر چيزى كه مراتب پايين تر از انسان ، آن
را دارا مى باشد، به صورت انسانى بر نمى
گردد، چون اگر به صورت انسان بر مى گشت هرگز پايين تر از انسان ، واجد
آن نمى شد.
چه اين كه حيوانات هم اگر بخواهند كمالاتى داشته باشند كمالشان در
ذكورت و انوثت آنها نيست ، بلكه هر حيوان براى خود فعليت و صورتى داشته
و كمالات وى به آن مربوط مى شود. نر و يا ماده بودن يك حيوان ممكن است
در قدرت هاى بدنى تاءثير داشته باشد، اما اين قدرت هاى بدنى كمالات
حيوانى نيست . كمالات حيوانى در اوصاف و خلقيات خاص خود حيوان است و نر
و ماده بودن از آن جهت كه به ماده بر مى گردد، در پايين تر از حيوان ،
يعنى در مرتبه گياهان هم موجود است . قرآن مى فرمايد:
و من كل شى ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون
(373)
و از هر چيزى جفت آفريديم تا شايد شما عبرت گيريد.
اين دو نمونه از مسائل عقلى بود، ليكن چون قرآن كريم ريشه معارف است
بايد اينها را امضا كند. قرآن كريم وقتى روح را ستوده و معرفى مى كند،
آن را از عالم ذات اقدس اله دانسته و به خدا اسناد مى دهد، و چيزى كه
اضافه تشريفى به خدا داشته و از عالم حق بوده ، و از عالم خلق جدا و از
يك نشئه ديگر است ، منزه از ذكورت و انوثت مى باشد.
روح ، تمام حقيقت انسان
اگر در كتب عقلى مساءله ذكورت و انوثت را جزو صنف آورده اند -
نه فصل - و به حريم ماده مرتبط كرده اند - نه محدوده صورت - مى توان
شواهد قرآنى هم براى آن ذكر نمود. در قرآن كريم روح را مجرد دانسته و
مى گويد: انسان كه مى ميرد ذات اقدس اله تمام روح را توفى مى كند
(374) و اگر انسان ، بدن را از دست بدهد، باز تمام
حقيقت او محفوظ مى باشد، و نتيجه اين سخن آن است كه : بدن عين ذات ،
جزو ذات و لازمه ذات نيست ، بلكه ابراز ذات است . گرچه انسان چه در
دنيا، يا در برزخ و يا قيامت ، بدن مناسب با آن عالم را دارد، اما در
هر سه مرحله ، بدن ابزار كار است . دليل اين سخن آيات شهادت است ، در
آيات شهادت مى فرمايد: گمان نكنيد شهيدانى كه بدن خود را از دست مى
دهند، مرده اند، بلكه اينها حقيقتا زنده اند - با اين كه از بدن هيچ
نمانده باشد -.
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل
احيا
(375)
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه زنده
اند.
اين حى همان شهيدى است كه بدنش در ميدال قتال افتاده است ، و اين كه
خدا مى فرمايد: او زنده است يعنى با بدن زنده است ؟! آيا بدن تمام
حقيقت يا جزو حقيقت يا لازمه حقيقت است ؟ او بدون بدن اين دنيايى زنده
است و بدن ابزار كارى بيش نبوده ، لذا اگر اين بدن مفيد نشد، بدن ديگرى
را بر مى گزيند، و به هر حال او زنده است . در آيه ديگر مى فرمايد:
و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل
احياء
(376)
و كسانى را كه در راه خدا كشته مى شوند، مرده نخوانيد، بلكه زنده اند.
زيرا آنان بدون بدن زنده اند. و در جواب آنها كه گفتند: ما با مرگ ، در
زمين گم و نابود مى شويم :
و قالوا ااذا ضللنا فى الارض ائنا لفى خلق جديد
(377)
و گفتند: آيا وقتى در دل زمين گم شديم ، آيا ما در خلقت جديدى خواهيم
بود؟
خداى سبحان فرمود:
قل يتوفا كم ملك الموت الذى و كل بكم
(378)
بگو: فرشته مرگى كه بر شما گمارده شده ، جانتان را مى ستاند.
