نشان از بى نشانها
(شرح حال و كرامات و مقالات و طريقه سير و سلوك عرفانى
عارف ربانى مرحوم شيخ حسنعلى اصفهانى )

على مقدادى اصفهانى

- ۳ -


كرامات حضرت شيخ قدس سره 
حكايت 1 -
به خاطر دارم كه شخصى به نام صنيعى از اهل اصفهان كه رياست اداره تلفن مشهد را نيز به عهده داشت ، براى من حكايت كرد كه : وقتى به درد پا مبتلا شدم و به ارشاد و به اتفاق دو تن از دوستانم به نامهاى حسن روستائى و شاهزاده دولتشاهى به خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى رحمة الله عليه رفتم تا توجهى فرمايد و از آن دردخلاص گردم ، چون به خانه او رفتم ، ديدم كه در اطاق گلى و بر روى تخت پوست و زيلويى نشسته است . در دلم گذشت كه شايد اين مرد نيز با اين ظواهر، تدليس مى كند. پس ‍ از شنيدن حاجتم ، فرمود تا دو روز ديگر به خدمتش برسم . روز موعود و بنا به وعده آنجا رفتم وليكن در دل من همچنان خلجانى بود. چون به خدمتش ‍ نشستم ، نظر عميقى در من افكند كه ناگهان خود را در شهر اراك كه مدتى محل سكونتم بود، يافتم . در آن وقت نيز پسرم در آن شهر ساكن بود، يكسره به خانه او رفتم ، ولى به من گفتند: فرزند تو چندى است كه از اين خانه به جاى ديگر منتقل شده است و نشانى محل جديد او را به من دادند. به سوى آن نشانى جديد راه افتادم و در راه با تنى چند از دوستان مصادف شدم كه قرار گذاشتند همان شب به ديدن من بيايند. چون خواستم به درون ، روم ، ناگهان صداى مرحوم حاج شيخ مرا به خود آورد، ديدم غرق عرق شده و خسته و كوفته ام . آنگاه دستورى از دعا دوا به من مرحمت فرمود، ولى پيوسته در انديشه بودم كه اين چگونه سير و سياحتى بود كه كردم ؟ پس از چند روز، نامه يى گله آميز از پسرم رسيد كه چه شد به اراك و تا در خانه ما آمدى ، ولى داخل نشده بازگشتى و چرا با دوستانت كه در راه ، قرار ملاقات نهاده بودى ، و شب به ديدار تو آمده بودند، تخلف وعده كردى ؟ و در پايان ، آدرس منزل خود را، در همان محل داده بود كه من در آن مكاشفه و سياحت به آنجا رفته بودم .
حكايت 2 -
ميرزا على جابرى اصفهانى فرزند ميرزا حسين جبرى در سال 1363 هجرى قمرى ، براى من نقل كرد كه قريب 35 سال پيش عازم زيارت مشهد مقدس ‍ بودم .
مرحوم حاج سيد محمد صادق خاتون آبادى رحمة الله عليه سفارش و تاءكيد كرد كه در مشهد حاج شيخ حسنعلى اصفهانى را زيارت كنم من نيز بنا به توصيه او فقط يك بار خدمت مرحوم حاج شيخ شرفياب شدم . در مراجعت مرحوم خاتون آبادى از من پرسيد: حاج شيخ را چگونه مردى ديدى ؟ گفتم : بد مردى نبود. فرمود پس او را به درستى نشناخته اى . ولى اگر وقتى به مشكلى دچار شدى به او متوسل شو از اين جريان سالها گذشت و در اين مدت نه حاج شيخ را مجددا ديدم و نه با او مكاتبه اى داشتم . تا آنكه در اواخر سلطنت رضا شاه گروهى از مردم به دادگسترى شكايت بردند كه عمال دربار شكايات مرا ماءمور كردند تا به اين موضوع رسيدگى كنم و گزارش دهم . اما برخى از صاحبنظران توصيه كردند كه مبادا حق را به جانب شاكيان و صاحبان املاك بدهى زيرا ممكن است مخالف با ماءموران دربار براى تو موجب خطر شود. اما چون به محل رفتم و از نزديك وضع فلاكت و فقر شاكيان را ديدم و دريافتم كه همه آنها از ذرارى حضرت زهرا عليها السلام بودند رضا ندادم كه حق را كتمان كنم و بر ماءموران سلطنت صحه گذارم و به همين جهات حكم را عليه دربار صادر كردم و به اصفهان بازگشتم - ليكن پس از روزى چند، به شهربانى احضار شدم . به جاى آن كه به شهربانى بروم و شايد توقيف شدم به منزل يكى از آشنايان رفتم و در آنجا پنهان شدم . از آنجا به شيراز رفتم و در خانه يكى از دوستان متوارى و مخفى گرديدم . روزى از سخن و سفارش حاجى سيد محمد صادق ياد آوردم كه فرموده بود: اگر دشوارى برايت پيش آمد كرد به حاج شيخ حسنعلى متوسل شو. اما فكر كردم كه نامه ها در تهران سانسور مى شود و اگر من نامه اى براى او بنويسم ، اسباب زحمتش را فراهم ساخته ام و به اين سبب از فكر تشبث به او منصرف شدم . بعد از چند روز، كسى به آن منزل كه مخفيگاه من در شيراز بود، مراجعه كرد و به صاحب خانه گفت از حاج شيخ حسنعلى اصفهانى مكتوبى آمده است و در جوف آن ، نامه اى را به عنوان ميرزا على جابرى با آدرس منزل شما هست . صاحبخانه من ، حاج شيخ را نمى شناخت ، و مردد شد كه در جواب او چه بگويد؟ من كه در اطاق در بسته مجاور بودم ، با شنيدن مكالمه ايشان ، بانگ برآوردم : نامه مربوط به من است . صاحبخانه در را گشود و من ، نامه حاج شيخ را از آن مرد گرفتم ، نوشته بودند: شما ترسيديد براى من نامه بنويسيد، اما من از اين كار نهراسيدم ، و در ضمن در نامه دستورى داده بودند كه در مدت سه روز انجام دهم تا به خواست خداوند، فرجى حاصل شود. بر من حسب دستور، سه روز به آن دعا و ذكر مداومت كردم . سه روز بعد تلگرافى از اصفهان رسيد كه خبر داده بودند: مرا از سوى دربار شاهى احضار كرده اند و مورد عنايت شخص شاه قرار گرفته ام . بى درنگ به اصفهان و پس از آن به تهران و به دربار رضاشاه رفتم . شاه مرا مورد انعام و اكرام فراوان قرار داد و جايزه اى نقدى به من عطا كرد. پس از آن ماجرا به محل ماءموريت خود بازگشتم و ترقى در كار من پديدار گشت .
