در
سخن گفتن وى در مهد
يعقوب سراج گويد: در پيش امام صادق (عليه السلام) رفتم او را ديدم بر سر موسى
ايستاده و او در گهواره خفته بود، صادق (عليه السلام) با وى سرى مىگفت: دراز
بنشستم تا او فارغ شد، برخاستم، مرا گفت: فراپيش مولاى خود رو، و او را سلام كن. من
فرا پيش رفتم، سلام كردم. جواب من داد به زبانى فصيح.
گفت: برو نام دختر بگردان كه ديك
بدو نهادى كه آن نامى است كه خدا دشمن دارد، و مرا از ديگر دخترى آمده بود و نام بر
وى نهاده بودم.
امام صادق (عليه السلام) گفت: فرمان او بر، تا راه راست يابى.
اسحاق بن عمار گويد نزد امام موسى كاظم (عليه السلام) بودم مردى در پيش وى آمد.
كاظم (عليه السلام) گفت: يا فلان، تو فردا بميرى من در اندرون خود گفتم، مگر آجال
شيعه مىداند! كاظم (عليه السلام) گفت، يا اسحق، تو بعد از دو سال بميرى و زن و
فرزند تو درويش شوند سخت. همچنان بود كه كاظم (عليه السلام) گفته بود.
خالد نجيح گويد در پيش امام موسى كاظم (عليه السلام) رفتم، گفت يا خالد، فارغ شو
از معاملات مردم، از سال صد و هفتاد و چهار معامله نكن تا نامه من به تو رسد، آنچه
نزد تو است به من فرست، و بعد از آن از كس هيچ قبول مكن. و كاظم (عليه السلام) به
مدينه رفت و خالد در مكه بود پانزده روز زنده بود. روز شانزدهم بمرد.
روايت كنند از خالد، گفت به كاظم (عليه السلام) گفتم جماعتى از كوفه رسيدند،
مىگويند: مفضل رنجور است، دعا كن تا شفا يابد. گفت: او مرد، و اين سخن بعد از موت
او گفته بود به سه روز.
و هم از وى روايت كنند كه گفت با كاظم (عليه السلام) بودم در مكه چون در پيش وى
رفتم، گفتم: كه اينجاست از اصحاب شما؟ هشت كس برشمردم. گفت چهار كس ازين ميان بلا
دور كن و در حق آن چهار دگر هيچ نگفت. روز ديگر آن چهار بمردند و آن چهار ديگر به
سلامت بيرون رفتند.
عبدالرحمن بن الحجاج گويد. كاظم (عليه السلام) مالى از شهاب بن عبدالله قرض كرده
بود خطى نوشت و به من داد، گفت: اگر مرا واقعهاى افتد اين خط را بدر.
عبدالرحمن گويد: به مكه رفتم، كاظم (عليه السلام) مرا ديد در منا، گفت: يا
عبدالرحمن، خط را بدر. خط را بدريدم. چون به كوفه رسيدم حال شهاب پرسيدم، در آن وقت
از دنيا برفته بود تا خط را بدرم، و درين دو روايت است.
حسن بن على الرشاد روايت كند از هشام، گفت: خواستم در منا، كه كنيزكى خرم، خطى به
كاظم (عليه السلام) نوشتم كه مصلحت است يا نه؟ جواب بنوشت. روز ديگر من پيش خداوند
كنيزك ايستاده بودم، كاظم (عليه السلام) به من بگذشت و آن كنيزك پاكيزه نشسته بود،
سخن مىگفت. نظر به وى كرد، گفت: نيك است اگر چه عمرش كوتاه است. من نخريدم من
همچنان در مكه بودم كه كنيزك بمرد.
در
ذكر معجزه وى (عليه السلام) از گفتن انديشه مردم
خالد بن نجيح گويد در پيش امام موسى كاظم (عليه السلام) (گ 200) رفتم بر مكه و او
در ميان سرا ايستاده بود. چون او را ديدم در اندرون خود انديشه كردم، گفتم: مادر و
پدر من فداى تو باد، مظلوم و مقهورى. پس فرا پيش رفتم و بوسهاى بر پيشانى وى دادم
و پيش وى بنشستم. نظر با من كرد، گفت: اى خالد، ما عالمتريم بدين كار و حال، اين
انديشه در اندرون نگير.
گفتم: به خدا كه در اين انديشه نه چيزى بد خواستم.
گفت: ما عالمتريم بدين حال از ديگران، اگر خواستمانى به ما آوردندى، و اين قوم را
مدتى و آيتى هست و از آن آيتها گزير نيست. گفتم: بعد ازين در اندرون و خاطر
نگردانم. گفت: هرگز مثل اين در اندرون خاطر مگذران.
