مرتبه پنجم از آن اسمها مخلوق است و بالاتر از آن چهار اسم، اسمى است كه در عالم
شهادت ظاهر نيست، پس اسم الله در مرتبه چهارم از آن
اسمها قرار دارد.
دوم: چون اسم شىء عبارت است از وجود لفظى يا كتبى كه ملازم اطلاق يا احساس است به
سبب فهميدن آن شى و تعمدى كه در نزد جماعت دارد؛ پس تعبير، به اسم تعبيرى از مسمى
است؛ پس كسى كه مىگويد: زيد. گويا خود زيد را آورده است، و ذات خداوند تعالى از آن
تعبير نمىشود، چون تعبير از شىء بعد از احاطه داشتن به آن است و آن خارج از قدرت
ممكنات است. همان طور كه از اميرالمؤمنان عليهالسلام در خطبهاى در
كافى روايت شده كه در روايت اول، امر سوم گذشت و عقل و نقل بر اين دلالت
دارد.
سوم: اسمهاى الله در قرآن آمده و در عرض آن
طاغوت ذكر شده است، براى طاغوت در عرض
الله ، ولايت ثابت شده، و عروة الوثقى در عرض
طاغوت در آية الكرسى آورده شده و آن را صراط مستقيم قرار داده است كه خداوند
تعالى مىفرمايد: وَ من يَعتَصم بالله فَقد هُدىَ الى صراطٍ
مستقيمٍ؛(49)
و هر كس به دين خدا (كه اسلام است) متمسك شود و چنگ زند، به تحقيق به راه مستقيم،
هدايت مىيابد.
در آيات زيادى ثابت شده كه براى شيطان در عرض خدا ولايت، دعوت، حزب، عبادت، وعد و
كيد مىباشد. پس چگونه، آن چه در عرض شيطانى كه، صاحب كيد، ولايت، دعوت، حزب،
عبادت، و وعد است، مىتواند با اسم ذات جل جلاله مقاومت بكند، چون آن چه در عرضش
چيزى فرض شده، محدود است، امكان حكايت از غير محدود، وجود ندارد و تعبيرى از آن
نمىتوان كرد.
چهارم: در كافى(50)
به سندى روايت شده كه هشام از امام صادق عليهالسلام در مورد اسمهاى خداوند و
مشتقات آن سؤال كرد.
اللّهُ مِمّا هُوَ مُشْتَقٌّ؟
قَالَ له:
يَا هِشَامُ! اللّهُ مُشْتَقٌّ مِنْ إِلَهٍ وَ الاِْلَهُ
يَقْتَضِي مَأْلُوها وَ الِاسْمُ غَيْرُ الْمُسَمّى، فَمَنْ عَبَدَ الِاسْمَ دُونَ
الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ لَمْ يَعْبُدْ شَيْئا، وَ مَنْ عَبَدَ الِاسْمَ وَ
الْمَعْنَى فَقَدْ كَفَرَ وَ عَبَدَ اثْنَيْنِ، وَ مَنْ عَبَدَ الْمَعْنَى دُونَ
الِاسْمِ فَذَاكَ التّوْحِيدُ؛ أَ فَهِمْتَ يَا هِشَامُ؟ - قَالَ: - فَقُلْتُ:
زِدْنِى.
قَالَ: إِنّ لِلّهِ تِسْعَةً وَ تِسْعِينَ اسْما، فَلَوْ
كَانَ الِاسْمُ هُوَ الْمُسَمّى، لَكَانَ كُلّ اسْمٍ مِنْهَا إِلَها، وَ لَكِنّ
اللّهَ مَعْنًى يُدَلّ عَلَيْهِ بِهَذِهِ الاَْسْمَاءِ، وَ كُلّهَا غَيْرُهُ....
هشام پرسيد: الله از چه مشتق شده است و اصلش چه بوده است؟
فرمود: اى هشام! الله باز گرفته شده از اله است و اله را حقيقت شايسته پرستش
بايست است، نام جز صاحب نام است، هر كه نام را بى معنى پرستند محققا كافر است و
چيزى را نپرسيده، هر كه نام و معنى را با هم پرستد، محققا مشرك است و دو تا را
پرستيده و هر كه معنى را تنها و قطع نظر از نام پرستد اين خداپرستى است، اى هشام
خوب فهميدى؟
پرسيد: آقا بيشتر برايم بفرماييد؟
جواب: خدا نود و نه اسم دارد، اگر هر اسم همان صاحب اسم بود در زير هر اسمى معبودى
بود، ولى خدايت حقيقى است كه همه اين اسمها دليل بر آنند و همه جز آنند.
