نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۹ -


باب پنجاه و پنجم: در ذكر معجزات مولانا على بن موسى الرضا (عليه السلام)

روايت كنند از ابوسعيد بن محمد بن زياد و على بن محمد بن زياد، از پدر خود از حسن عسكرى (عليه السلام)، از پدرش، از جدش محمد بن على النقى، از امام رضا (عليه السلام) كه چون مأمون، امام رضا (عليه السلام) را وليعهد كرد، باران نمى‏آمد. قومى از مبغضان و حسودان مى‏گفتند به بركت آنكه او را وليعهد كرد باران منقطع شد و آن را به گوش مأمون رسانيدند. مأمون را سخت آمد، به امام رضا (عليه السلام) گفت:

اگر دعا كنى تا خداى تعالى باران فرستد كه خلق محتاج‏اند سخت نيكو باشد.

رضا (عليه السلام) گفت: بلى.

مأمون گفت: كى خواهى كرد؟

رضا (عليه السلام) گفت: روز دوشنبه. و روز آدينه بود كه مأمون اين سخن گفت.

رضا (عليه السلام) گفت: دوش رسول (صلى‏الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين على (عليه السلام) به خواب ديدم، در خواب گفت: اى فرزند، روز دوشنبه به صحرا رو، و باران خواه كه خداى تعالى باران بفرستد و خبر دهى ايشان را بدانچه خداى تعالى به تو نمايد تا ايشان را علم زيادت شود، به فضل و جاه تو نزد خداى عزوجل.

روز دوشنبه امام رضا (عليه السلام) بر منبر رفت و خلق بسيار بيرون آمدند و انتظار وى مى‏كردند. امام رضا (عليه السلام) بر منبر رفت، حمد و ثناى خداى تعالى كرد، و بر رسول (صلى‏الله عليه وآله) صلوات فرستاد، گفت: خدايا تو حق ما اهل البيت بزرگ كرده‏يى (گ 210) بارانى فرست كه نه زيانكار باشد بعد از آنكه اين قوم به خانه‏ها رفتند گفت: بدان خداى كه محمد را به حق به خلق فرستاد كه بادها ابرها پر از آب كرد، و رعد و برق پديد آمد، خلق در حركت آمدند كه بروند تا باران ايشان را تر نكند.

امام رضا (عليه السلام) گفت: به جاى خود باشيد اى قوم، كه اين ابر نه از آن شماست، اين به فلان شهر مى‏فرستند، كه آن ابر برفت، ابرى ديگر بيامد با رعد و برق؛ عزم رفتن كردند. رضا (عليه السلام) گفت: به حال خود باشيد، كه نه آن شماست به فلان شهر فرستاده‏اند همچنين ابر با رعد و برق مى‏آمد و رضا (عليه السلام) گفت: اين نه از آن شماست، اين به فلان شهر مى‏رود تا ده ابر بگذشت. بعد از آن ابرى مى‏آمد با رعد و برق؛ رضا (عليه السلام) گفت: اين ابر به شما فرستاده‏اند، خداى را شكر كنيد بر قصد و انعام وى، برخيزيد و به خانه‏هاى خود رويد كه اين ابر بالاى سر شما ايستاده است تا آنكه شما به موضع و منازل خود رسيد. بعد از آن باران بيايد چنانكه جمله وادى‏ها پر شود. چون خلق به خانه‏ها رسيدند بارانى عظيم بيامد، چنانكه جمله وادى‏ها و كوه‏ها پر از آب باران شد. خلق مى‏گفتند: نوش باد فرزند رسول را.

در معجزه وى (عليه السلام)، در سنگ با زر كردن‏

على بن انباط گويد: روز عرفه نزد امام رضا (عليه السلام) رفتم، مرا گفت: زين بر دراز گوش نه. زين بر دراز گوش نهادم. برنشست از مدينه بقيع به زيادت ائمه (عليهم السلام) و من با وى بودم؛ يابن رسول الله، چند سلام كنم؟

گفت: سلام كن بر حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد. سلام كردم بر سادات عليهم السلام، و بازگرديدم. چون پاره‏اى ره بيامدم، گفتم: يا سيدى، درويشم، چيزى ندارم كه خرج كنم. سر تازيانه بر زمين نهاد بر سنگ بماليد. پس دست كرد، و سكه‏اى زر برگرفت، به من داد، صد دينار بود؛ گفت: اين را نفقه كن. آن را در مهمانى چند خرج كردم.

ابراهيم بن موسى گويد: الحاح كردم بر امام رضا (عليه السلام) در چيزى كه ازو طلب كرده بودم از بهر مهمى، و او مرا وعده مى‏داد. روزى از مدينه بيرون رفت به استقبال والى مدينه و من با وى بودم، نزديك قصرى از آن فلان شخص رسيد. در زير درختى فرو آمد، و من نيز فرو آمدم. ما هر دو بوديم. گفتم: نفس من فداى تو باد. چند بار مرا وعده دادى و من دست تنگ بر درمى قادر نيستم. به تازيانه زمين را بخراشيد. پس دست كرد و سكه‏اى برگرفت از آن موضع كه خراشيده بود، گفت: بستان، و خرج كن، و با كس مگوى آنكه ديدى.

در ذكر معجزه وى (عليه السلام)، در خبر دادن انديشه مردم و غير آن‏

حسن بن على بن فضال روايت كند از ابوعبدالله بن المغيره، گفت: من امام نمى‏شناختم. بعد از موت كاظم (عليه السلام) به حج رفتم. چون به مكه رسيدم انديشه در اندرون من آمده، و به ملتزم‏(97) رفتم، در آن آويختم، گفتم: خدايا عالمى (گ 211) به ارادت و غرض من، مرا راه نماى به بهتر دين‏ها، در دل من افتاد كه پيش رضا (عليه السلام) رو به مدينه. به در خانه رضا (عليه السلام) رفتم، غلام را گفتم، مولاى ترا بگوى كه يكى از اهل بر در ايستاده است. آواز برداشت، گفت: دراندرون آى، اى عبد الله بن المغيره، كه خداى تالى دعاى تو مستجاب كرد و راه نمود به دين حق. چون دراندرون رفتم، و اين سخن از وى شنيدم، گفتم: گواهى دهم كه حجت خدايى برخلق.

