باب چهل و چهارم: در جواب دادن حسن از مسائل خضر (عليه السلام) و حجت گرفتن در
خواب
سخنى چند كه اعداء آل رسول پيش معاويه عليه اللعنه بدو گفتند.
روايت كند ابو هاشم داود بن القاسم الجعفرى از ابوجعفر محمد بن على التقى عليهما
السلام، گفت: روزى اميرالمؤمنين و حسن (عليهما السلام) مىآمدند و سلمان (گ 128)
فارسى رضى الله عنه، با ايشان و اميرالمؤمنين تكيه بر سلمان كرده بود. اميرالمؤمنين
در مسجد الحرام رفت و بنشست؛ پس گفت: يا اميرالمؤمنين، سه مسئله از شما خواهم پرسيد
اگر مرا جواب دهى دانم كه قوم بر تو ظلم كردند كه حق تو بستند، و ايشان ايمن نيستند
نه در دنيا و نه در آخرت، و جواب اگر نتوانى داد دانم كه تو نيز مثل ايشانى.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: بپرس از هر چه مىخواهى.
گفت: خبر ده مرا كه شخص چون خفت روح وى كجا رود و از مرد كه چگونه چيزها ياد كنند
و فراموش كنند، و از مرد كه چگونه فرزندش به اعمام و اخوال ماند.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نگاه با حسن (عليه السلام) كرد، گفت: يا با محمد،
جوابش ده! حسن گفت: آنچه پرسيدى كه مرد چون خفت روح وى كجا رود؟ روحش متعلق است به
باد و باد متعلق است به هوا تا آن وقت كه خداوندش حركت خواهد كرد تا بيدار شود. اگر
خداى تعالى دستور دهد كه آن روح را كه به اين روح شخص رود؛ روح باد را بكشد و باد
هوا را و با تن وى رود و در مقام خود ساكن شود، و اگر خداى عزوجل دستورى ندهد كه با
تن خداوند رود هوا باد را بكشد و باد روح را بكشد پس با موضع خود نرود تا وقت بعث!
و آنچه گفتى از حال ياد آوردن و فراموش كردن اشياء، دل آدمى در حقه است و بر حقه
طبعى است اگر شخص صلوات فرستد بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) صلواتى تمام آن
طبق از آن حقه منكشف شود، دل روشن شود آنچه فراموش كرده بود يادش آيد، و اگر صلوات
بر محمد و آل محمد ندهد، يا از آن نقصان كند طبق بر آن حقه منطبق شود؛ دل تاريك
شود، آنچه داند فراموش كند.
و آنچه گفتى كه فرزند به اعمام و اخوال ماند مرد چون به دلى فارغ و عروق ساكن با
هل خود مواقعت كند نطفه در اندرون رحم قرار گيرد، فرزند كه بيرون آيد به پدر و مادر
ماند؛ و اگر مرد نه فارغ بود و عروق نه ساكن، و بدن مضطرب باشد، و با اهل مجامعت
كند نطفه مضطرب باشد در حال اضطراب در بعضى عروق افتد، اگر در عروق اعمام افتد
فرزند به اعمام افتد، و اگر در عروق اخوال ماند فرزند به اخوال ماند.
مرد گفت: گواهى دهم كه خدا يكى است و همه عمر بدان گواهى دادهام، و گواهى دهم كه
محمد رسول اوست و هميشه بدان گواهى دادهام؛ گواهى دهم كه تو وصى رسولى و قايم به
حجت او، و اشارت به اميرالمؤمنين كرد و هميشه بدان گواهى دادهام، و گواهى دهم كه
تو وصى پدرى و قايم به حجت او، و اشارت به حن كرد، و گواهى دهم كه حسين وصى پسر تو
هست و قايم است به حجت او، و بعد از او گواهى دهم على بن الحسين قاين است بعد از
حسين به فرمان او، گواهى دهم محمد بن على قايم است، به فرمان او، و گواهى دهم كه
جعفر بن محمد قايم است به فرمان پدر، و گواهى دهم موسى بن جعفر قايم است به فرمان
پدر، و گواهى دهم كه على بن موسى قائم است به فرمان خداى تعالى و پدر و گواهى دهم
كه محمد بن على قائم است به فرمان پدر و گواهى دهم كه على بن محمد قائم است (گ 129)
به فرمان او، و گواهى دهم كه حسن بن على قائم است به فرمان پدر؛ و گواهى دهم كه
مردى از فرزندان حسين كه او را نه به نام خوانند و نه به كنيت تا آن وقت كه ظاهر
شود جهان را پر از عدل كند چنانكه پر از ظلم كرده باشند. سلام خدا بر تو باد يا
اميرالمؤمنين و رحمه الله و بركاته.
پس برخاست و برفت. اميرالمؤمنين به حسن (عليه السلام) گفت: يا بامحمد از پى وى
برو، بنگر كه كجا مىرود. حسن بر اثر وى برفت. پس بازآمد و گفت: او را پيش از آن
نديدم كه پاى از مسجد بيرون نهاد. ندانم كجا رفت. اميرالمؤمنين گفت: يا با محمد او
را مىشناسى؟ گفت: خدا و رسول و اميرالمؤمنين بهتر داند. گفت: او خضر بود (عليه
السلام).
حجت گرفتن حسن (عليه السلام) با ملعونان آن طاغى معاويه (كه) طعن در
اميرالمؤمنين حسن (عليهما السلام)، زدند و رد كردند برايشان آن طعنها.