حكايت 3 -
چراغچى باشى آستانه مقدس حضرت رضا عليه السلام مى گفت : دولتشاهى رئيس تشريفات آستانه ، مدتى مرا از كار بركنار كرده بود، روزى در صحن مطهر خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلى رسيدم و از حال خود به او شمه اى عرض كردم . نباتى مرحمت فرمود كه در چاى به دولتشاهى بخورانم . گفتم : اينكار براى من ميسر نيست ، فرمود: تو برو خواهى توانست ، بيدرنگ به دفتر تشريفات رفتم . پيشخدمت مخصوص دولتشاهى بدن مقدمه به من اظهار كرد: اگر مى خواهى چيزى به آقا بخورانى ، هم اكنون وقت آن است من نبات را به وى دادم ، در چاى ريخت و نزد آقا برد و از دفتر به صحن آمدم چند لحظه نگذشته بود كه دولتشاهى مرا نزد خود احضار كرد و كار سابقم را مجددا به من واگذاشت .
حكايت 4 -
مرحوم سيدابوالقاسم هندى نقل كرد كه : در خدمت حاج شيخ حسنعلى به كوه معجونى از كوهپايه هاى مشهد رفته بوديم . در آن هنگام مردى ياغى به نام محمد قوش آبادى كه موجب ناامنى آن نواحى گرديده بود از كناره كوه پديدار شد و اخطار كرد كه : اگر حركت كنيد، كشته خواهيد شد. مرحوم حاج شيخ به من فرمودند: وضو دارى ؟ عرض كردم : آرى . دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند. پس از چند ثانيه كه بيش از دو سه قدم راه نرفته بوديم ، فرمودند: باز كن ، چون چشم گشودم ، ديدم كه نزديك دروازه شهريم .
بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم ، كاسه بزرگى پر از گياه ، در كنار اطاق بود. از من پرسيدند: در اين كاسه چيست ؟ عرض كردم : نمى دانم و در جواب ديگر پرسشهايشان نيز اظهار بى اطلاعى كردم . آنگاه فرمود: قضيه صبح را با كسى در ميان نگذاشتى ؟ گفتم : خير فرمودند: خوبست تو زبان را در اختيار دارى ، بدان كه تا من زنده ام ، از آن ماجرا سخنى مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهى شد.
حكايت 5 -
چند سال بعد، در خدمت شيخ به حصار سرخ ، رفته بودم ، ايشان در آن محل سرگرم رياضتى بودند. روز آخر، به همان ترتيب از آنجا به فاصله چند ثانيه به نزديك بست صحن مقدس امام رضا عليه السلام رسيديم ، كاروانى كه از شهر مشهد به حصار سرخ مى رفتند، ما را هنگام طلوع آفتاب ، در كنار بست مشاهده كرده بودند و ما مردم حصار گفته بودند كه حاج شيخ را در سر آفتاب ، نزديك صحن زيارت كرده ايم ، و اين امر، موجب نهايت شگفتى ايشان گرديده بود، زيرا، كه اهل محل ، ما را در آن وقت ، در حصار ديده بودند.
حكايت 6 -
مرحوم سيد ابوالقاسم فوق الذكر مى گفت : علاوه بر اين دو مورد، سه مرتبه ديگر نيز مرحوم شيخ مرا به طوى الارض ، سير داد، يكبار به زيارت حضرت سيد محمد در سامرا و دوبار هم به زيارت حضرت سيدالشهداء به كربلا رفتيم ولى از من تعهد گرفت كه با كسى از اين وقايع سخنى نگويم وگرنه سال آخر عمر من خواهد بود.
حكايت 7 -
و نيز همان سيد نقل مى كند: روزى مرحوم حاج شيخ به من دستور داد كه به شهر تربت بروم و شب را در كوه بيجك صلوة بمانم و پيش از طلوع آفتاب ، مقدارى معين از علفى كه نشانى آنرا داده بودند بچينم و با خود بياورم . طبق دستور به تربت رفتم ، اهالى مرا از ماندن شب در آن كوه منع كردند و گفتند: در اين كوه ، ارواحى هستند و به اشخاصى كه در آنجا بخوابند، آسيب خواهند رسانيد، اما من به گفته آنها ترتيب اثر ندادم و به آن كوه رفتم . هنگام غروب كه فرا رسيد، سر و صداى فراوانى به گوشم خورد، مركب خود را ديدم كه آرام نمى گيرد و مانند آن است كه از كسى فرار مى كند، ناگهان فرياد زدم : من فرستاده حاج شيخ حسنعلى هستم ، اگر به من آسيبى برسانيد، شكايت شما را به او خواهم برد. با اين جمله ، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه اى نرسيد. خلاصه ، شب را در كوه خوابيدم ، و پيش از آفتاب ، علفها را بر طبق نشانى و به مقدار معين چيدم ، ولى در همين وقت به اين وقت به انديشه افتادم كه خوب است مقدارى هم براى خود بچينم ، بى شك روزى مرا به كار خواهد آمد. به محض آنكه خواستم فكر خود را عملى كنم ، ناگاه ديدم كه سنگهاى عظيمى از بالاى كوه سرازير شد، چهارپاى من افسار خود را پاره كرد كه فرار كند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم ، باز فكر كردم كه شايد حركت سنگهاى امرى طبيعى بوده است . خواستم مجددا به چيدن آن گياه بپردازم كه ديدم باز سنگها امرى شروع به غلطيدن كرد. اين بار فهميدم كه اين ماجرا امرى طبيعى نيست بالنتيجه از آن كار صرف نظر كردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شيخ رسيدم . حاج شيخ چون مرا ديدند فرمودند: ترا چه به اين فضولتها؟ چرا مى خواستى بيش از حدى كه دستور داده بودم از آن گياه بچينى ؟ آن وقت بود كه متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام ماءموريتم همواره مراقب حال و كار من بوده است .
