حكايت 84 -
آقاى گرگانى نقل كرد كه آقا شيخ محمد عبده مى گفت وقتى روسها وارد
ايران شدند پسرم - يا به علت مسافرت يا انجام وظيفه - نزد ما نبود
بسيار نگران بوديم . به قصد توسل به حضرت ثامن الائمه به مشهد مشرف
شديم ، و ضمنا به راهنمائى دوستى خدمت حاج شيخ رسيديم . پس از عرض
مطلب حضرت شيخ فرمودند نگران پسرتان نباشيد، سالم است .شما هم از حضرت
همان چيزى را بخواهيد كه خانم شما الساعه در حرم مطهر درباره فرزندش از
حضرت استدعا مى كند و به من راهنمائى فرمودند كه از حضرت چه استدعا كنم
. عرض كردم خانم من در طهران است ، فرمودند: ساعتى قبل به مشهد وارد
شده است و الساعه در حرم مى باشد. بسيار تعجب كردم چون قرار نبود ايشان
به مشهد بيايند. از خدمت حضرت شيخ مرخص و به حرم مشرف شدم . خانمم را
در حرم ملاقات كردم و از علت مسافرتش پرسيدم گفت : طاقت نياوردم و آمدم
تا از حضرت چنين استدعايى كنم . استدعاى او همان بود كه حضرت حاج شيخ
به من تعليم فرموده بودند.
حكايت 85 -
آقا سيد ابراهيم شجاع رضوى نقل كرد: در جوانى به بيمارى حصبه مبتلا شدم
ولى چون در حال بيمارى ناپرهيزى كردم حالم بد شد. پزشك از معالجه من
ماءيوس شد و به اصطلاح مرا جواب كرد. در حال اغماء بودم كه به استدعاى
پدرم ، حضرت حاج شيخ به بالينم تشريف آوردند. در آن حال چنين كردم كه
بالاى بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا عليه السلام روى تختى جلوس فرموده
اند و حاج شيخ نيز همانجا در كنار تخت ايستاده اند. حضرت فرمودند: سيد
ابراهيم ! اگر شفا مى خواستى حاج شيخ شفاى تو را از من گرفت و اگر پول
مى خواهى به قائم مقام مراجعه كن - در آن زمان مرحوم حاج قائم مقام
متولى موقوفات سادات رضوى بود.
به خود آمدم و ديدم سر تا پا عرق كرده ام و حالم خوب است مرحوم حاج شيخ
نيز بالاى بسترم نشسته بودند.
حكايت 86 -
در ايامى كه پاكروان استاندار خراسان و نايب التوليه وقت آستان قدس
رضوى بود مبتلا به بيخوابى شد و اطباء مشهد از معالجه او عاجز شدند.
بعضى از دوستانش به او پيشنهاد مى كنند خوب است كسى را بفرستيد خدمت
حاج شيخ حسنعلى اصفهانى . وى موافقت نموده يكى از نزديكان را خدمت
ايشان مى فرستد. مرحوم پدرم در يك كاسه چينى دعائى نوشته مى فرمايند
دعاى نوشته شده در كاسه را بشويند و بخورند و بعد كاسه را زير سر
گذاشته بخوابند. وى به دستور ايشان عمل نموده بلافاصله به خواب عميقى
فرو مى رود به طورى كه در طى 24 ساعت خواب مداوم فقط براى صرف غذا او
را بيدار مى نمايند. همچنين پيشكار پاكروان نقل نمود كه وى مدتى بعد از
اين ماجرا مبتلا به اسهال خونى مى شود و باز هم معالج اطباء سودى نمى
بخشد و قرار شد براى معالجه به تهران برود، ولى در آن زمان هواپيما
هفته اى دو روز به تهران پرواز داشت : لذا بايد دو روز صبر مى كرد. وى
به چند نفر از محترمين مشهد كه به عيادت او آمده بودند شرح حال خود را
گفت : آنها گفتند خوب است كسى را بفرستيم خدمت حاج شيخ حسنعلى اصفهانى
و از نفس ايشان كمك بخواهيم . نامبرده گفت پاكروان مرا خواست و گفت :
برو نزد حاج شيخ و شرح حال مرا بگو و خبر آن را بياور. من فورا با
ماشين خدمت حضرت شيخ رسيدم و شرح حال پاكروان را عرض كردم . ايشان چند
ثانيه سكوت نموده بعد فرمودند: برو به پاكروان بگو اين مرتبه كه براى
قضاى حاجت مى رود دست بگذارد روى شكم خود و بگويد شيخ فرموده برگرد خوب
مى شود. گفت فورى برگشتم هنوز آن افراد حضور داشتند. امر حضرت شيخ را
ابلاغ كردم . پاكروان تعجب نموده با ناباورى اين سخن را گوش كرد. چند
دقيقه نگذشت كه احتياج پيدا كرد بلند شد و رفت . ولى بعد از زمان
كوتاهى مراجعت كرد و با حالت تعجب رو به حضار نمود و گفت دست روى شكم
خود گذاشتم و گفتم شيخ فرموده برگرد. كم كم درد ساكت شد و شكم عمل
نكرد. به اين ترتيب كسالت او به كلى مرتفع شد اين امر سبب شد كه ارادت
بسيارى به حضرت شيخ پيدا نمود و بعدا به وسيله آقاى عبدالحسين معاون كه
از محترمين مشهد بود به پدرم رحمة الله عليه پيغام داد: از من ديدنى
نمائيد نه بخاطر اينكه استاندار هستم بلكه به علت اينكه خادم و
خدمتگزار آستان قدس رضوى مى باشد شايد هم از شاه قدرى ملاحظه مى كرد
چونكه اطلاع داشت رضا شاه از مراجعه رؤ ساى ادارات قدرى ناراحت است .
مرحوم پدرم رحمة الله عليه قبول نموده و فرمودند شيخ مؤ من اين مرد را
مريض كرد، كه به من مراجعه نمايد تا من به او بگويم قبر شيخ را خراب
نكند چونكه تصميم گرفته بود قبر شيخ را خراب كند. به اين جهت يك شب به
ملاقات او رفتند از ايشان استدعا كرده بود چيزى از من بخواهيد. پدرم
رحمة الله فرموده بودند قبر شيخ را خراب نكنيد، بلكه تعمير نماييد.
