طبقه دوم : او صياى آنها و
ائمه عليهم السلام مى باشند كه تصريح پيغمبر بر خلافت ايشان ساطع و آيه
كريمه ...اءطيعوا الله و اءطيعوا الرسول و اءولى
الاءمر منكم ...(79)
به رياست ايشان برهان و دليلى است قاطع .
طبقه سوم : جمعى هستند كه از جانب ايشان منصوب براى حكومت و قضا و حل
مسائل و احكام مى باشند.
طبقه چهارم : عده اى كه از جانب ايشان ماءذون و از طرف آنان منصوبند
براى رتق و فتق بعضى از امور.
و غير از اين چهار طبقه ، اگر كسى حكمى نمايد و بر مسند قضاوت بنشيند و
عده اى را در تحت سيطره و اختيار درآورد، جز خسران و زيان مقامى را
نگرفته و جز شقاوت و تيره بختى نصيبش نمى شود؛ زيرا قضاوت و حكمفرمايى
غير آن چهار طايفه ، غير قضاوت و حكمفرمايى غير آن چهار طايفه ، غير
قضاوت و حكمفرمايى شريعت غراست ، و حكمى است برخلاف آن و عين ادبار است
، اما كوردلان و بى خردان اقبال و جاه رياستش مى دانند.
توضيح اين مقال و تفصيل اين اجمال آن است كه مشتاقان جاه و جلال ،
نهايت آرزو و مقصودشان مكرم و معزز بودن آنهاست در ميان ابناى زمان
براى اينكه همواره از نهال عمر و زندگى ، ميوه عيش و كامرانى چينند.
اما آنچه ايشان عزت و شوكت مى پندارند، در نظر ارباب بصيرت عين خوارى و
مذلت است ، چه اين طايفه پيوسته چشم طمع بر دست مردم دارند و دست تعدى
بر مال ديگران برند، نانى كه مى خورند از دسترنج فقيران و آبى كه مى
نوشند از اشك چشم ايشان است ؛ گرمى نانشان از آتش از آتش دل فقيران
است ، رنگى طعام و خوانشان از خون دل مسكينان و چربى طعامشان از پهلوى
لاغر ضعيفان ، مرغ كبابشان از دانه اشك يتيمان است ، چقدر مال پيره
زنانى را كه به واسطه رشتن پنبه به دست آورده با ظلم و ستم مى ستانند و
چقدر پيه چشم ضعيف حالان را به آتش تندخويى مى گدازند؛ گداى چندند بر
مسند بزرگى نشسته ؛ زيرا اگر از در انصاف درآيى ، مى بينى كه ميان
گدايان و حاكمان جائر و روساى خائن فرقى نيست زيرا گدايان بينوا به عجز
و زارى و التماس مى گيرند و ايشان به ظلم و تعدى .
شاعر چه خوب سروده :
اين طرفه حكايتى است بنگر |
|
روزى زقضا مگر سكندر |
مى رفت همه سپاه با او |
|
آن حشمت و ملك و جاه با او |
ناگه به خرابه اى گذر كرد |
|
پيرى ز خرابه سر به در كرد |
پيرى نه كه آفتاب پرنور |
|
بر چشم سكندر آمد از دور |
پرسيد كه اين كه باشد آيا |
|
اين كيست كه مى نمايد اينجا |
ديوانه بود وگرنه عاقل |
|
اينجا نكند مقام و منزل |
آمد سوى آن مقام چون كور |
|
پير از سركار خود نشد دور |
خود باز نكرد سوى او چشم |
|
پرسيد سكندرش به صد خشم |
گفت اى شه غول اين گذرگاه |
|
غافل چه نشسته اى در اين راه |
بهر چه نكردى احترامم |
|
آخر نه سكندر زمانم |
دريا دل آفتاب راءيم |
|
فرق فلك است زير پايم |
پير از سروقت بانگ بر زد |
|
گفت اين همه نيم جو نيرزد |
نه غول و نه غافلم در اين كوى |
|
هشيارترم ز تو به هر روى |
از روز ازل چه آگهم من |
|
چون منتظران در اين رهم من |
با خلق مرا چه آشنايى است |
|
چون آخر كار ما جدايى است |
چون عاقبت جهان فنازاست |
|
ملك ازل و ابد خدا راست |
دل در بد و نيك او نبستم |
|
در كنج خرابه زان نشستم |
ديوانه تويى كه بهر پيشى |
|
مغرور دو روز عمر خويشى |
دانم كه كجا دو قطه آبى |
|
كالوده به خاك اين خرابى |
دور فلكى كه بى شمار است |
|
هر ساعتش از تو صد هزار است |
دوبنده من كه حرص و آزند |
|
بر تو همه عمر سر فرازند |
با من چه برابرى كنى تو |
|
چون بنده بنده من تو |
از اين طرفه حكايت بايد استفاده كرد و پند گرفت كه اگر شخصى تمام عالم
را مسخر خويش سازد! و تمام جهانيان در تحت نفوذ و سرپرستى او قرار
گيرند و تمام جهان را مالك گردد، آخر الاءمر دست تهى از دنيا مى رود؛
هيچ كدام درخور او نيستند و نمى باشند، همچنانكه اسكندر ذوالقرنين با
آن جاه و جلال و ملك و منال در وقت وفات وصيت كرد كه دستش را از تابوت
بيرون گذارند تا عالميان مشاهده كنند كه با آن همه ملك و مال ، عاقبت
تهيدست بايد از كوچگاه دار فنا به عالم بقا نقل مكان كند.