خبر دادن معمر بن خلاد

گفت: ريان بن الصلت مرا گفت، مى‏خواهم كه دستورى خواهى از بهر من تاسلام بر رضا (عليه السلام) كنم، و مى‏خواهم كه مرا جامه‏اى بدهد از جامه‏هاى خود، و از آن دراهم كه به نام وى زده‏اند چيزى به من دهد. در پيش رضا رفتم، گفت: ريان بن الصلت مى‏خواهد كه مرا سلام كند، و جامه‏اى مى‏خواهد از جامه‏هاى من، و عطايى از دراهم من، بى آنكه من سخن گويم. او را دستورى دادند. در اندرون رفت، سلام كرد. او را دو جامه بداد، و سى درم؛ على بن ابراهيم گويد، ريان بن الصلت گفت: چون عزم عراق كردم، در اندرون خود گفتم بروم، و وداع كنم رضا (عليه السلام) را، و ازو جامه تن او خواهم از بهر كفن، و دراهمى چند كه از بهر دختران كه به انگشترى كنم. چون وداع وى كردم از گريه و غم و مفارقت وى آن را فراموش كردم. چون از پيش وى بيرون آمدم آواز داد، يا ريان، بازگرد. بازگرديدم. گفت: نمى‏خواهى كه پيراهنى از آن من به تو دهم تا كفن كنى خود را، و درهمى چند كه از بهر دختران خود با انگشترى كنى. گفتم: يا مولاى، دراندرونم بودم كه بخواهم، اما غم فراغ تو از يادم برد. بالش را برگرفت و پيراهنى از زير آن بيرون آورد، و گوشه نماز لق برداشت، و سى درم از آنجا بيرون آورد و به من داد.

همچنين روايت كند از احمد بن محمد بن ابى نصر البزنطى كه گفت: من به شك بودم در امامت امام رضا (عليه السلام)، نامه نوشتم بدو، دستورى خواستم كه به خدمت وى روم. در دل خود گفتم، چون نزد وى رسم، سه معجزه از وى بپرسم و آنها را در دل خود ثبت كرده بودم. جواب نامه بيامد: خداى عاقبت دهاد ما را و تو را، دستورى خواستن و در پيش من آمدن سخت است، اين قوم كه ملازم‏اند منع مى‏كنند، اين ساعت نتوانى پيش من آمدن، و بعد از اين انشاءالله ميسر شود، و جواب آن سه آيات كه در دل خود داشتم، و انديشه مى‏كردم، و با هيچ كس نگفته بودم نوشته بود و فرستاده.

در خبر دادن وى از اجل بعضى‏

رواين كند حاكم ازنا نهاد (؟) از سعد بن سعد، كه امام رضا (عليه السلام) نظر كرد به شخصى، گفت: يا عبدالله، وصيت كن بدانچه مى‏خواهى، و كار بساز از آنچه ازش گزير نيست. بعد از سه روز مرد بمرد.

روايت كند از يحيى بن محمد بن جعفر، گفت: پدرم رنجور شد سخت، رضا (عليه السلام) به پرسش وى آمد، و عم من اسحق نشسته بود، و مى‏گريست. (گ 212) نظر به من كرد، گفت: عمت به چه مى‏گريد؟

گفت: از بهر پدرم.

گفت: غم مخور كه اسحاق پيش از و بميرد. گفت: پدر من به شد، و عمم بمرد.

حسن بن يسار گويد، رضا (عليه السلام) گويد مرا، عبدالله، محمد(98)را بكشد.

گفتم: عبدالله بن هرون، محمد بن هرون را بكشد؟

گفت: بلى، عبدالله كه به خراسان است محمد بن زبيده را بكشد كه در بغداد است. همچنان بود كه رضا (عليه السلام) گفته بود.

روايت كند احمد بن على بن الحسن الثعلبى، از ابواحمد بن عبدالله بن عبدالرحمن ، معروف به صنوانى؛ گفت: قافله‏اى از خراسان به كرمان رفت. دزدان را بزدند، و شخصى را بگرفتند. ظن مى‏بردند كه او را مالى بسيار هست، در ميان برف بداشتند، ودهان وى پر از برف كردند، و زبانش به زيان رفت چنانكه سخن نمى‏توانست گفتن. چون با خراسان آمد، خبر رضا (عليه السلام) شنيد كه در نشابور است. در خواب ديد كه شخصى او را ديد، گفت: فرزند رسول (صلى‏الله عليه وآله) در خراسان است، برو، از او بپرس تا بگويد كه دواى آن چيست كه سودمند باشد(99).

گفت: چنان ديدم كه من به روى رفتم و شكايت كردم، از آنچه با من كردند. مرا گفت: زيره و سعتر و نمك هر سه بكوب، و ودو بار از آن در دهان كن كه سودمند باشد. گفت: چون بيدار شد و انديشه نكرد در آنچه ديده بود تا به در نشابور رسيد. او را گفتند، على بن موسى الرضا (عليه السلام) اينجاست، و از نشابور به رباط سعد رفت. مرد گفت: در دل من افتاد كه بروم و حال خود معلوم كنم. پيش وى رفتم و گفتم، اى پسر رسول خداى (صلى‏الله عليه وآله) به كرمان مى‏رفتم و حال، جمله با وى گفتم، و زبان و دهان من فاسد شده است، سخن نمى‏توانم گفت الا به دشوارى مرا دوايى بياموز كه سودمند بود. امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) گفت: نه ترا آموزانيدم؟ برو آن چه گفتم ترا در خواب كار فرماى. گفتم اى پسر رسول خداى، يك بار ديگر باز فرماى گفتن. گفت: زيره و سعتر و نمك خورد بكوب و دو بار يا سه بار در دهان كن تا به شود. مرد آن را كار فرمود، بهتر شد، و با حال خود رفت.

محمد بن موسسى بن جعفر روايت كند كه گفت: ما پيش امام رضا (عليه السلام) نشسته بوديم جوانى از بنى هاشم بر ما بگذشت جامه كهنه بر وى. بعضى نگاه با بعضى كردند بخنديدند از حال وى. رضا (عليه السلام) گفت: زود باشد كه بينند او را با مال و تبع بسيار. گفت بعد از ماهى او را ديديم كه والى مدينه بود، و بر ما مى‏گذشت خادمان و حشم با وى.