شما گم نمى شويد بلكه متوفى مى شويد، تمام حقيقت شما را فرشته مرگ ،
توفى و اخذ مى كند.
و در مقام پاسخ به اين شبهه كه اگر بدن نقشى ندارد، چرا آنرا مورد خطاب
قرار داده مى فرمايد: بدن شما از خاك بود، دوباره به خاك بر مى گردد و
سپس از خاك زنده مى شود:
منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تازه
اخرى
(379)
از زمين شما را آفريديم ، و در آن شما را باز مى گردانيم و بار ديگر
شما را از آن بيرون مى آوريم .
بايد گفت : اين يك خطابى است كه به - علاقه ما كان - يا به - علاقه اول
- به انسان اسناد داده مى شود وگرنه به دلالت آيات شهادت و امثال آن ،
تمام حقيقت انسان را جان او تشكيل مى دهد، و بدين سبب مى گويد: شهيد
همچنان زنده است .
امتياز زن و مرد به حسب
علل درونى و بيرونى
برهان عقلى مى گويد كه ، دو شى ء متفاوت و متمايز، امتيازشان يا
به حسب علل بيرونى و يا عوامل درونى است . و اگر از نظر علل بيرونى و
عوامل درونى هيچ تمايزى بين آنها نباشد، دو صنف از يك نوع ، يا دو فرد
از يك صنف بوده ولى هرگز دو نوع از يك جنس نخواهند بود، چون در اين
صورت تفاوت جوهرى پيدا مى كنند.
انسان ها چه زن و چه مرد، مبدا فاعلى و مبدا غائى شان يكى است . و دينى
هم كه براى تربيت آنها آمده نسبت به هر دو صنف واحد بوده و پاداش هم كه
نتيجه عمل است ، براى هر دو مساوى است . اين امر، يعنى نفى تمايز خارجى
، در بسيارى از موارد، مورد استشهاد معصومين - سلام الله عليهم - نيز
قرار گرفته است . به عنوان نمونه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى
فرمايد:
ان الرب واحد و ان الدين واحد، ليست العربية
الحدكم باب و ام و انما هى اللسان
(380)
يعنى نژاد مايه تفاوت نبوده ، قوميت ، زمان و زبان زمينه امتياز را
فراهم نمى كند، كه در اين روايت و يا در روايتى كه صاحب
الغارات از اميرالمؤ منين عليه السلام در
مورد بنى اسحاق و بنى اسماعيل نقل كرده
است به تساوى علل و عوامل خارجى استشهاد كرده و مى فرمايد: چون
پروردگار يكى است و بازگشت همه به سوى همان مرجع واحد است و پاداش
همگان در برابر عمل مى باشد، پس بين اقوام و ملل تفاوتى نيست .
اما در مورد علل و عوامل درونى نيز اشاره شد به اين كه ، ممكن است بين
زن و مرد تفاوت هاى مختصرى باشد اما در نهايت ، اين تفاوت ، دليل بر آن
نيست كه در همه فضائل متفاوت باشند، البته شايد براى بعضى از اوصاف
نفسانى ، مقدمات و ابزارى لازم باشد كه در مغز مرد وجود دارد، و براى
نيل به برخى از كمالات انسانى ديگر، ابزارى ضرورى باشد كه در دستگاه
مغز زن يافت شود.
بنابراين ، اگر كسى رابطه بين همه فضائل نفسانى و ذرات ماده را بررسى
نمود و كاملا براى او روشن شد كه براى رسيدن به هر فضيلت خاص چه قسمتى
از بخشهاى مغزى لازم است ، آنگاه مى تواند ادعا كند كه ، چون بين
دستگاه مغز زن و مرد تفاوت است در نتيجه ، مقام زن از مقام مرد نازلتر
است ، در حالى كه اقامه اين دليل دشوار، و اين ادعا بودن دليل ، قابل
قبول نيست .
