297: وافى
اسمى از اسامى حضرت بارى تعالى است، به جهت دفع نمودن شر و بدى از خلقش، عليرغم
اين كه انتظار واقع شدن شر و بدى مىرود.
خداوند مىفرمايد: وَ قِنا عذابَ النارِ،
و ما را از عذاب آتش حفظ كن(356)
و فَوَقاهُم اللهُ شرّ ذلكَ اليومِ،
پس خداوند ايشان را از شر آن روز حفظ نمود.
(357)
298: وكيل
وكيل كسى است كه به خاطر درايت و تدبيرش در آن چه كه به نفع موكل است، كارى به او
واگذار مىشود.
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به دليل شايستگى او براى واگذاردن امور به آن حضرت.
299: ولىّ
خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد: الله ولىّ َالّذِينَ آمنوا
يخرجهم من الظلمات الى النور، خداوند ولىّ و سرپرست
كسانى است كه ايمان آوردند، ايشان را از تاريكىها به سوى نور خارج مىكند.
(358)
حقيقت ولايت: عبارت است از رتق و فتق امور كسى كه ولايت بر او اعمال مىشود، به
وسيله نهى نمودن از آن چه كه به ضرر اوست و امر نمودن به آن چه به نفع اوست؛ و به
عبارت ديگر: شايستگى تربيت نمودن مملوك توسط ولىّ، زيرا او از خود مملوك به او
نزديكتر است و نسبت به نفس او اولويت دارد.
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت اولويت او نسبت به مخلوقاتش، در رابطه با
خود ايشان (يعنى از خود مخلوقات نسبت به ايشان اولويت دارد) سپس لازم به ذكر است كه
اين ولايت نشأت گرفته از خود مولا به مولاست، كه قادر بر استبداد (خود رأيى) نسبت
به اوست، كه آن در واقع حقيقت فرمانروايى است و ولايت حقيقى مىباشد.
يا منشأ آن خلافت (جانشينى) از سوى مولاى حقيقى است، زيرا او بزرگتر از آن است كه
هم جنس مخلوقاتش باشد و بزرگوارتر از آن است كه همرنگ مخلوقاتش شود (كيفيتى هم چون
مخلوقاتش بيايد)؛ پس براى خويش جانشين تعيين مىكند، تا در مورد صلاحيتش امور
مملوكين را مرتب و رتق و فتق كند، و اين تعيين جانشين براى حفظ شدن علو شأن اوست و
به منظور صيانت از ارزش هايى مىباشد كه بر عهده مملوكها است.
مثلا از لوازم ولايت حضرت بارى تعالى بر بندگان، مىتوان از بذل مال و وقف نمودن
خويش (بندگان) براى او (خداوند) نام برد و هم چنين از فدا نمودن خود و فرزندانش
(نام برد)، پس هنگامى كه او بى نياز است از آن و منزه است از آن چه كه صفت مخلوقات
است، و بى شك صداقت بندگان و حقيقت بندگى ايشان آشكار نمىشود مگر به وسيله امثال
مذكور از لوازم بندگى، پس جانشينى را قرار داد، براى اين چنين مواردى كه سامان دادن
به آن توسط او (شخص او) ممكن نيست و بندگان ملتزم به انجام آن هستند، پس فرمود:
اءنّما وَلِيّكُمُ الله و رَسُولُهُ و الّذِينَ آمَنُوا الّذِينَ يقيمون َ الصلاة و
يُؤتُونَ الزكاةَ و هُم راكِعُونَ، همانا ولىّ شما،
خداوند و رسولش و مؤمنينى هستند كه نماز را به پا مىدارند و در حالى كه راكعند،
زكات مىدهند.
(359)
پس رسول و مؤمنان، جانشينان حضرت بارى تعالى در ولايت (اعمال ولايت) هستند، نه
شركاء خداوند، شريكانى كه (نعوذ بالله) خداوند بزرگ و بلندمرتبه از روى ذلالت براى
خود، برگزيده باشد.
300: وهاب
اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت بخشيدن بلاعوض نعمتى كه ذاتى براى اوست.
حرف لام الف
301: لا اله الا الله
در حرف الف، در اسم اله معلوم شد كه آن اسمى براى حضرت
بارى تعالى است، به جهت حيرت و ناتوانى خلق از درك چيستى و چگونگى خداوند. اسم
الله به جهت اين كه امور خلق به او منتهى مىشوند و رتق و فتق امور ايشان به
دست اوست، معروف و شناخته شده است.
