حكايت 63 -
نيز سيدى از خانواده محترمين مشهد مى گفت : نزديك چهارده سال بود كه از
مشهد به تهران رفته بودم و در سنه 1317 براى زيارت به مشهد مراجعت كردم
و همشيره ام همسر مرحوم نظام التوليه امانتى به من سپرد كه در مشهد به
مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة الله عليه برسانم . بارى در همان نخستين روز
ورود به مشهد به قريه نخودك رفتم و امانت
را در خانه مرحوم شيخ دادم و گفتم كه اگر فرمايشى نيست ، به شهر
بازگردم . حاج شيخ پيغام دادند كه داخل خانه روم پيش خود انديشيدم كه
من مردى آلوده به گناهم و قابليت محضر آن مرد بزرگ را ندارم ، و از
ملاقات با ايشان خجل بودم و به همين سبب گفتم : من كارى ندارم اگر
ايشان را فرمايشى نيست ، بازگردم ، اين بار هم قاصدى از طرف ايشان
بيرون آمدم و گفت : حضرت شيخ مى فرمايد: ما را با تو رفت و آمدى داشت ،
اشتباه كرده اند، اما چون به خدمت رفتم مرا نام بردند و از من و برادرم
احوالپرسى كردند و آنوقت دريافتم كه ايشان اشتباه نكرده اند، سپس به من
فرمودند: فلانى ، اگر بى عارى هاى جهان را تقسيم مى كردند، بيش از اين
سهم تو نمى شد، ديگر بايد كه از معصيت و گناه توبه كنى ، چرا در نماز
خود كاهلى كرده اى ؟ بايد كه از اين پس در اين كار اهتمام كنى . بى
درنگ پذيرفتم و پس از آن فرمودند: بايد كه از شرب خمر احتزار جوئى .
اين را نيز در باطن خود قبول كردم كه ديگر گرد اين كار نگردم . آنگاه
فرمودند: بايد كه از زنهاى بدكاره چشم بپوشى ، اما از فرط آلودگى و
علاقه اى كه به اين عمل زشت داشتم نتوانستم بپذيرم كه از آن عمل نيز
اجتناب خواهم كرد و پيش خود انديشيدم كه با متعه كردن آنان ، مشكل اين
معصيت را حل خواهم كرد. ناگهان حضرت شيخ فرمودند: زنهاى بدكاره رعايت
عده نمى كنند و به اين سبب متعه كردن آنها هم رفع اشكال نمى كند. بايد
صرفنظر كنى و به شهر بازگرد و غسل توبه به جاى آر و به زيارت حضرت امام
رضا عليه السلام مشرف شو و بليط مراجعت به تهران را همين امروز تهيه كن
كه فردا عصر بازگردى و در گاراژ دو اتوبوس آماده رفتن به تهران است ،
با نخستين اتوبوس كه نو و تازه است مرو و با اتوبوس ديگر كه اندكى كهنه
تر است حركت كن . عرض كردم : من چهارده سال است كه از مشهد دورم . اينك
يك روز بيش نيست كه آمده ام و هنوز موفق به ديدار خويشان و آشنايان هم
نگرديده ام فرمودند: صلاح تو در اينست كه بازگردى و فردا عصر در شهر
نزد من بيا تا به تو دستورى دهم و پس از آن به تهران بازگرد. خواهى
نخواهى طبق دستور حضرت شيخ عمل كردم و فرداى آن روز به خدمتش رفتم و
دستورى فرمودند و غروب همانروز با اتوبوس دوم به جانب تهران حركت كردم
اما چهار فرسنگ از سبزوار نگذشته بوديم كه ناگهان ديدم اتوبوس اول چپ
شده و مسافرين و سرنشينان آن خون آلوده و مجروح شده اند. چند تن از
آنان را با اتوبوس ما به بيمارستان سبزوار رسانيدند. آن وقت دانستم كه
سر دستور حضرت شيخ در حركت با اتوبوس دوم اين بوده است . اما چون به
تهران رسيدم ، ملاقات دوستان پيشين دست داد. مرا با خود به كافه اى در
ميدان توپخانه بردند و نيمه شب مست و لايعقل از آنجا بيرون آمدم . چون
به زنى دسترسى نبود، ناچار پسر هرزه اى را با خود به خانه بردم ، ليكن
از فرط مستى بى آنكه عمل خلافى از من سر بزند، لباس پوشيده روى تخت
دراز كشيدم ، اما هنوز خوابم نبرده بود كه ناگهان مرحوم حاج شيخ را
ديدم كه بر بالين من ايستاده اند و مى فرمايند: ابوالقاسم ، خجالت نمى
كشى ؟ حيا نمى كنى ، مگر تو توبه نكرده بودى و به همين زودى توبه خود
را شكستى ؟ و مى خواهى گناهى بدتر از زنا مرتكب شوى ؟ از اين گفته ها
به خود آمدم و چشمهاى خود را ماليدم كه شايد خواب آلوده و مستم و اين
منظره در جلوى چشمم تجلى كرده است ليكن ، ديدم خواب آلودگى نيست و به
حقيقت حاج شيخ بر بالينم ايستاده اند و سخت بر من مى تازند من از شدت
ترس سراپا لرزان بودم ، اما پس از چند لحظه حاج شيخ در را محكم به هم
كوفتند و خارج شدند، به طورى كه آن پسرك از صداى در3Ttéدارى3T,يم5J.كه
با اينهمه آلودگى كه دارم و با اين گناهان و معاصى ، در درگاه حضرت
باريتعالى چه حالى خواهم داشت و چگونه در من مى نگرد؟ در پاسخ براى من
مرقوم فرمودند:
آلايشى به دامنت ار هست باك نيست
|
زيرا از اصل پاكى و از نسل حيدرى
|
حكايت 64 -
آقاى محمد جعفر لؤ لؤ ئيان مى گفت كه مدتى ساكن زاهدان بودم و سپس به
هندوستان مسافرت كردم ، روزى به مقبره سيد جلال الدين حيدر رفته و در
آنجا به خانقاهى وارد شدم كه درويش جوانى بر تخت نشسته بود و قريب به
صد نفر به احترام در مقابل او ايستاده بودند. وقتى سلام كردم درويش
جوان كه قطب آنان بود مرا پذيرت و در كنار يكى از دراويش جاى داد و
دستور داد كه چاى بياورند. چاى را كه آوردند، ديدم چاى سبز است با خود
انديشيدم ، كه خوب بود چاى سياه مى آوردند. درويش از نيت من آگاه شد و
بلافاصله دستور داد چاى سياه بياورند. هنگام شب ، اطاقى را مخصوص من
معين كرد و دستور پذيرائى داد. آن شب را تا صبح بيدار بودم و همواره
خود را سرزنش كردم كه چرا عوض رفته به مشهد و زيارت حضرت رضا عليه
السلام به اينجا آمده ام ، و آنهم نزد جوانى كه معلوم نيست داراى چه
احوالى است . هنگام صبح درويش جوان مرا احضار نمود و گفت : ما كه تو را
نخواستيم ، خودت آمدى ، پس چرا شب گذشته به ما بد گفتى ؟ از اين واقعه
فهميدم كه درويش از تمام خاطرات قلبى من مطلع است . آنگاه به من گفت :
تو چرا خدمت حاج شيخ حسنعلى اصفهانى در مشهد نرفتى ؟ عرض كردم : من
ايشان را نمى شناسم فرمود: حاج شيخ حسنعلى پيرو مقتداى همه ما است سه
روز در آن خانقاه ماندم و شب چهارم به سيد جلال الدين حيدر متوسل شدم .
