حكايت 35 -
به خاطر دارم ، روزى به اتفاق پدرم رحمة الله عليه به حمام رفته بوديم
.پس از بازگشت به منزل ، فرمودند: من در اطاق خود مشغول دعا مى شوم ،
در را به روى من ببند و ضمنا دستور دادند، نزد كسى روم و پيامى ازايشان
به او برسانم و فرمودند: در بازگشت ، از راهى كه گورستان فلان در آن
واقع است ، عبور كن و مراقب باش كه در راه ، به جائى ننگرى و به چيزى
چشم ندوزى . اطاعت كردم و پس از بستن در اطاق ، براى انجام ماءموريت ،
از خانه خارج شدم ، و نزد آن كس رفتم . در بازگشت كه از آن گورستان مى
گذشتم زنى را ديدم كه در راهرو و منزل ، بچه خود را به شدت كتك مى زند.
لحظه اى به آن منظره نگريستم و باز راه افتادم . چيزى نگذشته بود كه
پدرم را ديدم كه به سوى من مى آيند. به تندى در من نگريستند و به سوى
منزل بازگشتند من هم دنبال ايشان به راه خود ادامه دادم ، ولى ناگهان
از نظرم ناپديد شدند و ديگر ايشان را نديدم . با تحير به خانه آمدم و
پرسيدم پدر كجا هستند؟ گفتند: در اطاق خودشان مشغول هستند. پرسيدم : در
اين مدت كه من در خانه نبودم ، كسى از خانه خارج يا به سوى اطاق رفتم
در را همچنان كه بود بسته ديدم . پس از ساعتى پدرم از دعا فراغت يافتند
و از اطاق بيرون آمدند و به من فرمودند: پدر حاج شيخ محمود حلبى فوت
كرده است بايد كه به تشييع جنازه اش رويم . گفتم : خبرى از مرگ ايشان
نبوده ، فرمودند: هم اكنون جنازه او را از نظر من گذرانيدند. بارى ، در
خدمتش به راه افتادم تا آنكه به محلى رسيديم كه ايشان را ديده بودم و
به تندى به من نگريسته بودند. ناگاه فرمودند: چرا امر مرا اطاعت نكردى
و در راه مراجعت تاءمل نمودى ؟ ابتدا انكار كردم فرمودند: تو نبودى كه
به آن زن كه فرزند خود را با كفش كتك مى زد، نگريستى ؟ خلاصه رفتيم تا
به صحن عتيق رضوى داخل شديم در اين زمان كسى به سوى پدر آمد و خبر فوت
همان شخص را كه پدرم در خانه فرموده بودند به اطلاع رسانيد.
حكايت 36 -
و نيز در آن هنگام كه خارج از شهر مشهد سكونت داشتيم ، روزى پس از اداء
فريضه ظهر، براى بازگشت به منزل ، به اتفاق پدرم از شهر خارج گرديديم و
در دست هر يك از ما چيزى از لوازم و مايحتاج خانه بود. از ايشان خواستم
تا در رفتن شتاب كنند؛اما ايشان به سبب كهولت و ضعف آهسته گام
برميداشتند. در راه ، به دو نفر از سادات محترم كه بر درشكه اى سوار
بودند برخورديم ، با ديدن پدرم از درشكه پياده شدند و قريب نيم ساعت با
ايشان به گفتگو پرداختند. پس از آن از ما جدا شدند مجددا از پدرم
خواستم كه در رفتن شتاب كنند و از اين توقف طولانى كه موجب اتلاف وقت
شده بود، اظهار نارضائى كردم . فرمودند: سيد بودند و نخواستم نسبت به
ايشان كم توجهى شود. باز عرض كردم : پس در رفتن تعجيل فرمائيد.
فرمودند: من بار تو را مى كشم و به خاطر تو آهسته مى روم اكنون مى روم
اگر توانائى همراهى مرا دارى بيا. ناگهان با كمال تعجب ديدم ، كه زمين
زير پاى پدرم به سرعت مى گذرد و ايشان همچنان به حال طبيعى گام
برميدارند و من ، چون آن كسى كه بر اتومبيل سوار باشد، زمين و درختان
را در حال حركت سريع مى ديدم . بارى هر چه دويدم به ايشان نرسيدم . چون
اندكى از اين وضع گذشت توجهى نمودند و زمين به حال نخستين قرار گرفت .
پس از آن فرمودند: خواستم بدانى كه ما بار تو را مى كشيم .
حكايت 37 -
شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودك در خارج از شهر مشهد ساكن
بوديم . پدرم فرمودند: تا به بالاى بام روم و استهلال كنم . چون ابر،
دامن افق مغرب را پوشانده بود، چيزى نديدم ، و فرود آمدم و گفتم : رؤ
يت هلال با اين ابرها هرگز ممكن نيست . عتاب آلود فرمودند: بى عرضه چرا
فرمان ندادى كه ابرها كنار روند؟ گفتم : پدرجان ، من كى ام كه كه به
ابر دستور دهم ؟ فرمودند: بازگرد و با انگشت سبابه اشاره كن كه ابرها
از افق كنار روند ناچار به بام شدم ، با انگشت اشاره نمودم و چنانكه
دستور داده بودند گفتم : ابرها متفرق شويد
لحظه هايى نگذشته بود كه افق را صافى از ابر و هلال ماه شوال را آشكارا
ديدم و پدرم را از رؤ يت ماه آگاه ساختم . رحمة الله عليه .
