نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۲۱ -


باب پنجاه و نهم: در ذكر بعضى از معجزات امام حسن عسكرى (عليه السلام)

ابو هاشم جعفرى گويد: نزد حسن عسكرى (عليه السلام) بودم، دستورى خواستند از بهر شخصى از يمن. دستورى داد شخصى درآمد طولانى، نيكوروى، بزرگ هيكل، چون بيامد، سلام كرد بر او به ولايت، جواب داد، گفت: بنشين پيش من، بنشست، در اندرون خود گفتم: گويى اين كيست؟ حسن عسكرى (عليه السلام) گفت: اين از فرزندان اعرابيه است صاحبه حصاه، آنكه پدران من به انگشترى مهر بدان مى‏نهادند، با خود آورده است، مى‏خواهد كه من مهر كنم، بيار، آن شخص سنگ بيرون آورد. گوشه‏اى املس بود. عسكرى بستد، و به انگشترى خود مهر كرد. گويى من اين ساعت مهر انگشترى مى‏خوانم. از يمانى پرسيدم كه او را پيش ازين ديده‏اى؟

گفت: لاوالله، دير است تا مى‏خواستم كه او ببينم اين ساعت ميسر شد. پس يمانى برخاست و مى‏گفت: رحمه الله و بركاته عليكم اهل البيت ذريه بعضها من بعض گواهى مى‏دهم كه حق تو واجب است مثل حق اميرالمؤمنين و ائمه بعد ازو، صلوات الله عليهم، و حكمت و امامت به تو رسيده است، و تو ولى خدايى و عذرى نباشد آن را كه ترا نداند. من نام او پرسيدم.

گفت: مهجع بن صلت بن عقبه بن سمعان بن غانم بم ام غانم. و اين آن اعرابيه يمانيه است، خداوند حصاه كه اميرالمؤمنين مهر بر آن نهاد و اين ام غانم، غير حبابه الوالبيه است.

در ذكر بازگفتن وى (عليه السلام) از انديشه مردم‏

ابوهاشم جعفرى گويد: از حسن عسكرى (عليه السلام)، شنيدم كه بهشت را درى هست نامش معروف، هر كه از اهل خير معروف باشد بدان در اندرون شود. بيرون آيد يا در اندرون رود. آواز در شنيدم، و كنيزك از پس در گفت: يا ابوالقاسم، مولانا سلام مى‏رساند، مى‏گويد: اين بيست دينار نفقه تو است تا به پدر رسى. آن را بستدم و قصد كوهستان كردم. به طبرستان به پدرم رسيدم. دينارى مانده بود به پدر دادم، و قصه با وى بگفتم.

على بن على بن الحسين بن شاپور گويد: در سر من رءاى قحط بود در زمان حسن عسكرى (عليه السلام) خليفه مستعين بود، به حاجب گفت، و اهل مملكت تا به استسقا رفتند سه روز پياپى به مصلى مى‏رفتند و دعا مى‏كردند. باران نيامد. جاثليق، روز چهارم با نصارى به صحرا رفت، و رهبانان، راهبى در ميان ايشان بود هر گه كه دست بر مى‏داشت باران مى‏آمد؛ و روز دوم بيرون رفت باران بيشتر بيامد. خلق به شك افتادند، و ميل به دين نصارى كردند. چون آن بديدند خليفه كسى را پيش امام حسن عسكرى (عليه السلام) فرستاد، و او محبوس بود. او را از حبس بيرون آورد، گفت: امت جد خود درياب كه هلاك شدند.

عسكرى (عليه السلام) گفت: من فردا بيرون روم، و شك ايشان زايل كنم. روز سيوم جاثليق با نصاراى راهب بيرون رفت. عسكرى (عليه السلام) با اصحاب بيرون رفت چون عسكرى (عليه السلام) ديد كه راهب دست برداشت به يكى از قوم گفت: دست راست وى بگير و آنچه در ميان انگشتان دارد از دست او بستان. آن شخص دست وى بگرفت. استخوان سياه از ميان انگشتان وى بيرون آورد. پس حسن عسكرى (عليه السلام) او را گفت: دعا كن. دست‏ها برداشت، و دعا كرد ابر (گ 236) برفت، و گشوده شد، و آفتاب پديد آمد.

