نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۳ -


باب چهل و پنجم: در ذكر معجزات حضرت امام حسين (عليه السلام)

روايت كند جابر بن عبدالله الانصارى كه چون حسين بن على (عليهما السلام) عزم كرد كه به عراق رود نزد او رفتم و گفتم، تو فرزند رسولى و يكى از سبط رسول. مصلحت آن بينم كه صلح كنى با اين طاغى چنانكه برادر تو كرد، و او موفق بود و رسيد. گفت: يا جابر، برادرم آن به فرمان خدا و رسول كرد من نيز به فرمان خدا و رسول مى‏كنم مى‏خواهى كه رسول و برادر را به گواهى آرم در اين ساعت. پس نظر كردم در حال آسمان گشوده شد رسول و على و حسن و حمزه و جعفر و زيد فرو آمدند و بر زمين نشستند. من ترسان و لرزان برجستم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت يا جابر بن عبدالله، به تو نگفتم! در حال حسن بيش از آن حسين كه آن وقت مؤمن باشى كه هر چه امامان كنند مسلم دارى، و بر ايشان اعتراض نكنى. مى‏خواهى كه جاى معاويه و حسن و جاى زيد و حسين بينى؟ گفتم: بلى يا رسول الله. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پا بر زمين زد شكافته شد، بحرى پديد آمد، از هم باز رفت. زمينى پديد آمد شكافته شد تا هفت زمين شكافته شد، و هفت بحر هم از هم باز شد، و زير آن آتش ديدم و در ميان آتش معاويه و يزيد و وليد مغيره (گ 142) و ابوجهل در زنجير كشيده، و بعضى از مرده شياطين با ايشان قرين بودند و عذاب ايشان سخت‏تر از آن اهل دوزخ بود. پس گفت سر بردار! سر برداشتم درهاى آسمان گشوده ديدم، و بهشت بر بالاى آن بود. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و آنها در هوا برفتند و رسول آواز داد، گفت: يا حسين بيا، حسين از پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏رفت تا در بهشت اعلا رفتند. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، از آنجا نظر به من كرد، ودست حسين گرفت و گفت اى جابر. اين فرزند من است، با من آنجاست، فرمان بر، و افعال او مسلم دار و در آن به شك مباش تا مومن باشى، جابر گفت: چشم‏ها به من كور بادا اگر آنچه گفتم به چشم خود نديدم.

در ذكر ظهور معجزه حسين بن على صلوات الله عليهما در ابراى ابرص‏

روايت كنند از صالح بن ميثم كه گفت: من و عيابه بن ربيعى در پيش زنى رفتيم از بنى واليه، نامش خبابه الوالبيه. پوست پيشانى وى درشت شده بود از سجود. عيابه گفت: اى خبابه اين پسر برادر تو است؟ گفتم كدام برادر؟ گفت: صالح بن ميثم. گفت پسر برادر من است، والله به حق اين برادرزاده، خبر دهم شما را از چيزى كه از حسين بن على (عليهما السلام) شنيدم. گفت: بلى يا عمه، گفت: به زيارت حسين رفتمى وقت‏ها، ناگه برصى در پيشانى من ظاهر شد، من در خانه مقيم شدم از جهت آن برص، از خدمت حسين باز ماندم. چون روزى بگذشت، از جماعت حال من پرسيد، گفت: خبابه را نمى‏بينم حالش چون است؟ يا مولانا برصى بر پيشانى وى ظاهر شده است. اصحاب را گفت: برخيزيد تا برويم. خبابه الوالبيه را باز پرسيم با جماعتى به خانه من آمدند، و من درين موضع نماز نشسته بودم. گفت: اى خبابه، چرا از ما ياد نكردى، چند روز هست كه ترا نديدم. گفتم: اى پسر رسول، مانع از خدمت اين برص است كه در پيشانى من ظاهر شده است، كراهيت داشتم با اين حال به خدمت آمدن. نظر بدان كرد، مقنعه از آن برگرفت، و آب دهان در آن انداخت، گفت: اى خبابه، خداى را شكر كن كه آن زايل شد. من خداى را شكر كردم. گفت: يا خبابه، سر بردار و نگه در آينه كن، سر برداشتم و نظر در آينه كردم، هيچ اثر آن نمانده بود. حمد و ثناى خداى تعالى كردم. پس گفت: اى خبابه، ما و شيعت ما بر فطرتيم، ديگران از آن برى‏اند.

در ذكر ظهور معجزه وى (عليه السلام) در سيه شدن روى بعد از آنكه اسفيد شده بود

روايت است از ابوخالد الكابلى كه گفت، از على بن الحسين (عليه السلام) شنيدم كه گفت، نظره ازديه، در پيش حسين بن على (عليهما السلام) رفت، حسين (عليه السلام) گفت: يا نظره، چند روز است تا ترا نديدم، مانع چه بود؟ گفت: اى پسر رسول خداى، چيزى در پيشانى من پديد آمده است، از آن عظيم غمناك شدم، و اندوه و خوف بسيار بر من مستولى شده است. گفت: پيش من بيا، نزديك او شدم، امام حسين (عليه السلام) انگشت بر آن بياض نهاد، سيه شد، همچون زغال پس گفت: آينه بياوردند، نظر در آن كرد، ديد اسفيدى رفته بود، خرم شد. و امام حسين (عليه السلام) خرم شد از بهر خرمى وى، (گ 143).

در ذكر معجزه امام حسين (عليه السلام) به آب‏

روايت كند محمد بن سنان، گفت از على بن موسى الرضا (عليهما السلام)، پرسيدند كه حسين بن على، (عليهما السلام) نشسته است. گفت خاموش باشيد، از كجا مى‏گوييد؟ خداى تعالى چهار ملك از كبار ملائك نزد وى فرستاد، گفت: خدا و رسول سلام مى‏رساند، مى‏گويد، اگر مى‏خواهى دنيا و هر چه درو هست همه به تو دهيم و ترا نصرت دهم بر اعداء تو، يا رفيع اعلى مى‏خواهى؟

امام حسين (عليه السلام) گفت: سلام بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) باد و صلوات، رفيع اعلى مى‏خواهم و شربتى آب به وى دادند، بازخورد. ملائكه او را گفتند، بعد ازين تشنه نشوى عهده اين بر راوى.

روايت كند محمد بن سنان از رضا (عليه السلام) كه او گفت ملكى نزد حسين صلوات الله و سلامه عليه آمد. چونم اصحاب حسين شكايت كردند از تشنگى، گفت خداى عزوجل سلام مى‏رساند و مى‏گويد، هيچ حاجتى دارى؟

حسين (عليه السلام) گفت: خدا سلام است و سلام ازوست، قوم من شكايت مى‏كنند از تشنگى، و خداى عزوجل عالم‏تر. حق تعالى وحى كرد به ملك كه حسين را بگو، خطى بكش به انگشت پس پشت تو از بهر ايشان سيراب شوند. حسين (عليه السلام) به انگشت سبابه خطى بكشيد، نهرى ظاهر شد اسفيدتر از شير، و از عسل شيرين‏تر اصحاب آن حضرت از آن بخوردند.