معنى لا اله الا الله اين است كه او خدايى (اله) (كه
ادراك چيستى و چيزى از صفاتش ممكن نيست) نيست كه اثبات چيزى از صفات براى او مطلقا
امكان داشته باشد، مگر در مظهر (الله) كه انتهاى خلق و رتق و فتقشان به سوى اوست.
پس لا اله الا الله اسمى براى حضرت بارى تعالى است،
به جهت اين كه رتق و فتق جهان امكان منحصرا در اوست و آن اسمى براى اوست، به دليل
نفى شريك از او در مقام فعل و به خاطر همين گفته شده: همانا
لا اله الا الله توحيد عامه است به جهت عدم وصول به وسيله آن به
توحيد صفات.
302: لا اله الا هو
معنايش اين است كه او خدايى (اله) نيست (كه ادراك ماهيت و چيزى از صفاتش ممكن
نيست) كه موصوف به صفتى باشد مگر به وصف هويت، يعنى پنهان بودن از ادراك خلق و براى
او وصف محدودى وجود ندارد (مثل علم و شنوايى و بينايى و قدرت و حيات) بلكه او بسيط
حقيقت است (يعنى شعاع حقيقت از او متجلى مىشود).
لذا همين صفات با حقيقتشان براى او اثبات مىشوند (در او به اثبات مىرسند) و نه
با حدود و عناوينشان. پس مرجع تمام صفات، گاه آن يكى خواهد بود. او (اله) است، به
خاطر عظمت و خالق بودنش، و مدلول لا اله الا هو توحيد
صفات است؛ و لذا گفته شده همانا لا اله
الا هو، توحيد خواص است.
پس لا اله الا هو اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت
نفى صفات از او، با عناوين و حدودشان و اثبات صفات براى او با حقايقشان.
303: يا هو يا من لا هو الا هو
در تفسير برهان(360)
آمده است كه حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام فرمود:
رايت الخضر عليهالسلام قبل بدر بليلة، فقلت له: علّمنى
شيئا انتصر به على الاعداء؛ قال: قل يا هو يا من لا هو الا هو.
فلما اصبحت قصصتها على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
فقال لى: يا على، علمت الاسم الاعظم فكان على لسانى يوم بدر.
و اءنّ اميرالمؤمنين عليهالسلام قرء قل هو الله احد... فلما
فرغ قال:
يا هو يا من لا هو الا هو، اغفرلى و انصرنى على القوم
الكافرين.
حضرت خضرع را قبل از بدردر شبى (در خواب) ديدم، پس به او گفتم: چيزى به من بياموزد
تا به وسيله آن بر دشمنان پيروز شوم.
گفت: بگو يا هو يا من لا هو الا هو .
پس هنگامى كه صبح نمودم، قضيه را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تعريف
كردم، ايشان به من فرمود: اى على اسم اعظم خداوند را فرا گرفتى .
پس اين اسم در روز بدر بر زبانم جارى بود.
همانا اميرالمؤمنين عليهالسلام خواند: قل هو الله احد...
پس هنگامى كه فارغ شد، فرمود:
يا هو يا من لا هو الا هو، مرا
مورد غفران خود قرار ده و بر قوم كافر پيروز نم.
كلمه هو يا براى غايب به كار مىرود، كه از اسم
هو مورد بررسى قرار گرفت و يا به وسيله آن حقيقت وجودى خواسته مىشود، يعنى
چيزى كه قائم به نفس است، نه به عنوان؛ پس ماده صورت، جوهر و عرض ندارد، و هويت آن
قائم به نفس است، همراه سلب نمودن از او هر آن چه كه با
دقيقترين اوهامتان به او نسبت داديد براى او تشخيص مىدهيد (برايش در نظر
مىگيريد )، چيزى است كه مىتوان با كلمه هو از
او ياد نمود، بر خلاف موجودات امكانى ديگر، پس هنگامى كه سلب شد از او
هر چه كه به او نسبت داديد او چيزى نيست.
پس معنى هو يعنى: آن چه كه هويت او قائم به نفس است،
نه به عنوان؛ پس معنى: يا هو يا من لا هو الا هو
عبارت است از انحصار شيئيت (چيزى بودن) حقيقى در حضرت بارى تعالى؛ يعنى به جز حضرت
بارى تعالى حقيقتا چيزى شايستگى شيئيت و اطلاق اسم شىء
بر آن را ندارد و به جز او چيزى نيستند مگر به اعتبار (اشياء اعتبارى).
