نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۷ -


باب پنجاه و دوم: در حجت گرفتن صادق (عليه السلام) با جماعتى در انواع علوم‏

روايت كنند از هشام بن الحكم كه ابن ابى العوجا در پيش صادق (عليه السلام) رفت، و او انوشاى زنديق بود.

صادق (عليه السلام) او را گفت: مرا خبر ده كه مخلوقى يا، نه مخلوقى؟

گفت: نه مصنوعم و نه مخلوق، يعنى مرا صانعى و مخلوقى نيست.

صادق (عليه السلام) گفت: اگر نه مصنوع بودتى چگونه خواستى بودن. منقطع شد، هيچ نگفت، بيرون رفت.

بعد از آن ابوشاكر ديصانى بيامد، گفت: اى صادق، مرا دليلى كن بر معبود من.

صادق (عليه السلام) گفت: بنشين، كودكى آنجا ايستاده بود، خايه مرغ در دست داشت، بدان بازى مى‏كرد. صادق (عليه السلام) از كودك بستد، گفت: اى ديصانى، اين حصن استوار يعنى خايه، پوستى دارد درشت، و زير آن پوستى تنگ، و زير آن فضه‏اى هست روان، يعنى اسفيده و در ميان آن زرده است، نه اسفيد در زرده مى‏آميزد، و نه زرده در اسفيده، و برين حالت نه چيزى مصلح از آن بيرون مى‏آمد كه خبر دهد از صلاحيت و آن و نه مفسدى از بيرون در اندرون رفت كه خبر دهد از فساد آن، نمى‏دانند كه از براى نر آفريده‏اند يا از براى ماده، اشكافته مى‏شود مثل الوان، طاووس از آن بيرون مى‏آيد.

او را هيچ مدبرى نيست؟ از ذات خود چنين مى‏باشد يا مدبرى هست؟ ابوشاكر لحظه‏اى سر در پيش افكند، پس سر برداشت، گفت: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و اشهد ان محمداً عبده و رسوله و گواهى دهم كه تو حجت خدايى بر خلق و امامى به حق و من توبه كردم از آنچه مى‏گفتم.

و اين ابوشاكر زنديقى بود بر دست صادق (عليه السلام) مسلمان شد.

روايت كند هشام بن الحكم، گويد: در نصر زنديقى بود، و آوازه صادق (عليه السلام) مى‏شنيد. قصد مدينه كرد چون به مدينه رسيد گفتند: صادق (عليه السلام) به مكه رفته است زنديق از دنباله صادق (عليه السلام) به مكه رفت و ما با صادق (عليه السلام) بوديم. چون بدانجا رسيد امام صادق (عليه السلام) در طواف بود، فرا پيش وى شد، سلام كرد.

امام صادق (عليه السلام) گفت نام تو چيست؟

گفت: عبدالملك.

گفت: كنيه تو چيست؟

گفت: ابوعبدالله.

گفت: آن ملك كدام است كه تو بنده اويى؟ از ملوك آسمانى يا از ملوك زمين، خبر ده مرا كه پدر تو بنده ملك آسمان بود يا بنده ملك زمين؟

زنديق هيچ نگفت.

امام صادق (عليه السلام) گفت: چون از طواف فارغ شوم پيش من بياى. چون امام صادق (عليه السلام) از طواف فارغ شد زنديق بيامد، پيش وى بنشست، و ما پيش صادق (عليه السلام) نشسته بوديم.

امام صادق (عليه السلام) گفت: كه مى‏دانى كه زمين در زير ماست؟ گفت: بلى.

امام صادق (عليه السلام) گفت: تو در زيز زمين (گ 199) رفته‏اى؟

زنديق گفت: نه.

گفت: مى‏دانى كه زير زمين چيست؟

گفت: نمى‏دانم. اما گمان مى‏برم كه زير زمين هيچ نيست.

امام صادق (عليه السلام) گفت: ظن عجز بود، چون يقين نشود.

پس گفت: بر آسمان رفته‏اى؟

گفت: نه.

گفت: مى‏دانى كه در آسمان چيست؟

گفت: نه.

گفت: به مشرق و مغرب رسيده‏اى؟

گفت: نه.

گفت: مى‏دانى كه از پس مشرق و مغرب چيست؟

گفت: نه.

امام صادق (عليه السلام) گفت: اين عجب است كه به آسمان نرسيده‏اى و در زمين نرسيده‏اى و به مشرق و مغرب نرسيده‏اى و نمى‏دانى كه از پس ايشان چيست و تو انكار مى‏كنى از آنچه پس مشرق و مغرب است، و از آنچه در آسمان است، و عاقل نشايد كه انكار چيزى كه نداند.

زنديق گفت: اين كس با من نگفت جز از تو.

امام صادق (عليه السلام) گفت: تو از آن شكى، يا شكى چنان باشد و باشد كه نه چنان باشد؟

گفت: ممكن بود.

