نشان از بى نشانها
(شرح حال و كرامات و مقالات و طريقه سير و سلوك عرفانى
عارف ربانى مرحوم شيخ حسنعلى اصفهانى )

على مقدادى اصفهانى

- ۸ -


((قسمتى از نامه ديگر)) 
از غير طريق كه كسى وارد شود هر چه برود از مقصد دورتر مى رود

خشت اول گر نهد در كار كج
تا ثريا مى رود ديوار كج
افرادى مى آيندكه آمده ايم از تو دستور مى خواهيم به چه نحو. آنچه را كه ما ميگوييم تو بگوئى بروى پيش حكيم آمده ام معالجه آنچه را من ميگويم براى من بنويس و بده بگو به اين نحو رفتار كن . كسى كه حكيم مى رود بايد خيالات خود را كنار بگذارد و تمام توجهش به حكيم باشد. در غير اينصورت هرگز اين درد دوا - نمى شود هر كارى راهى دارد و بايد از طريق عادى و طبيعى خود انجام شود و خلاف عادت درست نيست . ائمه ما كه صدر اعظم در خانه خدا مى باشند چنين كارى نكردند تاچه جاى ديگران ، گاهى از باب معجزه يا كرامت كارى مى كردند ولى ميگويند با يك گل بهار نمى آيد عموما هرگز اين گونه رفتار نمى كردند.
شخصى از شيعيان قرض داشت حضرت فرمودند خليفه مرا خواسته من كه رفتم تو بيا بگو به اى قدر من از حضرت طلب دارم تا خليفه به قصد اداى قرض به من بدهد و به طريق خوارق عادت رفتار نمى كردند جهت آنكه عادت جارى بشود.
مى گويم در بسته شده آن مطالبى كه سابق بكلى از ميان رفته ولى نه اينكه راه خدا رفتن و نرفتن مثل هم است ابدا چنين عرض نمى كنم هر قدمى انسان رو به خدا برود كلى آثار دارد اما نه مثل پيش در گذشته مردمانى بودند راه رفته بعضى را مى بردند. فعلا يك نفر كه قدرى از مقامات بالاى قلب را بداند نيست شايد از مقام قلب هم خبر ندارند. وقتى كه گير دانا افتاد. مى گويد مطالبى از بزرگان به ما رسيده ما هم به مردم مى گوييم بيچاره به فرض قانون شيخ الرئيس و حاوى محمد زكريا گير تو آمد كه هيچ چيزى از آنها نمى فهمى چه نتيجه دارد. بارى
هر كسى از ظن خود شد يار من
و از درون من بخست اسرار من
به هر صورت از در خانه خدا نااميدى كفر است .
اندرين ره ميتراش و ميخراش
تا دم رفتن دمى غافل مباش
قسمتى از نامه ديگر 
شنيده ام سخنى خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن مى كند كه بتوان گفت
ولى عليكم بالصبر فانه مفتاح الفرج و هوالذى يخلصنا من الهرج بارى حرت حق مى فرمايد و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له الشيطان فهو له قرين عزيز من كسيكه وارد شد به جهتى الرحمن به هر حال باشد بايدصبر كند به جهت آنكه خروج عن جهتى الرحمن دخول بجهتى الشيطان است .
كم حوصلگى است آنكه سالك بيكاه
خواهد شود از سر حقيقت آگاه
وامانده شود راهروى كو هر دم
پرسد از دورى و نزديك راه
حبيب من واعلم ان الصبر من الايمان به منزله راءس من الجسد ولاخير لجسد لا راءس فيه اليه
در حين تنگدستى در عيش و كوش و مستى
كين كيمياى هستى قارون كند گدا را
بارى ملتفت باشيد سعى در هر كارى لازم است . انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب اما در مورد شخص مورد نظر دو تعجب دارم اول اينكه معروف است بيكى از بزرگان گفتند بيا برويم دعاى باران گفت امروز صبح به حمام رفته ام حمامى دو پول طلب دارد نمى توانم بيايم شخصى دو پول داد و گفت بده به حمامى به محض خروج از شهر به قدرى باران آمد كه اندازه نداشت نميدانم اين آدم كه مى گفت دو هزار تومان قرض دارم چگونه كسب خود را رها مى كند مى آيد به مشهد كمه رياضت بكشد ومقامات پيدا كند اگر به من مى گفت دو هزارتومان قرض دارم ممكن نبود اجازه بدهم دوم اينكه آدمى كه ماهى 38 تومان درآمد داشت و اهل بعضى ولخرجى ها هم نيست چرا بايد كسر بياورد چه جاى آنكه دو هزار تومان هم قرض بالا بياورد. شخصى كه او را مى شناخت مى گفت دروغ مى گويد كلى پول نقد دارد شما نتوانستيد بفهميد اين دوهزار تومان كجا رفته و خرج چه شده كه امروز به اين پريشانى باشد همين است كه هر چه كردم كه اصلاحى در كارش بوشد نشد بايد از او پرسيد شما كه ميخواستيد رياضت بكشيد و به مقام عالى برسى وقتى كه اين پولها را ميخواستى قرض كنى و در مقابلش ‍ چيزى نداشتى به چه عنوان اين پول را مى گرفتى ديگراينكه كسى كه مى رود پيش حكيم بايد تمام احوال خود را بگويد كجا به من گفت كه من دو هزار تومان قرض دارم تا من بگويم تكليف تو اربعين نيست اول تكليف تو اينست كه بروى قرض مردم را بدهى حتى همين زيارت كه آمده اى خلاف شرع بود اول بايد قرض مردم را داد كه واجب است سپس زيارت كه مستحب است همين قدر بدانيد كه آنچه زحمت مى كشدمال و عمر تلف مى كند و ابدا براى او هيچ نفعى ندارد، الا زحمت اما چه كنم كه نصيحت كسى را نمى شود. نعم ما قال
نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگير
هرآنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
گذشته از اين كه حديث است دعاى چهار نفر مستجاب نيست آنچه دعا كند يكى آنكه مالى را خدا به او داده و او به غير طريق شرعى از دست داده و چه به راه خرج كند چه اسراف كند چه اينكه به كسى بدهد بدون بينه و سند شرعى وآنكس بعد حاشا كند. خداوند به او مى گويد مال دادم چرا از دست دادى . خدا نكند پاى امتحان در آيد نامعلوم شود در چه كاريم همه .
قسمتى از نامه ديگر: 
سؤ ال كردند از شخص حكيمى كه سخت ترين چيزها در دنيا چيست ؟ جواب داد سخن حقى كه دوستان نرجند.حديث از صادق ال محمد (ص ) است كه جواب الكتاب واجب كجواب رد السلام هميشه در فكر بودم كه جواب بنويسم كه سباب رنجش نشود و جواب حق داده باشم لذا بعداز فكر بسيار چونكه مقام نصيحت و حق گفتن است انشاء الله ملتفت مطلب شده باشيد و اسباب رنجش نشده باشد همانطور كه قبلا گفته ام اگر كسى كه طالب راه است دستش بكاملى نرسد به دستور حقير رفتار كند تا دستش ‍ بكاملى برسد آب كه نيافت بخاك تيمم كند ولى اينطور كه شما سلوك ميكنيد بر فرض آنكه بكاملى برسيد براى شماهيچ نفعى ندارد. اولا اينكه بدانيد منوط است پيش كامل كامليت على لدى الغسال كه از خود هيچ تصرفى نداشته باشد و تمام دستور او عمل كند. شما مى فرماييد خرابى كار من اينست كه وجه معيشت ندارم عيالوار هم هستم يك عمل نقره يا طلا را داشته باشم كه حواسم جمع شده مشغول عبادت شوم اولا اگر چنين باشد كه مردم بدانند فلان جا عمل نقره و طلا هست تمام مردم طالب راه خدا مى شوند. ديگر اينكه هيچ طبيبى چنين مرضى را معالجه نكرده كه بگويد من مى گويم اين مرض من است و فلان دوا را به من بده دوم اينكه اگر انسان متوجه شد كه جايى كسى راه خدا دارد به صدق وارد ميشود و به دستور رفتار كند جناب عالى مى آييد به تهران پيش .. از آنجا پيش بنده اگر به اين مرد سر سپردى و وارد شدى همانجا مدتى مشى كنيد تا ببينيد چه ميشود نه اينكه فى الفور بياييد پيش حقير بعد هم هر دستورى بدهم بفرماييد من عمل مى خواهم باز مرسوم است كه يك خدمتى بطالب رجوع ميكنند حقير رساله تفسير سوره هل اتى را گفتم بنويسم بيست ورق شايد بعضى مطالب در سلوك داشت گفتگويى هم ميشد. بعد از دو ماه كه رفتيد ديدم كتاب در توى اطاق است يك صفحه هم نوشته نشده . به شما عرض كردم من كامل نيستم من حكم آب را ندارم من خاكم حكم تيمم را دارم شما بايد اين به دستور من رفتار كنيد اگر به كاملى رسيديد بعد برويد به دستور او عمل كنيد والا بايد به اين رفتار شود. اگر به كاملى رسيده ايد ديگر از من دستور خواستن يعنى چه اگر كامل نبود اعراض از دستور من يعنى چه ، بعد هم مى نويسيد به كسى اظهار نكنيد من فلان جا رفته ام . مدتى بود شما و آقاى ..... با من تبع داخل سلسله ..... شديد. رفقا هم كه آمدند مشهد به آنها وارد شديد. حشر تمام با آنها داشتيد. ديگر حقير چه اظهار بكنم كاش اين ورود به طرق صحيحى انجام ميشد. اينكه همه اهل يك شهريم يا با هم شريك هستيم حرفى واهى بيش نيست . مسئله شركت نيست هر كسى بايد تحقيق كند به هر كه وثوق پيدا كرد داخل شود اين حرف كه همه بايد در يك جا باشيم يعنى چه بعد از آنى كه عده زيادى چشم به شما دارند يا تمام نظرشان به شما بارى تمام اين سلوك بخلاف بود چشم را باز كنيد كه بعد از اين اقلا به درستى رفتار شود. ملتفت باشيدكه اگر به كاملى رسيديد طريق را بدانيد كه چه نوع سلوك كرد انسان هر كارى كه مى كند بايد از روى تعقل باشد نه اينكه يميل كل ناعق باشد اين بود آنچه را عقل حقير مى رسيد و بايد مى گفتم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته .
ايضا اگر بخاطر داشته باشيد يكبار به شما نوشتم يك شب ديدم شخصى داد و فرياد و هاى و هوى زيادى مى كرد شخص بزرگى به او اشاره كرد و گفت :
هرگز نرسى به كعبه اى اعرابى
كاين ره كه تو مى روى به تركستان است
با وجود اين باز شما دنبال باطل را گرفتيد و همراه او رفتيد نمى دانم اين نامه ها كه مى نويسم هيچ مثمر ثمر خواهد بود يا نه .
مرحوم پدرم رحمة الله عليه فرمودند: در نجف كه خدمت مرحوم آقا سيد مرتضى كشميرى رسيدم به ايشان عرض كردم از طريق مكاشفه و باطن و از دلايل ظاهرى بر من يقين شده است كه از نسل حضرت زهرا (ع ) هستم . مرحوم سيد فرمودند: بهتر آن است كه شما طريق احتياط اتخاذ نموده و هيچگونه صدقات را مصرف نمائيد. بعد مى فرمودند: براى مرحوم آقا سيد مرتضى كتابت مى كردم . در آن زمان هزار سطر را سه تومان حق الكتابه مى دادند چون من بى غلط مى نوشتم ، مرحوم سيد چهار تومان به من مى دادند. فرمودند مبلغى از ايشان طلبكار بودم ، رفتم خدمت ايشان عرض ‍ كردم يك هفته است چيزى نخورده ام و با آب افطار كرده ام اگر ممكن است مبلغى از طلب من را بدهيد. سيد فرمودند پولى كه تو بخورى ندارم . بعد مشرف شدم به حرم حضرت امير (ع ) عرض كردم آقا يك هفته است چيزى نخورده ام حالت مكاشفه دست داد، حضرت ظاهر شدند فرمودند خجالت نمى كشى براى يك هفته چيزى نخوردن آمدى گله مى كنى حال آنكه ما تو را در چندين مرحله از معاصى حفظ كرديم ونشانه آنها را فرمودند وبعد فرمودند حالت انفعال و شرمندگى بسيارى براى من حاصل شد كه تا يك هفته خجالت مى كشيدم مشرف شوم .
اين نامه كه به خط ايشان است سواد آن در جزوه اوراق ايشان يافت شد حاكى است كه به مرحوم آقا سيد مرتضى نوشته اند بنابه توصيه خود ايشان ارائه شغلى خواسته اند كه سيد هم امر به كتابت مى فرمايد:
لذا در اين نامه نوشته اند:
نامه مرحوم حاج شيخ به مرحوم سيد مرتضى كشميرى
روح فداك :
سلام من الرحمان نحو جنابكم
فان سلامى لايليق ببابكم
نساءل الله تعالى ان يمد ظلكم العالى ، على رؤ س الدانى ، و العالى بل نساءل ان يستدام حتى يستدام علينا انعامه بحق الحق ، والنبى المطلق
و بعد فاعلم ياسيدى انى بعد التسليم عليكم ، و الدعاء لكم ما اردت من هذه العريضة الا كشف حالى لديكم و قد قال جدى على عليه السلام (64).