هنگام صبح درويش جوان به من گفت : تو شب گذشته به مقام بالاترى متوسل
شدى و كار تو از دست من خارج شد. دستورى به من داد و فرمود: به مشهد،
خدمت حاج شيخ حسنعلى در نخودك برو و ايشان را زيارت كن . سپس گفت :
پسرت مهدى امروز از زاهدان به مشهد رفت . در بين راه كمك راننده ظرف
غذاى او را برداشت و غذاى او را خورد و ظرف را در بيابان پرت كرد و به
پسرت گفت ظرف غذايش گم شده است و نيز در بين راه كلاه او را باد برد و
به محض ورود به مشهد پنج تومان داد و كلاهى خريد. پس از مراجعت از
هندوستان ، به مشهد وارد شدم . وقتى جريان گم شدن ظرف غذا و باد بردن
كلاه را از پسرم سؤ ال كردم ، ديدم كه وقايع همانگونه بوده است كه آن
درويش برايم گفته بود چند روز بعد از ورودم به مشهد، يك روز صبح كه با
زنم تلخى كرده و با عصبانيت از خانه خارج شده بودم ، به فكرم رسيد كه
به نخودك خدمت حاج شيخ حسنعلى بروم . وقتى به درب منزل ايشان رسيدم و
در زدم ، كسى پشت در آمد و گفت چه كسى را مى خواهيد؟ گفتم حاج شيخ را
مى خواهم ببينم . او قدرى تاءمل كرد و سپس گفت : ايشان به شهر رفته اند
و منزل نيستند. من مظنون شده و با خود گفتم : حتما ايشان منزل بوده و
نخواسته اند مرا بپذيرند، اينهم مرد خدا! سپس به شهر بازگشتم دو روز
بعد، سير تاجرى بنام آقا سيد على اصغر اعتماد زاده به ديدن من آمدو گفت
: حاج شيخ حسنعلى اصفهانى تو را احضار كرده اند، پرسيدم : ايشان از كجا
مى دانست كه من امر كردند كه به تو اطلاع دهم كه فردا در نخودك خدمت
ايشان بروى به حسب دستور، فرداى آنروز خدمت ايشان شرفياب شدم . پس از
آن كه سلام كردم ، ايشان فرمودند: كسى كه مى خواهد به ديدن دوست برود،
بايد با حالى خوش و فكرى سالم باشد. تو با زنت دعوا كرده و با عصبانيت
به ديدن من آمده بودى ، وقتى هم ما نبوديم ، پيش خود فكر كرده اى كه
حتما در خانه بوده ايم و تو را نپذيرفته ايم ، آنگاه مى گوئى : اينهم
مرد خدا! از اين جريان سخت به حيرت افتادم پس از آنكه مدتى با ايشان
صحبت كردم ، به من فرمودند: هم اكنون با عجله به شهر برو و در منزلت
هرچه نامه و كاغذ دارى بسوزان و خاكستر آن را در پارچه اى ببند و در
چاه آب بينداز. پرسيدم چرا؟ فرمودند: صلاح تو در آن است ، زيرا تا
يكساعت ديگر ماءمورين شهربانى به خانه تو خواهند آمد. من بى اختيار از
جا حركت كردم و باعجله به شهر آمدم و آنچه را كه حاج شيخ دستور داده
بودند انجام دادم .اندكى بعد ناگهان ماءمورين شهربانى به خانه من
ريختند و هر چه جستجو كردند چيزى نيافتند، و من از اين مخاطره نجات
يافتم . هنگام شب در عالم رؤ يا ديدم كه در منزل ما مجلس روضه منعقد
است و بيرقهاى سبز بسيارى در آن برافراشته است . ناگاه عده اى وارد
شدند و بيرقها را ج3T,ي´ê5J.منزل هرچه جستجو كردم دستور درويش را
نيافتم و فهميدم كه به سبب اضطراب خاطر، اشتباها دستور مزبور را با
ساير كاغذها سوزانده ام .
حكايت 65 -
آقا سيد مهدى هزاوه اى گفت : چند سال ، قبل كه به مشهد رفته بودم ،
همواره پس از تشرف به حرم مطهر، بر حسب سابقه ارادتى كه داشتم در كنار
مقبره حاج شيخ حسنعلى اصفهانى رحمة الله عليه نيز ساعتى مى نشستم و
فاتحه قرائت و طلب مغفرتى براى آن مرحوم مى كردم . در يكى از روزهاى
شخصى را ديدم كه در كنار مقبره آن مرحوم با توجه خاصى مى كردم در يكى
از روزها شخصى را ديدم كه در كناره مقبره آن مرحوم با توجه خاصى فاتحه
مى خواند و از فقدان آن عزيز گريان و نالان بود. حال آن مرد در من
بسيار اثر كرد، بنحوى كه مجبور شدم تا خاتمه كارش در آنجا توقف كنم
هنگاميكه عزم رفتن كرد جلو رفته و سلام كردم و گفتم : گويا سبب اين
گريه و ناله امر فوق العادى است ؟ در پاسخ گفت : همين طور است چند سال
قبل عيال من مبتلا به زخم خنازير شد. صرفنظر از اينكه هر چه داشتم صرف
معالجه او كردم ، پرستارى چهار بچه و دلدارى و پرستارى آن مريضه نيز
مرا از كارم بيكار كرد و در نتيجه دچار نهايت عسرت و فقر و زندگى فلاكت
بارى شدم . روزى يكى از آشنايان مرا خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة
الله لعيه راهنمائى كرد. پس از شرفيابى مفصلا عرض حال خود را به محضر
آن مرد بزرگ معروض داشتم . در آن وقت ايشان چشمها را روى هم گذاشته
بودند و به ظاهر چنين مى نمود كه ابدا توجهى به عرايض اين بنده نفر
نموده اند. لذا بنده كه خود را از اين راه ماءيوس ديدم قصد مراجعت كردم
. در همين موقع ايشان چشم گشودند و فرمودند: روز چهارشنبه آخر سال چيست
و در اين مدت چكار كنم ؟ فرمودند: همان كارى كه تا كنون مى كرده اى .
روز مقرر با مختصر خرمايى شرفياب شدم . ايشان هفت دانه از خرماها را در
مشت گرفته و چيزى خواندند و بر آنها دميدند و فرمودند: آن مريضه روزى
يكدانه از اين خرماها را تناول كند و پس از آن تا وقتى زنده است خرما
نخورد. سپس بقيه خرماها را به بنده رد كردند و مرخص شدم . به فاصله سه
چهار روز هنوز خرماها تمام نشده بود كه مريضه شفا يافت و زندگى تازه اى
را از سرگرفتيم و بحمدالله و المنه خودم و عائله ام در حال حاضر زندگى
بسيار مرفه و خوبى داريم . سپس گفت : حالا تصديق خواهيد كرد كه هر
قدر از فقدان اين مرد بزرگ بنالم حق دارم .