اصحاب ملك گفت: اين خاص از آن شماست، و اين رحيق مختوم است كه ختامش مشك است.

از جزو هشتاد و ششم از كتاب بستان؛ از تصنيف محمد بن احمد بن على بن الحسين بن بستان، اين هر دو حديث نقل كرديم، عهده بر راوى.

از ابو ابراهيم موسى بن جعفر بن محمد (عليهم السلام) نقل كرده‏اند كه او گفت حسن و حسين صلوات الله عليهما بيرون رفتند به مسجد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پس حسن به حسين گفت: بيا تا به موضعى خالى رويم مى‏رفتند تا به فجوه رسيدند، نام موضعى است، آنجا بنشستند و پشت بر يكديگر كردند. خداى عزوجل، ديوارى در ميان ايشان پيدا كرد به قدرت خود، چنانكه يكيديگر را نمى‏ديدند. چون از حديث فارغ شدند ديوار ناپديد شد، و به جاى ديوار چشمه آب پديد آمد، وضو كردند و چون از وضو فارغ شدند برفتند(75)

، و اين قصه دراز است. بعد از آن حسن به حسين گفت: مى‏دانى كه مثل ما چون است؛ من از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه مثل شما مئل يونس بن متى است (عليه السلام) كه خداى تعالى او را از شكم ماهى بيرون آورد، و بر كنار نهر انداخت، و درخت كدو بر بالاى وى برويانيد، و چشمه آب از بهر وى زير آن پديد كرد، از يقطين مى‏خورد و از ماء معين مى‏آشاميد؛ خداى عزوجل چشمه از بهر ما امثال آن پديد كرد، و از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه گفت: چشمه از آن شماست، و اما يقطين شما محتاج آن نيستيد، و خداى تعالى در حق يونس مى‏گويد: و ارسلناه الى ماءيه الف او يزيدون فآمنوا فمتعنا هم الى حين اما حال ما خداى تعالى به ما حجت گيرد بر بيشتر از آن قوم و ايشان را تمتع دهد تا حين.

در ذكر ظاهر شدن معجزه وى در موضع قبر به كربلا

ام سلمه روايت كند از باقر (عليه السلام) كه گفت: (گ 144) چون حسين (عليه السلام) خواست كه به عراق رود، ام سلمه كس فرستاد به حسين (عليه السلام)، و ام سلمه او را پرورده بود، و او را از جمله مردمان دوست‏تر مى‏داشت، و ام سلمه را شفقت و رأفت در حق او بيش از ديگران بودى، و خاك موضع قتل حسين (عليه السلام) بدو داده بود، و گفت اى پسر كجا خواهى رفت؟

گفت: اى مادر مى‏خوهم كه به عراق روم.

گفت: سوگند مى‏دهم ترا كه به عراق نروى.

گفت: از بهر چه اى مادر؟

گفت: من از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه گفت: پسر مرا در عراق بكشند، و خاك موضع قتل تو نزد من است در شيشه‏اى به مهر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به من داد، گفت: اى مادر، به خدا كه مرا بكشند، و من از قدر مقدور و قضاى محتوم و امر واجب نمى‏گريزم.

گفت: واعجبا، چگونه مى‏روى، و ترا نخواهم (گذاشت‏(76)).

گفت: اى مادر، اگر من امروز نروم فردا بروم، و اگر فردا نروم پس فردا بروم. به خدا كه از مرگ چاره‏اى نيست و من آن روز و آن موضع را مى‏دانم و بدان مى‏نگرم، چنانكه به تو مى‏نگرم.

پس گفت: اگر مى‏خواهى كه موضع قبر من و جايگاه اصحاب من به تو نمايم، تا بنمايم.

گفت: مى‏خواهم، بيش ازين نگفت؛ بسم الله، زمين فرو نشست، موضع گور خود و اصحابش بدو نمود، و پاره خاك بدو داد، ام سلمه به آن خاك بياميخت كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بدو داده بود.

پس امام حسين (عليه السلام) بيرون رفت و او را گفت: مرا روز عاشورا بكشند، و شب يازدهم محرم ام سلمه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را، در خواب ديد گريان و خاك‏آلود، ام‏سلمه گفت: يا رسول الله چه بوده است ترا گريانى، و خاك آلودت مى‏بينم.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت تا اين ساعت دفن حسين (عليه السلام) و اصحاب وى مى‏كردم. و قومى گويند اين خواب، شب عاشورا ديد؛ ام‏سلمه چون فرياد برداشت گفت: وا ابتاه، اهل مدينه نزد او جمع شدند، گفت: از چه مى‏دانى كه امام حسين (عليه السلام) شهيد گشت؟

گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديدم، گريان و خاك‏آلود، مرا خبر داد كه حسين (عليه السلام) را دفن كردم و اصحاب او را اين ساعت، اهل مدينه گفتند: اين خواب اضغاث و احلام است.

گفت: صبر كنيد كه خاك تربت او نزد من است، شيشه بيرون آورد، خون تازه در آنجا بود.

در ذكر ظاهر شدن معجزات حسين بن على صلوات الله عليهما بعد از موت وى.

روايت است از منهال بن عمرو، گفت: والله، كه سر حسين بن على (عليه السلام) ديدم بر سر نيزه و قرآن مى‏خواند به زبانى فصيح، سوره الكهف مى‏خواند. چون بدين آيت رسيد: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا مردى گفت، سر تو والله عجب‏تر همه عجايب است، و از منهال روايت است كه سر حسين بن على (عليه السلام) در دمشق برهنه بر نيزه، بر مردى بگذرانيدند كه الكهف مى‏خواند، بدين جا رسيده بود كه ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا خداى عزوجل سر را به آواز آورد، گفت: حال من عجب‏تر از حال اصحاف الكهف و الرقيم.

روايت است از مصقله طحان، كه گفت: از صادق (عليه السلام) شنيدم كه گفت: چون سر حسين بن على (عليه السلام) بشستند، زن او كلبيه ماتم (گ) بنهاد و او و چشم او مى‏گريستند تا آن وقت كه اشكشان منقطع شده هيچ نماند، نظر كرد يكى را ديد از كنيزكان وى كه مى‏گريست، و اشكش از چشم بيرون مى‏آمد، او را بخواند: گفت چون است كه اشك ما منقطع شده است، و از چشم تو اشك مى‏آيد؟

گفت: من بى طاقت شدم از گرسن، شربتى از بست باز خوردم، اشگ مى‏آيد بفرمود تا بست را شربت كردند و هر يك از ايشان پاراى باز خوردند. گفت: از بهر آن مى‏خورم تا قوتى حاصل شود بر گريه از بهر حسين از گريه (علهما السلام) پس گوسفندى بريان كرده بدو فرستادند قبول نكرد، گفت در تغزيه‏ام نه در عروس و از آن بيرون آمد. حس او بشنيدند گوى در ميان زمين و آسمان بپريدند و بعد از آن كس اثر ايشان نديد و نيافت.