حكايت 8 -
همچنين مرحوم سيد ابولقاسم هندى نقل كرد كه به دستور مرحوم حاج شيخ ، به اتفاق يكى از دوستان ، براى آوردن علفى ، به كوه هزار مسجد رفتيم . پس از رسيدن به محل مورد نظر علفها را كندم و برگشتيم . هنگام بازگشت در ميان دره اى علفى نظر مرا جلب كرد آنرا چيدم . سپس آتشى افروختم و سكه اى مسى در ميان علف نهادم و بر آتش دميدم . پس از مدتى رنگ پول مسى برگشت . دو نوع علف ديگر را نيز آزمودم كه يكى از آنها سكه را به رنگ زرد درآورد، و ديگرى آن را به رنگ سفيد، برگرداند. سپس ‍ ساعتى چند بالاى دره مزبور به استراحت پرداختيم تشنه شده بوديم و احتياج به آب داشتيم و آب هم پائين دره بود. ناچار دوست خود را به پايين دره فرستادم . اما پس از ساعتى دست خالى برگشت و گفت : پائين دره در كنار آب هياهوى زيادى است . چند بار دلو را آب كردم و بالا آمدم اما آنرا از دست من گرفتند و خالى كردند در حاليكه كسى را هم نمى ديدم . با شنيدن ماجرا ناچار خود دلو را برداشتم و به پائين دره رفتم اما نظير همان واقعه براى خود من نيز تكرار شد. آنگاه با وحشت تمام و با صداى بلند فرياد كردم كه من فرستاده حاج شيخ حسنعلى اصفهانيم . اگر مرا اذيت كنيد شكايت شما را به حاج شيخ خواهم برد. در اين هنگام صداى خنده دار به گوشم رسيد و ديگر كسى مزاحمم نشد. به راحتى آب برداشتم و به بالاى دره آمدم . وقتى به شهر رسيديم و خدمت حضرت شيخ شرفياب شديم ، بدون مقدمه فرمودند: اگر اسم مرا نبرده بودى نمى توانستى آب بردارى ، و آن مزاحمت به سبب فضولى آنروز ظهر بود، چرا بدون اجازه آن علف را كندى و امتحان كردى ؟
حكايت 9 -
چند تن از دوستان از قول مردى به نام ملامحمد كه خادم و محافظ پشت بام حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام بود، روايت كردند كه : حاج شيخ حسنعلى اصفهانى شبهاى جمعه را در بالاى بام حرم بيتوته و عبادت مى فرمود. يك شب از ايشان اجازه خواستم تا براى حفاظت باغ انگورى كه در خارج شهر داشتم ، بروم . حاج شيخ فرمودند: شب جمعه دنبال چنين كارها مرو و در همين جا بمان و اگر نگران باغ خود هستى ، دستور مى دهم كه آنرا نگهدارى كنند. خلاصه شب را ماندم و بعد از نماز صبح و پيش از طلوع آفتاب ، به قصد باغ بيرون آمدم . اما چون نزديك باغ رسيدم ، ديدم مردى نزديك شدم ، حركتى نكرد، پايش را كشيدم از بالاى ديوار روى زمين افتاد، مدتى شانه هايش را ماليدم تا به هوش آمد. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : حقيقت امر آنكه به دزدى آمده بودم ، ولى چون بالاى ديوار رفتم گربه اى نزديك من آمد و چنان بانگ مهيبى كرد كه از هوش رفتم تا اكنون كه به حال خود باز آمدم .
حكايت 10 -
همشيره زاده مرحوم پدرم ، بنام عبدالعلى مى گفت : به اتفاق حاج شيخ از ظفره به طرف اصفهان مى آمديم و من بزغاله اى بر دوش داشتم . حيوانك با ديدن گله هاى گوسفند در راه به هيجان مى آمد و دست و پا مى زد و فرياد مى كشيد و موجب زحمت من مى شد. حاج شيخ فرمودند: چرا عقب مانده اى ؟ عرض كردم : اين حيوان اذيت مى كند. فرمودند: بزغاله را نزد من بياور. چون پيش ايشان بردم ، چيزى در گوش آن حيوان گفتند و فرمودند: رهايش كن ، از آن پس ، بزغاله قريب هفت فرسنگ باقيمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و ديگر به اطراف و گوسفندان توجه نكرد.
حكايت 11 -
كربلائى رضا كرمانى ، مؤ ذن آستان قدس رضوى نقل مى كرد: پس از وفات حاج شيخ ، هر روز بين الطلوعين ، بر سر مزار او مى آمدم ، و فاتحه مى خواندم . يك روز در همانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤ يا حاج شيخ را ديدم كه به من فرمودند: فلانى چرا سوره ياسين و طه را براى ما نمى خوانى ؟ عرض كردم : آقا من سواد ندارم ، فرمودند: بخوان و سه مرتبه اين جمله ميان ما رد و بدل شد. از خواب بيدار شدم ، ديدم كه به بركت آن مرد بزرگ ، حافظ آن دو سوره هستم . از آن پس تا زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم ، تلاوت مى كرد.
حكايت 12 -
آقاى سيد على اكبر قوام زاده كد كنى ، حكايت مى كرد: پسرم مدت دو سال بود كه به اگزما مبتلا شده بود و هر چه معالجه مى كردم ، آثار بهبودى ظاهر نمى شد، خلاصه ، كار بر ما سخت شد، روزى به سر مزار مرحوم حاج شيخ رفتم و اظهار كردم : يا شيخ ، شما در زمان حيات خود از مردم بيچاره دستگيرى مى فرمودى ، سه روز، هر روز دو مثقال برگ عناب جوشانيده ، و به بيمار بخوران . بر طبق دستور عمل كردم ، بيمارى به كلى مرتفع شد و تا امروز كه چندين سال مى گذرد، ديگر عود نكرده است .
حكايت 13 -
آقا شيخ مختار روحانى نقل كرد: يك روز زنى سيده و فقير از من تقاضاى چادر و مقنعه اى كرد گفتم : اكنون چيزى ندارم . كه با آن ، حاجت تو را روا كنم . چون مى خواستم از محضرش بيرون آيم ، وجهى به من مرحمت كردند و گفتند: اين پول را براى آن بانوى سيده ، چادر و مقنعه بخر و علاوه يك تومان ديگر و يك قبض حواله يك من برنج هم دادند كه به آن زن برسانم . در شگفت بودم كه حاج شيخ از كجا مطلع شدند كه چنين بانوئى از من درخواست چادر و مقنعه كرده است خلاصه ، از خدمت او برخاستم ، اما به فكرم گذشت كه فعلا يك تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمى دهم ، و پس از مدتى به او تحويل خواهم داد، اما ناگهان صداى حاج شيخ بلند شد كه فرمود: هر چه گفتم انجام بده و دخالتى در كار مكن .