هشام بن سالم گويد: چون صادق (عليه السلام) به جوار حق رسيد شيعه مختلف شدند، بعضى
ميل به عبدالله بن جعفر كردند، و بعضى ميل به محمد بن جعفر كردند. مرا معلوم شد كه
او نه امام است و او نيز نه امام هست، ازين جهت شيعه غمناك بودند. گفت: در مسجد
رسول (صلىالله عليه وآله) رفتم و دو ركعت نماز بكرديم و دستها به دعا برداشتيم، و
چشمها گريان، دلها تنگ و غمناك متحير مانده و ما مىگفتيم: خداوندا كجا رويم به
مرجيان رويم، به خوارج به معتزله، به كه رويم. مولايى از آن صادق (عليه السلام)
بيامد، ما را نزد كاظم (عليه السلام) برد. چون در اندرون رفتيم و نظر او بر ما
افتاد پيش از آنكه ما سخن گوييم، گفت: نه به مجبره، و نه به خوارج و نه به معتزله و
نه به مرجيه. ما را معلوم شد كه او امام است.
روايت كند عثمان بن سعيد از ابوعلى بن راشد كه گفت: شيعه نيشابور جمع شدند در زمان
امام صادق (عليه السلام)، گفتند: ما در انتظار فرجيم، و هر سال آنچه بر ما واجب است
به مولانا مىفرستيم، و دروغ زنان بسيار شدند، هر كسى دعوى مىكند كه من امامم.
طريق آنست كه امينى اختيار كنيم و بفرستيم تا تعرف حال كند. شخصى اختيار كردند نام
وى محمد بن ابراهيم النشابورى و مالى در آن سال بريشان واجب شده بود به وى دادند، و
آن سى هزار دينار بود و پنجاه هزار درهم نقود، و دو هزار جامه بدو تسليم كردند.
پيرزنى صالح از زنان شيعه بيامد و يك درهم درست بياورد و به وزن درهمى و دو دانگ،
و جامهاى خام كه خود رشته بود، قيمت آن چهار درم؛ گفت حق امام در مال من پيش ازين
نيست. اين را به مولاى من رسان. محمد بن ابراهيم گفت: اى پيرزن، من شرم دارم كه
درمى و جامه استبر خام پيش امام برم.
پيرزن گفت: مكن كه خدا از حق شرم ندارد، اين قدر با خود ببر كه چون من به قيامت
آيم امام را هيچ حق از اندك و بسيار در ذمت من نباشد، اوليتر از آن كه درمى و
كرباسى از آن وى در ذمت من باشد، و نام زن پير، شطيطه بود.
محمد بن ابراهيم درم آن پيرزن كج كرد و در ميان آن دراهم انداخت و آن كرباس را در
رزمهاى بست كه سى گز كرباس در آنجا بود از آن دو برادر از اهل بلخ، كه ايشان پسران
نوح بن اسماعيل بودند، و شيعه هفتاد ورق كاغذ بياوردند، سئوالها كه از امام
درخواست كرده (گ 201) بودند مسئله نوشته بودند و زير آن بياض فرو گذاشته تا جواب بر
آن نويسد، و هر دو ورق به حزمهاى كرده بودند، و مهر بر آن نهاده، گفتند: اينها به
امام دهيد تا جواب به آن دهد، و او را گفتند: اين اجزاها به امام ده و شبى بگذار و
روز ديگر بامداد بر او طلب كن، اگر مهر به حال خود مانده باشد مهر برگير و جواب
بخوان اگر جواب نوشته باشد بى آنكه مهر بشكسته بود او امام است، مال به او تسليم
كن، و اگر مهر شكسته باشد و جواب نوشته مالها باز نزد ما آور.
محمد بن ابراهيم گويد: از نيشابور بيرون آمدم چون به كوفه آمدم ابتدا به زيارت
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بكردم. چون به در مسجد رسيدم پيرى ديدم ابروها به
چشم فرم آمده، و گرهها در روى افتاده از پيرى، برد يمانى در ميان بسته و يكى در
خود گرفته و خلقى گرد وى درآمده، از حلال و حرام ازو مىپرسيدند، و او بر مذهب
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) جواب مىداد ايشان را. از قومى پرسيدم كه اين كيست؟
گفتند: ابوحمزه ثمالى. سلام كردم و نزد او بنشستم. حال من پرسيد، با وى گفتم. خرم
شد، و مرا فرا خود گرفت، و پيشانى مرا بوسه داد. من نزد وى بنشستم. سخن مىگفت،
چشمها باز كرد و نظر به خلق كرد. پس گفت، شما مىبينيد آنچه من مىبينم؟
گفتند: تو چه مىبينى؟
گفت: مردى مىبينم بر ناقهاى، ما نظر كرديم مردى ديديم بر اشترى نشسته بيامد، و
اشتر بخوابانيد و نزد ما آمد و سلام كرد و خوش بنشست.
پير گفت: از كجا مىآيى؟
گفت: از يثرب.
گفت، حال چيست؟
گفت: جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) به جوار حق رسيد. پشت من دو پاره شد.
گفتم: كجا روم.
ابوحمزه گفت: كه را وصى كرد؟
گفت: سه كس را وصى كرد: اول ابوجعفر المنصور و پسر خود عبدالله، و پسرشس موسى.
ابوحمزه بخنديد و نظر به من كرد، گفت: غم مخور كه امام شناختى. گفتم: چگونه امام
را بشناختم اى پير.