بنابراين ، چون از نظر علل و عوامل بيرونى تفاوتى نيست ، و راهى هم
براى حكم به تفاوت در علل و عوامل درونى وجود ندارد، و يا لااقل حكم به
تفاوت ، مشكل است ، پس نمى شود گفت : مرد بر زن فضيلتى دارد.
در هر حال بحث در مدار روح و جان است نه جسم و عوامل بيرونى ، و از
اينجا روشن مى گردد كسانى كه براى اثبات تساويهاى مادى ، بين زن و مرد،
شواهدى اقامه كرده اند و نيز افرادى كه خواسته اند مسائل را در حد
اختلاف و تفاوت مطرح كرده ، و از شواهد مادى مدد بگيرند، به خطا رفته
اند. در حالى كه بحث در محور ماده و بدن نيست بلكه در مدار روح است ،
كه منزه از ذكورت و انوثت است . و روح چه بر مبناى افلاطونى ها و چه بر
مبناى پيروان ارسطو و چه بر مبناى حكمت متعاليه در اين جهت فرقى ندارد.
تفاوت عقلى بين زن و مرد
گاهى گفته مى شود كه عقل مرد بيش از عقل زن است و تجارب گذشته و
حال نيز مويد اين مطلب مى باشد، اين موضوع را مرحوم علامه طباطبايى -
رضوان الله تعالى عليه - در تفسير شريف الميزان آورده و مشخص فرموده
است ، آن عقلى كه در مرد بيش از زن است يك فضيلت زائده است نه معيار
فضل .
توضيح مطلب اين كه عده اى گفته اند عقل در اسلام معيار كمال انسانى است
يعنى هر كس كه عاقلتر است به كمال انسانى نزديك تر و نزد خدا مقرب تر
است ، و هر كه از عقل دورتر است از كمال انسانى كم بهره تر و از مقام
قرب الهى محرومتر است ، بنابراين چون عقل در مرد بيش از زن است پس
مردها بيش از زنها به خدا نزديك تر هستند. در صورتى كه اين استدلال
تمام نيست بلكه مغالطه اى است كه در اثر اشتراك لفظ رخ مى دهد.
چون عقل به صورت اشتراك لفظى بر معانى گوناگون اطلاق مى شود، لذا بايد
اولا، روشن شود كدام عقل ، معيار كمال انسانى و قرب الهى است و ثانيا،
در كدام عقل زن و مرد با يكديگر اختلاف و تفاوت دارند؟
دفع مغالطه
منشاء مغالطه آن است كه حد وسط در اين قياس تكرار نشده ، لذا
منتج نخواهد بود. اگر چه به ظاهر، لفظ عقل ، در حد وسط تكرار مى شود،
اما معناى آن در دو مقدمه متفاوت است ، يعنى گرچه گفته مى شود كه زن و
مرد در عقل تفاوت دارند، و عقل معيار قرب الى الله است ، و هر كه عقلش
بيشتر باشد به خدا نزديك تر است ، اما عقلى كه در مقدمه دوم ذكر مى
شود، غير از عقلى است كه در مقدمه اولى آمده است ، به عبارت ديگر عقلى
كه در آن ، زن و مرد اختلاف و تفاوت دراند غير از عقلى است كه مايه
تقرب الى الله است .
