284: ميهمِن
در قاموس آمده است: و مهيمن: از اسامى حضرت حق است، يعنى كسى
كه ايمنى مىبخشد و ناترس مىگرداند، كسى كه ديگران را از ترس و خوف ايمن مىگرداند
(در حاشيه امنيت قرار مىدهد)، و او مؤامن است، يا به
معنى امين، يا امين كننده يا به معنى شاهد و ناظر.
خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد: المَلك القدّوس السّلام
المؤمنُ المهيمنُ العزيزُ الجبّارُ المتبكبّر،
سلطان مقتدر عالم، پاك از هر نقص و آلايش، منزه از هر عيب و
ناشايست، ايمنى بخش دلهاى هراسان، نگهبان جان و جهانيان، غالب و قاهر بر همه كس و
همه چيز، با جبروت و عظمت، بزرگوار و برتر از حد فكرت.
(333)
پس با ملاحظه مقابل شدن اسم مهيمن با اسم مومن (در
كنار هم قرار گرفتن اين دو اسم)، اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت اين كه او شاهد
و ناظر و مراقب جميع مخلوقاتش است، مهربان و سخى در حوائج و نيازهاى آنها است،
كفايت كننده امور مهم و ضرورى آنها مىباشد، برطرف كننده مشكلاتشان است، حافظ
آنها از تباه و ضايع شدن و رساننده منفعت به آنها و دفع كننده ضرر از آنان است؛ و
آن، غير حافظ و شاهد و حقى (مهربان) است (يعنى مهيمن غير موارد مذكور است).
حرف واو
285: وتر
شرح آن در حرف فاء در اسم فرد مرور شد.
286: واجد
مولا امام سجاد عليهالسلام فرمود:(334)
و عليك يا واجدى عكفت همتى، و فيما عندك انبسطت رغبتى.
و بر تو همت من متوقف مىشود، اى واجد من و در آن چه كه نزد
تو است و رغبت و ميل من شكوفا (آشكار) مىشود.
در قاموس آمده است:(335)
وجد: بى نيازى؛ و در جاى ديگر مىگويد: از عدم به وجود آمد (توانگر شد از عدم) پس
او موجود است (مىشود) و گفته نمىشود: وجده الله تعالى
(خداوند او را بى نياز كرد) و فقط گفته مىشود: اوجده الله
تعالى (خداوند او را به وجود آورد).
پس حمل نمودن كلام امام سجاد عليهالسلام بر ايجاد غير ممكن است، و غرض از آن بى
نيازى است، غنايى كه بذل و بخشش، موجب نقصان آن نمىشود، بلكه غنا از هر چيزى حتى
از صفت (پذيرش صفت)؛ پس صفت واحد خاص است و غنا نسبت به آن عموميت دارد.
عبارت عكف عليه عكوفا يعنى: قبول كرد كه مواظب آن
باشد، منظور اين است كه عزم و اراده من براى برآوردن حاجات فقط بر تو (تنها) متوقف
مىشود، اى ثروتمندى كه با اتفاق نمودن، فقير نمىشود؛ بى شك من به جز تو كسى را به
اين صفت نمىشناسم، و لذا آن را به ضمير متكلم (وحده) اضافه كرد.
واجد اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت شدت غناء و بى نيازيش، به نحوى كه با
اتفاق نمودن فقير نمىشود و چيزى از او كم نمىگردد.
287: موجود
وجود، دو قسم است: يا وجود مفهومى است، كه آن وجودى است كه چيزى را به جهت حدود و
قيود تعيين كننده و تشخيص دهندهاش از غيرش مشخص مىنمايد، مثل وجود كليات و جزئيات
جميع ممكنات: مثلا، نمىتوان حكم به وجود قطره داد، بلكه مادامى كه آن قطره نشده
است (حالت قطره نگرفته است) غير موجود است، و هنگامى كه آب حالت قطره به خود گرفت
قطره نشده است (حالت قطره نگرفته است) غير موجود است، و هنگامى كه آب حالت قطره به
خود گرفت قطره به وجود آمده است؛ و منشأ انتزاع اين وجود صور نوعى يا صور مشخصى
است، اعم است از اين كه وجود اصيل باشد يا ماهيت؛ و اين وجود رد كننده عدم و نقيض
آن است. (يعنى اين وجود صرفا عدم نيست).