شهردار وقت مشهد آقاى محمد على روشن كه از مريدان پدرم بود - مى گفت
بعد از اين قضيه پاكروان مكرر مى گفت چه خوب شد كه اين جا را خراب
نكرديم چون كه قبل از اين قضيه ، من مانع از خرابى آن به دستور حضرت
شيخ بودم ولى بعد از گذشت دو ماه آقاى سعيدى كرمانى رئيس حسابدارى
آستان قدس رضوى با نامه لاك و مهر شده اى خدمت پدرم رسيد و گفت پاكروان
گفته بايد نامه را شخصا به دست حضرت شيخ بدهم پدرم رحمة الله ايشان را
پذيرفتند نام را باز نموده و خواندند در نامه نوشته بود خرابى اين گنبد
در وزارت كشور تصويب شده و بايد اين خيابان باز شود و براى افتتاح آن
رضا شاه تا چند ماه ديگر به مشهد خواهد آمد. پدرم رحمة الله عليه
فرمودند به ايشان بگوييد شما گنبد را خراب نكنيد تا چند ماه ديگر نه
رضا شاه در ايران خواهد بود و نه شما در مشهد. سعيدى گفت برگشتم و
پيغام را دادم . سؤ ال كرد در آنجا غير از تو كسى ديگر نبود گفتم خير.
گفت اين سخن را جائى نگوييد كه خطرجانى براى ما دارد و بعد هم همانطور
شد. چند ماهى نگذشت كه وقايع شهريور پيش آمد هم رضا شاه رفت و هم
پاكروان ولى قبر شيخ مؤ من رحمة الله عليه هنوز بعد از پنجاه سال
همانطور باقى مانده است .
حكايت 87 -
مرحوم ميرزا محمد آل آقا پسر مرحوم آيت الله حاج ميرزا عبدالله چهل
ستونى تعريف مى كرد شخصى بود در دالان مدرسه خيرات خان كه مغازه اسلحه
فروشى داشت و يك غده بسيار بزرگى در سر و گردن او پيدا شده بود. روزى
من به همراه حضرت شيخ به نخودك مى رفتيم اين مرد نيز از شهر پشت سر
حضرت شيخ مى آمد و مرتب مى گفت يا شيخ مرا شفا دهيد يا بكشيدم ، و
ايشان جوابى نمى دادند تا به اواسط راه كه رسيديم حضرت شيخ برگشته خم
شدند و در گوش او آهسته سخنى گفتند. مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد مى
كنم . سپس فرمودند: پس تو را خواهم كشت عرض كرد بكشيد. از مركبى كه
سوار بودند پياده شدند به مرد دستور دادند تا كنار جاده لب گودالى
بنشيند آنگاه چاقوئى از جيبشان درآورده پوست گردن او را شكافتند و غده
را خارج نمودند. از شكاف چرك و خون بسيارى آمد. با پهناى چاقو روى زخم
را ماليدند تا هرچه چرك بود خارج شود بعد آب دهان خود را به محل زخم
انداخت با چاقو روى آن را ماليدند و فرمودند: حالا با دستمال روى آن را
ببند و برو و بعد از چند روز آثار زخم كاملا از بين رفته بود، چند سال
از اين موضوع گذشت پس از فوت مرحوم شيخ آن مرد را ديدم كه مجددا مرض
عود كرده بود. از او پرسيدم كه آن روز حضرت شيخ به گوش تو چه گفتند كه
تو جواب دادى تعهد مى شوم . گفت : من با خانمهاى شوهردار رابطه نامشروع
داشتم و ايشان فرمودند اگر تعهد كنى بعد از اين دنبال ين كارها نروى تو
را معالجه مى كنم و بعد فرمودند اگر ديگر مرتكب چنين عمل زشتى شوى مرض
تو عود خواهد كرد و خواهى مرد و من قبول كردم . بعد از چندين سال شيطان
مرا اغوا نمود و مرتكب چنين معصيتى شدم و مى دانم كه از اين مرض خواهم
مرد و چيزى نگذشت كه او فوت كرد.
حكايت 88 -
همچنين مرحوم ميرزا آل آقا نقل مى كرد يك سال كه به مشهد مشرف شده بودم
مدتى گذشت و از خانواده ام اطلاعى نداشتم . يك شب جمعه كه در قلعه
نخودك خدمت حضرت شيخ مشرف بودم خلى مضطرب و در فكر بودم .
نصب شب بود حضرت شيخ فرمودند خيلى ناراحت خانواده ات ، هستى غرض كردم
بلى فرمودند اين قاچ خربزه را بخور. من به محض اينكه خربزه را خوردم
ناگهان ديدم در منزل خودمان بالاى سر خانم نشسته ام ، او را بيدار كردم
بعد بلند شدم از كوزه اى كه در كنار پنجره اتاق بود آب خوردم كه ناگهان
كوزه از دستم افتاد و شكست از صداى شكستن كوزه به خود آمدم ديدم در
خدمت حاج شيخ نشسته ام فرمودند: راحت شدى عرض كردم بلى بعد كه آمدم
تهران خانم عصبانى شد كه تو در تهرانى و مى گوئى من رفتم مشهد و آن وقت
نصف شب مى آيى منزل و مرا بيدار مى كنى و كوزه را مى شكنى و باعث وحشت
اهل منزل مى شوى مگر به ما مشكوكى كه چنين كارى را انجام دادى .
حكايت 89 -
صدر رشتى كه از فضلا و وعاظ مشهد بود نقل نمود مبتلا به مرض بواسير شدم
و خون زياد از من دفع مى شد ماه محرم نزديك بود آمدم خدمت شيخ و عرض
كردم ماه محرم آمده و من با اين كسالت نمى توانم منبر بروم زيرا منبر
آلوده مى شود. فرمودند چهارشنبه آخر ماه صفر بيا تا علاج كنم عرض
كردم زندگى من در اين دو ماه تاءمين مى شود چگونه تا آخر ماه صفر صبر
نمايم . با اين كسالت هم كه نمى توانم منبر بروم . فرمودند: من چه كنم
؟ عرض كردم نمى دانم خود دانيد، با تندى فرمودند: برو ديگر خون دفع
نشود. گفت بعد از آن ديگر سلامتى حاصل و خون دفع نشد.
حكايت 90 -
آقاى ظفرالسلطان كه از محترمين نهاوند بودند نقل نمودند: خدمت حضرت شيخ
مشرف شدم . عرض كردم عروسم اولاد ندارد و چونكه تخمدان او را برداشته
اند دكترها مى گويند حامله نمى شود. ايشان فرمودند تو براى پسرت اولاد
مى خواهى چكار دارى عروست تخمدان دارد يا ندارد و بعد دعائى دادند و
چند دانه خرما و خداوند به آنها چندين اولاد عنايت فرمود.