و اذا طلبت الا كرمى حاجة
فلقاؤ ه يكيف و التسليم
و اذا رآك مسلما ذكر الذى
حملته فكاءنه ملزوم
فاعلم يا سيدى : انى و ان اتلفت شطرا من عمرى فى بيداء الجهالة ، و انقضى شبابى فى فيافى الغواية و لكن : لقد من الله على قبل اشراف شمس ‍ الشباب على الافول ؛ و تمكن كواكب القوى فى زوايا الخمل ، فاءبصر عينى بنور العناية ، وهدانى الى طريق الهداية
فشمرت عن ساق الجد الطلب و صرفت نحو العلم و الادب و تركت فى طلبه الاقارب ، و الاباعد، و رفضت فى تحصيله الاماثل و الاماجد، وتخيلت بالى عن كل هم يزاحمه ، واخرجت عن قلبى كل غم يصادمه ، ولكن بقى لم هم يزاحمنى اشد التزاحم ، و غم يصادمنى اصعب التصادم و هو هم الكتاب و الاسباب الذى حار لعدمه اولوالالباب فشكوت حالى الى الله ثم اليك و جعلت فى دفع همى شفيا لديك .
شفيعى اليك الله لا شى ء غيره
و ليس الى رد الشفيع سبيل
فالسمؤ ل فى جنابكم ان تقرر لى شهرية تدفع بها الهموم و يرفع منها الغموم ، و اشتغل فراغ البال بالدعاء و التحصيل و الدعاء لكم . و قد انار نورك الارقاب و الاباعد و اسنى ضياؤ كم الدانى و الاجامد و افاض فيضك على القديم ، و الجديد سيما طلاب العلوم ، ولاسيما اهل بيت النبى المعصو و لنعم ما قال بالفارسية
:
چهار چيز است كه گر جمع شود در سنگى لعل و ياقوت شود سنگ بدان خارائى .
پاكى طنت و اصل گهر و استعداد
تربيت كردن مهر فلك مينائى
درمن اين هر سه صفت هست ولى مى بايد
تربيت از تو كه خورشيد جهان آرائى


تصوير نامه مرحوم حاج شيخ قدس سره كه به مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى رحمة الله عليه نوشته اند .
اين نامه اشعار را مرحوم حجة الاسلام حاج سيد حسن مفيد كه از علماء دزفول بودند در رثاء مرحوم حاج شيخ براى حقير فرستادند:
فكاءن نشر عبيرها اخلاقها
هو عين ارباب العلى انسانها
من شاد اعلام الهدى فخرا و من
لعلاه دانت انسها و جانها
غوث الورى حسن العلى اوحى له
فصل القضا رحمانها
طال الكواكب فى درى افلاكها
وسعا مقاما دونه كيوانها
و هدى العباد الى الرشاد رشاده
و به ولافخر رسى ايمانها
مقدامها منعامها مطعامها
قوامها علامها منانها
كهف الا ماجد حصنها و عمادها
حامى حماها عزها و امانها
طودالمفاخر من له خضعت على
قنن الرواسى شمها و رعانها
هو حجة الله الذى قامت به
عمد الطريقة و استوت اركانها
يا عين ارباب العلوم كم ارتوت
بنميرك العذب الروا اعيانها
لله علمك كم و كم وضحت به
سنن الهدا حتى اهتدى حيرانها
كم من يد مشكورة لك فى الوارى
ضاف نداها سابغ احسانها
كم حكمة اودعتها و سرائر
مكنونة لم يدرها لقمانها
ملاء العوالم نور علمك مثلما
ملاء العوالم درها و جمانها
اعيى اخلائلق وصف فضلك مثلما
اعيى الخلائق وصفها و بيانها
ذات تكونت الجواهر و انجلث
منها تعالى عن مثال شاءنها




هو(65) للعارف النيشابورى :
شد به دوش احمد آن رشك ملك
چون دعاى مستجابى بر فلك
از رواق كعبه بتها در فكند
جمله را در پاى پيغمبر فكند
چون زعرش دوش احمد بازگشت
بر دل من پاك على اين راز گشت
كز ابد كارى (فعلى )كه كردم دور بود
پاى من كتف رسول الله بسود
شبنم از گلبرگ رخسارش چكيد
نو بهارش را خزان غم رسيد
گفت با او سرو گلزار خدا
كى نهال بوستان هل اتى
در شب معراج چون بالا شدم
تا به خلوتگاه او ادنى شدم
از شكوه بارگاه كبريا
در تزلزل بودم از سر تا به پا
دستى آمد هوش دوشم را سترد
لرزه (اى )بر چار اركانم فتاد
لذتى كانشب از آن دستم نمود
در كف پاى تو اكنون يافتم
اى به معراج محبت جاى تو
عرش و كرسى همت والاى تو
نيست جائى خالى از تو يا على
كفر اگر نبود خدايى يا على (66)
...العبد الاحقر الفانى حسنعلى بن على اكبر الاصفهانى
فى ليلة الخميس رابع وعشر من ... 1347
در حاشيه اين بيت را مرقوم فرموده اند:
بهتر ز كسب علم در آفاق كار نيست
نيكوتر از نوشتن خط يادگار نيست




نگارا روز و شب در بند آنم
كه از يا دت دمى غافل نمانم
نمى خواهم ولى از روى عادت به غفلت نامت آيد بر زبانم
خديا از كرم دستوريم بده كه گويم نام تو جانى فشانم
روحى وجسمى لك الفداء اول خواهش حقير اين است كه محبت و عشق به آن وجود ذيجود آنا فآنا در ازدياد باشد كه هرچه مى كند عشق مى كند. اما بعد بنده مريضم به امراض ظاهر و بان و حضرت عالى طبيب جميع امراض . شما غنبى بنده فقير و محتاج ، خواهش دارم بذل توجهى فرموده هر قسم كه ميدانى شفا بخشيده و معالجه نمائى .