روايت است از احمد بن الحسين، گفت: به دهى بودم در كربلا، گاوى ديدم كه مى‏دويد و خلقى از دنبال وى بودند، و مى‏دويد تا نزد گور حسين (عليه السلام) آمد و به زانو درافتاد و خود را بر گور ماليد. پس برخاست و مى‏رفت و بانگ مى‏كرد تا در خانه‏اى آمد، و در آن خانه بسته بود سره‏اى بر در زد، در باز شد، و گوساله وى از آنجا بيرون آمد. حال چنان بود كه گوساله بدز ديده بودند، و خداوند گاو نمى‏دانست كه كجاست. مادرش پيش قبر حسين صلوات الله و سلامه عليه آمد و خود را در قبر ماليد و بازگشت، و گوساله را از خانه دزد بيرون آورد.

يعقوب بن سليمان گويد شبى با قومى افسانه مى‏گفتم، در ميان حكايت به مقتل حسين (عليه السلام) افتاديم، يكى از قوم گفت هيچ كس سعى نبرد در قتل حسين (عليه السلام) الا كه خداى تعالى بلا و محنتى بدو فرستاد، اما در مالش، يا نفس، يا اهلش. پيرى آنجا نشسته بود، گفت: والله كه من از آن قومم كه در قتل وى حاضر بودم و سعى بردم در كشتن وى تا غايت مرا هيچ رنج نرسيد و نه چيزى به من رسيد كه مرا آن ناخوش آمد. قوم او را دشنام دادند و دشمن گرفتند و سرزنش كردند در حال چراغ تاريك شد و روغنش نفط بود. پير برخاست تا چراغ را روشن كند آتش در انگشت وى افتاد، باد دهان بر آن دميد، تا آتش بميرد، آتش در رويش و مويش افتاد، از خانه بيرون دويد و خود در جوى آب انداخت. چون سر به آب فرو برد آتش بر سر آب مى‏درخشيد. چون سر مى‏داشت آتش وى را مى‏سوزانيد. بر اين طريق مى‏بود تا آن وقت كه سوخته شد، و به لعنت خداى تعالى رسيد، والسلام.

شخصى گويد پيش سدى نشسته بودم، مردى بيامد و بنشست، بوى قطران از وى مى‏آمد سخت، سدى گفت وى را، كه قطران مى‏فروشى؟

گفت: نه. گفت: پس اين چه بوى است كه از تو مى‏آيد بدين صفت.

گفت: ترا خبر دهم والله، كه قطران نمى‏فروشم الا آنكه با عمرسعد لعنه الله عليه بودم، در لشكر او آهنگرى مى‏كردم، و آهن مى‏فروختم، و چون حسين على را (عليهما السلام) بكشتند نزد او بودم، رسول را، و على را صلوات الله عليهما ديدم كه بيامدند و آب به اصحاب حسين مى‏دادند.

گفتم: مرا آب بده، نداد.

گفتم: يا رسول الله، على را بگو تا مرا آب دهد.

رسول گفت: يا على (گ 146) او را آب بده.

گفت: يا رسول الله، اين از آن قوم است كه يارى ظالمان داده‏اند.

گفتم: من يارى ظالمان ندادم.

گفت: بلى آهن بديشان مى‏فروختى.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: چنين بود؟

گفتم بلى يا رسول الله، (صلى الله عليه و آله و سلم)، فرمود كه قطران به وى بده تا باز خورد. قدحى قطران به من داد تا باز خوردم، سه شبانه روز قطران بول مى‏كردم، و اين بويش مانده است.

سدى گفت: آب فرات مى‏خور، و نان گندمى، كه تو محمد را نبينى.

روايت كند از ادريس بن عبدالله الاعلى كه گفت، چون حسين بن على (عليه السلام) را بكشتند و خواستند كه اسبان بر تن مبارك وى بدوانند، فضه به زينب عليها السلام گفت: اى سيده، سفينه مولاى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در دريا نشسته بود، كشتى شكسته شد، او به جزيره‏اى افتاد. شيرى ديد گفت: يا اباالحارث، من مولاى رسولم شير پيش او همهمه‏اى چند بكرد تا آن وقت كه او را براه داشت: و شير در گوشه‏اى ايستيده بود.

گفت: دستورى ده تا من بروم و او را خبر دهم از آنچه اين ملاعين خواهند كرد. فضه نزد شير رفت، گفت: يا اباالحارث، سر برداشت، گفت: مى‏دانى كه چه خواهند كردن با حسين بن على (عليهما السلام). مى‏خواهند كه اسبان بر تن او برانند. شير برفت و دست بر تن وى نهاد، اسبان بيامدند. چون شير ديدند. عمر سعد لعنه الله عليه، بدان ملاعين گفت: فتنه‏اى است اين، نزديك وى مرويد و بازگشتن عليهم لعاين الله تترى بعد تترى.

ابو رجاء عطاردى گويد: مرا همسايه بود از بنى جهيم، چون حسين على را بكشتند، گفت: اين فاسق بن فاسق را مى‏بينى، خداى جل جلاله دو شهاب ثافب بفرستاد، هر دو ديده آن ملعونان كور شد.

سيار بن حكم گويد: جماعتى بويى چند خوش از خيل خانه حسين (عليه السلام) غارت كردند. هيچ زن آن را در خود نماليد الا پيس شد.

روايت كرده‏اند كه اسحق خضرمى لعنه الله عليه پيرهن حسين برگرفت و درپوشيد؛ سفيان بن عينيه گويد، از جده خود شنيدم كه گفت: چون حسين (عليه السلام) را بكشتند شترانى از آن وى بياوردند كه فرش برش بود. چون اشتران را بكشتند گوشتشان مثل حنظل بود، و فرشش مثل خاكستر بود، و هيچ سنگ از زمين برنداشتند الا زير آن خون تازه بود، و ميان اين چيز، و آن اول تناقص نيست يعنى از بوى خوش كه به قوم سيار افتاد هر زن كه استعمال آن مى‏كرد پيس مى‏شد و آنچه به قوم سفيان افتاد خاكستر شد.