حكايت 14 -
مردى حصير باف مى گفت : عيال من من پس از وضع حمل تا هشت ماه ، قطره اى شير در سينه نداشت كه به بچه خود بنوشاند و از اين بابت بسيار در زحمت و اندوهگين بودم . تا آنكه يكى از دوستان مرا به حضور حاج شيخ دلالت كرد. بامدادى بود كه به خدمتش رفتم و جماعتى پيش از من در انتظار نوبت بودند، اما ناگهان مرحوم شيخ با صداى بلند فرمودند: آن كس ‍ كه عيالش شير ندارد بيايد. به حضورش رفتم سه دانه انجير مرحمت كردند و فرمودند: عيالت هر روز يك دانه از اينها را با قرائت سه قل هوالله احد و سه صلوات بخورد. مستقيما به خانه آمدم و يكى از آن سه انجير را به عيال خود دادم ، ساعتى نكشيد كه اطلاع داد، سينه هايش از شير پر شده است و شير خود به خود خارج مى شده و پيراهن او را خيش كرده است . قبول اين ماجراى شگفت انگيز براى زنان همسايه مشكل بود، اما چون از نزديك ديدند، به صحت گفته او اذعان كردند. خلاصه عيال من با آنكه هشت ماه بود كه قطره اى شير در سينه نداشت ، بعد از آن ، چنان صاحب شير شد كه علاوه از فرزند خود، كودكان ديگر را هم شير ميداد.
حكايت 15 -
آقاى سيد محمد رياضى يزدى ، شاعر معروف ، حكايت كرد كه : دوستى داشتم از صلحا و خوبان . وى مى گفت روزى با سيدى بزرگوار در جائى نشسته بوديم . شيخ ابراهيم نام كه با دوستم سابقه مودت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول سيد به او گفت : آقا شيخ ابراهيم ، ماجراى خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى براى رفيق ما بازگو. شيخ گفت : از گيلان به زيارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد. بدون خرجى ماندم . حساب كردم تا مراجعت به وطن ، به پانصد تومان احتياج دارم . به حرم مشرف شدم و به امام عرض كردم : به پانصد تومان نيازمندم كه به گيلان بازگردم ، انتظار مرحمت دارم . اما تا روز ديگر خبرى نشد. مجددا در حرم عرض حاجت كردم و گفتم : سيدى ، من گداى متكبرى هستم و اين بار هم احتياج خود را به حضورت عرض مى كنم ، اما اگر عنايتى ، نفرمائى ، ديگر بار نخواهم آمد و چيزى نخواهم گفت ، ولى يادداشت مى كنم كه امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست . چون از حرم خارج گرديدم ، شنيدم كه از پشت سر كسى مرا صدا مى زند، بازگشتم ، ديدم شيخى است كه بعدا فهميدم او را حاج شيخ حسنعلى اصفهانى مى خوانند حاج شيخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم گيلانى چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتى ؟ شايسته نيست كه چنين بى ادبى و گستاخ باشى و سپس پاكتى به من دادند. از اطلاع شيخ بر مكنونات باطنى خود و سخنى كه سرا با امام خود در ميان نهاده بودم ، غرق تعجب شدم . به خانه آمدم و پاكت را گشودم ، با كمال شگفتى ديدم كه پانصد تومان است . تصميم گرفتم كه صبح روز ديگر به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم كه چگونه از راز دل من آگاه شده و اين پول از كجا است ؟ اما شب در خواب ديدم كه شيخ به خانه آمدند و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتى به تو داده شدت ديگر از كجا دانستم و از كجا آوردم ، بتو مربوط نيست . بدان كه اگر براى اين پرسش به خانه من بيائى ، ترا نخواهم پذيرفت . از خواب بيدار شدم و ديگران اين كار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان بازگشتم .
حكايت 16 -
پيرمردى نقل كرد كه : در سابق به اتفاق دو نفر از همدستان خود دزدى مى كرديم محل سكونت ما در محمد آباد (19) بود. هر روز بين الطلوعين ، بر سر راه به كمين مى نشستيم و اشخاص را لخت مى كرديم . اما همه روز مى ديدم شخصى عبا بر سر كشيده از جاده مى گذرد و به نقطه نامعلومى مى رود. پيش خود انديشيدم كه او مردى معامله گر است و صبح زود مى رود تا پيش از ديگران به قافله برسد و جنس خريدارى كند و لذا تصميم گرفتيم كه راه را بر او ببنديم . روز ديگر، سحرگاه كه شيخ پيدا شد، به دنبال او راه افتاديم ، از جاده بيرون رفت به اين سبب خوشحالتر شديم كه ديگر در بيابان كسى مزاحم ما نخواهد شد. پس از آنكه مقدارى راه پيموده شد، ناگهان ديديم كه بيابان از مارهاى فراوان پر شد مارها بما حمله ور گرديدند؛فرياد برداشتيم : اى شيخ به داد ما برس ، هم اكنون مارها ما را هلاك خواهند كرد. شيخ به عقب برگشتند و فرمودند: با من چكار داشتيد؟ گفتيم پرسشى مى خواستيم بكنيم ، گفتند: چرا تا در جاده بودم ، نپرسيديد، پس شما قصد دزدى در سر داشتيد، حال اگر از كار بد خود توبه كنيد، از شر اين مارها خلاصى خواهيد يافت وگرنه هلاكتان خواهند كرد. با اشاره شيخ مارها، بى حركت شدند و ما هم از كار خود توبه و اظهار ندامت كرديم . به اين ترتيب از شر مارها نجات يافتيم . اكنون از ما سه نفر فقط من زنده هستم و دو نفر ديگر از دنيا رفته اند.
