باب پنجاهم: در احتجاج باقر صلوات الله عليه با جماعتى در اصول و غير آن
روايت كند محمد بن مسلم از باقر (عليه السلام)، در معنى قول خداى:
و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى گفت هر كه آفرينش آسمان و زمين و
اختلاف شب و روز و دوران فلك به شمس و قمر و آيات عجيب دليل نسازد و نداند كه وراى
اينها چيز ديگر مىبايد كه خالق آنهاباشد، او در آخرت كورتر باشد از بهر آنكه
بدانچه مىبيند اعتبار نمىگيرد.
نافع بن ازرق از امام باقر (عليه السلام) پرسيد كه مرا خبر ده كه خداى تعالى كه
بود؟ گفت: مرا خبر ده كه كدام وقت نبود تا من ترا خبر دهم كه كدام وقت بود،
سبحان من لم يزل و لا يزال فردا صمداً لم يتخذ صاحبه و لا ولداً.
روايت كند عبدالله بن سنان از پدرش، گفت: حاضر بودم نزد باقر (عليه السلام) ، يكى
از خوارج نزد وى آمد، و گفت: يا اباجعفر، چه مىپرستى؟ گفت: خداى تعالى. گفت: او را
ديدى؟ گفت: بلى چشمها به مشاهده بصر او را نديد، اما دلها به حقايق، او را ديد، او
را به قياس نتوان دانستن، و به حواس در نتوان يافت، و مشابهت با مردم نتوان كرد،
موصوف است به آيات، معروف است به دلايل، جور نكند در حكم، آن خداى است كه جز او
خدايى نيست. بيرون رفت، و مىگفت: الله اعلم حيث يجعل رسالاته.
روايت كند محمد بن مسلم كه باقر (عليه السلام)، گفت: در صفت قديم يكى است، فرد،
صمد، احدى المعنى، نه، معانى بسيار مختلف است.
گفتم: نفس من فداى تو باد، قومى دعوى كنند از اهل عراق كه او مىبيند گفت: دروغ
گفتند و ملحد شدند خداى را به خلق مانند كردند، اگر شنود بدانچه بيند و بيند بدانچه
شنود.
گفتم: مىگويند بيناست چنانكه ما فهم كنيم، بدانچه معقول وى است.
گفت: بارى منزه است؛ عقل در حق كسى جايز بود كه او به صفت مخلوق باشد، و او متعالى
است از صفت مخلوق.
روايت كنند از ثقات، كه عمر و بن عبيد در پيش باقر (عليه السلام) برفت، گفت: نفس
من فداى تو باد. خداى تعالى مىفرمايد: و من يحلل عليه غضبى
فقد هوى آن غضب كدام است؟ گفت: عذاب، يا عمرو، و خشم مخلوق گيرد چون چيزى
بيند كه موافق طبع او باشد، تغيير در خداى تعاى پديد آيد، خداى را وصف كرده باشد به
صفت مخلوقات، و اين كفر بود.
محمد بن مسلم گويد از باقر (عليه السلام)، كه خداى تعالى مىفرمايد:
و نفخت فيه من روحى اين نفخ چگونه باشد؟
گفت: روح متحرك است مثل باد. و از بهر آن او را روح مىخوانند كه اشتقاق آن ريح
گرفتهاند؟ و از بهر آن به لفظ روح گفت: كه او را با باد جنسيتى هست، و از بهر آن
اضافت با خود كرد، گفت: روحى چنانكه رسول را از رسل
برگزيد، گفت: خليلى و حبيبى، و اين جمله مخلوق و مصنوع و مدبر و مربوب خدا است حلت
عظمته.
روايت كند عبدالرحمن عبدالله الزهرى گفت: هشام بن عبدالملك به حج رفته بود، و تكيه
بر دست سالم، مولاى خود كرده بود، در مسجد حرام، محمد بن على بن الحسين الباقر
صلوات الله عليهم در مسجد نشسته بود، سالم به هشام گفت: اين محمد بن على بن الحسين
است.
هشام گفت: اين است كه اهل عراق فتنه شدهاند بر او؟ گفت: بلى. گفت: پيش وى رو، گو،
اميرالمومنين مىگويد: خلق در قيامت چه خورند و چه آشامند تا آنگه كه ميان ايشان
حكم كنند. سالم بيامد و آنچه هشام گفته بود باز گفت، باقر (عليه السلام) گفت: خلق
را حشر كنند درجايى كه مثل قرص اسفيد در آنجا جوىها باشد روان، از آن مىخورند و
مىآشامند تا آن وقت كه از حساب فارغ شوند. هشام پنداشت كه ظفر يافت.
گفت: الله اكبر، در آن روز كجا پرواى طعام و شراب باشد ايشان را از ترس و هول!
سالم باز آمد: و گفت: هشام چنين گفت. باقر (عليه السلام) گفت هول حساب سختتر از
آتش دوزخ نخواهد بود، چون اهل دوزخ در ميان آتش غافل نمىشوند از الكل و شرب كه
گويند، ان افيضوا علينا من الماء و مما رزقكم الله اهل
قيامت نيز از اكل و شرب غافل نباشند. هشام چون اين بشنيد خاموش شد.
روايت كند ابوالجارود كه باقر (عليه السلام) گفت: چه مىگويند در حق حسن و حسين؟
گفتم: مىگويند ايشان نه پسران رسولاند؟
گفت: شما به چه حجت مىگيريد با ايشان؟
گفتم: به قول خداى عزوجل، در حق عيسى (عليه السلام)، و من
ذريته داود تا آنجا كه مىگويد: كل من الصالحين
عيسى را از ذريت ابراهيم كرد، (عليه السلام) و نيز حجت گرفتيم بقوله تعالى
قال تعالو اندع ابناء ناو ابناءكم گفت ايشان چه گفتند؟
گفتم: مىگويند فرزند دختراند امانه از صلب باشند.
باقر گفت: يا ابى الجارود، آيتى از قرآن به شما گوبم كه ايشان ولد صلب رسول اند،
صلوات الله عليهم، رد آن نتوانند كرد الا آنكه كافر بود گفتم نفس من فداى توباد،
كجاست اين آيات كه فرمودى؟
گفت: آنجا كه خداى عزوجل مىگويد: حرمت عليكم امهاتكم و
بناتكم تا آنجا كه (گ 177) ميگويد: و حلايل ابنائكم
الذين من اصلابكم يعنى زنان و فرزندان كه از صلب شمااند؛ گو، زنان حسن و
حسين بر رسول حلال بودند يا نه؟ اگر گويند بلى، دروغ گفته باشند؛ و اگر گويند حرام
بودند، ايشان پسران رسول باشند از صلب، و اگر ايشان نه از صلب رسول صلوات الله
عليهم بودندى ، زنان ايشان بر رسول حرام نبودى.