ابوالصلت الهروى گويد: روزى من پيش امام رضا (عليه السلام) ايستاده بودم مرا گفت: يا اباالصلت، در آن قبه رو كه گور هارون است، و خاك پاره از هر چهار جانب برگير، و به من آور. برفتم و بياوردم؛ گفت مرا ده اين خاك كه از نزد گور وى برگرفتى (گ 213) بدو دادم ببوييد و بينداخت. گفت: در اين موضع گور من باشد. سنگى ظاهر شود اگر جمله كلندها كه در خراسان است حاضر كنند، آن سنگ را بر نتوان كندن. پس درين موضع مرا گور كنند، و بفرماى تا هفت پايه فرو برند، و ميان گور بشكافند. اگر گويند البته لحد بكنيم بفرماى تا لحد، دو گز و يك وجب فراخى آن بكنند كه خداى عزوجل خود فراخ كند از بهر من، چنانكه خواهد. چون آن كرده باشد بر سرين من پويى، بينى، تو آنچه من به تو آموزانم بخوان، لحد از آب پر شود، ماهيان كوچك در آن باشند، نانى چند كه به تو دهم خورد كن، و در آنجا انداز. چون آن را خورده باشند ماهى بزرگ بيرون آيد، و آن ماهيان را جمله فرو برد. چون هيچ يك نماند آن نير ناپديد شود. چون آن ناپديد شد دست بر آب نه، و اين دعا كه من به تو آموزانم. بخوان كه آب جمله فرو شود، هيچ نماند، و اين مكن الا به حضور مأمون . پس گفت: يا اباالصلت، فردا در پيش اين فاجر روم چون بيرون آيم، و چيزى در سر نگرفته باشم با من سخن گوى، و اگر من سر باز پوشيده باشم با من هيچ سخن مگوى. ابوالصلت گفت: روزى ديگر بامداد جامه‏ها در پوشيد، و در محراب بنشست، انتظار مى‏كرد تا غلام مأمون بيامد، گفت: مأمون ترا مى‏خواند. نعلين در پاى كرد، و ردا برانداخت، و مرا فرمود تا از پس وى مى‏رفتم تا در پيش مأمون رفت. طبقى انگور، و طبق‏هاى ديگر، بر آن فواكه نهاده بود، و خوشه انگور در دست داشت. چون رضا (عليه السلام) را بديد برخاست، او را در كنار گرفت، و بوسه بر پيشانى او داد و با خود بنشاند. پس خوشه انگور برگرفت و به وى داد، گفت: يابن رسول الله، انگور بهتر ازين ديده‏اى؟ رضا (عليه السلام) گفت: باشد كه انگور نيكو باشد از بهشت. به رضا (عليه السلام) گفت ازين بخور. رضا (عليه السلام) گفت: مرا از خوردن اين عفو كن. گفت: از خوردن اين گزير نيست مگر بر من تهمت مى‏برى؟! خوشه انگور از رضا (عليه السلام) بستد و پاره بخورد، و به رضا (عليه السلام) داد. رضا (عليه السلام) بستد و سه دانه بخورد، و باقى بينداخت، و برخاست. مأمون گفت: كجا مى‏روى؟ رضا (عليه السلام) گفت: بدانجت كه تو فرستادى. بيرون آمد، و ردا در سر گرفته، هيچ نگفت تا در خانه رفت. و اين حديث و قصه‏اى دراز است. ترك كرديم.

چون روح تسليم كرد مأمون بيامد، بفرمود تا گور بكنند. من حاضر بودم جمله چيزها كه امام رضا (عليه السلام) گفته بود ظاهر شد، و آنچه فرموده بود جمله به جاى آوردم. چون مأمون آب و ماهيان ديد، گفت: پيوسته رضا (عليه السلام) عجايب به ما مى‏نمايد، در حيات نمود، بعد از وفات هم مى‏نمايد.

وزير مأمون گفت: مى‏دانى كه اين چه آيت بود كه اين ساعت به تو نمود؟ مأمون گفت: نه خبر داد ترا مثل ما و شما، اى بنى عباس، با كثرت شما، مثل اين ماهيان كوچك است تا چون حال شما به آخر رسد و اثر شما منقطع شود، و دراز نماند. پس خداى عزوجل يكى را از ما مسلط كند تا همه را بردارد (گ 214) مأمون گفت: راست گفت؛

اين تصديق مأمون هم از نفاق بود. شاعر گويد:

بيت

(اگر خوارج صدره شود به مشهد طوس كه دشمن است ازو هيچ دوستى منيوش
از آنكه او نه به ايمان شود به گور رضا چه راه بتكده او را چه راه مشهد طوس

و اين هم قصه‏اى دراز است، اين چند كلمه ازش ياد كرديم،

و اين از طريق مخالفان هم روايت كرده‏اند.

باب پنجاه و ششم: در احتجاج رضا (عليه السلام) با اهل كتاب و مجوس و صابيان‏

روايت كند از حسن بن محمد النوفلى‏(100) گفت: چون امام رضا (عليه السلام) نزد مأمون رسيد فضل بن سهل را فرمود كه اصحاب مقالات را جمع كند تا با وى مناظره كنند، مثل جاثليق و رأس الجالوت و هر بد و رؤساى صابيان و اصحاب زردشت و قسطاس رومى تا سخن ايشان بشنود. فضل ايشان را جمع كرد، و مأمون را خبر داد، گفت: شما را از بهر چيزى حاضر كرده‏ام و مى‏خواهم كه با اين پسر عم من كه از مدينه آمده است مناظره كنيد. فردا بامداد حاضر شويد جمله.

حسن نوفلى گويد: ما نزد رضا (عليه السلام) نشسته بوديم ياسر بيامد، گفت: يا سيدى اميرالمؤمنين سلام مى‏رساند، مى‏گويد: اصحاب اديان و مقالات و متكلمان جمع شده‏اند، اگر بامداد تجشم نمايى و پيش ما حاضر شوى تا به ايشان سخن گويى و سخن ايشان بشنوى، و اگر فرمايى ما بياييم.

رضا (عليه السلام) گفت: بامداد بيايم انشاءالله.

حسين بن محمد النوفلى گفت: چون ياسر بازگرديد رضا نظر با من كرد، گفت: يا نوفلى، تو از عراقى، و اهل عراق صاحب خاطر باشند. چه مى‏گويى در جمع كردن مأمون اصحاب مقالات را بر ما؟ گفتم نفس من فداى تو باد مى‏خواهد كه امتحان كند و بداند كه نزد تو چيست، بنا نه بر اصلى استوار نهاده است.

