3. بدعت ها
بر پايه آن چه در بخش هاى پيشين نوشتيم ، پس از سقيفه روش هر خليفه همتراز
سنت نبوى صلى الله عليه و آله پنداشته شد. بر خلاف اعتقاد امروز ما - كه فقط رسول
خدا صلى الله عليه و آله را پايه گذار سنت مى شناسيم - پيشينيان چنين معتقد نبودند
و گاه به صراحت اعلان مى كردند كه فلان امر در روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله
چنين بوده است و اينك بايد چنين باشد و آنكه بر خلاف شيوه امروز رفتار كند بازخواست
مى شود. بنابراين ، آنان هيچ گاه نمى پنداشتند كه در كردار خود بدعت مى نهند. شايد
اين توجيه محكم ترين دليل آنان در مخالفت با سنت بود و اى بسا مردم نيز با در نظر
گرفتن همين توجيه واهى بود كه تا امور را كاملا واژگونه نمى ديدند و منافع آنان
پايمال نمى شد به خليفه و كاگزاران او چندان اعتراضى نمى كردند. از اين رو عثمان
نمازهاى شكسته را در سفر تمام مى خواند و دليل وى آن بود كه تشخيص او چنين است كه
نماز را در سفر كامل بخواند.
(839)
فرماندار او در كوفه شراب مى نوشيد و در محراب مسجد در حال نماز استفراغ مى كرد(840)
و كسى ياراى اجراى حد بر او نداشت . خليفه تا اين اندازه با قرآن بيگانه نبود كه
نداند قرآن
(841)
دودمان بنى اميه را دودمان لعنت شده ياد كرده است .(842)
با اين حال او فرزندان اميه و ابوسفيان را در سراسر سرزمين هاى اسلامى بر جا و مال
و ناموس مسلمانان چيره نمود و بيت المال را سراسر در اختيارشان قرار داد و آن گاه
همچون كسانى كه بخواهد حسادت و نفرت مخالفانش را بر انگيزاند و به خشم وا دارد در
پاسخ اعتراضات مردمى مى گفت : اگر كليدهاى بهشت در دست من بود آنها را به بنى اميه
مى دادم تا اين كه آخرين نفر آنها نيز وارد بهشت گردد.(843)
4. رفتار نامناسب با صحابيان ممتاز
رفتار خليفه با صحابيان ممتازى مانند ابوذر ، عمار ياسر ، عبدالله بن مسعود
و مالك اشتر، تا بدانجا دور از انصاف بود كه بيشتر تاريخ نويسان سنى به نوعى از آن
ياد كرده اند.
گاه نيز مى نويسند : ميان عثمان و بعضى از صحابيان برجسته مانند ابوذر برخوردهايى
پديد آمده كه نوشتن آنها مايه شرمسارى است ! اما آن چه نانوشته نمانده است اين كه
:عثمان ، ابوذر و خانواده او را به بيابان خشك ربذه تبعيد كرد و او و همسرش همان جا
از دنيا رفتند.
(844)
به دستور خليفه هيچ كس حق نداشت در بدرقه ابوذر شركت جويد ،اما امام على عليه
السلام و فرزندانش حسن و حسين عليه السلام او را تا بيرون شهر بدرقه كردند.زمانى كه
مروان ، حضرت على عليه السلام را از اين كار بر حذر داشت ، ميان آنان درگيرى ايجاد
شد و اسب مروان تازيانه خورد. عثمان ضمن بازخواست على عليه السلام ،به وى هشدار داد
كه بايد قصاص شود !گفتگو ميان آن دو اوج گرفت و عثمان به على عليه السلام گفت : به
خداكه نزد من تو برتر از مروان نيستى ! على عليه السلام در پاسخ گفت : آيا به كسى
مانند من ، اين طور مى گويى و مرا بامروان هم سنگ مى كنى ! به خدا كه من از تو
برترم و پدرم از پدر تو و مادرم از مادر تو برتر بوده است . در اين حال عثمان كه
پاسخى نداشت از مجلس بيرون رفت .
