باب پنجاه و هفتم: در ذكر بعضى از معجزات مولانا محمد التقى (عليه السلام)
روايت كند از احمد بن الخضرمى، گفت: ابوجعفر التقى (عليه السلام)، به حج رفته بود.
چون به زوباله فرو آمد، زنى ضعيف ديد كه پيش گاوى مرده نشسته بود، مى گريست.
ابوجعفر گفت: چرا مى گريى؟ زن برخاست، گفت: يابن رسول الله، زنى ضعيف و عاجزم، از
مال دنيا جز ازين گاو نداشتم، عيش من ازين گاو بود، بمرد.
ابوجعفر گفت: اگر خداى تعالى او را زنده كند تو چه كنى؟
گفت: اگر زنده كند خداى را عزوجل، از تو شكر كنم.
محمد التقى (عليه السلام)، دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، و پاى بر گاو (گ 223) زد،
گفت: خيز به فرمان خداى تعالى، گاو برخاست. زن بانك برداشت، گفت: تو عيسى بن مريم،
اى تقى.
گفت: اين مگوى، ما بندگانيم گرامى كرده، و اوصياء، عليهم السلام.
در
ذكر سخن گفتن ابو جعفر محمد التقى (عليه السلام)، در گهواره
على بن عبيد روايت كند از حكيمه دختر موسى (عليه السلام) كه او گفت: چون ولادت
خيزران نزديك شد، رضا (عليه السلام) مرا و او را و قابله را با ما در خانهاى كرد،
و در ببست. در ميانه شب چراغ بمرد. غمناك شديم از جهت مردن چراغ. در حال ابوجعفر
ظاهر شد خانه از نورش روشن گشت. به مادرش گفتم خداى تعالى ترا از چراغ بى نياز كرد
در طشت بنشست، و دست بر عورت نهاد، و بر تن وى چيزى تنگ بود مانند نور. چون روز آمد
رضا (عليه السلام)، بيامد، و او را در مهد نهاد، و مرا گفت: ملازم مهدوى باش. چون
روز سيوم بود چشم بر آسمان كرد، و از پس و پيش و از چپ و راست نگريست. آنگه گفت:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و ان محمداً عبده و رسوله.
حكيمه گفت: ترسان و لرزان برخاستم، و پيش رضا (عليه السلام)، رفتم. او را گفتم:
عجب ديدم. گفت: چه ديدى؟ گفتم: اين كودك اين ساعت چشم بر آسمان داشت، و قصه تا آخر
با رضا (عليه السلام) گفت. رضا (عليه السلام)، تبسمى بكرد، گفت: عجايب از او بسيار
بينى، از ظهور معجزات وى، چون مأمون خواست كه دختر خود امالفضل به زنى به وى دهد،
(عليه السلام).
روايت كند از زياد بن شبيب كه او گفت چون مأمون خواست ام الفضل را به ابوجعفر
التقى (عليه السلام) دهد، و اين قصهاى دراز است ما اينجا اندكى ياد كنيم، گفت:
عباسيان جمله نزد مأمون رفتن، و دفع آن مى كردند. مأمون گفت: من از بهر آن اختيار
وى كردم كه او فاضلترين جمله فضلا است به كودكى وى، و اين جمله عجايب است. من اميد
مى دارم كه خلق را ظاهر شود آنچه من از وى مىدانم. پس شما بدانيد كه رأى صايب اين
است كه من ديدم. گفتند: كودك است، و او را معرفت علم فقه نباشد اگر چه ترا با وى
نظر هست، و ترا به شگفت آورده است، كودك است رها كن تا چيزى از ادب فقه بداند، بعد
از آن هر چه صواب بينى بكن.
مأمون گفت: من او را از شما بهتر مى شناسم، و اهلبيت را از خداى تعالى ماده و
الهامى هست، و پدران وى هميشه از علم دين و ادب مستغنى بودهاند، ايشان كاملاند و
رعايا ناقص. اگر خواهى امتحان كنى و بيازمايى. راضى شدند پس آن جمع جمله نزد يحيى
بن اكثم رفتند، و او قاضى آن زمانه بود، از او درخواستند تا مسئلهاى پرسد از
ابوجعفر كه جواب آن نتواند دادن، و مال بسيار بدو بذل كردند. پس با نزد مأمون
آمدند. گفت: روزى اختيار كن. مأمون وعده داد ايشان را تا در آن روز جمله جمع شدند
با يحيى بن اكثم. و مأمون (گ 224) بفرمود تا از بهر ابوجعفر دستى بنهادند با دو
بالش، و مأمون در دستى نشست، و تقى در دستى، متصل به يكديگر، و يحيى بن اكثم پيش
مأمون بنشست، گفت: دستورى مىدهى كه مسئلهاى از ابوجعفر بپرسم يا اميرالمؤمنين؟
مأمون گفت: دستورى از وى بخواه.
يحيى به ابوجعفر گفت: نفس من فداى تو باد. دستورى مىدهى كه مسئلهاى بپرسم؟
تقى (عليه السلام) گفت: بپرس اگر خواهى.
يحيى گفت: چه گويى در حق محرمى كه صيدى بكشد؟
ابوجعفر گفت: در حل كشت، يا در حرم، عالم بود يا جاهل، به عمد كشت يا به خطا، محرم
آزاد بود يا بنده، كوچك بود يا بزرگ، مصر بايستاد بر آن يا پشيمان شد، ابتدا كشت،
يا عود كرده بود، صيد از مرغان بود يا وحوش به شب گشت يا به روز، احرام به عمره
گرفته بود يا به حج؟ متعجب شد، سخن مىگفت، و نمىدانست كه چه مىگويد. اهل مجالس
را معلوم گشت انقطاع يحيى و عجز وى.
مأمون گفت: حمد خداى را بدين نعمت و توفيق و رأى. پس با عباسيان نگريست، گفت: اين
ساعت معلوم شد آنچه منكر آن بوديد. چون خلق متفرق شدند، و قومى از خواص بمانده
بودند، مأمون به ابوجعفر (عليه السلام) گفت: نفس من فداى تو باد، اگر تفضل كنى و
فقه اين تفضيل كه در حق محرم فرمودى بگويى تفضل كرده باشى، ما را فايده باشد.