در ذكر معجزه حسين بن صلوات الله عليه و حال فطرس ملك، در آن وقت كه امام حسين (عليه السلام) به وجود آمد

روايت كند ابراهيم بن شعيب المثبتى كه او گفت از صادق (عليه السلام) شنيدم كه گفت: چون حسين بن على (عليهما السلام) (به وجود آمد). خداى تعالى جبرئيل (عليه السلام) را فرمود كه با هزار ملك فرود آيد نزد رسول (گ 147) (صلى الله عليه و آله و سلم)، او را تهنيت كند به وجود آمدن حسين (عليه السلام)؛ گفت: جبرئيل با آن ملايكه فرو آمدند بر جزيره‏اى بگذشت، در ميان دريا؛ ملكى آنجا بود نام وى فطرس و او از حمله عرش، او را به جايى فرستاده بودند، ديرباز آمد، پرهاى وى را بشكست، و او را در آن جزيره بيفكند. هفتصد سال در آن جزيره بود، خداى را عبادت مى‏كرد، تا آن وقت كه حسين بن على (عليهما السلام) به وجود آمد. ملك از جبرئيل پرسيد كه شما كجا خواهيد رفت؟

گفت: خداى عزوجل نعمتى به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) داد، مرا فرمود كه بروم و محمد را تهنيت كنم از خداى تعالى و از من. ملك گفت: يا جبرئيل، مرا با خود ببر، باشد كه محمد از بهر من دعا كند. جبرئيل او را برگرفت چون در پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفت و او را تهنيت كرد از خداى تعالى و از خود، فطرس با رسول حال بگفت. رسول (صلى الله عليه و آله) فرمود: كه خدا را در اين مولود مال، و با وضع خود رو. فطرس خود را در حسين (عليه السلام) ماليد و پر بديد، و گفت: يا رسول الله، امت تو او را بكشتند و او را نزد من مكافاتى هست. هيچ كس زيارت او را نكنند الا من زيارت او برسانم، و هيچ كس سلام او نكند الا كه من سلام او برسانم، و هيچ كس صلوات او نفرستد الا كه صلوات او برسانم.

در ذكر ظاهر شدن معجزه حسين (عليه السلام) در اجابت دعا.

روايت است از صادق (عليه السلام)، گفت، چون مصاف خواست كرد حسين بن على (عليهما السلام) بفرمود، تا در آن كوكبه‏اى كه پيرامون لشكر بود آتس بكردند، تا جنگ از يك جانب كنند. مردى از لشكر عمر سعد بيامد نام او جويريه المزنى، چون آتش ديد كه مى‏سوخت دست بر دست زد، آواز داد كه اى حسين و اصحاب حسين، بشارت باد شما را به آتش در دنيا، بدان تعجيل كرديد. صلوات الله و سلامه عليه، گفت: كيست؟

گفتند: اين، جويريه المزنى. حسين (عليه السلام) گفت خدايا عذاب آتش بدو چشان. اسبش برميد، او را در آتش انداخت تا بسوخت.

روايت است از صادق (عليه السلام) كه گفت: بعد از آنكه يكى از لشكر عمر سعد لعنه الله عليه بيرون آمد، نام وى تميم بن حصين، آواز داد، يا حسين و اصحاب حسين، نمى‏بينيد كه اين فرات چگونه مى‏درخشد، گويى كه شكمهاى حيات است، از آن قطره‏اى نخورى، به خدا تا جزع موت بچشى.

حسين (عليه السلام) فرمود اين و پدرش از اهل دوزخ‏اند. خدايا اين را به تشنگى بكش. درين روز خناقش بگرفت، از تشنگى از اسب درافتاد، اسبان بر سر وى برفتند و او را بكشتند به دوزخ رفت.

روايت است از قاسم بن اصبغ بن نباته، گفت، كه مرا خبر داد يكى كه در آن لشكر بوده بود، كه چون تشنگى بر حسين غلبه كرده بود، راه و مشكى بر گرفت تا به فرات برود، و آب خورد. مردى از قبيله بنى ابان گفت رها مكنيد كه او به آب رسد و تيرى بينداخت و در خيك حسين (عليه السلام) نشست.

حسين (عليه السلام) گفت: خدايا او را تشنه كن. در حال تشنگى برو غالب شد؛ اصبغ بن نباته گفت: ديدم كه مشكهاى آب پيش او نهاده بود، و او فرياد مى‏داشت كه آب دهيد (گ 148) مرا، كه تشنگى مرا بكشت و هلاك شدم، و چندانكه آب مى‏خورد، اشكمش چند اشكم اشترى شد و بتركيد.

در معجزه وى (عليه السلام)، خبر دادن از غايبات‏

روايت كنند از امام الناطق جعفر بن محمد الصادق (عليهما السلام) حسين (عليه السلام) به غلامان گفت كه ايشان را به مزرعه‏اى از آن خود مى‏فرستاد فلان روز از آنجا مى‏آيند، بلكه روز پنجشنبه بيرون آيد، اگر خلاف اين كنيد دزدان بر شما افتند شما را بكشند و مال ببرند. ايشان خلاف كردند و بر راه حيره بيرون آمدند، جمله را بكشتند و مال ببردند. در حال والى مدينه پيش حسين (عليه السلام) آمد، گفت شنيدم كه غلامان را كشتند و مال بردند. خداى تعالى ترا مزد دهاد.

حسين صلوات الله عليه گفت: من ترا راه نمايم به قاتلان ايشان، بگيريدشان و سخت دار. گفت: تو ايشان را مى‏شناسى؟

گفت: بلى. چنانكه ترا مى‏شناسم. ايشان را نيز مى‏شناسم، و اين يكى از ايشان است، و اشارت كرد به شخصى كه پيش والى به پاى ايستاده بود.

مرد گفت: اى پسر رسول خدا، چگونه دانستى كه من يكى از ايشانم؟ حسين (عليه السلام) گفت: اگر من ترا خبر دهم، راست بگوئى؟ مرد گفت: بلى، والله، كه راست بگويم.

حسين گفت: فلان و فلان بيرون آمدند و نام جمله بگفت، چهار از ايشان از موالى سياه بودند از حبشيان، و يكى از مدينه. والى گفت خداوند وى را گفت: اگر راست نگويى گوشت تو بتازيانه از تن تو جدا كنم. مرد گفت: به خدا كه حسين راست گفت، گويى با ما بوده است. گفت: والى ايشان را حاضر كرد. جمله حاضر شدند. والى بفرمود تا ايشان را گردن بزدند.

در ذكر ظاهر شدن معجزه امام حسين (عليه السلام) بر آنچه ياد كرديم.

روايت است از امام باقر (عليه السلام) كه گفت: خبر داد مرا نجاه مولاى اميرالمؤمنين على (عليه السلام)، گفت: ديدم كه اميرالمومنين تير مى‏انداخت عناضله يعنى تا كه تير بيشتر به نشانه اندازد، و غلبه كنند بر رفيقان، و ملائكه زيادت مى‏كردند بر تيرهاى اميرالمؤمنين، پس چشم‏هاى من برفت. نزد حسين بن على (عليه السلام)، رفتم و شكايت كردم از رفتن چشم‏ها.

گفت: مگر ملائكه را ديدى كه تيرهاى اميرالمؤمنين را زيادت مى‏كردند؟ گفتم: بلى دست بر چشم‏هاى من ماليد. در حال بينا شدم، به قدرت خداى عزوجل.