(845)
ابوذر در ربذه وفات كرد و همان جا دفن شد. گروهى از صحابيان برجسته بر جنازه اش
نماز خواندند و عبدالله بن مسعود عهده دار دفن او گرديد ،اما در مدينه به دستور
عثمان چهل تازيانه بر پيكر ابن مسعود نواختند
(846)
كه چرا تبعيد شده خليفه را دفن كرده است .
در ايام فرمانروايى وليد بن عقبه بر كوفه ، از سوى عثمان صد هزار مثقال نقره به وى
هديه شد. عبدالله بن مسعود بر خليفه و نماينده اش وليد اعتراض كرد. وليد ، شورش
آفرينى ابن مسعود را به عثمان خبر داد و خليفه بى درنگ خواست كه او را براى تنبيه
روانه مدينه كنند.زمانى كه ابن مسعود به مدينه رسيد ، عثمان بر فراز منبر خطبه مى
خواند. همين كه ابن مسعود را مشاهده كرد او را ناسزا گفت و دستور داد او را
بزنند.گماشتگان عثمان نيز عبدالله را چنان زدند كه دنده هاى او خرد شد.
(847)
خدمت كار عثمان يحموم ، عبدالله را بلند كرد و محكم بر زمين كوفت و با همين رفتار ،
ابن مسعود دو سال در خانه زمينگير شد تا وفات كرد. در اين مدت خليفه سهم او را از
بيت المال قطع كرد.
(848) عثمان پس از چندى كه سعيد بن عاص را به امارت كوفه گمارد ، وى
در نامه اى به خليفه نوشت :من با وجود مالك اشتر و دوستان ابله او كه به قراء قرآن
معروف اند - نمى توانم در كوفه حكمرنى كنم . عثمان ضمن نامه اى به سعيد نوشت : مالك
و دوستانش را به شام تبعيد كن . سعيد بن عاص نيز مالك و نه تن ديگر را - كه در ميان
آنها كميل بن زياد نخعى نيز ديده مى شد - به شام تبعيد نمود.
(849)
عمار بن ياسر از ديگر صحابيانى است كه به سبب اعتراض بر خليفه ، به نوعى شكنجه شده
است . زمانى وى به عثمان گفت :چرا جواهرات بيت المال را در ميان خانواده ات تقسيم
مى كنى ؟! در پى اين اعتراض ،به دستور عثمان آن قدر عمار را زدند كه بيهوش شد و تا
پايان زندگى از بيمارى فتق رنج مى برد.
(850)
اين در حالى بود كه آيه اى از قرآن
(851)
در شان عمار نازل شده بود و مسلمانان بدين امر آگاه بودند.(852)
كارگزاران عثمان
هر چند خليفه دوم از عثمان تعهد گرفته بود كه در دوره زمامدارى اش
خويشاوند اموى نژادش را بر مناصب نگمارد ، پس از گذشت يك سال از خلافت ، او با
انتخاب كارگزاران جديد يكايك گماشتگان خليفه دوم را بر كنار كرد و خاندان اميه را
بر اوضاع چيره ساخت . اين در حالى بود كه پيامبر(ص )با وجود روحيه ملاطفت آميز و
مسالمت جويانه اش و نيز نياز جدى به قدرت نظامى هرگز تا پايان زندگى ،مناصب اجتماعى
- سياسى را به خاندان اميه نسپرد و تا روا بود از ايشان نكوهش كرد و مسلمانان را از
آنان بر حذر داشت .
كارگزاران عثمان در شهرهاى مهم سرزمين اسلامى افراد زير هستند :
كوفه :
وليد بن عقبة بن ابى معيط
(853)
به جاى سعد بن ابى وقاص ، والى خليفه دوم و سعيدبن عاص بن اميه .
(854)
مصر:
عبدالله بن سعد بن ابى سرح . به جاى عمر و بن عاص ،والى خليفه دوم .
بصره و فارس :
عبدالله بن عامر بن كريز.(855)
به جاى ابوموسى اشعرى ، والى ابوبكر و عمر در بصره .
شام :
معاوية بن ابى سفيان .