ابوجعفر (عليه السلام) گفت: محرم چون صيدى كشت در حرم و صيد در حل بود از مرغان
بزرگ، گوسفندى لازم شود، اگر بچه مرغ در حل، بره لازم شود كه از شير باز گرفته
باشند؛ اگر در حرم كشد قيمت بچه لازم؛ و اگر صيد از وحوش باشد در قتل خر وحشى، گاوى
لازم شود، و اگر اشتر مرغ بود اشتر پنج ساله لازم شود؛ و اگر آهو بود گوسفندى لازم
بود؛ و اگر در حرم كشد جزاء مضاعف شود و هدى كعبه باشد؛ و چون جنايتى كند كه بدان
هدى واجب شود و احرام به عمره گرفته باشد آن را به مكه بكشد؛ و اگر به حج گرفته
باشد به منا، و جزاء صيد به عالم و جاهل يكسان باشد؛ و چون به عمد بكشد به اجزاء
بزه حاصل شود و چون خطا بود بزه نباشد؛ و چون قاتل آزاد بود كفاره بر نفس وى باشد،
و اگر بنده بود بر سيد لازم شود، و بر كودك كفارت نباشد و بر بزرگ لازم بود؛ و آنكه
نادم شود عقوبت آخرت از وى بيفتد و آنكه مصر باشد عقاب آخرت از او نيفتد.
مأمون گفت: نيكو گفتى خداى ترا نيكى دهاد، و اين حديثى دراز است.
در
ذكر معجزه وى (عليه السلام) در سخن گفتن عصا
محمد بن العلا روايت كند از يحيى بن اكثم، قاضى القضاه، كه او گفت بعد از آنكه جهد
تمام بكردم و چند بار با وى مناظره بكردم و محاورت و ملاطفت و طرايفى چند به وى
فرستادم و از علوم آل محمد عليهم السلام از او مىپرسيدم، مىگفت بگويم، به شرط
آنكه پوشيد تا من زنده باشم، بعد از موت من خود دانى.
روزى در مدينه در مسجد رسول (صلىالله عليه وآله)، رفتم تا زيارت رسول (صلىالله
عليه وآله) بكنم، ابوجعفر (عليه السلام) را ديدم طواف قبر رسول (صلىالله عليه
وآله) مى كرد مسائلى چند ازو پرسيدم جمله را (گ 225) جواب داد. او را گفتم:
مسئلهاى مىخواهم كه بپرسم، و شرم مىدارم.
گفت: ترا از آن خبر دهم پيش از آنكه تو سئوال كنى، مىخواهى كه بپرسى از امام؟
گفتم: اين مى خواهم؟
گفت: من امامم.
گفتم: به چه علامت؟
عصايى در دست داشت، گفت: مولاى من امام اين زمانه است.
روايت كنند از على بن خالد كه گفت: من به سر من رأى بودم، شنيدم كه مى گفتند شخصى
محبوس است او را از شام آوردهاند، و قوم مى گفتند كه او دعوى نبوت مى كند. به در
زندان رفتم، و چيزى به موكلان دادم، و در پيش وى رفتم. مردى عاقل و زيرك ديدم.
گفتم: چه حال است؟
گفت: من شخصىام از اهل شام، عبادت حق تعالى مىكردم، در آن موضع كه سر حسين (عليه
السلام)، نهاده بودند. شبى در محراب نشسته بودم ذكر خداى تعالى مىكردم، شخصى ديدم،
پيش من ايستاده بود، مرا گفت: برخيز، برخاستم، و با وى مى رفتم، و ساعتى برفتم، در
مسجدى ديدم خود را، و آن مسجد كوفه بود. گفت: مىدانى چه موضع است؟
گفتم؟ جامع كوفه است. نما كرد، و من نيز نماز كردم. پس بيرون آمديم و گامى چند
برفتيم. خود را در مكه ديدم. طواف كرديم. پس گامى چند برفتيم، خود را در موضع خود
ديدم در شام. شخص غايب شد. من متحير بماندم.
سالى ديگر همان شخص ديدم كه مرا برخواند. با وى برفتم. مثل آن كرديم كه بار اول
كرده بوديم. چون مرا با موضع خود آورد، گفتم: بدان خداى كه ترا اين قدرت داده است
كه مرا بگوى، تو كيستى؟
گفت: من محمد بن على بن موسىام. اين خبر به محمد بن عبدالملك آل زياد رسيد، مرا
بگرفت غلها بر نهاد، و به عراق آورد و آوازه در افگندند كه دعوى نبوت مى كند.
گفتم: من قصه نويسم از بهر تو، به محمد بن عبدالملك؟
گفت: بنويس: من قصه نوشتم به محمد بن عبدالملك از حال او، بر پشت قصه نوشت او را
بگوى كه از شام به كوفه برد، و از كوفه به مكه، و از مكه با شام آورد به يك شب تا
ترا ازين حبس بيرون آرد. من غمناك شدم، دلتنگ با نزد وى نرفتم. روز ديگر برفتم تا
حال وى معلوم كنم. چون به در حبس رسيدم خلقى عظيم ديدم آنجا از سواران و موكلان و
صاحب سخن در هم افتاده، گفتم: چه بوده است؟
گفتند: آن شخص كه دعوى نبوت مىكرد برفته است، كس نمىداند كه كجا رفت، و چون برفت
خالد زيدى بود چون اين حال بديد اما مىشد.