حكايت 91 -
شخصى نقل كرد بعد از فوت مرحوم شيخ در تهران در دكان بقالى طفل چندساله
اى را ديدم كه بغل پدرش بود، خيلى شباهت زياد به مرحوم شيخ داشت . جلب
نظر مرا كرد و محو او بودم كه پدر طفل متوجه شد و علت توجه بسيار مرا
به طفل پرسيد. گفتم شخص بزرگى بود در مشهد، به نام مرحوم حاج شيخ
حسنعلى اصفهانى و اين بچه به شيخ شباهت بسيار دارد. گفت درست است من و
خانمها كه سنى از ما گذشته بود و ديگر طبق روال طبيعى نبايد اولاددار
ميشديم خدمت ايشان مشرف شديم و عرض كرديم خيلى ميل داشتيم اولادى داشته
باشيم ولى خداوند عطا نفرموده حال هم ديگر خانم و من هر دو پير شده ايم
و قطع اميد براى ما شده ايشان فرمودند: شما فرزند مى خواهيد به يائسه
شدن خانمتان چكار داريد دعائى دادند و فرمودند خداوند به تو پسرى مى
دهد اسم او را حسنعلى بگذاريد و اين همان فرزند است كه از اثر نفس
ايشان خداوند به ما كرامت فرموده است .
حكايت 92 -
يك سال مانده به آخر حكومت رضا شاه پهلوى شبى سه نفر از طلاب علوم دينى
در باغ سمرقند خدمت مرحوم پدرم رسيدند و عرض كردند امروز آقا شيخ محمود
كلباسى را به دستور رئيس شهربانى توقيف كردند و رد زندان محبوس است و
قرار است فردا او را بفرستند تهران و احتمال خطر جانى برايش دارد و
عيال ايشان كه سيده است بسيار ناراحت است و گريه زارى مى كند لذا چون
رئيس شهربانى به شما ارادت دارد دستور دهيد او را آزاد نمايند. مرحوم
پدر فرمودند برويد فكرى مى كنم . فردا صبح كه من مهياى آمدن به شهر
براى رفته به مدرسه بودم فرمودند برو در منزل آقا شيخ صالح شايسته و
بايشان بگو برود پيش نصرت الملك ملكى و ايشان بروند نزد جليل الملك
رئيس دفتر رئيس شهربانى و به او بگويند كه از قول من به رئيس شهربانى
بگويد حاج شيخ فرموده اين شخص را آزاد نمائيد و من هم طبق دستور عمل
كردم . بعد از چند روز مرحوم گنابادى دادستان خراسان كه از شاگردان و
مريدان مرحوم پدرم بود نزد ايشان آمد گفت سه روز پيش رئيس شهربانى
سرهنگ وقار مرا در شهربانى خواست و گفت در طول يك هفته دو نامه و يك
تلگراف از تهران براى من فرستاده اند كه شيخ كلباسى را دستگير نموده و
به تهران بفرستيم ديروز او را دستگير كرديم اكنون در زندان مى باشد و
اسم او هم در دفتر زندان ثبت شده است حالا حاج شيخ دستور داده اند او
را آزاد نمائيم ، شما هم چه ميگوئيد؟ آقاى گنابادى گفتند به ايشان گفتم
بيائيد به اتفاق برويم خدمت حاج شيخ و ماوقع را بگوئيم و عرض كنيم اگر
قبل از دستگيرى ايشان دستور داده بودند ممكن بود او را دستگير نكنيم
ولى حالا چونكه دستگير شده و اسم ايشان در دفتر زندان ثبت شده ديگر نمى
شود كارى كرد و آزاد نمودن او مسؤ وليت ادارى دارد.
آقاى گنابادى گفتند سرهنگ در جواب گفت من يك ساعت است دارم فكر مى كنم
كه چه كنم ولى مصمم شده ام كه دستور حاج شيخ را عملى نموده او را آزاد
نمايم . گفتم جواب تهران را چه خواهيد داد اگر از شما بازخواست نمودند
چه جوابى مى دهيد گفت : مى روم خدمت حاج شيخ و عرض مى كنم من به
دستور شما ايشان را آزاد نمودم جواب تهران را هم خود شما بدهيد ولى
ميدانم چونكه ايشان دستور داده اند كسى از من بازخواست نخواهد كرد و
بلافاصله شيخ را از زندان احضار نموده به او گفت الساعه از اين شهر
خارج شو و برو به استان ديگرى و ايشان هم گوش كرد و بلافاصله به شيراز
سفر نمود و همانطور كه سرهنگ وقار پيش بينى مى كرد مشكلى هم به وجود
نيامد.
حكايت 93 -
آقاى حاج سيدعباس كلالى براى من نقل كردند كه قبل از جنگ دوم جهانى در
تربت جام نزديك مرز افغانستان ملكى داشتم و به زراعت مشغول بودم و در
همان محل هم سكونت داشتن بين من و دو نفر از فاميل آقايان صارم كلالى و
هژبر كلالى اختلافى بود در اين ايام سارقى در آنجا بود كه اشخاص
پولدار را مى دزديد و در كوه نگاه مى داشت تا از آنها پول گرفته سپس
آزاد مى كرد. اداره ژاندارمرى براى دستگيرى او از من كمك خواستند، چون
مى دانستم ، ژاندارمرى آن موقع رفيق دزد و شريك قافله است حاضر به
همكارى با آنها نشدم ، بعد از مدتى سارق كشته شد. مخالفين من از اين
فرصت استفاده نموده و به دو نفر از افراد ايل كلالى وجهى داده و وعده
كمك نيز دادند و گفتند شما برويد بگوئيد كه عباس خان كلالى به هر نفر
ما هزار تومان پول و اسلحه داد تا برويم سارق را بكشيم و ما نيز سارق
را كشتيم و صدهزار تومان وجه نقدى را كه داشت به عباس خان داديم . آنها
هم عينا به دستور عمل نمودند در نتيجه دادرسى ارتش مرا احضار نمود از
تربت به مشهد آمده و رفتم منزل آقاى امير تيمور كلالى و شرح حال خود را
گفتم . ايشان هم به خاطر قرابت نزديكتر و ثروت زيادتر آقاى صارم و هژبر
اعتنايى به سخن من نكردند و كسى را ديگر در مشهد نمى شناختم كه به او
متوسل شوم قرار بود روز بعد خود را معرفى نمايم و خيلى در حال وحشت و
اضطراب بودم با يكى از دوستان در كوچه اراك داشتيم مى رفتيم به مرحوم
حاج شيخ حسنعلى اصفهانى برخورديم دوست من گفت برو به حاج شيخ متوسل شو
من هم رفتم جلو و سلام كردم و شرح حال خود را گفتم . فرمودند دوازده
ختم قرآن نذر مؤ منين وادى السلام نجف كن كارت درست مى شود. من از شدت
استيصال دست زدم و عباى ايشان را گرفتم عرض كردم فردا صبح مرا محاكمه
مى نمايند و فرصت اين كار نيست من دست از شما بر نمى دارم تا حاجت مرا
بر نياوريد و ايشان با حال عصبانيت عباى خود را از دست من كشيده
فرمودند: برو سيد زديم در كارت و كارت درست شد برو راحت باش اين سخن
براى من قابل قبول نبود آمدم چيزى ديگرى عرض كنم رفيقم گفت ساكت باش .