روايت است از يحيى بن ام الطويل كه ما نزد حسين (عليه السلام) بوديم، جوانى ديديم درآمد، مى‏گريست. حسين (عليه السلام) گفت: از چه مى‏گريى؟

گفت: والده من از دنيا برفت درين وقت، وصيت نكرد، و او را مالى بود و مرا فرموده است كه هيچ كارسازى وى نكنم، پيش از آنكه ترا خبر دهم. امام حسين (عليه السلام) گفت برخيز تا نزد اين چره رويم. با وى برفتم تا به در آن خانه كه ميت درش بود، چادر بروى او افكنده بود. نظر در خانه كرد و دعا كرد به آفريننده خلق، كه او را زنده گرداند تا وصيت كند بدانچه مى‏خواهد. خداى عزوجل او را زنده گردانيد باز نشست و شهادت مى‏گفت. پس نظر كرد به حسين (عليه السلام) گفت (گ 149) اى مولاى كه در خانه‏اى، بفرماى مرا آنچه مى‏فرمايى. حسين بن على (عليه السلام) در خانه رفت. و نزد فخذ او بنشست. آنگه او را گفت كه وصيت كن كه خداى رحمت كناد بر تو. گفت: اى پسر رسول خدا، مرا چندين مال است. در فلان موضع نهاده است، ثلث آن از آن تو و ثلثان از آن پسرم؛ اگر مى‏دانى كه از مواليان تو است و اولياء تو، و اگر مى‏دانى كه از مخالفان تو است جمله برگير كه مخالفان ترا در مال مؤمنان نصيب نيست. پس از حسين در خواست كه نماز بر وى كند و كار او بسازد، و بعد از آن بمرد چنانكه اول بود. والله اعلم.

باب چهل و ششم: در حجت گرفتن امام حسين (عليه السلام) با عمر بن الخطاب در امامت‏

روايت كرده‏اند كه عمر بر منبر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، و خطبه مى‏كرد. در ميان خطبه گفت من به مؤمنان اوليترم از نفس ايشان. حسين از گوشه مسجد آواز داد، گفت: فرو آى از منبر پدر من، نه منبر پدر تو است. عمر گفت: راست گفتى. منبر پدر تو است نه منبر پدر من. اينكه ترا آموزانيد اين پدرت به تو آموانيده است على بن ابيطالب، (عليه السلام).

حسين گفت: اگر من فرمان پدر برم آنچه مرا فرمايد او هاديست، و من بدو راه يافته باشم. و بيعت او در گردن خلق است، انكار آن نكند الا آنكه منكر كتاب خداى باشد، مردمان به دل آن را مى‏دانند و به زفان انكار آن مى‏كنند. واى بر آنكه انكار حق ما كند، چه بينند ايشان در قيامت از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از غضب و سختى عذاب.

عمر گفت: اى حسين، هر كه انكار حق پدر تو كند در لعنت خداى تو باشد؛ مردمان مرا اميرى دادند، امير شدم، اگر اميرى به پدر تو دادندى ما مطيع شدمانى.

حسين گفت: اى پسر خطاب، كدام مردمان ترا بر خود امير كردند پيش از آنكه تو ابوبكر را بر خود امير كردى تا او ترا امير كند بر مردم بى حجتى از نبى، و نه رضاى رسول و آل محمد، رضاى شما به محمد و آل او رضاست يا به رضاى شما، و اگر چه رسول ساخط بود، اما به خدا كه اگر زمان را مقالى تصديق آن جمله بودى و فعلى مى‏شايستى كردن كه مؤمنان را بدان غنا بودى تو پاى بر گردن آل محمد نتوانستى نهادن، بر منبر ايشان روى و بر ايشان حكم كنى به كتاب كه به ايشان فرود آمد كه تو معجم آن ندانى، و بتأويل آن عاجز. باشى و جاهل، ترا پيش ازسماعى نباشد و مخطى و مصيب نزد تو يكسان بود. خداى تعالى ترا جزا دهاد، و از تو بپرساد از آنچه كردى پرسيدنى سخت. عمر از منبر فرود آمد. به خشم، و جماعت باوى برفتند تا به درخانه اميرالمومنين صلوات الله عليه، دستورى خواست و در اندرون رفت، گفت: يا ابا الحسن چه خوراى ديدم من از پسر تو حسين، آواز بلند بمن برداشت در مسجد رسول صلى‏الله عليه و آله) و اهل مدينه بر من انگيخت. حسن (عليه السلام) گفت: بر مثل پسر رسول، حسين گونه بگردانند و خشم گيرند؟ كسى كه وى را هيچ حكمى نيست و سخن گويد پيش طغامى چند از اهل دين خود، بخدا كه تو نيافتى الا بيارى طغام، لعنت باد بر آنكه (گ 150) تحريص طغام كرد و كند. اميرالمومنين (عليه السلام) گفت: آهسته باش يا با محمد، نو نزديك به غضب نيستى و نه لئيم حسب، و نه در تو رگى هست از رگهاى سياهان، سخن من بشنو، و در سخن تعجيل مكن بر من عمر گفت: يا ابالحسن، ايشان در اندرون همت در چيزى بسته‏اند كه الا بخلافت تنوان يافت. اميرالمؤمنين گفت: ايشان نزديكتراند بررسول به نسبت كه ايشان را همت بايد بستن؛ ايشان را راضى بكن بحق ايشان تا ديگران از تور اضى باشند. عمر گفت رضاى ايشان چيست يا اباالحسن؟ گفت: رضاى ايشان بازگشتن از گناه و پاك شدن از معصيت به توبت. عمر گفت: ادب پسر بكن يا اباالحسن، تا محاكات نكند با سلاطين كه حاكم روى زمين باشند. اميرالمومنين (عليه السلام) گفت: من ادب اهل معاصى كنم برعصيان، و آن را كه ترسم كه خوار و هلاك شود اما آنكه از رسول صلى‏الله عليه و آله) زاده بود و ادب او بر خود نهاده باشد به ادبى ديگر نتوان رتفن كه بهتر از ادب رسول باشد؛ اما ايشان را راضى كن. عمر بيرون آمد عثمان و عبدالرحمن بن عوف را ديد گفتند چه كردى يا با جعفر، كه حجت گرفتن شما دراز شد. عمر گفت: كس با على ابن ابى‏طالب حجت تواند گرفت!

عثمان گفت: يا عمر، ايشان بنو عبد مناف‏اند فربهان و خلق لاغر، يعنى ايشان عالمانند و ديگران نه.

عمر گفت: من فخر نمى‏شمارم آنچه تو از حماقت بدان فخر مى‏آرى.

گفت، عثمان جامه عمر بگرفت، او را فرا پيش كشيد و با پس اندخت، گفت: اى پسر خطاب، انكار اين مى‏توانى كرد كه من گفتم؟ عبدالرحمن در ميان افتاد، وايشان را از هم جدا كرد و برفتند.