خليفه گفت: اين استخوان چيست، يا بامحمد عسكرى (عليه السلام)؟

گفت: اين مردى از فرزندان نبيى از انبياء، اين استخوان نبى است و هر كه استخوان نبى ظاهر كند در حال باران بيايد.

ابوهاشم جعفرى گويد خطى نوشتم به عسكرى (عليه السلام)، و شكايت كردم از رنج حبس و ثقل قيدهاى آهن، جواب نوشت كه تو امروز نماز پيشين در خانه خود كنى. چون وقت پيشين بود مرا از حبس بيرون آوردند، و نماز پيشين در خانه خود بكردم. ابوهاشم گويد چيزى نداشتم، خواستم كه رقعه‏اى نويسم در حبس، چيزى طلب كنم، شرم داشتم، ترك كردم. چون با خانه آمدم هشتصد دينار به من فرستاد، و خطى نوشت كه چون محتاج باشى شرم مدار، و بخواه، هر چه خواهى تا به تو رسد، انشاءالله تعالى.

اسمعيل بن محمد بن ابى على بن اسماعيل بن على بن عبدالله بن العباس گويد: بر سر راه نشسته بودم چون عسكرى (عليه السلام) مى‏گذشت، گفتم: والله كه هيچ ندارم و محتاجم. گفت: سوگند به دروغ خوردى، دويست دينار در خانه دفن كرده‏اى و اين نه از بهر آن مى‏گويم، تا سوگند به دروغ نخورى؛ به غلام گفت: آنچه با تو است بده. صد دينار به من داد، و عسكرى (عليه السلام) روى به من كرد و گفت: تو از آن محروم شوى وقتى كه بدان عظيم حتاج باشى؛ و او راست گفت، والله كه دويست دينار در زير زمين نهاده بودم. چون آن صد دينار كه عسكرى (عليه السلام) به من داده بود نفقه كردم، گويى بعد از آن درهاى روزى بر من بسته شد. خواستم كه آن دويست دينار را بيرون آورم و نفقه كنم، ندانستم كه آن كجا نهاده‏ام؛ چندانكه انديشه كردم يادم بيامد. پسرى از آن من مى‏دانست كه آن كجا نهاده است. برگرفت و بگريخت. چنانكه حبه‏اى از آن به من نرسيد.

ابوهاشم گويد: من محبوس بودم در حبس و عبدالله حرون، و حسين بن محمد العقيقى، و حمزه، و محمد بن ابراهيم عمرى، ابو محمد العسكرى (عليه السلام) و برادرش جعفر در آنجا آوردند. ما گرد وى درآمديم، و يكى از بنى جمح با ما بود، مى‏گفت كه علوى‏ام، زندان‏بان صالح بن الوصيف بود. ابومحمد، (عليه السلام)، گفت: اگر نه آن بودى كه يكى در ميان شماست كه نه از شماست كه نه از شماست، و اشارت به يحيى كرد. من بگفتم كه چه وقت شما رها كنند. چون جمحى برون رفت از بهر وضو، گفت: ازين احتراز كنيد كه نه از شماست، و قصه با خود دارد كه به سلطان نوشته است، و در آن جا ذكر آن كرده است كه شما به سلطان (بد) مى‏گوييد. يكى برخاست و جامه وى بجست قصه بيرون آورد. خبرهايى چند در آنجا نوشته، و به خون ايشان سعى كرده، و اين قصه دراز است. اين قدر ياد كرديم.

در ذكر معجزاتى چند از وى در معانى غير ازين.

احمد بن حرب القزوينى گويد: با پدر به سر من رءاى بودم، و بيطارى در پايگاه حسن العسكرى (عليه السلام)، و مستعين را استرى بود، كه مثل آن كس نديده بودند (گ 237) از بزرگى و نيكويى، و كس نمى‏توانست كه زين بر آن نهد، و نه لگام در سر وى كند، و جمله رايضان را جمع كردند هيچ كس بر او نتوانست نشست. يكى از نديمان مستعين بدو گفت كه كس فرست و حسن عسكرى (عليه السلام) را بخوان گو، بر اين استر نشيند تا او را بكشد، و باز رهى. مستعين كس فرستاد و او را بخواند، (عليه السلام). پدر من با وى برفت.