روايت است از ريان بن شبيب كه او گفت: ابوجعفر (عليه السلام)، چون به بغداد بود و
از بغداد باز مىگشت كه به مدينه رود با ام الفضل، چون به شارع كوفه رسيد خلق بسيار
با وى بودند، به وداع وى رفته. چون نزديك سراى مسيب رسيد، آفتاب فرو رفت، فرو آمد و
در مسجد رفت. در ميان مسجد، درخت كنار بود، برنياورده بود. ركوهاى بخواست پرآب، و
در بن درخت ريخت، و به نماز شام مشغول شد. خلق از پس وى نماز كردند. در ركعت اول،
الحمد، و اذا جاء نصر الله بخواند، و در دوم، الحمد، و
قل هو الله احد بخواند و قنوت بخواند پيش از ركوع، و نماز تمام كرد، و سلام
بازدادند. زمانى توقف كرد. پس برخاست، و چهار ركعت نماز نافله كرد، و دعاء تعقيب (گ
226) بخواند، و سجده شكر بكرد. پس برخاست، و پيش درخت رفت، كنار برآورده بود. بسيار
خلق عجب بماندند، و از آن بخوردند، كنارى شيرين بود، و هيچ استخوان نداشت، و انگه
خلق را وداع كرد و برفت.
در
ذكر دانش وى (عليه السلام)، در آجال
روايت كنند از ابراهيم بن محمد الهمدانى كه او گفت: من با ابوجعفر بن على، عليهما
السلام، بودم، و درست آن است كه گفت ابوجعفر نامهاى به من نوشته بود، و فرمود كه
آن را نگشايم الا بعد از موت يحيى بن عمران. گفت نامه دو سال پيش من بود، آن روز كه
يحيى بن عمران بمرد، سر نامه بگشودم، نوشته بود قيام نماى بدانچه يحيى قيام بدان
نموده بود. محمد بن عيسى و يحيى و اسحاق، پسران سليمان بن داود كه ابراهيم بن محمد
اين نامه بر ما خواند، آن روز بود كه يحيى مرده بود در گورستان، و ابراهيم بن محمد
گفتى: من از مرگ نمىترسم مادام كه يحيى زنده است، پسر عمران.
روايت است از اميه بن على كه گفت كه به مدينه بودم، و هر روز نزد ابوجعفر (عليه
السلام)، رفتمى، و امام رضا (عليه السلام) به خراسان بود. خويشان و عمان رضا (عليه
السلام) نزد او مىآمدند به سلام وى. روزى چون بيرون مى رفتند كنيزك را بخواند،
گفت: ايشان را بگو تا كارى سازى ماتم بكنند. چون پراكنده مى شدند، گفتند پرسيدم: كه
ماتم كه؟ روز ديگر او نيز جامه تعزيت پوشيده بود. گفتند: ماتم كيست؟
گفت: ماتم بهترين آنها كه در روى زميناند. بعد از چند روز خبر موت رضا (عليه
السلام) برسيد، و او در آن روز مرده بود.
خبر دادن ابوجعفر (عليه السلام) از غايبات
روايت كند، محمد بن ابوالقاسم كه گفت: عامه اهل مدينه روايت كردهاند كه رضا (عليه
السلام)، نامه نوشته بود كه بارهايى چند بدو فرستند و غير آن. چون آن را ببردند بعد
از چند روز، ابوجعفر (عليه السلام)، كس فرستاد، و آن را بازگردانيد، ندانستندى كه
سبب چيست. چون خبر مرگ امام رضا (عليه السلام) برسيد، بنگريستند، رضا (عليه السلام)
در آن وقت وفات يافته بود كه ابوجعفر (عليه السلام) فرموده بود كه بازگردانيد.
روايت كند محمد بن ابى القاسم كه گويد از پدر خود، كه او گفت: من شنيدم از عمر بن
الفرج كه او گفت: چيزى شنيدم از ابوجعفر كه اگر برادر من آن را بديدى كافر شدى.
پرسيدند كه آن چه چيز است؟
گفت: روزى در مدينه بود، طعام بياوردند، گفت: نخوريد. من گفتم: كه غيب به شما آمده
است؟
گفت: خباز را بياوريد، او را بياوردند.
گفت: ترا كه فرمود كه مرا زهر دهى؟
گفت: نفس من فداى تو باد، فلان كس. پس بفرمود تا طعام برگرفتند، و طعامى ديگر
بياوردند.
همچنين روايت كند از پدر خود، گفت: قومى از اهل مدينه مرا خبر دادند كه ايشان
ترددى مى كردند نزد ابوجعفر (عليه السلام)، و او در كوشك احمد بن يوسف فرو آمده
بود.
گفتند: يا اباجعفر، ترتيب راه ساختيم، و همه روز غم آن مى خوريم. تقى (عليه
السلام) گفت: بيرون نرويد تا آب بدستها برنگيريد، ازين درها كه مى بينيد. ايشان
عجب بماندند، و حال چنان شد كه از آنجا بيرون نيامدند، تا به دستها آب از آنجا
برگرفتند (گ 227) و از پدر خود روايت كند كه قومى از اهل مدينه، چون مأمون ابوجعفر
را بخواند، و او به تكريت بود. عزم روم داشت. در راهى مىرفت، در گرمايى گرم، كه در
آن نه آب بود، و نه حوضى، و نه بركهاى، تشنه شد. ابوجعفر به غلام گفت: دنب اسب من
بر بند. مردم عجب بماندند، و ايستاده بودند تا دنب اسب بربست، و عمر بن ابى الفرج
عجب بمانده بود. و استهزا مى كردند. قدر دو ميل برفتند. آبى ديدند كه از جويى بر
بالا افتاده بود، و جمله روى صحرا پر از آب ايستاده بود. او بگذشت، و جمله خلق باز
ايستادند تا دنبهاى اسبان باز ببستند، و در آن آب بگذشتند. عمر بن ابى الفرج گويد
اگر برادر من آن بديدى، كافر شدى.
حسن بن ابى عثمان الهمدانى، گويد: جماعتى از اصحاب ما از اهل رى پيش ابوجعفر (عليه
السلام) آمدند، و با ايشان شخصى بود، زيدى؛ از ابوجعفر (عليه السلام) مسئلهاى
پرسيد. غلام را گفت: دست اين مرد بگير، و او را از خانه بيرون كن.
زيدى گفت: گواهى دهم كه خدا يكى است، و محمد رسول و بنده اوست، و تو امام و حجتى.