حجت گرفتن حسين صلوات الله عليه با معاويه درآن وقت كه بفرمود و گفت بر اميرالمومنين صلوات الله عليه و محبان او كنند.

سليمان بن قيس گويد: معاويه در امارت خود به مدينه آمد؛ به حج مى‏رفت. اهل مدينه استقبال كردند وى را. معاويه نظر كرد جمله قريش بودند و از انصار كس نديد، چون فرو آمد، گفت: حال انصار چيست كه استقبال من نكردند.

گفتند: ايشان محتاج شده‏اند چهار پا ندارند.

معاويه گفت: نواضج ايشان كجا رفت يعنى اشتران كه آب چاه كشيدندى از بهربساتين، و اين به استهزا مى‏گفت. قيس بن سعدبن عباده حاضر بود، گفت: نواضج نيست شدند در روز بدر و احد و غير آن از مشاهد با رسول صلى‏الله عليه و آله)، آن وقت‏ها كه شمشير با تو و پدرت مى‏زديم از بهر اسلام تا اسلام و فرمان خدا ظاهر شد، و شما كاره آييد معاويه خاموش شد.

قيس گفت: رسول صلى‏الله عليه و آله) خبر داد كه بعد از من رنج هايى چند بينند.

معاويه گفت: شما را چه فرمود بر آن.

قيس گفت: ما را فرمود كه برآن صبر كنيم.

معاويه گفت: پس صبر كنيد. پس معاويه به حلقه‏اى بگذشت از آن قريش، چون او را بديدند برخاستند، الاعبدالله بن عباس كه او قيام نكرد.

گفت: يا بن عباس، چه چيز ترا منع كرد از قيام، چنانكه اصحاب تو برخاستند، اين نيست الا كه چيزى در اندون تو است از من كه من با شما روز صفين جنگ كردم. از بهر آن خشم نگير، با ين عباس كه پسر عم مرا بظلم كشتند.

ابن عباس گفت: عمر خطاب را (151) به ظلم كشتند.

گفت: عمر را كافرى كشت.

ابن عباس گفت: عثمان را كه كشت؟

گفت: مسلمانان.

عبدالله گفت: اين باطل كننده‏تر است حجت ترا، معاويه گفت: من به اتفاق، خطها نوشتم و فرمودم تا كس ذكر مناقب على و اهل بيت او نكنند.

گفت: اى معاويه، نهى مى‏كنى ما را از قراءت قرآن؟

گفت: بلى.

گفت: قرآن خوانيم و سئوال بدان نكنيم كه خداى تعالى بدان چه مى‏خواهد؛ ديگر گفت: كدام بر ما واجب‏تر است، قراءت يا عمل كردن بدان؟

گفت: عمل كردن بدان.

گفت: چگونه عمل كنيم و ندانيم كه خداى بدان چه خواسته است؟

معاويه گفت: بپرس از كسى كه تفسير آن كند خلاف آنكه تو و اهل بيت تو تفسير مى‏كنند.

ابن عباس گفت: قرآن با اهل بيت فرو فر ستادند، تفسيرش از آل ابوسفين بپرسيم؟! اى معاويه تو نهى مى‏كنى ما را كه خداى پرستيم بقرآن و آنچه در قرآن است، و از حلال و حرام كه از امت نپرسى تا بدانيد، هلاك شويد، در اختلاف افتاديد.

ملعون گفت: قرآن بخوانيد و تأويلش بگوييد: و هرچه در حق اهل بيت فرو آمده است تفسير آن مگوييد، و روايت فضايل ايشان مكنيد، و آنچه در حق ديگران آمده است تفسيرش بگوئيد و احاديث روايت كنيد. ابن عباس روايت كند.

ابن عباس گفت: در قرآن مى‏گويد: يريدون ليطفؤا نور الله بافواههم و يأبى الله الا ان يتم نوره و لو كره الكافرون معاويه گفت: يابن عباس، نفس خود را بپرهيز و زبان نگه دارا، كه لابد در حق ايشان چيزى خواهى گفت، و روايت كردن بايد كه پنهان باشد و برملا چيزى نگويى و كس از تو نشنود؛ در خانه رفت و صد هزار درم به وى فرستاد و بفرمود تا منادى كردند كه خونش مباح باشد هر آنكه مناقب على و اهل بيت او روايت كند، و اين معنى بر اهل كوفه سخت بود از بهر آنكه در آن زمان شيعه در كوفه بسيار بودند؛ پس توليت عراقين و كوفه و بصره به زياد بن اميه داد، و اين ملعون شيعه را مى‏شناخت. بعضى را گردن مى‏زد، و بعضى مى‏آويخت، و قومى با چشم‏ها برمى كند تا چنان بكرد كه در عراقين از شيعه كس نماند. پس معاويه نامه‏ها نوشت به عماد و قضاه كه گواهى كس از شيعه مشنويد، و شيعه عثمان و شيعه بنى اميه و محبان وى و كسانى كه به فضايل و مناقب ايشان مقر باشند عمل‏ها بديشان فرمايند، و هر كه روايتى كند در فضل عثمان، نام وى و نام پدرش بنويسد. پس جماعتى وضع احاديث مى‏كردند، و نزد عمال و قضاه مى‏بردند، و آن را و نام‏هاى آن قوم نزد معاويه مى‏فرستادند، و معاويه خلعت‏ها بديشان مى‏فرستاد تا آن بسيار شد در ديار اسلام. پس معاويه نامه‏ها به عمال نوشت كه فضايل بسيار شد و از حد گذشت، بفرماييد تا فضل معاويه و مناقب وى روايت كنند كه آن را دوست‏تر داريم و چشم ما بدان روشن شود و حجت‏هاى اهل بيت را باطل كند تا غم و اندوه ايشان زياده شود. عمال و قضاه در هر ديار خلق را جمع مى‏كردند و نامه‏ها برايشان مى‏خواندند، ايشان از بهر مال و جاه موضوعات را ثابت كردند، پس زياد نامه نوشت كه خضرمين از شيعه على‏اند. معاويه فرمود كه ايشان را بكشته‏اند هزار آدمى بودند جمله را هلاك كردند. دگر معاويه نامه‏ها نوشت به عمال كه چون دو كس (گ 152) گواهى دهند بر شخصى كه از محبان خاندان است او را بكشيد، بعد از چند روز ديگر نامه‏ها نوشت: حاجت به گواه نيست، هر كه را تهمت برند كه او از شيعه على است يا محبان او، او را بكشيد، بعد از آن كس را امان نمى‏دادند؛ يا اگر شخصى را با شخصى عداوتى بودى پيش والى رفتى كه فلان كس دوست على است او را بكشندى، امكان بودى كه او خود ناصبى بودى تا حال به جايى انجاميد كه آنكه به كفر و زندقه معروف بود ايمن بودى. و كس او را تعرض نرسانيدى، و اگر تهمت به كسى بردندى كه او محب اهل بيت است او را هلاك كردندى در حال.