صادق (عليه السلام) گفت: اى شخص، كسى كه جاهل بود او را حجت نباشد بر آنكه عالم بود؛ اى مصرى، فهم كن كه آنچه من مى‏گويم؛ نمى‏بينى كه آفتاب و ماهتاب شب و روز مى‏گردند و مى‏روند و باز مى‏آيند مضطرب، ايشان را جاى نيست و جز از آن موضع كه درش‏اند؛ اگر ايشان قادر بودندى بر آنكه بروند چرا باز مى‏آيند، و اگر ايشان را اختيار بودى چرا روز و شب نمى‏شود و شب روز! اى مصرى، خداى عزوجل ايشان را مسخر كرده است؛ و آنچه شما ظن مى‏بريد كه از دهر است، اگر زمانه ايشان را مى‏برد چرا باز نيارد، و اگر ايشان را آورد او رد مى‏كند چرا بنبرد؟ نمى‏بينى كه آسمان برداشته، و زمين فرو نهاده آسمان بر زمين نمى‏افتد، و زمين بر سر او نمى‏افتد كه زمين است؛ خداى تعالى مدبر است، آنها را نگه مى‏دارد، و خالق و مبدع و مدبر آن است. زنديق بر دست صادق (عليه السلام) مسلمان شد. او را به هشام بن الحكم سفرد(89) گفت: او را توحيد و شريعت بياموزان.

زنديقى نزد امام صادق (عليه السلام) آمد، و ازو سئوال كرد بسيار، جمله جواب داد؛ ما اندكى از جمله سئوالات وى ياد كنيم.

زنديق گفت: از بهر چه خمر حرام است، و هيچ لذتى وراى لذت آن نيست؟

صادق (عليه السلام) گفت: از بهر آنكه ام‏الخبايث است، چون مرد مست شد ازو جز شر و فساد بوجود نيايد و خداى را نشناسد در آن وقت، و ترك معصيت نكند، و قطع رحم كند زيرا كه زمام وى در دست شيطان باشد. او را مى‏كشد چنانكه مى‏خواهد تا اگر او را فرمايد كه سجده بت كن فرمان برد.

گفت: از بهر چه خون ريختن حرام كرده است؟

گفت: از بهر آنكه دل سخت كند و رحمت از دل مى‏برد، و گونه را بگرداند و جذام حاصل شود.

گفت: دشبذ(90) چرا حرام كرد؟

گفت: زيرا كه جذام ازو پيدا شود.

گفت: مردار چرا حرام كرد؟

گفت: تا فرق باشد ميان آنكه به نام خداى كشته باشد و ميان آنكه بميرد، و نيز خون مرده چون در تن او مرده شد از خوردن آن رنج‏ها و علت‏ها پديد آيد.

گفت: ماهى مرده است و مى‏خورند، گفت: گشتن (گ 191) ماهى آن است كه او را از آب زنده بيرون آرند و رها كنند تا بميرد، و نيز او را و ملخ را خون نيست تا در تن ايشان مرده شود، و از آن رنج‏ها خيزد، از اين سبب حلال است.

گفت: چرا زنا حرام كرد؟

گفت: از بهر آنكه در آن فساد مواريت است، و انقطاع نسل، و زن نداند كه از كه آبستن است و فرزند نداند كه پدر و خويش و قراب وى كيست.

گفت: لواط چرا حرام كرد؟

گفت: از بهر آنكه اگر لواطه حلال بودى مردان رابدان مشغول شدندى از لذت و شهوت.

گفت: چرا مباشرت بهائم حرام كرد؟

گفت: از بهر آنكه مرد آب خود ضايع كرده باشد، و غير شكل آدمى به وجود آيد؛ و اگر مباح كردى اكثر خلق بدان قناعت كردندى كه درازگوشى باز داشتندى و بدان شهوت مى‏راندندى نسل منقطع شدى؛ و خداى عزوجل زنان را از بهر مردم آفريد تا مونس ايشان باشد، و موضع شهوت و مادر فرزندان ايشان.

گفت: چون مجامعت بر زن حلال است چرا غسل واجب مى‏شود. صادق (عليه السلام) گفت: چنابت به منزلت حيض است، از بهر آنكه نطفه آدمى خونى است تمام ناشده، و جماع نبود الا به حركتى و شهوتى سخت غالب، چون فارغ شد شخص در خود رايحه ناخوش يابد؛ غسل واجب كرد تا بوى ناخوش ازو برود.

زنديق گفت: اى حكيم، چه مى‏گويى اگر كسى گويد اين تدبير كواكب هفت گانه است نه تدبير صانع.

صادق (عليه السلام) گفت: او را دليل بايد.

گفت: اين عالم اكبر و اصغر از تدبير ستارگان است كه در افلاك مى‏گردند از پى يكديگر، به خلاف آن نمى‏تواند بود و توقف نمى‏تواند كرد.

گفت: ايشان مثل بندگانند مأمور كه ايشان را مى‏فرمايند و نهى مى‏كنند، اگر ايشان قديم بودندى از حال خود بنگردندى، و تغير بديشان روا نبودى و انتقال و زوال برايشان روا نبودى.