گفت: چون بدانجا رفتند، پدر من گفت، چون عسكرى (عليه السلام) آن استر را بديد، برفت و دست بر كفل استر نهاد پيش از آن كه كسى بدو گويد. در حال كه دست بر كفلش نهاد، عرقى از استر روانه شد. بعد از آن عسكرى (عليه السلام) نزد مستعين شد، و سلام كرد. مستعين تواضع كرد، و او را جنب خود بنشاند، گفت: يا بامحمد، لگام بر سر اين استر كن. عسكرى (عليه السلام) به پدرم گفت: لگام بر سر استر كن. مستعين گفت: كه تو بر سرش كن. ابومحمد طيلسان از سر بنهاد، و لگام بر سر استر كرد و با موضع خود آمد، و بنشست؛ دگر مستعين گفت: زينش برنه، عسكرى (عليه السلام) برنهاد و باز گرديد.

مستعين گفت: تو بر آن مى‏نشينى؟ عسكرى (عليه السلام) بر آن نشست، و او منع نكرد. در خانه‏اش بران، در خانه براند، پس فرو آمد. آنگه مستعين بدو گفت: چون ابومحمد حسن العسكرى (عليه السلام)، گفت: بهتر ازين استر نديده‏ام، گفت: از آن تو است، به خانه بر.

عسكرى (عليه السلام) گفت: لايق خليفه است.

مستعين گفت: خليفه آن را به تو داد. ابو محمد العسكرى (عليه السلام) به پدرم گفت: آن را به اصطبل من بر، والسلام.

سيف بن ليث گويد: من پسرى بيمار در مصر بگذاشته بودم. چون بيرون مى‏آمدم و پسر بزرگتر از او وصى من بود، وقيم بر اولاد و عقارات. خطى نوشتم به ابومحمد، (عليه السلام) كه دعايى كن از بهر پسر رنجور. جواب نوشت كه بيمار صحت يافت، و پسر بزرگ كه قيم و وصى بود مرد؛ خداى را حمد گو، جزع مكن ناتوان مخبط شود. بعد از آن مرد بيامد كه پسر صحت يافت و پسر بزرگ بمرد، در آن روز كه خط ابومحمد (عليه السلام) رسيده بود.

على بن محمد گويد چون ابو محمد (عليه السلام) به دست نحرير(106) دادند با وى سخت برگرفت و او را مى‏رنجانيد. زنش او را ملامت كرد، گفت: تو نمى‏دانى كه اين كيست كه در خانه تو است او را مرنجان و من مى‏ترسم كه بلايى و رنجى به تو رسد، گفت: والله، كه او را در ميان شيران اندازم. پس آن ملعون، ابومحمد (عليه السلام) را در ميان شيران انداخت. چون نگه كردند او نماز مى‏كرد و شيران گرد بر گرد وى ايستاده بودند.

احمد بن اسحق گويد: در پيش ابومحمد (عليه السلام) رفتم، گفتم: من غمناكم از بهر چيزى، و خواستم كه از پدر تو بپرسم اتفاق نيفتاد.

گفت: آن چيست؟

گفتم: به من رسيده است از پدران توكه انبياء عليهم السلام به پشت باز خسبند و مؤمنان بر دست راست، و منافقان بر دست چپ، (گ 238) و شيطان به دو خسبد. گفت: همچنين است. گفتم: يا مولاى، من جهد مى‏كنم كه بر راست خسبم نمى‏توانم و خوابم نمى‏گيرد. ساعتى خاموش شد؛ پس گفت: نزديك من آى. نزديك وى رفتم. گفت: دست در زير جامه بر. دست در اندرون بردم. دست بيرون آورد، و در اندرون جامه من كرد، و دست راست بر جانب دست چپ من ماليد و دست چپ بر جانب راست من ماليد، سه بار احمد گفت: از آن وقت باز نمى‏توانم كه بر جانب چپ بخسبم. البته به هيچ گونه، والله اعلم و احكم بالصواب