حكايت 38 -
وقتى در باغى از روستاى سمرقند
(22) ساكن بوديم ، به امر پدرم هر بامداد، در بالا خانه
اى كه راهرو آن از اطاق ايشان بود، به رياضتى سرگرم بودم و هر روز پس
از نماز صبح تا مدتى در حدود دو ساعت و نيم در آن بالاخانه مشغول كار
خود مى گرديدم . يكروز كه خواستم از بالاخانه فرود آيم ، احساس كردم ،
پدرم به خواب رفته اند و دريغم آمد كه با رفت و آمد خود، استراحت كوتاه
ايشان را بر هم زنم ، از طرف ديگر، حاجتى وادارم ميكرد تا از آن اطاق
پائين آيم . بارى از اهل خانه خواستم تا با قرار دادن نردبانى بر ديوار
حياط وسيله فرود آمدن مرا از بام فراهم سازند. اما نردبان كوتاه بود و
من به زحمت خود را از ديوار خشتى و مرطوب از باران بهارى ، پائين كشيدم
و پاى خود را به نردبان رساندم . ناگهان ، خشت از جاى كنده شده و
نردبان به عقب برگشت و مى رفت كه به كف باغ سقوط كند، ولى با شگفتى
ديدم نردبان ، خود به خود، به جاى اول بازگشت و من از خطر رهائى يافتم
. پدرم چون از حالت استراحت بيرون آمدند، به اتفاق به سوى شهر رهسپار
شديم . در راه به من فرمودند: چرا امروز از پلكان نيامدى و از نردبان
استفاده كردى ؟ مرا در عالم خواب ناراحتى ساختى . آن وقت متوجه شدم كه
باطن ايشان پيوسته مراقب و نگران من است و در آن وقت مرا حفظ كرده است
.
حكايت 39 -
هنگامى كه ارتش روسيه خراسان را در اشغال خود داشت ، ما در خارج شهر
مشهد در نخودك خانه داشتيم و مرحوم پدرم
هفته اى دو روز براى انجام حوائج مردم و امور ديگر به شهر مى آمدند.
يكروز عصر كه از شهر خارج مى شديم ، احساس ناامنى كردم و به پدرم عرض
كردم : چرا با وجود اين هرج و مرج ، تا نزديك غروب در شهر مانده ايد؟
فرمودند: براى اصلاح كار علويه اى اجبارا توقف كردم گفتم : راه خطرناك
است و سه كيلومتر راه ما در ميان كوچه باغهاى خلوت ، امنيتى ندارد.
اراذل و اوباش شبها در اينگونه طرق ، مزاحم مردم مى شوند پدرم در آن
اواخر، بر اثر كهولت بر الاغى سوار مى شدند و رفت و آمد مى كردند.
آنروز هم بر مركب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند: تو هم رديف من
بر الاغ سوار شو. عرض كردم : پدر جان اين الاغ ضعيف است و شما هم را به
زحمت حمل مى كند وانگهى شخصى نيز لازم است كه دائما آن را از دنبال فرا
خواند. فرمودند: تو سوار شو من دستور مى دهم تند برود. اطاعت كردم وارد
كوچه باغها شديم كه مؤ ذن تكبير گفت . در اين وقت از من پرسيدند فلان
كس را ملاقات كردى ؟ گفتم : آرى ناگهان و با حيرت ديدم كه سر الاغ به
در منزل مسكونى ما رسيده و مؤ ذن مشغول گفتن تكبير است در صورتى كه
براى رسيدن به خانه ، لازم بود از پيچ چند كوچه باغ مى گذشتيم و پس از
عبور از دهى كه سر راهمان قرار داشت ، به قلعه ،
نخودك كه در آنجا خانه داشتيم ، مى رسيديم ، با شگفتى پرسيدم :
پدر جان چگونه شد كه ما طرف چند لحظه به اينجا رسيديم ؟ فرمودند: كارى
نداشته باش ، تو دوست داشتنى زودتر به مراجعت كنيم و مقصودت حاصل
شد.باز متعجبم كه پس از ورود به خانه چى شد كه حادثه را به كلى فراموش
كرم تا آنكه پس از فوت آن ، مرحوم به خاطر آمد.
حكايت 40 -
در سال 1359 هجرى قمرى ، باغى در ده سمرقند
براى سكونت خريديم . در هنگام تحويل لوازم و ابزار باغبانى ، تفنگ سر
پرى را هم در برابر مبلغ چهار تومان بما داد و گفت : چون در اينجا
حيوانات از قبيل شغال و روباه مزاحم مى شوند وجود اين تفنگ بعنوان
مترسك براى راندن آنها مفيد است خانه ما
در اين باغ برجى شكل دو طبقه و داراى ديوارهاى بلند بود نيمه يكى از
شبهاى زمستان بود كه پدرم رحمة الله عليه مرا از خواب بيدار كردند و
فرمودند: دزدى به باغ وارد شده و در انديشه بالا آمدن از ديوار خانه
است لازم است پيش از آنكه اسباب زحمت ما و خودش گردد، تفنگ را خالى كنى
تا بگريزد. گفتم : پدر جان ، شما در اين اطاق دربسته و از پشت اين
ديوارهاى ضخيم خانه ، چگونه آگاه شديد كه دزد وارد باغ شده است و
انديشه او را چگونه دريافتيد؟ فرمودند: روى بام برو و نگاه كن هم اكنون
آن مرد در ميان باغ ، به درخت توت تكيه كرده و مشغول دود كردن سيگار
است ، به بام رفتم و باغ را كه در زير نور مهتاب نقره اى رنگ شده بود،
از نظر گذراندم با تعجب ديدم مردى به درخت توت تكيه كرده است و سيگار
مى كشد. فرود آمدم و تفنگ را خالى كردم و به اطاق خود رفتم . بامداد
همان روز از پدرم پرسيدم : شما كه از پشت در و ديوار و آنهمه حاجب و
مانع ، در شب ، دزدى را مى بينيد و حتى بر انديشه اش آگاه مى گرديد،
چرا كارى نكرديد كه او از اين خيال اسباب استفاده كرد، تا جائى كه مى
توان دشمن را با وسائل موجود دفع كرد، نبايد از طرق ديگر كار كرد، اما
در صورتى كه وسيله اى يافت نمى شد، آنگاه بدون اسباب عمل مى كرديم ،
چون اسبابى نبود كه بتوان با آن از پشت ديوارها دزدى را ديد و بر
انديشه اش آگاه شدت از اينرو بدون اسباب ، بر اين حادثه اطلاع يافتم
ولى براى دفع شر او اسباب موجود كافى است و لازم بود كه از آن استفاده
كنيم . خداوند متعال هرچه خلق كرده ، عبث و بيهوده نبوده است و بايد از
آنها در جاى خود، بهره گرفت و قدرت باطن نبايد كه موجب تعطيل اسباب
ظاهرى شود زيرا اين وضع ، منافى با حكمت آفرينش حضرت حق خواهد بود.