و دست مرا گرفت از شيخ دور كرد. ايشان به راه خود ادامه دادند سپس به
من گفت وقتى كه حضرت شيخ فرمودند كارت را درست كرديم ديگر راحت باش .
به هر حال من با حالت تحير و ناراحتى به همراه دوستم به راه ادامه دادم
ساعت تقريبا ده صبح بود، نزديك ظهر به يكى از دوستان مشهديم برخورد
كردم بعد از سلام گفت فلانى دو ساعت قبل فرمانده لشكر مرا خواست و گفت
من با آقا سيد عباس كلالى ساكن تربت جام كارى دارم و هر چه زودتر او را
به من برسان ، گفتم سيد عباس در مشهد نيست بايد او را پيدا نمايم گفت
من نمى دانم فردا صبح بايد او را بياورى . گفتم نمى دانى چكار داشت .
گفت خير. فردا ساعت هفت صبح به اتفاق همان شخص رفتيم نزد فرمانده لشكر
و سلام نموديم . دوستم مرا معرفى كرد. فرمانده احترام بسيارى به من
نمود. در صورتى كه هيچگونه ملاقات و سابقه اى با هم نداشتيم بعد از من
خواست روى صندلى بنشينم و گفت آقاى سيد عباس من به شما حاجتى دارم .
عرض كردم هرچه امر كنيد اطاعت مى كنم گفت مجانى هم نيست مبلغ پانصد
تومان در مقابل اين زحمت به شما مى دهم . سپس گفت دو افسر مهندس يك
هفته مهمان شما در تربت جام محل سكونتتان خواهند بود. از آن ها پذيرائى
نموده و عصرها نزديك غروب با آنها همراهى نمائيد تا از مرز ايران و
افغانستان نقشه بردارى نمايند. گفتم اطاعت مى كنم ولى من در دادگاه
نظامى پرونده دارم فورا رئيس دادگاه را احضار كرد و گفت الساعه ايشان
را محاكمه نموده نتيجه را به من اطلاع دهيد. به اتفاق رئيس دادگاه
رفتيم اتاق ايشان دو نفر شخصى كه مرا متهم نمودند احضار كرد آنها را از
زندان آوردند از آنها سؤ ال نمود. گفته هاى سابق خود را تكرار كردند
بعد از من سؤ ال كرد كه شما دفاع خود را بگوئيد من رو به آن دو نفر
كرده گفتم شما را به حضرت عباس عليه السلام من اصلا با شما ملاقات و
قراردادى راجع به آن شخص سارق مقتول داشته ام ؟ آن دو نفر مدتى در خود
فرو رفته بعد سربلند نم5J.انجام دهيد و مبلغ پانصد تومان هم داد و به
اتفاق آن دو نفر مهندس به تربت جام برگشتيم .
حكايت 94 -
مرحوم امير شهيدى نقل مى كردند، كه در زمان رضا شاه مرحوم سيد عباس
خان آباد آريا وزير راه وقت مورد غضب شاه واقع شد، شاه دستور داد او را
زندانى و ممنوع الملاقات نمايند. او از زندان به وسيله يكى از دوستان
به من پيغام داد براى حل مشكلش از حاج شيخ حسنعلى اصفهانى استمداد
نمايم . من هم به وسيله مسافرى پيغام ايشان را خدمت حضرت شيخ رساندم ،
ايشان فرموده بودند بگوئيد دو ختم قرآن يكى براى مؤ منين نجف و يكى
براى مؤ منين مشهد بخواند. پس از اتمام دو ختم قرآن از زندان آزاد
خواهد شد. مرحوم امير شهيدى گفتند اين خبر كه رسيد كسى نبود كه به
وسيله آن امر مرحوم شيخ را به او ابلاغ نمايم فقط سرهنگ غفارى بود كه
دوست مشترك ما بود ولى اعتقاد مذهبى نداشت . به او گفتم من كارى ندارم
كه تو اعتقاد مذهبى دارى يا نه ولى مى توانى پيغام دوستى را به دوستى
برسانى ؟ گفت بله . گفتم پس امر مرحوم حاج شيخ را به آريا در زندان
ابلاغ كن و او نيز عمل نمود. گفتند بعدا مرحوم آريا گفت من شروع به
خواندن قرآنها كردم در حالى كه هيچ راه اميدى نبود كسى هم جراءت شفاعت
نزد رضاشاه را نداشت و احتمال از بين رفتنم زياد بود. چند شب بعد ساعت
يك بعد از نصف شب بود كه مشغول ختم قرآن دوم بودم همينكه سوره ، قل
اعوذ برب الناس را تمام نمودم در اتاق باز شده افسرى وارد گرديد و گفت
آقا برخيزيد اثاث خود را هم برداريد برويم . در اين هنگام من يقين كردم
جز كشتن كارى ديگرى با من ندارند چونكه اگر اقدامى هم مى شد بايد در
روز مرا مى خواستند. به هر حال با نااميدى و ياءس از حيات لباس و كتاب
قرآن خود را برداشته به اتفاق ماءمور رفتيم در اتاق رئيس نگهبانى زندان
. سلام كردم و احترام نمودم گفت آقا الساعه از دربار تلفن كردند شما را
آزاد نمائيم و شما آزاديد مى توانيد برويد منزل اگر ماشين داريد شماره
تلفن منزل را بدهيد تا تلفن نمائيم ماشين بيايد والا با ماشين زندان
شما را ببريم گفتم ماشين دارم تلفن كردم بلافاصله ماشين شخصى خودم آمد
و رفتم منزل و بعد حتى مورد محبت شاه نيز واقع شدم .