روايت كند شعبى و ابو مخنف و يزيد بن ابى حبيب المصرى، گفتند، در اسلام روزى نبود
كه در آن خصومت رفت در محفلى كه در آن فرياد داشتند و غلبه كردن در سخنهاى سخت، و
در جوابهاى آن سختتر از آن روز كه معاويه و عمرو بن عثمان و عمرو بن العاص و عتبه
بن ابى سفيان و وليد بن عقبه بن ابى معيط، و مغيره بن شعبه لعنهم الله نزد معاويه
نشسته بودند، و گفتند: كس فرست و امام حسن (عليه السلام) را حاضر كن كه او سيرت پدر
زنده كرده است و قومى در دنبال او افتادهاند اگر چيزى مىفرمايد فرمانش مىبرند، و
اگر سخن مىگويد صادقش مىدارند. و اين هر دو معنى را به منزلت بلند (...) رساند
مردم را. اگر او را حاضر كنى؛ كا او را خوار و حقير كنيم و دشنام او و پدرش دهيم، و
قدر او و پدرش وهى و ناچيز گردانيم؛ و از براى آن تشنهايم و مىگوييم تا ترا محقق
شود.
معاويه گفت: مىترسم كه او قلادهائى چند در گردن شما افگند كه عيب آن با شما بماند
تا آن وقت كه شما در گور شويد؛ به خداى كه هرگز من او را نديدم الا كه جناب او
نخواستم و از عتاب او ترسيدم، و اگر او را بخوانم او را انصاف دهم از شما.
عمرو بن العاص گفت: مىترسى كه باطل وى بر حق ما غلبه كند و بيمارى وى بر صحت ما
بچسبد؟ كعاويه گفت: نه. گفتند: پس او را حاضر كن. عتبه گفت: اين راى ندانم كه چون
باشد به خداى كه شما نتوانيد كه بدو گوييد بيش از آن كه در اندرون شما است و او به
شما نگويد بيش از آنكه در اندرون وى است از حال شما، از خاندان جدال و خصومت است.
پس كس فرستادن به طلب حسن (عليه السلام). چون مرد بيامد، گفت: معاويه ترا طلب
مىدارد. حسن گفت: كه آنجاست؟ گفت: فلان، فلان، تا جمله را برشمرد. حسن گفت: چه
بوده است ايشان را كه سقف بر ايشان نشيناد و عذاب بر ايشان آياد. چنانكه ندانند كه
از كجا آمد. پس به كنيزك گفت: برخيز و جامه بيار: آنگه گفت:
اللهم ادرأ بك فى نحورهم، و اعوذ بك من شرورهم، و استعين بك عليهم بما شئت، و انى
شئت من حولك و قوتك يا ارحم الراحمين.
و به رسول گفت: اين سخن فرج است چون حسن (عليه السلام) (گ 130) نزد معاويه آمد او
را تلطف و نوازش كرد و دست در دست حسن نهاد حسن گفت: آنچه تو كردى سلامت است و
مصافحه امت است؟ معاويه گفت: چنين است. اين قوم كس به تو فرستادند و فرمان من
نبردند، ترا حاضر كردند تا به حجت ترا مقر گردانند كه عثمان را به ظلم كشتند و پدر
تو او را كشت؛ سخن ايشان بشنو و جواب ده به مثل آنچه ايشان گويند، و احتراز نكن در
جواب از بهر جاه من.
حسن گفت: سبحان الله، در خانه تو و فرمانداران از آن تو، و اگر جواب ايشان دهم
بدانچه ايشان مىخواهند من شرم دارم ترا از سخن فحش، و اگر ايشان غلبه بر تو كردند
بدانچه تو مىخواستى من عيب دارم ترا اين ضعف، به كدام مقر مىشوى و از كدام عذر
مىخواهى. اين جواب آن سخن است كه معاويه گفت كه نخواستم كه: ترا حاضر كنم. اما اين
قوم سخن من قبول نكردند و الزام كردند تا ترا حاضر كنم.
پس حسن على صلوات الله عليه و آله، گفت: اگر من دانستمى كه ايشان مرا از بهر چه
حاضر مىكنند مثل عدد ايشان از بنى هاشم با خود بياوردمى و اگر چه مرا وحشت از
ايشان بيش از آن بود كه از جمعشان، خداى تعالى ولى من است امروز، و بعد از امروز.
بگوييد تا بشنوم، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم.
اول عمرو بن عثمان سخن آغاز كرد؛ گفت: نبينم و نشنوم مثل اين روز كه از بنى
عبدالمطلب كى زنده بماند بر روى زمين، بعد از آنكه خليفه عثمان بن عفان را بكشند،
خواهر زاده ايشان بود و فاضل در اسلام به منزلت و خاص رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم)، برگزيده وى بد كرامتى بود كه با وى كردند، به ظلم خون او بريختند از حسد و
فتنه انگيختن، از بهر طلب كردن چيزى كه اهل آن نيستند، با آنكه او را سابقه و
منزلتى بود نزد خدا و رسول در اسلام، و اذلاه! كه حسن (عليه السلام) و جمله بنى
عبدالمطلب كشندگان عثمان بر پشت زمين زنده مىروند و عثمان خون آلود زير خاك باشد.
تا آنكه ما را نوزده خون از شما طلب مىبايد كردن از آن بنى اميه كه در بدر ايشان
را بكشتيد، يعنى مشركان كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ايشان را بكشت.
دوم عمرو بن العاص، عليهما اللعنه سخن گفت: اول حمد و ثناى خداى تعالى گفت، بعد از
آن گفت: اى پسر ابوتراب، ترا خوانديم تا مقرر كنيم كه پدر تو زهر به خورد ابوبكر
داد، و شريك ابولؤلؤ بود در قتل عمر فاروق، و عثمان ذوالنورين را بكشت مظلوم، دعوى
چيزى كرد كه نه حق وى بود. و در سب و دشنام اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مبالغه
كرد، و ذكر فتنهها و حروبها و امثال آن بسيار بگفت.