اى كمينه بخششت ملك جهان
من چه گويم چون تو مى دانى نهان
زياده قربانت سيدمحمد تقى فصيحى - امضاء


بسم الله الرحمن الرحيم
توحيد: 
بدان كه توحيد بر سه قسم است : توحيد ذات ، توحيد صفات ، و توحيد افعال . در مقبل هر يك از اين سه توحيد شرك جلى و شرك خفى متصور است كه بر شرك جلى احكام كفر جارى مى شود. پس سه توحدى وشش ‍ شرك قابل تصور است . نيز مى توان گفت توحيد چهارمى هم وجود دارد كه آن توحيد در عبادات است . پس چهار توحيد و در مقابل آن هشت شرك يعنى چهار شرك خفى و چهار شرك جلى مى توان فرض كرد.
اما توحيد اول يا توحيد ذات آن است كه آدمى معتقد و معترف به وجود واجب الوجود باشد كه سرچشمه وجود است ، يكى بوده است و دو نيست . شرك متصور در مقابل اين توحيد شرك جلى وشرك خفى است .
شرك جلى آنست كه شخص مانند ثنويه به دو واجب الوجود، يك يزدان و ديگر اهرمن ، قائل باشد و تمام موجودات را مرتبط به اين دو چشمه رحمانيه و اهرمينه بشناسد، يزدان را سرچشمه ذات و اهرمن را منشاء بديها بداند. علت شبهه ثنويه آن است كه چون در عالم خيرات و شرور و همچنين نفوس شريره و طيبه را در كنار هم مى بينند مانند خار و گل ، زاغ و بلبل ، علم و جهل ، كفر و ايمان ، رفق و خرق ، نوش و نيش ، زهر و پادزهر چنين نتيجه مى گيرند كه از يك سرچشمه پيدايش دو چيز صد ممكن نيست ، از اينرو دو سرچشمه را قائل مى شوند كه يكى منشاء خيرات است و نامش رحمن و ديگر منشاء شرور است و نامش اهرمن .
حضرت عيسى (ع ) مى فرمايد: باطن شخص را از كلماتش و اعمالش ‍ بسنجيد زيرا كه هرگز درخت خار انجير ندهد. هرچه از زبان مى تراود از دل سرچشمه مى گيرد. كسى كه فحاش و بدگو است چون دلش معدن نجاسات است از زبانش نيز همان بيرون تراويده است . از اينرو بود كه وقتى كسى به حضرت عيسى بد گفت ايشان در حقش دعا فرمود. از ايشان پرسيدند: آن كس بد كرده است و تو او را دعا ميكنى ؟ آن حضرت پاسخ داد كه هر كس از آنچه در خزانه دارد انفاق مى كند.
مه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسى بر خلقت خود مى تند
او از خزانه خود بر من انفاق كرده ، من نيز بخل نكردم و از خزانه خود بر او انفاق كردم . خلاصه آنكه ثنويه با مشاهده خيرات و شرور در عالم به دو واجب الوجود قائل شدند غافل از آنكه حق تعالى مى فرمايد: سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم .. (67). خداوند زنبور عسل را خلق كرده است كه هم نوش دارد و هم نيش . انسان نيز گاه خيرات در او غلبه مى كند كه مشغول عبادت مى وشد و گاه حالت بهيمى بر او غالب مى گردد كه سرگرم شهوات مى شود. ثنويه پس از اعتقاد به وجود دو مبدا با اين باور كه رحمان اصلاح و اهرمن افساد مى كند آن دو را در حال جدال دائمى مى دانند ليكن معتقدند كه ...العاقبة للمتقين (68)آخر الامر يزدان است كه بر اهرمن غالب خواهد شد.