حكايت 66 -
جناب آقاى شيخ محمد مهدى تاج كه از وعاظ محترم طهرانند نقل كردند كه
يكى از تجار محترم طهران مى گفت باغى در شميران خريدم كه از نظر آب در
مضيقه بود و لوله كشى آب هم نبود. لذا ناچار شديم در يكى از نقاط باغ
چاه عميقى حفر كنيم و به وسيله موتور آب در آورديم و باغ را مشروب
سازيم . اما هر نقطه باغ را كه حفر كرديم به آب نرسيديم ، و با وجود
آنكه مبالغ زيادى صرف اين كار كرديم ، نتيجه اى عايد نشد. تا آنكه در
اين خلال ، به قصد زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام ، عازم مشهد شدم
، در آنجا به علت سابقه آشنايى كه با مرحوم حاج شيخ حسنعلى رحمة الله
عليه داشتم به زيارت آن مرد بزرگ رفتم . ضمن شرفيابى ، رجيان حفر چاهاى
متعدد و بى نتيجه ماندن آنها و خسارتهاى وارده را عرض و از ايشان
استمداد كردم . ايشان فرمودند: من دستورى مى دهم اگر طبق آن دستور مى
دهم اگر طبق آن هر نقطه از باغ را حفر كنيد به آب مى رسيد و هيچگاه هم
خشك نمى شود و تمام نياز شما را كفايت مى كند، مشروط بر اينكه شيرى هم
در خارج باغ بگذاريد تا مردم رهگذر و همسايه ها نيز از آن آب استفاده
كنند. شرط مزبور را پذيرفتم . سپس ايشان قطعه كاغذى برداشتند و چند
جمله دعا روى آن نوشتند و به من دادند و فرمودند: هر نقطه را كه
خواستيد حفر كنيد ابتدا اين كاغذ را در آنجا بگذاريد و سپس شروع به به
حفارى كنيد و هنگامى كه به آب رسيديد اين كاغذ را در چاه بيندازيد.
وقتى به تهران مراجعت كردم طبق دستور ايشان عمل كردم و در اولين حفارى
به آب رسيدم ، و هم اكنون سالها است كه از اين چاه بهره بردارى ، مى
كنيم و با وجود آنكه در تابستان گاهى روزانه چند ساعت به وسيله موتور
از اين چاه آب مى كشيم ، اما تا كنون هيچگونه نقصانى در ميزان آب آن
پديده نيامده است . همانطور كه دستور فرموده بودند شيرى پشت ديوار باغ
نصب كرده ايم كه عموم مردم از آن استفاده مى كنند.
حكايت 67 -
همچنين آقاى حاج شيخ محمد مهدى تاج اظهار مى داشتند: يكى از حكاياتى كه
از مسموعات اين حقير است و به انحاء مختلف نيز آنرا نقل كرده اند،
داستان مرحوم شيخ ابراهيم ترك ، اين داستان در كتاب
التقوى و ما ادريك ماالتقوى كه در احوال
مرحوم حاج شيخ محمد تقى بافقى يزيدى رضوان الله تعالى عليه نوشته شده
نيز آمده است ، و هم ايشان در كتاب توسلات يا
راه اميدواران به ذكر آن پرداخته اند. داستان از اين قرار است
كه شخصى به نام شيخ ابراهيم ترك به زيارت و آستان بوسى حضرت ثامن الحجج
عليه السلام شرفياب مى شود و مدت زيادى در آنجا توقف مى كند و تا آنكه
پولش تمام مى شود و براى مراجعت و تهيه سوغات براى اهل و عيال خود معطل
مى ماند. وى مى گويد: به منظور تاءمين درآمد مديحه اى درباره يكى از
بزرگان شهر(استاندار) ساختم تا از او صله اى دريافت كنم اما بعد به
قلبم خطور كرد كه در جوار قبر حضرت رضا عليه السلام سزاوار نيست ، كه
مداح ديگرى باشم و از غير آن حضرت حاجتى بخواهم . فورا استغفار كردم و
مديحه اى به نام حضرت رضا عليه السلام ساختم و به حرم مطهر وارد شدم .
پس از زيارت عرض كردم : آقا مديحه اى براى شما سروده ام و انتظار صله
دارم . آنگاه آهسته آن مديحه را خواندم . سپس نزديك ضريح مقدس رفته و
بر آن بوسه داده و عرض حاجت كردم . پس از قدرى توقف نتيجه اى حاصل
نشد و صله اى دريافت نكردم . ناراحت شدم . عرض كردم : اى آقاى اگر من
اين اشعار را براى كسى غير از شما مى خواندم ، صله و انعام من حتمى
بود، ولى از سوى شما خبرى نشد. با ناراحتى از حرم بيرون آمدم و چون
خواستم از در صحن بيرون روم ناگاه شيخ جليل القدرى را ديدم كه جلو آمدم
و با من مصافحه كرد و گفت : صله و انعام حضرت را بگير و ديگر با امام
گستاخانه سخن مگو! پس از مصافحه پاكتى را در دست ديدم ، اما از هيبت آن
آقا سخنى نگفته و رد شدم . پاكت را كه باز كردم مبلغ يك صد و بيست
تومان پول در آن بود كه تمام مخارج بعدى مرا كفايت مى كرد. پس از چند
دقيقه از وقوع اين ماجرا، براى شناختن آن شيخ بزرگوار نزديك به صحن
رفته و از خادمى كه ناظر و شاهد ملاقات من با آن مرد بزرگ بود پرسيدم :
اين بزرگوار كه با من مصافحه كرد كه بود؟ او پاسخ داد: ايشان آقاى حاج
شيخ حسنعلى اصفهانى هستند كه با حضرت رضا عليه السلام ارتباط مستقيم
دارند.
حكايت 68 -
همچنين آقاى تاج نقل كردند كه روزى بر سر منبر به مناسبتى از كرامات
مرحوم آقاى شيخ حسنعلى اصفهانى رحمة الله عليه ياد كردم . وقتى از منبر
پائين آمدم شخصى نزديك آمد گفت : آيا شما مرحوم حاج شيخ را ديده بوديد؟
گفتم : خير. گفت : من ايشان را زيارت كرده بودم و حكايت از ملاقات خود
با آن بزرگوار دارم . وقتى به اتفاق چند نفر از دوستان به قصد زيارت به
مشهد رفته بوديم . پس از ورود، دوستان اظهار داشتند كه براى زيارت حاج
شيخ حسنعلى اصفهانى و رفع برخى از حوائج قصد رفتن به نخودك را دارند و
از من هم دعوت كردند كه با ايشان بروم .اما من گفتم : كسى كه خدمت حضرت
رضا عليه السلام مشرف شده است نبايد به غير آن حضرت متوسل شود. من از
رفتن امتناع كردم . آنها اصرار ورزيدند و گفتند: شما موافقت كنيد با ما
بيائيد، ولى از ايشان درخواست مكنيد. من نيز قول كردم و همراه آنها
رفتم . خدمت ايشان كه رسيديم ، دوستان حوائج خود را به عرض ايشان
رساندند و جواب گرفتند. من دورتر ايستاده و ناظر آنان بودم كه در اين
موقع حاج شيخ مرا صدا زدند و سر به گوش من گذاشتند و فرمودند: چه كسى
گفته است كه ديدار حاج شيخ با زيارت حضرت رضا عليه السلام منافات دارد؟
حكايت 69 -
به خاطر دارم كه شخصى از تهران آمد و خدمت پدرم رحمة الله عليه رسيد و
عرض كرد كه دزد به خانه من آمد و تمام اثاثه منزلم را برده است . ايشان
تاءملى كردند و فرمودند: امروز به طرف تهران حركت كن و صبح چهارشنبه
قبل از طلوع آفتاب به ميدان حسن آباد برو و سمت شرقى خيابان بايست . در
آن هنگام سه دسته چهار نفره و پنج نفره و هفت نفره با فاصله از آنجا
عبور خواهند كرد. نفر هفتم از دسته سوم مردى است كه بقچه اى زير بغل
دارد او دزد خانه تو است . آن شخص بعدا نقل كرد كه به دستور حضرت شيخ
عمل كردم . دزد را يافتم و اموال را پس گرفتم .