حكايت 95 -
يكى از كارمندان عالى رتبه شهردارى نقل كرد كه به علتى مرا از شهردارى
اخراج نمودند. رفتم خدمت حضرت شيخ ايشان فرمودند نمازهايت را اول وقت
بخوان چهل روز ديگر كارت درست مى شود. مدت يك ماه گذشت اثرى ظاهر نشد
مجددا مراجعه كردم فرمودند گفتم چهل روز ديگر هر فكر كردم آثارى و
اميدى در ظاهر نبود روز چهلم در خيابان نزديك يك قهوه خانه بودم .
شهردار سابق مشهد آقاى محمد على روشن با درشكه از آن محل عبور مى كرد
بلند شده سلام كردم . درشكه را نگاه داشت پرسيد چرا اين جا نشسته اى
مگر كارى ندارى شرح حال خود را گفتم . گفت با من بيا. با ايشان سوار
درشكه شدم ، رفتيم به استاندارى و فورى دستور داد رفع اتهام از من كرده
مرا به خدمت برگرداندند درست قبل از ظهر چهلمين روزى كه مرحوم حاج شيخ
فرموده بودند حكم اعاده به خدمت مرا داده و مشغول كار شدم .
حكايت 96 -
اطلاعات هفتگى شماره 1390 جمعه 28 تيرماه 1347
شمسى :
آقاى ابوالقاسم فرزانه تحت عنوان اسرار مرگ و روح و زندگى - از كجا
آمده ايم و به كجا مى رويم با تيتر درشت در صفحه اول :
مرد بزرگى در خراسان كه ارواح را با چشم عادى مى
ديد و از وضع آنها خبر داشت :
بعد از اينكه نويسنده مى نويسد علامت كمال در قديم كشف قبور بوده است و
از شيخ بهايى و سيد محمد گيسو دراز و سهروردى تعريف و توصيف مى كند مى
نويسد:
دز زمان ما نيز افرادى نظير شيخ بهائى و سهروردى بوده اند و هنوز هم
قطعا در گوشه و كنار مانند او هستند كه حاضر نيستند خودشان را نشان
دهند. يكى از آن ها مردى بود بسيار بزرگوار كه در مشهد سكونت داشت و در
چند سال آخر عمرش به قريه (نخودك ) رفت و تقريبا بيست سال پيش ديده از
جهان بربست . ده ها هزار نفر از اهالى خراسان و شهرهاى ديگر ايران حتى
تهران - كه ايشان را ديده اند و گروه انبوهى از آنها كه از بركت وجود
ايشان از دردهاى بى درمان نجات يافته اند - با ذكر نام نخودك مى دانند
منظورم چه كسى است - ايشان كه اكنون هم در خراسان و طهران و ديگر
شهرستانها به نام شيخ نخودكى شهرت دارند بيش از چهل سال بود كه آن قدرت
روحى عجيب را داشتند اما از نشان دادن خودشان به طور بى سابقه و بى
نظير خوددارى مى كردند. فقط چند نفرى در آن سالها ايشان را مى شناختند
كه كيستند و چه مقامى دارند. بالاخره در سالهاى اخير عمرشان بود كه از
شهر مشهد به قريه نخودك رفتند و در آنجا تا اندازه اى پرده را برداشتند
و مردم توانستند گوشه اى از منزلت بى مانند ايشان را عملا به چشم
مشاهده كنند.
من در اوائل جوانى اين سعادت را داشتم كه در مشهد قريب يك سال از نزديك
و تقريبا به طور مستمر به زيارت ايشان نائل گردم . علت آن بود كه يكى
از نزديكانم كه در آن موقع سرپرستى مرا بر عهده داشت يكى از آن چند نفر
معدودى بود كه شيخ از آن ها پرده پوشى نمى كرد.
من نيز چون ديگر مردمان - در آن زمان - از اسپريتيزم فقط اسم و حرفهائى
جسته گريخته شنيده بودم اما خود ناظر واقعه اى بودم كه آنروزها مفهومش
را درست درك نمى كردم . بعد از چند سال كه با اصول اين علم آشنا شدم
تا حدى مطلب به دستم آمد. داستان از اين قرار بود كه شيخ هر موقع از
برابر يكى از حمامها عبور مى كرد حالش تا حدى منقلب مى گرديد به طورى
كه از چهره اش نمايان بود كه ناگهان دچار ناراحتى شده است . يك نشانه
ديگر دگرگون شدن حال شيخ اين بود كه مرتبا استغفار مى كرد و لااله
الاالله مى گفت اما با لحنى كه پيدا بود ناشى از تعجب و ناراحتى است .
موقعيكه علت آن دگرگونى احوال پرسيده شده شيخ گفته بود به صاحب اين
حمام كه چندى است از دنيا رفته درجه روحى پستى داده شده است . تعلق
خاطرش به دنيا و مال دنيا خيلى شديد بود و هنوز هم موقعيت خود را درست
نكرده است و نمى داند كه از دنيا رفته است و دائما سر حمام است و ناله
و افغان دارد كه چرا اموال او را تصرف مى كنند. هر وقت از جلو اين حمام
عبور مى كنيم وضع او باعث ناراحتى من مى گردد.
حكايت 97 -
يكى از اهل علم نقل مى كرد: در خدمت حضرت شيخ به قبرستانى براى فاتحه
رفتيم . شيخ به من فرمودند گوش كن از اين قبر چه صدائى مى شنوى . بر
اثر توجه ايشان شنيدم كه از آن قبر صدا مى آمد:
خيار سبز است - كاكل بسر است - بعد به قبر ديگرى اشاره كردند
شنيدم مى گفت : لااله الاالله . فرمودند صاحب قبر اول بقال بود و هنوز
با اينكه چند سال از فوت او مى گذرد خيال مى كنند زنده و مشغول فروش
خيار است . دومى مردى بود اهل دل و ذكر، در آن عالم همه مشغول ذكر حق
است .
برخى از مكتوبات حضرت شيخ قدس سره :
1 - اين مكتوب را حضرت شيخ به نواده آية
الله حاج ميرزا حسن شيرازى بزرگ اعلى الله مقامه الشريف نوشته اند:
سيد اورع اتقى عالم عامل آقاى ...
يگانه محبا! اميد است از خالق ليل و نهار و محرك فلك دوار آنكه شما را
در سلك ابرار و اخيار و محشور با شهداء دار القرار و معتصمين به آثار
ائمه اطهار گرداند بحق الحق و النبى المطلق . دلم به جانب شما نگران
است و توجهم به شما بيش از ديگران است و الشاهد على ذلك قبلك الشريف .