جز اين چند نفر ، مروان بن حكم ،مشاور خليفه در مدينه شناخته مى شد
(856)
و حارث بن حكم بن ابى العاص برادر مروان مسئول جمع آورى زكات برخى قبايل و حكم بن
ابى العاص پدر مروان و عموى عثمان مامور جمع آورى زكات قبيله قضاعه .
وليد بن عقبه :
وليد مردى است كه در روزگار پيامبراكرم صلى الله عليه و آله به بى لياقتى
آزموده شد. او از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جمع آورى زكات قبيله بنى
مصطلق به سوى آنها روانه شد و چون مردم به استقبالش شتافتند او پنداشت كه آنان
براى كشتن وى بسيج شده اند. بنابراين به مدينه بازگشت و فرياد برآورد بنى مصطلق
مرتد شده و بر ضد مسلمانان قيام كرده اند. در همين زمان آيه نبا نازل شد
(857)
كه ان جائكم فاسق بنبا فتبينوا...
(858)
شايد بر پايه همين آيه بود كه على عليه السلام روزى در جواب وليد كه مى گفت من از
تو سخنورتر هستم . به او گفت : تو فاسقى بيش نيستى ! سپس اين آيه نازل شد :
افمن كان مومنا كمن كان فاسقا.
(859)
وليد به انجام كارهاى زشت و ميگسارى عادت داشت .
(860)
وى نديمى نصرانى داشت كه شب ها با وى به ميگسارى و زشتى مى گذراند و يكى از روزها
كه در حال مستى به مسجد آمد و به نماز ايستاد نماز صبح را چهار ركعت خواند.
(861)
و به جاى خواندن حمد و سوره اين شعر را مى خواند : علق القلب
الربابا - بعد ان شابت و شابا و در ركوع و سجود با نعره مى گفت :
اشرب واسقنى مى را بنوش و به ما نيز بنوشان
(862)
پس از پايان نماز با تمسخر به مردم گفت :اگر مى خواهيد باز هم برايتان بخوانم !
(863)
سپس در محراب مسجد ، شراب استفراغ كرد.
(864)
مردم فرصت را غنيمت شمرده ،انگشترى را كه مهر حكومتى نيز بود از دست او در آوردند و
جمعى به مدينه رفته ، نزد عثمان ماجرا را نقل كردند. عثمان با خشم آنها را تهديد
كرد و بر آنها تازيانه نواخت و از خود راند. آنها موضوع را با على عليه السلام و به
نقلى با عايشه در ميان نهادند و هياهو ميان مردم بالا گرفت . على عليه السلام عثمان
را هشدار داد كه بايد در هر صورت وليد را حد بزند. چون خليفه خود را ناچار از اجراى
حد ديد لباس پشمى كلفتى ،مانند نمد بر وليد پوشانيد و با تهديد گفت : هر كس جرات
دارد رود و او را حد بزند. قدم ها سست شد و سرانجام على عليه السلام حد را بر او
جارى ساخت .
(865)
عبدالله بن سعد بن ابى سرخ :
وى برادر رضاعى عثمان
(866) و از كسانى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او و پدرش را
در فتح مكه در زمره محاربان با خدا و رسول بر شمرد و خون آنان را هدر دانست .
(867)
عبدالله را نخستين مرتد در زمان پيامبر(ص )نام برده اند.
(868) وى قبل از فتح مكه مرتد شد و از مدينه به مكه فرار كرد و در
آن جا شايع نمود كه : من در مدينه هر چه به محمد صلى الله عليه و آله مى گفتم وى مى
پذيرفت و در قرآن مى نوشت . رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود : اگر عبدالله خود
را به پرده كعبه هم آويخته باشد او را بكشيد.
در رويداد فتح مكه عثمان او را در خانه خويش پنهان كرد و سپس از رسول خدا صلى الله
عليه و آله برايش امان گرفت و خواست كه آن حضرت از گذشته وى چشم پوشد. حضرت كه با
عفو وى موافق نبود لحظه اى سكوت كرد و گويا منتظر بود يكى از اطرافيانش عبدالله را
بكشد. چون كسى اقدام نكرد امان عثمان را در حق وى پذيرفت . پس از بيرون رفتن عثمان
،حضرت فرمود : سكوت كردم تا شايد يكى از شما او را بكشد ولى چنين نكرديد.