پس گفتيم كه توحيد واجب الوجود، يعنى وجودى كه فقير الى الغير نيست وغنى بالذات است ، سه چهار مرتبه دارد. گاه ممكن است شخصى داراى جميع آن مراتب باشد و گاه برخى از مراتب مزبور را دارا و باقى مراتب را مشرك باشد. مثلا ممكن است شخصى در سه مرتبه ذات و صفات و افعال موحد باشد ولى در مرتبه پرستش مشرك وگرنه معقول نيست كسى به تو چوبى را، كه خود تراشيده است خالق خود بداند. مراد از توحيد در مقام عبادت آنست كه : لا يشرك بعبادة ربه احدا (69).
به اختصار گفتيم چهار توحيد و هشت شرك وجود دارد، كه نخستين آنها توحيد ذات است و در مقابل آنها دو شرك خفى و جلى . شرك جلى را قائلى بر نظر نيست مگر طائفه مجوس كه متشابهات كلام زردشت اسباب شبهه آن ها شده است كه قائل به دو مؤ ثر شده اند . و نيز به فطرت ديده اند كه از شجره طيبه جز طيب نيايد و از شجره خبيثه جز خبيث حاصل نشود، لذا دو مبداء يزدان و اهريمن را قائل شده اند و به حسب ظاهر هم دليل آنها متقن است زيرا كه معطى شى ء بايد خودش داراى آن شى ء باشد والا ممكن نيست كه فاقد شى ء معطى شى ء باشد.
در پاسخ اين اشكال جوابها گفته اند كه يكى از آن ها پاسخ معلم اول از ارسطو است كه با ثنويه درگير بوده است . به گفته ارسطو آنچه در عالم است به پنج قسم متصور مى شود: يا خير محض است ، يا شر محض و يا مركب از خير و شر. قسم اخير خود شامل سه قسم است : يا خيرش بيشتر است از شرش ، يا شرش بيشتر است از خيرش و يا خير و شرش مساوى است ؛ زيرا شر محض و نيز آنچه شرش بر خيرش غالب باشد هرگز خلق نشده است وآنچه خير و شرش مساوى باشد چون خلق آن لغو بوده لذا ايجاد نشده است . پس موجودات منحر مى ماند به آنچه خير محض است و آنچه شرش ‍ از خيرش كمتر است . بنابر اين شرورى را كه ما در عالم مشاهده مى كنيم ناشى از آن قسم موجودات است كه خير آنها بر شرشان غلبه دارد. مثلا وقتى باران مى بارد زمين و حيوانات بر اثر آن احياء مى شوند ولى در همين زمان ممكن است چند خانه نيز ويران و يا موجوداتى بر اثر سيل هلاك شوند پس اگر چه باران براى زيان ديدگان شر بوده است اما براى همه ناتا و حيواناتى كه از آن چهره جسته اند خير بوده است . نيز به عنوان مثال اگر عضوى از اعضاء انسان دچار شقاقلوس شود و به منظور جلوگيرى از سرايت بيمارى به ساير اعضاء بدن طقع آن عضو لازم آيد، اگر چه قطع اين عضو براى خود آن عضو شر است اما براى باقى اعضاء خير خواهد بود. به طور كلى در اينگونه امور چون شر اندك در جنب خير بسيار قابل اعتناء نيست لذا عقلاء آنها را از شر نمى شمارند.
بسيارى از حكماء و متكلمين اين جواب را پسنديده اند، اگر چه پاسخهاى ديگرى نيز به اين اشكال داده اند . اما ظاهرا اين جواب محض اسكات خصم بوده است ، و يا آنكه در اين پاسخ دچار سهو شده اند زيرا اين نحوه استدلال سبب بى ميلى مخلوق نسبت به خدا و سستى بندگان در خداپرستى مى شود زيرا بدان مى ماند كه سلطانى بنده اى از بندگان خود را بى سبب تازيانه زند تا ديگران مؤ دب شود؛ تا آنكه سرماى زمستانى از حد بگذرد و بر اثر آن پيرزنان و فقرا هلاك شوند تاباقى مردم در بهار آسوده و خوش باشند. بديهى است اين امر موجب سلب ميل فقرا از خداوند مى شود و حال آنكه انبياء عليهم السلام مبعوث شده اند، كه خلق را به خدا راغب كنند و سبب محبت بندگان نيست ، به خداوند شوند - در خبر است : يا موسى احببنى الى مخلوقى فقال الهى احبك فكيف احببك الى مخلوقك ؟ قال : اذكر نعمائى و آلائى
خداوند به موسى عليه السلام خطاب كرد: اى موسى مرا دوست بدار و نزد مخلوق محبوبم كن . عرضه داشت : خداوندا من تو را دوست ميدارم اما چگونه تو را محبوب خلق گردانم ؟ خطاب شد: نعمتهائى را كه به آن ها اعطا كرده ام به خاطرشان آور.