حكايت 70 -
شخصى در تهران منزلش مورد دستبرد قرار گرفته بود و تمام اموال و اثاثه
را به سرقت برده بودند به شهربانى مراجعه كرده ، نتيجه اى حاصل نشده
بود يكى از آشنايانش او را به حضرت شيخ راهنمايى مى كند. شخص دزد زده
نامه اى به آن عزيز مى نويسد و چاره جوئى ميكند. از حضرت شيخ جواب مى
آيد كه : گشاد كار تو به دست
جناب است .
شخص مزبور از پاسخ نامه بسيار متاءثر مى شود و دوباره نامه اى گله آميز
به حضرت شيخ مى نويسد و مى گويد: من به شما متوسل شده ام و شما به عوض
گشودن مشكلم مى نويسيد كار تو به دست
جناب
است من چه مى دانم جناب كيست و كجا است تا به او مراجعه كنم ؟
وقتى شخص مزبور مى خواهد نامه را پست كند چون بسيار مضطرب و متفكر بوده
است چند بار بدون آنكه متوجه شود از كنار صندوق پست ميگذرد و دوباره
باز مى گردد، در نتيجه توجه يكى از ماءمورين آگاهى - كه در زمان رضاشاه
سخت مراقب مردم بودند - جلب مى شود و او را مورد سوال قرار مى دهد كه
تو كيستى و اينجا چه مى كنى او مى گويد تو كيستى مى گويد من ماءمور
آگاهى . شخص مذكور وقتى به ماءمور آگاهى نگاه مى كند ناگهان متوجه مى
شود كه لباسش به تن ماءمور مزبور است . لذا در پاسخ ماءمور مى گويد كه
من به دنبال تو مى گشتم و با يكديگر دست به يقه مى شوند. كار به اداره
آگاهى مى كشد و ماءمور مزبور به رئيس اداره آگاهى مى گويد: اين شخص
مورد سوء ظن من واقع شده است و حال كه او را جلب كرده ام يقه مرا گرفته
و مى گويد: من دنبال تو مى گشتم و تو را رها نمى كنم . رئيس آگاهى وقتى
جوياى حقيقت قضيه از شخص مذكور مى شود، او مى گويد دستور دهيد نامه
مرا از صندوق پست بياورند تا حقيقت مطلب بر شما آشكار شود. به دستور
رئيس آگاهى با مراجعه با اداره پست نامه را مى آورند و مى خوانند. وقتى
از نام ماءمور سوال مى شود ميگويد نام من جناب است . شخص دزد زده مى
گويد: وقتى من به كنار صندوق پست متفكر ايستاده بودم و ايشان به طرف من
آمد، لباس خود را بر تن او ديدم ، لذا رهايش نكردم . رئيس آگاهى از
ماءمور سوال مى كند كه اين لباس را از كجا خريده اى ، او نشانى دوخته
فروشى را مى دهد. رئيس آگاهى فورا دستور ميدهد دوخته فروش را حاضر كنند
و به وسيله بازجوئى از او دزد را مى شناسند و او را دستگير مى كنند و
اموال مسروقه را به صاحبش برمى گردانند.
حكايت 71 -
محمد تقى بخارائى كه از فراريهاى بخارا در زمان انقلاب بلشويك در روسيه
بود نقل مى كرد كه : من در زمان رضاشاه مورد سوظن واقع شده بودم و مرا
به كاشمر تبعيد و سپس زندانى كردند. در زندان با خود انديشيدم كه به
حاج شيخ حسنعلى اصفهانى متوسل شوم و نامه اى براى ايشان بنويسم . اما
ترسيدم كه اين كار اسباب زحمت حضرت شيخ و خود من گردد، لذا منصرف شدم .
چند روز بعد نامه اى از حضرت ايشان در زندان به دستم رسيد كه نوشته
بودند: به اين دستور عمل كن خلاص مى شوى . من نيز به دستور ايشان عمل
كردم . بعد از چند روز از زندان آزاد شدم .
حكايت 72 -
همچنين محمد تقى بخارائى نقل كرد كه حضرت شيخ به حاجتمندان و گرفتاران
مى فرمودند براى سادات فرارى بخارائى نذر كنيد. آنگاه دستورى ميدادند و
كار آنها اصلاح مى شد. روزى شخص تاجرى به من گفت مقدارى پوست قره گل
دارم و كسى نمى خرد. اگر از حضرت شيخ دعائى بگيرى كه بر اثر آن به فروش
رسد، صد تومان به سادات و ده تومان به تو مى دهم . خدمت حضرت شيخ
شرفياب شده و عرض حاجت كردم . ايشان فرمودند: به او بگو چهل روز ديگر
كالاى تو به فروش مى رسد. بعد از بيست روز تاجر مزبور را ديد و گفت
هنوز آثارى ظاهر نشده است . تصميم گرفتم به حضرت شيخ مراجعه كنم . همان
شب در خواب ديدم كه به حضور شيخ مشرف شده ام و ايشان در زير درختى
مشغول ذكرند. در اين حال شخصى از من سوال كرد: چه حاجتى دارى و براى چه
كار آمده اى ؟ عرض حاجت كردم او گفت : برو نگاه كن اگر اسم تو روى برگ
درخت نوشته شده است حاجت تو را برآورده گشته است . به سوى درخت رفتم و
نگاه كردم اسم خود را بر روى برگ درخت ديدم . ناگهان از خواب بيدار شدم
. روز سى و نهم تاجر مزبور مرا ديد و گفت يكروز بيشتر باقى نمانده است
و هنوز خبرى نيست . به او گفتم : تا فردا صبر كن ، اگر پوستها به فروش
نرفت به حضرت شيخ مراجعه خواهم كرد. صبح روز چهلم دو نفر آلمانى براى
خريد پوست از تهران به مشهد وارد شدند و به تاجر مزبور مراجعه كردند و
تمام پوستهاى او را يكجا خريدند. همانروز از تهران به آن ها تلگراف شد
كه همان يك معامله بس است و ديگر پوست نخريد. آنها به تهران بازگشتند و
آن شخص تاجر نيز به نذر خود عمل كرد.