حكايت 41 -
در ايام نوروز سال 1317 هش مردى به نام كربلائى محمد سبزى فروش به
خانه ما مراجعه كرد و گفت پسر چهارده ساله ام ديروز صبح سوار بر روى
بار از سبزى كه بر يابوئى حمل مى شد، از محل سبزى كاريهاى خارج شهر مى
آمده است . هنگام عصر يابو و بار سبزى آن به مقصد مى رسند ليكن از بچه
خبرى نيست و هر چه جستجو كرده ايم ، از او اثرى و خبرى نيافتيم ، به
تقاضاى وى ، ماجرا را به عرض پدرم رساندم ، پس از لحظه اى تاءمل
فرمودند: پيش از ظهر ديروز در آن وقت كه يابو از خندق كنار شهر، از
گودال آبى مى گذشته چون خواست است كه از آن آب بنوشد، پايش از آب بيرون
مى كشد، ولى بچه در آب غرق گرديده است امروز، دو ساعت به غروب مانده به
فلان محل برويد، و جسد مغروق را از آب بگيريد. كربلائى محمد، بر حسب
دستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا كه فرموده بودند از آب
بيرون كشيد.
حكايت 42 -
مردى به نام استاد احمد مسگر نقل مى كرد كه وقتى فرزندم رضا مفقود شد.
هرچه جستجو كرديم ، يافت نشد. نزد حضرت شيخ آمدم و عرض كردم پسرم گم
شده است فرمودند: فردا در آغاز صبح ، در فلان دروازه شهر برو و پيش از
طلوع آفتاب اين دعا را در كف دست بگير و هفت مرتبه بگو
يا معيد، رضا را به من برگردان هنگامى كه
آفت طلوع كند، مردى با چند چهار پا مى رسند. فرزند تو بر آخرين چهارپا
سوار است . مى گفت : همانطور كه حضرت شيخ دستور دادند، عمل كردم و پسرم
به همان ترتيب به من ملحق شد.
حكايت 43 -
حدود سال 1321 هش چند تن به خانه پدرم ، مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى
اعلى الله مقامه ، مراجعه كرده و به وسيله اينجانب به عرض رسانيدند
كه طفلى از ما گم شده و اثرى از او به دست نيامده است . حضرت شيخ
تاءملى كردند و پس از آن به من فرمودند: به ايشان بگو: فرزند شما به
وسيله گروهى از جنيان ربوده شده و هم اكنون در كوهى در شانزده فرسنگى
شهر است دو روز ديگر، قافله اى از آنجا خواهد گذشت و فرزند شما را با
خود خواهد آورد هم آنان پس از دو روز مراجعه اظهار كردند كه به همان
محل كه سكونت شيخ فرموده بودند، رفتيم و منتظر مانديم ، قافله اى آمد و
طفل روى بار قاطر سوار بود، او را گرفتيم و از كاروانيان پرسيديم كه
اين كودك را از كجا آورده ايد گفتند: دو روز پيش او را تنها در دامنه
فلان كوه يافتيم و هر چه جستجو كرديم شخص ديگرى در آنجا نبود، اظطرارا
كودك را با خود آورديم .
حكايت 44 -
در ده نخودك زارع متمكنى سكونت داشت .
يكروز در غياب مرحوم پدرم مجلسى به عنوان ختنه سوران پسرش ترتيب داده
بود و ساز و آواز و لهو و لعب راه انداخته بود. پس از چند روز ملاقاتى
دست داد و پدرم به او عتاب كرد كه از خدا شرم ندارى كه چنين اعمال و
رفتارى در اين ده به راه انداختى ؟ سوگند ياد كرد كه اصلا چنين خبرى
نبوده است ، پدرم نگاه تندى به صورت او كردند و گفتند: با يان اعمال
زشت قسم دروغ هم ياد مى كنى ؟ خجالت نمى كشى ؟ حيا ندارى ؟ مرد در پاسخ
پدرم ، باز هم در دروغ خود پافشارى نشان داد. آنگاه پدرم فرمودند: با
اين اعمال زشت قسم دروغ هم ياد مى كنى ؟ خجالت نمى كشى ؟ حيا ندارى ؟
مرد در پاسخ پدرم باز هم در دروغ خود پافشارى نشان داد آنگاه پدرم
فرمودند: حال كه دروغ مى گوئى و سوگند ناحق به خدا ياد مى كنى و شرم هم
ندارى ، برو كه نيست باشى بارى از اين ماجرا، يك هفته نگذشته بود كه
مرد با كمال ذلت و خوارى در كنار جاده اى مرد و جنازه او را يافتند و
پس از دو روز همسر وى نيز از جهان رفت . فرزندان او هم پس از گذراندن
شب هفته پدر، مايملك خود را فروختند و از آن ده آواره گرديدند و بيش از
ده روز نكشيد كه ديگر اثرى از آن خانواده در نخودك نماند.
حكايت 45 -
شيخ حسين آبكوهى مى گفت : يكروز عصر كه براى استفاده از درس حضرت شيخ
رفته بودم ، به من فرمودند: اين نهال توت را بردار، و در خارج شهر، در
فلان محل ، غرس كن و سفارش كردند كه مبادا خطا كنى و در جاى ديگر نهال
را بكارى . بارى درخت را به خارج شهر بردم ، ولى در بين راه انديشيدم
كه مقصود حضرت شيخ ، اين بوده است كه من نهال را در اين مسير و در اين
حوالى بكارم ديگر فرقى در محل آن نيست و با اين انديشه ، از رفتن به
محلى كه دستور داده بودند، اهمال ورزيدم و درخت را در جاى مورد نظر خود
كاشتم و به خدمتش مراجعه كردم . چون چشم آن مرد بزرگ بر من افتاد، با
تلخى فرمود: چرا به دستور من عمل نكردى و درخت را در آن محل كه گفتم
نكاشتى ؟ بى درنگ بازگرد، مطابق فرمان به همان جا رفتم ، ليكن نهال را
در آن محل كه كاشته بودم ، نديدم و از آن جا به مكانى كه دستور حضرت
شيخ بود رفتم ، با تعجب ديدم كه درخت ، در همان مكان كه مقصود ايشان
بود، غرس گرديده است .