يا حقيقت وجود (و آن وجودى است كه منشأيى جز خود ندارد) پس وجود و موجود يكى است؛
و آن چه منشأ انتزاع وجود است، همان چيزى است كه منشأ انتزاع موجود است و تعددى
وجود ندارد (چه حقيقى و چه اعتبارى).
اين وجود نقيضى ندارد. چرا كه منشأ انتزاع عدم (آن چنان كه معلوم شد) عدم صورت
نوعى است. همچنان كه انتزاع وجود (وجودى كه نقيض آن است) صورت نوعى است، در حالى كه
اين جا، نه صورتى است و نه عرضى و نه جوهرى و نه اسم و رسمى؛ و عدم و وجود مفهومى
كه چيزى غير آن هستند، اعتبارهايى غير حقيقى مىباشند كه بعدا بر آن بار مىشوند،
به جهت صور نوعى و عدم صور نوعى.
و به خاطر همين اميرالمؤمنين على عليهالسلام فرمود:(336)
سبق الاوقات كونه، و الابتداء ازله، و العدم وجوده.
سابقترين اوقاتش هستى است، و ابتدائش ازل است، و عدمش وجود
است.
پس موجود، اسمى از اسامى حضرت حق است، به دليل اين كه او نفس (حقيقت) وجود است،
وجودى كه در پيدايش، نيازى به وجود مفهومى ندارد و به خاطر همين اميرالمؤمنين على
عليهالسلام مىفرمايد:(337)
موجود لا بعد عدم.
موجودى، نه بعد از عدم.
يعنى: وجود خداوند وجودى در مقابل عدم نيست.
آن حضرت در حطبه وسيله فرمود:(338)
اءنْ قيل: كان فعلى تأويل ازلية الوجود، و اءنْ قيل: لم يزل
فعلى تأويل نفى العدم.
اگر گفته شد: بود به معنى بى آغاز
بودن وجود است، و اگر گفته شد، از بين نمىرود به معناى
ابدى بودن و نفى عدم است.
يعنى: وجود و عدم هيچ كدام در او راه ندارد (وجود به معنى آفريده شدن)، و همانا او
حقيقت (نفس) وجود است، او ضد و نقيض ندارد و حقيقت وجود آن است كه برايش ضد و نقيضى
نباشد و وجود مفهومى، وجودى است كه فساد، ضد آن است.
288: واحد
در اسم احد، در حرف الف مرور شد.
289: ودود
در قاموس آمده است:(339)
وُد: دوست داشتن.
تحقيق (هم چنان كه در حرف حاء در اسم حبيب هم مرور كرديم) بيانگر: است كه
حب عبارت است از پوشيده شدن محبوب از توجه حبيب به نفس او و لازمه آن، بذل
جان و مال (از جان و مال گذشتن) در راه محبوب از سوى حبيب است.
وُدّ عبارت است از خواستن خير براى خودت يا خواستن شر
براى ديگرى، آن چنان كه از ظاهر آيات قرآن كريم نيز اين گونه استفاده مىشود، مثل
آن جا كه خداوند مىفرمايد: وَدّوا لو تكفرون،
و چقدر دوست مىدارند كه شما كافر شويد.
(340)
و در جاى ديگر مىفرمايد: ودّ كثير من أهل الكتاب لو
يردّونكم من بعد اءيمانِكم كفّارا حسدا، بسيارى از اهل
كتاب دوست دارند (آرزو دارند) كه شما را از ايمان به كفر بر گردانند، به دليل حسدى
كه در نفس خود بر ايمان شما مىبرند.