رضا (عليه السلام) گفت: چه بنا نهاده است؟

گفتم: اصحاب كلام و بدع خلاف علما باشد از بهر آنكه عالم انكار حق نكند، و اهل مقالات و اديان انكار حق كنند. اگر گويى خدا يكى است، گويند درست بكن، و اگر گويى محمد (صلى‏الله عليه وآله) رسول است، گويند اثبات رسالت بكن، و مرد را متحير كنند به مغالطه و انكار حق، تا قول خود رها كنند، از ايشان بر حذر باش.

رضا (عليه السلام) تبسمى كرد كه يا نوفلى، از ايشان مى‏ترسى كه مرا قطع كنند؟ گفتم: هرگز نترسيدم بر تو، من اميد مى‏دارم كه تو مظفر باشى به ايشان؛ گفت: يا نوفلى، مى‏دانى كه مأمون ندامت خورد؟ گفت: آنگه كه مرا بيند كه حجت گيرم بر اهل تورات به تورات ايشان، وبر اهل انجيل به انجيل ايشان، و بر اهل زبور به زبور ايشان، و بر صابيان به عبرانى ايشان، و بر هرابده به فهلوى ايشان، و به روميان به رومى، و بر اهل هر مقالاتى به لغت ايشان چون حجت هر صنفى باطل كنم، و ايشان منقطع شوند و ترك مقالات خود بكنند و با قول حق آيند، مأمون را معلوم شود كه او نه مستحق آن موضع است آن وقت ندامت خورد، لا حول و لا وقه الا بالله العلى و العظيم.(گ 215)

بامداد روز ديگر فضل بن سهل آمد و گفت: نفس من فداى تو باد. مأمون انتظار مى‏كند، و اهل مقالات جمع شده‏اند رأى تو چيست در حاضر شدن؟ رضا (عليه السلام) گفت:

تو از پيش برو كه من بر اثر مى‏آيم. پس وضو كرد، و شربتى از بست‏(101) باز خورد، و ما نيز باز خورديم، و بيرون آمد، و ما در خدمت وى بوديم، نزد مأمون رفتيم. خلقى بسيار حاضر بودند، و محد بن جعفر با جماعتى طالبيان و بنى هاشم نشسته بودند، و عبيد و حشم مأمون ايستاده؛ چون رضا (عليه السلام) در اندرون رفت، مأمون و جمله اهل مجلس برخاستند. مأمون و رضا (عليه السلام) بنشستند، و ايشان همچنان ايستاده بودند تا آن وقت كه گفتند كه بنشينند.

مأمون با رضا (عليه السلام) سخن مى‏گفت. پس نظر به جاثليق كرد، گفت: يا جاثليق، اين ابن عم من است، على بن موسى بن جعفر، از فرزندان فاطمه صلوات الله عليها و فرزند رسول (صلى‏الله عليه وآله)، و پسر على بن ابيطالب (عليه السلام)، و مى‏خواهيم كه با وى مناظره كنيد به انصاف. جاثليق گفت: چگونه با وى مناظره كنيم كه به كتابى بر من حجت گيرد كه من منكر آنم، و بر رسولى كه من ايمان بدو ندارم.

امام رضا (عليه السلام) او را گفت: يا نصرانى، بر تو حجت گيرم به انجيل مقر شوى؟

جاثليق گفت: من دفع انجيل نتوانم كرد، بلى والله كه مقر شوم.

به زعم آنكه جاثليق ... (مقر شود)

رضا (عليه السلام) گفت كه بپرس هر چه خواهى، و جواب بشنو.

جاثليق گفت: چه گويى در نبوت عيسى و كتاب او، انكار آن مى‏كنى؟

رضا (عليه السلام) گفت: من مقرم به عيسى و كتاب وى، و بدانچه بشارت داد امت را، و حواريان بدان اقرار كردند، و كافرم به نبوت هر عيسى كه اقرار نكرد به نبوت محمد (صلى‏الله عليه وآله).

جاثليق گفت: نه حكم به دو گواه عدل ثابت مى‏شود؟

رضا (عليه السلام) گفت: بلى.

گفت: دو گواه عدل بيار كه نه از ملت تو باشند كه گواهى دهند بر نبوت محمد (صلى‏الله عليه وآله) از قومى كه منكر نصرانيت نباشند، و از ما دو خواه مثل آن از غير ملت ما.

رضا (عليه السلام) گفت: انصاف دادى اى نصرانى؛ از من قبول مكن الا عدل مقدم نزد مسيح، عيسى ابن مريم، عليها السلام.

جاثليق گفت: اين عدل كدام است، نامش بگوى.

رضا (عليه السلام) گفت: چه گويى در حق يوحنا.

انجيلى؟ گفت: بخ، بخ، نام كسى بردى كه او دوسترين خلق است به عيسى. گفت: سوگند مى‏دهم ترا كه در انجيل ناطق است كه يوحنا گفت مسيح مرا خبر داد به دين محمد عربى، و مرا بشارت داد بدو، و گفت، بعد از من باشد، و بشارت داد حواريان را، و ايمان آوردند؟

جاثليق گفت: يوحنا اين روايت كرده است از مسيح، و بشارت داد به نبوت مردى و اهلبيت وى و وصى وى، و اما نگفت كه چه وقت باشد، و نام وى با ما نگفت تا ما ايشان را شناسيم.

رضا (عليه السلام) گفت: اگر كسى بيارم كه انجيل بخواند، و نام محمد (صلى‏الله عليه وآله) و وصى و اهلبيت و امت او برخواند تو بدان ايمان آرى؟

گفت: لابده.

رضا (عليه السلام) به قسطاس گفت، سقر سيوم (گ 216) از انجيل حفظ دارى؟ گفت: نه.

پس به رأس الجالوت گفت: تو انجيل مى‏خوانى؟

گفت: بلى.

گفت: سفر سيوم نگاه دار تا من بخوانم، اگر در آن ذكر محمد (صلى‏الله عليه وآله)، و اهلبيت وى، و امتش باشد گواهى ده مرا، و اگر نباشد گواهى مده.

پس رضا (عليه السلام) سفر سيوم بخواند از انجيل، تا آنجا كه به ذكر محمد و اهلبيت و امت رسيد بايستاد. گفت: سئوال مى‏كنم از تو اى نصرانى، به حق مسيح و مادرش كه مى‏دانى كه من عالمم به انجيل. گفت: بلى. چون ذكر محمد (صلى‏الله عليه وآله) و اهلبيت و امت بخواند، گفت چه مى‏گويى يا نصرانى؟! اگر تكذيب انجيل كنى تكذيب عيسى و موسى عليهما السلام كرده باشى، و چون انكار اين ذكر كنى كشتن تو واجب بود، از بهر آنكه انكار خدا و رسول و كتاب كرده باشى.