حكايت 46 -
طفل بودم و در خدمت پدر رحمة الله عليه ، در قريه
مايان ميهمان يكى از مريدان ايشان بوديم
. روزى به اتفاق اطرافيان آن شخص به زيارت قبر
علاء الدين على مايانى رفتيم . مزار او در بالاى كوهى بود در
راه ، پدر فرمودند: تا مى توانى سوره توحيد را قرائت و به روح مرحوم
علاءالدين هديه كن چون به محل قبر رسيديم بعد از قرائت فاتحه ، دستور
دادند، تا همراهان همگى از مقبره خارج شوند و به دامنه كوه روند و مرا
نيز با خود به آنجا برند و منتظر مراجعت ايشان بمانند. به همان ترتيب
عمل شد، اما چون توقف پدرم در آنجا مقبره طولانى گشت ، من از غفلت
ميزبان و همراهان استفاده كرده و خود را به مقبره رسانيدم تا ببينم
پدرم در چه حالت است چون پشت در مقبره رسيدم ، شنيدم كه پدرم با صداى
بلند، با صاحب قبر سخن مى گويند و از سوى قبر نيز به ايشان پاسخ داده
مى شود. از شنيدن مكالمه فريادى كشيدم ، پدرم با شنيدن فرياد من از
آنجا خارج شدند و نزد ميزبان خود آمدند، و او را ملامت كردند كه چرا
اجازه دادى على به مقبره نزديك شود؟ در
هر حال ، بازگشتيم و در ميان راه ، كدخداى ده ، از پدرم به ناهار دعوت
كرد و در خواهش خود اصرار ورزيد. ميزبان پدرم عرض كرد: اگر درخواست او
را نپذيرفت ، مى رنجد و ممكن است اسباب زحمت ما بشود. پدرم بنابه
تقاضاى ميزبان خود، كه يكى از سادات محترم بود، دعوت كدخدا را پذيرفتند
چون به منزل وى رفتيم . سفره گستردند و چند كاسه ماست و آبگوشت در آن
قرار دادند. پدرم به كدخدا فرمودند: گاهى در كوهپايه ها و باغات ، شب
هنگام گاوها در باغ همسايه مى چرند و ممكن است باغ مجاور، مال يتيمى و
يا وقفى باشد، مبادا گاو تو نيز ديشب ، افسار گسيخته و در باغ چريده
باشد، عرض كرد: گاو من بسته بود چنين تصادفى رخ نداده است پدرم لقمه
نانى در آن ماست زدند و به دهان بردند، و بلافاصله از دهان خارج نموده
و خشمگين شدند و گفتند: كدخدا چرا دروغ مى گوئى ؟ گاو تو ديشب ، از محل
خود فرار كرده و در باغ مجاور كه متعلق به يتيمى است چريده است و از
شير همان گاو اين ماست را فراهم كرده اى در اين وقت كدخدا چاره اى جز
اقرار به گناه و اعتراف به خلاف واقع بودن اظهارات قبلى خود نداشت .
اما پدرم ديگر ننشستند و از منزل او خارج گرديديم .
حكايت 47 -
نزديك غروب بود كه چند تن از مردم تهران ، خدمت پدرم شرفياب شدند و
عرضه داشتند: يكى از بستگان ما مورد خشم دستگاه دولت رضاشاه است دو سال
مى گذرد كه از ايران خارج شده است و هيچگونه اثرى از او در دست نيست و
از مرگ و زندگيش خبر نداريم ؛ كسى مرا را به خدمت شما هدايت كرده است
تا گره از اين كار بگشائيد. پدرم اندكى تاءمل كردند و پس از آن
فرمودند: منسوب شما در لندن است و روز شنبه ، خبر سلامتيش از آنجا
خواهد رسيد و چهارشنبه نيز، خود به ايران باز مى گردد. آن چند نفر روز
شنبه مراجعه كردند و اظهار داشتند: امروز صبح تلگراف او از لندن رسيده
است و درست ، روز چهارشنبه بود كه گفتند: همين امروز، وارد تهران شده
است و ورود او را به ما اطلاع دادند.