روايت كند عباس بن سندى بن بكير كه گفت: با ابوجعفر (عليه السلام)، گفتم: عمه من
رنجور بود، و از باد در رنج است. گفت: او را پيش من آور. او را نزد ابوجعفر (عليه
السلام) بردم، گفت: از چه مى نالى؟
گفت: از درد زانو. دست از بالاى جامه بر زانوى وى بماليد بيرون آمد، او را هيچ رنج
نبود، به فرمان خداى.
روايت كند يوسف بن زياد، از حسن بن على، از پدرش كه او گفت: مردى نزد محمد تقى
صلوات الله عليه آمد، گفت: اى پسر رسول، پدر من ناگه بمرد، و او را دو هزار دينار
زر بود؛ نمىدانم كه كجاست. فرزندان بسيار دارم و از موالى شماام.
گفت: چون به خفتن گذاردى، صد بار صلوات بر رسول و آلش فرست كه پدر تو خبر تو دهد
كه مال كجاست. مرد بعد از نماز خفتن صد بار درود بر مصطفى و اولاد وى فرستاد. چون
بخفت، پدر در خواب ديد، گفت: اى فرزند؛ مال در فلان موضع نهاده است. برفت، و آن دو
هزار دينار برگرفت و پدر ايستاده بود، گفت:
اى پسر برو، و پسر رسول را خبر ده كه من راه نمودم ترا كه او مرا فرمود. او پيش
تقى (عليه السلام)، رفت، او را خبر داد، گفت: حمد و ثنا خداى را كه ترا گرامى كرد و
برگزيد.
روايت كنند، از صالح بن عطيه، گفت: به حج رفتم. چون نزد ابوجعفر (عليه السلام)،
رسيدم، شكايت كردم از تنهايى، گفت: از حرم بيرون نروى تا كنيزك خرى، و خدا ترا پسرى
دهد از وى.
گفت: مى فرمايى كه بخرم؟
گفت: بلى، برنشست، و با من به نخاس آمد، و كنيزكى را ديد، گفت: اين را بخر.
بخريدم، پسرم محمد ازو به وجود آمد. چنانكه او فرموده بود.
عمران بن محمد اشعرى، كه او گويد: در پيش ابوجعفر بن محمد التقى (عليه السلام)،
شدم. چون از همه حاجات فارغ شدم، گفتم: والده حسن سلام مى رساند، جامه مى خواهد از
آن تو از بهر كفن خود.
گفت: او از آن مستغنى است، بيرون آمدم، و ندانستم كه معنى اين سخن چيست. خبر به من
رسيد كه چهارده روز بود كه مرده بود، در آن وقت (گ 228) كه من طلب كفن او مىكردم.
ابن ارومه گويد: معتصم، بعضى از وزراء و نزديكان خود بخواند، گفت گواهى دهيد از
بهر من به دروغ، بر محمد بن على بن موسى الكاظم، و خطهاى چند نويسيد كه مى خواهد كه
خروج كند بر من.
پس ابوجعفر (عليه السلام) را بخواند. تو مى خواهى كه خروحج كنى بر من!
گفت: به خدا كه خلاف است. گفت: فلان، و فلان گواهى مىدهند. ايشان را حاضر كرد،
گفت: اينها همه گواهند. ايشان گفتند: اين نامهها همه از غلامان تو بستديم؛ گفت،
ابوجعفر (عليه السلام) دستها برداشت، گفت: خدايا، اگر دروغ بر من نهند تو ايشان را
بگير، گفت: آن غرفه در لرزش آمد، و مىرفت و هر گه يكى از ايشان برمى خاست، معتصم
گفت: يابن رسول الله، اى جوان، آنچه گفتى دعا كن به خدا تا ساكن گرداند.
ابوجعفر (عليه السلام) گفت: خدايا ساكن گردان كه تو مى دانى كه ايشان عدو تواند، و
عدو من.
محمد بن ميمون گويد: من با امام رضا (عليه السلام)، به مكه بودم يش از آنكه به
خراسان رفت. او را گفت: مى خواهى كه به مدينه روم، خط نويس، تا من به ابوجعفر (عليه
السلام) رسانم. تبسمى بكرد، خط نوشت. چون به مدينه رسيدم، چشمهاى من برفته بود.
خادم ابوجعفر (عليه السلام)، از مهد بيرون آورد و نامه بستد و به موفق خادم گفت: سر
نامه بگشا، و باز كن. او سر نامه باز كرد، پيش وى بگسترانيد. نظر در آن كرد. پس
گفت: يا محمد، چشم ترا چه رسيد؟ گفتم: يابن رسول الله، چشمم به درد آمد، و روشنايى
برفت، چنين كه مى بينى. گفت: دست دراز كرد، و بر چشم من فرو ماليد. بينا شدم، و پاى
وى بوسه دادم. من بازگشتم با چشمهاى روشن.
اسماعيل بن عياش هاشمى گويد: روز عيد نزد ابوجعفر (عليه السلام) رفتم، شكايت كردم
از درويشى. گوشه سجاده برداشت، و از ميان خاك تيره سكهاى برگرفت، به من داد. به
بازار بردم، برسختم. شانزده دينار زر سرخ بود، آن را در مهمات صرف كردم. والله
اعلم.
باب پنجاه و هشتم: در ذكر بعضى از معجزات على بن محمد النقى صلوات الله و سلامه
عليه
روايت كند محمد بن حمدان از ابراهيم بن بلطون از پدرش كه گفت: من جلاد متوكل بودم
از ديرگاه باز، پنجاه غلام از خزر بدو فرستاده بودند. مرا فرمود كه ايشان را نگاه
دارم و كار سازى ايشان كنم. چون سالى بگذشت من پيش وى ايستاده بودم. على النقى
(عليه السلام)، در پيش وى آمد. چون بنشست، مرا فرمود تا غلامان را بيرون آرم، از
خانههاى ايشان بيرون آوردم. چون نظرشان بر نقى (عليه السلام) افتاد، جمله سجده
كردند. متوكل را صبر نماند. برخاست بيرون رفت، و پاها مى كشيد تا در پس پرده شد.