روايت كند ابوحمزه ثمالى از ابوالربيع كه او گفت با ابوجعفر الباقر (عليه السلام)
به حج رفته بودم، در آنسال كه هشام بن عبدالملك به حج رفته بود، و نافع، مولاى
عمربن الخطاب با وى بود. نافع نگه كرد، باقر را ديد كه به ركنى از اركان خانه نشسته
بود، خلق بسيار پيش وى نشسته بود. نافع گفت يا اميرالمومنين، اين كيست كه اين همه
خلق گرد وى در آمدهاند؟
گفت: محمدبن على بن الحسين. نافع گفت: بروم مسئلهاى ازو بپرسم كه او جواب گويد،
نتواند گفت الا نبى يا وصى نبى؟
هشام گفت: برو، باشد كه او را خجل كنى.
نافع نزد باقر (عليه السلام) رفت، چنانكه تكيه بر مردم كرد و نظر به باقر (عليه
السلام) كرد، گفت: يا محمد بن على، من تورات خواندهام و انجيل و زبور و فرقان، و
حلال و حرام دانستهام، آمدهام كه از تو مسايلى چند بپرسم كه جواب من نتوانى داد
از آنها الا نبى يا وصى نبى. باقر (عليه السلام) سربرداشت، گفت: بپرس، هر چه خواهى.
گفت: خبر ده مرا كه ميان عيسى و محمد عليهالصلوه و السلام چند بود؟
باقر گفت: به قول من جواب دهم يا به قول تو؟
گفت: به هر دو قول مرا جواب ده.
گفت: به قول من پانصد سال و به قول تو ششصد سال.
گفت: مرا خبر ده از قول خداى. واسئل من ارسلنا قبلك من رسلنا
اجعلنا من دون الرحمن آلهه يعبدون محمد از كه پرسيد كه ميان او عيسى پانصد
سال بود. باقر (عليه السلام) اين آيت برخواند: سبحان الذى
اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من
آياتنا آيت كه خداى تعالى بدو نمود آن بود كه، انبيا و رسل اولين و آخرين
جمع كرد، پس جبرئيل را فرمود تا بانگ گفت، هر كلمه دوبار و قامت گفت، همچنين دوبار،
حى على خيرالعمل گفت. پس رسول صلىالله عليه و آله) فرا پيش رفت و جمله انبيا از پس
وى نماز كردند. چون فارغ شد خداى تعالى فرمود: واسئل من
ارسلنا قبلك من رسلنا اجعلنا من دون الرحمن الهه يعبدون رسول (صلىالله عليه
و آله) گفت: چه گواهى مىدهيد و چه مىپرستيد؟
گفتند: گواهى ميدهيم كه خد يكيست بى شريك، و تو رسول خدايى، عهود و مواثيق از ما
بستدند. گفت راست گفتى اى ابوجعفر؛ دگر گفت: مرا خبر ده از قول خداى تعالى
يوم تبدل الارض غير الارض والسماوات كدام زمين را بدل كنند.
باقر (عليه السلام) گفت: زمنى اسفيد از نان، از آن مىخورند تا از حساب فارغ شوند.
گفت: ايشان مشغول شوند واكل و شرب بر خاطر ايشان بگذرد از هول قيامت. باقر گفت،
(عليه السلام)، هول و خوف ايشان در عرصات بيش بود يا در دوزخ؟ نافع گفت: در دوزخ
خوف و ترس بيش بود. (گ 178)
باقر گفت: خداى عزوجل مىفرمايد كه: اصحاب دوزخ آواز دهند اصحاب بهشت را كه
افيضوعلينا من الماء و مما رزقكم اللهترس دوزخ ايشان را از آن باز نداشت كه
طلب طعام و شراب كردند، حميم و زقوم بخوردشان دادند.نافع گفت: راست گفتى يا
اباجعفر، پس گفت: مسئله ديگر مانده است.
باقر گفت: كدام مسئله است؟
گفت: خبر ده مرا كه وجود بارى تعالى كه بود؟
باقر گفت (عليه السلام): مرا خبرده كه كدام وقت نبود تا من ترا خبردهم كه كدام وقت
بود، سبحان آن خدايى كه هميشه بود و هميشه باشد؛ فردى صمدى كه نه ياردارد و نه
انبار، نه زن و نه فرزند. پس نافع نزد هشام رفت، گفت: چه كردى؟
نافع گفت: رها كن سخن، والله كه عالمتر خلايق است و پسر رسول است بحق.
روايت كند ابان بن تغلب كه او گفت: طاوس يمانى برفت كه طواف كند با رفيق خود، باقر
را ديد كه طواف مىكرد، در پيش طاوس مىرفت و باقر (عليه السلام) جوان بود. طاوس به
رفيق گفت اين جوان عالم است. چون باقر از طواف و نماز طواف فارغ شد بنشست. طاوس به
يار خود گفت: برخيز، تا پيش ابوجعفر رويم، مسئله ازو بپرسيم، نمىدانم كه نزد وى
جواب باشد يا نه!
هر دو بيامدند، و سلام كردند.
پس طاووس گفت: يا اباجعفر، مىدانى كه كدام روز دودانگ آدمى بمردند؟ باقر (عليه
السلام) گفت: ياباعبدالرحمن دودانگ آدمى هرگز نمردند در يك روز، چهار يك آدمى؛ اگر
مىخواهى بگويم؟
گفت: چگونه بود؟
گفت: آدم و حوا و قابيل و هابيل بودند. قابيل هابيل را بكشت. چهار يك انسان را
كشته بود. طاووس گفت: راست گفتى.
باقر (عليه السلام) گفت: مىدانى كه به قابيل چه كردند؟
گفت: در آفتاب آويخته است، و آب گرم بدو مىريزند تا فرداى قيامت.
روايت كردهاند كه عمرو بن عبيد پيش باقر (عليه السلام) آمد كه امتحان كند، و از
او مسئلهاى پرسد؛
گفت: نفس من فداى تو باد. خبر ده مرا از قول خداى عزوجل،
اولم ير الذين كفروا ان السموات و الارض كانتا رتقاً ففتقنا هما اين رتق و
فتق چيست؟
ابوجعفر گفت: آسمان بسته بود، باران فرو نمىآمد، و زمين بسته بود، نبات
نمىرويانيد؛ آسمان را بگشود، باران فرستاد؛ زمين را بگشود، نبات را برويانيد. عمرو
بن عبيد هيچ اعتراض نتوانست كرد و برفت.
روايت كند ابوحمزه ثمالى كه حسن بصرى نزد امام باقر (عليه السلام) آمد، گفت: آمدم
كه چيزى از تو بپرسم از قرآن.