اوصيكبان ترفع نفسك عن هذه الدنيا الدنية فانه ليس بدار القرار و يجب
عنها الفرار و لاتمكن ممن اراد الله ان يرفعك وتريد الخلود، فانه تعالى
قال و لو شئنا لرفعناه بها ولكنه اخلد الى الارض
(28) و اسئل الله ان يريك حقيقة الدنيا حتى تفر منه
فرارا ولا تطلب منهاقرارا و صر صاحب الهمة العالية فاذا رفعت الهمة
لاتنظر الى هذه الخائس الرواجس . صاحبان همت عالى ابدا نظر به
شغلهاى خسيس ندارند و نفس خود را ارفع از آن مى شمارند.
و اقتد بآبائك الطاهرين و اسئل الله ان يدخلك فى
صراط المستقيم و يجعل كتابك فى عليين . قال ابوعبدالله عليه السلام
لولده اسمعيل يا بنى اجتهد فى تعلم علم السرفان له بركة كثيرة اكثر مما
يظن يا بنى من تعلم علم العلانية و ترك علم السر يهلك و لا يسعد. يا
بنى ان اردت ان يكرمك ربك بعلم السر فعيلك ببغض الدنيا و اعرف خدمة
الصالحين و احكم امرك للموت فاذا اجتمع فيك هذه الخصال الثلاثة يكرمك
ربك بعلم السر
(29).
2 - صورت مكتوبى است كه در پاسخ به نامه سيد الصدرالدين وصال شيرازى
مرقوم فرموده اند:
اميد از حضرت و اهب العطايا و خالق البرايا آنكه دائما موفق به توفيقات
سبحانى و مؤ يد به تاءييدات ربانى بوده باشيد. رقيمه مودت شميمه مشعر
بر سلامتى مزاج بود، حمد الهى را سبب شد. سعدى گويد هر نفسى كه فرو مى
رود ممد حيات است و چون بر مى آيد مفرح ذات پس در هر نفسى دو نعمت
موجود است ... الحال هر گاه خبر سلامتى يك از دوستان برسد نعمتى و شكرى
لازم است ، كه شكر نعمت سبب مزيد نعمت است . نوشته بوديد كه ارجاع امرى
شود. روايت است كه حضرت روح الله به حواريين فرمود:
لى اليكم حاجة يعنى حاجتى به شما دارم ،
گفتند: هر حاجتى داشته باشى حاضريم . از قرينه كلام معلوم مى شود كه
وقتى بوده كه از راه رسيده بودند. حضرت عيسى آب آورد و پاى يك يك آنها
را از گرد راه شست و پاكيزه نمود. حواريون عرض كردند كه ما براى آنكه
پاى شما را بشوئيم سزاوارتر بوديم . حضرت عيسى فرمود در اين جا نكته اى
است وآن اينست كه وقتى من از دنيا رفتم بالضروره شما بر مردم رياست
خواهيد يافت ، به اين وسيله خواستم به شما بفهمانم كه توقع خدمت از كسى
نداشته باشيد بلكه خادم همه مردم باشيد. حضرت اميرالمؤ منين عليه
السلام در وصاياى خويش به حضرت امام حسين عليه السلام مى فرمايند:
و راح الاخوان فى الله يعنى با برادران
خود سختى مكن و مشكلى را بر آنها تحميل منما. لذا به دستور آن دو بزرگ
خوش ندارم كه درباره امور دنيا امرى بنمايم ، و اگر بفرمائيد كه آخر
رابطه اى باشد، عرض ميكنم آنچه را خداوند امر نموده است :
و لقد وصينا الذين اوتوالكتاب من قبلكم و اياكم
ان اتقوا الله
(30).
يك چشم زدن غافل از آن ماه نباشد
|
شايد كه نگاهى كند آگاه نباشيد
|
نخست موعظه پير مى فروش اين است
|
كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
|
اميد است در صراط مستقيم ثابت باشيد. در نماز كه قرة العين پيغمبر (ص )
است اهمام داشته باشيد. در هر حال از خدا غافل مشويد:
3 - اين نامه پاسخى است به نامه يكى از ارادتمندان :
در عين تنگدستى در عيش كوش و مستى
|
كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
|
خط شما رسيد و مطالب شما معلوم گشت . آن دعا و قرائت آيه هم براى
بازگشت به مناصب صورى و هم براى رسيدن به عوالم معنوى مفيد است .
همه يا الله مى گويند و هر كسى مطلبى را مد نظر گرفته است . يكى دنيا
مى خواهد و يا الله مى گويد ديگرى عقبى مى خواهد و يا الله ميگويد، و
آن هم كه مولا مى خواهد يا الله ميگويد. مرا دلى است كه از يار، يار مى
طلبد.
خدا زهد از تو حور ميخواهد قصورش
بين
|
به جنت مى گريزد از درت يارب شعورش
بين
|
در ديارى كه توئى بودنم آنجا كافى
است
|
آرزوى دگرم غايت بى انصافى است
|
هست صحرا و ربود سم الخياط
(31)
|
هر كس مطلوبى دارد و طالب همان مطلوب است . همت را بايد عالى كرد و
طالب مطلوبى شد كه اگر او را بيابى . و هيچ چيز ديگر نيابى همه چيز را
يافته باشى ، نه آنكه طالب مطلوبى باشى كه اگر هم او را بيابى گويا كه
هيچ نيافته اى فان المؤ من يطير بهمته كما ان الطائر بجناحيه
(32) بارى نوشته بوديد كه استعفا دادم ، اگر بتوانيد
مقام منيع را درك نموده ايد اعانك الله و هديك
(33) اما در مورد مساءله تهران ، به اختيار نبوده و
بلكه مقهور بودم ، اينست كه زود حركت كردم و مجال ديدن هيچكس حاصل نشد
و همه گله مند گشتند، ولى به همه اطلاع دادم كه مجبور بودم ، والا گفت
:
شهريست پر كرشمه و خوبان ز شش جهت
|
دستم تهى است ورنه گرفتار هر ششم
|
بارى اگر بتوانيد در اين آخر عمر كار خود را ترك كنيد
برو به ميكده و سر به پاى خم بسپار
چون پير شدى جامى در ميكده داخل شو
|
كاين علت پيرى را خمهاى شراب اولى
|
ورنه ادهم وار سرگردان و دنگ
|
ملك را برهم زدندى بى درنگ
|
در مورد ذكر، در آغاز، چند صلوات فرستاده و دل را حاضر كنيد و بعد
مشغول ذكر شويد.