نقى (عليه السلام) برخاست، و بيرون رفت متوكل را معلوم شد كه امام على النقى (عليه
السلام) بيرون رفت. بيرون آمد، گفت: يا بلطون، اين چه بود كه اين غلامان كردند؟
گفتم: والله، كه نمىدانم.
گفت: از ايشان بپرس. از ايشان پرسيدم، چرا چنين كرديد؟
گفتند: اين مردى است (گ 229) كه هر سال نزد ما آيد، و دين بر ما عرضه كند، و ده
روز در بلاد ما بنشيند، و او وصى نبى مسلمانان است، مرا بفرمود كه ايشان را بكش. هر
پنجاه را بكشتم چون شب درآمد، پيش امام على النقى (عليه السلام) رفتم، تا حال با وى
بازگويم. خادمى بر در خانه ايستاده بود، گفت: يا بلطون، حال غلامان چيست؟
گفت: جمله راربكشت. گفتم: جمله.
گفت: بلى، والله، گفت: مى خواهى كه ايشان را ببينى؟
گفتم: بلى، اشارت كرد، گفت: در اندرون پرده رو. در اندرون پرده رفتم، ايشان را
ديدم نشسته، و ميوه مى خوردند.
در
ظاهر شدن معجزه وى، (عليه السلام)، با درخت و آب
يحيى بن هرثمه گويد: من ابوالحسن، على نقى (عليه السلام) را از مدينه به سر من رأى
مىبردم، در زمان متوكل. روزى در راه تشنه شديم سخت، و من و جمله گفتيم، تشنگى بر
ما غالب شد. نقى (عليه السلام)، گفت: اين ساعت به آبى رسيم شيرين. اندكى برفتيم،
درختى ديدم، زير درخت چشمه آب بود سرد خوش. آنجا فرو آمديم، خود و چهارپايان سير
بخورديم، و رايهها پر كرديم، و برفتيم، و من شمشير به شاخ درخت درآويخته بودم.
فراموش كرديم، و چون پارهاى رفته بوديم، ياد آمد. به غلام گفتم: بازگرد، شمشير بر
درخت رها كردم بيار. غلام بدوانيد، شمشير برگرفت، مىآمد لرزان و مدهوش.
گفتم: ترا چه بوده است؟
گفت: نزد درخت رسيديم، شمشير ديدم معلق ايستاده؛ نه چشمه آب بود و نه درخت.
من اين حال معلوم نقى (عليه السلام) كردم، گفت: سوگندى بخور كه اين سخن با هيچ كس
نگويى. سوگند خوردم كه با كس نگويم.
ذكر معجزه ديگر بر ريگ و سنگ، (عليه السلام)
ابوهاشم جعفرى گويد: با على نقى (عليه السلام) بودم، از سر من رءاى بيرون رفتيم
قومى را ديد كه از مدينه رسيده بودند غاشه زين از بهر نقى (عليه السلام) بر زمين
نهادند، و او احوال مىپرسيد. من نيز فرو آمدم و پيش وى بنشستم. با من سخن مىگفت.
من شكايت كردم از دست تنگى. دست در ميان ريگ كرد آنجا كه نشسته بود، و مشتى از آن
به من داد، گفت: اين قدر ترا كفايت باشد يا باهاشم، و پنهان دار. من آن را ضبط
كردم، و بازگرديدم. چون نظر بر آن كردم چون آتش مىفروخت، زر سرخ بود. زرگرى را به
خانه بردم، گفتم: اين را بگداز. بگدازانيد، گفت: هرگز زر سرخ نديدم، به ريگ
مىماند، از كجا آوردهاى؟ عجبتر ازين نديدهام!
گفتم: چيزيست كه مرا بود از روزگار قديم، پيرزنان ما از بهر ما ضبط كرده بودند.
اين قدر مانده است.
و ابوهاشم گويد: به حج رفتم در آن سال كه بغا به حج رفته بود. چون به مدينه رفتيم،
پيش على نقى صلوات الله و سلامه عليه، او را ديدم كه برنشسته بود، و به استقبال بغا
مىرفت. سلام كردم، گفت: اگر مىخواهى با من بيا. با وى رفتيم تا از مدينه بيرون
رفتيم، به صحرايى رسيديم. نظر با غلام كرد، گفت: برو، و اول لشكر بنگر. پس مرا گفت:
فرو آى. فرو آمديم، و انديشه من چنان بود كه ازو چيزى بخواهم، و شرم مىداشتم، و در
آن تفكر مىكردم. گفت: على نقى (عليه السلام) تازيانه (گ 230) بر زمين بكشيد، و نقش
انگشترى سليمان بن داود، عليهما السلام، يعنى آن نقش بر زمين كرد. نظر كردم، در اول
حرف، حرف، نوشته بود بستان، و در آخر حرفى ديگر نوشته بود: پنهان دار. پس به
تازيانه برگرفت، و به من داد. سكه نقره صافى بود، چهارصد دينار.
گفتم: مادر و پدر من فداى تو باد، عظيم محتاج بودم، و مىخواستم كه بگويم، و شرم
مىداشتم، والله يعلم حيث يجعل رسالاته، پس برنشستيم.
همو گويد، در پيش امام نقى (عليه السلام) رفتيم، با من گفت، سخن به هندى، نتوانستم
كه جواب دهم. ركوهاى پيش وى نهاده بود، پر از سنگ ريزه، سنگى از آن برگرفت،
لحظهاى در دهان نهاد، آنگاه بيرون آورد، و به من داد. من در دهان نهادم، والله كه
آن وقت از آنجا بيرون آمدم كه هفتاد و سه زبان سخن مىگفتم و مىتوانستم گفت، اول
به هندى.
در
ذكر معجزه وى، (عليه السلام)، از آجال خلق
روايت كنند از خيزران ساباطى كه او گفت: نزد على نقى (عليه السلام) به مدينه رفتم.
گفت: چه خبر دارى از واثق؟
گفتم: نفس من فداى تو باد، كه من بيرون آمدم او سلامت بود، و ده روز است كه من از
پيش وى بيامدم، گفت: مردم مىگويند كه بمرد، مرا معلوم شد كه از خود مىگويد. پس
گفت: حال جعفر چيست: گفتم: محبوس است به نوعى كه هر چه به تو گفت: اين ساعت امارت
از آن وى است.