ابوحمزه گفت: امام وصيت از بهر آن به منصور كرد كه حال امام بپوشاند، و وصيت به
پسر بزرگتر و آن كوچكتر از بهر آن كرد تا عيب آن بزرگ ظاهر شود كه امامت را نشايد
كه اگر امامت را شايستى وصيت به كوچك نكردى چون وصيت به كوچك كرد يقين شد كه امام
است از بهر آنكه رسول به اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: كه امامت در بزرگترين
فرزندان تو باشد يا على، اگر درو عيبى نباشد. چون ديديم كه وصيت به بزرگ و كوچك كرد
يفين شد كه عيب بزرگ ظاهر كرد، نزد موسى رو كه او امام است.
محمدبن ابراهيم گفت: او را وداع كردم، و به مدينه رفتم، و رخت در خانه بنهادم، و
به مسجد رسول (صلىالله عليه وآله) رفتم، زيارت كردم. چون بيرون آمدم از اهل مدينه
پرسيدم كه وصى كرده است؟
گفتند: عبدالله افطح.
گفتم: فتوى مىدهد.
گفتند: بلى. من به در خانه وى رفتم. غلامانى چند ديدم كه من بر در خانه (گ 202)
امين به مدينه نديدم. منكر شدم.
دگر با خود گفتم به امام چون و چرا نتوان گفت. دستورى خواستم. غلام بيرون آمد:
گفت: از كجايى؟ گفتم: اين نه امام است! ديگر گفتم، تقيه مىكند. گفتم از خراسان.
دستورى داد. در اندرون رفتم، او را ديدم در دست مسند نشسته، و غلامان پيش وى به پا
ايستاده، در خود گفتم امام در مسند نشسته نديدم. دگر گفتم، اين هم فضوليست، امام هر
چه خواهد كند. سلام كردم، مرا پيش خود خواند، و دست در دست من نهاد و نزديك خود
نشاند. بسيارى پرسش كرد و نوازش.
پس گفت: به چه كار آمدهاى؟
گفتم: آمدم كه مسائلى چند بپرسم و به حج روم.
گفت: بپرس هر چه خواهى.
گفتم: در دويست درم چند لازم شود از زكات؟
گفت: پنج درم و نيم.
گفتم: نيكو گفتى يا مولايى؛ چه فرمايى در حق مردى كه به زن گويد ترا طلاق دادم به
عدد ستارگان آسمان.
گفت: سه كفايت باشد.
با خود گفتم چيزى نمىداند. بيرون آمد، گفتم بعد ازين به خدمت آيم، اگر ترا حاجتى
هست تقصير نكنيم.
از پيش وى بازگرديدم و نزد تربت رسول (صلىالله عليه وآله) بر روى افتادم و گفتم:
يا رسول الله، مادر و پدر من فداى تو باد، پيش كه روم و مسائل از كه پرسم؟ پيش يهود
روم؟ يا به نصارى، يا به مجوس، يا فقهاء نواصب كجا روم يا رسول الله، من مىگريستم
و از او استعانت مىخواستم. در حال شخصى مرا بجنبانيد، سر برداشتم از قبر رسول
(صلىالله عليه وآله)، غلامى ديدم سياه، و گفت:
اى ابومحمد بن ابراهيم النشابورى، مولاى من موسى بن جعفر مىگويد به نزد من آى، نه
به يهود و نه به نصارى و نه به اعداء اولاد رسول (صلىالله عليه وآله)، و نه به
مجوس، پيش من آى كه حجت خداام و جواب دادم، از مسائل در جزو نوشته است، و هر چه كه
محتاج آن است، ديگر نوشتهام. جزو را بياور، و درهم شطيطه كه وزن آن درمى و دو دانگ
است، كه در آن كيسه است كه چهارصد درم در آن است از لؤلؤ بربرى، و جامه شطيطه كه در
حزمه پسران نوح بن اسماعيل بلخى بسته است.
محمد بن ابراهيم گفت: مدهوش، عقلم برفت، با پيش رخت آمدم رخت را بگشودم جزو، و
كيسه رزمه را برگرفتم و نزد كاظم (عليه السلام) رفتم، او را ديدم در خانهاى خراب،
كس به در خانه وى نبود الا آن غلام سياه، به در خانه ايستاده بود. چون من را ديد در
اندرون رفت و من با وى در اندرون رفتم.
كاظم (عليه السلام) گفت: نوميد نشدى و پناه با يهود و نصارى و مجوس نبردى، من حجت
خداام، ولى او، نه ابوحمزه ثمالى ترا معلوم كرد بر در جامع كوفه چون نام من بردند؟!