ممكنات امورى اعتبارى هستند و اين مطلب با تعمقى كوچك قابل فهم است، زيرا ممكنات
آثار فعل حضرت بارى تعالى هستند، و آثار كيفيت فعل و عوارض آن است.
مثلا فرض كن خودت را در حالتى كه ايستاده (راست) يا خميده يا دراز كشيده يا به
صورت قفا خوابيده و يا روى به زمين باشى؛ پس آيا راست و صاف ايستادن يا خميدگى تو
امرى اصيل است و راه قيام (ايستادن) تو در عرض قيام تو قرار مىگيرد، و آيا قيام تو
در قبال بدن تو امرى اصيل است به هنگامى كه فكر مىكنى، مىفهمى كه چيزى وراء بدن
تو نيست، مگر اعتبارى كه در بدنت معتبر شده است (يعنى بدن اصيل و حركات و...
اعتبارى) اعتباراتى كه تغيير مىكند (بلكه نابود مىشود) به اعتبار ديگرى و همين
طور است نشستن تو با كيفيات مختلفش و همين طور به صورت قفا خوابيدن و ساير حالات
تو.
اما هنگامى كه در مورد بدنت تعمق كنى، در مىيابى كه آن هم كيفيتى براى امر ديگر
است و همين طور تا برسى به عناصر اربعه (عناصر چهارگانه) و از آن هم بررسى به خلق
اول كه عبارت است از فعل حضرت بارى تعالى و نسبت افعالش به او، مثل نسبت فعل تو به
تو است.
پس همان گونه كه اعتبارت تو، نسبت به تو غير اصيل هستند، افعال خداوند نيز
همينگونه است؛ بله، همه اعتبارات تو در عوالمشان مادامى كه معتبرند، آثار و احكامى
در مرتبه اعتبارشان دارند پس حقيقتا به جز حضرت بارى تعالى چيزى وجود ندارد كه
شايسته اسم شيئيت (چيزى بودن) باشد، و هيچ هويتى به جز هويت خداوند تبارك و تعالى
وجود ندارد.
خداوند مىفرمايد: أَفَمَن هُوَ قائِمٌ عَلى كُلّ نَفسٍ
بَما كَسَبَت وَ جَعَلَوُا لِلّهِ شُرِكاء،
آيا خدايى كه نگهبان همه نفوس عالم با آثارشان است (را فراموش
كردند)؛ و براى خدا شريكانى قرار دادند(361)
و شرح اين آيه با روايتى از اميرالمؤمنين على عليهالسلام در حرف قاف در اسم قيوم
مرور شد.
پس يا هو يا من لا هو الا هو اسمى براى حضرت بارى
تعالى است، به دليل انحصار شيئيت در او (شيئيت حقيقى) و همانا به غير از او، اعتبار
محض هستند كه شايسته اسم (شىء) نمىباشند مگر به اعتبار (شىء اعتبارى)؛ پس نسبت
همه اشياء به او (خداوند) همانند نسبت صور ذهنى به تو است، كه آن صور ذهنى به
اعتبار تو وجود دارند.
و به خاطر همين اميرالمؤمنين على عليهالسلام فرمود:(362)
حَدّ الاَْشْيَاءَ كُلّهَا عِنْدَ خَلْقِهِ إِبَانَةً لَهَا
مِنْ شِبْهِهِ، وَ إِبَانَةً لَهُ مِنْ شِبْهِهَا، فَلَمْ يَحْلُلْ فِيهَا
فَيُقَالَ: هُوَ فِيهَا كَائِنٌ، وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ: هُوَ مِنْهَا
بَائِنٌ، وَ لَمْ يَخْلُ مِنْهَا فَيُقَالَ لَهُ: أَيْنَ... - الخ.
حد همه اشيائش نزد خلق او، جدا كردن آنها از اين كه شبيه او
باشند و جدا كردن او از اين كه شبيه آنها باشد، است. پس در آنها حل نمىشود كه
گفته شود: او موجودى در آنها است (يا موجودى از
موجودات است) و از آنها دور نمىشود كه گفته شود: او از آنها
فاصله دارد و از آنها خالى نمىشود كه گفته شود: كجاست ...