گفت: ابن الزيات چه مىكند؟
گفتم: مردم با وىاند، و حكم و فرمان از آن وى است.
گفت: آن شوم است بر وى. آنگه خاموش شد.
پس گفت: از مقادير و حكم خداى چاره و گريز نيست.
پس گفت: واثق مرد، و جعفر متوكل به امارت نشست، و ابن زيات را كشتند.
گفتم: چه وقت؟ گفت: به شش روز بعد از آنكه تو بيرون آمدى.
محمد بن الفرج الزمجى
گويد: على نقى (عليه السلام) خطى نوشت: يا محمد، حال خود جمع كن، و بر حذر باش.
گفت: ندانستم كه برين چه مىخواهد. ناگه رسولى آمد، و مرا بند آهنين بر نهاد، و از
وطن ببرد، و جمله املاك من موقوف كردند، و هشت سال در حبس بماندم. پس نامه نقى
(عليه السلام)، به من رسيد، گفت: يابن محمد بن الفرج، در جانب غربى فرو ميا.
گفتم: سبحان الله، ابوالحسن نقى (عليه السلام) اين به من نوشت، و من محبوس، اين
عجب است بعد از چند روز بندها از پاى من برگرفتند، و از حبس بيرون آوردند من خطى
بدو نوشتم، تا دعا كند تا املاك من با من دهند. جواب نوشت با تو دهند، و اگر ندهند
ترا زيان ندارد.
محمد بن على النوفلى گويد؛ چون محمد بن الفرج به سر من رءاى آوردند، فرمان نوشتند،
كه املاك با وى دهند. فرمان بدو نرسيده بود كه وفات يافت.
روايت كند، ابويعقوب، كه على نقى (عليه السلام)، ديدم كه با محمد بن الخصيب
مىرفت. نقى (عليه السلام) آهسته مىراند. ابى الخصيب گفت: بر آن كه نفس من فداى تو
باد نقى (عليه السلام)، گفت: تو مقدمى. بعد از چهار روز تير بر پاى ابن الخصيب
نهادند، و بعد از چند (گ 231) روز او را بكشتند.
روايت كنند از حسن بن محمد جمهور، كه گفت مرا دوستى بود اديب، پسر بغا بود، كرا
گفت: چون از سراى پسر خليفه بازگرديد، گفت: امروز على نقى (عليه السلام) را حبس
كردند، و به اكراه به دست من دادند، شنيدم كه مىگفت: من نزد خداى تعالى گرامىترم
از آن ناقه صالح، تمتعوا فى داركم ثلثه ايام ذلك وعد غير
مكذوب و سخن نه فصيح گفت، و آيت نيز آهسته خواند. اين چه معنى دارد! گفتم:
وعيد كرده است بعد از سه روز، بنگر كه چه مىباشد. روز ديگر او را هلاك كردند و عذر
خواست. روز سيوم باغر و يعدلون (؟) و او تامش با جماعتى او را بكشتند و پسرش منتصر
به امارت بنشست.
سعد بن سهلويه بصرى، المعروف بالملاح كه گويد، وليمهاى بود از آن يكى از خلفاء،
نقى (عليه السلام) بدانجا خواند. چون در اندرون رفتيم از مهابت و جلالت نقى (عليه
السلام) خاموش شدند. اما جوانى در ميان بود. او را وقار نمىنهاد و بازى مىكرد، و
مىخنديد. نقى (عليه السلام)، روى با وى كرد، گفت: به همه دهان مىخندى، و از ذكر
خداى تعالى غافلى، و تو بعد از دو روز ديگر از اهل گورستانى.
سعد گفت: طعام بخورديم، و بيرون آمديم. روز ديگر مرد رنجور شد، و روز سيوم بامداد
بمرد و پسين دفنش كردند.
همو گويد: على النقى (عليه السلام)، بر وليمهاى
خواندند بر سر من رءاى. چون در اندرون رفتيم. مردى بازىها مىكرد، و نقى (عليه
السلام) را وقار نمىنهاد. نقى (عليه السلام) گفت: او ازين طعام نخورد و خبرى بعضى
از اهل وى بدو رسد كه عيش او منغص كند. طعام بياوردند.
مرد گفت: بعد ازين هيچ خبر نخواهد بودن، و سخن على نقى (عليه السلام) باطل شد. دست
بشست، و دراز كرد تا طعام بخورد. در حال غلامش درآمد، و مىگريست گفت: مادر را
درياب كه از بام افتاد، و نزديك است كه بميرد هيچ از طعام نخورده بود برخاست و
بيرون رفت.
جعفر گفت: در امامت نقى (عليه السلام)، به شك بودم. چون او بديدم، مرا يقين شد كه
او امام است.
ابن يعقوب گويد: محمد بن الفرج را به سر من رءاى پيش از مرگ او نماز شامى. على نقى
(عليه السلام)، او را ديد نظر تيز در روى وى كرد. روز ديگر محمد بن الفرج رنجور شد،
من به پرسش وى رفتم، بعد از چند روز گفت: ابوالحسن نقى (عليه السلام)، جامهاى به
من فرستاد و با من نمود پيچيده، و زير سر من نهاده بود، گفت: محمد وفات يافت، او را
در آن جامه دفن كردند.
در
ذكر ظهور معجزات وى از غايبات
روايت كنند از منتصر بن المتوكل كه او گفت پدرم، مورد در باغى بكاشت چون آن مورد
برآمد، و نيك شد فراشان را بفرمود تا جمهاى بيفگندند ميان باغ كه مورد كاشته بود،
و من پيش او ايستاده بودم. سر برداشت، و مرا گفت: يا رافضى از خداى، تو سياه بپرس
ازين اصل زرد، مگر چندى زرد در ميان آن بود كه مىگويد، من غيب مىدانم تا چرا از
ميان اين همه اين قدر زرد است؟
گفتم: يا اميرالمؤمنين، او دعوى غيب نمىكند. روز ديگر، بامداد پيش على النقى
(عليه السلام)، حال و قصه با وى بگفتم، گفت: برو (گ 232) بن آن زرد بكن كه كاسه سرى
ريزيده است، كه در زير آن است زردى آن شاخ از بخار كله آن سر است برفتم، و آن را
بكندم. چنان بود كه او گفته بود. پس مرا گفت: اين سخن با كس مگوى الا كسى كه مثل تو
باشد.