حكايت 73 -
چند سال پس از فوت مرحوم پدر قدس سره ، روزى مريضى با درشكه به منزل ما
آمد. درشكه چى نيز همراه او به منزل آمد و گفت : چند سال است كه مى
خواهم شما را ملاقات كنم اما موفق نمى شوم امروز اين مريض سبب ملاقات
ما شد و غرضم از اين ديدار آن بود كه حكايتى را براى شما نقل كنم و آن
اينكه : مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملى
(26) را عادت بر آن بود كه وقتى سوار بر درشكه مى شد
مقصد را به درشكه چى نمى گفت ، بلكه با گفتن دست راست يا چپ درشكه چى
را به مقصد راهنمائى كرد. يك شب كه دير وقت بود با درشكه ام از جلو مطب
دكتر عبور مى كردم كه ديدم دكتر آنجا ايستاده بود با اشاره دست مرا
دعوت به توقف كرد. وقتى سوار شد گفت برو مقدار مسافتى كه درشكه را
راندم ناگهان متوجه شدم كه گويا دكتر مى خواهد از شهر خارج شود. رو به
او كرده و گفتم : آقاى دكتر درشكه من چراغ ندارد، اگر مى خواهيد به
خارج شهر برويد درشكه ديگرى سوار شويد. اما او اعتنائى به حرف من نكرد
و گفت برو. تا آنكه به دروازه شهر رسيديم . در آنجا مرا به سوى كوچه
باغهايى هدايت كرد كه چاههاى قنات باير در آن زياد بود. دوباره گفتم :
آقاى دكتر شب است و تاريك و ما هم چراغ نداريم ، و حتما در چاه خواهيم
افتاد، استدعا دارم مرا معاف كنيد دكتر گفت : برو، نمى دانى كه به كجا
مى روى . بالاخره از اصرار باز ماندم و به حركت ادامه دادم . ناگهان در
آن تاريكى شب اسبهاى درشكه به داخل يكى از چاههاى سرگشاده قناتهاى
مخروبه افتادند. درشكه در حال سقوط به داخل چاه بود كه فرياد زدم :
دكتر رفتيم ! اما در آن لحظه پرهيجان صداى دكتر را شنيدم كه با خونسردى
گفت نترس طورى نمى شود. لحظاتى نگذشته بود كه ناگهان با كمال تعجب
متوجه شدم كه از چاه خارج شده ايم ، و من دكتر به طور طبيعى در جاى خود
نشسته ايم . دچار حالت بهت شدم و گفتم دكتر چه شد؟ دكتر گفت : مرگ
نگفتم نترس ؟ زيرا ما به نخودك خدمت حضرت شيخ مى رويم و او ما را حفظ
خواهد كرد. ما به راه خود ادامه داديم تا به نخودك رسيديم . تا نزديك
اذان صبح دكتر شيخ حسن خان خدمت حضرت شيخ بود و سپس با هم به شهر
مراجعت كرديم من از آن زمان هرچه فكر مى كنم كه آن واقعه چه بود؟ و
چگونه درشكه ما بعد از آنكه به چاه افتاد و دوباره از چاه بيرون آورده
شد و چه كسى ما را نجات داد و چه شد كه كوچكترين صدمه اى به ما وارد
نيامد، هنوز هيچ نمى فهمم .
حكايت 74 -
آقاى نظام التوليه شركشيك آستان قدس رضوى نقل كرد كه شبى از شبهاى
زمستان كه هوا خيلى سرد بود و مى باريد، نوبت كشيك من بود، اول شب خدام
آستان مباركه به من مراجعه كردند و گفتند به علت سدرى هوا و بارش برف
زائرى در حرم نيست ، اجازه دهيد حرم را ببنديم . من نيز به آنان اجازه
دادم . مسوؤ لين بيوتات درها را بستند و كليدها را آوردند مسؤ ل بام
حرم مطهر آمد و گفت : حاج شيخ حسنعلى اصفهانى از اول شب تا كنون بالاى
بام و در پاى گنبد مشغول نماز مى باشند و مدتى است كه در حال ركوع
هستند و چند بار كه مراجعه كرديم ايشان را به همان حال ركوع ديديم ،
اگر اجازه دهيد به ايشان عرض كنيم كنيم كه مى خواهيد درها را ببنديم .
گفتم : خير، ايشان را به حال خود بگذاريد، و مقدارى هيزم در اطاق پشت
بام كه مخصوص مستخدمين است بگذاريد كه هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده
كنند و در بام را نيز ببنديد. مسؤ ل مربوطه مطابق دستور عمل كرد و همه
به منزل رفتيم . آنشب برف بسيارى باريد. هنگام سحر كه براى باز كردن
درهاى حرم مطهر آمديم ، به خادم بام گفتم برو ببين حاج شيخ در چه
حالند.پس از چند دقيقه خادم مزبور بازگشت و گفت : ايشان همانطور در حال
ركوع هستند و پشت ايشان با سطح برف مساوى شده است . معلوم شد كه ايشان
از اول شب تا سحر در حال ركوع بوده اند و سرماى شديد آنشب سخت زمستانى
را هيچ احساس نكرده اند نماز ايشان هنگام اذان صبح به پايان رسيد.
حكايت 75 -
آقاى حاج سيد محمد دعائى زراچى كه از وعاظ معروف يزد بودند، نقل كردند
كه من به وسيله يكى از دوستانم به نام ملاحيدر كه با يكديگر مباحثه
داشتيم ، در اصفهان با مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى آشنا شدم . روزى
خدمت ايشان عرض كردم كه پدرم به سفر عتبات رفته است و از او خبرى ندارم
. حضرت شيخ چند دقيقه تاءمل كردند سپس فرمودند: پدر شما هم اكنون در
خمين مهمان على اكبر سردار است و در زير درخت زردآلو نشسته و مشغول
خوردن ماست ميش مى باشد. از اين نكته آخر سخن حضرت شيخ به شگفت آمدم ،
زيرا پدرم هيچگاه ماست ميش نمى خورد. آقاى دعائى گفتند چون بين خمين
و اصفهان مسافت زيادى نيست ، فردا به استقبال پدرم رفته و ايشان را در
دروازه اصفهان ملاقات كردم و از وضع و حال ايشان در روز گذشته سوال
كردم و ديدم كه كاملا همانطور بوده است كه حضرت شيخ در روز گذشته سوال
كردم و ديدم كه كاملا همانطور بوده است كه حضرت شيخ فرموده اند، از
ايشان پرسيدم كه چرا شما هيچگاه ماست ميش نمى خوريد، چه شد كه ديروز
مات از گوسفندان ما است و در شير آن شكر كرده و در چاه گذاشته ايم ، و
بسيار خنك است بخوريد، من نيز به آن رفع عطش آن را خوردم .
حكايت 76 -
همچنين آقاى حاج سيد محمد دعائى نقل كردند كه وقتى ملاحيدر به ظفره
رفته بود و در آنجا با پسران ملا محمد على كدخدا مباحثه وآن ها را
مغلوب كرده بود. اين امر بر ملامحمد على گران آمد و دستور داد كه
ملاحيدر را به درخت ببندند و چوب بزنند. پس از اين واقعه ملاحيدر به
اصفهان آمد و آنچه بر او رفته بود خدمت حضرت شيخ عرض كرد. حضرت شيخ
براى حاج آقا نورالله - پسر مرحوم آقا نجفى - پيغام فرستادند كه بايد
ملا محمدعلى را از شغل خود عزل كنى و به درخت ببندى و فلكش كنى و به
جاى او ملاحيدر را به كدخدائى منصوب كنى . اما حاج آقا نورالله نپذيرفت
. روز بعد حضرت شيخ تشريف آوردند و به من فرمودند: اگر ميخواهيد كه
واقعه اى را ببينيد بيائيد به اتفاق برويم . چون مشغول زيارت عاشورا
بودم ، به اشاره عرض كردم ، كه قدرى تاءمل فرمائيد. پس از اتمام زيارت
به اتفاق يكديگر به ميدان شاه آمديم . در اين هنگام حاج آقا نورالله با
درشكه از ميدان عبور مى كرد. حضرت شيخ ذكرى خواند و با انگشت اشاره اى
نمود. ناگهان درشكه حاج آقا نورالله سنگباران شد. درشكه چى به گوشه اى
پرت شد سر حاج آقا نورالله شكست . مردم جمع شدند و حيرت زده درشكه را
مرتكب كردند و حاج آقا نورالله كه از وقوع چنين حادثه اى مات و مبهوت
بود و دوباره سوار بر درشكه شد. وقتى مى خواست از ميدان خارج شود، حضرت
شيخ به نزديك او رفته و فرمودند: تا سگ خود را از ظفره دور نكنى ، و
همانطور كه دستور داده ام عمل نكنى ، هر دفعه كه از خانه بيرون آئى ،
با همين وضع مواجه خواهى شد. سپس به اتفاق حضرت شيخ به مدرسه رفتيم ،
يك ساعت بعد، ابوالفقراء، پيشخدمت حاج آقا نورالله خدمت حضرت شيخ رسيد،
و عرض كرد: حاج آقا نورالله مى خواهد شما را ملاقات كند، حضرت شيخ
فرمودند: من با او كارى ندارم ، اگر او كارى دارد به اينجا بيايد، و به
حاج آقا نورالله بگو حرف همان است كه گفته ام . ابوالفقراء پيغام حضرت
شيخ را به حاج آقا نورالله رساند و او نيز امر ايشان را اطاعت كرد ملا
محمد على را عزل كرد و به درخت بست و چوب زد و ملاحيدر را بجاى او به
كدخدائى ده منصوب كرد. پس از ده روز، حضرت شيخ براى ملاحيدر پيغام
فرستادند كه ديگر بس است ، استعفا بده و بيا و مشغول تحصيل علم شو.