اگر دو معناى عقل از هم جدا بشود، و دو مقدمه را با حفظ يك حد وسط كنار
هم ذكر كنيم ، مى بينيم كه هرگز نمى توان قياسى ترتيب داد تا از آن ،
فضيلت مرد بر زن استنتاج شود، زيرا عقلى كه در زن و مرد متفاوت است عقل
اجتماعى ، يعنى در نحوه مديريت ، در مسائل سياسى ، اقتصادى ، علمى ،
تجربى ، رياضى است . و بر فرض هم كه ثابت بشود در اين گونه از علوم و
مسائل اجرايى ، عقل مرد بيش از عقل زن است - كه اثبات اين مطلب نيز كار
آسانى نيست - ولى اين سؤ ال وجود خواهد داشت : آيا آن عقلى كه مايه
تقرب الى الله است همين عقلى است كه بين زن و مرد مورد تمايز مى باشد؟
آيا مى توان گفت هر كس مسائل فيزيك ، رياضى ، طب ، طبيعى و مانند آن را
بهتر بفهمد به خدا نزديك تر است ؟ آيا اين عقل ، مايه تقرب است يا عقلى
كه عبد به الرحمان و اكتسب به الجنان
(381) مى باشد مايه تقرب است ؟
عقلى كه موجب تقرب مى باشد همان است كه از رسول خدا صلى الله عليه و
آله درباره نامگذارى آن به اين اسم چنين آمده است : عقل ، چيزى است كه
انسان به وسيله آن ، نيرو، غرايز و اميال را عقال مى كند - عقال زانو
بندى است كه وقتى شتر سركش را بخواهند يك جا ببندند زانوهاى او را با
آن مى بندند تا چموشى نكرده و از جا بيرون نرود - يا در تعبيرى ديگر
رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردى كه شترش را نبست و وارد مسجد شد
و آن شتر را بردند فرمود:
اعقلها و توكل
(382)
اين جمله نه به آن معنا است كه تعقل بكن بعد توكل بكن ، بلكه يعنى عقال
بكن و توكل نما، يعنى اين وسايل عادى را حفظ كرده و در آن وسايلى هم كه
خارج از اختيار تو است ، خدا را وكيل بگير. پس عقل را به اين دليل عقل
مى گويند كه جلوى اميال و غرايز را گرفته و زانوى شتر سر كش جهل و شهوت
را عقال مى كند.
در اين عقال كردن هر چه انسان بهتر و بيشتر غرايز را ببندد كاملتر مى
شود، البته معناى بستن غرايز، تعديل و نه تعطيل آنهاست . بنابراين آنچه
موجب تقرب الى الله است عقلى است كه يعبد به
الرحمان و يكتسب به الجنان و آن عقلى كه ممكن است در مرد بيش از
زن باشد، عقل علوم ، عقل سياست و عقل كارهاى اجرايى است . و اگر كسى در
مسائل سياسى يا اجرايى عاقل تر و خردمندتر بود، نشانه آن نيست كه به
خدا هم نزديك تر است ، چه بسا همين هوش سياسى يا هوش علمى ، او را به
جهنم بكشاند و چه بسا ممكن است مردى در علوم اجرايى بهتر از زن
بفهمد،اما توان عقال كردن غرايز خويش را نداشته باشد. همه مذهب هاى
باطلى كه در برابر انبيا صف بستند به وسيله مردها جعل شد. اكثر متنبى
ها كه در برابر انبيا به مبارزه مذهبى برخاستند، مرد بودند. قرآن كريم
در مورد كسانى كه نظير فرعون مذهب هاى جعلى آوردند مى فرمايد:
يقدم قومه يوم القيامة
(383)
آنان كه پيشاپيش ديگران به جهنم رفته و مى روند آيا مردند يا زن ؟
بنابراين ، اگر كسى در مسائل علمى يا سياسى و اجرايى فكر برترى داشت
اين نشانه تقرب الى الله نيست ، بلكه يك فضيلت زايد است ، زيرا:
ذاك علم لا يضر من جهله
(384)
علمى است كه ندانستنش زيان نمى رساند.
هر كس بتواند بهتر از ديگرى غرايز را در هم بكوبد و اميال نفسانى را
تعديل كند و بهشت كسب بكند او عاقل تر است . پس اگر تفاوتى هست در
مسائلى است كه سود و زيان ندارد، چون كه انسان يك سير ابدى دارد كه
داراى دالان ورودى به نام هفتاد، هشتاد يا حداكثر صد سال ، كه نشئه
دنياست و هنگامى كه وارد نشئه ديگر شد اين گونه از مسائل اعتبارى و هوش
هاى سياسى يا اجرايى ، خريدارى ندارد. انسان تا در دنيا زنده است از
ابزار فكرى مدد مى گيرد، آنگاه كه وارد نشئه برزخ شد ديگر از اين علوم
خبرى نبوده و علوم حصولى تبديل به علوم شهودى مى شود.