ابوهاشم جعفرى گويد به مدينه بودم در آن وقت كه بغا آنجا بود در زمان واثق به طلب
اعراب. على نقى (عليه السلام)، گفت: بيا، تا بيرون رويم، و اين ترك را ببينيم. تركى
بر ما گذشت على نقى (عليه السلام) به تركى با وى سخن گفت، او از اسب فرو آمد، و
بوسه بر سنب اسب نقى (عليه السلام) داد، گفت: من باز پس ايستادم، و از ترك پرسيدم
كه چه گفت به تو؟
گفت: اين نبى است؟
گفتم: اين نه نبى است.
گفت: مرا به نام مىخواند كه در كودكى مرا بدان نام خواندندى در بلاد ترك، تا اين
ساعت كس ندانست.
روايت است از حسن بن جمور كه گفت از سعيد كوچك حاجب شنيدم كه گفت پيش على بن صالح
حاجب رفتم، گفتم يا باعثمان، من نيز از اصحاب تو شدهام، و سعيد امامى بود.
گفت: هيهات.
گفتم: بلى والله، گفت: چون بود؟
گفتم: متوكل مرا فرستاد تا كه نزد على بن محمد نقى (عليه السلام) روم. و حال او
باز دانم كه چه مىكند. چون برسيدم او نماز مىكرد. من بر پاى ايستادم تا او فارغ
شد. آنگه روى به من كرد، گفت: اى سعيد، يعنى متوكل از دنباله من بازنمى گردد تا آن
وقت كه او را پاره پاره كنند مرا گفت برو؛ به دست اشارت كرد. من ترسان و لرزان
بيرون آمدم، و مهابت وى چنان در من كار كرد كه وصف نتوانم كرد. چون با نزد متوكل
آمدم فرياد و گريه شنيدم، گفتم: كه حال چيست؟
گفتند: متوكل را بكشتند. مرا يقين شد كه او امام است، امامى شدم.
عبدالله بن طاهر گويد، متوكل مرا بخواند از بهر كارى، مدتى به سر من رآى بودم پس
عزم بغداد كردم خطى با ابوالحسن على النقى (عليه السلام) نوشتم و دستورى جواب نوشت
كه بعد از سه روز محتاج تو باشند، دو چيز پديد آيد من به صيد رفتم و جواب خط نقى
(عليه السلام)، كه به من نوشته بود فراموش كردم با راه مطره؟ كرديم. چندى برفتم.
چون فرو آمدم، و جماعتى خاصگيان با من فرو آمده بودند، و نشسته نگاه كردم. صد سوار
ديدم از پس ايشان، صد ديگر ديدم كه آمدند، گفتند: منتصر ترا مىخواند.
گفتم: حال چيست؟
گفت: متوكل را كشتند. منتصر را بيعت كردند، و احمد بن الخصيب را وزارت دادند.
در
ظهور معجزات وى، (عليه السلام)، در چيزى چند غريب
صالح بن سعيد گويد: پيش امام نقى (عليه السلام)، رفتم آن روز كه به سر من رآى رسيد
در خان صعاليك او را فرو آورده بودند.
گفتم: نفس من فداى تو باد، در همه چيزها نقص و اهانت تو مىخواهند تا ترا در خان
صعاليك فرو آوردند.
گفت: بدينجا بنگر، اى سعيد، و به دست اشارت كرد به مرغزارى، در آنجا آبهاى روان و
چيزهاى خوش و ولدان؛ گويى لؤلؤ مكنوناند. چشم من متحير بماند.
گفت: هر جا كه باشيم اين از آن ماست، از بهر ما ساز دادهاند، ما نه در خان
صعاليكيم.
محمد بن الحسن الاشتر العلوى گويد: من با پدر به در خانه متوكل بوديم، و جماعتى از
اشراف حاضر بودند (گ 233) از طالبى و عباسى و جعفرى؛ على نقى (عليه السلام) بيامد،
جمله با وى برفتند تا او در اندرون رفت بعضى با بعضى مىگفتند چرا از بهر وى پياده
مىرفتى، نه او از ما شريفتر است، و نه به سال از ما بزرگتر، و نه از ما عالمتر؟
گفتند: بعد ازين با وى نرويم.
ابوهاشم جعفرى گفت: والله چون او ببينيد خوار و ذليل با وى برويد. ناگه على نقى
(عليه السلام)، بيرون آمد جمله با وى برفتند. ابوهاشم جعفرى گفت: نه دعوى كرديد كه
با وى نرويد.
گفتند: چون او را بديديم نتوانستيم كه با وى نرويم.
حسن بن على گويد: شخصى نزد على نقى (عليه السلام) آمد، مى گريست و مىلرزيد، گفت:
يابن رسول الله، والى پسر مرا بگرفته است، و مىگويد تو از موالى على نقىاى، او را
به دست فلان كس داد از حاجبان خود، و فرمود كه به فلان جا برد، و از سر كوه در
اندازد، و هم آن جا در كوه او را در خاك كند.
نقى (عليه السلام) گفت: چه مىخواهى؟
گفت: آنچه پدر شفيق به فرزند خواهد گفت. برو كه فردا نماز شام، پسر پيش تو آيد و
ترا خبر دهد از عجايب. مرد برفت، شادمان. روز ديگر چون شب درآمد پسر را ديد به
صورتى نيكو مىآمد.
گفت: خبر ده مرا از حال خود، اى پسر.