باب شصتم: در ذكر معجزاتى چند از آن صاحب الزمان صلوات الله عليه‏

سيارى گويد: از نسيم و ماريه شنيدم كه گفتند: چون صاحب الزمان صلوات الله عليه از شكم مادر بيرون آمد، به زانو درافتاده بود، و هر دو انگشتان سبابه بر آسمان داشته. پس عطسه‏اش‏(107) فرو آمد، گفت: الحمدلله رب العالمين و (صلى‏الله عليه وآله)، - بنده ياد خدا كرد، ننگ نداشت و گردن كشى نكرد؛ پس گفت: دعوى كردند ظلمه كه حجت خداى باطل شود؛ اگر مرا دستورى بودى در سخن گفتن، اين سقف زايل شدى.

ابوعلى الحسن آبى گويد: من از كنيزكى شنيدم كه گفت: مرا به هديه به ابومحمد بردند، گفت: چون صاحب امر ديدم كه به وجود آمد نورى روشن ديدم كه از او به افق آسمان رسيد. و مرغان اسفيد ديدم كه از آسمان فرو مى‏آمدند و پرها بر سر وى فرو مى‏آوردند و بر جمله اعضاء وى، بعد از آن برفتند. من با عسكرى (عليه السلام) بگفتم، بخنديد، گفت: آنها ملائكه بودند كه از بهر تبريك فرو آمده بودند، و ايشان انصار وى باشند چون خروج كند.

در ذكر معجزات وى در حال طفوليت (عليه السلام)

سعد بن عبدالله بن خلف القمى روايت كند در حديثى دراز، ما قدر مقصود ياد كنيم؛ گفت: به سر من رءاى رفتم با احمد بن اسحق، به زيارت ابومحمد (عليه السلام)، و مشكلاتى چندم بود كه ازو بپرسم. چون بدانجا رسيدم، و به در خانه او رفتم. دستورى خواستم، ما را در اندرون بردند. و احمد بن اسحاق، انبانى بر دوش نهاده بود، در گليمى طبرى پوشيده و صد و شصت صره در آنجا بود از زر و نقره، هر صره به مهر خداوند؛ سعد گويد: نورى از روى ابومحمد مانند نور ماه بدر بود، و بر ران راست وى كودكى نشسته بود به مشترى مى‏ماند، پيش او گويى زرين نهاده بود، مرصع به جواهر.

گفت: بعضى از رؤساء بصره به ابومحمد فرستاده بودند، پيش وى مى‏گردانيد تا او بدان مشغول مى‏شد و ابو محمد چيزى مى‏نوشت. سلام كرديم، جواب داد، و تلطف كرد، و اشارت كرد كه فرو نشينيد. چون از كتب فارغ شد احمد بن اسحق انبان بيرون آورد از ميان گليم، و پيش وى نهاد. عسكرى (عليه السلام) رو با كودك كرد، گفت: مهر برگير، از هداياى شيعه به تو فرستاده‏اند.

گفت: يا مولايى روا باشد كه من دست پاك به مال‏هاى نجس پليد كنم؟ حلالى با حرام آميخته است.

ابومحمد (گ 239) (عليه السلام)، گفت: اى پسر اسحاق، تو بيرون آور هر چه در انبان است تا او جدا كند حلال از حرام؛ اول صره‏اى كه احمد بن اسحق بيرون آورد كودك گفت: اين از فلان بن فلان است از آن محلت، شصت و دو دينار در آن است؛ چهل و دو دينار از بهاى حجره‏اى كه به ميراث به وى رسيده بود، و چهارده دينار از بهاى هشت جامه و سه دينار از اجرت دكان.