امام باقر (عليه السلام) گفت: نه فقيه اهل بصرهاى؟ مىگويند در بصره، كسى هست كه
تو علم ازو فرا مىگيرى.
گفت: نه، گفت: پس اهل بصره جمله از تو مىآموزند؟
گفت: بلى.
باقر (عليه السلام) گفت: تقليد كارى عظيم كردهاى؛ چيزى از تو به من رسيده است،
نمىدانم كه چنانى، يا دروغ بر تو مىنهند.
حسن گفت: آن چيست
گفت: دعوى مىكنند كه تو مىگويى: خداى تعالى خلق بيافريد، و تفويض امور ايشان
بديشان كرد. حسن خاموش (گ 179) شد.
باقر (عليه السلام) گفت: هر كه خداى تعالى در قرآن گويد كه او ايمن است، بعد ازين
او را ترسى باشد؟
حسن گفت: نه. باقر (عليه السلام) گفت: آيتى بر تو خوانم، و ترا خبر دهم از خطابى
كه پندارم كه تو تفسير آن گفته باشى نه بر وجه خود، اگر تو آن كرده باشى هلاك شدى،
و قومى را هلاك كردى.
حسن گفت: كدام آيت است؟
گفت: قوله: و جعلنا بينهم و بين القرى التى باركنا فيها قرى
ظاهره و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالى و اياماً آمنين.
يا حسن، شنيدم كه گفتى آن مكه است، گفت: بلى.
باقر گفت: و آن قرى، راه مىزنند، و مال حاج مىبرند يا نه؟
گفت: بلى. گفت: اهل مكه را خوف هست، يا نه؟
گفت: بلى.
باقر گفت: پس كه ايمن باشد؟ خداى تعالى اين مثل به ما آورده است. ما آن قرىايم كه
خداى در آن بركت كرده است، چنانكه خداى گفت: هر كه مقر شود به فضل ما، چنانكه خداى
فرمود، بيابند به ما. گفت: و جعلنا بينهم و بين القرى التى
باركنا قرى ظاهره يعنى ميان ايشان و شيعه ايشان قرى ظاهره يعنى رسل و ناقلان
كه از ما نقل به شيعه ما كنند، و شيعه نقل كنند به شيعه، و آنچه فرمود:
و قدرنا فيها السير، سيروا فيها اين مثل علم است، ليالى و اياماً، آن علم
مىخواهد كه در شبها و روزها از ما بديشان مىرسد از حلال و حرام، و فرايض و احكام؛
آمنين، يعنى چون علم از ما فرا گيرند ايمن باشند از شك و ضلالت در آن چه نقل
مىكنند از حلال و حرام، زيرا كه علم از جايى فرا مىگيرند كه از آنجا فرا مىبايد
گرفتن، از بهر آن كه علم از آدم به انبياء رسيده است تا به ذريت مصطفى
ذريه بعضها من بعض اصطفاء به شما نرسيد، بلكه اين اصطفاء به ماست، و ما آن
دريتيميم، نه تو و امثال تو، يا حسن، اگر ترا گويم چون دعوى كردى از چيزى كه در تو
نيست اى جاهل بصره، نگفته باشم الا آنچه از تو مىدانم، و ظاهر شد. پرهيز كن از
اعتقاد كردن كه خداى تعالى تفويض امور به خلق كند، خدا تفويض كارها به خلق نكرد از
وهنى و ضعفى، و ايشان را به جبر بر معاصى نداشت.
اين قصه دراز است، اين قدر ياد كرديم.
روايت كنند از ابوبصير كه گفت: امام باقر (عليه السلام)، در حرم نشسته بود و طاوس
يمانى بيامد، جماعتى از اصحاب وى با وى بودند، به باقر گفت: دستورى مىدهى كه سئوال
كنم؟
گفت: بپرس از هر چه مىخواهى؟
گفت: از قابيل و هابيل كدام پدر خلق است.
باقر (عليه السلام) گفت: هيچ يك پدر خلايق نيستند الا پدر خلايق شيث است. گفت: آدم
را چرا آدم مىخوانند؟
گفت: از بهر آن كه خاك او از روى زمين برگرفتند.
گفت: حوا را چرا حوا مىخوانند؟
گفت: از بهر آنكه او را از پهلوى زنده بيافريد، يعنى از پهلوى آدم (عليه السلام).
گفت: از بهر چه ابليس را ابليس مىخوانند؟
گفت: از بهر آنكه نوميد شد از رحمت خداى عزوجل، كه هرگز اميد ندارد كه به رحمت
خداى رسد.
گفت: جن را چرا جن مىخوانند؟
گفت: زيرا كه از چشم مردم پوشيدهاند، ايشان را نبينند.
گفت: خبر ده مرا (گ 180) از اول چيزى كه دعوى كرد.
گفت: آن دعوى ابليس است كه گفت: انا خير منه من از
آدم بهترم.
گفت: خبر ده مرا از قومى كه گواهى حق دادند.
گفت: ايشان منافقان كه نزد رسول آمدند، گفتند: اشهد انك
لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون.
گفت: خبر ده مرا از مرغى كه يك بار بپريد كه پيش از آن نپريده بود و بعد از آن
نپرد ، و خداى آن را در قرآن ياد كرده است؟
گفت: طور سينا كه خداى تعالى آن را بپرانيد تا سايه بر بنى اسرائيل به پرها به
الوان عذاب، تا توريه قبول كردند؛ چنانكه خداى تعالى مىگويد:
و اذ نتقنا الجبل فوقهم كانه ظله و ظنوا انه واقع بهم
گفت خبر ده مرا از رسولى كه نه از جن بود و نه از انس و نه از ملائكه، گفت كلاغ كه
خداى تعالى بفرستاد تا قابيل را بنمود كه هابيل را دفن كند، چنانكه گفت:
فبعث الله غرابا يبحث فى الارض.
گفت: خبر ده مرا از آنكه انذار قوم خود كرد كه او نه از انس بود.
گفت: مور، چون گفت: يا ايها النمل ادخلوا امساكنكم لا
يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون
گفت: خبر ده مرا از آنچه دروغ برو نهادند كه نه از جن و نه از انس و نه از ملائكه
بود.
گفت: گرگ، كه دروغ بر او نهادند برادران يوسف.
گفت: خبر ده مرا از چيزى كه اندك آن حلال است و بسيارش حرام، و خدا در قرآن ياد
كرده است. گفت: زهر طالوت چنانكه خداى گفت: الا من اغترف غرفه
بيده.
گفت: خبر ده مرا كه صلوه فرض كدام است كه بى وضو درست باشد و آن روزه كه اكل و شرب
منع آن نكند.