(341)
و در جاى ديگر مىفرمايد: وَدّت طائفة من أهل الكتاب لو
يضلونكم، گروهى از اهل كتاب، دوست دارند (آرزو دارند)
كه شما را گمراه كنند.
(342)
و در جاى ديگر مىفرمايد: وَدّوا ما عنتّم،
آنها خواستار رنج و زحمت شما هستند.
(343)
و در جاى ديگر نيز مىفرمايد: رُبَما يَوَدّ َالّذِينَ
كفروا لَو كانُوا مُسلمينَ، كافران اى بسا آرزو كنند
(دوست دارند) كه كاش مسلم و خداپرست بودند.
(344)
و در جاى ديگر مىفرمايد: يبصّرُونهم يودّ المجرم لو يفتدى
مِن عذاب يومئذٍ ببنيه و صاحبته و أَخيه، چون حقيقت
حالشان به آنها بنمايد، آن روز كافر بدكار آرزو مىكند كه كاش مىتوانست فرزندان و
زن و برادرش را فداى خود سازد و از عذاب برهد.
(345)
و در جاى ديگر مىفرمايد: وَ مِنَ َالّذِينَ أَشرَكوا يودّ
أَحدهُم لو يُعمّر أَلف سنةٍ، و از مشركان هر يك از
ايشان دوست دارند (آرزو مىكنند) كه هزار سال عمر كنند.
(346)
و در جاى ديگر مىفرمايد: وَ ما يودّ َالّذِينَ كفروا من اهل
الكتاب و لا المشركين أن ينزّل عليكم من خيرٍ من ربّكم،
كافران اهل كتاب و مشركان هرگز دوست ندارند كه بر شما (مسلمين) خيرى از جانب
خدايتان نازل شود.
(347)
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت دادن خير و بركت - مثل بهشت - به دوستان (يا
مؤمنانى) كه ايشان را از خود قرار داد (خودى قرار داد) و ايشان را از خويشتن
برشمرد؛ و دادن شر و نقمت (مثل آتش و عذاب جهنم) به كسانى كه خداوند آنها را
دشمنان خويش قرار داد (نام نهاد) و ايشان از حزب شيطانند.
290: وارث
در قاموس آمده است:(348)
وارث: آن كه بعد از فناء خلق، باقى است.
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت اين كه او بعد از فناء تمام مخلوقات، باقى
است.
291: واسع
در دعا آمده است:(349)
يا واسع المغفرة اغفر لى؛ اى كسى كه وسعت مغفرتش
بىاندازه است، مرا ببخش.
در حرف غين در اسم غفار معلوم شد كه همانا حقيقت غفران
عبارت سات از اين كه مولا (خداوند) آن چه را كه بنده از خود يا مالش بدون مجوز از
سوى مولاى براى خود جايز دانسته (معاصى نفس و مالى) ببخشد، و سعه، ضد بسته بودن و
به معناى گشايش است.
واسع اسمى از اسامى حضرت حق است، به دليل عدم نقصان قدرت و عظمت و فرمانروايى
خداوند براى بخشش گناهان بندگانش، اگر چه گناهان همه ايشان مثل كف درياها زياد
باشد.
292: اسم
آن اسمى از اسامى خداوند تبارك و تعالى است، هم چنان كه در روايت پيامبر اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم در مقدمه هشتم با تحقيق مفيدى كه در بيان اسم اعظم به عمل
آمد، مرور شد؛ آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به دليل خلق اولش به نحوى كه آن
علامتى از عالم حق تعالى است و نه به عنوان.
293: واصل
وصل در مقابل قطع قرار مىگيرد.
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به دليل وصل نمودن لطف و مهربانى هايش به اولياء و
دوستان خويش، با اهداء آن به ايشان و ياد نمودن و مراقبت و دفع شر دشمنان از آنها،
هم چنان كه مولايمان امام سجاد عليهالسلام فرمود: و كيف
انساك و لم تزل ذاكرى، و كيف الهو عنك و انت مراقبى. و
چگونه فراموش كنم تو را در حالى كه مرا فراموش نمىكنى، و چگونه از تو روى برگردانم
در حالى كه تو مراقب من هستى.