گفت: اگر كسى گويد كه هميشه تناسل و توالد بود قرنى مى‏روند و قرنى مى‏آيند اعراض و امراض ايشان را هلام مى‏كند قرن آخر از آن اول خبر مى‏دهند هميشه بر اين طريق يافتيم به منزلت درختان و نبات، در هر زمانى حكيمى دانا ظاهر شود خلق را مصالح بياموزاند، دانا بود به تأليف كلام، سخنى چند فصيح زيركانه جمع كند، به خلق آورد، ايشان را به كارهاى خير فرمايد و از بدها و فساد بازدارد تا فساد در عالم ظاهر نشود و خلق يكديگر را نكشند!

صادق (عليه السلام) گفت: آنك ديك‏(91) از ما بوجود آمد و فردا خواهد رفت چگونه عالم بود بدانچه گذشت و بدانچه خواهد آمد؟ و اين انسان از دو حال بيرون نبود يا خود را بيافريد يا ديگرى وى را بيافريد، يا خود هميشه موجود بود، آنچه نباشد چيزى نتواند آفريد زيرا كه او نه چيزى بود كه چيزى تواند آفريد، و آنكه نبود پس بوجود آمد، و نداند كه ابتداى او چون بود، و اگر انسان قديم بود حوادث در وى پديد نيامدى و بطول امام متغير نشدى، و نيز نگرديدى، با آنكه ما مى‏بينيم كه بنائى بى بناگر نمى‏تواند بود و در، بى درودگر، و جسم بى مؤثر؛ اگر كسى گويد پدر مرا بيافريد گوييم پدر را كه آفريد و اگر پدر فرزند مى‏آفريدى چندان بيافريدى كه خود مى‏خواستى از جمال و درازى و كوتاهى و نر و ماده، و عمر كوتاه بدو ندادى (گ 192) و رنج و بيمارى از او بازداشتى و رها نكردى كه بميرد زيرا كه هر كه بر آفريدن قادر بود و روح در وى روان كردن در دفع مرگ و بازآوردن او قادر بود چنانكه خواهد.

و سئوالات اين زنديق و جوابات كه صادق (عليه السلام) داده است بسيار است، به دو جزو به آخر نرسد، بدين قدر اختصار كرديم تا به ملال نينجامد، و نيز سئوالى چند از غير اين زنديق ياد كنيم.

در ذكر نوزده مسئله كه صادق (عليه السلام) بپرسيد از طبيب هندى در مجلس منصور و طبيب جواب آن مسئله كه صادق (عليه‏السلام) ازو پرسيد و او جواب نتوانست داد

روايت كند صهيب بن عباد، از پدرش، از ربيع، از منصور كه او گفت:

روزى صادق (عليه السلام) پيش منصور آمد. طبيبى هندو پيش منصور بود. كتاب طب مى‏خواند. صادق (عليه السلام) مى‏شنيد. چون هندو فارغ شد به صادق (عليه السلام) گفت: اى ابوعبدالله، ازين علم كه با من است چيزى مى‏خواهى؟

صادق (عليه السلام) گفت: نه، از بهر چه؟

گفت: زيرا كه آنچه با من است بهتر از آن كه با تو است.

هندو گفت: آن چيست كه با تو است؟

گفت: مداواه گرم به سرد كنم، و مداواه سرد به گرم، و خشك به تر و تر به خشك، و مشيت در آن جمله با خداى اندازم، و استعمال قول رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كنم كه گفت: معده خانه درد است و پرهيز كردن داروى آن است، و نفسى آن ده كه عادت او بر آن رفته باشد. هندو گفت: طب خود اين است.

صادق (عليه السلام) گفت: مى‏پتندارى كه من اين از كتب فرا گرفته‏ام؟ گفت: بلى.

صادق (عليه السلام) گفت: نه والله، بلكه من اين از خداى تعالى فرا گرفته‏ام؛ پس گفت: مرا خبر ده كه من عالم‏تر به طب يا تو؟

هندو گفت: من.

صادق (عليه السلام) گفت: چيزى مى‏پرسم از تو؟

گفت: بپرس.

گفت: از بهر چه جاى اشك در سر است؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: از بهر چه موى بالاى آن بنهاد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا پيشانى از موى خالى است؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا خطها در پيشانى بنهاد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: از بهر چه ابروها از بالاى چشم‏ها بنهاد؟

گفت نمى‏دانم.

گفت: چشم‏ها چرا چون بادام كرد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا بينى را ميان هر دو چشم بنهاد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا سوراخ بينى از زير كرد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: شارب در بالاى لب، و لب بالاى دهان چرا بنهاد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا آركها پهن كرد و دندان‏هاى پيش تيز و ناب دراز؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا مردان را ريش داد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا بر كف دست موى نيست؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا در موى و ناخن حيات نيست؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا دل چون دانه صنوبر است؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا شش به دو پاره است، و حركت وى در موضع خود باشد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا جگر را حدب كرد، يعنى پشت بر آمده؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا كردها را چون دانه لوبيا كرد؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا پيچيده زنوانوها از پس است؟

گفت: نمى‏دانم.