حكايت 77 -
نيز آقاى حاج سيد محمد دعائى نقل كردند كه مدتى بين اصفهان و يزد
مخاصمه و ستيز بود و كسى بين اين دو شهر رفت و آمد نمى كرد. من نيز
مدتى بود كه از پدرم كه در يزد بود خبر نداشتيم ، و نگران بودم . مشكل
خود را خدمت حضرت شيخ عرض كردم . ايشان فرمودند: امروز عصر نزد شما مى
آيم و قليانى مى كشم . عصر كه تشريف آوردند، پشت ميز كوچكى نشستند و
چند دقيقه در خود فرو رفتند و سپس حبه قندى به من دادند و فرمودند: هم
اكنون پدر شما با همشيره تان نشسته و چاى مى خوردند و مى خواستند اين
حبه قند را به همشيره تان بدهند كه از دستشان افتاد و من هم برداشتم و
هر دو سالم و خوب هستند. شكل حبه قند كه چهارگوش بود، كاملا مشابه با
قندهاى پدرم بود، زيرا كه ايشان عادت داشت قند را به صورت چهار گوش مى
شكست . چندى بعد كه موفق به ملاقات پدرم شدم ، واقعه تند آن روز را
برايش نقل كردم و ايشان نيز آنرا تاءييد كرد و گفت ما آنروز نفهميديم
كه حبه قند وقتى از دست من افتاد چه شد كه به كلى ناپديد شد.
حكايت 78 -
همچنين آقاى حاج سيد محمد دعائى گفتند: در سالى كه علماء در قم جمع شده
بودند، با زوار بسيار به قصد كربلا عزم سفر كرديم . مرحوم آقا سيد
ابوالحسن اصفهانى ما را از رفتن منع فرمودند. بدين سبب ، من براى زيارت
حضرت رضا عليه السلام عازم مشهد شدم . در سبزوار به آقا سيد مهدى
خرونقى برخورديم ايشان هم به اتفاق ما عازم مشهد شدند. از دروازه ته
خيابان وارد شهر شديم ، مشغول خواندن اورادى بودم كه متوجه شدم شيخى در
كنار اسب من پياده راه مى پيمايد. چون سالها بود كه حضرت شيخ را نديده
بودم ابتدا ايشان را درست نشناختم ، اما با اندكى تاءمل ايشان را
شناختم . خواستم از اسب پياده شوم ، با شما بيايم . تا آنكه در
كاروانسراى هراتى ها دهم و فرمودند من دلم مى خواهد پياده با شما بيايم
. تا آنكه در كاروانسراى هراتى ها فرود آمديم ، و قدرى استراحت كرديم .
آنگاه به آقاى خرونقى عرض كردم مهياى زيارت شويد. پس از چند دقيقه
ايشان آمدند و گفتند: من حال زيارت ندارم ، زيرا كتاب مفتاح من كه
اسناد و قباله هايى لاى آن بوده است ،بين راه گم شده است . در اين
هنگام حضرت شيخ فرمودند: ناراحت نباشيد، زيرا در اذن دخول دوم كتاب
مزبور همراه با اسناد و قباله ها به شما خواهد رسيد. حضرت شيخ از ما
جدا شدند. آقا سيد مهدى مفتاح را باز كردند و ديدند تمام اسناد لاى
كتاب است . پس از انجام زيارت ، بالاى سر مطهر براى نماز زيارت توقف
كرده بوديم كه حضرت شيخ تشريف آوردند. آقاى سيد مهدى فورا دست به دامن
حضرت شيخ شد و مصرا خواست تا بداند كه كتابش كجا بوده است ؟ حضرت شيخ
فرمودند: در اولين منزل راه يزد، در اطاقى كه به استراحت پرداختيد، جهت
احترام كتاب مفتاح
(27) را از ميان اثاثه خود درآوريد و بالاى رف اطاق
قرار داديد، اما هنگام حركت فراموش كردند آنرا برداريد.
حكايت 79 -
آقاى حاج سيد محمد دعائى زراچى نقل كردند كه در سال 1318، به مناسبت
عدول از ممنوعيت وعظ و تبليغ ، مرا در يزد زندانى كردند. هنگام اذان
ظهر مشغول گفتن اذان شدم كه پاسبان زندان مزاحمت ايجاد كرد و مانع شد.
به او گفتيم : وقت ظهر است و بايد اذان را همه جا گفت . او اعتراض
شديدى كرد و من او را مضروب كردم . دستور دادند مرا حبس انفرادى
كنند. پس از بيست و چهار ساعت ، به مناسبت پيش آمدهاى سوئى كه براى
رئيس شهربانى - شاهزاده دولتشاهى - رخ داد، متنبه شد. و آمد از من
عذرخواهى كرد. سپس به بهانه مريض بودن مرا به بيمارستان شهربانى فرستاد
و در آنجا اطاق مناسب و خوبى در اختيار من قرار داد و اجازه داد كه
دوستانم به ملاقاتم بيايند. بيش از يكسال گذشت و من همچنان در زندان
بودم ، يكى از دوستانم به ملاقاتم آمد و گفت : من عازم مشهد هستم آيا
در آنجا كارى نداريد، كه برايتان انجام دهم . از او التماس دعا كردم
و گفتم : به مشهد كه رفتيد به خدمت حضرت شيخ حسنعلى اصفهانى برسيد و به
ايشان عرض كنيد: سيد سلام رساند و عرض كرد: سيد سلام رساند و عرض كرد:
شما كه قدرت داريد وضع را عوض كنيد چرا نمى كنيد، تا من نيز از زندان
نجات يابم . پس از يكماه دوستم به يزد بازگشت و به ملاقات من آمد و گفت
: طبق دستور شما، وقتى به مشهد وارد شدم سراغ حاج شيخ حسنعلى اصفهانى
را گرفتم ، گفتند ايشان روز يكشنبه قبل از ظهر از خارج شهر مى آيند و
به مدرسه خيرات خان مى روند.