دگر گفت: يا بنى عبدالمطلب، خداى تعال ملك به شما نداد تا شما چيزها كنيد كه آن
روا نباشد؛ دگر گفت: اى حسن، تو مىپندارى و با نفس خود مىگويى كه مثل پسر
اميرالمؤمنين يعنى يزيد ملعون و ترا عقل نيست و رأى ندارى خدا از تو عقل باز گرفت
(گ 131) و ترا احمق در قريش بازگذاشت از افعال بد پدر تو، و ترا از بهر آن خوانديم
تا سب تو و پدرت كنيم و تو نتوانى كه ما را بدان عيب كنى و نتوانى ما را به دروغ
باز رهى. اگر مىدانى كه ما دروغ گفتيم، يا باطل سگاليديم، يا خلاف حق گفتيم؛ سخن
گوى. و اگر نه، بدان كه تو و پدر تو بترين خلق خداايد.
اما پدرت خدا او را بكشت و ما را كفايت كرد از كشتن او، و اما تو در دست مايى،
چنانكه خواهيم، والله كه اگر ما ترا بكشيم ما را نزد خداى تعالى هيچ بزه نباشد، و
نزد خلق بر ما هيچ عيب نبود. و اول سخنش اين بود كه گفت: اى حسن، پدر تو بدترين
قريش بود حال قريش را، برندهتر بود رحم ايشان را، و ريزندهتر خونهاى قريش را، و
تو از قاتلان عثمانى، و حق آن است كه ترا بدو باز خواهيم كشت، و قصاص در كتاب خدا
بر تو واجب است، و ما ترا به وى باز خواهيم كشت. اما پدر تو خداى تعالى او را بكشت
و از كشتن او، و اميد داشتن تو خلافت را، به آن نخواهى رسيد، و نيابى.
سيوم وليد بن عقبه بن معيط سخن گفت، عليه ما يستحق از نوع آنكه ايشان گفته بودند
كه پيش ياد كرديم؛ گفت: اى بنى هاشم، اول كسى كه عيب عثمان طلبيد و خلق بر او
انگيخت شما بوديد، تا او را بكشتيد از حرص ملك و قطع رحم كرديد، و هلاكت امت
خواستيد و ريختن خونشان را حرص ملك و طلب دنياى خسيس و دوستى جاه و مال، و عثمان
خال شما بود و نيك خالى و داماد شما بود و نيك دامادى بود. اول كسى كه برو حسد برد
و طعن بر او زد شما بوديد. او را بكشتيد، مىبينيد آنچه خدا با شما كرد.
چهارم مغيره بن شعبه سخن گفت، و جمله خن او در سب و معاتب و دشنام على بود. پس
گفت: اى حسن، عثمان را به ظلم كشتيد. پدر ترا در آن نه عذر كسى بود كه بى گنه باشد،
و نه عذر گرفتن آنكه گنه كار باشد الا آنكه ظن ما آن است كه چون ايواى قاتلان عثمان
كرد، و ايشان را به ولى دم تسليم نكرد، او به قتل عثمان راضى بود. او آن زبان دراز
و شمشير زن بود كه زندگان را مىكشت و مردگان را عيب مىكرد، و بنو اميه بنى هاشم
را، بهتر از بنى هاشم بنى اميه را. معاويه ترا اى حسن، به از آنكه تو معاويه را. و
پدر تو نصب عداوت رسول كرد، و لشكر بر او جمع خواست كردن، و خواست كه رسول را بكشد،
و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، اين معنى ازو معلوم شد، دگر نخواست كه بيعت
كند بر ابوبكر، تا او را به زور بياوردند. ديگر بار حيلت ساخت و زهر بخورد او داد.
دگر با عمر خلاف كرد تا خواست كه گردن او بزند پس حيلت كرد تا او را بكشتند. دگر
طعن زد در عثمان تا او را بكشتند و در خون او همه شريك بودند. شما را از خدا چه
منزلت اى حسن، و خداى تعالى در قرآن ولى دم را سلطنت داده است، و معاويه ولى مقتول
است، و از حق آن است كه ترا و برادر ترا بكشيم. والله كه خون على مثل عثمان نيست، و
خداى عزوجل نخواست كه نبوت و ملك به شما دهد. پس (گ 132) خاموش شد. چون آن معلونان
فارغ شدند از كفر و زندقه گفتن بعد از آن حسن (عليه السلام) آغاز سخن كرد، گفت:
الحمدالله، و سپاس خداى را كه اول شما را به اول ما را نمود و آخر شما را به آخر
ما، و صلوات خدا بر رسول و آلش باد. گوش با من كنيد و نيك فهم كنيد: ابتداء به تو
مىكنم يا معاويه، گفت: به خداى اى ازرق كس مرا دشنام نداد جز از تو. اينان سب من
نكردند بلكه تو كردى سب من، و دشنام من تو دادى آن فحش و رأى بد تو و بغى و عدوان
تو بر ما، و عداوت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در قديم و حديث. اما اگر من و
اينها اى ازرق در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مشاجره مىكردمانى، و
مهاجر و انصار حاضر بودندى از آنچه گفتيد يك كلمه نتوانستيد گفت، و مقابله با من
نتوانستندى كرد بدانچه كرديد بشنويد از من اى قوم كه حاضريد و يارى يكديگر مىدهيد
بر من، و هر چه دانيد كه حق است مپوشانيد. و اگر باطل گويم مرا به راست مداريد، و
ابتدا به تو مىكنم اى معاويه، و هر چه من خواهم گفت كم از آن كه در تو است.
سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه آن مرد كه شما دشنام داديد به هر دو
قبله نماز كرد و تو آن را ضلالت مىپنداشتى، و لات و عزى مىپرستيدى، و هر دو بيعت
كرد، بيعت رضوان و بيعت فتح؛ و تو يا معاويه، به اول كافر بودى، و به دوم ناكث. دگر
سوگند مىدهم شما را به خداكه مىدانيد كه من حق مىگويم كه على به شما رسيد روز
بدر، و با او رايت رسول بود، و با تو رايت مشركان كه لات و عزى مىپرستيدند، و
اعتقاد تو آن بود كه حرب با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و با مؤمنان فرض واجب
است. و در روز احد شما را ديد و با او رايت رسول و با تو رايت مشركان، و در احزاب
آيت به شما رسيد، و با او رايت رسول بود و با تو رايت مشركان. در همه حال خداى
تعالى حجت او را ظفر مىداد، و دعوت او حق مىگردانيد، و تصديق حوادث او مىكرد، و
نصرت و رايتش مىداد، و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، در همه مواطن از او راضى
بود.
و سوگند مىدهم شما را، به خدا كه مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)،
در حصار بنى قريضه رايت مىداد و بنى نضير عمر را بفرستاد با رايت مهاجران و سعد بن
عباده با رايت انصار، سعد را مجروح كردند و او را با جراحت باز آوردند، و عمر
بازگرديد، اصحاب خود را بد دل مىكرد، و ايشان او را بد دل مىكردند.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: علم را به يكى دهم كه خدا و رسول او را
دوست مىدارند حمله برندهاى كه به هزيمت نرود، و بازنگردد تا خداى عزوجل بر دست او
بگشايد. ابوبكر و عمر و مهاجر و انصار پنداشتند كه بديشان خواهد داد. و على را چشم
سخت درد مىكرد. روزى ديگر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) على (عليه السلام) را
بخواند و آب دهن در چشم وى انداخت چشم او درست شد و رايت بدو داد. (گ 133) برفت و
باز نگرديد تا خيبر را بگشود به منت و طول خداى تعالى، و تو آن روز به مكه بودى عدو
خداى و رسول، هرگز راست باشد مردى كه يارى دين خدا و رسول داده باشد با كسى كه دشمن
خدا و رسول باشد؟
سوگند مىدهم و مىخورم كه دل تو هنوز مسلمان نشده است اما زبان از بيم، چيزى
مىگويد كه در دل نيست.
و سوگند مىدهم شما را، مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چون به غزوه
تبوك رفت او را به خلافت در مدينه بگذاشت. منافقان گفتند از ملامت و كراهيت او را
در مدينه مىگذارد، گفت: يا رسول الله، مرا در مدينه بمگذار كه من در هيچ غزوه از
تو جدا نبودهام. رسول گفت: تو وصى و خليفه منى در اهل من به منرلت هرون از موسى.
پس دست على گرفت، گفت: اى قوم، هر كه تولى به من كرد تولى به خدا كرده باشد، و هر
كه تولى به على كند تولى به من كرده باشد و هر كه طاعت على دارد طاعت من داشته
باشد، و هر كه مرا دوست دارد خداى را دوست داشته باشد.
و سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در
حجه الوداع گفت: اى قوم، من در ميان شما رها كردم آنچه اگر دست در آن زنيد گمراه
نشويد، حلال خدا حلال داريد، و حرامش حرام داريد، و به محكم آن كار كنيد و به
متشابهش ايمان آريد. ولو آمنا بما انزل الله من الكتاب.
و اهل بيت و عترت مرا دوست داريد و تولى كنيد بدانكه تولى بديشان كند و ايشان را
نصرت دهيد بر اعداء ايشان، و ايشان در ميان شما باشند تا به حوض به من رسند در
قيامت.
پس على را بخواند و على را بر منبر گرفت، گفت:
اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه خدايا، هر كس
دشمن على باشد او را در زمين مقعدى مده و نه بر آسمان مصعدى، و او را در درك اسفل
كن در دوزخ.
و سوگند مىدهم شما را به خدا، مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) او
را گفت: تو روز قيامت از حوض من برانى، يعنى: دشمن را، چنانكه يكى از شما اشتر غريب
را از ميان اشتران خود بيرون كنيد.
سوگند مىدهم شما را به خداى تعالى، مىدانيد كه در پيش رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم) رفت در آن بيمارى كه رسول در آن يافت. رسول بگريست، گفت: يا رسول الله، از
بهر چه مىگريى؟ گفت: از بهر آنكه جماعتى از امت من كينه تو در اندرون دارند و ظاهر
نمىكنند الا بعد از موت من.
سوگند مىدهم شما را، مىدانيد كه چون وفات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
نزديك شد و اهلبيت نزد وى حاضر بودند، گفت: خدايا اينان اهل و عترت مناند؛ گفت:
خدايا تو دوست دار آن را كه ايشان دوست دارد، و نصرت ده ايشان را بر دشمنان شان؛
گفت: مثل اهلبيت من در ميان شما مثل سفينه نوح است هر كه در آنجا نشست نجات يافت، و
هر كه از آن باز پس افتاد، غرق شد.
سوگند مىدهم شما را، مىدانيد كه اصحاب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سلام بر
على كردند به ولايت او در حيات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم).
سوگند مىدهم شما را به خدا، كه مىدانيد كه على اول كسى است (گ 134) كه لذات و
شهوات بر نفس خود حرام كرد از اصحاب نبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، خداى عز و
علا آيت فروفرستاد.