حكايت 17 -
مردى به نام حسن اسلامى - دوا فروش - گفت : مدتى به مرض نواسير (20) مبتلا و از جراحى آن هم سخت بيمناك بودم . با دلالت كسى به خدمت حاج شيخ حسنعلى اصفهانى رفته و از آن مرد بزرگ كمك خواستم . چند دانه انجير به من مرحمت كردند و فرمودند: روزى يك دانه از آنها را بخور و مجددا بيا تا دوائى به تو بدهم ، بسيارى از امراض را فراموشى مداوا مى كند. القصه ، يك دانه از انجيرها را خوردم و از خدمتش مرخص شدم . و در ظرف سه روز درد و بيمارى خود را بكلى فراموش كردم ، تا آنكه يك روز به مناسبتى متذكر كسالت خود شدم و متوجه گرديم كه ديگرى نه اثرى از دردى و نه زخمى در محل دارم و تا اين زمان كه هجده سال مى گذرد، بيمارى مزبور ديگر عود نكرده است .
حكايت 18 -
از پيرزنى شنيدم مى گفت : گاوى داشتم كه در ابتداء شير بسيار مى داد، اما رفته شيرش رو به كاستى گذاشت . به خدمت حاج شيخ حسنعلى اصفهانى كه در آن هنگام در جاغرق (از بيلاقات مشهد مقدس ) مشغول رياضت بودند، رفتم و ماجراى گاو را براى ايشان نقل كردم فرمودند: فردا صبح پيش ‍ از آنكه گاو را بدوشى مرا خبر كن . روز ديگر بنا به وعده آمدند و ايستادند و دست مباركشان را بر پشت گاو مى كشيدند من مشغول دوشيدن شير شدم ؛ آنقدر شير آمد كه دلو گاو دوشى پر شد. آنگاه فرمودند: بس است ؟ عرض ‍ كردم : آرى و بعد از آن هم هر روز دلو خود را از شير آن گاو پر مى كردم .
حكايت 19 -
حاج ذبيح الله عراقى كه يكى از نيكان است مى گفت كه : اين حكايت به تواتر رسيده است كه حاج شيخ محمد على قاضى بازنه اى عراقى ، وقتى قصيده اى براى توليت آستان قدس رضوى سروده بود كه به اميد صله اى در حضورش قرائت كند. كسى به او تذكر مى دهد كه به جاى اين كار، براى حضرت رضا سلام الله عليه قصيده اى انشاء كن . براساس اين توصيه ، از قرائت شعر توليت صرفنظر مى كند و قصيده اى در جلالت قدر امام هشتم مى سرايد و در حرم مطهر قرائت مى كند. شاعر گويد: پس از قرائت ، كسى مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم : اين وجه كم است و دوباره اشعار را خواندم ، باز شخصى پيدا شد و ده تومان ديگر به من داد و خلاصه در آن شب ، شش بار قصيده را در محضر امام تكرار كردم و در هر بار كسى مى آمد و ده تومان مى داد. بامداد روز بعد به خدمت حاج شيخ حسنعلى شرفياب شدم . فرمودند: آقا شيخ محمد على ، ديشب با امام عليه السلام راز و نيازى داشتى ، شعر خواندى و شصت تومان به تو دادند. اكنون آن پول را به من بده . من شصت تومان را به خدمتشان تقديم كردم و ايشان مبلغ يكصد و بيست تومان به من مرحمت كردند و فرمودند: فردا صبح به بازار مى روى و ماديان تركمنى سرخ رنگى كه عرضه مى شود، به مبلغ بيست تومان خريدارى و با بيست تومان ديگر از آن پول ، خرج سفر و سوغات خود را تاءمين مى كنى . چون به عراق رسيدى ، ماديان را، به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضميمه هشتاد تومان باقيمانده ، گاو و گوسفندى بخر و به دام دارى و زراعت بپرداز كه معيشت تو از اين راه حاصل خواهد شد و توفيق زيارت بيت الله الحرام ، نصيب تو خواهد گرديد، و از آن پس ديگر از وجوهات مذهبى ارتزاق مكن ، ولى در عين حال ترويج دين و احكام الهى را از ياد مبر.
حكايت 20 -
حاج شيخ حسين ازغدى ساعت ساز مى گفت : برادرى داشتم مصروع كه در اثر حمله صرع در جوى آب افتاده و مرده بود. آب جنازه او را برده بود و جسد در زير پلى مانده بود. چون جسد مانع جريان آب مى شد، آبياران به جستجوى علت بند آمدن آب پرداختند و جنازه را پس از يكى دو ساعت از زير پل بيرون كشيدند. خلاصه جنازه را روى زمين خوابانيديم و با پارچه اى آنرا پوشانيدم ، در آن هنگام ، حاج شيخ حسنعلى اصفهانى در ده ماه كه حصار (21) نام داشت ، ساكن و به رياضتى مشغول بودند. بارى ، گريه كنان به خدمتشان رفتم و ماجرا را براى ايشان تعريف كردم . آن مرد بزرگ بالاى سر جسد برادرم حضور يافتند و با انگشت خود، پريشانى او اشارتى كردند و دعائى خواندند. ناگاه برادرم كه قريب دو ساعت ، زير پل در آب مغروق مانده بود، عطسه اى كرد و برخاست .
حكايت 21 -
از مردى به نام ابوالقاسم مجتهدى شنيدم كه گفت : مدتها به دل درد مزمنى مبتلا بودم ، و پزشكان از معالجه آن عاجز بودند. حكايت حال را نزد حاج شيخ عرض كردم . آن مرد بزرگ از بركت آب دهان خود، درد و بيماريم را شفا بخشيدند.
حكايت 22 -
محمد جواد درى براى من تعريف كرد كه : روزى سر مزار حاج شيخ حسنعلى اعلى الله مقامه فاتحه مى خواندم ، مردى آمد و بسيار گريست . سبب را پرسيدم گفت : روزى صاحب اين قبر را را با اتومبيل خود به شهر تربت مى بردم ؛ در راه بنزين تمام شد و وسيله من از حركت باز ماند و ناچار بودم كه قريب دو فرسنگ راه را پياده بپيمايم ، تا به جاده تهران مشهد برسم و از اتومبيلهاى عبور مقدارى بنزين بگيرم . اما حاج شيخ به من فرمودند: ماشين را روشن كن . عرض كردم : بنزين نداريم . باز اصرار فرمودند و من انكار كردم ، ولى به سبب اصرار مسافرين ديگر كه گفتند: تو ماشين را روشن كن ، شايد اين آقا توجهى فرموده باشند، ناچار پشت فرمان نشستم و كليد را چرخاندم ، با كمال شگفتى اتومبيل روشن شد و مسافران را سوار كردم و به مقصد رسانيدم . حاج شيخ به من فرمودند: تا آن زمان كه مخزن بنزين را بنزين نكرده باشى ، اين ، اتومبيل احتياجى به بنزين نخواهد داشت . من مدت پانزده روز با آن بدون ريختن بنزين ، مسافرتها كردم تا يكروز وسوسه شدم و باك اتومبيل را باز كردم كه ببينم چه در آن است ، ديدم همچنان خشك و خالى از سوخت است ، ولى با كمال تاءسف تا مجددا بنزين در آن نريختم اتومبيل حركت نكرد.