بدانكه اين قصه دراز است ترك كرديم تا خواننده را ملال نباشد.

و چون اين ملعون حسن را زهر داد ، به جوار حق رسيد، كار بر شيعه و آنكه مانده بودند از محبان خاندان دشوارتر شد. پيش از هلاك معاويه به دو سال امام حسين (عليه السلام) به حج رفت، و جمله بنى هاشم و موالى، و آنچه مانده بودند از مهاجر و انصار و اولاد ايشان با خود ببرد؛ آنچه حج كرده بود و آنچه نكرده بودند چون حسين (عليه السلام) به منا فرود آمد، هزار كس با وى بودند، و زيادت، و جمله صحابه و تابعين گرد وى درآمده بودند. حسين (عليه السلام) برخواست و حمد و ثناى حق جل و علا بگفت، و به رسول و آلش صلوات فرستاد.

پس گفت: مى‏بينيد، و مى‏دانيد كه اين اغى با شيعه و مواليان ما چه كرد و چه مى‏كند كه من مى‏خواهم كه از شما چيزى چند بپرسم، اگر راست بود مرا راست گوى داريد، و اگر دروغ بود گويى دروغ گفتى. سخن من بشنويد و پنهان داريد. چون با شهر خويش و ميان قبايل و عشاير خود رسيد با كسانى كه ايشان امين باشند و شما را برايشان اعتماد باشد بگوييد كه، من مى‏ترسم كه حق من مندرس شود، والله يتم نوره و لو كره الكافرون، پس آغاز كرد، و هيچ آيت نگذاشت كه در حق ايشان فرو آمد الا كه فرو خواند، و تفسير آن با قوم بگفت، و همچنين هر حديثى كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفته بود روايت كرد، هر كه صحابى بود مى‏گفت: راست گفتى، من از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شندم، و آنكه تابعين بودند مى‏گفتند: راست گفتى، كه ما از امينان شنيديم. پس گفت: شما را سوگند مى‏دهم كه چون به وطن خود رويد از هر كه ايمن باشيد و اهل باشد به وى بگوييد.

توبيخ و ملامت كردن حسين (عليه السلام) آن طاغى باقى را بر قتل شيعه اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه و رضى الله عنهم ولعن الله مبغضى آل محمد عليهم السلام‏

روايت كند صالح بن كنانه كه گفت: چون معاويه حجر بن عدى و اصحاب وى را بكشت در آن سال به حج رفت. حسين را (عليه السلام) ديد، گفت: يا ابا عبدالله، شنيدى كه با حجر بن عدى و اصحاب وى چه كردم، و با شيعه پدر تو؟ حسين گفت: چه كردى؟ گفت: ايشان را بكشتم و غسل و كفن كردم، و برايشان نماز كردم و دفن كردم.

حسين (عليه السلام) بخنديد، و گفت: اى معاويه، قوم، حجت بر تو ثابت كردند ، و اگر ما شيعه ترا بكشتيم بريشان نماز و غسل و كفن و دفن نكنيم، به من رسيد (گ 153) كه تو سب على كردى و نقص ما و بتى هاشم مى‏كنى؛ چون اين كرده باشى با نفس خود كرده باشى، و ازو بپرس كه حق از آن وى است، يا بروى است. اگر بزرگتر عيب ما كوچكتر عيب تو باشد بر تو ظلم كرده باشيم. يا معاويه، كمان بدى خود بزه مكن، و تير به نشانه خود مينداز، و تير عداوت به ما مينداز، تو مطيع مردى شده‏اى در حق ما، كه اسلام او نه مقدم است، و نفاقش نه محدث است، و نظر او نه از بهر تو است، ار بهر نفس خود نظر كن، آنچه گفت مطيع مردى شده‏اى، يعنى عمرو بن‏عاص.

جواب نامه امام حسين (عليه السلام) به معاويه‏

و در جواب نامه‏اى كه معاويه بدو نوشته بود كه: جماعتى بدو گفتند كه حسين با تو حرب خواهد كردن، نامه تو به من رسيد كه: قومى چند سخنى سخنى چند نقل كرده‏اند با تو، من از آن مستغنى‏ام و آنچه مى‏گوئى كه من در آن راغبم، يعنى در امامت و امارت، من بغير آن از تو سزاوارترم ، و آنچه به تو رسانيدند سخن نمايان است، و كسانى كه طلب فتنه كنند و تفريق جماعت، دروغ گفتند، من عزم كار زار ندارم، و نه با تو خلاف خواهم كرد؛ و سوگند مى‏خورم كه من از خداى مى‏ترسم بر ترك آن، و نمى‏پندارم كه خداى تعالى به ترك آن از من راضى باشد و عذر من بنهد در حق تو، بى آنكه او را عذر خواهم، و آن قاسطان و گروه ظالمان ياران شيطان كه با تواند، نه حجر بن عدى كندى و اصحاب وى را صالحان، عابدان، مطيعان خداى عزوجل كشتى، از بهر آنكه انكار ظلم و منكر و بدعت مى‏كردند، و پى روان حكم كتاب خداى تعالى بودند ايشان را به ظلم و عداون بكشتى، بعد از آن كه با ايشان سوگندهاى عظيم مغلظه خورده بودى، و عهود و مواثيق مؤكد كرده كه ايشان را نگيرى و نكشى، نه بدانچه حادث شود و نه به كينه كه در اندرون تو است.

نه عمرو بن الاحمق صاحب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كشتى؟ صالح عابد كه در عبادت گونه زرد كرده بود، و تن نزار شده بود، از آنكه او را امان داده بودى و عهود و مواثيق كرده بودى، به صفتى كه اگر به بد گواهى داده بود، نى، و آن را فهم كردى، ترك گواه كردى، و نزد تو آمدى بر خداى تعالى جرأت كردى، و به عهود و مواثيق استخفاف كردى، و او را هلاك كردى.

نه زياد بن سميه را كه بر فراش بندگان بنى ثقيف به وجود آمده است، دعوى كردى كه از ابوسفيان به وجود آمده است، و رسول مى‏فرمايد كه الولد للفراش و للعاهر الحجر ترك سنت رسول كردى و تبع هواى نفس شدى، پس او را بر عراق مسلط كردى تا خلقى كشت، و جماعتى را دست‏ها و پاها بريد، و بعضى را بر دار كرد، و جمعى را چشم‏ها برآورد، گويى كه تو نه از امتى يا ايشان نه از امت بودند!

نه ابن سميه نامه نوشت كه خضرميان از محبان و شيعه على‏اند، فرمودى تا ايشان را كشت و مصلبه كرد؟ و دين على و پسر او آن است كه با پدر تو شمشير مى‏زد، و با قبيله تو تا ايشان را به دوزخ فرستاد، و تو درين مجلس به شمشير على نشسته‏اى و اگر نه شمشير على بودى ملاك تو فضل و شرف و تو و پدرت، رحله الشتاء و الصيف، بودى، به بركت ما خداى (گ 154) تعالى منت نهاد و آن را از شما برداشت.