صبح يكشنبه به مدرسه خيرات خان رفتيم و همراه جمعى از مردم گفتار و
بيمار منتظر ايشان شديم . نزديك ظهر بود كه حضرت شيخ از مدرسه وارد
شوند. من ايشان را نمى شناختم ، اما از هجوم جمعيت به سوى ايشان فهميدم
كه حاج شيخ حسنعلى اصفهانى ايشان هستند. با خود انديشيدم كه با اين
جمعيت زياد، تا نوبت به من برسد، ساعتها طول خواهد كشيد، حضرت شيخ روى
سكوى اطاقى نشستند و جمعيت در اطراف ايشان حلقه زد. ناگهان ايشان سر
مباركشان را بلند كردند و فرمودند: آن كسى كه از يزد آمده است و پيغامى
دارد بيايد جلو. من فورا جلو رفتم و سلام كردم . قبل از آنكه سخن بگويم
، حضرت شيخ فرمودند: سلام مرا به آقاى سيد محمد برسان و بگو اين فضولى
ها به ما مربوط نيست ، بابا بزرگ هر وقت بخواهد وضع را عوض مى كند. و
به ايشان بگوئيد شما دو ماه ديگر آزاد مى شويد. دوستم گفت : مرا ديگر
ياراى سخن گفتن نماند و مراجعت كردم . اما اندكى بعد با خود انديشيدم
كه اگر آقا سيد محمد از من بپرسد كه
بابا بزرگ
كيست من چه پاسخ دهم ؟ لذا بلافاصله بازگشته و خدمت حضرت شيخ
عرض كردم : اگر آقا سيد محمد از من بپرسند كه
بابا بزرگ كيست ، چه پاسخ دهم ؟ ايشان فرمودند: برو بگو امام
زمان عليه السلام خود ناظر بر همه امور هستند، هرگاه بخواهند وضع را
عوض خواهند كرد، اينگونه امور به ما و شما مربوط نيست . حاج آقا سيد
محمد دعائى گفتند: همانطور كه حضرت شيخ فرموده بودند دو ماه بعد از
زندان آزاد شدم .
حكايت 80 -
نيز حاج آقا سيد محمد دعائى زراچى حكايت مى كند كه وقتى به منظور زيارت
حضرت رضا عليه السلام به اتفاق آخوند ملا حسين اشكذرى به مشهد رفتيم ،
مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى يك شب ما را به منزل خود دعوت فرمودند:
پس از صرف شام كله قندى به من دادند و فرمودند: به خرونق كه رسيديد اين
كله قند را به آقا سيد مهدى خرونقى بدهيد و به ايشان بگوئيد: شما بدون
آن كه به ما خبر دهيد داماد مى شويد، اما ما خبر داريم و اين هم شيرينى
عروسى شما. در مراجعت از مشهد به خرونق رسيديم و وارد منزل آقا سيد
مهدى خرونقى شديم . هنگام شب در ضمن صحبت ، پيغام حضرت شيخ را رسانديم
، و كله قندى را كه مرحمت كرده بودند، تقديم ايشان كرديم . آقا سيد
مهدى پرسيدند كه شما چه شبى در خدمت حضرت شيخ بوده ايد؟ تاريخ آنرا عرض
كرديم و معلوم شد كه ايشان همان شب پنهانى تاءهل اختيار كرده بودند و
كسى اطلاع نداشته است . اتفاقا آن شب اهل بيت آقا سيد مهدى پشت در اطاق
بودند و گفتگوى ما را شنيدند، و هنگامى كه ايشان به اندرون رفتند سخت
مورد عتاب خانم اول خود واقع شدند.
حكايت 81 -
مرحوم پدرم ، حاج شيخ حسنعلى اصفهانى رحمة الله عليه ، فرمودند: در
ايام جوانى كه مشغول تحصيل بودم ، كتابى به امانت نزد من بود كه مفقود
شد. خدمت استادم عرض كردم : كتابى نزد من امانت بوده است گم شده است و
ممكن است صاحب آن ادعاى مرا قبول نكند و خيال كند كه نمى خواهم كتاب را
پس بدهم . استادم فرمودند: دستورى به تو ميدهم كه اگر عمل كنى جاى كتاب
را در خواب خواهى ديد. به دستور استاد عمل كردم و شب در عالم رؤ يا
ديدم كه كتاب مزبور در زير كتابهاى يكى از طلبه ها در يكى از اطاقهاى
مدرسه است . هنگام صبح رؤ ياى خود را خدمت استادم عرض كردم . ايشان
فرمودند: مراقب باش هر وقت آن طلبه از اطاق خارج شد به اطاقش برو و
كتاب را بردار، اما به كسى اظهار مكن كه آبرويش نريزد، و من نيز
آنچنان كردم همچنين فرمودند پس از مدتى در ايام دهه اول محرم ، به
منظور شركت در مجلس مصيبت حضرت سيدالشهداء عليه السلام به منزل عالم
عارف مرحوم حاج سيد حسن نايب الصدر خاتون آبادى رفته بودم . مشير
السلطنه پيشكار ظل السلطان خدمت آقا بود. عرض كرد كه جعبه جواهرى متعلق
به ظل السلطان در اطاق خوابش گم شده است او اكنون عده اى را زندانى
كرده است و زجر مى دهد، و مى گويد كه اگر نتوانم مال خود را حفظ و پيدا
كنم چگونه مى توانم اموال مردم را حفظ كنم ؟ و اكنون مردم بى گناهى به
خاطر اين موضوع زير شكنجه هستند. من به او گفتم به ظل السلطان بگوئيد
كه اگر حاضر است دزد را نخواهد، من مال او را به او نشان خواهم داد.
فرداى آن روز مشيرالسلطنه خدمت آقا آمد و عرض كرد كه ظل السلطان حاضر
شده است به او گفتم ظل السلطان بايد اين موضوع را بنويسد و كتبا تعهد
كند كه دزد را نخواهد خواست ، زيرا بعد از پيدا شدن جواهرات ممكن است
بگويد دزد را هم مى خواهم ، فرداى آن روز مشيرالسلطنه آمد و تعهد نامه
ظل السلطان را خط خود او آورد. گفتم : به او بگوئيد در خارج از شهر در
فلان نقطه قنات متروكه اى است در داخل چاه زمين را حفر كنند، جواهرات
آنجا است . پس از يافتن جواهرات ، به فاصله چند روز مشيرالسلطنه آمد
و گفت : ظل السلطان مى گويد: من دزد را مى خواهم . حتما اين شيخ با
دزدها شريك بوده است و چون ديده اند كه نزديك است حقيقت برملا شود اين
حقه را به كار برده اند، و چاره اى جز آنكه دزد را نشان دهند وجود
ندارد. مشيرالسلطنه گفت : من هرچه خواستم او را از اين خواسته اش منصرف
كنم موفق نشدم ، و احساس كردم كه به خاطر حمايت از شما ممكن است من نيز
در مظان تهمت قرار گيرم . بنابراين بهتر است كه شما خود نزد و تشريف
بياوريد و با او صحبت كنيد. فرداى آن روز من به ساختمان حكمتى نزد ظل
السلطان رفتم و به او گفتم شما فرزند ناصرالدين شاه ، پادشاه اين مملكت
، و حاكم اصفهان مى باشيد، پس چگونه به خود اجازه مى دهيد كه تعهد و
امضائ خويش را ناديده بگيريد و آنرا بى اعتنا سازيد؟ ظل السلطان گفت من
اين حرفها را نمى فهمم ، من دزد را مى خواهم به او گفتم : من اول شرط
كردم كه نمى توانم دزد را به شما نشان دهم و شما هم قبول كرديد، حال
نيز مى گويم كه اين كار از من ساخته نيست . ظل السلطان گفت : من دستور
مى دهم كه تو را فلك نمايند تا قرار كنى كه دزد كيست . سپس به فراشها
دستور داد كه چوب بسيار با سه پايه آوردند، و آنگاه گفت : اين شيخ را
به حياط ببريد و مضروب نمائيد.كار كه به اينجا رسيد گفتم اگر قرار است
من مضروب شوم ، تو در اين اوامر اول هستى . لذا امر كردم كه او را به
حياط باغ حكومتى بردند و به پايه اى بستند و شروع كردند به چوب زدن به
او. فراشها و خدمه اى كه آنجا بودند جلو رفتند كه ممانعت كنند اما
خودشان نيز مضروب شدند. و پا به فرار گذاشتند من نيز همان ساعت مستقيما
از باغ حكومتى به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام عازم مشهد شدم و از
يكى از آشنايان خواستم كه به منزل ما برود و به مادرم خبر دهد. بعدا
يكى از محترمين اصفهان نقل كرد كه مشيرالسلطنه گفت : ظل السلطان مدت
نيم ساعت چوب مى خورد و كسى جراءت نزديك شدن به او را نداشت ، تا آن
كه5J.معمم و روحانى مراجعه مى كرد، ظل السلطان مى گفت با او مماشات
كنيد و كارش را انجام دهيد. به او گفتم : همه كس آن شيخ نيست مى گفت :
آرى ، اما احتياط كنيد.