حكايت 23 -
پاسبانى مى گفت : همسر من مدتها كسالت داشت و سرانجام قريب شش ‍ ماه بود كه به طور كلى بسترى شده و قادر به حركت نبود. بنابه توصيه دوستان خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى قدس سره رفتم و از كسالت همسرم به ايشان شكوه كردم . خرمايى مرحمت كردند و فرمودند: بخور. عرض كردم : عيالم مريض است . فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود مى يابد. در دلم گذشت كه شايد از بهبود همسرم ماءيوس هستند ولى نخواسته اند كه مرا نااميد بازگردانند بارى به منزل مراجعت و دق الباب كردم ؛با كمال تعجب همسر بيمارم در حاليكه جارويى در دست داشت در خانه را بر روى من گشود. پرسيدم : چه شد كه از جاى برخاستى ؟ گفت ساعتى پيش در بستر افتاده بودم ، ناگهان ديدم مثل آنكه چيز سنگينى از روى من برداشته شد احساس كردم كه شفا يافته ام ، برخاستم و به نظافت منزل مشغول شدم . پاسبان مى گفت : در دست در همان ساعت كه من خرماى مرحمتى حاج شيخ را خوردم ، كسالت همسرم شفا يافته بود.
حكايت 24 -
آقا سيد ابراهيم شجاع رضوى از قول پاسبانى كه پيشخدمت منزل سرهنگ نوايى رئيس نظميه آن زمان مشهد بود، نقل مى كرد كه : يك شب ، چند تن ميهمان از تهران به خانه سرهنگ وارد شدند. سرهنگ نامه اى نوشت به من گفت تا آن را به خانه حاج شيخ حسنعلى برسانم . طبق دستور نامه را به مرد بزرگ دادم و ايشان پس از مطالعه نامه ، همراه من ، به منزل سرهنگ نوائى آمدند، و با ميهمانان وى مشغول گفتگو شدند. من سخنان ايشانرا از پشت در مى شنيدم و مراقب بودم . سخن از قدرت پروردگار بود و آنان انكار مى ورزيدند و پس از ساعتى ، شيخ دستور دادند تا سينى بزرگى را كه روى كرسى بود از آب لبريز كردند. آنگاه سينى را بلند و همچنان در هوا رها كردند، بدون آنكه بيفتد يا از آب بريزد و سپس به ميهمانان گفتند: اگر مى توانيد آب اين سينى را خالى كنيد ولى ايشان هرچه كوشيدند نتوانستند حتى قطره اى از آب سينى را كه همانطور در هوار معلق ايستاده بود، خالى كنند. پس از ديدن اين قدرت از شيخ ، همگى تسليم شدند و از روى احترام و تمكين بر دست او بوسه دادند.
حكايت 25 -
از مرحوم ابوالقاسم اوليائى ، دبير شيمى ، دبيرستانهاى مشهد شنيدم كه مى گفت : هر روز جمعه به خدمت حاج شيخ كه در خارج شهر سكونت داشتند، مى رفتم ، يك روز در ميان راه ، به عبارتى از ابوعلى سينا مى انديشيدم و آن عبارت را خطا و اشتباه مى ديدم . چون به حضور حضرت شيخ رسيدم : بدون آنكه مطلبى را طرح كنم ، ايشان عبارت ابن سينا را قرائت فرمودند و مشكل آن را براى من حل كردند سپس فرمودند: شايسته نيست كه آدمى بدون تاءمل به مردان بزرگ دانش ، همچون ابو على سينا، نسبت غلط و اشتباه دهد.
حكايت 26 -
سيد مرتضى لاريجانى حكايت كرد كه : به قصد زيارت به مشهد مقدس ‍ وارد شدم و چون شب جمعه بود، يكسر تا صبح در حرم مطهر بيتوته كردم . چون از حرم خارج گرديدم ، آقا محمد آل آقا پسر حاج ميرزا عبدالله چهل ستونى نزديك ، كفشدارى مرا ملاقات كرد و گفت : حاج شيخ حسنعلى اصفهانى ترا احضار كرده اند فردا براى ديدار ايشان به فلان محل بيا. گفتم : من چنين كسى را نمى شناسم . گفت : در هر صورت ايشان تو را مى شناسند و به من فرموده اند، بامداد جمعه ، نزديك كفشدارى صحن عتيق تو شوم و چون از حرم خارج شدى ، دستورشان را به تو ابلاغ كنم . بارى سيد گفت فردا در همان محل به قصد زيارت شيخ رفتم گروه بسيارى جمع شده بودند و من عقب سر ايشان منتظر شدم . ناگهان مرا نزد خود خواندند و فرمودند: شب جمعه از حضرت رضا سلام الله عليه ، دو حاجت خواسته بودى ؛يكى از آن دو برآورده مى شود؛فردا بيا تا درباره آن مطلب با تو گفتگو كنم . روز ديگر بنا به قرار، خدمتش رسيدم و به اتفاق ، بر مزار پير پالاندوز رفتيم . در آنجا، مطلب را كه يك سؤ ال علمى بود، برايم بازگو كردند و فرمودند: حاجت دوم تو آنست كه از محضر بزرگى بهره مند شوى اكنون در جائى خبرى نيست .