محمد بن ابراهيم گفت: مرا يقين زيادت شد، و شك نماند در امامت وى، پس مرا گفت كيسه
بيار، بگشود، دست در كيسه كرد، و درم شطيطه بيرون آورد، مرا گفت: اين درم شطيطه
است؟
گفتم: بلى، رزمه را بگشود، و جامه او به در آورد، بيست و پنج گز بود. گفت: محمد،
او را از من بازپرس، و بگو من جامه تو كفن خود ساختم، و جامه شسته بداد، گفت: (گ
203) اين بدو ده، گو از كفن من است، از پنبه ده صربا، از ده فاطمه صلوات الله
عليها، تو اين را كفن خود ساز، و تخم اين پنبه از آن است كه فاطمه به دست خود بكاشت
از بهر كفن فرزندان و خواهران من، حكيمه دخترامام صادق (عليه السلام) كشته.
پس كنيزك را گفت: دراهم نفقه ما بيار. كيسهاى پيش او آورد، چهل درم از آن برسخت،
گفت: او را سلام برسان؛ و درم او در ميان آن چهل درم افگند، گفت: او را بگو: بعد از
آنكه تو به نشابور رسى، او نوزده شب ديگر زنده بود؛ شانزده درم ازين نفقه خود كن و
بيست و پنج درم به صدقه ده، و آنچه لازم شود صرف كن، و من نماز بر تو كنم؛ و به
محمد بن ابراهيم گفت: چون مرا بينى بايد كه با كس نگويى.
پس مرا گفت: آن مهرها بگشاى، بنگر كه جواب دادهام يا نه، پيش از آنكه مال بيارى،
چنانكه ترا وصيت كردهاند كه رسولى. گفت: مهرها نگه كردم جمله درست بود، بگشودم،
سئوال نوشته بودند:
چه گويد عالم در حق شخصى كه گويد خداى را بر من است كه از هر
بنده قديم كه در ملك من است آزاد كنم، و او را چند بنده باشد؟ زير آن نوشته
بود:
الجواب
موسى بن جعفر گويد: هر بندهاى كه پيش از شش ماه در ملك وى آمده باشد آزاد بايد
كرد و دليل اين قول خداى تعالى: حتى عاد كالعرجون القديم
و ميان عرجون قديم كهن شش ماه باشد.
مهر ديگر، زير آن نوشته بود: سئوال ديگر:
چه گويد عالم در حق شخصى كه گويد خداى را بر من است كه مال
بسيار به صدقه دهم؟
الجواب
نوشته بود: اگر آنكه اين سوگند خورده از اصحاب دراهم است هشتاد و چهار درهم به
صدقه دهد، و اگر از اصحاب دنا نيز است هشتاد و چهار دينار بدهد، و اگر از اصحاب
گوسفند است هشتاد و چهار گوسفند بدهد، و اگر از اصحاب اشتر است هشتاد و چهار اشتر
بدهد. دليل اين قول خداى عزوجل است: لقد نصركم الله فى
المواطن كثيره و يوم حنين. و غزوات پيش از حنين هشتاد و چهار بود.
و مهر سيم بگشود؛ سئوال زير آن نوشته بود:
چه گويد عالم در حق شخصى كه نبش گور كند، و سر مرده ببرد، و
كفن برگيرد؟.
الجواب
دستش ببريد از بهر بيرون آوردن كفن از حرز، و صد دينار
بستانيد از بهر سر بريدن مرده كه آن بمنزلت بچه باشد در شكم مادر پيش از آنكه روح
در تن وى آيد؛ بيست دينار از آن نطفه باشد، و بيست دينار از آن علقه، و بيست دينار
از آن مضغه، و بيست دينار از آن لحم، و بيست دينار از آن تمام خلقت؛ و اگر روح درش
آمده بودى هزار دينار واجب بودى و آن از بهر مرده به صدقه دهند، و ورثه را از آن
هيچ نرسد.
محمد بن ابراهيم گويد، در حال به خانه رفتم، و متاع نزد وى بردم، و پيش وى مىبودم
تا در خدمت وى به حج رفتم، و حج بكردم و به خراسان رفتم. قوم استقبال من كردند. (گ
204) شطيطه در ميان ايشان بود. او را سلام كردم، و حال به حضور ايشان بگفتم، و جامه
و دراهم به وى دادم، نزديك آن بود كه زهره وى شكافته شود از خرمى، و هيچ كس در شهر
نبود الا كه حسد مىبردند بر شطيطه، و تأسف و اندوه مىخوردند بر منزلت او، و اجزا
بديشان دادم و جواب بخواندم، به خط كاظم (عليه السلام)، و نوزده روز شطيطه زنده
بود، بعد از آن وفات يافت. جمله شيعه به نماز وى حاضر شدند. كاظم (عليه السلام)
ديدم بر بختيى مىآمد از آن فرو آمد، و نماز بر وى كرد، و زمام ناقه مىكشيد، و با
جنازه وى به گور آمد، و خاك در گور وى انداخت، از خاك گور حسين (عليه السلام). چون
از دفن وى فارغ شد بر ناقه نشست، و راه بيابان گرفت، و مرا گفت كه شيعه را سلام من
برسان و بگو: من و هر امام كه باشد لابد كه حاضر شود و به جنازه شيعه در هر كدام
موضع و شهر كه باشد و از خداى بترسيد و عمل صالح كنيد تا يارى مىدهد بر خلاص خود و
شفاعت كردن از بهر شما تا از دوزخ نجات يابيد.