پس كلام حضرت عليهالسلام كه مىفرمايد: الله مشتق از
اله است و اله اقتضاى
معبود مىكند... يعنى الله مبالغه از اين ماده
است و اين يا از اله - به فتح لام - الهة است كه يعنى
عبد عبادة؛ و يا از اله يأله مثل فرحَ كه الها، يعنى تحير (سرگشته)؛ پس
اله بر هر حالى كه باشد معبودى را كه عبادت مىشود اقتضا مىكند و تحير در
آن اقتضا مىكند.
پس اسم الله اسمى است براى خداوند به اعتبار شىء، نه
به اعتبار عدم شىء از خصوصيات (علم و قدرت و وجود و حيات...) و بنابراين به تمام
صفات متصف مىشود و به تمام اسمها نامگذارى مىشود غير از ساير اسمها، پس هر اسمى
براى الله اسم است و اين اسم، اسم است، براى مراتب
چهارگانه، از آن اسمى كه آن خلق اول است نه به شىء به اعتبار اطلاق و عدم تقيدش كه
از عناوين صفات است و نه به عدم شىء. پس تمام رتق عالم امكان به آن نسبت داده
مىشود، بدون اين كه ساير اسمها جدا باشند. همانطور كه اگر كسى در آيات و اخبار
كمى دقت كند حتما شخص ميشود.
پس هر اسمى كه در آن صفتى از صفات (علم، قدرت و...) به همراه ذات اعتبار شده باشد
براى خدا اسم مىگردد، به اعتبار اين كه، آن صفت به خلاف اسم
الله باشد، پس آن اسمى براى خداوند تعالى، نه براى اعتبار شىء و نه عدم
شىء؛ پس اسمى براى ذات به آن چه هست، نمىباشد؛ بلكه به اعتبار اطلاق مقسمى است نه
قسمى.
هشتم: اصحاب ما - رضوان الله عليهم -
بنابر آن چه كفعمى
ابراهيم بن على نخعى رحمه الله در مصباح ذكر كرده است،
در مورد اسم اعظم اختلاف دارند كه 61 قول دارد كه در فصل 31 كتاب(51)
مىگويند: بدانيد كه اقوال در اين مورد منحصر به كتاب مصنف و
مجموع آثار مؤلف نمىباشد و ما اقوالى را از آن ذكر مىكنيم... سپس آنها را
ذكر كرده است.
مىگويم: بدانيد كه روشن شدن موضوع مسئله از مهمترين نكات است و از اصحاب رحمهم
الله تعجب مىكنم كه قبل از اين كه مسئله را روشن كنند راهى را طى كردهاند كه از
آنها دور است، دورتر از فاصله بين آسمان و زمين. پس مىگويم و از خدا درخواست
هدايت مىكنم.
در ابتدا دانستيد كه اسم از مظاهر صفات، از واسطههاى بين حق و خلق و از ارباب
انواع موجودات، مىباشد، بنابراين اسم از مقوله حرف و صوت نمىباشد. علاوه بر آن چه
در كافى در باب معبود و در
باب اشتقاق اسما از هشام گذشت، روايت ديگرى در مورد
حدوث اسما، در خصوص اسم اعظم روايت شده است كه دلالت بر اين مطلب دارد.
از جمله رواياتى(52)
كه به اين نكته دلالت دارند روايتى از امام باقر عليهالسلام است كه مىفرمايد:
إِنّ اسْمَ اللّهِ الاَْعْظَمَ عَلَى ثَلَاثَةٍ وَ
سَبْعِينَ حَرْفا، وَ إِنّمَا كَانَ عِنْدَ آصَفَ مِنْهَا حَرْفٌ وَاحِدٌ،
فَتَكَلّمَ بِهِ فَخُسِفَ بِه الاَْرْضِ مَا بَيْنَ وَ بَيْنَ سَرِيرِ بِلْقِيسَ،
حَتّى تَنَاوَلَ السّرِيرَ بِيَدِهِ ثُمّ عَادَتِ الأَرْضُ كَمَا كَانَتْ أَسْرَعَ
مِنْ طَرْفَةِ عَيْنٍ وَ عِنْدَنَا نَحنُ عَن الِاسْمِ الاَْعْظَمِ اثْنَانِ وَ
سَبْعُونَ حَرْفا، وَ حَرْفٌ وَاحِدٌ عِنْدَ اللّهِ تَعَالَى اسْتَأْثَرَ بِهِ فِي
عِلْمِ الْغَيْبِ عِنْدَهُ، وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إِلّا بِاللّهِ الْعَلِيّ
الْعَظِيمِ.