حكايت 48 -
انتظام كاشمرى - واعظ - نقل مى كرد كه : به خدمت حاج شيخ حسنعلى
اصفهانى عرض كردم : دستورى مرمت فرما كه توفيق تهجد يابم و گشايشى در
كارم حاصل شود فرمودند: هر صبح ، از تلاوت قرآن مجيد، مخصوصا (يس )
غفلت منما؛انشاءالله توفيق رفيق خواهد گذشت ، به كاشمر بازگشتم ، و هر
بامداد، در حين راه رفتن ، به قرائت سوره ياسين مداومت مى كردم ، اما
نتيجه اى به دست نمى آمد. سال ديگر در ايام عيد به مشهد مشرف شدم ، و
در يك شب بارانى براى اصلاح كارى به خانه يكى از علماء شهر رفتم ؛چون
در آن شب ، آقا به بيرونى نيامده بود، دست خالى بيرون آمدم و انديشيدم
: خوب است به خدمت حاج شيخ حسنعلى شرفياب شوم و از عدم حصول نتيجه او
را آگاهى دهم . با اين فكر به منزل حاج شيخ آمدم ديدم كه جماعتى در
اطاقند و در بسته است و ايشان مشغول گفتار و موعظه هستند با خود گفتم :
اگر در اينحال به اطاق روم ممكن است كه جائى براى نشستن من نباشد و
ديگر آنكه شايد سخن حضرت شيخ به سبب ورود من به اطاق ، قطع شود. از اين
رو بود كه پشت در نشستم و به سخنان ايشان گوش دادم تا مجلس تمام شود و
به حضورش شرفياب شوم در همين زمان ، ناگاه شنيدم كه مرحوم حاج شيخ
موضوع فرمايشات خود را تغيير دادند و فرمودند: برخى از من دعاى توفيق
سحرى و گشايش امور مى خواهند، دستور مى دهم كه قرآن تلاوت كنند، ليكن
به جاى آنكه رو به قبله و در حال توجه به قرائت قرآن پردازند، در حال
راه رفتن ، سوره ياسين مى خوانند و بعد به قصه گله مى آيند كه از دستور
من حاصلى نگرفته اند. تازه در شب بارانى ابتدا، به منظور انجام كار
دنياى خود به در خانه ديگران مى روند و چون به مقصد نمى رسند، به فكر
آخرت افتاده ، سرى هم به منزل من مى زنند، اين كه شرط انصاف نيست ، خوب
است بروند و هر بامداد رو به قبله با توجه به تدبر و نه بالقلقله لسان
، به تلاوت كلام الله پردازند، آنگاه اگر مقصودشان حاصل نشد گله مند
گردند، و پس از اين سخنان ، باز به موضوع اصلى سخن خود پرداختند. و پس
از پايان گفتار، در باز شد و من داخل شدم حضرت شيخ محبت فرمودند: و
پرسيدند حاجتى دارى ؟ عرضه داشتم : جواب خود را شنيدم فرمودند: پس معطل
چه هستى ؟ برخاستم و خداحافظى كردم و مجددا پس از چند روز به خدمتش
رسيدم از من خواستند كه ظهر در آنجا بمانم عرض كردم : امروز مهانم و
قرار شده است كه براى من آش ترشى فراهم سازند، زيرا كه مزاجم احتياج
به مسهلى يافته است گفتند: امروز در آنجا خبرى نيست گفتم : وعده كرده
ام ، چگونه ممكن است خبرى نباشد؟ فرمودند: همان است كه گفتم : در آنجا
خبرى نيست . به اطاعت فرمان ايشان ظهر ماندم ، ولى همه فكرم متوجه محل
وعده بود كه تخلف كرده بودم . بارى ، حضرت شيخ از اندرون براى ناهار من
قدرى گردو كوبيده و پنير و نان آوردند. چون از خوردن غذا فارغ شدم ،
فرمودند: زودتر برخيز و برو كه مقصودت حاصل شده است من ناراحت از اينكه
با صراحت عذر مرا خواستند از آنجا بيرون آمدم ، ولى به مجرد آنكه به
منزل رسيدم مانند كسى كه مسهلى خورده باشم ، مزاجم اجابت كرد و راحت
شدم . و آنگاه معلومم گرديد به چه سبب به من فرمودند: زود برخيز و برو.
بعد از آن مطلع شدم ، ميزبان آن روز، پيش از ظهر به محل سكناى من
مراجعه كرده و به علت پيدايش مانعى از پذيرائى عذر خواسته بودم .
حكايت 49 -
نيز انتظام كاشمرى نقل كرد: در كاشمر، سيدى فقير زندگى مى كرد كه در
عين حال ، عاشق دختر يكى از علماى متعين محل بود. اما پدر دختر به علت
فقر سيد، با ازدواج ايشان مخالفت مى كرد وى از خدمت حضرت شيخ همت خواست
به بركت نفس ايشان دختر به همسرى سيد درآمد و زندگانيش نيز سر و سامان
گرفت . اما پس از مدتى سيد مزبور نزد شخصى از مدعيان معنويت رفته و
سرسپرده بود و كسى از اين كار آگاهى نداشت يك روز رقيمه اى از حضرت شيخ
به من رسيد كه نوشته بودند: به سيد بگو از اين كار بازگردد وگرنه
روزگار از او روى خواهد گرداند. مطلب را با سيد در ميان نهادم ، تصور
كرد كه من به حضرت شيخ در اين موضوع نامه نوشته ام ، سوگند خوردم كه تا
اين زمان هيچگونه اطلاغى از سرسپردگى تو نداشته ام و چون به تاريخ نامه
حاج شيخ دقت كرديم ، معلوم شد درست ، نامه را در شبى مرقوم فرموده
بودند كه سيد نزد آن كس در كاشمر سرسپرده و مريد شده بود و خلاصه آنكه
سيد از كار خود صرفنظر نكرد و به اندك زمانى از او برگشت و در غربت جان
سپرد.
حكايت 50 -
حاج عباس فخرالدين يكى از ملاكين مشهد بود. او نقل كرد كه سالى نخود
بسيار كاشته بوديم ولى ملخها به مزرعه ام حمله كردند و چيزى نمانده بود
كه همه آنرا نابود كنند. به استدعاى كمك ، به خدمت حضرت شيخ آمدم ،
فرمودند: آخر ملخا هم رزقى دارند، گفتم : با اين ترتيب از زراعت من هيچ
باقى نخواهد ماند. فكرى كردند. فرمودند: به ملخها دستور مى دهم تا از
فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهاى هرزه ارتزاق كنند. پس از آن
به ده رفتم ، اما با شگفتى ديدم كه ملخها به خوردن علفهاى هرزه مشغولند
و آن سال در اثر از ميان رفتن علفهاى زائد، آن زراعت سرشارى عايد من
ساخت .
حكايت 51 -
نيز حاج عبدالحسين حقير مى گفت : در ناحيه جام
(23) املاكى را كه مجاور قبر عارف بزرگ
شاه قاسم انوار بود در اجاره داشتم ؛
ليكن ملخ فراوان زراعت مرا جدا تهديد به نابودى مى كرد عرض حاجت به
خدمت حضرت شيخ بردم ؛فرمودند مقبره شاه قاسم به ويرانى گرائيده است
تعميرش كن تا شر ملخها از زراعت تو دور شود او سوگند خورد همين كه به
تعمير آن بقعه اقدام كردم ، اثرى از ملخها باقى نماند.