294: وفىّ
خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد: وَ مَن أوفى بعَهدِه مِن
اللهِ، و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟(350)
آن اسمى از اسامى حضرت بارى تعالى است، به دليل اين كه وفاى به عهد از سوى او نسبت
به بندگان مؤمنش، براى او صفتى ذاتى است و نه اين كه بعضى اوقات اين گونه باشد.
295: وافى
در قاموس در اين ماده آمده است:(351)
و اوفى: فلانا حقه: يعنى به صورت تمام و كمال به او عطا
نمودم.
آن اسمى از اسامى حضرت حق است، به جهت عدم كاهش پاداش بندگان مؤمنش، آن چنان كه
مىفرمايد: وَ أَن سعيَه سوفَ يُرى ثمَ يُجزاهُ الجزاءَ
الأَوفى، و همانا سعى و عمل او را به وى بنايند، سپس
پاداش كامل آن را به او بدهند(352)
يعنى هفتصد برابر، بلكه بيشتر به ايشان عطا خواهد كرد، و حمد و سپاس مخصوص اوست.
296: متوفى
در قاموس آمده است:(353)
وفات: مرگ؛ توفّاه الله: يعنى روحش را قبض نمود.
فرق بين آن و موت با تقديم مقدمهاى بيان مىشود:
عالم جسم در انسان، پستترين عوالم و محدودترين مراتب اوست، و به خاطر همين به
زندگى دنيا معروف است؛ آن به منزله زندانى است نسبت به جهان برزخ و جهان خيالى كه
احاطه كننده آسمان و آن چه در آن است و زمين و هر كه بر آن است.
آن نسبت به جهان نفس، مثل جهان حيات دنيا است، نسبت به جهان خيال.
و همين طور نسبت آن به جهان عقل، و همين طور نسبت آن به جهان وجود، و همين طور
نسبت آن به جهان عدم و هم چنين نسبت آن به جهان حيرت.
هر كدام از اين عوالم خصوصيتى دارد كه در واقع همان روح آثار منبعث شده در آن عالم
است، و آن خصوصيتى كيفيتى است براى جهان فوق آن كه محيط بر آن است، احاطه دريا بر
قطرات نامتناهى است، پس قطرهاى كه به وجود مىآيد (قطرهاى كه از آب كاسه به وجود
مىآيد، از جوى آب گرفته شده، از نهرى جدا شده، از رودى گرفته شده، يا از دريايى
جدا شده) كيفيتى است از كيفيات دريا كه قطره، قائم به آن است و همين طور در ساير
مراتب.
پس قطره مادامى كه عمل تقطّر انجام مىشود، به زندگى قطرهاى زنده است و بعد از
اين كه متصل شد و در آب كاسه فنا شد (و بقايش به بقاى اوست) متوفى است؛ به عبارت
ديگر: محو شدن جهان ادنى (پايينتر) در جهان اعلى (بالاتر) توفى ناميده مىشود، به
جهت اين كه ادنى در اعلى فنا مىشود؛ و به جهت اين كه جهان ادنى را از عالم خود
جهان نابود مىكند و اماته ناميده مىشود.
حقيقت توفى عبارت است از بخشيدن حيات باقى، و اماته عبارت است از گرفتن حيات
پستتر و پايينتر؛ و به همين جهت حضرت بارى تعالى مىفرمايد:
يا عيسى انّى متوفّيك و رافعُكَ الىّ، اى عيسى! همانا
من، روح تو را قبض نموده و به سوى خود بالا مىبرم(354)
و همچنين فرمود: الله يتوفى الانفس حين موته
خداوند هنگام مرگ، ارواح خلق را مىگيرد.
(355)
حمد و سپاس مخصوص خداوند است (به خاطر آن چه كه از رموزاتش به ما فهماند، رموزاتى
كه خيلىها را از آن محروم نموده است) آن چنان كه اين سپاس شايسته و در خور او
باشد.