جاثليق گفت: انكار نكنم كه مرا روشن شود از انجيل و من بدين مقرم.

رضا (عليه السلام) گفت: گواه باشيد بدين اقرار وى. پس رضا (عليه السلام) به جاثليق گفت: بپرس هر چه مى‏خواهى.

جاثليق گفت: مرا خبر ده از حوارى عيسى كه چند بودند و علماء انجيل، كه چند بودند.

رضا (عليه السلام) گفت: از دانا مى‏پرسى. اما از حواريان دوازده مرد بودند و فاضل‏ترين و عالم‏ترين ايشان لوقا بود. اما علماء نصارى سيزده بود يوحنا اكبر به اجى، و يوحنا به قرقيسا، و يوحنا ديلمى به زجان، و ذكر رسول و اهلبيت و امت نزد او بود، و او بشارت امت عيسى داد، و از بنى اسرائيل؛ پس گفت، يا نصرانى، والله، كه مؤمنم به عيسى كه ايمان آورد به محمد (صلى‏الله عليه وآله)، و هيچ عيب در عيسى شما نبود الا آنكه ضعيف بود، و نماز كم مى‏كرد، و روزه اندك مى‏داشت.

جاثليق گفت: علم خود را فاسد كردى و حال تو ضعيف شد، و من پنداشتم كه تو عالم‏تر اهل اسلامى.

رضا (عليه السلام) گفت: از بهر چه.

جاثليق گفت: از بهر آنكه گفتى عيسى ضعيف بود و نماز كم مى‏كرد و روزه اندك مى‏داشت و عيسى هرگز به روز نان نخورد؛ و به شب خواب نكرد. همه عمر صائم الدهر بود، و قائم الليل.

رضا (عليه السلام) گفت: نماز از بهر چه مى‏كرد، و روزه از بهر كه مى‏داشت؟

جاثليق منقطع شد و هيچ نتوانست گفتن.

پس امام رضا (عليه السلام) گفت: اى نصرانى، مسئله‏اى بپرسم از تو؟ گفت: بپرس، اگر دانم جواب دهم.

گفت: اى نصرانى، از بهر چه انكار مى‏كنى كه عيسى بنده‏اى بود و مرده زنده مى‏كرد به فرمان خداى عزوجل؟

جاثليق گفت: از بهر آن انكار مى‏كنم كه هر كه مرده زنده كند و كور را بينا كند، و پيس را برص ببرد، او خدا باشد و مستحق پرستش باشد.

رضا (عليه السلام) گفت: يشع بكرد، مثل آنكه عيسى كرد، بر سر آب رفت و مرده زنده كرد، و كور بينا كرد، و برص از پيس ببرد، امت او را نپرستيدند، و نگفتند كه او خداست. و حزقيل نبى بكرد مثل آنكه عيسى كرد، و يشع عليهما السلام سى و پنج هزار آدمى زنده كرد، بعد از شصت سال از مرگ ايشان.

پس نظر با رأس الجالوت كرد، گفت: يا رأس الجالوت، مى دانى كه اين‏ها از جوانان بنى اسرائيل بودند، در تورات خوانده‏اى؟

گفت: بلى.

گفت: خوانده‏اى كه بخت (النصر) ايشان را از سبى (گ 217) بنى اسرائيل برگزيد در آن وقت كه به غزاى بيت المقدس رفته بودند و ايشان را به بابل برد. خداى عزوجل حزقيل را بفرستاد تا ايشان را زنده كرد، اين در تورات است، دفع آن نكند، الا كافر.

رأس الجالوت گفت: شنيديم و مى دانيم؛ گفت: راست مى‏گويى.

پس رضا (عليه السلام) گفت: يا يهودى، گفت: لبيك.

گفت: نگه دار، تا من اين از سفر توريه بخوانم، آياتى چند از توريه بخواند يهودى مى لرزيد، و عجب بمانده بود از قرائت رضا (عليه السلام). پس نظر به نصرانى كرد، گفت: اى نصرانى، اين‏ها پيش از عيسى بودند يا بعد از عيسى؟

گفت: پيش از عيسى.

رضا (عليه السلام) گفت: قريش جمع شدند نزد رسول (صلى‏الله عليه وآله) ازو درخواستند كه مردگان ايشان را زنده كن. على را با ايشان فرستاد، گفت: به گورستان رو، آواز بلند بردار، به نام، ايشان را كه از تو درخواهند بگو، يا فلان، و فلان و فلان، محمد رسول الله مى‏گويد برخيزيد به فرمان خداى عزوجل. برخاستند، و خاك از خود بيفشاندند، و قريش احوال از ايشان مى پرسيدند. پس ايشان را خبر دادند كه محمد (صلى‏الله عليه وآله) را به رسالت فرستادند.

گفت: كاشكى كه ما او را دريافتمانى تا بدو ايمان آورد مانى؛ و ابرأ الأكمه و الابرص، و مجانين كرد، و با بهايم سخن گفت و همچنين با طير و جن و شياطين، كس او را نپرستيد، و نگفتند كه خداست، اگر عيسى خدا مى‏دانيد حزقيل و يشع عليهما السلام هم به خدايى فرا گيريد كه آنچه (عليه السلام) كرد، به مثل آن، و قومى از بنى اسرائيل ايشان‏اند، هزار بودند، از ديار خود بيرون رفتند، از ترس طاعون، كه ايشان را هلاك كند. خداى تعالى ايشان را بميراند در يك ساعت اهل آن ديار ديوارى گرد ايشان دركشيدند، بر آن حال بودند تا استخوان ايشان را بريزند. نبيى از بنى اسرائيل بر ايشان بگذشت، عجب بماند از بسيارى استخوانهاى پوسيده ريزيده، و خداى تعالى وحى كرد كه بگو، اى استخوانهاى ريزيده، برخيزيد به فرمان خداى تعالى. همه برخاستند و خاك از روى بيفشاندند، و حكايت ابراهيم (عليه السلام) و زنده كردن مرغان معروف است.