گفت: صلوه فرض كه بى وضو درست باشد صلوات بر رسول، (صلى الله عليه و آله و سلم)، و
اما صوم كه منع اكل و شرب نكرد قوله تعالى:
انى نذرت للرحمن صوماً فلم اكلم اليوم انسيا
گفت: خبر ده مرا از چيزى كه زيادت بشود و كم نشود و از چيزى كه زيادت نشود و كم
شود، و از چيزى كه كم و زيادت شود.
باقر (عليه السلام) گفت: اما آنچه كه زيادت و نقصان پذيرد قمر بود، و آنچه زيادت
شود و نقصان نپذيرد دريا، و آنچه زيادت نشود و نقصان پذيرد عمر. طاوس گفت: راست
گفتى.
باب پنجاه و يكم: در معجزات صادق (عليه السلام)
و ما از معجزه هر امامى ياد مىكنيم صلوات الله عليهم.
روايت كنند از جميل بن دراج كه زنى نزد صادق (عليه السلام) آمد، گفت: پدرم مرد.
صادق (عليه السلام) گفت: مگر نمرده باشد، برخيز، و به خانه رو، و غسل كن، و دو ركعت
نماز بگذار و بگو: يا من وهبت لى و لم يك شيئاً جددلى هبتك
پس او را بجنبان و با كس مگو؛ زن به خانه رفت، و آنچه صادق (عليه السلام) فرموده
بود بكرد و او را جنبانيد و در حال بازنشست به فرمان خداى تعالى، و الله اعلم.
سيد ابوهاشم الحميرى گويد: رفتم: گفتم: يابن رسول الله(گ
181) شنيدم كه تو مىگويى كه سيد حميرى نه بر حق است، و من عمر خود را در محبت شما
صرف كردم، و از جلمه خلق هجرت كردهام از بهر شما.
گفت: نه در حق محم حنفيه مىگويى؟
شعر
حتى متى؟ والى متى؟ و كم المدى
| |
يابن الوصى وانت حى ترزق
|
تثوى برضوى لاتزال ولاترى
| |
و بنا اليك من الصبابه اولق
|
و مىگويى محمد بن حنفيه به كوه رضوى نشسته است. شير بردست راست وى، و پلنك بر دست
چپ وى ايستاده، بامداد و شبانگاه طعام نزد وى مىآورند. رسول و على و حسن و حسين
صلوات الله عليهم به جوار حق رسيدند، و سكرات چشيدن.
سيد حميرى گفت: هيچ دليلى هست برموت او؟
گفت: بلى، پدر مرا خبر كرد كه نماز برو كردم، واو را دفن كردم و من آيتى به تو
نمايم؛ دست سيد حميرى گرفت و مىرفت تا به گور محمد حنفيه، دست برگور وى نهاد، دعا
كرد، گورشكافته شد. مردى پير، موى سر و محاسن اسفيد بيرون آمد، خاك از خود بيفشاند،
گفت: يا باهاشم، مرا مىشناسى؟ گفت: نه گفت: محمد بن حنفيهام.
گفت: بدان كه امام بعد از حسين، على بن الحسين است، و بعد از على - بن الحسين محمد
بن على الباقر، و بعد از محمد بن على يعنى اين صادق صلوات الله - عليهم، بعد از آن
باگور شد و گور فراهم آمد، و سيد حميرى توبه كرد، و مذهب كيسانيه بگذاشت، و
قصيدهاى دربن معنى گفته است. و آن قصيده در از است، اگر كسى خواهد كه جمله ابيات
قصيده معلوم كند از ديوان سيد طلب كند.
داود رقى گويد: شخصى از اصحاب ما به حج رفته بود، در پيش جعفر صادق رفت، عليه
السلام؛ گفت: مادر و پدرم فداى تو باد. زنم از دنيا برفت، من فريد و وحيد ماندهام
بى كس.
صادق او را گفت: دوست مىداشتى آن زن را؟
گفت: بلى.
صادق گفت: با خانه رو. چون به خانه رسيدى او در خانه نشسته باشد، و چيزى مىخورد.
گفت: چون از حج بازگرديدم در خانه رفتم، و او را ديدم نشسته بود خرما و ميويز
برطبقى پيش وى نهاده و مىخورد. محمد بن راشد گويد: پيش قومى از آل محمد رفتم تا
مسألهاى پرسم. از قومى پرسيدم كه عالمتر آل محمد كدام است؟ مرا ره نمودى كردند به
محمد بن عبد الله بن الحسن. ازو سئوال كردم، گفت: من اين نمىدانم.
گفتم: نه مردم مىگويند يا محمد، شما مىگوييد ما جمله علوم مىدانيم؟
گفت: جمله علوم امام داند، و من نه امامم. گفتم امام را كجا يابم؟
گفت: نزد جعفر بن محمد رفتى؟
گفتم: نه، گفت: نزد وى رو، كه جمله علوم نزد وى است بلاشك. به خانه صادق (عليه
السلام) رفتيم، گفتند: سيد اسماعيل بن محمد از دنيا رفته است و امام صادق (عليه
السلام) به جنازه وى رفته است. نزد وى رفتم. سئوال كردم. مرا جواب داد. چون
برخاستم، جامه من بگرفت، مرا به خود كشيد، گفت: شما اصحاب حديث جمله ترك علم
كردهايد. او را گفتم: رحمك الله، تو امام زمانهاى؟
گفت: بلى، والله كه من امام دين زمانهام.
گفت: به چه علامت و دليل؟
گفت: بپرس (گ 182) از هر چه مىخواهى تا ترا خبر دهم، انشاءالله گفتم: برادرى از
آن من بمرد، و گورش در اين مقبره است، دعا كن تا زنده شود. گفت: اهل آنى، اما نام
برادر تو چه بود؟
گفتم: احمد.
گفت: يا احمد برخيز، به فرمان خداى، و جعفر بن محمد برخاست، والله مرا مىگفت: تبع
وى باش اى برادر، و مرا به طلاق و عتاق و سوگند كه با كس نگويم.
روايت كند على بن محمد النقى از جدش، موسى بن جعفر الصادق (عليه السلام) در حديثى
دراز، ما به قدر حاجت اينجا ياد كنيم. گفت: ملك هند كنيزكى در جمال به غايت،با
تحفههاى عظيم و هديههاى بسيار با قومى از ثقات خود به امام صادق (عليه السلام)
فرستاد، و اين نامه بدو نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم، از ملك هند به جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) طاهر از
همه نجس.