گفت: فلان حاجب مرا پيش كوه برد. چون بدانجا رسيديم، خواست كه آنجا بخسبد، و روز
ديگر مرا بالاى كوه برد، و بزير اندازد گورى در آن وقت از بهر من بكند، آنجا من
مىگريستم، و موكلان مرا نگاه مىداشتند. ده كس را ديدم كه بيامدند و من از ايشان
نيكوتر نديده بودم. روىهاى نيكو و جامههاى پاكيزه و بوىهاى خوش. موكلان ايشان را
نمىديدند، گفتند: اين چه گريه و زارى است؟
گفتم: نمىبيند كه گور كندند و اينها بر من موكلاند، و مرا ازين كوه خواهند
انداخت، و در اين گور دفن كنند؟
گفتند: بلى، مىبينيم. اگر ما اين حاجب از كوه بيندازيم، و در اين گور دفن كنيم.
تو نفس خود نگاه مىدارى كه بروى، و خدمت تربت رسول (صلىالله عليه وآله)، مىكنى؟
گفت: بلى. برفتند و حاجب را مىكشيدند. او فرياد مىكرد. و آن موكلان نمىشنيدند.
او را بر بالاى كوه بردند و به زير انداختند، پيش از آنكه به زمين رسيد پاره پاره
شد. چون موكلان آن را بديدند، فرياد و گريه كردند، و از من غافل شدند. آن ده گانه
مرا برگرفتند و پيش تو آوردند، و ايشان انتظار من مىكنند تا مرا به مدينه رسول
(صلىالله عليه وآله) برند تا خدمت گور رسول (صلىالله عليه وآله) مىكنم، و كودك
با ايشان برفت.
پدر، روز ديگر پيش نقى (عليه السلام) آمد، و حال بازگفت: در حال خبر رسيد كه حاجب
را از كوه به زير انداختند، و آن شخص بگريخت. نقى (عليه السلام) مىخنديد و بدان
شخص گفت ايشان نمىدانند آنچه ما مىدانيم.
ابوالهاثم، عبدالله بن عبدالرحمن صالحى گويد، ابوهاشم جعفرى به ابوالحسن نقى (عليه
السلام) گفت: من چون از پيش تو با بغداد مىروم، عيشم منغص مىرود از اشتياق، تو
دعا كن از بهر من كه نمىتوانم به كشتى نشستن از بهر آنكه مرا هم به كشتى باز پس
يابد رفتن، و به جز ازين اسب ندارم الا ضعيفى، دعا كن تا خداى تعالى او را قوى
گرداند و مرا قوت دهد تا بر خشك به زيادت تو مىآيم نقى (عليه السلام)، گفت: خداى
(گ 234) ترا و اسب ترا قوت دهاد.
گفت: بعد از آن چنان شد كه ابوهاشم نماز در بغداد بكردى بامدادى، و نزد نقى (عليه
السلام) رفتى نماز پيشين در سر من رآى، با امام بكردى، و هم بر آن اسب نماز شام با
بغداد رفتى، و از بغداد تا سر من رآى سه روز راه است.
على بن مهزيار گويد چون به سر من رآى رسيدم زينب كذابه آنجا بود دعوى مىكرد كه من
دختر على و فاطمهام. متوكل او را حاضر كرد، و او از آن باز نگرديد، به قوم گفت كه
حاضر گردند چه گونه بيان اين توان كرد. فتح بن خاقان گفت: على نقى (عليه السلام) را
حاضر كردند كه او بيان بكند. او را حاضر كردند. متوكل او را با خود بر تخت نشاند،
گفت: اين زن دعوى چنين مىكند تو چه مىگويى؟
نقى (عليه السلام) گفت: آزمودن اين سهل است. خداى تعالى گوشت جمله فرزندان فاطمه و
حسن و حسين بر سباع حرام كرده است او را در پيش شيران انداز اگر راست مىگويد،
ايشان او را هيچ تعرض نرسانند، و اگر دروغ مىگويد او رابخورند. اين معنى با وى
بگفتند، اقرار كرد كه دروغ گفتم و بر دراز گوش نشست، و دخترش بر دراز گوش نشست، در
راه سر من رءاى مىرفت. آواز بلند برداشت من زينب كذابهام مرا با رسول و فاطمه هيچ
نسبت نيست و به شام رفت. بعد از چند روز نزد متوكل حكايت آنچه نقى (عليه السلام)
گفته بود مىرفت. على بن الجهم گفت: يا اميرالمؤمنين، اگر اين در نفس او بيازمايى
ترا حقيقت اين معلوم شود. متوكل بدان قوم گفت: كه گوشت شيران مىدادند تا سه روز
هيچ بديشان ندادند و ايشان را در ميان قصر باز داشتند، و او در عرفهاى بنشست، و در
ببست. و كس فرستاد. و نقى (عليه السلام) حاضر كرد. بفرمود تا در ببستند، و نقى و
شيران در صحن قصر ايستاده، على بن يحيى و ابن احمدون گفتند: ما در ميان قوم بوديم،
چون نقى (عليه السلام) بيامد، و در بستند و شيران به صفتى مىغريدند كه گوشها از
غره ايشان آنها كر شد. چون خواست كه پاى در دريچه غرفه نهد شيران از پيش او برفتند،
و از غره ساكن شدند، و خود را در وى ماليدند. و نقى (عليه السلام) دست بر آستين به
سر ايشان فرو مىماليد. پس شيران سينه بر زمين نهادند و بعد از آن هيچ غره نكردند.
نقى (عليه السلام) بر بالا آمد و متوكل در اندرون رفت نقى (عليه السلام) ساعتى
بنشست، پس برخاست و برفت. شيران مثل بار اول خود را درو ماليدند. و او دست بر سر
ايشان فرو مىآورد تا از قصر بيرون آمد. پس برنشست و بازگرديد. متوكل مالى بسيار از
دنباله وى بفرستاد على بن الجهم گويد: به متوكل گفتم: امامى مثل اين بكن. گفت: اى
ابله، به مثل من بازى كنند؟ والله، كه اگر اين معنى با كس بگويى گردن تو و آن جماعت
بزنم. گفت: با كس نيارستم گفت، تا آن وقت كه متوكل هلاك شد و برسيد بدانچه مستحق آن
بود و فتنه او منقطع گشت، والله اعلم.