گفت: چرا ميان قدم‏ها باريك است؟

گفت: نمى‏دانم.

الجواب

صادق (عليه السلام) گفت: من مى‏دانم.

هندو گفت: مرا خبر ده ازين معنى.

صادق (عليه السلام) گفت: جاى اشك در سر از بهر آن نهادند كه مجوف است، اگر در آن فصل نباشد زودتز شكسته شود، و چون در ميان وى فصلى و جدايى باشد آن ديرتر بشكند؛ و موى (گ‏193) از بالاى آن بنهاد تا به واسطه موى روغن به دماغ مى‏رسد، و بخار از دماغ از مشام آن موى‏ها بيرون مى‏آيد و دفع گرما و سرما مى‏كند كه از بيرون بدو رسد؛ و پيشانى را از مويخالى كرد از بهر آنكه منصب نور است، از دماغ، نور بدين جا مى‏رسد، و از آنجا به چشم؛ و خطوطى چند در پيشانى بنهاد تا عرق كه از سر فرو مى‏آيد در آنجا بايستد و در چشم نرود چندانكه شخص آن را پاك كند مثل جوى‏ها كه آب در آن باز ايستد؛ و ابروها در بالاى آن نهاد تا به قدر كفايت نور را رد كند، به راستى هر قسمتى از آن چشمى باشد؛ و چشم‏ها همچون بادام كرد تا ميل در آن برود به داروى كه در آن مى‏كنى، و درد از آن بيرون مى‏آيد، و اگر گرد بودى با چهار سوى ميل در آن بنرفتى و دارو بدان نرسيدى و رنج از آن نيامدى؛ و سوراخ بينى از زير كرد تا رنج‏ها كه از دماغ فرو آيد بيرون آيد، و بوى‏هاى بدان به مشام رسد، و اگر سوراخ بينى از بالا بودى رنج فرو نيامدى، و بوى‏ها بر بالا نرفتى؛ و شارب و لب از بالاى دهان بنهاد تا منع آن بكند از دماغ بيرون آيد، و اگر نه اين بودى آنچه از دماغ فرو آمدى در دهان رفتى طعام و شراب بدو منغض شدى، و اينها منع مى‏كنند تا او از خد دفع كند؛ و مرد را ريش بداد تا مستغنى بود از عورت برهنه كردن و نمودن و فرق باشد ميان مرد و زن؛ و ارك پهن كرد تا طعام توان خاييدن و ناب‏ها دراز كرد تا اضراس و اسنان را استوار كنند، مثل استون‏ها در بناها؛ و دندانهاى پيش تيز كرد كه چيزها بدان گزند؛ و كف‏ها را خالى كرد از موى كه لمس اشياء به كف‏ها مى‏كنند، اگر پر از موى بودى چيز نرم از درشت نشناختندى و همه يكسان بودى؛ و موى و ناخن را از حيات خالى كرد كه آنها چون دراز شوند زشت باشد اگر حيات بودى در آن چون ناخن بچيدندى يا موى بتراشيدندى به رنج آمدى، ازين سبب حيات در آنها ننهاد؛ و دل را مثل دانه صنوبر كرد از بهر آنكه سرش بزير است، سرش را باريك كرد تا در ميان شش‏ها رود، راحت مى‏يابد از سردى شش‏ها، تا دماغ جوشيده نشود از حرارت دل؛ و شش دو پاره آفريد تا آنچه تكيه بر وى كرده است در ميان آن باشد، راحت مى‏يابد به حركت شش؛ و جگر را تيز پشت كرد از بهر آنكه معده سنگى است و بر سر جگر ايستاده است و جگر را مى‏فشارد تا بخارى كه در وى است بيرون آورد؛ و كرده را مثل دانه لوبيا كرد كه منصب منى بر آن است نقطه‏اى بعد از نقطه، اگر گرد بودى يا چهار سو، نقطه اولين دفع آن دوم نكردى، شخص لذت نيافتى از بيرون آمدن زيرا كه منى از پشت مهره‏ها فرو مى‏آيد تا به مثانه مى‏رسد همچون بيدق شود كه از كمان بيندازند؛ و پيچ زانوها از پس كرد از بهر آنكه آدمى از پيش مى‏رود چون پيچ زانوها از پس بود حركات معتدل باشد، و اگر نه چنين بودى بيفتادى در رفتن؛ و ميان قدم باريك كرد از بهر آنكه هر چه به يك بار در زمين (گ 194) افتد گران شود مانند سنگ آسيا گران، اگر بر كناره افتاده باشد كودكى آن را بتواند انداختن، چون بر روى افتاده باشد برگرفتن آن دشوار بود.

هندو گفت: اين علم از كجا آموخته‏اى؟

صادق (عليه السلام) گفت: از پدران خود، از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، از جبرئيل (عليه السلام) از رب العالمين، آن خداى كه اجسام و ارواح آفريد.