اما بعضى از عمال من كنيزكى به من فرستادند كه من به جمال و صورت وى نديدهام تا
مادر فرزند من باشد، و فرزندى آيد كه بعد از من ملك او را باشد، چون نظر به وى كردم
عجب بماندم، يك شبانه روز پيش من بود، و من انديشه مىكردم، و جلالت او كسى ندانستم
كه سزاوار او باشد جز از تو، او را با بعضى از حلى و جواهر و جامههاى چند و بوهاى
خوش به تو خواهم فرستاد. جمله عمال و وزراء و امناء خود را جمع كردم و از ميان
ايشان هزار مرد برگزيدم، و از آن هزار، صد، و از صد، ده برگزيدم كه اهل امانت و
ديانت، و از آن ده يكى برگزيدم كه نام او ميراب بن حيان است، در مملكت خود به
مهابت، و امانت و بزرگوارى وى كس را نديدم، اين هدايا با كنيزك به خدمت فرستادم، و
او نزد من اهل امانت و ديانت است.
چون ميراب به مدينه رسيد چند روزى دستورى مىخواست. صادق (عليه السلام) او را راه
به خود نمىداد. بعد از چند روز شفاعت بسيار كه كرده بود، چون به صادق (عليه
السلام) رسيد، گفت: بازگرد اى خائن، چنانكه آمدى و هديه باز پس بر.
گفت: بعد ازين مشقتهاى عظيم كه در اين راه دراز كشيدم و يك سال آنجا سرگردانى
بردم، چون به خدمت رسيدم قبول نمىكنى، و هديه و تحفه ملك رد مىكنى؟
صادق (عليه السلام) گفت: ترا پيش من هيچ جواب نيست، و من اين هديه و تحفه قبول
نخواهم كرد كه تو خيانت كردى بعد از آنكه ترا امين داشتند، و با هديه به جاى
فرستادند.
گفت: والله كه خيانت نكردم نه به تو، و نه با ملك.
صادق (عليه السلام) گفت: اگر بعضى اين جامههاى تو گواهى مىدهد مقر شوى. پس
بفرمود تا پوستين از بالاى جامه بيرون كرد، و آن پوستين را در خانه در گوشهاى
بنهادند. و صادق برخاست و دو ركعت نماز بكرد، و به ركوع و سجود دراز، و دعا كرد
بدانچه خواست، آنكه سر از سجود برگرفت، نورى از وى مىدرخشيد، گفت: اى فروه، مطيه
امر رب العالمين، سخن گوى، بدانچه مىدانى و صفت كن مرا بدانچه رفت. پوستين گستريده
شد، پس فراهم آمد، تا قوچى شد كه جنگ خواهد كرد و هر كه در آن مجلس شنيدند.
گفت: اى پسر (گ 183) رسول صادق، ملك هند اين مرد را امين داشت با اين كنيزك و
تحفهها به نزد تو فرستاد و او را وصيت كرد به حفظ اين هدايا، مىآمديم تا به
صحرايى رسيديم، باران در گرفت تا هر چه با ما بود تر شد، يك ماه در آن موضع بمانديم
تا آفتاب برآمد، و هر چه با ما بود تر شده بود، بر درختها انداختيم تا خشك شود.
خادم با كنيزك بود، و خدمت او مىكرد، نام او بشر، او را بخواند، گفت: اى بشر، درين
شهر رو، و از بهر ما طعامى بخر، تا اين رختها خشك شود ما از طعام اين شهر بخوريم.
دراهم بسيار بدان خادم داد و او را به شهر فرستاد. ميراب بفرمود كنيزك را تا از قبه
بيرون آمد، و چيزى در آفتاب از بهر وى ترتيب داده بودند. آن جا رفت.
ميراب گفت: در اينجا بنشين، و نظر در اين درختان مىكن، و حوالى اين شهر كه نزد
ماست. كنيزك چون از قبه بيرون آمد كه به آن آلاچيق كه در آفتاب زده بودند رود، وحل
بود، او ساقهاى خود برهنه كرد، و جامه بر بالا گرفت، و مقنعه از سر وى بيفتاد. اين
خاين را نظر بر وى افتاد. حسن و جمال او را بديد، مرا بر زمين بگسترانيد، و كنيزك
را بر سر من خوابانيد و با وى فساد كرد و با تو خيانت كرد. اين قصه خاين بود و من
از تو مىخواهم بدان خداى كه خير دنيا و آخرت جمع كرد از بهر تو كه از خداى درخواهى
تا مرا عذاب نكند، بدانچه ظاهر شد از فجور ايشان بر من، و مرا پليد كردند.
موسى گفت: صادق (عليه السلام) بگريست، و من نيز بگريستم، و آن قوم كه حاضر بودند
جمله بگريستند و گونههاى ايشان زرد شد و متغير. گفت: اى زلزله، در قوم افت. و
ميراب سخت بترسيد و لرزه عظيم در وى افتاد و در سجده افتاد، گفت: مىدانم كه جد تو
بر مؤمنان رحيم بود و ايشان را رحمت مىكرد بر من رحمت كن كه ترا استونى هست به
اخلاق جد خود؛ ملك قصه و حال من نمىداند، من خطا كردم.
صادق (عليه السلام) گفت: رحمت نكنم بر تو الا كه اقرار كنى بدانچه كردى. گفت: آنگه
ميراب اقرار كرد بدانچه پوستين خبر داده بود. بعد از آن ميراب پوستين درپوشيد. چون
پوشيده بود در گردن او چون حلقهاى شد، فراهم آمد و گلوى وى بيفشرد تا رويش سياه
شد.
صادق (عليه السلام) گفت: اى فروه رها كن وى را.
پوستين گفت: سوگند مىدهم ترا بدان خداى كه ترا امام كرد كه دستورى دهى تا من او
را بكشم.
گفت: رها كن اين پليد را تا پيش ملك شود، و او اولىتر به عقوبت اين از ما.
در
ظاهر شدن معجزه وى از خبر دادن انديشههاى ضماير.
روايت است از حمران بن اعين كه گفت: من پيش صادق (عليه السلام) نشسته بودم و ابو
هارون نا بينا برابر وى نشسته بود، و خصم از بهر خصومتى نزد صادق آمدند. صادق (عليه
السلام) نظر با هارون كرد، گفت: دروغ گفتى كه سخن ايشان نزد رب العزه مىرود.
ابوهرون گفت: نفس من فداى تو باد، از كجا دانستى؟
گفت: آنچه در ميان خون و گوشت مىآيد و مىرود.
روايت كنند از معمر بن ديات كه گفت: من طواف مىكردم و ابوعبدالله الصادق (عليه
السلام)، در طواف بود نظر با وى كردم، با خود گفتم: اطاعت او فرض است، و او از
ديگران به مال و حسن و جمال زيادت نيست. در حال به من بگذشت (گ 184) و دست بر منكب
من زد و گفت: ابشراً منا و احداً نتبعه انا اذا لفى ضلال و
سعر و مرا بكشيد جماعتى از اصحاب ما بيامدند پرسيدند كه چه گفت با تو؛ گفت:
(آنچه) من در نفس انديشه كردم آن را باز گفت.