(869)
آيا من نگفته بودم اگر وى خود را بر پرده كعبه هم آويخته باشد او را بكشيد!
مقدسى مى نويسد : عبدالله بن ابى سرح گويا در مصر جز ظلم و فسق وظيفه اى نداشت .
نوشته اند وى به خون خواهى يك نفر ، هفتصد تن را كشت .
(870)
زمانى كه مصريان از ستم و فسق او به عثمان شكايت بردند وى تنى چند از آنها را زد يا
كشت . شكايت و شورش مردم اوج گرفت و هفتاد نفر از مصر به مدينه نزد عثمان آمدند و
خواستار عزل عبدالله شدند. خليفه پرسيد : براى ولايت مصر چه كسى را شايسته مى دانيد
؟آنها محمد بن ابى بكر را برگزيدند و عثمان حكم استاندارى مصر را براى وى نوشت .
اما با پى ريزى نقشه اى در صدد شد كه محمد و همه شكايت كنندگان ،در مصر كشته شوند.
محمد بن ابى بكر و همراهان او در راه مصر بودند كه غلام عثمان را با نامه اى به مهر
و امضاى خليفه مشاهده كردند. نامه براى عبدالله و در بردارنده كشتن محمد و همراهان
او بود. آنها با خشم به مدينه باز گشتند و نامه را به خليفه نشان دادند ، اما او
ادعا مى كرد كه آن را ننوشته است !على عليه السلام مى گفت :آيا اين كاغذ ، مهر و
غلام از تو نيست ؟! و عثمان سوگند مى خورد كه از مفاد چنين نامه اى خبر ندارد
!مصريان مى گفتند : اين نامه را چه تو نوشته باشى و چه مروان - كه مهر تو نزد اوست
- صلاحيت زمامدارى ندارى و بايد مروان را نيز مجازات كنى ! عثمان توجهى نكرد و
عبدالله همچنان در مصر باقى ماند و طولى نكشيد كه خليفه نيز در هوادارى از خويشانش
كشته شد.
زركلى در الاعلام مى نويسد : عبدالله بن ابى سرح ، سردار فتح آفريقا شناخته مى شود.
عبدالله دو سال پس از كشته شدن عثمان به سال 37 ق .در عسقلان در گذشت .
حكم بن ابى العاص :
وى پدر مروان و عموى عثمان است . در روز فتح مكه اسلام آورد و از طلقا آزاد
شدگان شناخته مى شد. منابع تاريخى وى را منافقى ياد مى كنند كه پيوسته با چشم ،
ابرو ، دست و زبان ،رسول اكرم (ص ) را به استهزا مى گرفت و راه رفتن حضرت را تقليد
مى نمود. روزى پيامبر(ص ) در حال راه رفتن به پشت سر خود نگريست و حكم را در حال
تمسخر خود ديد. او را نفرين كرد كه در همان حال بماند. وى بى درنگ به ارتعاش بدن
دچار گرديد و تا پايان زندگى چهره تمسخر آميز داشت .(871)
او در حال نماز نيز از جسارت به رسول الله صلى الله عليه و آله كوتاهى نميكرد و
سرانجام حضرت وى و فرزندانش را به طائف تبعيد كرد و مى فرمود : واى بر من از دودمان
اين مرد.
(872)
لعنت خدا بر او و دودمانش كه قورباغه هاى ملعون هستند.
(873)
مى گويند عايشه به مروان نيز مى گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرت را در
حالى كه تو در نسل او بودى لعنت كرد. پس تو نيز چكيده پليدى از لعنت خدا و رسول
هستى .
(874)
حكم بن ابى العاص در دوران خليفه اول و دوم در تبعيد بود. عثمان پيوسته مى كوشيد او
را بر گرداند. پس از مرگ خليفه دوم ،عثمان او را به مدينه فرا خواند و مبلغ صدهزار
سكه نقره به وى هديه داد واو را مامور گرفتن زكات قبيله قضاعه كرد و زمانى كه زكات
ها جمع آورى شد ، مبلغ سيصد هزار سكه نقره از آن را به او بخشيد.