هندو گفت: راست گفتى و من گواهى مى‏دهم كه خدا يكى است، بى شريك، و محمد بنده و رسول اوست، و تو عالم‏تر اهل اين زمانه‏اى، و مسلمان شد؛ و اين معنى در حضور منصور خليفه بود.

سئوال ابوحنيفه از صادق (عليه السلام)

روايت كند از مصعب بن يزيد، از ابوعمرو، از الزبيرى و بعضى از اصحاب ما، گفت: چون صادق (عليه السلام) را نزد ابوجعفر الدوانيقى آوردند به حيره فرو آمد. ابوحنيفه به قومى از اصحاب خود گفت: برخيزيد تا پيش امام رافضيان رويم، مسايلى چند ازو بپرسيم كه او را متحير كنم در آن. جمله برخاستند تا به در خانه صادق (عليه السلام) رفتند. دستورى خواستند، در اندرون رفتند. سلام كردند و بنشستند. چون صادق (عليه السلام) ديد كه آن قوم احترام ابوحنيفه مى‏كردند، گفت: اين كيست؟

گفتند: ابوحنيفه، متكلم اهل كوفه.

امام صادق (عليه السلام) گفت: يا باحنيفه، به اصحاب خود گفتى برخيزيد تا پيش امام رافضيان رويم، و من مسايلى چند از او بپرسم كه او را متحير كنم، چنانكه او جواب نتواند گفت.

ابوحنيفه گفت: راست گفتى، چنين بود، نفس من فداى تو باد.

امام صادق (عليه السلام) گفت: بيار، اى ابوحنيفه، تا چه خواهى پرسيدن.

گفت: خبر ده ما را كه شما به چه تفضيل نهاديد بر ديگران، و موجز بگو.

گفت: بدان تفضيل نهادند بر ديگران كه جمله امت تمنا كنند كه از ما باشند و ما تمنا نكنيم كه از ديگران باشيم. و او و اصحابش گفتند: والله كه جواب سئوال است و موجز مختصر؛ پس گفت: مرا خبر ده از قول رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه گفت امر به معروف و نهى از منكر كنيد، و اگر نه خداى تعالى اشرار را بر شما مسلط كند، اخيار(92) شما دعا كنند مستجاب نباشد.

امام صادق (عليه السلام) گفت: اى ابوحنيفه ....(93) امر به معروف و نهى از منكر نزد ما آن بود كه شخص را بينى كه به عصيان مشغول است او از آن منع كند.

امام صادق (عليه السلام) گفت: اين نه امر به معروف و نه نهى از منكر، اين چيزى است كه فرا پيش داشت.

ابوحنيفه گفت: پس امر به معروف كدام است و نهى از منكر؟

گفت: امر به معروف، اى ابوالحنيفه آنكه معروف است در آسمان است، معروف است در زمين، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است.

ابوحنيفه گفت: منكر كيست و چيست؟

گفت: منكر، ايشان كه برو ظلم كردن‏(94) و حق او بستدند، و خلق را بر او آغاليدن‏(95).

ابوحنيفه گفت: خبر ده مرا از قول خداى عزوجل، ثم لتسئلن يوميئذ عن النعيم اين نعيم كدام است كه از آن سئوال خواهد كرد؟

گفت: نزد تو يا باحنيفه چيست؟

گفت: امن در اهل و قبيله و صحت تن و قوت خاطر.

گفت: يا باحنيفه، اگر خداى تعالى ترا بازدارد روز قيامت تا از هر طعامى كه خورده باشى و از هر شرابى كه آشاميده باشى، ايستيدن تو دراز شود.

ابوحنيفه گفت: پس نعيم چيست؟ (گ 195)

گفت: ما نعيم‏ايم، به ما خداى تعالى شما را از ضلالت برهانيد و راه را به خلق نمود، و به ما علم به خلق آموزانيد تا از جهل بيرون آمدند.

گفت: خبر ده مرا كه سليمان (عليه السلام) چرا از ميان مرغان غير هدهد نمى‏يافت؟

گفت: هدهد آب در زير زمين بيند چنانكه روغن در شيشه بيند. ابوحنيفه بخنديد، گفت: ظفر يافتم برتو.

صادق (عليه السلام) گفت: به چه ظفر يافتى اى ابوحنيفه، گفت: هدهد چگونه آب بيند در زيرزمين، او تله در زيرزمين نمى‏بيند ميان خاك، تا گلوى وى بگيرد.

گفت: اى ابوحنيفه، نمى‏دانى كه چون قدر آمد ديده كور شود چنانكه چشم تو كور گردد درين مسئله كه پرسيدى تانزد اصحاب، فضيحت كشى والسلم.

روايت كنند از بشربن يحيى العامرى از ابن ابى ليلى، گفت: من و ابو حنيفه در پيش صادق عليه السلام رفتيم مرا بنشاند، پس مرا گفت: يابن ابى ليلى، اين كيست؟

گفت: ابو حنيفه، و او را و بصيرتى هست.

گفت: مگر آنكه قياس مى‏كند.