يا ايها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم و لا
تعتدوا ان الله يحب المعتدين، و كلوا مما رزقكم الله حلالا طيبا، و اتقو الله الذى
انتم به مؤمنون.
و علم منايا و قضايا و فصل خطاب و علم رسول و منزل قرآن نزد وى بود، و او در ميان
قومى بود، و خداى تعالى خبر داد كه ايشان مؤمناناند و شما در ميان قومى بوديد كه
بر هر يك به عدد ايشان لعنت كردند ايشان را بر زبان رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم).
گواهى دهم شما را و گواهى دهم بر شما كه خداى شما را لعنت كرده است بر زبان رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم).
سوگند مىدهم شما را مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، به معاويه
فرستاد او را، مىخواند تا خطى بنويسد از نبى بخ نبى خزيمه در آن وقت كه خالد وليد
ايشان را غارت كرده بود. مرد باز آمد، گفت: نان مىخورند. سه بار رسول كس فرستاد هر
بار باز مىگرديد، مىگفت: نان مىخورند، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت:
خدا، خدا، شكم وى سر مگردان! و تو آن مىيابى در شهوت تو به طعام خوردن و سير
نمىشوى.
سوگند مىدهم به خدا كه شما مىدانيد كه حق مىگويم. يا معاويه، تو پدر را بر اشتر
سرخ نشانده بودى برادرت اشتر مىكشيد و تو مىراندى در روز احزاب. رسول لعنت كرد بر
آنكه بر اشتر بود و بر آنكه مىراند و بر آنكه مىكشيد.
سوگند مىدهم شما را كه مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ابوسفيان را
لعنت كرد در هفت موضع:
بار اول: چون از مكه به مدينه مىرفت ابوسفيان از شام مىآمد، سب رسول كرد و خواست
كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را هلاك كند. خداى تعالى دفع كرد.
بار دوم در آن روز كه اشتران براند تا ببرد.
بار سيوم در روز احد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت:
الله مولانا، خداى مولاى ماست و شما را مولات نيست. ابوسفيان گفت: ما را عزى
هست و شما را عزى نيست، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) او را لعنت كرد، و جمله
ملائكه و مؤمنان.
چهارم در روز حنين، ابوسفيان با قريش و هوازن بيامدند، و عتبه با غطفان و يهود،
خدا ايشان را دفع كرد. چنانكه گفت: ورد الله الذين كفروا
بغيظهم لن ينالوا خيراً در دو سورت فرو فرستاده است و هر دو موضع ابوسفيان
را و اصحابش، كفار خواند، و تو اى معاويه در آن روز مشرك بودى بر دين پدر به مكه، و
على در آن روز با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، و بر دين وى بود.
بار پنجم: چنانكه گفت: و الهدى معكوفاً ان يبلغ محله،
تو پدرت و مشركان قريش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را باز داشتيد. رسول لعنت
كرد ابوسفيان را و ذريتش تا قيامت.
بار ششم در احزاب كه ابوسفيان بيامد با جمع قريش و عتبه بن حصن بن بدر بيامد با
غطفان. رسول لعنت كرد بر قاده و ساقه و اتباع ايشان تا روز قيامت گفتند: يا رسول
الله، در اتباع مؤمنان نباشند؟ گفت: لعنت به مؤمنان به اتباع نرسد و در قاده نه
مؤمن هست و نه ناجى و نه آنكه اجابت كند.
بار هفتم (گ 135) در روز ثنيه كه آن دوازده هلاك رسول خواستند هفت از بنى اميه
بودند و پنج از قريش. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، لعنت كرد هر كه را بر ثنيه
بود. غير رسول و عمار ياسر و حذيفه كه با رسول بودند.
سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه ابوسفيان در پيش عثمان رفت در آن وقت
كه بر او بيعت كردند در مسجد، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اى پسر برادر
اينجا كسى هست كه از او احتراز مىبايد كردن؟ عثمان گفت: نه. ابوسفيان گفت:
بگردانيد خلافت در ميان بنى اميه به حق آن كه نفس ابوسفيان به دست وى است كه نه
بهشت و نه دوزخ خواهد بود.
سوگند دهم شما را به خدا مىدانيد كه چون بيعت كردند بر عثمان ابوسفيان در مسجد
رسول بود، به حسين برادرم گفت: اى پسر برادر من، مرا به بقيع بر حسين او را به بقيع
به غرقد برد. چون بدانجا رسيد گفت: اين بقيع غرقد است. ابوسفيان آواز بلند برداشت،
گفت: اى اهل گورستان، آنچه شما از بهر آن با ما قتال مىكرديد امروز در دست ما است،
و شما را استخوانها ريزيده. امام حسين (عليه السلام) گفت: خدايا نفرين كناد اين
پيرى ترا و او را رها كرد و بازگرديد. اگر نه نعمان بن بشير دست وى گرفتى و با
مدينه آوردى هلاك شدى. پس گفت: اين از آن تست اى معاويه، هيچ ازين دفع مىتوانى
كرد؟ و از لعنت بر تو آن است كه پدر تو مىخواست كه اسلام آورد ، شعر گفتى، اين
بيتها به پدر فرستادى، و او را ملامت كردى از اسلام آوردن او، و آن اين است،
شعر
يابن صخر لا تسلمن طوعا فتفضحنا
| |
بعد الذين ببدر اصبحوا مرقا
|
جدى و خالى و عمى نالهم لابى
| |
يوماً و حنظله المهدى لنا ارقاً
|
لا تركنن الا لامر تقلدنا
| |
و الراقصات الى مكه الحرقا
|
فالموت اهون من قول الصباه لناه
| |
خلى ابن هند ذى العزاى لنا فرقاً
|
و از جمله عمر توليت به تو داد، به او خيانت كردى و عثمان ترا ولايت شام داد از
نصرت وى تقاعد كردى و عظيمتر ازين همه دليرى كردن و جسارت با خداى تعالى با على
مصاف كردى و علم و فضل و سابقه او مىدانى، در چيزى كه او بدان اولىتر است از نرد
خدا و رسول و خلق، و با خلايق خيانب كردى و به مكر و خديعت خون از هزار خلق بريختى،
و با خلق خدا تخليط و تمويه كردى. و اين آن كس كند كه به قيامت ايمان ندارد و از
عقوبت نترسد. چون اجل برسد بازگشت توبه بترين موضع باشد، و بازگشت على به بهترين
مواضع از بهشت عدن، والله لك بالمرصاد.