اسم اعظم خداوند 73 حرف است و فقط يك حرف از آنها نزد آصف بود؛ بنابراين به آن
تكلم كرد پس زمينى كه بين خودش و تخت بلقيس بود از بين رفت تا اين نوبت از بين رفتن
تخت رسيد. طورى كه آن را به دست گرفت سپس زمين برگشت؛ همانطورى كه بود سريعتر از
يك چشم بر هم زدن. اسم اعظم نزد ما72 حرف است و يك حرف از آنها نزد خداوند تعالى
مىباشد كه با آن، در علم غيب كه نزد اوست، تأثير مىگذارد و
لا حول و لا قوة الا با الله العلى العظيم.
روايات از جهت دلالتشان، بر اختصاص داشتن يك حرف از آن حروف، به خداوند تعالى صريح
هستند؛ البته ممكن نيست كه آن يك حرف، از مقوله حروف و صوت باشد. در اين كه اسم
اعظم حرف و صوت نمىباشد؛ بلكه آن خلق اول است كه حرف، بدون
صدا است و لفظى است كه نطق ندارد و شخصى است كه جسم ندارد و تشبيهى است كه موصوف
ندارد و رنگى است كه رنگ نشده و قطرها، از آن نفى شده، و حدود از آن دور است، و حس
هر متوهمى از آن محجوب است، مستترى است كه غير مستور است.
(53)
همان طور كه در امر هفتم بيان شد، بر آن مراتب و شئونى است و مرتبهاى از آن مخصوص
خداست، كه ملك مقرب و نبى مرسل آن را نمىدانند و خداوند تعالى با آن در علم غيب كه
نزدش مىباشد، تأثير مىگذارد.
نزد آصف يك حرفى از آن حروف بود؛ يعنى يك مرتبه، نزد عيسى عليهالسلام دو حرف بود
كه به آنها عمل مىكرد؛ نزد موسى عليهالسلام چهار حرف بود؛ نزد ابراهيم
عليهالسلام هشت حرف؛ نزد نوح عليهالسلام پانزده حرف؛ نزد آدم عليهالسلام 25 حرف
و خداوند براى محمد صلى الله عليه و آله و سلم همه حرفها را، به جز يك حرف جمع
كرد.
(54)
آن يك حرف اسمى است كه به سبب گستردگىاش غيب مطلق است. اسم، رسم، صفت و تعبيرى
براى آن نيست؛ بنابراين چگونه تطبيق اين اسمهاى لفظيه كه از معانى عنوان شده محدود
حكايت مىكند بر آن، ممكن است، بله عبارتش در عالم لفظ، لفظ اسم است و آن اسم از
اسمهاى خداوند تعالى مىباشد، همانطور كه على بن ابراهيم در واقعه جنگ
حديبيه روايت كرده است.
(55)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وقتى قريش را پذيرفت،
اميرمؤمنان عليهالسلام را دعوت كرد و حضرت به اميرمؤمنان عليهالسلام فرمود: كه
بنويس. حضرت على عليهالسلام بسم الله الرحمن الرحيم
را نوشت. سهيل بن عمر گفت: ما رحمان را طبق آن چه پدرانمان مىنوشتند، نمىشناسيم.
بنويس: باسمك اللهم رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم فرمودند: باسمك اللهم، را بنويس چون اين هم از
اسما خداوند است....
توصيف خداوند به اعظم در ادعيه زياد است. از جمله
آنها، مصباح كفعمى(56)
است كه از امام عليهالسلام آورده: خدايا از تو به حق اسمت كه
گنج پنهان عظيم اعظم است درخواست مىكنم، الاجل الاكبر،
البرهان الحق المهيمن القدوس، كه آن نورى از نورهاست و نورى است همراه نور و
نورى است بر نورها و نورى است بالاى نورها و نورى است در نورها و نورى است كه همه
ظلمتها با او روشن مىشوند و هر جبار راندهشدهاى با او شكسته مىشود و زمين و
آسمان در برابر نور او نمىتوانند مقاومت كنند و نظير اين در ادعيه زياد هست.