گفتم: بلى‏

گفت: اى ابوالحنيفه، مى‏توانى كه قياس سر خودبكنى؟

گفت: نه‏

گفت: پس قياس چيزى نتوانى كرد كه شورى آب چشم خود مى‏دانى و تلخى آب گوش و سردى آب بينى و خوشى آب دهن، مى‏دانى كه از بهر چه اين چنين نهاده‏اند؟

ابوحنيفه گفت: ندانم.

گفت: كدام كلمه است كه اولش كفر است و آخرش ايمان؟

گفت: نمى‏دانم.

ابن ليلى گفت: نفس من فداى توباد. ما را در جهل و تاريكى بمگذار، از آنچه گفتى معلوم ماگردان.

صادق (عليه السلام) گفت، خبر داد مارا پدر از پدران خود كه رسول (صلى‏الله عليه وآله) گفت: بارى تعالى چشم‏هاى بنى اآدم از پيه آفريده است، شورى در آن نهاده است اگر آن شورى نبودى آن پيه بگداختى، و هر چه در آن افتادى او آن را بگدازانيدى، و هر چه در چشم افتد شورى بگذارد كه آن پيه را بگدازد و چرك گوش را تلخ گردانيد تاحجاب دماغ باشد، چون حيوانى در گوش رود باز گردد يا بميرد، و اگر آن تلخى نبودى به دماغ رسيدى شخص هلاك شدى؛ و آب بينى را سرد آفريد تا حجاب دماغ بود اگر سردى در بينى نبودى مغز سر گداخته شده و فرو آمدى شخص هلاك شدى؛ و عذوبت و خوشى در دهان بيافريد تا آدمى لذت طعام و شراب داند، و اگر نه چنين بودى عيش آدمى منغص بودى، و آن كلمه‏اى كه اولش كفر است و آخرش ايمان، كلمه لااله الا الله است. اول كفرست و آخر ايمان.

پس با بوحنيفه گفت: برتوباد كه قياس نكنى كه من از پدر شنيدم و او از پدران كه رسول (صلى‏الله عليه وآله) گفت: هر كه قياس كند در شريعت خداى عزوجل فرداى قيامت او را قرين ابليس كنند، كه اول كسى كه قياس كرد در دين، ابليس بود، گفت: من از آدم بهترم مرا از آتش آفريدى و آدم را از خاك؛ راى و قياس ترك كن كه دين نه بقياس نهاده‏اند.

و به روايتى ديگر آمده است كه چون ابوحنيفه در پيش صادق شد، گفت: تو كيستى؟

گفت: ابوحنيفه، مفتى اهل عراق.

گفت: به چه فتوى مى‏دهى؟

گفت: به كتاب خداى.

گفت: تو به كتاب خدا عالمى و ناسخ و منسوخ (گ 196) و متشابه آن مى‏دانى؟

گفت: بلى‏

صادق (عليه السلام) گفت: مرا خبر ده از قول خداى تعالى: وقدرنا فيها السير، سيروا فيها ليالى واياما آمنين كدام موضع است؟

ابوحنيفه گفت: ميان مكه و مدينه است. صادق روى باقوم كرد، گفت: سوگند مى‏دهم شمارا كه هرگز در ميان مكه و مدينه رفته‏ايد كه شما از مال و نفس نه ايمن بوده‏ايد؟

گفتند: بسيار.

صادق (عليه السلام) گفت: يا باحنيفه، خداى عزوجل نگويد الا حق، خبر ده مرا از قول خداى تعالى: ومن دخله كان آمنا كدام موضع است؟

گفت: بيت الله الحرام.

صادق روى باقوم كرد، گفت: سوگند مى‏دهم شما را مى‏دانيد كه عبد الله بن الزبير و سعيد بن جبير در كعبه رفتند و از قتل ايمن نبودند. حجاج ايشان را بيرون آورد و بياويخت. گفتند: چنين بود.

صادق گفت: اى ابو حنيفه، خداى تعالى نگويد الا حق.

ابوحنيفه گفت: مرا علم قرآن نيست، من قياس نيك مى‏دانم و بدان كار كنم.

امام صادق (عليه السلام) گفت: نظر در قياس كن، اگر صاحب قياسى مرا خبر ده كه نزد خداى تعالى قتل بزرگتر يا زنا؟

ابوحنيفه گفت: قتل بزرگتر از زنا؟

امام صادق (عليه السلام) گفت: چرا در قتل دو گواه بس است، و در زنا چهار گواه مى‏بايد؟

دگر گفت: كه از نماز و روزه كدام فاضل‏تر، نماز يا روزه؟ ابوحنيفه گفت: نماز.

امام صادق (عليه السلام) گفت: چرا بر حايض قضاء نماز نه واجب و قضاء روزه واجب، و نماز از روزه فاضلتر؟ به قياس تو مى‏بايد كه قضاى آن فاضل‏تر لازم بود.

دگر گفت: خبر ده مرا كه بول پليدتر بود يا منى؟ گفت: بول.

امام صادق (عليه السلام) گفت: بر قياس تو بايد كه از بول غسل واجب بود و از منى وضو، و خداى عزوجل از منى غسل واجب كرد.