حكايت 52 -
حاج شعاع التوليه ، از خدام و صاحب منصبان آستان مقدس رضوى مى گفت :
يكى از اطاقهاى صحن عتيق در اختيار من بود وقتى ، به خاطر مسافرت ،
كليد آنرا به حاج ملا هاشم كه از فضلا و دانشمندان مشهد بود، سپردم .
در همين مدت مرحوم حاج شيخ حسنعلى طاب ثراه براى انجام يك اربعين رياضت
، اطاقى در صحن عتيق از صحن حاج ملاهاشم خواسته بودند و حاجى نيز كليد
اطاق مرا به ايشان داده بود پس از مدتى كه از سفر بازگشتم ، مصادف ايام
عيدى بود كه بايد هر كس ايوان اطاقى را كه در صحن دارد چراغانى و آذين
بندى كند. به همين سبب از حاجى ملاهاشم ، كليد را مطالبه كردم گفت :
نزد حاج شيخ حسنعلى اصفهانى است ، و من هم تا آن زمان ، حضرت شيخ را
نمى شناختم ؛ولى معلوم نشد كه به چه سبب حاجى كليد را از ايشان مطالبه
نكرد و من از اينكه نتوانستم شب عيد آن اطاق را چراغانى كنم سخت ملول
بودم . روز ديگر اجازه ورود ندادند. من عتاب آلوده گفتم : به چه سبب
كليد را تحويل نداده اى ؟ با ايشان تندى بسيار كردم . اما حضرت شيخ
تمام سخنان مرا گوش دادند و جوابى ندادند. به داخل اطاق بازگشتند و پس
از چند لحظه با يك سجاده از اطاق خارج شدند انديشيدم كه براى حمل اثاثه
خود حمالى خواهند آورد. ليكن هر چه منتظر ماندم ، باز نگشتند. ناچار به
داخل اطاق رفتم ، ديدم خالى است در شگفت ماندم كه چگونه اين شخص در اين
مدت بدون هيچ وسيله اى به سر برده است و از عمل خود سخت ناراحت و
پشيمان شدم . روز ديگر كه ماوقع را براى حاجى ملا هاشم گفتم مرا از
كارى كه كرده بودم بسيار ملامت كرد و گفت : تو آن مرد را نشناختى وگرنه
چنين جسارتى نمى نمودى ، رنجش خاطر وى ممكن است براى تو گران تمام شود.
شعاع التوليه مى گفت : مدتى مترصد فرصت شدم تا آنكه وقتى توفيق جبران
عمل ناپسند خود را يافتم ، ولى هنوز هم پس از سالها از كار خود شرمسارم
.
هرچند كه چون صورت ديوار خموشم
|
از ياد كسى هست درون ، پر ز خروشم
|
با تهمت و طعنم چه از اين خانه
برانى
|
زاهد ز تو اين خانه كه من خانه به
دوشم
|
آسمانا آشيان من مزن بر هم كه من
|
يك نفس ويران كنم اين نه قفس كاشانه
را
|
تو خيال خود كردى و اين خانه هاى تو
به تو
|
ورنه من درويشم و بر دوش دارم خانه
را
|
حكايت 53 -
از آقا سيد ابوالحسن مرتضوى فرزند مرحوم حاج سيد كاظم اصفهانى شنيدم كه
مى گفت : در مشهد، در خدمت حاج شيخ حسنعلى اصفهانى بودم . مردى آمد و
گفت : بر مزار شيخ طبرسى فاتحه مى خواندم كه عقربى دست مرا گزيد. حضرت
شيخ پرسيدند: عقرب چه شد؟ گفت : در سوراخى پنهان شد. فرمودند: آن عقرب
سوراخ خود را گم كرده است به آنجا برو و سر نزديك سوراخ ببر و بگو: حاج
شيخ حسنعلى فرمود: تا بيرون بيائى . چون از سوراخ خارج شد، آهسته آنرا
بگير، در كف شيخ حسنعلى فرمود تا بيرون بيائى چون از سوراخ خارج شد،
آهسته آنرا بگير، در كف دست خود نه و به قبرستان محله پائين خيابان ببر
و در كنار فلان سوراخ رهايش كن تا دست تو شفا يابد. اگر دستور را انجام
دادى ، مراجعت كن به ما خبر ده . ناقل داستان مى گفت : هنوز من در خدمت
حضرت شيخ بودم كه آن مرد عقرب گزيده بازگشت و عرضه داشت : طبق فرمان ،
عمل كردم و در دم همان دم ساكت شد و محل نيش عقرب نيز التيام يافت .
حكايت 54 -
آقاى سيد محمد رضا كشفى ، فرزند مرحوم آقا سيد مهدى كشفى از پدرش نقل
مى كرد: در سنه 1358 هق پيش از وقايع شهر، 1320 هش در قم ساكن بودم ،
پيش خود تصميم گفتم كه براى بهبود اوضاع اجتماعى ، به ختم دعاى سيفى
پردازم . در اين وقت ، نامه اى از مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى دريافت
داشتم كه مرقوم فرموده بودند: لازم نيست شما ختم بگيريد؛ امام زمان
عليه السلام ناظر و مراقب احوال است هر وقت مصلحت ببينند، اوضاع را
دگرگون خواهند فرمود.
حكايت 55 -
آقا عبدالرسول اصفهانى مى گفت : يكى از دوستان تهرانيم اظهار مى كرد به
اتفاق مرحوم مقوم السلطان در مشهد خدمت ، حضرت شيخ رضوان الله عليه
شرفياب شديم و به خاطر شفاى بيمارى در شيراز دعا خواستيم ، مرحوم حاج
شيخ خرمائى به من مرحمت كردند كه بخورم چون خرما را خوردم ، مريضمان در
شيراز شفا يافت .