(875)
آغاز شورش
علامه امينى به نقل از بلاذرى مى نويسد :
در سال 34هجرى ،گروهى از مردمى كه مخالف روش سياسى و دينى عثمان بودند ،از سه شهر
بزرگ كوفه ،بصره در مسجدالحرام پيرامون كارهاى عثمان به گفتگو پرداختند و تصميم
گرفتند پس از بازگشت به مناطق خود ،مردم را از كردار ناشايست خليفه آگاه و جمع
بيشترى را با خود همراه سازند و آن گاه سال بعد در مدينه با هم ملاقات كنند و
درباره خلافت تصميم جدى بگيرند.اگر خليفه از كارهاى نارواى گذشته اظهار پشيمانى كند
و امور را سامان بخشد رهايش سازند و در غير اين صورت او را بر كنار كنند.(876)
در سال بعد ، ششصد نفر از مصر به فرماندهى عبدالرحمن بن عديس ،دويست نفر از بصره
به فرماندهى حكيم بن جبله عبدى و دويست نفر از كوفه به فرماندهى مالك اشتر روانه
مدينه شدند.در ميان راه نيز گروهى ديگر به آنها پيوستند.
(877)
در مدينه جمعيت ايشان دو چندان شد و هواداران عايشه ، طلحه و زبير نيز با آنان
همراه شدند.(878)
اين ناراضيان ، انگيزه و اهداف متفاوتى داشتند. عده اى مانند طلحه ناراضيان سياسى
بودند و جمعى مانند مالك اشتر انگيزه دينى داشتند. در گروه اول كسانى يافت مى شدند
كه در سايه حكومت عثمان ،به اموال هنگفت دست يافته و قدرت اقتصادى و نفوذ اجتماعى
چشمگيرى به چنگ آورده بودند ،ولى پيوسته از اين كه عرصه همه امور در دست عوامل بنى
اميه قرار گرفته و ديگران قدرت و اقتدارى ندارند ، سخت رنجيده و در كمين فرصت براى
تثبيت خلافت خويش بودند. اين گروه ،اى بسا مانند بقيه مردم با بدعت هاى سنت نما خو
گرفته بودند و با اجتهادهاى خليفه مخالف نبودند ، جز اين كه از محروميت خود در
تصاحب مقامات دولتى رنجيده بودند.
مخالفان ،مركز خلافت را در محاصره گرفتند و خواستار گفتگو با خليفه شدند. عثمان
نخست مغيره بن شعبه را فرستاد تا آنها را آرام و پراكنده سازد. مردم با فرياد اى
بدكار يك چشم ، باز گرد از شنيدن سخن او سر بر تافتند. پس از وى عمرو بن عاص به
نمايندگى از خليفه وظيفه يافت در حضور مردم بگويد : خليفه مى گويد هر چه كتاب خدا
دستور دهد عمل مى كنم و از بد رفتارى با شما پوزش مى خواهم و سعى مى كنم از عهده
كار بر آيم . عمرو هنوز سخن آغاز نكرده بود كه مردم دشنامش دادند و گفتند :تو فرزند
همان زن بدكار مكه نابغه هستى و مورد اعتماد نمى باشى .
برخى از اطرافيان عثمان گفتند : چاره كار به دست على بن ابى طاب عليه السلام است
.عثمان ، آن حضرت را فرا خواند و گفت : اين مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى
الله عليه و آله بخوان على عليه السلام گفت : اين كار را به شرطى مى پذيرم كه عهد
ببندى تا به آن چه از جانب تو به نفع آنان ضمانت كرده ام كه به كتاب خدا و رسول او
رفتار كنى وفا نمايى عثمان كاملا پذيرفت و على عليه السلام نزد مردم رفت ،اما آنها
به تعهد خليفه اعتماد نمى كردند و تا على عليه السلام وى را ضمانت نكرد ،نپذيرفتند.