روايت كند از خالد بن نجيح كه او گفت: در پيش صادق (عليه السلام) رفتم خلقى آنجا
بودند سخن مىگفتند من در گوشهاى بنشستم سر در پيش افكندم. در اندرون خود گفتم:
عجب غافل قومىاند نمىدانند كه كجا سخن مىگويند! آواز داد يا خالد، والله من
بندهام مخلوق، و مرا پروردگارى هست كه او را مىپرستم و اگر وى را نپرستم مرا عذاب
كند به آتش دوزخ. گفتم: نه والله بعد ازين سخن نگويم در حق تو الا آنچه تو در حق
خود مىگويى و امثال اين او را بسيار است.
در
ظهور معجزه وى در خبر دادن از غايبات
روايت كند از ابن اعين، گفت: عبدالله بن عياش را در كوفه محبوس كردند. مرا گفت:
صادق (عليه السلام) را سلام برسان بگو تا دعا كند تا من ازين حبس خلاص يابم، و روز
عرفه بود در موقف، گفتم: يا مولايى، تو ابن عياش را فراموش مكن. دستها برداشت و
لبها بجنبانيد. پس گفت او را رها كردند.
ابن اعين گفت: چون با كوفه آمدم پرسيدم كه ابن عياش كى خلاص يافت و چه وقت بود.
گفتند فلان وقت، در آن ساعت بود كه امام صادق (عليه السلام) گفته بود و دعا كرده.
داود كثير گويد در پيش صادق (عليه السلام) رفتم، گفتم يابن رسولالله، مىخواهم كه
چيزى از تو بازپرسم گفت يا داود، با زنى فريبنده متعه كنى او ترا در صندوقى كند آن
وقت خلاص يابى كه هزار درهم بدهى. داود گفت چون اين سخن بشنيدم سئوال كه خواستم كرد
از ياد من برفت. بيرون آمدم متحير از آنچه امام صادق (عليه السلام) گفته بود. پس در
كوچهاى از كوچههاى مدينه مىگرديدم دخترى پاكيزه ديدم در من آويخت، گفت: مىخواهى
كه ساعتى با ما بنشينى، لذتىگيرى و از آنچه به تو داده است ما را فايدهاى باشد،
يعنى از مال تو؟
گفتم: روا باشد. در خانه رفتم ناگه شوهرش بيامد.
زن گفت: در صندوق رو، مىترسم كه او ترا ببيند.
گفت: من در صندوق رفتم، قفل بر صندوق زد.
پس گفت: در جايى بد افتادهاى، اگر نفس خود را به هزار درم بازخرى خلاص يابى، و
گرنه ترا به دست والى سپارم. هزار درم بدادم مرا رها كردند. پيش صادق (عليه السلام)
آمدم. چون نظر بر من افكند گفت: اين ساعت خلاص يافتى، حمد خداى تعالى كن.
روايت است از يزيد بن خلف، گفت: نزد صادق (عليه السلام) بودم، ذكر زيد على
مىكردند، و او در مدينه بود.
صادق (عليه السلام) گفت: گويى مىنگرم كه او خروج كند به عراق، دو روز بماند. سيوم
او را بكشند و سرش مىگردانند، و اينجا بر نى كنند، و اشارت به موضعى كرد، گفت: به
گوش اين از صادق (عليه السلام) شنيدم، و به چشم ديدم كه سر بياوردند آنجا كه امام
صادق (عليه السلام) گفته بود، بر نى كردند.
روايت كنند از صفوان بن يحيى حكايت كرد با من محمد بن جعفر بن محمد الاشعث، گفت:
مىدانى كه سبب آمدن ما درين امر چه بود، و از چه بدانستم و پيش ازين ما آن را
نمىدانستيم، و نزد ما معرفت نبود.
گفتم: نمىدانستم كه سبب آن چه بود؟
ابوجعفر دوانقى گفت: به محمد ابن الاشعث، شخصى طلب كن، از بهر من كه او را عقلى
باشد كه از من پيغامى برساند. گفتم خال من (185) ابن مهاجر، لايق آن جاى است كه
مىخواهى.
گفت: او را بياور، و او را پيش ابو جعفر دوانقى بردم.
گفت: اى پسر مهاجر، اين مال بستان، و به مدينه نزد عبدالله بن حسن و جماعتى از اهل
بيت، مثل جعفربن محمد و غير او برو، و بگو: من مردى غريبم؛ چون مال تسليم كردم،
مىخواهم كه خط شما با ما باشد كه من رسانيدم.
اين مهاجر مال برگرفت، و به مدينه برد و تفرقه كرد، و باز آمد، محمد بن الاشعث پيش
ابوجعفر دوانقى نشسته بود، گفت: چه كردى؟
ابن مهاجر گفت: مال تفرقه كردم، و خطها استدم، الا جعفر بن محمد الصادق (عليه
السلام) كه پيش وى رفتم و او در مسجد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بود.
از پس وى رفتم و بنشستم و گفتم، چون بازگردد از دنباله وى بروم چنانكه ديگران را
گفتم او را نيز بگويم. او تعجيل كرد و بازگرديد، و نظر به من كرد و گفت: از خداى
بترس، اهل بيت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را غره مكن كه ايشان قريب
العهداند به دولت بنى مروان و محتاجاند.
گفتم: چه مىفرمايى؟
گفت سر فرا پيش آور. سر فرا پيش بردم جمله حكايات كه ميان من و تو رفته بود جمله
باز گفت. گويى كه پيش ما حاضر بوده بود.
ابودوانيق گفت: بدان اى پسر مهاجر، كه هيچ اهل بيت نبوت نباشد الا كه در ميان
ايشان محدثى باشد، و جعفر بن محمد (عليه السلام) محدث اين خاندان است، امروز محدث
آن بود كه از غيب بازگويد، والسلم.
روايت كند از حارث بن الازدى كه گفت: مردى از اهل كوفه به خراسان رفت خلق را به
ولايت امام صادق (عليه السلام) خواند. قوم به سه فرقت شدند: فرقتى اقرار كردند و
فرقتى انكار كردند و فرقتى توقف كردند، نه اقرار كردند، و نه انكار؛ و از هر فرقتى
شخصى پيش امام صادق (عليه السلام) آمدند. چون در پيش صادق (عليه السلام) رفتند،
متكلم آن شخص بود كه دعوى ورع كرده بود. در توقف بايستاد تا آن وقت كه ظاهر شود. و
با بعضى از آن قوم كه از خراسان آمده بودند كنيزكى بود. اينكه سخن گفت پيش امام
صادق (عليه السلام) با آن كنيزك فساد كرده بود و چون در پيش امام صادق (عليه
السلام) رفت، گفت: مردى از اهل كوفه نزد ما آمد به خراسان، مردم را به ولايت تو
مىخواند، قومى اجابت كردند و قومى انكار كردند، و قومى در توقف داشتند تا ظاهر
شود، و اين به ورع نزديك تو.