خوش آنكه دلش ز ذكر پر نور شود
|
وز پرتو ذكر نفس مقهور شود
|
انديشه كثرت از ميان برخيزد
|
سخن مردان خداى تمامى ندارد، يا على مددى
4 - اين نامه را حضرت شيخ قدس سره در پاسخ نامه و درخواست يكى از
ارادتمندان خويش مرقوم فرموده اند.
بسم تعالى شاءنه . يا اخى و رفيقى و يا صاحبى و
شفيقى قد قراءت كتابك و فهمت خطابك و علمت مرجعك و ايابك فطفقت بالجواب
، ولم يهى ء لى الاسباب حتى يكون توافقا بين الوسيله و الجواب فاقول
مستعينا بالله ايهاالراكب بر ذون ابى عصام و المكترى من مكار كانه حمار
دق باللجام تفكر فى ابتلائك بالاراذل و اللئام سببه ما كان الا كفرانك
صحبة الاخيار و الكرام فابتلاك الله باللئام حتى تعرف قدر صحبة الكرام
و اما شفائ غليلك بالخيار ففى ذلك ايضا: نكتة التعلم ان الحرارة التى
حصلت فى المزاج من مصاحبة الاشرار لايفى ء الاببرد صحبة الابرار و
الاخيار و اما قولك ان ساعدت الاستخارة اما سمعت قول القئل الذى كان من
الاحرار در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست .
و اماقولك طفقت فى اكل الخيار بالاختيار فاعلم
ان هذه الاختياره عين الاضطرار فان الحرارة قد اضطك فى اكل الخيار
فتفكر و اعلم ان هذه الاختيار عين الاضطرار و استشهد ايضا لك بقول
الاخيار
اين جفاى خلق با تو در جهان
|
گر بدانى گنج زر باشد نهان
|
خلق را با تو كج و بدخو كند
|
تا تو را ناچار رو آنسو كند
|
فترق مثل البقه من هذه المرتبة الثقة و اللقة الى مرتبة حقة و انظر
بعين بصيرتك لابعين بصرك فتفكر فى جولان نظرك و استمع قول المنادى
: چشم دل باز كن كه جان بينى
|
فاذا قطعت هذه المفاوز و الفيا فى و التلال و
الاوادى تفوز بعالم وسيع و تجوز من المهالك و الضيق والفظيع فترى
الحدائق و الاشجار و تصل الى العيون والانهار و لن تصل الى حقايق
الشقايق و شقايق الحقايق حتى تنقطع عن هذاه العلائق و العوائق و تقطع
نفسك عن العلائق و العوائق ، و لنعم ما قال شيخ الطريقة و مفتى الشريعه
، و صاحب الحقيقة :
از حقيقت بر تو نگشايد درى
|
زين مجازى مردمان تا نگذرى
|
فما دام نظرك الى الرقيقة ناظرة فاعلم ان صفقتك
خاسرة و مبانيك داثرة و وجهك فى القيمة باسرة تظن ان تفعل بها فاقره
فجاف جنبك عن هذه الدار الداثرة و توجه الى الدار الاخرة حتى يصير وجهك
ناضرة و الى ربك ناظرة و فى هذا المقام يصح الكلام ان تقول الحمدلله
الذى اذهب عنا الحزن فان هذه الدار دارالخزن ، و المحن فكيف تقول مادام
مقامك فيها الحمدالله الذى اذهب عنا الحزن فكرر فى هذه الوريقة بصرك و
حول فى معانيك بصيرتك و نظرك لعلك تصل الى بعض ما حققته و رقمته لك لعل
الله يحدث بعد ذلك امرا و تفكر فى التماس دعائك ان لايكون مثل باقى
ادعائك بل دع اللفظ و ادع المعنى فان المعنى من كل لفظ هو المعنى و ففى
هذا المقام قد جف القلم و سكن القدم فان تك اهلا ففى هذا كفاية و
الحمدلله اولا و آخرا والسلام على من اتبع الهدى . كتبه العبد الجانى
الفانى حسنعلى الاصفهانى فى غاية العجلة
ترجمه :
به نام او كه شوكت و شاءنش بس ارجمند
است . اى برادر و رفيق و همراه و دوست مهربان من ! نامه تو را خواندم و
گفتارت را دريافتم و حال و بالت معلومم گرديد. به پاسخ نامه ات با
فقدان اسباب لازم ، كه موجب هماهنگى مرقومه و جوابش مى شود، مبادرت
نمودم . اينك با استعانت از خداوند متعال ، معروض ميگردد: اى سواره بر
اسب ابى عصام كه آنرا مكارى كرايه كرده اى ، و آن همچون الاغى است كه
به سبب لگام دهانه اش از رفتن بازمانده است ، درباره ابتلاء و
گرفتارى خود در چنگ مردمان پست و فرومايه بينديش . پس بدون ترديد چنين
ابتلائى به سبب كفران نعمتى است كه در مصاحبت اخيار و بزرگان كرده اى .
به مكافات آن خداوند متعال ، تو را گرفتار فرومايگان نمود تا شناساى
قدر و ارزش مصاحبت عزيزان و بزرگواران باشى . اينكه شفاء تو از بيمارى
عطش در استفاده از خيار است ، در آن اشارتى است تا بدانى كه حرارتى كه
بر اثر مصاحبت با مردمان بد و شرور در مزاج آدمى پديد مى آيد جز به
وسيله سردى و برودت مصاحبت با نيكان و مردم صالح ، زائل نمى گردد.
(توضيح آنكه كلمه خيار به معنى مردمان نيك نيز هست ) و اما سخن تو كه :
اگر استخاره مساعدت و يارى نمايد... آيا نشنيدى سخن آن آزاده را
كه گفت :
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
گفته بودى كه : اختيار خوردن خيار كردم ؛بدان كه اختيار، عين
اضطرار است ، و حرارت مزاج ، تو را در خوردن خيار، ناچار كرده است . پس
انديشه كن و بدان كه اين چنين اختيار عين اظطرار است ، و نيز از سخن
براى تو گواه مى آورم :
اين جفاى خلق با تو در جهان
|
گر بدانى گنج زر باشد نهان
|
خلق را با تو كج و بدخو كند
|
تا تو را ناچار رو آنسو كند
|
پس همچون پشه از اين مرتبه مورد اعتماد و ماءنوس خود به سوى مرتبه
بالاترى كه مرتبه حق است ترقى نموده و با چشم دل و نه با چشم سر بنگر،
پس در گردش نظر خويش انديشه نما و بشنو كه چه مى گويند:
چشم دل باز كن كه جان بينى
|
چون با پاى سلوك ، بيابانهاى خشك و بلند و پست اين باديه را پيمودى به
جهانى گسترده خواهى رسيد و از مضايق و مهالك ، رهائى خواهى يافت و به
باغستانها و درختان و چشمه ها و جويباران معنى دست خواهى يافت . اما
بدان كه وصول به اين حقايق شقايق و آن شقايق حقايق ، جز با بريدن از
وابستگى ها و علائق دنيوى حاصل نشود.