چون او برفت من معلوم جماعت كردم. ايشان نظر كردند. او در رفتن بود و ناقه
مىدويد. نزديك آن بود كه زهرهها شكافته شود از اندوه و غم. آنگه امام نديدند.
والله اعلم.
باب پنجاه و چهارم: در حجت گرفتن كاظم (عليه السلام) با هارون و ابوحنيفه و غير
وى
بدان كه ما از معجزات و احتجاج ائمه عليهم السلام بعضى ياد كرديم. چون بذانجا
رسيديم از آن امامان ديگر اندكى ياد خواهيم كرد از بهرآنكه سخن دراز شد و ضخم كتاب
بزرگ گشت.
روايت است كه ابوحنيفه با عبدالله مسلم به مدينه رسيد. عبدالله گفت: بيا تا پيش
جعفر بن محمد رويم و از او فايده گيريم. چون به در خانه او رفتيم جماعتى از شيعه
منتظر بودند تا او بيرون آيد تا ايشان را دستورى دهد ايشان در انتظار آن بودند كه
كودكى بيرون آمد. خلق، جمله بر پاى خواستند. ابوحنيفه از عبدالله بن مسلم پرسيد كه
اين كيست؟
گفتند: اين موسى بن جعفر است.
ابوحنيفه گفت: والله كه من او را خوار كنم، و خجل گردانم ميان شيعه وى.
عبدالله گفت: خاموش، كه نتوانى كرد!
ابوحنيفه گفت: والله كه بكنم.
پس ابوحنيفه گفت: اى كودك، كجا حدث كند غريب در شهر شما؟
گفت: از چشم خلق پوشيده شود، از پس ديوارها، و در آب روان، ايستاده، و كنارهاى
جوى، و جايى كه مردم آب برگيرند، و زير درخت ميوه دار، و در خانههاى مور، و در راه
مردم، و در جايى كه مردم لعنت كنند، و جايى كه كاروان فرو آيد، و روى به قبله، و
پشت به قبله نكند و بعد ازين هر كجا كه خواهد فارغ شود.
ابوحنيفه عجب بماند، پس گفت: معصيت از كيست؟
كاظم (عليه السلام)، گفت: اى شيخ، از يه حال بيرون نبود: يا از خدا باشد، و بنده
را در آن هيچ تأثير نبود، و حكيم نشايد كه ديگرى را به جنايت خود بگيرد (گ 205)؛ يا
از خدا و بنده بود شريك قوىتر نشايد كه مؤاخذت شريك ضعيف كند، بلكه شريك قوى به
ملامت سزاوارتر از ضعيف؛ و يا از بنده باشد و خداى را در آن فعلى نبود، اگر عفو كند
تفضل و احسان باشد، و اگر عقوبت فرمايد عدل باشد.
عبدالله بن مسلم گفت: گويى ابوحنيفه را سكته برسيد، و هيچ نتوانست گفت؛ من او را
گفتم: نه ترا گفتم كه به چشم حقارت نظر در اولاد رسول مكن كه كس ايشان را به سئوال
و جواب منقطع نتواند كرد!
روايت است از ابواحمد هافى بن محمد العبدى، از پدرش، از ثقات كه موسى بن جعفر
(عليه السلام) را در پيش هرون الرشيد بردند. سلام كرد، و جواب داد؛ گفت: اى موسى،
در زمين دو خليفه باشد كه خراج بديشان برند؟
گفت: ترا در پناه خدا مىآرم كه بازنگردى، و گناه من و آن خود، و سخن باطل از
اعداى ما قبول نكنى، مىدانى كه از آن وقت باز كه رسول (صلىالله عليه وآله) وفات
يافت دروغ بر ما نهند، اگر به قرابتى كه ترا با رسول هست، دستورى دهى تا خبرى گويم،
كه پدر مرا خبر داد از آباء خود، از جدم رسول (صلىالله عليه وآله)؟
گفت: بگوى.
كاظم (عليه السلام) گفت: رسول (صلىالله عليه وآله) گفت: قرابت ما را چون مس رحم
كنند رحم در حركت آيد، و مضطرب شود، دست به من ده.
هرون گفت: نزديك شو. كاظم (عليه السلام) نزديك شد. هرون او را فرا خود گرفت،
معانقهاى دراز بكرد؛ پس گفت: بنشين اى كاظم، فارغ.
كاظم (عليه السلام) گفت: نظر بدو مىكردم؛ اشك از چشم وى مىآمد، من پارهاى با
خود آمدم.
هرون گفت: راست گفتى تو و جد تراست گفت؛ خون من بجنبيد و رگهاى من در اضطراب آمد،
تا رقت بر من غلبه كرد، و چشمم اشك بريخت؛ من مىخواهم كه چيزى چند از تو بپرسم كه
در اندرون من مىگردد از مدتى مديد، و از كسى نپرسيدم. اگر تو جواب آن دهى ترا رها
كنم، و قول كس در حق تو نشنوم و مرا معلوم شده است كه تو هرگز دروغ نگويى، راست
گويى با من، از آنچه تو خواهم پرسيد، كه در اندرون من است و خاطر مرا مشوش مىدارد.