ذكر قصه موسى (عليه السلام) و آن هفتاد كس كه او اختيار كرده بود. چون به مناجات رفت، كه ايشان گفتند ايمان نياريم تا خداى معاينه ببينيم، آتشى از آسمان بيامد و جمله را بسوزانيد. و موسى تنها بماند. گفت: خداوندا، هفتاد كس را برگزيدم و با خود بياوردم چگونه من تنها بازگردم، مرا راستگوى ندارند. چنانكه معروف است خداى ايشان را زنده كرد، و آنچه من گفتم ازين‏ها دفع نتوانى كردن، در توريه و انجيل بدان ناطق است. عيسى را از بهر آن خداى مى‏گويند كه مرده زنده مى كرد؟ اين‏ها همه مرده زنده مى كرده‏اند الهه باشند؟ چه مى گويى يا نصرانى؟!

جاثليق گفت: قول، قول تو است و خدا يكى است بى شريك.

پس رضا (عليه السلام) به رأس الجالوت گفت: رو با من كن، سوگند مى‏دهم ترا بدان نه آيت خداى تعالى (گ 218) به موسى فرستاد، كه در توريه خبر رسول و اهلبيت وى و امت وى ياد كرده است يا نه؟ آنجا كه مى‏گويد. چون امت آخرين بيايد تبع راكب اشتر باشند، تسبيح خداى مى كنند در مسجدهاى نو، بايد كه بنى اسرائيل پناه به ايشان برند به ملك ايشان تا دل‏هاى ايشان قرار گيرد كه در دست‏هاى ايشان شمشيرها باشد، و از كفار انتقام خواهند در اقطار زمين. رأس الجالوت گفت: اين معنى در توريه نوشته است.

پس جاثليق گفت: كتاب شعيا مى دانى؟

گفت: بلى. حرف به حرف مى‏دانم. آنگه بديشان هر دو گفت: مى‏دانيد كه شعيا گفت صورت راكب جمل ديدم جلباب‏هاى نور در او پوشانيده و راكب بعير را ديدم نورش مثل نور قمر؟

هر دو گفتند: اين قول شعيا است.

پس رضا (عليه السلام) گفت: يا نصرانى، عيسى در انجيل مى‏گويد. من مى‏روم به نزد رب من و رب شما، البارقليطا جاى او گواهى دهد از بهر من به حق، چنانكه من او را گواهى دادم و او تفسير همه چيزها بگويد با شما، و فضائح امم ظاهر كند، و عمود كفر بشكند.

جاثليق گفت: از انجيل ياد نكردى كه انكار آن توانم كرد.

گفت: اين در انجيل نوشته است.

گفت: بلى.

رضا (عليه السلام) گفت: يا جاثليق، مرا خبر ده از انجيل اول، چون آن را گم كردند نزد كه بازيافتند، و اين انجيل از بهر شما كه بنهاد؟

گفت روزى نيافتيم، و روز ديگر يوحنا و متى نو و تازه نزد ما آوردند.

رضا (عليه السلام) گفت: ترا حال انجيل معلوم نيست، اگر چنين بود كه تو مى‏كنى چرا خلاف مى‏كنى، و خلاف در انجيل است كه امروز در دست شما است؛ اگر انجيل اول بودى در آن خلاف نبودى، اما من ترا معلوم كنم، بدانكه چون انجيل گم كردند نصارى نزد علما رفتند. گفت عيسى را كشتند، و انجيل را نمى‏يابيم، شما علماايد چه مى فرمائيد؟ لوقا و مرقانوس گفتند: ما را انجيل حفظ است و ما سفر از بهر شما هر روز يك شنبه بيرون آريم، شما غم مخوريد و به كليساها رويد كه ما املاء كنيم تا جمله بنويسند، و لوقا، و مرقانوس و يوحنا، و متى، اين انجيل بنهادند، و اينان شاگردان قوم اول بودند.

جاثليق گفت: من اين ندانستم. اين ساعت مرا معلوم شد، و مرا ظاهر گشت كه تو انجيل مى‏دانى كه حق است، و بسيار چيزها از تو معلوم كردم.

رضا (عليه السلام) گفت: گواهى اين‏ها نزد تو چون است؟

گفت: اين‏ها علماء انجيل‏اند، گواهى ندهند الا به حق.

رضا (عليه السلام) با اهل مجلس گفت: گواه باشيد. همه گفتند: گواهيم.

پس رضا (عليه السلام) گفت: اى جاثليق، به حق پسر و مادر، مى‏دانى كه متى گفت: مسيح بن داود بن اسحق بن يعقوب بن يهوداء بن خضرون؛ و مرقابوس در نسب وى، گفت: عيسى كلمه خداست در جسد آدمى فرو آورد اين ساعت انسان است؛ و الوقا گفت: عيسى و مادرش دو انسانند از خون و گوشت، روح قدس در ايشان فرو آمد، و تو مى‏گويى از قول عيسى بر نفس حق مى گويم، شما كه بر آسمان نرويد الا آنكه از آنجا فرو (گ 219) آمده باشد الا راكب اشتر خاتم الانبياء، كه او بر آسمان رود؟

جاثليق گفت: اين قول عيسى است، انكار او نتوان كرد.

رضا (عليه السلام) گفت: چه گويى در گواهى الوقا، و مرقانوس، و متى، و عيسى، و آنچه ايشان او را بدان نسبت كردند؟

جاثليق گفت: دروغ گفتند.

رضا (عليه السلام) گفت: اى قوم، نه تسكيه ايشان كرد و گفت: علما انجيل‏اند، و قول ايشان حق است؟

جاثليق گفت: اى عالم مسلمانان، مرا عفو كن از حال ايشان.

رضا (عليه السلام) گفت، عفو كردم، بپرس اى نصرانى، هر چه خواهى.

جاثليق گفت: ديگرى سئوال كند، والله، كه بدانستم كه در ميان مسلمانان كسى عالم‏تر مثل تو نباشد.

پس رضا (عليه السلام) گفت: اى رأس الجالوت، تو پرسى، يا من؟

رأس الجالوت گفت: سئوال كنم و حجت قبول نكنم الا از توريه، يا انجيل، يا از زبور، يا از صحف ابراهيم، و موسى عليهما السلام. گفت قبول مكن الا آنچه توريه و انجيل و زبور بدان ناطق است. گفت: از كجا نبوت محمد (صلى‏الله عليه وآله) اثبات مى‏كنى؟

رضا (عليه السلام) گفت: داود خليفه خداى تعالى، و موسى (عليه السلام) گواهى دادند بر نبوت او.

گفت: اثبات قول موسى بكن.