به شهر خود بازگشتم و پس از يك سال ، مجددا به مشهد مشرف گرديدم و از مطلب دوم سؤ ال كردم . باز فرمودند: خبرى نيست ، اما سال ديگر كه خدمتشان رسيدم ، فرمودند: هم اكنون آتشى در گلپايگان روشن است و تو يك بار به درك محضر و فيض او خواهى رسيد. عرض كردم : پس چرا زودتر نمى فرمودى ؟ با حالت عصبى فرمودند: بابا چرا اينقدر نفهمى ، اگر در جائى خبرى باشد، ما آگاه خواهيم بود. اين شخص بزرگ ، امام جمعه گلپايگان است و تا شش ماه پيش ، فيض بگير بود، ولى اكنون ، خود فياض ‍ گرديده است و مرا فرمود تا به گلپايگان سفر كنم . طبق دستور روانه شدم . اما چون به شاهرود رسيدم ، ناگهان به اين انديشه افتادم كه حاج شيخ مرا از كجا مى شناخت و به چه طريق از ورود من به مشهد آگاه گرديد و بر حاجات من از حضرت ، به چه وسيله مطلع شد؟ بنابراين ، او خود همان مرد بزرگى است كه من آرزوى درك محضرش را داشته ام و به همين سبب بود كه نمى فرمودند: اين جا خبرى نيست ، بلكه مى فرمودند: جايى خبرى نيست . خلاصه از غفلت خود سخت متاءسف شده و تصميم به بازگشت گرفتم ؛ اما باز انديشيدم ، كه خوب است ابتداء به گلپايگان بروم سپس به خدمت حاج شيخ شرفياب شوم ؛ بارى ، به گلپايگان رفتم و تنها يكبار درك محضر امام جمعه براى من حاصل شد و امام جمعه فوت كرد چيزى نگذشت كه خبر درگذشت حاج شيخ را شنيدم .
حكايت 27 -
از بسيارى شنيدم كه حاجى آقا كوچصفهانى كه يكى از اعيان و ملاكين كوچصفهان بوده است نقل كرده كه : مدتها به بيمارى قند شديدى مبتلا بودم و گاهگاه ضعف بر من مستولى مى شد. تا آنكه سفرى به آستان امام هشتم عليه السلام كردم و در صحن مطهر به همان ضعف و رخوت شديد دچار شدم . يكى از خدام آستانه مرا به حضرت شيخ هدايت كرد. چون خدمت آن بزرگمرد رسيدم و حال خود را شرح دادم ، حبه قندى مرحمت كردند و فرمودند: بخور، بسيارى از امراض است كه با فراموشى از ميان مى رود قند را خوردم . تا سه روز از خاطرم رفت كه مبتلا به چنان كسالتى هستم و در آن روز متوجه شدم كه ديگر اثرى از آن بيمارى در من نيست . بهبودى حال خود را به خدمت شيخ عرض كردم . فرمودند: از اين واقعه با كسى سخن مگو. اما من پس از ده سال يكروز در محفلى ، ماجراى بهبودى خود را در اثر نفس آن مرد بزرگ بازگو كردم و با كمال تاءسف بيماريم عود كرد.
حكايت 28 -
دو تن از كسبه بازار مشهد براى من تعريف كردند كه : از تنگى معيشت سخت در مضيقه بوديم و براى رفع اين گرفتارى ، به خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى شرفياب شديم . جماعتى در انتطار نوبت بودند و ما هم منتظر نشستيم . اما ناگهان ، حضرت شيخ ما دو تن را از ميان آن گروه ، به نزد خود طلبيد، و به يكى از ما فرمودند: تو بايد كارى بكنى ولى نمى كنى و به ديگرى فرمودند: تو كارى كه نبايد بكنى ، انجام مى دهى ، برويد و به وظيفه خود عمل نمائيد تا وضع شما اصلاح شود. اعتراف مى كنيم كه يكى از ما نماز نمى گزارد و آن ديگر شراب مى نوشيد به توصيه حاج شيخ وظائف خود را مراعات كرديم و در اثر آن ، معيشت ما از تنگى به وسعت باز آمد.
حكايت 29 -
در شب چهلم وفات مرحوم پدرم ، حاج شيخ حسنعلى اصفهانى اعلى الله مقامه ، مجلس تذكرى ترتيب دادم و از مردى به نام حاج على بربرى دعوت كردم كه امر آشپزى آن شب را به عهده گيرد. هنگاميكه مشغول كشيدن خوشها شد، ديدم كه سخت گريه مى كند و بى پروا دستهاى خود را در ديگهاى جوشان و عذابهاى داغ فرو مى برد و خلاصه حال طبيعى خويش را از دست داده است . پرسيدم : حاجى چه شده كه چنين بيقرارى مى كنى ؟ از سوال من بر گريه خود افزود و پس از آن گفت : هرچه باداباد، ماجرا را نقل خواهم كرد. گفت : من هر سال كه براى حج به مكه مشرف مى شدم ، در مواقف عرفه و عيد روزهاى ديگر حاج شيخ را مى ديدم كه سرگرم عبادت يا طواف هستند. ابتدا انديشيديم كه شايد شباهت ظاهرى اين مرد با حجاج شيخ سبب اشتباه من گرديده است ، لذا براى تحقيق از حال ، پيش رفتم و پس از سلام ، پرسيدم شما حاج شيخ هستيد؟ فرمودند: آرى گفتم پس چرا پيش از اين ايام و پس از آن ديگر شما را نمى بينم ؟ و ديگران هم شما را تا كنون در اينجا نديده اند؟ فرمودند: چنين است كه مى گويى ليكن از تو مى خواهم كه اين سر را با كسى نگويى وگرنه در همال سال عمرت به پايان خواهد رسيد. آرى اين كرامتى بود كه به چشم خود ديده ام ، و اكنون آن مرد بزرگ از ميان ما رفته است تصور نمى كنم باز گفتن آن ماجرا اشكالى داشته باشد بارى ، اين جريان ، در ماه رمضان بود، و پس از آن حاج على به قصد زيارت حج ، از مشهد بار سفر بست ، ولى در كربلا مرحوم گرديد.