كاظم (عليه السلام) گفت: هر آنچه از من پرسى از علم، و علم آن نزد من باشد تا ترا
خبر دهم، اگر تو مرا ايمن گردانى.
گفت: ترا امان است، اگر به من راست گويى و تقيه، كه شما بنى فاطمهايد، و بدان
معروفايد نكنى.
كاظم (عليه السلام) گفت: بپرس هر چه خواهى.
هرون گفت: مرا خبر ده كه از بهر چه شما را بر ما تفضيل مىنهند و ما جمله از يك
درختايم از عبدالمطلب، و ما و شما از يك درجهايم و ما اولاد عباسايم و شما اولاد
ابوطالب، و هر دو پسرعم رسول (صلىالله عليه وآله) بودند و قرابت يكسان است؟
كاظم گفت: ما نزديكتريم.
گفت: از بهر چه؟
گفت: از بهر آنكه عبدالله و ابوطالب از يك مادر بودند، و پدر شما عباس نه از مادر
عبدالله و ابوطالب.
هرون گفت: از بهر چه دعوى مىكنيد كه ميراث رسول (صلىالله عليه وآله) از آن شما
است، و عم و پسرعم را از ميراث بيفگند؛ و رسول (صلىالله عليه وآله) (گ 206) وفات
يافت عباس زنده بود، و ابوطالب نمانده بود.
كاظم (عليه السلام) گفت: اگر مرا عفو كنى از جواب اين سئوال، اوليتر و از چيزى
ديگر بپرسيد.
هرون گفت: البته عفو نكنم الا كه جواب اين سئوال بگويى.
كاظم (عليه السلام) گفت: مرا ايمن كن.
هارون گفت: من پيش از سئوال ترا ايمن كردم.
كاظم (عليه السلام) گفت: به قول على بن ابيطالب (عليه السلام)، با فرزند صلبى اگر
نر بود يا انثى، كس را ميراث نرسد جز از زن يا شوهر و مادر، و پدر با ولد صلبى عم
را ميراث ثابت نيست در قرآن الا آنكه تيم وعدى و بنى اميه گفتند كه عم پدر است، بى
حقيقتى، نه در قرآن هست، و نه از رسول (صلىالله عليه وآله) خبرى آمده است؛ و هر
آنكه حكم به قول على (عليه السلام) كند قضاياى او خلاف قضاياى ديگران باشدا، و اينك
نوح بن دراج در اين مسئله حكم به قول على مىكند، و تو او را قضاء بصره و كوفه
دادهاى و آن را با تو رسانيدند، و تو او را حاضر كردى، و ايشان را كه به خلاف قول
او مىگويند مثل سفيان ثورى و ابراهيم مدنى و فضيل عياض، ايشان نزد تو گواهى دادند
كه اين قول على بن ابيطالب (عليه السلام) است، درين مسئله تو بديشان گفتى: چرا شما
فتوى بدان نمىدهيد، و نوح بن دراج بدان حكم مىكند، گفتند، او را جسارتى و دليرى
هست، ما مى ترسيم، و تو امضاى آن حكم كرده بودى، كه نوح بن دراج كرده بود به قول
قدماء عامه از نبى كه (صلىالله عليه وآله) كه گفت:
اقضاكم على و همچنين عمر گفت:
على اقضانا و اسم قضا نامى جامع است هر چه رسول (صلىالله عليه وآله) اصحاب
را بدان مدح كرده است از علم فرايض و قراعت جمله داخل است در تحت قضا.
گفت: زيادت كن يا موسى.
كاظم (عليه السلام) گفت: مجلس امانت است، خصوصاً مجلس تو.
گفت: باكى نيست.
كاظم (عليه السلام) گفت: رسول ميراث نداد آن را كه هجرت نكرد و ولايتش ثابت نشد.
هارون گفت: به چه دليل؟
كاظم (عليه السلام) گفت: به قول خداى عزوجل: و الذين آمنوا و
لم يهاجروا مالك من ولايتهم من شيئى و عم من عباس هجرت نكرد. هرون گفت:
سوگند مىدهم يا موسى، اين سخن با هيچ كس از اعداى ما گفتهاى، يا با فقها گفتهاى؟
كاظم (عليه السلام) گفت: كس اين مسئله از من نپرسيده است غير از تو.
پس هرون گفت: چرا خاص و عام شما را مىگويند يابن رسول الله، و شما فرزندان
علىايد و فرزندان نسبت با پدر باشد نه مادر، و فاطمه ظرفى است و رسول جد شما است
از قبل مادر.
كاظم (عليه السلام) گفت: اگر نبى را حشر كنند و دختر تو خواهد، تو دختر را بدو
دهى؟
گفت: چرا ندهم و بدين معنى فخر آورم بر عرب و عجم و جمله خلايق.
كاظم (عليه السلام) گفت: رسول (صلىالله عليه وآله) دختر من نخواهد طلبيد و من نيز
ندهم.