اين خاص از آن تو است اى معاويه، و آنچه ياد كردم از مساوى و عيوب تو از بهر آن
ترك كردم تا دراز نشود.
جواب دادن حسن بن على (عليه السلام) آنچه عمرو بن عثمان بن عفان گفت:
اما تو اى عمرو بن عثمان، از حماقت تو، سزاوار نيستى كه تتبع كارهاى خير كنى. اما
مثل تو همچنان است كه پشه به نخل انگبين گفت: ساكن باش كه من مىخواهم كه از پشت تو
فرو آيم نخل او را جواب داد كه: مرا خبر نيست از افتادن تو بر من، چگونه بر من سخت
باشد فرو آمدن تو از من، والله ندانستم كه تو توانى معادات من، تا بر من سخت باشد.
(گ 136)، اما جواب تو مىدهم در آنچه گفتى. خبر ده مرا كه سب كردن تو على را، از
بهر آن كردى كه نقصان در حسب على هست، يا او را از قرابت رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم). دور است؟ يا از براى آن كردى كه او در اسلام بلاها نكشيد، يا در نصرت دين،
يا در حكمى جور كرد، يا در دنيا رغبت كرد؟ اگر گويى يكى از اينها كرد دروغ گفته
باشى، اما آنچه گفتى كه شما را نوزده خون از مشركان بنى اميه كه در بدر كشته شدند
از ما طلب مىبايد كردن، قصاص خدا و رسول ايشان را كشت. بلى به جان و سر من كه شما
از بنى هاشم نوزده بكشيد، و سه ديگر بعد از نوزده، بعد از آن از بنى اميه نوزده و
نوزده در يك موضع بكشند جز آنكه كشته باشند از بنى اميه چندانكه عدد ايشان خداى
عالم داند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، گفت چون از فرزندان وزغ سى مرد تمام
باشند مال خداى عزوجل آن برگيرد كه او را دولت باشد، و بندگان خداى را خدم و حشم
خود سازند، و كتاب خداى را دام و حيلت سازند. و چون به سيصد و ده رسند لعنت بر
ايشان واجب شود، و چون به چهار صد و هفتاد و پنج رسند هلاك ايشان زودتر از آن باشد
كه ثمره را بخايند. حكم بن العاص مىآمد و ايشان در ذكر آن بودند. رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) گفت: آهسته گوئيد كه وزغ مىشنود. و اين آن وقت بود كه رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) ايشان را در خواب ديده بود كه بر منبر وى بودند، و از آن
دلتنگ شد خداى بارى تعالى آيت فرستاد.
انا انزلناه فى ليله القدر، و ما ادريك ما ليله القدر، ليله
القدر خير من الف شهر.
گواهى دهم بر شما و از بهر شما كه سلطنت شما بعد از قتل على بيش از هزار ماه،
نباشد چنانكه خداى عزوجل ياد و بيان كرده است.
جواب دادن حسن صلوات الله عليه از آنچه عمرو بن العاص گفت از عيوب اميرالمؤمنين
صلوات الله و سلامه عليه.
اما تو، اى پسر عاص، شانى ابتر، تو سگى، اول حال تو آنست از حرام به وجود آمدى در
فراش مشترك، محاكمت كردند در تو جماعتى از قريش، از ايشان يكى ابوسفيان بود، و وليد
بن مغيره. و عثمان بن الحارث، و نصر بن الحارثه بن زايده، و عاص بن وايل: هر يك
مىگفت: از آن من است. از ميان ايشان كه دعوى كردند بر تو از قريش، آنكه حسب او
لئيمتر، و منصب او خبيثتر، و فاسق و فاجرتر بر تو غلبه كرد. پس عاص بن وايل
برخاست، گفت: من شانى محمدم و محمد ابتر است، فرزند ندارد، چون مرد، ذكروى منقطع
شود؛ خداى تعالى آيت فرستاد: ان شانئك هو الابتر.
و مادر تو در قبيلهاى عبدالقيس گرديدى در خانهها و راحلهها و وادىها فرود آمده
بودى مردان ايشان را طلبيدى تا به او فساد كنند.
دگر در هر موضعى كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) حاضر شدى تو دشمنتر اعداى
رسول بودهاى و تكذيب وى از آن ديگران زيادت كردتى، و تو در اصحاب سفينه بودى چون
ار مكه هجرت كردند به حبشه پيش نجاشى به قصد آنكه سعى برى در خون جعفر طيار، و جمله
مهاجران كه پيش نجاشى رفته بودند مكر بد تو گرد تو درآمد خوار و حقير شدى، و آنچه
طلب مىكردى نيافتى، و سعى خبيث تو باطل گشت. و آن دعوى كه كرده بودى (گ 137) فاسد
و ناچيز شد: و الله تعالى، جعل كلمه الذين كفروا السفلى و
كلمه الله هى العليا.