عاقبت ، بزرگان آنها با ضمانت على عليه السلام پيش عثمان رفتند و گفتگو ميان آنها
اوج گرفت و قرار شد خليفه با نگاشته اى رسمى ، تعهد سپرد كه خواسته هاى مردم را
برآورد. متن پيمان نامه به قرار زير بود :
اين نوشته بنده خدا امير مومنان ،به كسانى است كه بر او انتقاد كرده اند. خليفه
تعهد مى سپارد كه به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص ) عمل كند.محرومان را مورد عطا قرار
دهد ، به بيم دارندگان امنيت بخشد ، تبعيديان را به وطنشان بازگرداند و...على بن
ابى طالب ، حامى مومنان و مسلمانان است و بر عثمان است كه بر اين تعهد عمل كند.
نامه در ذيقعده سال 35 هجرى نوشته شد و هر يك از گروه ها نوشته اى به همين مفاد
دريافت كردند و راه شهر خود را در پيش گرفتند.
(879)
در نامه مصريان ،به عبدالله بن ابى سرح چنين نوشته شده بود : با رسيدن اين نامه
،فرمانروايى شهر ، به تقاضاى مردم ، به عهده محمد بن ابى بكر است . اما در ميان راه
، خدمت كار عثمان را ديدند كه به سرعت به جانب مصر مى شتابد. مصريان به وى شك كردند
و پنداشتند كه او نامه اى از عثمان به جانب استاندار مصر ، عبدالله بن ابى سرح مى
برد ، پس از بازرسى ، در ميان مشك آبا او لوله اى از قلع يافتند كه نامه اى بدين
شرح در آن بود كه اى عبدالله ،با ورد عمروبن بديل به مصر ، بى درنگ او را گردن بزن
و دست هاى كنانه و عروه و ابن عديس را قطع كن و بگذرا به خون خود آغشته شوند و آن
گاه آنان را به دار بياويز. !
مشاهده نامه ، خويشتن دارى را از هيات مصرى سلب كرد و همگى از نيمه راه به مدينه
بازگشتند و با على عليه السلام ملاقات كردند و نامه را به او نشان دادند.على عليه
السلام نامه را نزد عثمان برد. عثمان پذيرفت كه نامه به ، خط نويسنده او و مهر ،
مهر اوست ،ولى سوگند ياد كرد كه از آن بى خبر است . ظواهر امر ، گفته او را تاييد
مى كرد.زيرا در آن روزها ، مهر خليفه نزد حمران بن ابان بود و او پس از رفتن به
بصره مهر را به مروان سپرده بود.
(880)
نماينده هيات مصرى به عثمان گفت : اگر نامه به اطلاع تو نوشته شده است ، تو مردى
خيانت پيشه و عهد شكنى و اگر بدون اطلاع تو نوشته شده است ، شايستگى خلافت وتصدى
امور مسلمانان را ندارى .بنابراين بايد هر چه زودتر از خلافت كناره گيرى كنى .
مروان نيز بايد بازخواست و مجازات شود.
عثمان ضمن بى توجهى به تقاضاى آنان ،همچنان از مروان و ديگر كاگزاران خود جانبدارى
ميكرد و درباره موقعيت خود مى گفت : لباسى را كه خدا بر تن من كرده است ،هرگز بيرون
نمى آورم .اگر من به تقاضاى شما رفتار كنم معلوم مى شود كه شما فرمانرواييد نه من .
(881)
شما چيزهايى را بر من خرده ميگيريد و به سبب آنهابا من دشمنى مى ورزيد كه همان ها
را از عمر من خطاب پذيرفتيد. او شما را سركوب و مهار مى كرد و كسى نمى توانست به
خيرگى يا با گوشه چشم به وى بنگرد.حال بدانيد كه يار و ياور من بيشتر از اوست .
(882)
پس از آن ،محاصره دوباره منزل خليفه به گونه اى سخت تر آغاز شد و از ورود آب به
خانه جلوگيرى كردند. عثمان كه سخت گيرى مخالفان را جدى ديد به بالاى ديوار خانه اش
رفت و فرياد برآورد : كسى نيست به على خبر دهد كه به ما آب رساند ؟! چون خبر به
امام رسيد به كمك دو فرزندش حسن و حسين عليه السلام و تنى چند از بنى هاشم ، سه
مشك آب روانه خانه خليفه كرد. محاصره كنندگان از ورود آب به خانه جلوگيرى كردند و
در درگيرى ، بعضى از بنى هاشم مجروح شدند و سرانجام آب به داخل راه يافت .