عسكرى (عليه السلام) گفت: راست گفتى اى پسر، دليلى كن بر آنچه حرام است. درستى بيرون آورد به سكه رى كه بعضى نقش از آن محو شده بود، و قراضه‏اى املس به وزن دانگى و نيم. گفت علت تحريم اين آن است كه خداوند اين از منى ريسمان به جولاهه داد، بعد از چند گاه دزد ببرد. جولاهه معلوم وى كرد، قبول نكرد، و منى و نيم ريسمان باريك از آن جولاهه بستد. جامه‏اى از آن ببافت، و بدين درست و قراضه بفروخت. چون سر صره بگشود خطى در ميان آن بود، چنانكه او گفته بود آن درست و قراضه از آنجا بيرون آورد. بعد از آن صره ديگر بيرون آورد، كودك گفت: اين از آن فلان بن فلان است از فلان علت، نشايد كه ما دست بر آن نهيم.

عسكرى (عليه السلام) گفت: از بهر چه؟

گفت: از بهر آنكه اين از بهاى گندمى است كه در قيمت آن حيف كرد بر برزگر كه آن خود به كيله بزرگ پيموده بود و آن برزگر به كيلى ناقص.

گفت: راست گفتى، اى پسر.

پس به احمد گفت: اين را بدو ده تا با خداوند رساند كه ما محتاج آن نيستيم، و جامه پيرزن بيار.

احمد گفت: در حقيبه‏اى از آن من بود فراموش كردم. چون احمد برفت تا جامه بيارد مولانا نظر با من كرد، گفت: به چه آمده‏اى؟

سعد گفت: احمد اسحق مرا مشتاق مولانا گردانيد، گفت: آن مسايل چه رسيد كه خواستى پرسيد؟

گفتم: به حال خود مانده است.

گفت: از قره العين من بپرس، و اشارت كرد. كودك به من گفت: بپرس هر چه خواهى. سئوال كردم. جواب داد. رها كردم. بعد از آن ابومحمد (عليه السلام) برخاست با كودك. من بازگرديدم به طلب احمد بن اسحق، او را ديدم گريان مى‏آمد.

گفتم: چرا مى‏گريى، و دير آمدى؟

گفت: جامه نمى‏بينم كه مولانا طلب كرد.

گفتم: باكى نيست، با وى بگوى. از پيش او بازگشت، مى‏خنديد و صلوات مى‏داد بر رسول و آلش. گفتم خبر چيست؟

گفت: جامه ديدم زير پاى مولانا افگنده و نماز بر آن مى‏كرد.

گفت: خداى را شكر كرديم، و بعد از آن تردد مى‏كرديم نزد امام هر روز و كودك پيش وى نديديم چون روز وداع بود احمد بن اسحق، و دو كهل از شهر ما پيش وى رفتيم.

احمد بايستاد، گفت: يا مولايى رفتن نزديك شد، و اشتياق سخت مى‏شود، و ما مى‏خواهيم از خداى عزوجل كه صلوات فرستيم بر جد ما تو مصطفى، و پدرت على مرتضى، و بر مادر تو فاطمه سيده زنان، فاطمه زهرا، و بر سيدان جوانان اهل بهشت، پدر تو و عمت و بر ائمه الطاهرين از پدران تو، و بر تو و بر فرزندان تو، و منزلت تو عالى كند و دشمنان ترا كور و نگون‏سار گرداند. اين آخر عهد ما مباد از ديدار تو. چون احمد اين كلمه (240) بگفت ابومحمد (عليه السلام) آب در چشم بگردانيد و فرو ريخت، قطره قطره. پس گفت: اى پسر اسحق دور در مشو در دعا كه تو درين راه كه بازگردى با خدا رسى! احمد از خود برفت، و بيفتاد. چون با خود آمد گفت: به حق خدا و حرمت رسول، جد تو كه مرا مشرف كنى به خرقه‏اى كه كفن من باشد! دست در زير بساط كرد و سيزده درم بيرون آورد، و گفت: اين را نفقه كن، و از چيزى ديگر را نفقه مكن، و آنچه خواستى به تو رسيد، و خداى تعالى رنج نيكوكاران ضايع نكند.