اگر كسى ادعا كند كه عقل مرد در جنبه يعبد به
الرحمان و يكتسب به الجنان قوى تر از زن است ، هرگز اثبات آن
مقدور نيست ، چرا كه نه تجربه آن را نشان مى دهد و نه برهان آن را
تاييد مى كند.
شبهاتى در بقاى تقليد بر
ميت
اين كه گفته اند آيا بقا بر تقليد ميت جايز است يا نه ؟ اشكال
مهم مساءله ، اين نيست كه اگر فقيه و مرجع تقليدى فوت نمود، چون افكار
و آراى او هم از بين مى رود بنابراين نمى توان از او تقليد نمود، چون
مرگ عبارت از نابودى روح نيست ، بلكه مرگ عبارت از جدايى روح از بدن
است ، بدن است كه مى ميرد، چون سرپرست خود را از دست داده است ، نه اين
كه روح بميرد. پس آن كه صاحب راى است نمرده و آن كه مرده صاحب راى
نبوده است .
بنابراين در اين كه مقلد مى تواند به فتواى مرجعى كه در زمان حيات ، از
او تقليد مى كرده است ، باقى بماند بحثى نيست .
مرگ و تبديل علم حصولى به
حضورى
اشكال اساسى اين است كه بر اساس يك قاعده كلى اگر فتوا و راى
مرجع تقليدى عوض شود، نمى توان طبق فتواى قبلى او عمل كرد بلكه بايد به
فتواى جديدش عمل نمود، حال اگر مرجع تقليدى وفات يافت بعد از ارتحال از
دنيا، نمى دانيم كه آيا به همان نظر اولى باقى است يا بعد از مرگ و كشف
حقايق فتوا و نظر او عوض شده است ؟ چون بعد از مرگ بالاخره روشن مى شود
كه كداميك از اين آرا حق بوده است . زيرا قبل از مرگ فتوا را از كتاب
دريافت مى كرد ولى بعد از مرگ ديگر سخن از كتاب و مدرسه و حوزه نيست
بلكه خود واقع براى او روشن مى شود. بنابراين آيا فتوا و نظر اين شخص
بعد از مرگ ، همان نظر قبلى است يا مسائل تازه ترى براى او حل شده ؟
اين يك اشكال اساسى است .
شبهه ديگر اين است كه : علمى كه در مرجع تقليد معتبر است و مقلدين در
اثر آن علم خاص ، از مراجع تقليد مى كنند، علوم حصولى و استدلالى است
كه با استنباط از ظواهر كتاب و سنت يا اجماع يا براهين حصولى عقل ،
فراهم شده است . يعنى يك سلسله مبانى براى اجتهاد است و يك رشته منابع
اجتهادى براى استنباط، كه مجتهد اين مبانى و قواعد را از آن منابع
استنباط كرده و فتوا مى دهد، ولى وقتى كه از دنيا رخت بر بست ديگر از
مبانى و قواعد فقهى و ظواهر كتاب و سنت ، يا اجماع استمداد نمى كند،
بلكه كلا اين علوم حصولى تبديل به علوم شهودى و حضورى مى شود و علم
مدرسه رخت بسته و علم قلبى ظهور پيدا مى كند و اشكالى كه مطرح مى شود
اين است كه اگر مساءله اى با كشف و شهود براى فقيه زنده حل شد، ممكن
است براى خودش حجت باشد، ولى آيا ديگران هم مى توانند از فتواى او
تقليد بكنند يا نه ؟
در پاسخ مى گويند فتواى فقيهى معتبر است كه از مبانى و منابع حوزوى و
مصطلح ، استنباط شده باشد ولى اگر كسى در سايه تهذيب نفس و تزكيه باطن
بدون راه مدرسه و فقه و اصول ، احكام براى او ثابت شد نمى توان از او
تقليد كرد، منتها چون خودش ، عين واقع را مى بيند مجاز است به فتواى
خود عمل كند و البته فرق است بين آن علمى كه ابتدائا از كشف و شهود
نشاءت مى گيرد با علمى كه در زمان حيات از مبانى و مبادى حوزوى استنباط
مى شود و بعد از مرگ تبديل به علم حضورى مى شود، به هر صورت اختلاف در
اين است كه بعد از ارتحال يك مجتهد يا مرجع ، و تبديل علم حصولى او به
علم حضورى و كشف و شهود، آيا باز هم مى توان به فتواى او عمل كرد يا بر
چنين فتوايى باقى بود يا نه ؟
غرض آن است كه اگر درباره بقا بر تقليد ميت و مانند آن سخنى هست نه
براى آن است كه بدن در علم مؤ ثر است بلكه براى آن است كه جان و روح ،
نقش دارد. و جان بعد از مرگ ، علوم حصولى را به علوم حضورى تبديل مى
كند و آن علوم حضورى ، به كشف و شهود و تهذيب نفس وابسته است .