ابوحنيفه گفت: من صاحب رأى‏ام.

صادق (عليه السلام) گفت: شخصى بنده‏اى دارد، زن كرد، و بنده را زن داد و در يك شب خود و بنده آزاد داماد شدند، و وطى زنان كردند. بعد از آن هر دو به سفر رفتند و زن بنده و خواجه هر دو در يك خانه مى‏باشند، و هر يك پسرى آوردند خانه بر سر زنان فرو آمد و هر دو مردند و كودكان زنده‏اند، در رأى تو كدام خواجه است ازين كودكان و كدام بنده، و كدام مورث و كدام وارث؟

ابوحنيفه گفت: من صاحب حدودم.

امام صادق (عليه السلام) گفت: چه گويى در كورى كه چشم بينا بركند و دست بريده‏اى كه دست شخصى ببرد حكم ايشان در حدود چون باشد؟

ابوحنيفه گفت: من مردى‏ام كه علم مبعث انبياء صلوات الله عليهم نيك دانم.

امام صادق (عليه السلام) گفت: خبر ده مرا از قول خداى تعالى: لعله يتذكرا و يخشى لعل، از تو معنيش شك بود؟

گفت: بلى.

صادق (عليه السلام) گفت: از خداى همه شك باشد؟

ابوحنيفه گفت: من نمى‏دانم.

امام صادق (عليه السلام) گفت: دعوى كردى كه تو عالمى به كتاب خداى تعالى و تو نه از آن قومى كه كتاب به تو به ميراث رسيده است، و دعوى كردى كه صاحب قياسى و اول كسى كه قياس كرد ابليس بود، و دعوى كردى كه صاحب رأيى و رأى از رأى رسول صواب بود و از ديگران خطا؛ پس رسول (صلى‏الله عليه وآله) گفت: حكم كن ميان (گ 197) ايشان بدانچه به تو نموده است و دعوى كردى كه صاحب حدودى، و آنكه احكام و حدود بديشان فرستادند از تو عالم‏تر، و دعوى كردى كه علم مبعث انبيا صلوات الله عليهم مى‏دانم و عترت خاتم انبيا از تو عالم‏تر به مبعث، اگر نه آن بودى كه قومى گويند ابوحنيفه در پيش پسر رسول رفت و هيچ ازو نپرسيد من هيچ سئوال از تو نكردمى اكنون قياس كن اگر صاحب قياسى.

ابوحنيفه گفت: من بعد ازين قياس نكنم در دين.

امام صادق (عليه السلام) گفت: حب جاه و رياست ترا نگذارد كه ترك قياس كنى، و اين قصه دراز است، ذكر اين قدر كفايت است.

روايت است از يونس بن يعقوب كه جماعتى نزد صادق (عليه السلام) آمدند و هشام بن الحكم در ميان ايشان بود، و او جوان بود. ابوعبدالله صادق (عليه السلام) گفت: يا هشام، خبر ده مرا كه با عمرو بن عبيد مناظره چون كردى؟ هشام گفت، نفس من فداى تو باد. من شرم دارم در خدمت تو سخن گفتن و زبان من كار نكند. امام صادق (عليه السلام) گفت: چون ترا چيزى فرمايم مطيع شو. هشام گفت: حكم تراست.

هشام گفت: شنيدم كه در جامع بصره عمرو بن عبيد مى‏نشست، و جماعتى چيزى بر وى مى‏خوانند، اين حال بر من سخت بود از كوفه بيرون رفتم، چون به بصره رسيدم روز آدينه بود. حلقه‏اى بزرگ ديدم، گرد عمرو بن عبيد درنشسته، و عمرو شمله‏اى سياه در ميان بسته و شمله ديگر در خود پيچيده، و مردم ازو سئوال مى‏كردند. من در ميان مردم رفتم، و آخر همه دوزانو نشستم، پس گفتم: اى عالم، من مردى غريبم، دستورى مى‏دهى كه سئوالى بكنم؟

گفت: بپرس.

گفتم: ترا چشم است؟

گفت: اى پسر، اين چند سئوال است كه تو مى‏پرسى؟

گفتم: مسئله من اين است.

گفت: بگو، اى پسر، و اگر چه اين سئوال احمقان است.

گفتم: جواب من در آن بده.

گفت: بپرس تا ترا جواب بدهم.

گفتم: ترا چشم هست؟

گفت: بلى.

گفتم: از بهر چيست؟

گفت: از بهر آنكه بدان چيزها بينم از الوان و اشخاص.

گفتم: بينى دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: بدان چه كنى؟

گفت: بوى بدان بشنوم.

گفتم: زبان دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: بدان چه مى‏كنى؟

گفت: سخن مى‏گويم.

گفتم: گوش دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: بدان چه مى‏كنى؟

گفت: آوازها بدان بشنوم.

گفتم: دست‏ها دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: بدان چه مى‏كنى؟

گفت: بدان چيزها فرا گيرم و نرم از درشت بشناسم.

گفتم: پاها دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: از بهر چه؟

گفت: تا بدان آمدن و شدن كنم از موضعى به موضعى نقل كنم.