حكايت 30 -
حاجى ميرزا على نقى قزوينى حكايت مى كرد كه : يكى از بزرگان شاهرود از من خواهش كرد كه از حاج شيخ قدس سره دعايى بگيرم كه به بركت آن ، خداوند فرزند پسرى به وى عطا فرمايد. حاج شيخ فرمودند: نذر كند، پس ‍ از آنكه داراى پسر شد، مبلغ سى تومان بدهد. پس از اندك زمانى ، خداوند پسرى به آن مرد عنايت كرد، ولى وى از دادن آن مبلغ استنكاف ورزيد. خواستم از پول خود نذر آن مرد را ادا كنم ، اما حاج شيخ از نيت قلبى من آگاه شدند و فرمودند: هر كه پسر خواسته بايد پول را بدهد. به تو ارتباطى ندارد يكبار ديگر كه به آن مرد يادآورى كردم گفت : خواست پروردگار بوده كه فرزندى به من مرحمت كند، به كسى مربوط نمى شود، تا يكروز كه حاج شيخ براى امرى به تجارتخانه من تشريف آورده بودند جريان را به ايشان عرض كردم فرمودند: مانعى ندارد، پسر من از خودم و پول او هم متعلق به خود او باشد. چند روزى گذشت ، نامه اى از آن شخص دريافت داشتم كه نوشته بود: پسرم پيش از ظهر فلان روز در دامن نشسته بود، ناگهان و بدون هيچ مقدمه اى ، به زمين افتاد و مرد. چون دقت كردم متوجه شدم درست در همان ساعت كه حاج شيخ آن مطلب را فرمودند، فرزند آن مرد نيز افتاده و مرده است .
حكايت 31 -
شيخ عبدالرزاق كتابفروش گفت : عصر يك روز، حضرت شيخ در حجره فوقانى يكى از مدارس مشهد مشغول تدريس بودند كه ناگهان عقربى يكى از طلاب را نيش زد و فرياد وى از درد برخاست حاج شيخ به او فرمودند: چه شده ؟ گفت : مى سوزم ، مى سوزم . حاج شيخ فرمودند: خوب نسوز و بلافاصله درد و سوزش وى ساكت شد. پس از نيم ساعت ، او را ديدم كه مشغول كشيدن قليان بود گفتم : دردت تمام شد؟ گفت : به مجرد آن كه حاج شيخ فرمودند: نسوز، دردم به كلى مرتفع گرديد.
حكايت 32 -
از كسانى شنيدم كه يك سال آقاى سيد باقر قاضى از علماى تبريز به مشهد مشرف شده بود. در اين اثناء نامه اى به اين مضمون ، از شهر خود دريافت كرد كه : منزل شما در تبريز به منظور احداث خيابان ، خراب خواهد شد. قاضى از اين خبر سخت متاءثر شده و خدمت مرحوم حاجى شيخ آمد. آن مرد بزرگ ، بدون اينكه از قاضى مطلبى بشنود، فرمود: از مندرجات نامه ناراحت نباشد. چند برابر قيمت آن به نفع شما خواهد شد، ليكن مراقب باشيد آن را به غير مسلمان نفروشيد وگرنه براى شما زيان فراوان به بار خواهد آورد ضمنا خداوند پسرى هم به شما عنايت خواهد فرمود. القصه خانه قاضى خراب مى شود و قسمتى از آن خانه در حاشيه خيابان واقع مى گردد، به قيمتى عظيم مورد معامله قرار مى گيرد اما وى غافل از توصيه حضرت شيخ ، آنرا به بانك روس اجاره مى دهد. به سبب اين معامله ، مردم و مريدان از پيرامون وى پراكنده مى شوند و خسارت بزرگى به شخصيت اجتماعى او وارد مى آيد و به همان ترتيب كه حضرت شيخ فرموده بودند خداوند پسرى به وى مرحمت كرد و به همين مناسبت نام او را محمد على نهادند.
حكايت 33 -
حاجى ذبيح الله عراقى مى گفت : در شهرستان اراك ، ميان من و چند تن از دوستان ، سخن از بزرگى و بزرگوارى و جلالت قدر مرحوم حاجى شيخ حسنعلى اصفهانى شد، و مقرر گرديد: يكى از حاضران بنام سيد حسين به مشهد مشرف شود و تحقيق كند. از گاراژ مارس بليط مسافرت رفتيم ، تلگرافى به مضمون زير از حضرت شيخ به عنوان سيد حسين رسيد كه در آن وى را از مسافرت با اتومبيل شماره فلان يعنى همان وسيله كه قصد مسافرت با آنرا داشت ، منع كرده بودند وصول اين تلگراف ، با توجه به اينكه مرحوم شيخ از ماجراى گفتگوى ما خبرى نداشتند موجب شگفتى گرديد و به همين سبب ، سيد حسين از مسافرت با آن اتومبيل منصرف شد بعد از سه روز خبر رسيد كه آن اتومبيل در جاده مشهد و در محل فيروز كوه ، دچار حادثه گرديده و در اثر واژگونى جمعى از سرنشينان آن زخمى و مجروح شده اند.
حكايت 34 -
و باز از همين حاجى ذبيح الله عراقى شنيدم كه مى گفت : پس از آنكه سيد حسين از سفر مشهد من به بيمارى سختى دچار شدم و پزشكان در اراك و تهران مرا از بهبودى ماءيوس ساختند. به ناچار به مشهد مشرف و به خدمت حضرت شيخ اعلى مقامه شرفياب شدم و عرض كردم هر مبلغ كه به عنوان حق العلاج بخواهيد مى پردازم ، مرا معالجه كنيد و از اين درد نجاتم دهيد.
حاج شيخ از شنيدن اين سخن ، متغير شدند و فرمودند: به طبيب مراجعه كن ، من كه طبيب نيستم و هر چه در اين كار اصرار ورزيدم نپذيرفتند تا بالاخره با نااميدى به حضرت رضا عليه السلام متوسل شدم يك شب در عالم رؤ يا حضرت را زيارت كردم و پس از عرض حاجت فرمودند به حاج شيخ مراجعه كن عرضه داشتم : چند بار خدمتش رفته و تقاضاى معالجه كرده ام ، ولى ايشان مرا از خويشتن رانده است . حضرت فرمودند: اين بار ديگر هم نزد او برو. گفتم پس نشانه اى مرحمت فرمائيد تا مرا بپذيرند. فرمودند: بگو به اين نشانى كه طفل شيرخوار همسايه را كه مرده بود، به زندگى باز گرداندى ، مرا معالجه كن . با اين نشانى ، مجددا به خدمت شيخ شرفياب شدم ، تا چشم ايشان به من افتاد با تندى فرمودند: نگفتم بايد به طبيب مراجعه كنى ؟! عرض كردم : حضرت رضا عليه السلام با اين نشانى مرا نزد شما فرستاده اند، تا اين سخن را از من شنيدند، فرمودند: ساكت شو! تا من زنده ام اين مطلب را با كسى در ميان مگذار. آنگاه چند انجير و مقدارى معجون به من دادند كه با استفاده از آن ها بيمارى من به طور كلى رفع شد و شفا يافتم .