اشكال ديگر اين استدلال آنست كه حاكى از عجز خداوند است بنابراين بهتر آنست كه ابتدا ببينيم شر چيست . بطور كلى بايد دانست كه اساسا نقص ‍ و شرامرى عدمى است . جهل يعنى عدم العلم ، كل يعنى عدم الشعر و محموم يعنى كسى كه فاقد صحت است . همه نقائص و شرور منجر به امور عدمى مى شود با اين تفاوت كه نقائص عدمياتى است كه ملكه است ولى به فعليت نرسيده است مانند كور بودن يعنى عدم بصر كه نقيصه اى است به شرط وجود قابليت . از اينرو مفهوم كورى در مورد ديوار به كار نمى رود زيرا ديوار استعداد و ملكه بينائى ندارد.
و لم ار فى عيوب الناس عيبا
كنقص القادرين على الكمال
تمام آلام و رنجها به آن سبب است كه در شخص استعداد و قوه هست ولى قدرت براى فعليت وجود ندارد. بعضى را استعداد هست و بعضى را نيست و به طور كلى هر كس كه قوه واستعدادش به فعليت نزديكتر است غصه اش هم بيشتر است .
به اين ترتيب شرور در عالم امورى هستند عدمى و در نتيجه نيازى به منشاء ندارند و بر اين اساس اعتقاد ثنويه ابطال ميشود.
پاسخ ديگر به اشكال وجود شرور در عالم آنيست كه آنچه را ما شر مى پنداريم در حقيقت شر نما است ، و باطنش خير است و اينكه ما آنرا شر مى بينيم ناشى از ضعف عقل است به قول سنائى :
آنچه هست از بلا و عافيتى
خير محض است و شر عاريتى
... عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم ... (70).
چه بسا كه چيزى ناخوش آيند شما است و حال آنكه خير شما در آن نهفته است .
مثلا اگر خون فاسد در مزاج طفلى پيدا شود و او را فصد كنند آن طفل به جهت ضعف عقل اين عمل فصد را شر مى پندارد و جزع و فزع مى كند آرى اگر شخص غير از اين عالم به عالم ديگرى معتقد نباشد، العياذبالله ، ممكن است بگويد كه از خداوند موجودى ظالمتر يافت نمى شود، زيرا يكى را در نهايت حسن صورت وجمعيت اسباب و صحت بدن و ديگرى را در نهايت قبح و تفرقه اسباب و فقر و مرض دائم مى يابد. اين مطلب اختصاص به انسان ندارد بلكه درباره همه موجودات صادق است . مثلا خرى را مى بينيم سفيد و خوش هيئت كه هميشه در طويله خوابيده است ، مدام مى خورد و تيمار مى شود و اگر هفته اى يك بار هم سوارى دهد با پالانى نو و تشكى مخمل مركوب خانمى ميشود. و از سوى ديگر خرى را مى بينيم كه گرفتار دهقانى شده و در تمام عمر غير از كاه ، آن هم نه به مقدار كافى ، چيزى نخورده است و همواره با پالانى كهنه كودبار او مى كنند و آنقدر بر او سيخ مى زنند كه خون از بدنش جارى مى شود اين حكايت را مولوى در مثنوى خوب بيان كرده است :
اما اگر به جود نشاءت ديگرى قائل شديم و غير از اين عالم به عالم ديگر نيز معتقد شديم خواهيم گفت :
آنكه او بنياد اين عالم نهاد
هركسى را آنچه لايق بود داد
عطار گويد:
هر آن نقشى كه در صحرا نهاديم
تو زيبا بين كه ما زيبا نهاديم
و اين حديث نيز شاهد بر همين مطلب است : ان من عبادى من لايصلح لهم الا الفقر ولو اغنيته لفسد دينه و ان من عبادى من لايصلح الاالمرض ولو كان صحيحا لفسد دينه و انا اراءف بعبادى ازودهم عن موارد الهلكة كما يزود الراعى غنمه عن موارد الهلكة
امر گروهى از بندگان ، من جز با فقر اصلاح نمى شود، بنحوى كه اگر آن ها را بى نيار، مى گرداندم ، دينشان تباه مى شد، و امر گروهى ديگرى از بندگانم جز به وسيله مرض اصلاح پذيرنيست ، به گونه اى كه اگر چنين بنده اى برخوردار از صحت و سلامت بود دينش را از دست مى داد، و من بر بندگان خود، از همه كس مهربانترم و چونان چوپانى كه گوسفندان خود را، از خطرات ، نگاه مى دارد، بندگان خويش را از مهالك حفظ مى كنم .