سعد گفت، چون به سه فرسنگى جلولا رسيديم احمد رنجور شد سخت، طمع از خود ببريد؛ آنگه گفت: امشب از پيش من برويد، و مرا رها كنيد. هر يك با پيش رخت خود رفتيم.

سعد گفت: چون نزديك صبح بود يكى پاى بر من زد، گفت: برخيز چون چشم باز كردم كافور را ديدم، غلام مولانا (عليه السلام). گفت: خداى شما را مزد دهاد در مصيبت، از غسل صاحب شما فارغ شديم، و از تكفينش؛ برخيزيد تا وى را دفن كنيم كه محل او نزد مولانا بيش از آن شما بود. برخاستيم و او را دفن كرديم.

در ذكر معجزات وى، (عليه السلام)، در آجال‏

ابوعقيل عيسى بن نصر گويد: على بن زياد الضميرى چيزى نوشت و طلب كفن كرد. جواب نوشت كه در سال هشتادمى محتاج آن باشى در سال هشتادمى بمرد، و پيش از مرگ كفن بدو رسيد كه امام فرستاد.

ابوعبدالله صفوانى گويد قاسم بن علا را ديدم كه او را صد و شانزده سال بود پيش عسكرى (عليه السلام) مى‏آمد. هشتاد سال چشم درست بود، و بعد از هشتاد سال چشم‏هاى وى برفت. پيش از مرگ به نه روز چشم‏هاى وى روشن شد، و حال آن بود كه در شهرى از شهرهاى آذربايجان و پيوسته توقيعات قايم (عليه السلام) بر دست ابوجعفر عمرى به وى مى‏آمد، و بعد ازو بر دست ابوالقاسم بن روح، قرب دو ماه آن مكاتبت منقطع شد، او بى قرار گشت. روزى پيش وى بودم دربان بيامد، گفت: عراق گشودند. قاسم سجده كرد، و كهلى درآمد كوتاه، اثر فتوح بروى ظاهر بود. جبه مصرى پوشيده، نعلين محاملى در پاى، توبرى‏(108) بر دوش قاسم برخاست، او را در برگرفت. توبر بنهاد، و طشت آب بخواست دست‏ها بشست، او را در جنب خود بنشاند. طعام بخوردند دستها بشستيم. مرد برخاست نامه‏اى بيرون آورد و بزرگتر از نيمه درجى به قاسم داد. قاسم بوسه بر آن داد و به مكاتبت داد. ابوعبدالله ابى سلمه او برخواند و بگريست.

قاسم گفت: يا عبدالله، خبرى داده است كه ترا ناخوش آمد گفت: نه.

گفت: پس از بهر چه مى‏گريى؟

گفت: خبر داده است به موت شيخ، بعد از رسيدن نامه به چهل روز، و روز هفتم از وصول نامه بيمار شود؛ و خداى تعالى بعد از آن چشم‏هاى وى روشن گردانيد. و هفت جامه فرستاده است.

قاسم گفت: دين به سلامت باشد؟

گفت: بلى، قاسم بخنديد، گفت: بعد ازين عمر چه خواهم كرد، و ازو چه اميد دارم (گ 241) آن شخص كه نامه آورده بود سه ءازار، و حبره‏اى سرخ يمانى، و دستارى، و دو جامه و مئزرى از توبر(109) بيرون آورد. قاسم بستد؛ و پيش قاسم خلعتى بود كه على نقى (عليه السلام)، به وى داده بود، و او را دوستى بود از بهر مهمات دنيا، سخت ناصبى، او را عبدالرحمن بن محمد سبرى خواندندى. پش قاسم آمد. قاسم نامه بر وى خواند كه من هدايت وى مى‏خواهم.

كاتب گفت: جماعتى از شيعه تحمل اين نكنند، فكيف عبدالرحمن! قاسم نامه به عبدالرحمن داد، گفت: اين بخوان، تا به موضع خبر مرگ رسيد، به قاسم گفت: از خدا بترس، تو در دين و اصل، و خداى جل جلاله مى‏فرمايد: الآيه: و ما تدرى نفس ماذا تكسب غداً، و ما تدرى نفس باى ارض تموت و همچنين مى‏فرمايد: عالم الغيب فلا يظهر على غيره احداً قاسم گفت: اين آيت تمام بخوان الا من ارتضى من رسول، و مولاى من مرتضى است از رسول.