دوم بار، هديه چند ترتيب دادى از بهر نجاشى و به حبشه رفتى به قصد هلاك جعفر و
اصحاب وى، و چون خواستى رفت ابيات بگفتى چون جماعتى سئوال كردند كه كجا مىروى.
شعر
يقولون لى اين المسير و ما السير منى بمستنكر
| |
فقلت دعونى امرء اريد النجاشى فى جعفر
|
لا كويه عنده كيه اقيم بها نخوه الاصغر
| |
و لاانثنى عن بنى هاشم بما استطعت فى الغيب المحضر
|
اين بار هم سعى تو منجح نيامد، خايباً خاسراً باز گرديدى. حوالت فعل خود از شرم
مردم به عماره بن الوليد كردى. و من ملامت تو نكنم كه تو در كفر و اسلام دشمن بنى
هاشم بودى، و هفتاد بيت در هجو رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفتى، و او گفت،
خدايا تو مىدانى كه من شعر نمىدانم گفت، و نشايد كه من شعر گويم، بهر بيتى لعنتى
به عمرو بن عاص فرست و او را لعنت كن.
اما آ0نچه گفتى در قتل عثمان، اى بى حياى بى دين؛ آتش بر افروزانيدى، و خلق را
بروى انگيختى پس به فلسطين گريختى در انتظار آنكه حال او به چه مىرسد. چون خبر قتل
وى شنيدى خود را به معاويه دادى، و دين را يا خبيث به دنيا بفروختى، من ترا بر بغض
و عدوان بنى هاشم ملامت نكنم و حب ايشان از تو طمع ندارم بعد از آنكه مادر تو در
بنى ثقيف گرديدى با بندگان ايشان بودى تا با وى فساد كنند. و چون تو به وجود آمدى
ده كس از قريش دعوى كردند كه تو از ايشانى و بر تو قرعه زدند تا قرعه بر عاص بن
وايل افتاد. آنگه ترا عمرو بن العاص خواندند.
بدانكه آنچه حسن بن على (عليه السلام) گفت در حق عمرو بن العاص كه او حرام زاده
است قرآن بر آن گواهى مىدهد، به تصديق قول وى خلاف نيست ميان امت رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) كه عاص و ايل سهمى در موسم برخاست گفت: من دشمن محمدم و محمد
ابتر است و فرزند ندارد، چون مرد ذكر او منقطع شود، خداى عزوجل سوره فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحيم، انا اعطيناك الكوثر، فصل لربك و
انحر، ان شانئك هو الابتر.
و اين سورت از اول تا آخر در حال و قصه عاص بن وايل فرستاده است. و جماعتى از اهل
سنت تفسير اين سورت گويند: خداى تعالى مىگويد: اى محمد، ما حوض كوثر به تو داريم،
فصل لربك، نماز كن از بهر خدا، و انحر، و دستها بر سينه نه در نماز، و دشمن تو
ابترست. هيچ مناسبت ندارد و نه لايق كلام حكيم، و معنى آن باشد. پس چون عاص بن وايل
در موسم ندا كرد كه من دشمن محمدم خداى تعالى سوره فرستاد: اى محمد: ما خير عظيم به
تو دادهايم و آن كوثر است. در لغت مردى باشد سخى، و گفتهاند: نهريست در بهشت، و
روا باشد كه آنجا به هر دو بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) منت مىنهد.
مىگويد: اى محمد، غمناك مشو از قول عاص بن وايل كه مىگويد: محمد ابتر است كه ما
حوض كوثر به تو دادهايم و مرد جواد سخى، يعنى على، اگر ترا پسر نيست نسل تو از صلب
او تا قيامت منقطع نشود، چنانكه گفت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه: همه نسب
و حسب منقطع شود الا حسب و نسب من، و گفته است (گ 138) ذريت و نسل من از صلب على
(عليه السلام) باشد. معنى آن باشد كه التاف به قول دشمن مكن و متغير مشو از آنچه
ترا گفت پسر نيست كه جوادى سخى به تو داديم كه نسل تو از صلب او باشد.
فصل لربك نماز عيد كن. و اين سورت در منا فرو آمد.
چون عاص آن سخن بگفت وانحر و بعد از نماز قربان كن كه
دشمن تو ابتر است. يعنى عاص بن وايل ابتر است و فرزند ندارد.
اين معنى و تفسير لايق كلام حكيم است از اول تا آخر، و اثبات آن كرد كه عمرو بن
العاص حرام زاده است از بهر آنكه گفت: عاص ابتر است و فرزند ندارد. و چون عاص را
فرزند نباشد عمرو نه از او باشد، و اگر از عاص در حرام زادگى كه شكى نيست از بهر
آنكه چون از مادرش سئوال كردند كه از آن كيست، گفت: ده كس از حريفان خود برشمرد از
قريش، گفت از يكى اينان است و او را شوهرى نبود تا گويند كه ممكن بود كه از حلال به
وجود آمده باشد. و از آن اين ده كس را از قريش تعيين كرد تا چون قرعه زنند و او به
يكى ازين قوم افتد گويند از قريش است. و اگر چه مادر او به هر كه رسيدى از قريشى يا
حبشى يا زنگى يا هندى از بنده و آزاد منعى نبودى و مطيع ايشان شدى.