حكايت 56 -
نيز آقاى سيد محمد رضا كشفى از پدرشان نقل مى كردند: در قم ، مشغول
تدريس كتاب
كفايه
(24) شدم ، پس از دور روزنامه اى از حاج شيخ رسيد،
مرقوم فرموده بودند:
شما را همين دو روز تدريس
(كفايت ) است ترك نمائيد
حكايت 57 -
مرحوم حاج سيد على موسويان كه يكى از تجار مشهد بود، گفت براى درمان
كسالتى ، از مرحوم حاج شيخ اعلى الله مقامه ، دوايى خواستم . فرمودند:
ترياكى لازم است كه گل آن قرمز باشد. عرض كردم : مرا به چنين ترياكى
دسترس نيست . فرمودند: اين دانه هاى خشخاش را در باغچه منزل خود بكار و
از آن ، ترياك لازم را تهيه كن . گفتم : براى اينكار ماها وقت لازم است
فرمودند: تو اين ها را بكار، زود به ثمر خواهد رسيد. بارى ، خشخاشها را
كاشتم ، ظرف يك هفته سبز شد و گل داد و آماده شد؛ شيره آن را گرفتم ، و
به خدمت آن مرد بزرگ بردم . پس از آن ترياك دوايى ترتيب دادند كه با
استعمال آن ، رفع كسالت از من گرديد.
حكايت 58 -
همسر مرحوم حاج ميرزا محمد صادق خاتون آبادى كه از علماء ارجمند عصر
خود در اصفهان بود، از زبان شوهر خويش نقل كرد كه : يك شب جمعه به
اتفاق مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى به قبرستان معروف
تخت پولاد اصفهان رفتيم و در تكيه
مادر شاهزاده بيتوته داشتيم . اندكى قبل
از طلوع فجر به من فرمودند: من از تكيه خارج مى شوم ولى تو، تا من
نيامده ام ، از اينجا بيرون مرو. اما پس از مدتى وسوسه شدم كه به دنبال
حاج شيخ بيرون روم . چون از تكيه خارج شدم ، آن بزرگوار را ديدم كه به
نماز ايستاده است و صفوف بسيارى از سپيد پوشان با ايشان نماز مى
گزارند. با ديدن اين منظره از خود بيخود شدم ، و از حال رفتم تا آنكه
حاج شيخ را ديدم كه بر بالينم آمده و مى فرمايند: مگر نگفتم كه از جاى
خود بيرون نروى !
حكايت 59 -
مرحوم حاج سيد ابوالقاسم خاتون آبادى نقل كرد كه : از اصفهان به قصد
زيارت به مشهد مشرف شدم ، شبى در خانه حاج شيخ حسنعلى ميهمان بودم پس
از صرف غذا به محل سكونت خود، مدرسه
حاجى حسن
مراجعت كردم . اما نيمه هاى شب ، عطشى شديد بر من عارض شد چون
در حجره آبى نبود، اجبارا كوزه اى به آب انبار مقابل مدرسه بردم و بخشى
از پلكان تاريك آن پائين رفته و كوزه را از آب پر كردم ، اما چند پله
اى بالا نيامده بودم كه گويى يك كوزه را از دست من گرفت و آنرا خالى
كرد. دو مرتبه پائين رفتم و كوزه را پر از آب كردم . بار ديگر همچنان
آب آنرا خالى كردند چند بار اين كار تكرار شد. بناچار بانگ زدم : من
ميهمان حاج شيخ حسنعلى اصفهانيم و اگر آزارم دهيد، شكايتتان را به
ايشان خواهم برد. پس از آن ، ديگر مزاحمم نشدند. فردا عصر كه به خدمت
شيخ رفتم ، پيش از آنكه از ماجرا سخنى بگويم ، فرمودند: اگر ديشب نام
مرا نبرده بودى ، نمى گذاشتند آب بردارى .
حكايت 60 -
يكى از آشنايان به نام سرهنگ عباسعلى ميرزايى مى گفت : سفرى به مشهد
مقدس كرده بودم ، و براى خريد كلاهى به دكان كلاه فروشى رفتم . صحبت از
مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى به ميان آمد. كلاه فروش گفت : روز فوت
مرحوم شيخ در دكان سلمانى بودم و يك نفر در صندلى اصلاح نشسته بود چون
سر و صداى تشييع كنندگان برخاست ، مشترى پرسيد چه خبر است ؟ سلمانى گفت
: جنازه حاج شيخ حسنعلى اصفهانى را تشييع مى كنند. به شنيدن اين خبر،
مشترى آنچنان به فغان و ناله افتاد كه تصور كرديم از منسوبان شيخ است .
چون از او توضيح خواستم ، گفت من با اين مرد بزرگ نسبتى ندارم ، ليكن
حاجتى ميان من و او هست كه اينچنين موجب شوريدگى احوال من شده است .