كليات مطالب همان بود كه گذشت ، اما فهم جزئياتش جز براى انبياء و اولياء ممكن نيست به عنوان مثال ، دو نفر مريض به يك طبيب مراجعه كنند، آن طبيب براى يكى مزعفر با افشره و براى ديگرى مسهل تلخ تجويز مى كند، و تو علت آن را نميتوانى بفهمى ولى اجمالا مى دانى كه خير هر يك در همان چيزى است كه برايش تجويز شده است .آرى همچنانكه شاگرد آن طبيب جزئيات و علت آن دستور را مى فهمد، انبياء و اوليائ نيز مى تواند جزئيات مربوط به مشيت الهى را در خلق درك و فهم كنند. حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد:
طوبى لكم يا ايها الفقراء لانكم فى الملكوت من الاغنياء طوبى لكم
خوشا به حال شما اى تنگدستان ، زيرا كه در ملكوت الهى از بى نيازانيد؛ خوشا به حال شما كه مردم شما رالعن مى كنند، و حال آنكه رحمت خداوند شما را فرا مى گيرد، و خوشا به حال شما اى در به دران و اى كسانيكه در راه من تازيانه مى خوريد .
پس معلوم شد كه آنچه در عالم است ، اگر بعضى از آن هم شر نما است به نظر كوته فكران و ضعيف عقلان است ، ولى در نظر اهل بينش و فهم و دانش ‍ سراسر خير محض است . چنانكه وقتى ساحران به موسى عليه السلام ايمان آوردند فرعون گفت : .. و لاصلبنكم فى جذوع النخل ... (71) يعنى يقينا شما را بر تنه هاى درختان خرما به دار خواهم آويخت و آنان در پاسخ گفتند لاضير انا الى ربنا منقلبون (72) يعنى باكى نيست زيرا كه به سوى پروردگار خود متوجه گشته ايم و با اين پاسخ شر و ضرر را نفى كردند.
به اين ترتيب معلوم شد كه هيچ شر و ضررى در عالم نيست . اما ممكن است كه انسان به نفس خود زيان رساند و خود را جهنمى و خيرات الهى را نسبت به نفس خود تبديل به شر كند و حال آنكه آنچه راخداوند خلق فرموده تماما خير محض است .
الخير فى يديك والشر ليس اليك (73)
خير و نيكوئى به دست تو و نزد توست و شر و بدى از ساحت قدس تو نشاءت نمى گيرد .
چنانكه از حضرت عيسى (ع ) پرسيدند كه : چه كسى تو را ادب كرد؟ فرمود: بى ادبان مسلم است هيچكس نظير شيطان به صلحاء خدمت نكرده است چه خوش گفته اند:
دشمنان به مدهب من
دوستانند و دوستان دشمن
زيرا اگر شيطان نبود مقام سلمانى ظاهر بنابراين شيطان نهايت نفع را براى اولياء داشته است .
اين جفاى خلق با تو در جهان
گربدانى گنج زر باشد نهان
خلق را با تو كج و بد خود كند
تا تو را ناچار رو آن سو كند
بنابراين هرچه در عالم است همه خير محض است با اين تفاوت كه بعضى خير باطن و خيرنما و برخى خير باطن اند ولى به نظر كوته بينان شر نما هستند. سنائى گويد:
آنچه هست از بلاء و عافيتى
خير محض است و شر عاريتى
اين بود بحث كوتاهى درباره شرك جلى كه در مقابل توحيد ذات قرار دارد اما در مورد شرك خفى : قائل به شرك خفى نجس نيست ، و اگر چه باطنا در عذاب مخلد باشد، احكام شرك بر او جارى نميشود. چه بسيارند كسانى كه در ظاهر مسلمانند، ولى در باطن مشرك ، مانند اشاعره و مجسمه ، يعنى كسانى كه خدا را جسم مى دانند. اينها اگر چه ظاهرا محكوم به طهارت و پاكى هستند ولى در باطن نجس اند زيرا كه طاهرا به توحيد معتقدند و عدد خدا را متكثر نمى دانند ولى لازمه اعتقاد و كلامشان شرك است زيرا كه جسم از هيولا و صورت مركب و نيازمند به مكان است بنابراين لازمه اين عقيده ايجاد به تعدد قدما است .
ظاهرش چون گور كافر پر حال
باطنش قهر خدا عزوجل
عوام و نسوان غالبا ازگروه مجسمه اند و از اين لحاظ داراى شرك خفى ولى پاك هستند اگر به نجاست آنها حكم كنيد عسر و حرج لازم مى آيد و حرج هم بر دو قسم نوعى و شخصى است كه در قيقت قسم نوعى آن حرج نيست .