پس اسم اعظم عبارت است از اسمى كه به تمام اسمها احاطه دارد و از هر حدودى منزه
است و از هر قيدى رها است، چون خداوند وجودش بسيط است پس همه اسمها بسيطش، مظاهر
اسم اعظم عنوان شدهاند و به سبب اين، حضرت على عليهالسلام خداوند را در كلامش اين
گونه توصيف كرده است: او نورى از نورهاست و نورى همراه
نورها....
و در اخبار و روايات زيادى وارد شده است:
بسم الله الرحمن الرحيم، انه اقرب الى اسم الله الاعظم من
سواد العين الى بياضها؛ بسم الله الرحمن الرحيم اسم
اعظم، نزديكتر از سياهى چشم به سفيدى چشم است.
(57)
اگر اسم به سبب گستردگىاش در هر اسمى داخل شود، ولى با آن اسم ممزوج نشود و جداى
از آن اسم هم نباشد، صحيح است كه بگوييم: همه اسمها، اسم اعظم
هستند . همانطور كه گفته مىشود: زيد انسان است و عمر
انسان است.
در خصوص بعضى از اسمهاى اعظم اخبارى وارد شده، مثل آن چه در اين جا آمده است:
يا هو يا من لا هو الا هو. هم چنين در برهان(58)
به استناد روايتى از حضرت على عليهالسلام آمده كه فرمود:
رايت الخضر فى المنام: قبل بدر بليلة، فقلت له: علّمنى شيئا
انتصر به على الاعداء، قال: قل: يا هو يا من لا هو الا هو؛ فلما اصبحت قصصتها على
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال لى: يا على، علمت الاسم الاعظم.
يك شب پيش از جنگ بدر، خضر عليهالسلام را در خواب ديدم و به وى گفتم: چيزى به من
بياموز كه به وسيله آن بر دشمنان پيروز شوم.
گفت: بگو يا هو، اى آن كه جز او، اويى نيست.
وقتى صبح بيدار شدم داستان را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كردم. به
من فرمود:
اى على! اسم اعظم را فرا گرفتى . و در روز بد همواره بر
زبانم بود.
از اين قبيل روايات هست.
بين روايات وارد شده اختلافى در خصوص بعضى اسمها كه اسم اعظم مىباشند، نيست؛ چون
همه اسمها به اين معنى، اسم اعظم هستند؛ اما به معنايى كه شما شناختيد، هيچ اسمى
اسم اعظم نمىباشد، مگر خلق اول، پس اختلاف معنا ندارد.
زمانى كه شما اين مقدمات را شناختيد، ابتداى شمردن آنها شروع مىشوند و من بر
اساس حروف الفبا آنها را منظم كردم تا استفاده از آنها براى افراد راحت باشد؛ در
اين مورد ماده اصلى اسمها نه صيغه آنها آورده شده است.
با استعانت از خدا مىگويم:
حرف
الف
1:
ابدى
كسى كه براى هستىاش در آينده، پايان و نهايت وجود ندارد.
2:
احد
وحدت دو نوع است:
وحدت عددى: عبارت است از وحدتى كه بر چيزى عارض مىشود، به اين اعتبار كه مادهاش
از چيز ديگر جدا شود، همانند وحدت همه چيزهاى ممكن، جدا از اين كه عقلى يا حسى
باشد؛ پس انتزاع وحدت از آنها به اعتبار اين كه از چه نوع، گروه يا مشخصاتى باشند،
آنها را از نوع، گروه، يإ؛(( شخص ديگر جدا كند، مىباشد.
وحدت ذاتى: عبارت است از وحدتى كه از جدا نشدن چيزى، انتزاع پيدا مىكند، به صورتى
كه اين و آن گفته ميشود، پس به خداوند بلندمرتبه واحد
گفته مىشود، براى اين كه در عرض چيزى نبوده است، و واحد عبارت از واحد، از جهت
وحدت ذاتى نمىباشد، مگر با عدم جزء جزء شدنش به سبب تعدد كلماتى كه دارد، پس به هر
كمالى براى او، جز مانند همه چيزهايى ممكن، ثابت نمىشود، پس در رابطه هر چيز ممكن،
سميع به اعتبار شنيدنش، و بصير به اعتبار
ديدنش، گفته مىشود؛ پس به غير از آن چه با آن مىبيند يا مىشنود؛ و به غير از آن
چه با آن مىشنود مىبيند و غير از آن چه با آن قادر است، مىداند و به غير از آن
چه مىداند، به آن قادر است و با آن مىشنود و مىبيند.