گفتم: دهان دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: از بهر چه؟

گفت: تا بدان طعام بخورم و لذت‏هاى مختلف بدانم و بشناسم.

گفتم: دل دارى؟

گفت: بلى.

گفتم: از بهر چه؟

گفت: تا بدان تميز كنم از حالاتى كه به جوارح رسد.

گفتم: اين جوارخ مستغنى‏اند از دل؟

گفت: نه.

گفتم: چون اين اعضا درست‏اند چرا محتاج دل‏اند؟

گفت: چون اين جوارح را شكى افتد در بويى كه شنيده باشند يا در ذوق كه چشيده باشند حوالت به دل كنند دل آن را يقين گرداند و شك را زايل كند.

گفتم: پس وجود دل از بهر شك جوارح است؟

گفت: بلى.

گفتم: پس از دل گزير نيست كه اگر دل نباشد جوارح را يقين حاصل نشود!

گفت: بلى.

گفتم: اى مروان خداى تعالى جوارح را بى امامى نگذاشت و دل را امام جوارح كرد تا در حال شك به آن باز مى‏گردند تا ايشان را يقين حاصل مى‏شود و شك زايل مى‏كند چگونه خداى تعالى خلق عالم را در شك و حيرت ضلالت بگذارد و از بهر ايشان امامى نصب نكند كه در حال شك و حيرت و ضلالت با وى و احكام دين و مشكلات از وى پرسند؛ و از بهر جوارح تو امامى نصب كرد تا در حال شك با او مى‏كردى و ازو طلب يقين مى‏كنى.

هشام گفت: عمرو خاموش شد و هيچ نگفت لحظه‏اى انديشه كرد، پس مرا گفت: تو هشامى؟

گفتم: نه.

گفت: با وى مجالست كرده‏اى؟

گفتم: نه.

گفتت: تو از كجايى؟

گفتم: از كوفه.

پس گفت: تو هشامى، آنگه مرا در كنار گرفت و پيش خود بنشاند و بعد از آن كس از وى سئوال نكرد.

صادق (عليه السلام) بخنديد.

گفت: اى هشام، اين كه به تو آموزانيد؟

گفتم: اى پسر رسول، اين چنين بر زبان من برفت.

صاذق (عليه السلام) گفت: اى هشام، به خدا كه اين در صحف ابراهيم و تورات موسى (عليه السلام) نوشته است، و به غايت معروف و مشهور است، والله اعلم بالصواب.

باب پنجاه و سوم: در ذكر معجزه كاظم (عليه السلام) در مرده زنده كردن‏

روايت كنند از مغيره بن عبدالله، گفت: كاظم (عليه السلام) در منا، بر زنى بگذشت كودكانى چند پيش وى نشسته بودند. زن و كودكان مى‏گريستند. كاظم (عليه السلام) فراپيش رفت، پرسيد از بهر چه مى‏گرييد؟

زن گفت: اى بنده خدا، اين يتيمان من‏اند، گاوى داشتم كه تعيش من و يتيمان من از آن بود، اينجا مرد، و من و يتيمان عاجز مانديم.

امام كاظم (عليه السلام) گفت: مى‏خواهيد كه من او را از بهر تو زنده كنم؟

گفت: بلى.

كاظم (عليه السلام) فرا پيش رفت، و دو ركعت نماز كرد پس دست‏ها برداشت و دست راست بازگردانيد و دعا كرد، و لب‏ها مى‏جنبانيد و پيش گاو رفت و سر انگشت بدو نهاد، پس پاى بر وى زد، گاو برخاست و فرياد برداشت، و گفت: عيسى بم مريم به خداى كعبه، كاظم در ميان مردم شد و برفت.

روايت است از على بن يقطين كه گفت: هارون الرشيد طلب شخصى مى‏كرد كه كاظم (عليه السلام) را خجل گرداند و منقطع كند در ميان مجلس، معزمى بيامد، گفت: من او را خجل كنم. طعام حاضر كردند. معزم عزيمتى بر نان خواند. چون كاظم (عليه السلام) دست فرا طعام كرد نان برگيرد از دست كاظم (عليه السلام) مى‏رفت. هارون عظيم خرم شد از آن حال و بخنديد. پرده‏اى چند آنجا آويخته بود، و صورتى شيرى بر آن، كاظم (عليه السلام) اشارت كرد آن شير را، كه بگير اين عدو خدا را، آن صورت برجست بزرگتر از همه شيران، و آنمعزم را فرو برد. هارون و اهل مجلس جمله بيفتادند و از خود برفتند از ترس آنكه ديده بودند؛ چون با خود آمدند هارون به كاظم (عليه السلام) گفت: به حق من بر تو كه صورت را بگوى تا آن شخص را رد كند. كاظم (عليه السلام) گفت: اگر عصاى موسى (عليه السلام) جبال و عصاى سحره رد كرد اين صورت (گ 199) نيز معزم را رد كند. چون هرون آن بديد در بند آن شد كه امام موسى كاظم (عليه السلام) را هلاك كند.