البته اگر كسى اهل نزاهت روح نباشد بعد از مرگ هم براى او حق به آسانى
روشن نمى شود چون عده اى بعد از مرگ نمى دانند كه مرده اند، فقط مى
بينند كه نشئه اى عوض شد اما چه شده ، نمى دانند. اين كه مرده ها را در
قبر تلقين مى كنند، و به مرده مى گويند بدان كه مرگ حق است ، مى خواهند
به او تفهيم كنند كه تو مرده اى . البته خواص مى فهمند كه مرده اند ولى
بسيارى از افراد متوسط و ضعيف فقط مى بينند نشئه اى عوض شد و عده اى
ديگر آمدند و با ديگران محشورند اما چه شد؟ كجا هستند؟ چه حادثه اى پيش
آمد؟ نمى دانند، بعدها كم كم مى فهمند كه مرده اند، چون مساءله مرگ و
جزو پيچيده ترين مسائل است . انسانى كه وارد نشئه ديگر مى شود مانند
كودكى است كه تازه به دنيا آمده و در اوايل نمى فهمد كه از رحم مادر به
عالم طبيعت منتقل شده ، بعدها مى فهمد كه متولد شده و حيات جديدى پيدا
كرده است .
معيار افضليت
خلاصه آن كه اگر بين زن و مرد تفاوتى از نظر عقلى باشد، در مورد
عقل ابزارى است ، يعنى عقلى كه انسان با او بتواند علوم حوزوى و
دانشگاهى را فراهم بكند تا چرخ دنيا بچرخد. لذا نمى گويند متخصص و اعلم
، به خدا نزديك تر است ولى مى گويند اتقى به خدا نزديك تر است .
همان گونه كه تفصيلا خواهد آمد دو شان اساسى در انسان ظهور دارد: عقل
نظرى و عقل عملى ، با يك شان مى فهمد و با شان ديگر كار انجام مى دهد.
يقين ، جزم ، مظنه ، وهم ، خيال و مانند آن جزو شؤ ون و شعب عقل نظرى
است ، اما نيت ، عزم ، اخلاص ، اراده ، محبت ، تولى ، تبرى ، تقوا، عدل
و مانند آن جزو عقل عملى است كه همين معيار فضيلت است ، لذا اعلم ،
افضل عندالله نيست ولى اتقى ، افضل عندالله است ، و اگر كسى در مسائل
علمى عاقل تر بود، گرچه در شؤ ون دنيايى گرامى تر و محترم تر است و
كارها را بايد به او واگذار كرد، و در امور دنيوى از او بايد تقليد كرد
تا چرخ نشئه طبيعت با نظم بگردد، اما چنين نيست كه اين شخص پيش خدا هم
مقرب تر باشد.