هارون گفت: چرا؟
كاظم (عليه السلام) گفت: از بهر آنكه از او به وجود آمدهام، و تو نه ازو به وجود
آمدهيى، اى هرون. هارون گفت: نيك گفتى اى موسى.
پس هرون گفت: چگونه مىگويى كه ما ذريت رسوليم و رسول (صلىالله عليه وآله) را
عقبه نبود و ذريت فرزند (گ 207) پسر باشد نه فرزند دختر؟
كاظم (عليه السلام) گفت: به حق قرابت و گور آنكه در گور است، يعنى رسول كه مرا از
جواب اين مسئله عفو كنى.
هرون گفت: عفو نكنم الا كه مرا خبر دهى به حجت شما فرزند على، و تو امام و عالمتر
ايشانى، چنين مرا خبر دادند، و از هر چه از تو خواهم پرسيد ترا عفو نكنم الا كه
جواب آن بگويى، و دليل از قرآن بياورى.
و شما دعوى مىكنيد فرزندان على (عليه السلام) كه هيچ الف با واو نيست الا مه
تأويل آن نزد شما است به دليل و قول خداى عزوجل: الايه: ما
فرطنا فى الكتاب من شيئى و شما از رأى و قياس فقها مستغنىايد.
كاظم (عليه السلام) گفت: دستورى هست كه جواب گويم؟
گفت: بلى.
كاظم (عليه السلام) گفت: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم
الله الرحمن الرحيم، و من ذريه داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك
نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين.
پدر عيسى كه بود؟
هارون گفت: عيسى را پدر نبود.
كاظم (عليه السلام) گفت: او را الحاق پدرى انبيا از مريم بود، عليها السلام همچنين
ما ذريت رسول (صلىالله عليه وآله) هستيم از قبل فاطمه صلوات الله عليها.
دگر گفت: زيادت خواهى بدين دليل؟
هارون گفت: بگو.
كاظم (عليه السلام) گفت: قول خداى عزوجل: قا تعالوا ندع
ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم، ثم نبتهل فنجعل لعنه الله
على الكاذبين.
و رسول (صلىالله عليه وآله)، على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام در زير گليم
برد، ابناءنا: حسن و حسين بود، و نساء: فاطمه، و انفسنا: على صلوات الله عليهم؛ و
گفت: اتفاق علماست كه جبرئيل (عليه السلام) در روز احد گفت: اين برابرى كردن است.
رسول گفت: على از من است، و من از على. جبرئيل گفت: من از شماام يا رسول الله؟ پس
گفت: لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على و اين
همچنين ابراهيم خليل است (عليه السلام). چون گفت: سمعنا فتى
يذكرهم يقال له ابراهيم ما فخر مىآوريم به قول جبرئيل (عليه السلام) كه
گفت: من از شماام.
هارون گفت: نيك گفتى يا موسى.
پس هرون به كاظم (عليه السلام) گفت: حاجتى كه دارى بخواه.
گفت: اول حاجت آن است كه دستورى دهى تا با حرم جد خود روم با نزد اهل و عيال.
گفت: انديشه كنم انشاءالله تعالى؛ و به روايتى ديگر هرون گفت: مسئله ديگر بپرسم؟
كاظم (عليه السلام) گفت: بپرس.
گفت: شما را نسبت به علم نجوم مىكنند كه شما نيك دانيد؛ و فقهاى عامه مىگويند كه
رسول (صلىالله عليه وآله) گفت: چون اصحاب مرا ياد كنند خاموش باشيد؛ و چون در قدر
سخن گويند خاموش باشيد؛ و چون در نجوم گويند خاموش باشيد، و روايت ديگر كردهاند كه
على (عليه السلام) عالمتر خلايق بود به علم نجوم.
و همچنين مىگويند كه فرزندان وى عالماند به علم نجوم، آنها كه شيعه ايشان را
امام دانند، و تو امام ايشانى.
كاظم گفت: اين حديث ضعيف است، در اسناد او طعن زدهاند؛ و اگر آن را صحتى بودى
خداى تعالى مدح نجوم (گ 208) و انبياء (عليه السلام) نكردى كه بدان عالماند در حق
ابراهيم خليل (عليه السلام)، فرمود: و كذالك نرى ابراهيم
ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين تا آخر آيه.
ديگر مىگويد: فنظرت نظره فى النجوم، فقال انى سقيم و
اگر او عالم نبودى به علم نجوم نظر در آن نكردى و نگفتى كه من بيمار خواهم شد، پس
ادريس (عليه السلام) عالمتر اهل زمانه خود بود به علم نجوم تا خدا در مدح او تأكيد
كرد، گفت: و انه لعلم لو تعلمون عظيم.
دگر گفت: و النازعات غرقاً تا آنجا كه مىفرمايد:
فالمدبرات امراً بدين دوازده برج مىخواهد. و هفت ستارگان سياره، و آنچه در
شب و روز پيدا شود از حوادث به فرمان خداى عزوجل، و بعد از علم قرآن هيچ عملى ازين
شريفتر نيست، و اين علم انبياء و اوصيا است (عليه السلام)، و آن علما كه ايشان
ورثه انبياءاند چنانكه خداى مىفرمايد: و علامات و بالنجم هم
يهتدون و اين علم مىدانيم و آن را انكار نكنيم.