و آنچه گفتى صلاح نفس و دين خود و امت محمد نگاه دار عصاى جماعت مشكاف، و ايشان را در فتنه ميفكن، هيچ فتنه‏اى بزرگتر از ولايت تو نيست بر امت محمد، و هيچ نظرى نفس مرا و فرزندان و امت جدم را فاضل‏تر از جهاد تو نيست، اگر با تو جهاد كنم آن قربتى باشد به خداى تعالى، و اگر ترك كنم استغفار مى‏بايد كرد، از خداى توفيق ارشاد كارها خواستم.

و آنچه گفتى كه من اگر انكار تو كنم انكار من كنى، و اگر با تو كيد كنم، با من كيد كنى، عادت و خوى تو جز از كيد كردن با صلحا، از آن وقت باز كه ترا بيافريدند، كارى ديگر نبوده است؛ هر كيد كه خواهى بكن كه من اميد دارم كه كيد تو مرا زيان ندارد، و كيد تو بر هيچ كس زيان كارتر از آن نباشد كه بر نفس تو، از بهر آنكه تو كيد كنى دشمن بيدار كرده باشى و نفس خود را در مهلكه انداخته‏اى چنانكه با اين قوم كردى كه بعد از سوگند و عهود و ميثاق ايشان را هلاك كردى بى جرمى، بلكه بميرند پيش از آنكه تو ايشان را بكشتى.

بشارت باد ترا اى معاويه، به قصاص، و كارساز از بهر حساب باز دادن؛ بدانكه خداى را عزوجل كتابى هست كه نه كوچك بازگذارد و نه بزرگ، و خداى تعالى فراموش نكند كشتن ترا كه وليان وى را به تهمت و پراكنده كردن ايشان را از دارالهجرت به دارالغربه وحشت، و بيعت ستدن تو از بهر پسرى كه خمر مى‏خورد و به كعب بازى مى‏كند نمى‏پندارم ترا الا كه نفس خود را خاسر كردى، و دين به دنيا فروختى، و با رعيت غش كردى، و در امانت خيانت كردى، و به سخن سفيه جاهل غره مى‏شوى، يعنى عمرو بن العاص، و تقى ورع حكيم را مى‏ترسانى؟

چون معاويه نامه امام حسين (عليه السلام) بخواند، گفت: در اندرون وى بيش از آن بوده است كه من پنداشتم، يزيد لعنه الله، و عبدالله بن ابى عمر بن حفص گفتند: جوابى سخت بنويس، چنانكه نفس او را خوار كنى و افعال بد پدر وى برشمرى.

گفت: حاشا، اگر من خواهم كه عيبى كنم على را كه آن حق باشد، نتوانم گفت، و هر كه عيب كسى كند كه خلق بدانند كه در وى نيست التفات سخن وى نكنند، چون باطلى مى‏گويد، و من چه عيب توانم گفت در حق حسين، كه در وى هيچ عيبى نيست الا آنكه من خواستم كه چيزى نويسم بدو، و او را بيم كنم و گويم جاهلى و سفيه، و دگر ترك آن كردم، پس چيزى بنوشت كه خاطر حسين نرنجد و هزار هزار درم هر سال مى‏فرستاد جز از متاع‏ها از هر نوعى.

حجت گرفتن حسين صلوات الله عليه و آله بر معاويه به امامت و مفاخره‏

روايت كرده‏اند از موسى بن عقبه كه گفت جماعتى بر معاويه گفتند كه خلق چشم‏ها در حسين گذاشته‏اند و او را احترام مى‏كنند، اگر او را بگويى تا بر منبر شود و خطبه گويد كه در او حصرى هست و در زبانش گرفتگى هست، معاويه گفت: اين ظن به حسن برديم، و از منبر فرو نيامد تا در چشم مردم بزرگتر (گ 155) از آن شد كه بود، و ما را فضيحت كرد، قوم برو الحاح كردند بسيار.

معاويه گفت: يا باعبدالله، اگر بر منبر روى و خطبه گويى.

امام حسين (عليه السلام) بر منبر رفت و حمد و ثناى خداى عزوجل گفت و صلوات بر رسول و آلش فرستاد.

شخصى گفت: اين كيست كه خطبه گفت: حسين گفت ما لشكر خداييم غالباً و عتره رسوليم، نزديكتر و اهلبيت اوايم، پاكان، و يكى از ثقلين‏ايم كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) دوم كتاب خداى كرد كه تفصيل همه چيزها در آنجا هست، باطل از پيش و پس او نيايد و در تفسيرش بر معول بر ما باشد، و تأويل آن بر ما پوشيده نباشد و ما تبع حقايق آن باشيم، فرمان ما بريد كه طاعت ما واجب است و به اطاعت خدا و رسول همتاست، خداى تعالى مى‏گويد: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم و گفت: فان تنازعتم فى شيئى فردوه الى الله و الرسول و گفت: و لوردوه الى الرسول و اولى الامر منم لعلمه الذين يستنبطونه منهم، و لولا فضل الله عليكم و رحمته لا تبعتم الشيطان الا قليلا.

بپرهيزيد از خواندن شيطان شما را كه او عدو شما است چو اولياء آن خدا باشد آنها كه ايشان را گفت: امروز كس بر شما غلبه نكند از مردمان و من شما را نگاه دارم، همچنين مى‏گفت..

معاويه گفت: يا ابا عبدالله، بس است آنچه گفتى كه بغايت رسانيدى. پس حسين (عليه السلام) از منبر فرو آمد.

محمد بن سايب گويد روزى مروان بن الحكم به حسين (عليه السلام) گفت: اگر نه فاطمه بودى شما به كه فخر آورد تانى بر ما، حسين برجست و گلوى مروان بگرفت و سخت بيفشرد، و دستار در گردن وى كرد، گفت: سوگند مى‏دهم شما را كه راست گوئيد اگر من راست گويم، و مرا تصديق كنيد. مى‏دانيد در روى زمين دو كس را كه ايشان را از همه كس دوست‏تر مى‏داشت جز از من و برادر من، تا به روى زمين دو پسر از رسول مى‏شناسيد غير از من و برادر من؟

گفتند: نه. گفت: من نمى‏دانم كه در زمين ملعون بن ملعون هست جز از اين و پدرش طريد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از جا بلقا به جابلسا، يكى به مشرق و يكى به مغرب، دو مرد ديگر دعوى اسلام كنند ازين دشمن‏تر خداى را و اهلبيت رسول را ازو و پدرش، و علامت قول من آن آنست كه چون تو به خشم‏گيرى ردا از دوش تو بيفتند.

محمد بن سابت گفت: به خداى عزوجل كه مروان از جاى خود برنخاست تا خشم گرفت و خود را بيفشاند و ردا از دوش او بيفتاد، چنانكه حسين (عليه السلام) گفت. و الله اعلم.