حكايت 82 -
پدر بزرگوارم فرمودند: در سفر، حج ، وقتى وارد حجاز شديم ، چون پولى
همراه نداشتيم و شريف مكه نيز مبلغى پول به عنوان خاوه از هر مسافر
دريافت مى كرد، ناچار با عده اى كه مايل به پرداخت وجهى از اين بابت
نبودند از راه فرعى از جده عازم مكه شديم ، در بين راه به ماءمورين
حكومتى برخورديم و آنها مانع حركت ما شدند و گفتند در اين محل بمانيد
تا ماءمورين وصول خاوه بيايند و پس از پرداخت پول به راه خود ادامه
دهيد، در غير اين صورت حق ورود به مكه را نداريد، همگى در سايه چند
درخت خرما به انتظار ماءمورين وصول نشستيم ، تمام همراهان پولهاى خود
را حاضر كردند و به من گفتند: شما نيز پول خود را حاضر كنيد. گفتم من
پولى همراه ندارم . گفتند: اگر طمع دارى كه ما به تو پول دهيم ، پولى
به تو نخواهيم داد. اگر هم پولى ندهى نمى توانى به سوى خانه خدا بروى ،
گفتم : من به شما طمع ندارم ، بلكه به خداوند طمع دارم كه مرا يارى
نمايد. گفتند: در اين بيابان عربستان خداوند چگونه تو را يارى خواهد
كرد گفتم : در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شده است كه
: هركس به خاطر رضاى خدا به مردم خدمت كند و مزدى نخواهد، خداوند در
بيابان در حال گرفتارى همچون سيلى كه از كوه جارى شود و موانع را برطرف
سازد، موانع كار او را رفع نموده و او را يارى خواهد فرمود. پس از
ساعتى آنها سوال خود را تكرار كردند. من نيز همان پاسخ را به آنها دادم
. آنها به تمسخر گفتند: گويا اين شيخ حشيش كشيده كه اين حرفها را مى
زند، والا در بيابان غير از ما كسى نيست كه به او كمك كند ما نيز به
هيچ وجه به او كمك نخواهيم كرد. ساعتى نگذشت كه از دور گردى ظاهر شد.
به همراهان گفتم اين خيرى است كه به سوى من مى آيد، و آن ها استهزاء
كردند. پس از لحظاتى از ميان گرد و خاك دو نفر سوار ظاهر شدند كه اسبى
را نيز يدك مى كشيدند به ما نزديك شدند. يكى از آن دو نفر گفت : آقا
شيخ حسنعلى اصفهانى در بين شما كيست ؟ همراهان مرا نشان دادند. او گفت
: دعوت شريف را اجابت كن . سوار بر اسب شدم و به اتفاق ماءمورين به سوى
جايگاه شريف مكه راه افتاديم . وقتى وارد چادر شريف مكه شديم ديدم كه
مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى رحمة الله عليه و مرحوم شيخ محمد جواد بيد
آبادى ، كه مرا با آنها سابقه مودت بود، نيز در آنجا حاضر دارند. شريف
مكه حاجتى داشت كه من به خواست خداوند آنرا برآورده ساختم . بعد از آن
معلوم شد كه شريف ابتدا حاجت خود را خدمت مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى
رحمة الله عليه عرض كرده بود و مرحوم حاج شيخ فضل الله به او فرموده
بودند: انجام حاجت شما به دست شخصى است به اين نام . دستور دهيد ايشان
را پيدا كنند و اينجا بياورند و حتما ايشان جزء پياده ها هستند. از
اينرو شريف دستور مى دهد كه ماءمورين به تمام راههاى فرعى بروند و هر
جا امر يافتند نزد او ببرند.
حكايت 83 -
آقا مهندس فرزانه نقل كرده اند: پانزده سال به منظور خريد زمينى براى
تاءسيس كارخانه به اتفاق يكى از دوستان ، قصد تشرف به مشهد را داشتم .
دوستم كه با من شريك بود، گفت من دوست دارم به اسم لهراسب زردشتى ، كه
ساكن كانادا است ، او هم بايد در اين كارخانه سهيم باشد و با ما به
مشهد خواهد آمد.
همگى به اتفاق با هواپيما به مشهد مشرف شديم . هنگامى كه مى خواستيم از
هواپيما خارج شويم مرد زردشتى از من پرسيد
نخودكى در مشهد كيست ؟ گفتم مى دانم شما كه را مى خواهيد، ايشان
به رحمت حق پيوسته اند ولى شما به من بگوئيد با ايشان چه كار داشتيد.
از هواپيما پياده شديم و به هتل رفتيم . پس از استقرار در هتل مجددا از
لهراسب پرسيدم شما با ايشان چكار داشتيد؟ گفت :
در كانادا، در همسايگى ما، يك ژنرال بازنشسته آمريكايى زندگى مى كند.
موقع عزيمت از كانادا نزد او رفتم كه او خداحافظى كنم . گفتم قصد
مسافرت به ايران و مشهد را دارم . ژنرال مزبور تاءكيد كرد كه در مشهد
به ديدار
نخودكى بروم . وقتى علت را از
او استفسار كردم و گفت : در چند سال پيش كه : با درجه سرگردى ، از طرف
دولت آمريكا در مشهد مشغول خدمت بودم ، و محل سكناى من نيز در
بيمارستان آمريكائيهاى مشهد بود، به بيمارى سختى دچار شدم به طورى
پزشكان آمريكائى از مداواى من اظهار عجز و مرا جواب كردند مدتى در حال
اغماء بودم . شخصى از مراجعين به همسرم كه بسيار بى تابى مى كرد گفت
اگر شفاى شوهرت را مى خواهى بايد به نخودك بروى ، خدمت حضرت حاج شيخ ،
همسر من از روى استيصال به اتفاق آشپز بيمارستان به نخودك مى رود. وقتى
خدمت حضرت حاج شيخ مى رسند ايشان مى پرسند: آيا اين مريض كه مسيحى است
به دين خود معتقد است ؟ جواب مى دهند كه بيمار در زمان سلامت روزهاى
يكشنبه به كليسا مى رفته است . مرحوم حاج شيخ خرمائى به آشپز بيمارستان
ميدهند و مى فرمايند: تو اين خرما را بخور و برو. مريض شفا خواهد يافت
البته اين امر براى همسرم قابل قبول نبود ولى با نااميدى به بيمارستان
بازگشت و به بالينم آمد ديد سالم در بستر نشسته ام وقتى جريان را از من
استفسار كرد به او گفتم : ساعتى قبل حضرت مسيح بر بالين من آمد و گفت :
تو شفا يافته اى و حالت خوب شده است . بلافاصله از اغماء به خود آمدم و
ديدم حالم كاملا خوب است و وقتى پزشك بيمارستان از جريان امر مطلع مى
شود مى گويد بى شك معجزه اى واقع شده است والا اين مريض رفتنى بود.