امام صادق (عليه السلام) گفت: تو در كدام قومى؟
گفت: از آن قوم كه ورع كار فرمودند، و توقف كردند.
صادق (عليه السلام) گفت: فلان روز كه با كنيزك فلان شخص فساد كردى ورع كار
نفرمودى. مرد خاموش شد، هيچ نگفت. مقصود كه اين مرد چون از خراسان مىآمد در راه با
كنيزك رفيقى كه با او بود فساد كرده بود. امام صادق (عليه السلام) بازگفت كه او در
راه خراسان چه كرد.
روايت كنند از ابوبصير كه گفت: امام صادق (عليه السلام)، مرا گفت: يا بامحمد حال
ابوحمزه ثمالى چيست؟
گفتم: كه بيامدم به سلامت بود.
گفت: چون با نزد وى شوى سلام من بدو برسان، و بگو كه او فلان روز، فلان وقت بميرد.
گفتم: نفس من فداى تو باد، او مردى خوش خلق است، از شيعه شماست؟
گفت: بلى. (گ 186) هر كه از شيعه ما بود پرهيزكار بود، و از خدا ترسد روز قيامت با
ما باشد در درجه ما.
ابوبصير گويد با كوفه آمدم در آن روز، در آن ساعت كه صادق (عليه السلام) گفته بود
ابوحمزه ثمالى وفات يافت.
حنان بن سدير گويد: به خواب ديدم كه نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم،
طبقى رطب پيش وى نهاده بود دستارى بر سر آن افگنده از آن مىخورد؛ گفتم يا رسول
الله، مرا بده، يك يك به من مىداد، مىخوردم، تا هشت خرما بخوردم، گفتم: يا رسول
الله، دگر به من ده.
گفت: بست.
روز ديگر پيش صادق (عليه السلام) رفتم، طبقى پيش وى نهاده بود، و مىخورد، دستارى
بر سر طبق پوشانيده، گفتم: يا امام، بهر من بده، يكى بداد، بخوردم؛ يكى يك مىداد
تا هشت بخوردم، گفتم: بيش بده. گفت: بست.
صادق (عليه السلام) گفت: اگر رسول زيادت از هشت داده بودى من نيز زيادت بدادمى.
در
ظاهر شدن معجزات وى در چيزهاى چند مختلف
سعد بن اشكاف روايت كند از سعد بن طريف كه گفت: نزد صادق (عليه السلام) بودم، مردى
بيامد از كوهستان، هديهها و طرايفى چند پيش صادق (عليه السلام) آورد، و انبانى در
ميان آن تحفهها بود پر از قديد و نان، آن را بر كود كرد
پيش امام صادق (عليه السلام)؛ گفت: اين قديد برگير و به سگان ده.
مرد گفت: از مسلمانى خريدم. گفتند: كشته است.
صادق (عليه السلام) گفت: با انبان نه، چنانكه بود. پس به آن مرد گفت: برخيز، اين
را در خانه بر، در گوشه بنه. مرد آن را در خانه برد، و در گوشهاى بنهاد. پس صادق
(عليه السلام) دعايى گفت كه ما فهم نكرديم. آوازى شنيديم از قديد، كهاى قوم مثل من
انبياء و اوصياء نخورند من مردارم. مرد انبان برگرفت و پيش صادق (عليه السلام)،
آمد، و آنچه از قديد شنيده بود به او گفت.
صادق (عليه السلام) گفت: اى هرون، نمىدانى كه ما دانيم آنچه ديگران ندانند؟ مرد
گفت: بلى، كه جان من فداى تو باد. پس انبان برگرفت و بيرون آمد، من از دنبال وى
بودم تا آن را به سگان انداخت، جمله سگان بخوردند.
روايت كنند از حسين بن على بن فضل كه او گفت: از موسى بن عطيه نيشابورى شنيدم،
گفت: جماعتى از علماء، و بزرگان خراسان به خانه من آمدند و علماء شيعه جمع شدند مرا
اختيار كردند و ابولبانه را و طهمان را با جماعتى ديگر. گفتند به شما راضى شديم كه
به مدينه رويد و تفحص كنيد كه امام و خليفه كيست تا پى وى گيريم، كه مىگويند باقر
(عليه السلام) وفات يافت، و ما نمىدانيم كه امامت كرا داد، و بر كه نصب كرد بر خلق
از آل رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از فرزندان فاطمه صلوات اله عليهم. و صد
هزار دينار زر نقد به ما دادند، گفتند: اين برگيريد و برويد و تفحص كنيد كه امام
كيست، و چون يكى گويد من امامم ذوالفقار و قضيب و پرده و لوح كه نامهايى در آن جا
نوشته است و انگشترى بطلبيد از فرزندان على و فاطمه صلوات الله عليهم، كه آن نباشد
الا پيش امام. هر كه اين چيزها نزد وى يافتيد مال بدو تسليم كنيد.
موسى گويد كار بساختيم و مال برگرفتيم (گ 187) و به مدينه رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) رفتيم. در مسجد رسول فرو آمديم، دو ركعت نماز كرديم، و از قومى پرسيديم
كه قايم به امور مردم و خليفه كيست؟ ما را گفتند: زيد بن على و پسر برادر وى جعفر
بن محمد.
گفت: ما قصد زيد كرديم، او را در مسجد يافتيم، سلام كرديم، جواب داد، گفت: از كجا
مىآييد؟
گفتم: از زمين خراسان آمديم، كه بدانيم امام كيست و كى تقليد امور خلق كرده است؟
گفت: برخيزيد و با من بياييد، با وى برفتيم، ما را به خانه برد، و طعامى بياورد، و
بخورديم.
پس گفت: چه مىخواهيد؟ گفتيم: مىخواهيم كه ذوالفقار و قضيب و ردا و انگشترى و لوح
كه اسماء امامان بر آن نوشته است صلوات الله عليهم، كه آن الا نزد امام نباشد
ببينيم.
گفت: كنيزك را بخواند. سفطى بيرون آورد، و شمشير از آنجا بيرون آورد، در اديمى
سرخ، دوالى سبز بر آن؛ گفت: اين ذوالفقار است، و قضيبى در آن بود، و درجى سيمين
بخواست انگشترى و ردا از آن بيرون آورد؛ لوح بيرون نياورد كه اسماء امامان در آن
نوشته است.