شيخ طريقت و مفتى شريعت و صاحب حقيقت چه نيكو فرموده است
از حقيقت بر تو نگشايد درى زين مجازى مردمان تا نگذرى
ليكن مادام كه چشم بر اين متاع بى قدر و اين دنياى پست ، دوخته دارى ،
بدان كه معامله تو با زيان همراه ، و اساس حيات معنويت هم عنان تباهى
است . و روى تو در قيامت عبوس خواهد بود و گمان مبر كه زيركانه عمل مى
كنى پس از اين خانه هلاكت پهلو تهى كن و روى به سوى خانه آخرت نما تا
روى تو خرم گردد و ديده ات به سوى پروردگار ناظر و روشن شود و در اين
مقام است كه توانى گفت : حمد و سپاس خداوندى را كه حزن و اندوه از صفحه
دل ما زدود، اما تا وقتى كه در اين دنياى دون كه خانه حزن و محنت است ،
مقام گزيده اى چگونه مى توان دعوى كرد كه : حمد و سپاس خداوندى را
است كه حزن و اندوه ما را زائل ساخت .
پس مكرر در اين نامه بنگر و نظر و بصيرت خويش در معانى آن بگمار، شايد
كه به معانى برخى از آنچه براى تو نگاشتيم ، دست يابى و شايد كه خداوند
بعد از آن ، گشايشى در كار فراهم فرمايد. و نيز در التماس دعاى خويش
انديشه كن ، مبادا همچون ديگر دعاوى تو باشد. از الفاظ بگذر و دل در
معانى بند كه منظور از گفته ها مفاهيم و معانى است . اينك مركب قلم به
خشكى گرائيد و قلم از حركت باز ايستاد. پس اگر تو اهل و شايسته هدايت
باشى همين مقدار از سخن ، تو را كفايت مى كند. مطلق حمد و ثنايش ، در
آغاز و انجام ، از آن خداوند است و سلام بر آن كسى كه طريق هدايت
پيمايد. اين نامه را بنده جانى فانى حسنعلى اصفهانى در نهايت عجله و
شتاب تحرير نمودم .
5 - اين نامه نيز به قلم مبارك حضرت شيخ در جواب نامه يكى از شيوخ عرب
كاظمين كه مورد غضب ملك فيصل قرار گرفته بود و متوسل به حضرت شيخ
گرديده نگاشته شده است :
السلام عليك يا شجرة الطور و الكتاب المسطور
اكسير العرفاء و معيار نقود الاصفياء و رحمة الله و بركاته ثم السلام
علينا و على عبادالله الصالحين سيما الاخ الاعز الكريم . عبدالكريم و
بعد فقد بلغنى كتابك و فهمت كلامك و بلغت مرامك فاسئل الله العظيم ثم
نتوسل بنبية الكريم و آله الامجاد الفخيم ان يصلح اموركم و يرجعكم الى
دوركم و يمن عليكم بنعمه الظاهرة و الباطنة كما وعد فى كتابه الكريم و
خطابه الجسيم و نريد ان نمن على الذين استضعفوا
فى الارض و نجعلهم ائمه .. ثم لايخفى على جنابكم ان استعينوا فى
كل الامور الصعبه باربابها و اءتواالبيوت من ابوابها و كلام سيد
الاولياء ارواحنا له الفداء استعينوا على حوائجكم بالكتمان ان يكون
اموركم مكتوم من كل احد حتى خلص اخوانكم . ففى اظهار الامور مفاسد
عظيمة ثم اعلم يا اخى كتبتم ان لى يدا فى الروحانيات ليس هكذا قال سيد
الموحد عليه سلام رب العالمين الهى كم من قبيح سترته و كم من عثار
وقيته و كم من ثناء جميل لست اهلا له نشرته . هذا فعل رب العالمين و ظن
اخوانى المؤ منين و الا لسان حالى و مقامى الى سيدى ناطق بهذه الفرده
بالفارسيه :
بد نائت و رذالت بجهان چون من سگى
نه
|
شرفى ندارم الا كه تو راى خانه زادم
|
و ليس فى غير هذا ثم اعلم ان الله تعالى امر
باتيان بابه ، ثم قال : وابتغوا اليه الوسيلة
: فوجب على جنابك ان يتوسل الى ائمتنا و انى اساعدكم علما و
عملا اما عملا: فكتبت لكم دعاء و ارسلته اليكم ان يكون معك .
و الثانى ان جنابك قد علمت و سمعت ان المرحوم المبرور قدس سره السيد
مرتضى الكشميرى كان من علماء النجف حين وقوفى بها و قد استفدت عند
جنابه و هو سيد جليل بارع فى العلم و كان فريدا فى عصره مستجاب الدعوة
و سمعت اليوم ان اولاده كانوا فى عسر شديد و كان اليوم ابنه الاكبر آقا
سيد محمد حفظه الله فى غاية الزهد و التقوى و توسل الى جنابة ليتوسل
الى جده سلطان الاولياء ليرد سلطنتكم ثم و ابعث اليه شيئا بعنوان النذر
و الهدية لانهم سمعت كانوا فى غاية العسرة ثم توسل الى سيدتنا المظلومة
المعصومة و كلما تبعث الى السيد محمد كان بعنوان النذر للحضرات
الفاطميه و توسل كل ليلة الجمعه و الاثنين بساعة قبل طلوع الفجر
بركعتين المنسوبة اليها الاولى بعد الحمد مائة مرة سورة القدر سورة
التوحيد وبعد الصلوة تسبح تسبيحها ثم الصلوة مائه مره ثم تسجد و تهدى
ثوابها الى روحها و تقول الهى به حق هذه المظلومة ارفع عنا هذه الظلم
ثم تقراء كل يوم بعد صلوة الصبح مائه و عشره مره يا قاهر العدو، فى كل
شهر او شهرين تبعث احدا اليه و تكتب اليه و تساله التوسل الى جده و
تنذر له نذرا: اذا اصلح الله اموركم تبعث اليه فان شاء الله يصلح
اموركم و يرجعون الى مقامكم و دوركم انشاءالله