الى آخر.
و اما خبر ل اين است، اگر مىخواهى بگويى:
هو ، يعنى شىء حقيقى و حاصل معنى: هيچ چيزى چيز حقيقى
نيست، مگر خداوند تبارك و تعالى و اگر خواستى بگويى مبتدايى كه خبر نداشته
باشد، او (خدا) كسى است كه بى نياز از خبر است، زيرا هنگامى كه تو شىء حقيقى را
نفى به جنس مىكنى (كردى) پس بعد از آن، خبر دادن اين موضوع كه شىءى حقيقى وجود
ندارد و توجه نمودن نفى به نسبت، فايدهاى ندارد.
اين همان هدف است، به قول ايشان كه مىگويند: مبتدايى كه خبر
ندارد مثل اين كه بگويى ذاتا باطل است يعنى آن
چه كه قابل اشاره در عالمى از عوالم نيست، پس خبر دادن از او به چيزى نفيا و اثباتا
فايدهاى ندارد.
حرف ياء
304: يقين
كفعمى آن را در شمار اسماء حضرت بارى تعالى در حرف باء ياد آورى نموده است.
(363)
در كافى از امام رضا عليهالسلام نقل شده است كه فرمود:(364)
فقال - يعنى الزّندِيق - رَحِمَكَ اللّه، اوجدنى كَيفَ هُو؟
وِ اَينَ هُو؟
فقال عليهالسلام: ويلك، اءنّ اَلّذِى ذَهبت اِلَيهِ غَلَط،
هُوَ ايّن الاين بِلا اَين وَ كَيّف اليكف بلا كيف، فلا يعرف بِالكَيفُوفِيَةِ وَ
لا بِانيونِيَةِ وَ لا يُدرك بِحاسّةِ وَ لا يُقَاسُ بِشَىءٍ.
فقال الرجل: فاذا انه لا شىء، اذا لم يدرك بحاسة من
الحواسّ.
فقال ابوالحسن عليهالسلام: ويلك لما عجزت حواسّك عن ادراكه
انكرت ربوبيّته و نحن اذا عجزت حواسنا عن ادراكه ايقنّا انه ربنا، بخلاف شىء من
الاشياء...
گفت: - يعنى زنديق - خدا تو را بيامرزد، به من بگو كه او چگونه است و كجاست؟.
آن حضرت عليهالسلام فرمود: واى بر تو، همانا اين كه قصدش نمودى، مرتكب كار غلطى
شدى؛ او خالق مكان است، بدون اين كه مكانى داشته باشد و خالق چگونگى است، بدون اين
كه كيفيتى داشته باشد، پس با كيفيت و مكانيت (مكان خاص داشتن) خاصى شناخته نمىشود
و با حواس درك نمىشود و او را با چيزى نمىتوان مقايسه نمود.
آن مرد گفت: پس در اين صورت بى شك او چيزى نيست، هنگامى كه به وسيله حسى از حواس
درك نمىشود.
امام رضا عليهالسلام فرمود: واى بر تو، به خاطر اين كه چون حواس از ادراك او عاجز
شد (است) ربوبيت او را انكار كردى و ما چون حواسمان از ادراك او عاجز است، يقين
آورديم كه او پروردگار ماست، بر خلاف چيزى از اين چيزها (كه قابل حس است).
پس امام رضا عليهالسلام از عالم ناتوانى حواس، از ادراك شىء، به
يقين تعبير نمود و يقين اسمى از اسامى حضرت بارى تعالى است، به جهت خروج او
از حد تشبيه و نفى اين كه او همچون شىيى از اشياء باشد.
در اين جا بخش اسماء مركبى را ذكر مىكنيم كه تحت حرف خاصى درج نشدهاند.
305: يا من هو اقرب الىّ من حبل الوريد
حبل: رگ. وريدان: رگهاى (دو رگ) موجود در كنارههاى گردن در ورودى آن، كه متصل به
رتين (رگ دل) هستند، و از سر وارد آن مىشوند. حبل الوريد: مثالى است در نزديكى.
در كافى به استناد از عيسى بن يونس آمده است كه گفت:(365)
ابن ابى العوجاء در گوشهاى از محاوراتش به امام صادق عليهالسلام گفت:
ذكر خدا گفتى (ياد خدا كردى) و بر آن چه كه نديدى، خوش بودى.