سفاهت در فرهنگ قرآن
قرآن كريم بعضى از افرادى را كه ممكن است در مسائل علمى قوى
باشند اما در مسائل عملى ضعيف ، سفيه مى داند. مثلا اگر كسى در مسائل
رياضى ، تجربى و مانند آن خيلى قوى باشد ولى در رابطه با گناه دست و
پايش بلغزد و مرتكب بعضى از گناهانى كه در متون اسلامى آمده است بشود،
رواياتى كه در ذيل آيه :
ولا توتوا السفها اموالكم
(385)
مالتان را در اختيار سفيهان مگذاريد.
وارد شده ، چنين شخصى را سفيه مى داند.
سفاهت در مكتب قرآن و فرهنگ دين غير از سفاهت در مسائل عادى است اگر
كسى در يك رشته علمى متخصص باشد، ولى در هنگام امتحان علمى دستش بلرزد
سفيه است . فيزيكدان هايى كه در كشورهاى الحادى به بخشى از منظومه هاى
كيهانى ، سفينه هاى با سرنشين مى فرستند كه محير العقول است ، اما وقتى
دستشان به گناه مى رسد مى لغزد و قدرت ضبط ندارند، يا در مسائل اعتقادى
، ملحدانه برخورد مى كنند، چنين افرادى را فرهنگ قرآنى سفيه مى داند و
مى فرمايد:
و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه
(386)
چه كسى از آيين ابراهيم عليه السلام روى بر مى تابد جز آن كه به سفاهت
و سبك مغزى گرايد؟
كسى كه از روش ابراهيم خليل - صلوات الله و سلامه عليه - اعراض كرده ،
سفيه است ، با اين كه مخترع و مبتكر است ولى قرآن او را سفيه مى داند
چرا؟ چون اين سفه در مقابل آن عقل است كه يعبد
به الرحمان و يكتسب به الجنان پس اگر كسى
لم يعبد الرحمان و لم يكتسب الجنان فهو ليس بعاقل يعنى و هو سفيه
.
بنابراين ، اگر كسى خواست بين زن و مرد داورى كند و ببيند زن پيش خدا
مقرب است يا مرد، عقل به معناى علم مصطلح را معيار قرار ندهد، زيرا آن
عقل فضيلت زائدى است كه براى اداره چرخ زندگى تنظيم شده و با مرگ انسان
، همه آن از دست مى رود، و چون انسان بعد از مرگ براى ابد مى ماند لذا
بايد چيزى را به همراه ببرد كه ابدى باشد. چيزى به درد آنجا مى خورد كه
از بقا و ابديت سهمى داشته باشد و آن اخلاص العمل لله است . بنابراين
آنچه كه در اين سوى خريدار دارد، در آن سوى مشترى نداشته و بازارش
راكد است ، و در آنچه كه آن سوى خريدار دارد، بين زن و مرد فرقى نيست .
عقل ، جمال انسان
اين كه در روايت آمده است كه :
عقول النساء فى جمالهن ، و جمال الرجال فى
عقولهم
(387)
اولا اين روايت يك امر دستورى نبوده بلكه امر تعريفى است ، و ثانيا
منظور از عقل ، عقل نظرى است نه عقلى كه يعبد به
الرحمان . مى فرمايد: اكثر زنها اين چنين هستند كه عقلشان در
جمال آنهاست و اكثر مردها جمالشان در عقل آنهاست ، اما اينچنين نيست كه
زن بايد عقلش در جمال و مرد بايد جمالش در عقل باشد، بلكه جمال هر كسى
به عقل اوست . دعاى سحر را زن و مرد با هم مى خوانند و جمالى را كه در
سحرها مساءلت مى كنند همان جمال عقلى است .
اللهم انى اسالك من جمالك باجمله و كل جمالك
جميل ، اللهم انى اسالك بجمالك كله
(388)
خداوندا! از تو مسئلت دارم به حق نيكوترين مراتب زيبائيت كه همه آن
زيباست ، بارالها! از تو مى خواهم به حق تمامى زيبائيت .
جمال مرد و جمال زن ، هر دو در عقلى است كه يعبد
به الرحمان و يكتسب به الجنان و در چنين عقلى ، هم
جمال الرجال فى عقولهم و هم
جمال النساء فى عقولهن .