در اين مدت ،مروان پيوسته عثمان را وسوسه مى كرد كه اين غائله تنها با كشتن على
عليه السلام فرو مى نشيند. اما حقيقت به عكس بود و اگر عثمان ، مروان را تسليم مردم
مى كرد و به پاره اى اصلاحات مى پرداخت ، اوضاع آرام مى شد و خليفه از اين نيز دريغ
داشت .
واقعيت آن است كه گذشته از عوامل ديگر در قيام مردم عليه عثمان ، بيشترين عامل موثر
در كشته شدن ان ، جانبدارى از مروان و نظر خواهى از او و سماجت بر نپذيرفتن
انتقادات مردم بود. تا جايى كه عمروبن عاص نيز در نامه خود به معاويه ،به حماقت
عثمان در روزهاى آخر عمر اشاره مى كند. زمانى كه عمروبن عاص از طرف معاويه به
حكمرانى مصر گمارده شد واز ارسال خراج مصر به شام امتناع ورزيد ،معاويه در نامه اى
سرزنش آميز ، وى را تهديد نمود و عمرو در جوابش ،نامه اى به نظم نوشت كه به قصيده
جلجليه معروف است .وى مى نويسد :اى معاويه ، رويدادهاى گذشته را فراموش مكن ....من
بودم كه به مردم گفتم نمازشان بدون وجود تو پذيرفته نيست ...من بودم كه آنها را
برانگيختم تا به بهانه خون خواهى آن مرد احمق با سيد اوصيا على عليه السلام
بستيزند....(883)
على بن ابى طالب عليه السلام و كشته
شدن عثمان بن عفان
بر پايه گفتارهاى امام على بن ابى طالب عليه السلام در نهج البلاغه ،آن حضرت
حكومت عثمان را از آغاز تا فرجام ،مشروع و عادلانه نمى دانست و او را جانشين رسول
خدا (ص ) و اجرا كننده سنت نبوى نمى شناخت .زمانى كه عثمان با طرح عمر بن خطاب به
خلافت رسيد،حضرت به صراحت اعلام داشت :خلافت حق ما بود و هست .اين كلام در حقيقت
حكومت عثمان را غير الهى غاصبانه معرفى مى كرد و تا عبدالرحمن حضرت را به كشتن
تهديد نكرد،باعثمان بيعت ننمود و سرانجام حديث غدير و ديگر فضايل خود را كه همگان
بدان اعتراف داشتند به آنها يادآور شد و فرمود :زمانى كه مردم ندانند بايد از چه
كسى پيروى كنند خويشتن را بر آنها تحمل نخواهيم كرد و تا گاهى كه امور مسلمانان بر
وفق مراد آنان است ،من نيز مانند يكى از ايشان از حكومت پيروى خواهم كرد.
با اين همه ،در ايام شورش مسلمانان بر ضد عثمان ،فردى كه با تكيه بر اصول استوار
جامعه شناختى و روان شناختى از حكومت عثمان و شخص خليفه بيش از ديگران جانبدارى
كرد و انقلابيان را به خويشتن دارى فرا خواند،امام على بن ابى طالب عليه السلام بود
.او خود در اين باره مى فرمايد:
تا آنجا از عثمان دفاع كردم كه بيمناك شدم اگر از وى بيشتر دفاع كنم ،گناهكار
شناخته شوم .(884)
قضاوت درباره موضع گيرى امام على عليه السلام در شورش مردم بر ضد عثمان ،بدون در
نظر گرفتن جوانب رفتار امام ، واقع بينانه نيست .بايد دانست امام از چه چيز حمايت
مى كرد و انقلابيان را از چه باز مى داشت و فراسوى حركت انقلابيان ،آينده را چگونه
مى ديد و در موضع گيرى خود ،از رخ دادن چه وقايعى هراس داشت .در اين زمينه نكات زير
شايسته بررسى است :
شناخت موضع سياسى امام عليه السلام
- شناخت علل تاثير گذار بر موضع گيرى امام عليه السلام
- اظهار نظر حضرت درباره موضع خود
- اظهار نظر ديگران .