پس قاسم گفت: دانستم كه تو اين گويى تاريخ بنويس اگر من پيش از آن روز يا پس از آن روز بميرم بدانكه من نه بر راه راستم، و اگر آن روز بميرم تو سلامت نفس خود طلب كن. عبدالرحمن تاريخ بنوشت، و قوم متفرق شدند. روز هفتم از رسيدن نامه قاسم تب گرفت و رنج برو سخت شد، تا آن مدت روزى پيش وى نشسته بوديم. دست در چشم‏ها ماليد مانند آب گوشت از آن بيرون آمد، و آنگه نظر به پسر كرد، گفت: يا حسن، پيش من آى، و يا فلان به من آى. نظر كرديم حدقه‏هاى وى ديديم درست. خبر در شهر فاش شد خلق عامه مى‏آمدند. و آن را مى‏ديدند، و قاضى القضاه بغداد ابواسايب عتبه بن عبدالله المسعودى بيامد، گفت: يا بامحمد، اين چيست كه مى‏گويند؛ و انگشترى فرا پيش داشت، گفت: اين چيست؟

قاسم گفت: انگشترى نقره است و نگينش فيروزه، سه سطر بر آن نوشته است، من نمى‏توانم خواند، و گفت: چون پسر را ديد در ميان سراى، گفت: خدايا، حسن را الهام طاعت ده، و از معصيت تو نگاه‏دار. سه بار بگفت، آنگه وصيت نامه بنوشت، و كتاب املاك صاحب امر در دست وى بود كه پدرش بدو وقف كرده بود، و از جمله، وصايا كه به پسر كرده بود، گفت: اگر ترا اهل وكالت دانم قوت تو از نيمه مزرعه‏اى باشد از آن من كه آن را فرخنده خوانند و جمله ملك مولانا است، (عليه السلام).

چون صبح روز چهلم بود. قاسم وفات يافت، رحمه الله عليه.

عبدالرحمن بيامد سر برهنه، و پاى برهنه، در بازار مى‏رفت و فرياد مى‏داشت، يا سيداه، خلق آن را منكر بودند، او را ملامت كردند. او مى‏گفت: خاموش باشيد كه من چيزى ديده‏ام كه شما نديديد، و امامى شد. و ترك نصب بكرد. بعد از وى چند توقيع صاحب الزمان (عليه السلام) به حسن رسيد: خداى عزوجل ترا الهام طاعت دهاد، و از معصيت نگاه داراد. و اين آن دعاست كه پدر از بهر تو كرد.

در ذكر خبر دادن وى، (عليه السلام) از غايبات‏

روايت كند از احمد روح كه گفت زنى از اهل دينور كس فرستاد و مرا بخواند. نزد وى رفتم، گفت: اى پسر روح امانت و روع تو بيش از آن است كه در ناحيه ماست؛ مى‏خواهم (گ 242) كه امانتى به تو دهم و آن در گردن تو باشد. تا برسانى.

گفتم: چنين كنم، انشاءالله.

گفت: اين دراهم كه در اين كيسه است به مهر كرده‏ام. مهر برنگيرى و نگشايى تا آن وقت كه بدان كس رسانى كه ترا خبر دهد كه در كيسه چيست، و اين گوشوار من است. ده دينار ارزد، و سه دانه لؤلؤ در آن است كه ده دينار بهاى آن است و مرا حاجتى هست به ولى امر، مى‏خواهم كه مرا خبر دهد پيش از آنكه ازو سئوال كنم. حاجت تو چيست؟

گفت: مادر من ده دينار قرض كرده بوده است در عروسى من، نمى‏دانم كه از كه قرض كرده است كه قرض او را ادا كنم اگر ترا خبر دهد اين به آن كس ده كه او فرمايد.

ابن روح گويد: من بر آن بودم كه جعفر بن على امام است.