رضا (عليه السلام) گفت: مى دانى كه موسى (عليه السلام) وصيت بنى اسرائيل كرد، گفت نبيى به شما آيد از برادران شما، و او را راست داريد، و ازو بشنويد، تو مى‏دانى كه بنى اسرائيل را برادران چند هستند جز از فرزندان اسماعيل اگر قرابت اسرائيل از اسماعيل مى‏دانى.

رأس الجالوت گفت: اين قول موسى است، دفع نتوان كرد.

رضا (عليه السلام) گفت: مى‏دانيد كه در توريه نوشته است نور از طور سينا بيامد، و روشن شد خلق را از كوه ساعير، و بر ما آشكارا شد از كوه فاران؟ رأس الجالوت گفت: اين كلمات در توريه است اما من معنى اين نمى‏دانم.

رضا (عليه السلام) گفت: من ترا خبر دهم: آنچه گفت نور از طور سينا بيامد بدان وحى مى خواهد كه خداى به موسى داد بر كوه طور، و آنچه گفت، ظاهر شد خلق را از كوه ساعير، ساعير آن كوه است كه خداى تعالى وحى فرستاد به عيسى (عليه السلام) و آنچه گفت، آشكارا شد از كوه فاران، آن كوه است كه ميان مكه و ميان آن يك روزه راه است، و شعيا گفت: چنانكه تو و اصحابت مى گوييد در توريه دو راكب را ديديم كه زمين از بهر ايشان روشن شد؛ يكى بر حمار، و يكى بر اشتر. يكى بر خر نشسته و يكى بر اشتر.

رأس الجالوت گفت: نمى‏دانم.

رضا (عليه السلام) گفت: عيسى بر خر نشست، و محمد بر اشتر، صلوات الله عليهما، انكار اين مى كنى؟ گفت: نه، نتوانم كرد.

رضا (عليه السلام) گفت: حيقوق نبى را مى‏دانى؟ گفت: بلى.

رضا (عليه السلام) گفت: در كتاب او مى‏گويد: خدا بيان بياورد از كوه قاران و آسمان و زمين پر شد از تسبيح احمد و امت او، اسبان را در بحر برانيد چنانكه در بر دوند؛ كتابى نو بياوريد بعد از خراب شدن بيت المقدس، و به كتاب، قرآن مى‏خواهد، به دين ايمان دارى.

رأس الجالوت گفت: (گ 220) اين قول حيقوق نبى است، انكار نكنم.

رضا (عليه السلام) گفت: داود (عليه السلام) در زبور مى‏گويد، و تو مى‏خوانى: خدايا بفرست آن را كه اقامت سنت كند بعد از فترت غير از محمد (صلى‏الله عليه وآله)، كسى مى‏دانى كه اقامت سنت كرد بعد از فترت؟

رأس الجالوت گفت: اين قول داود است، انكار نتوان كرد؛ اما بدان عيسى مى خواهد، و آن فترت.

رضا (عليه السلام) گفت: جهل گفتى، عيسى هيچ سنت ننهاد، و او موافق سنت توريه بود تا آن وقت كه او را به آسمان بردند، و در انجيل نوشته است پسره بره‏(102) خواهد رفت، و البارقليطا بيايد از پس او تخفيف به زهاد ايشان كند و جمله چيزها ايشان را بيان كند، و گواهى دهد مرا، چنان كه گواهى دادم او را، من امثال به شما آوردم، و او تأويل بياورد، بدين ايمان دارى؟

گفت: در انجيل است، انكار نتوانم كرد.

رضا (عليه السلام) گفت: از نبى تو مى پرسم به حجت، نبوت موسى (عليه السلام) اثبات مى‏كنى؟

يهودى گفت: او معجزه‏اى چند بياورد كه انبياء ئيگر عليهم السلام نياوردند.

رضا (عليه السلام) گفت: مثل چه يهودى؟

گفت: مثل شكافتن بحر، و عصا ثعبان شدن، چنانكه مى دويد، و شكافتن سنگ و بيرون آمدن آب از آن، و علاماتى كه خلق بدان قادر نباشند، و يد بيضا.

رضا (عليه السلام) گفت: راست گفتى كه دليل نبوت موسى (عليه السلام) بود و خلق بر مثل آن قادر نباشد، نه هر كه دعوت نبوت كرد و چيزى آورد كه خلق بر مثل آن قادر نباشند، نصديق او واجب بود؟

گفت: نه، موسى را مكانى بود از خداى عزوجل و نزديكى، بر ما واجب نباشد تصديق او كردن تا معجزات مثل آن موسى بياورد.

رضا (عليه السلام) گفت: چگونه اقرار كردى نبوت انبياء كه پيش از موسى (عليه السلام) بودند، و ايشان فلق بحر، و انفجار سنگ، و يد بيضا، و قلب عصا و ثعبان نياوردند.

يهودى گفت: ترا خبر دادم كه هر گاه كه چيزى آرند كه خلق از مثل آن عاجز باشند تصديق ايشان واجب بود اگر مثل آن موسى (عليه السلام) باشد و اگر غير آن.

رضا (عليه السلام) گفت: چرا اقرار نيارى به عيسى كه احياء مرده كرد و كور بينا كرد و پيس از مردم ببرد، از گل شكل مرغ مى‏كرد و در آن مى‏دميد مرغ مى‏شد به فرمان خداى تعالى.

رأس الجالوت گفت: آن بكرد، ما نديديم.

رضا (عليه السلام) گفت: معجزات موسى (عليه السلام) ديديد و آنجا حاضر بوديد؟

گفت: آن به اخبار از ثقات اصحاب موسى به ما رسيده است.

رضا (عليه السلام) گفت: همچنين اخبار متواتر آمده است كه عيسى اين‏ها بكرد. چرا به موسى ايمان دارى، و به عيسى كافر شدى؟ هيچ نتوانست گفت.

رضا (عليه السلام) گفت: همچنين حال محمد (صلى‏الله عليه وآله)، و آنچه بياورد، و حال هر نبى كه خداى تعالى به خلق فرستاد، و از معجزات او يكى آن بود كه يتيم بود، و كتابى نياموخته بود، و فقير بود، و پيش هيچ معلم نرفته بود، قرآن بياورد (گ 221) كه درو قصص انبيا و اخبار از آنچه گذشته بود، و از آنچه مانده در او است؛ دگر ايشان را خبر مى داد از اسرار ايشان، و از آنچه در خانه‏ها مى كردند، و معجزات او بيش از آن است كه در اين ساعت بر توان شمرد.