ابولبانه گفت: برخيزيد تا فردا با نزد مولانا آييم، و استيفاى چيزهاى ديگر بكنيم،
و آنچه با ماست تفويض بدو كنيم.
گفت: بيرون آمديم، و پيش جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) رفتيم، گفتند: او به
بستانى از آن خود رفته است. بعد از ساعتى ديگر بيامد، گفت: اى موسى بت عطيه
نيشابورى، و اى لبانه، و اى طهمانه، و اى شما كه از زمين خراسان آمدهايد بيائيد.
پس گفت: اى موسى، ظن بد دارى در حق خداى عزوجل و امام، گفت: چرا آن نقره با نقره
ديگر بياميختى، خواستى كه امتاحن كنى، او را بيازمايى كه نزد وى چيست؟! جمله مال كه
با تو است صد هزار درم است.
پس گفت: اى موسى بن عطيه، زمين و آن چه در زمين است از آن خدا و رسول و امامان
است، و بعد از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پيش عم من رفتيد، زيد سفطى پيش شما
آورد فلان، و فلان چيز از آن بيرون آورد، چنانكه ديديد، ترك آن كرديد و نزد من
آمديد؛ ديگر گفت: اى اهل خراسان، و اى موسى، اهل شهر شما جمع شدند و شما را بدان
جاى فرستادند تا حال امام بدانى، و طلب شمشير و قضيب و انگشترى و برد و لوح ازو طلب
كنيد. زيد به شما نمود، آن چه ديديد.
پس اشارت كرد، نگين از انگشترى بركند، گفت: سبحان از آن خدايى كه ذخاير به وديعت
نهاد، نزد ولى و نايب او در ميان خلق، تا قدرت خود بديشان نمايد تا حجت باشد بر
خلق، و چون ايشان را به دوزخ برند، گويند: اليس هذا بالحق؟
قالوا: بلى، و ربنا گويند: بلى، خداوندا كه حق است.
قال فذو قوا العذاب بما كنتم تكفرون عذاب چشيد به سبب آنكه انكار حق كرديد.
گفت: بعد از آن از ميان انگشترى بود بيرون آورد، و قضيب و لوح كه نامهاى ائمه
صلوات الله عليهم بر آن نوشته شده است.
آن گه گفت: سبحان از آن خداى كه همه چيز مسخر او كرد، و مقاليد آسمان و زمين در
فرمان او كرد تا نايب خداى تعالى باشد و اقامت حدود كند (گ 188) در ميان خلق،
چنانكه بدو فرموده است تا حجت خداى بر خلق ثابت شود، از بهر آنكه امام حجت خداست بر
خلق.
پس گفت: در اندرون آى، تو و اين جماعت كه با تو حاضراند به اخلاص و يقين و ايمان.
گفت: ما با جماعت در اندرون رفتيم.
گفت: يا موسى، آن ركوه مىبينى كه در صفه نهاده است بيار. آن را پيش وى بردم، گفت:
باد بيزنى بر سر ركوه نهاد، و چيزى آهسته مىخواند، گفت: در بستهاى زر ديدم كه از
آنجا بيرون مىآورد تا چندان بيرون آمد كه حايل شد ميان من و او.
پس گفت: اى موسى، بسم الله الرحمن الرحيم، لقد كفر الذين
قالوا ان الله فقير و نحن اغنيا به درستى كه كافر شدند آن كسانى كه گفتند
خدا درويش است و ما توانگر، ما مال شما نمىخواهيم از بهر آنكه ما درويشيم از بهر
آن مىستانيم تا بر فقراء اولياء ما صرف كنيم، و خدا آن را بر شما واجب كرده است.
خداى عزوجل مىگويد: ان الله اشترى من المؤمنين من انفسهم و
اموالهم بان لهم الجنه.
و گفت: الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انالله و انا اليه
راجعون تا آخر آيه.
پس اشارت كرد بدان زر، سولاخى بود، در آنجا رفت.
پس گفت: نيكى كنيد با برادران مؤمن و از ايشانها مبريد كه چون شما بديشان پيونديد
از ما باشيد و با ما باشيد، و اگر از ايشانها بريد عصمت ميان ما و شما منقطع شود.
اين مال با آن قوم رسان كه فرستادهاند و زر و سيم كه بر آن زياده كردهاى برگير، و
باقى با خداوندان رسان، و بگو بر اولياء و فقراء شيعه ما صرف كنند، كه چون بر شيعه
ما صرف كنند به ما رسيده باشد، و مكافات آن بر ما باشد.
پس گفت: اى موسى، تو و اصلعى نزد من آى. فرا پيش رفتند، دست بر سر من ماليد، موى
برآمد و لبانه را دانهاى در چشم بود اسفيد، آب دهن در آن انداخت، آن سپيده برفت.
پس گفت: اين معجزه است كه چون كسى از شما پرسد كه اين كه كرد، گويند: امام ما.
آنگه ما را وداع كرد، و ما او را وداع كرديم و او امام ماست تا روز قيامت و با شهر
خود رفتيم.
سديد صيرفى گويد صادق (عليه السلام) بر دراز گوشى نشسته بود به مدينه مىرفت،
گوسفندى از گله بارايستاد، و از دنبال دراز گوش مىرفت. امام صادق (عليه السلام)
درازگوش باز پس داشت، تا گوسفند نزد وى رسيد. پس اشارت به گوسفند كرد.
گوسفند گفت: اى پسر رسول خداى، انصاف من ازين شبان بستان.
گفت: شبان بر تو چه ظلم مىكند كه انصاف مىخواهى؟
گفت: با من فجور مىكند.
صادق (عليه السلام) بايستاد تا شبان برسيد، به او گفت: اى منحوس، فجور با اين
گوسفند مىكنى؟
شبان گفت: تو از جنى، يا از انس، يا ملائكه، يا از انبياء، يا رسل، يا از شياطين؟
گفت: نه از جن و نه از انس و نه از ملايكه و نه از شياطين، اما پسر رسولم، اگر توبه
كنى از بهر تو استغفار كنم، و اگر توبه نكنى دعا كنم بر تو سخط و لعنت.
در اين ساعت شبان گفت: توبه كردم يابن رسول الله، از آنچه مىكردم: از بهر من
استغفار كن. صادق (عليه السلام) به گوسفند گفت: با گله رو، كه توبه كرد، و عهد كرد
كه ديگر مثل آن نكند. گوسفند (گ 189) مىرفت و مىگفت كه گواهى دهم كه خدا يكى است
و محمد رسول وى است و تو حجت خدايى، لعنت بر آنكه بر شما ظلم كرد.
و انواع اين معجزات او بسيار است، والله اعلم.