آنگاه داستان خود را بدينگونه تعريف كرد: پدرم در قريه
نخودك
(25) كدخدا بود و من هم در اداره ژاندارمرى كار مى كردم
روزى حاج شيخ به پدرم فرموده بودند: اگر احتياج ندارى ، از شغل كدخدايى
استعفاء كن . پدرم نيز به موجب توصيه حضرت شيخ از كار خود استعفاء كرد
و چون من از ماوقع مطلع گشتم ، بغضى از مرحوم شيخ در دلم پديد آمد و
ديگران هم مرا به اين دشمنى ، تحريك و تشويق مى كردند تا آنكه مصمم شدم
ايشان را به قتل برسانم و چون گاهى از اوقات نيمه شبها كه از ماءموريت
خود باز مى گشتم مرحوم شيخ را ديده بودم كه تنها از ده خارج مى شوند،
بر آن شدم كه در يكى از اين شبها ايشان را هدف گلوله سازم . اتفاقا در
يك از شبهاى تاريك زمستانى كه به طرف آبادى مى آمدم ، حضرت شيخ را ديدم
كه عبا بر سر كشيده و مى خواهند از ده خارج گردند. با خود انديشيدم ،
كه وقت مناسب فرا رسيده ، اما بهتر است اندكى صبر كنم تا از ده دور
شوند و صداى شليك من كسى را آگاه نكند بارى ، مسافتى در عقب ايشان
آهسته رفتم ، تا آنكه كاملا از ده بيرون رفتند. در آن حال كه خواستم
تفنگ خود را به قصد شليك از دوش بردارم ، ناگهان حضرت شيخ روى به طرف
من گردانيدند و فرمودند: حبيب كجا مى آيى ؟ بى اختيار گفتم : خدمت شما
مى آمدم و سخت از كار خود به وحشت افتادم . فرمودند: بيا تا با هم به
زيارت اهل قبور برويم . بى درنگ پذيرفتم و به قبرستان ده كه مسافتى
فاصله داشت ، رفتيم و حضرت رضا عليه السلام را زيارت كنيم ؟ عرض كردم :
آرى ، فرمودند: دنبال من بيا. چند قدمى نرفته بوديم كه ديدم پشت در صحن
مطهر مطهر رسيديم و چون درها بسته بود، اشارتى كردند و در باز شد، ولى
كسى را نديدم كه در را گشوده باشد. دستور دادند تا وضو بگيرم . با آب
جوى وضو ساختم و به سوى حرم مطهر روانه شدم . در اينجا نيز درهاى بسته
به اشاره حضرت شيخ باز شدند و داخل حرم شديم و زيارت كرديم و در هنگام
بازگشت ، درها يك به يك پشت سر ما بسته شد. چون از صحن خارج شديم ،
فرمودند: دوست مى دارى كه اميرالمؤ منين عليه السلام را هم زيارت كنى ؟
عرض كردم : آرى و هنوز چند قدمى به دنبال ايشان نرفته بودم كه در برابر
صحن و حرم رسيديم ، ولى من چون تا آن وقت به زيارت اميرالمؤ منين عليه
السلام نرفته بودم ، ابتدا آنجا را نشناختم ، بارى ، درهاى بسته صحن و
حرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به اشاره حضرت شيخ باز شد. زيارت
كرديم و خارج شديم ، در اين هنگام حضرت شيخ فرمودند: حبيب ، شب گذشته
است و تو هم خسته اى بهتر آنست كه به
نخودك
بازگرديم . عرضه داشتم : آقا، هرچه صلاح مى دانيد بكنيد. باز پس
از چند قدمى ، ناگهان خود را در همانجاى ملاقات نخستين يافتم .پس از آن
به من فرمودند: حبيب ، مبادا كه تا من زنده ام ، از سر اين شب با كسى
چيزى در ميان گذارى كه موجب كورى چشمان تو خواهد شد و ديگر آنكه هيچوقت
نزد من ميا و هرگاه كه مرا ديدى ، از دور سلامى كن و والسلام . آيا با
اين كراماتى كه من از اين بزرگوار ديده ام ، جاى آن نيست ، كه چنين در
ماتم ايشان شيون و فغان كنم ، رحمة الله رضوانه عليه .
حكايت 61 -
يكى از دوستان موثق مى گفت : روز فوت مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى
رحمة الله عليه ، زنى مسيحى در مسير جنازه به سر و سنه خود مى زد و
شيون مى كرد گفتم : مگر تو مسيحى نيستى ؟ آخر اين مرد، روحانى مسلمانان
است . گفت : اين دو دخترم كه با من هستند، چندى قبل ، به مرضى دچار
شدند كه هرچه مداوا كرديم سود ندارد. حتى پزشكان بيمارستان آمريكائى
نيز اين دو را جواب كردند. بارى رفته رفته ، بيماريشان سخت تر شد و به
حال نزع افتادند. بانوى همسايه كه زنى مسلمان بود، چون حال پريشان مرا
ديد گفت : براى شفاى بيماران خود، به قريه
نخودك
برو و از حاج شيخ حسنعلى اصفهانى كه دم عيسى دارد كمك بخواه .
بيا چادر مرا بر سر كن و به آنجا برو از روى استيصال دچار او را بر سر
كرم و پرسان پرسان به آن ده كه محل سكونت حضرت شيخ بود رسيدم ، ديدم كه
جلو در خانه نشسته و گروهى از حاجتمندان اطرافشان ، گرفته اند. من هم
بدون آنكه مذهب خود را اظهار كنم ، پريشانى خود را عرضه نمودم .
فرمودند: اين انجير را بگير و به آن زن همسايه كه مسلمان است ، بده تا
با وضو آنها را به دختران تو بخوراند. گفتم : قادر به خوردن چيزى
نيستند فرمودند: در آب حل كنند و به ايشان بدهند. به شهر بازگشتم و
انجيرها را به آن زن مسلمان دادم و او نيز وضو بساخت و آنها را در آب
حل كرد و دهان دختران بيمار من ريخت . ناگهان پس از چند دقيقه چشم
گشودند و شفا يافتند آرى چنين مردى از ميان ما رفته است .
حكايت 62 -
مرحوم سيد ذبيح الله امير شهيدى از مرحوم نجم التوليه حكايت مى كرد كه
وقتى در خدمت حاج شيخ به
حصار سرخ رفته
بودم و حضرت شيخ در كنار تپه اى به نماز ايستاده بودند. ناگاه زنى نزد
من آمد و پريشان حال گفت كه فرزند مرا مار گزيده ، دعائى بدهيد، شفا
يابد. گفتم : من اهل كار نيستم ، نزد آن شيخ كه مشغول نماز است ، برو
زن به خدمت حضرت شيخ رفت و عرض حاجت كرد. حضرت شيخ رحمة الله عليه مرا
نزد خود طلبيدند و فرمودند: به آن طرف اين تپه برو گياهى به اين شكل
روئيده است آنرا بكن و بياور تا اين زن آنرا كوبيد و روى محل نيش مار
نهد. طبق دستور به آن طرف تپه رفتم و آن گياه را يافتم و آوردم و با
استعمال آن فرزند، مار گزيده آن زن شفا يافت . و من از اين در شگفت
بودم كه آن مرد بزرگ بى آنكه پشت تپه رفته باشند، از وجود آن گياه
آگاهى داشتند.