هرون گفت: يا موسى، اين علم را نزد جاهلان و عوام الناس ظاهر مكن تا بر تو تشنيع
نزنند، و من مىترسم كه جماعتى بر تو فتنه شوند چون اين علم تو بشنوند. خود را
پوشيده دار و در حرم جد خود بنشين و فارغ باش.
پس هرون گفت: مسئله ديگر بپرسم به حق قبر و منبر، و به حق قرابت تو بر رسول
(صلىالله عليه وآله)، كه مرا خبر دهى كه من پيش از تو ميرم يا تو پيش از من، كه
اين به علم نجوم بتوان دانست.
گفت: راست گفتى، مرا ايمن كن.
گفت: ترا امان است.
كاظم (عليه السلام) گفت: موت من پيش از تو باشد. والله كه دروغ نگويم و وفات من
نزديك است.
هرون گفت: مسئله ديگر مانده است، و نمىخواهم كه بر تو الحاح كنم اگر دستورى بود
اين مسئله ديگر بپرسم، آن را جواب ده.
گفت: آن را بپرس، اگر نزد من علم آن باشد جواب دهم.
گفت: جماعتى از ثقات مرا خبر دادند كه خلق همه بندگان شمااند و زنان و كنيزكان
آنها كه حق شما نمىرسانند از آنچه در مالهاى ايشان واجب است و هر كه حق شما
نرساند نه مسلمان است.
كاظم (عليه السلام) گفت: آنچه دعوى كردند كه ما مىگوئيم كه خلايق بندگان مااند
دروغ مىگويند، اگر خلايق همه بندگان ما بودندى و بيع و شرى ما با ايشان درست نبودى
از بهر آنكه اجماع امت است كه خريد و فروش خواجه با بنده درست نباشد، و نيز ما
كنيزك و بنده مىخريم از ديگران، اگر بندگان ما بودندى خريدن ايشان از ديگران درست
نبودى و ما چون بنده خريديم او را پسر مىخوانيم و كنيزك را دختر مىخوانيم و ايشان
را با خود بنشانيم تا با ما نان خورند، تقرب به خدا مىكنيم، و رسول (صلىالله عليه
وآله) به نزديك مرگ وصيت كرد نيكى كردن با ايشان، گفت: او ما
ملكت ايمانكم نماز به پاى داريد و با بندگان نيكى كنيد و ما ايشان را آزاد
مىكنيم.
اما اين قوم را غلط افتاد در تأويل، ما دعوى كه ولاى جمله خلايق از آن ماست يعنى
ولاى دين ايشان، از جهل بر ولاى ملك حمل كردند، و دعوى ولاى دين از بهر آن مىكنيم
كه رسول (صلىالله عليه وآله) روز غدير گفت: من كنت مولاه
فعلى مولاه هر كه من (گ 209) مولاى اوام على مولاى اوست بدين، ولاى دين
مىخواهد نه ولاى ملك، و آنچه نزد ما آورند از زكوه و صدقات آن بر ما حرام است مثل
مردار و خون و گوشت خوك.
و اما غنايم و خمس ما را بعد از موت رسول (صلىالله عليه وآله) از آن منع كردند؛ و
رسول در حيات خود آن را به بنى هاشم مىرسانيد؛ چون ما را از آن منع كردند محتاج آن
شديم كه آنچه در دست مردم است از موالىها به ولاى دين، نه به ولاى ملك اگر كسى
هديهاى به ما آرد، و نگويد كه صدقه قبول كنيم، كه رسول (صلىالله عليه وآله)
مىگويد مرا به كراع خوانند اجابت كنم، كراع نام دهى است، يعنى اگر مرا به ضيافت
خوانند به كراع بروم ولوا هدى الى كراع لقلبت؛ اگر
پاچه گوسفندى به هديه به من فرستند قبول كنم و اين سنتى است باقى تا روز قيامت، اگر
كسى هديه پيش ما آرد بپرسيم اگر از زكات باشد رد كنيم، و اگر هديه باشد قبول كنيم.
اين جواب سئوال است كه تو كردى.
هارون او را دستورى داد تا به رقه رفت، بعد ازين سئوال و جواب. پس اعداء دين سعايت
كردند در حق او، به او گفتند، يعنى هارون، كه شيعه بسيار نزد او مىروند از اهل
حجاز و عراق و خراسان و اموال بسيار نزد او مىبرند و كار او بالا گرفت، و ايمن
نتوان بود از آنكه او خروج كند و طلب ملك و رياست.
بفرمود تا او را به عراق آوردند و به دست سندى بن شاهك دادند، و سندى را فرمود تا
او را زهر داد. و اين قصه دراز است بدين اختصار كرديم كه اين كتاب احتمال نمىكند
كه حالات ياد كنيم.