گفتم: اين آزمايش است ميان من و جعفر. مال برگرفتم و به بغداد رفتم در پيش حاجز بن يزيد الوشا شدم. سلام كردم، و بنشستم.

گفت: حاجتى دارى؟

گفتم: اين مال به من داده‏اند تا به تو رسانم. بعد از آنكه بگويى كه چيست و چند است؟

گفت: مرا نفرموده‏اند كه بستانم اين رقعه كه به من رسيد، در حق تو رقعه‏اى بخواندم نوشته بود: مال از احمد بن روح مستان او را به ما فرست به سر من رءاى.

گفتم: لا اله الا الله. اين بزرگتر چيزى است كه طلب مى‏كنم؛ به سامره رفتم، گفتم: ابتدا بديشان بكنم اگر ميسر شود، و اگر نه، پيش جعفر روم. به در خانه ابو محمد (عليه السلام) رفتم، خادمى بيامد، گفت: احمد بن روحى، گفتم: بلى. رقعه به من داد، گفت: بخوان. در آنجا نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم. اى احمد بن روح، عاتكه دختر ايرانى كيسه‏اى به تو داده است به زعم او هزار درم، نه چنان است كه گفت: و تو امانت نگاه داشتى و كيسه نگشودى و در آن هزار دينار زر است و دو گوشوار است با نگين ده دينار ارزد، و سه دانه لؤلؤ به ده دينار خريده است و بيش ارزد، آن را به فلان كنيزك ده كه ما بدو بخشيده‏ايم، و به بغداد رو، و مال به حاجره ده، و آنچه بدو دهد از بهر نفقه راه بستان؛ و آنچه گفت مادر وى ده دينار قرض كرده است در عروسى وى، و نمى‏داند كه خداوند قرض كيست، او ميداند كه از كلثم دختر احمد قرض كرده است؛ اما از بهر آن كه ناصبيه است نمى‏خواهد كه بدو رساند، و مى‏خواهد كه به خواهران مثل خود دهد. دستورى داديم كه تفرقه كند بر ضعفا، و به هيچ كس مگوى كه جعفر امام است، و او را دوست مدار، با خانه خود رو كه پدر زن تو مرد، و اهل و مال او به ميراث به تو رسيد؛ گفت: با بغداد آمدم، و كيسه زر به حاجز دادم. بر سخت، هزار درم بود، و پنجاه دينار. سى دينار به من داد، گفت: فرموده است كه اين قدر به تو بدهم از بهر نفقه آن را بستدم، و با آن منزل آمدم كه رخت بنهاده، بودم. در حال فيج‏(110) برسيد كه پدر زن تو مرد، و زن مى‏گويد بازگرد با خانه آى. چون باز خانه آمدم، و سه هزار دينار و صد هزار درم به من رسيد از مال وى.

به اين قدر اختصار كنيم كه سخن دراز شد، و غرض آن بود كه از معجزات هر يك اندكى بدانند تا يقين عوام در حق (گ 243) ائمه صلوات الله عليهم زيادت شود، و بدان مستوجب ثواب و نعيم دائم شوند، و نويسنده و مترجم به دعا ياد دارند، و الحمدلله رب العالمين، و الصلوه و السلام على محمد عبده و رسوله و على اهل بيته الطاهرين، و آله اجمعين.

و قد وقع الفراغ يوم الاربعاء السادس العشرون ربيع‏الاول سنه احدى و اربعون و سبعمائه على يد العبد الضعيف العاصى محتاج الى يوم يؤخذ بالنواصى محمد بن ابى زيد بن عربشاه بن .... الحسنى.

جلد دوم از كتاب نزهه الكرام و بستان العوام، اخرجه من الكتب و ترجمه محمد بن الحسين بن الحسن البغدادى غفر الله تعالى و لوالديه و لجميع المؤمنين و المؤمنات بمنه وجوده، و الصلوه و السلام على نبى المصطفى و ابن عم المرتضى و على اولاده الطيبين الطاهرين و سلم تسليماً كثيراً دائماً ابداً باقيا و على زوجته الطاهرات الزاكيات.