رأس الجالوت گفت: خبر عيسى و محمد (صلى‏الله عليه وآله) نزد ما درست نشد، و روا نباشد اقرار كردن به چيزى كه درست نشده باشد.

رضا (عليه السلام) گفت: گواهان عيسى و محمد (صلى‏الله عليه وآله) دروغ مى‏گويند؟ هيچ نگفت.

پس رضا (عليه السلام)، هربد اكبر را بخواند، گفت: خبر ده مرا از زردشت كه دعوى مى كنى كه او نبى بود به چه حجت مى‏گويى؟

گفت: او چيزى به ما بياورد كه بعد از او نياوردند، و پيش از او نياوردند، و ما او را نديديم الا آنكه از اسلاف ما به خبر تواتر به ما رسيده است كه او همه چيزى بر ما حلال كرده، كه غير او نكرده بود، ما تبع او شديم.

رضا (عليه السلام) گفت: نه از براى آن تبع وى شديد كه به خبر به شما رسيد؟

گفت: بلى.

رضا (عليه السلام) گفت: همچنين جمله امم گذشتند خبر بديشان رسيد از انبياء بدانچه ايشان آوردند، و آنچه موسى، و عيسى، و محمد (صلى‏الله عليه وآله) آوردند، چرا ترك اخبار ايشان كردى، و قبول اخبار او كردى كه او چيزى آورد كه ديگران نياوردند؟ منقطع شد، هيچ جواب نتوانست گفتن.

پس رضا (عليه السلام) گفت: اى قوم، اگر در ميان شما كسى هست بر خلاف اسلام و مى‏خواهد كه سئوال كند گو، بپرس و شرم دار. عمران صابى برخاست، و او فاضل بود، گفت: اى عالم خلايق، اگر نه آن بودى كه فرمودى كه سئوال كنيد من سئوال نكردمى، و من كوفه و جزيره و شام ديده‏ام و متكلمان بسيار، هيچ كس را نيافتم كه اثبات يكى بكند كه او ديگرى نباشد؛ دستورى مى‏دهى كه سئوال كنم؟

رضا (عليه السلام)، گفت: اگر در ميان قوم، عمران صابى هست تواى؟

گفت: بلى، من عمرانم.

رضا (عليه السلام) گفت: بپرس، و انصاف بده و خبط و جور مكن.

گفت: والله، يا سيدى، مى خواهم كه چيزى بيان كنى مرا كه دست در آن زنم و از آن بنگردم.

گفت: بپرس از هر چه خواهى. گفت: خلق بعضى با نزد بعضى شدند و رحمت كردند.

عمران گفت: مرا خبر ده از كاين اول، و آنچه بيافريد.

گفت: سئوال كردى فهم كن: اما او يكى است، هميشه يكى بود، با او هيچ نبود، بى حدود و اعراض، و زايل نشد، پس خلق را بيافريد، ابتدا مختلف به اعراض و حدود مختلفه، نه در چيزى اقامت آن كرد، و نه در چيزى حد آن نهاد، و نه پى چيزى گرفت در آفرينش، خلق را بعد از آن بيافريد، گزيدگان و غير گزيدگان، مواقق و مخالف و الوان و ذوق‏ها، و طعم‏ها، نه از بهر آنكه محتاج بود، و نه از بهر فضل منزلتى كه به آفرينش به آن رسيد، و نه زيادتى و نقصانى ديد خود را معقول در آنچه آفريد از بهر حاجت، گفت، بدان اى عمران، اگر آنچه آفريد از بهر حاجت آفريده بودى نيافريدى الا آنكه يارى وى دادى در حيات (گ 223) و (شايسته بودى) اضعاف آن بيافريند(103) از بهر آنكه ياوران هر چه كه (بيشتر) باشند صاحب آن قوى‏تر باشد.

پس سئوال و جواب ميان ايشان و عمران دراز شد، و در اكثر مسايل او را الزام كرد تا بدان انجاميد كه عمران گفت: يا سيدى، گواهى دهم كه چنين است كه تو صفت كردى، اما يك مسئله ديگر مانده است. رضا (عليه السلام) گفت: هر چه خواهى بپرس. گفت: سئوال مى‏كنم از حكيم عزوجل، او در چيست و هيچ گرد وى درآمده است؟ و از چيزى به چيزى نقل كند و محتاج به چيزى باشد؟

رضا (عليه السلام) گفت: خبر دهم ترا اى عمران، فهم كن آنچه فرمودى كه اين از مشكلات چيزهاست بلكه مشكل‏تر چيزهاست كه از خلق پرسند در مسائل، و كسى كه زيرك و عاقل نباشد فهم اين نتواند كرد، نه آنكه وى را طيشى باشد، اما خداوندان عقل از فهم اين عاجز نشوند چون منصف باشند.

اما اول، اگر آنچه آفريد از بهر آنكه بدان محتاج بود روا بودى كه كسى گفتى كه نقل كند بدانچه آفريد، زيرا كه محتاج آن بود. اما خداى عزوجل هيچ از بهر سياحت نيافريد، و هميشه ثابت بود نه در چيزى الا آنكه مخلوقات بعضى بعضى را نگاه مى دارد، و بعضى در بعضى مى‏شود، و بيرون مى‏آيد، و خداى عزوجل جمله را نگاه مى‏دارد به قدرت خود، و او در چيزى نرود و از چيزى بيرون نيايد، و نگاه داشتن آن او را به رنج نيارد، و او عاجز نشود، و هيچ كس از خلق ندانند كه او چگونه است آن نگه داشتن الا خداى عزوجل ايشان را بر آن مطلع كرده است از انبياء و اهل اسرار وى، و حافظان و خازنان عليهم السلام كه قايم‏اند به حفظ شريعت، و فرمان او كلمح البصر است يا نزديكتر، چون چيزها گويد، كن فيكون، بمشيت و ارادت او، و هيچ از مخلوقات بدو نزديكتر از چيزى ديگر نيست، و نه بعضى داورتر از بعضى، فهم كردى يا عمران!

گفت: بلى، يا سيدى، فهم كردم، و گواهى دهم كه خداى يكى است و چنانست كه تو وصف كردى، و محمد (صلى‏الله عليه وآله) بنده اوست، و رسول او به حق به خلق فرستاده. پس روى به قبله آورد، و سر بر سجود نهاد، و مسلمان شد.

والله اعلم بالصواب