پس براى هر كمال و صفت او جزئى حسى يا عقلى ثابت مىشود؛ بر خلاف خداوند يكتاى
بلندمرتبه، كه دانشش، تواناييش، شنيدنش، ديدنش، هستىاش، زندگىاش و ديگر صفاتش همه
يكسان است. با آن چه مىبيند، مىداند، مىتواند، مىآفريند، روزى مىدهد وسخن
مىگويد، مىشنود و در آن ذات خداوند بلندمرتبه است كه از هر چيزى كفايت مىكند.
و كمال توحيده نفى الصفات عنه.
(59)
و نهايت توحيد يا دور كردن صفات از او مىباشد.
احديت عبارت است از اين كه ذات خداوند بلندمرتبه، از
نظر صفت و غير آن جدا نشود. پس الله و صفت، يإ؛
الله و چيز ديگر گفته نمىشود، بلندمرتبه، و برتر و بزرگتر از آن چه قابل
وصف شدن باشد است، پس منشأ انتزاع وحدت، عدم جدا شدن ذات خداوند بلندمرتبه مىباشد،
منتها نه از جهت صفت، آفرينش و نه از جهت اين كه اله ديگرى وجود داشته باشد.
اميرمؤمنان عليهالسلام فرمود:(60)
داخل: فى الاشياء كلها غير ممازج بها و لا بائن منها.
درون همه چيزها مىباشد، نه اين كه مخلوط و يا جداى از آنها باشد.
هم چنين فرمود:(61)
فارق الاشياء لا على الاختلاف الاماكن، و يكون فيها لا على
وجه الممازجة.
خود را از چيزها جدا كرده است، نه اين كه با آنها اختلاف مكان داشته باشد. در
آنها مىباشد، نه از آن جهت كه با آنها مخلوط شود.
بنابراين منشأ انتزاع تمام صفات او، ذاتش مىباشد؛ او از نظر ذات يكتاست و صفاتش
يگانه مىباشد؛ يعنى تركيبى در ذات او و صفتى در آن سوى ذاتش وجود ندارد.
3:
آخر
بيانش در نام اول خواهد آمد.
4:
ازلى
در فرهنگ لغت اصل ازلى يزلى
مىباشد كه منسوب به لم يزل است؛ براى تخفيف
ى به الف تبديل شده است، آن چنان كه در مورد
نيزه منسوب به ذى يزن أزنى
گفتند؛(62)
ازلى صفتى براى خداوند بلندمرتبه است، به اعتبار اين كه، هستىاش در زمان
گذشته با نيستى، قطع نگشته است.
5:
اله
بر اساس آن چه در توحيد(63)
از امام باقر عليهالسلام روايت شده است، معنايش چنين مىباشد:
هو المستور عن حواس الخلق.
او از حواس آفريدهشدگان پوشيده است.
در روايت ديگرى از ايشان عليهالسلام آمده است.
(64)
لأن تفسير الاله هو اَلّذِى اله الخلق عن درك ماهيته و
كيفيته بحس اوبوهم.
براى اين كه تفسير اله كسى است كه
خلق از درك چيستى و چگونگى او با حس يا با وهم ناتواناند.
پس نام اله نامى براى خداوند بلندمرتبه، به اعتبار
ناتوانى همگى آفريده شدگان از درك چيستى و چگونگى او است؛ پس
اله نامى براى خداوند بلندمرتبه به اعتبار همه جهان هستى مىباشد كه چيستى
او و چگونگىهايش را درك نمىكنند، جز اين كه آنها به درستى مىدانند كه او از بين
نمىرود. آن چنان كه اميرمؤمنان عليهالسلام در خطبه وسيله
فرمود:(65)
الحمدلله اَلّذِى منع الاوهام تنال الّا وجوده.
ستايش براى خداوندى است، كه اوهام از دستيابى به چيزى، جز هستى او منع شدهاند.
يعنى اوهام نه ذات و نه چيزى از اوصافش را درك نمىكنند، و اگر چيزى را درك كنند،
باطل خواهد بود و از آن استفادهاى نخواهد شد، به عبارت ديگر، آن چيز، نه ذات و نه
چيزى از اوصافش خواهد بود.