آنچه گفتهاند كه وانحر معنى اين كلمه آن است كه در
نماز دستها بر سينه نه تعسف بار دست، از بهر آنكه امت در اين مسئله آنچه ظاهر است
سه فرقهاند: مالك و اصحابش گويند: سنت است كه در نماز دستها فرو گذارند، و همچنين
زيديان جارودى. و اگر دست بر هم نهند باطل نباشد و نزد بقيه اهل سنت آنست كه دست بر
هم نهند، و اگر دست فرو گذارد نماز درست بود. و نزد اماميه اگر در حال اختيار دست
بر هم نهد نماز باطل بود. و هيچ كس از امت نگفتهاند كه دست بر هم نهادن واجب است.
و اگر گويند وانحر امر ندب است نه امر وجوب، چون گفتى
كه فصل لربك نماز عيد را مىخواهد، و نماز عيد نزد ما
مندوب. است گوئيم: مسلم نيست كه با وجود نبى يا امام نماز عيد مندوب بود، بلكه با
وجود ايشان نماز عيد نزد ما فرض بود. اگر گويند، قربان نه واجب است پس
وانحر نه امر وجوب باشد گوئيم: خطاب، من اوله الى آخره با رسول است، و رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) احرام به حج قرار گرفته بود، و هدى، با خود برده بود،
و هدى قارن واجب بود نه مندوب، و اگرچه به لفظ قربان گفتم، بدان نحر، هدى مىخواهد
كه بر رسول واجب بود. پس درست شد كه: فصل لربك وانحر
هر دو امر وجوب است نه امر ندب.
آمديم با سر حكايه امام حسن (عليه السلام) با قوم:
جواب دادن امام حسن (عليه السلام) وليد عقبه را
امام ترا اى وليد عقبه، ملامت نكنم بر دشمنى على، زيرا كه او ترا هشتاد تازيانه
زده باشد در حد خمر، و پدر ترا روز بدر بكشت، چگونه سب وى نكنى؟! و خداى تعالى در
ده آيت قرآن او را مؤمن خواند، و ترا فاسق، چنانكه گفت: افمن
كان مؤمنا كمن كان فاسقاً لا يستوون و گفت: ان جاءكم
فاسق بنباء (گ 139) فتبينوا ان تصيبوا قوماً بجهاله فتصبحوا على ما فعلتم نادمين
و امثال اين آيات، و گواهى تو قبول نباشد به قول خداى، و تو كه قريشيى و نام ايشان
بردن، و تو پسر علجى او اهل صفوريه و نام او ذكوان، و آنچه گفتى كه ما عثمان را
بكشتيم به خدا كه عايشه و طلحه و زبير نتوانستند كه به على بن ابيطالب گويند كه تو
عثمان را كشتى، تو چگونه مىگويى. و اگر از مادر خود بپرسيدتى كه پدر من كيست در آن
وقت كه او ذكوان را ترك كرد، و تو به عقبه بن ابى معيط در دوسانيد، ثنايى و منزلتى
از بهر خود حاصل كرده بودتى. و آنچه خداى از بهر پدر و مادر تو ساخته است از خزى و
عارى دنيا و آخرت و ما ربك بظلام للعبيد؛ ذكر تو اى
وليد. و الله كه تو بزرگترى در ميلاد از آنكه دعوى از بهر وى مىكردى و مىكنى.
چگونه سب على مىكنى كه اگر به نفس خود مشغول شوى و طلب اثبات به سب كنى با پدرت نه
با آنكه نسبت با او مىبرى، مادر به تو گويد اى پسر، پدر تو خبيثتر و لئيمتر از
عقبه.
جواب دادن امام حسن (عليه السلام) عتبه بن ابى سفيان را
اما تو اى عتبه بن ابى سفيان، تو نه آنى كه نيك از بد دانى تا من جواب تو دهم يا
عقلى دارى كه با تو عتاب كنم، و نه نزد تو چيزى هست كه كس اميد آن دارد، و نه چيزى
كه از آن ببايد ترسيد. و اگر تو سب على (عليه السلام) كنى من ترا عيب نكنم از بهر
آنكه برابر بنده على نيستى، چگونه بر تو رد كنم، يا با تو عتاب كنم؛ اما خداى تعالى
ترا و پدر و مادر ترا و برادر ترا نگاه بان است، و فرو نگذارد، تو از ذريت آن
پدرانى كه خداى عزوجل مىگويد: عامله ناصبه تصلى نارا حاميه
تسقى من عين آنيه، ليس لهم طعام الا من ضريع، لا يسمن و لا يغنى من جوع.
و آنچه مرا وعيد كردى كه پسر را بكشيد چرا آن را نكشتى كه بر فراش خود با زن خود
يافتى و غلبه بر تو كرده بود فروج او، و شريك شد از فرزندى كه از او به وجود آمد با
فرزند به تو در دوسانيد كه نه فرزند تو است، اولىتر آن بودى كه به كينه خواستن از
او مشغول بودتى و مرا وعيد مىكنى به كشتن، و من ملامت تو نكنم در سب على كه خال
ترا روز بدر در مبارزت بكشت، و على و حمزه جدت را بكشتند، و به دوزخ فرستادند تا در
عذاب عظيم باشند هميشه، و عم ترا از مدينه بيرون كردند به فرمان خدا؛
و آنچه كفتى كه من طمع خلافت مىدارم اگر طمع دارم آن باشم و نه تو مثل برادرى، و
نه تو خليفه پدرت، و برادر تو از تو ستمكارتر در عصيان خداى عزوجل، و طلب او در
ريختن خون مسلمانان؛ بيشتر خلق را بفريفت و طلب چيزى كرد كه نه حق او بود به مكر و
خديعت، والله خير الماكرين.
و اما آنچه گفتى كه على بدترين قريش بود در نگاهداشتن صلاح قريش، به خدا كه قول تو
كس خوار نتواند كرد چنانكه به جاى رحمت بود، و نه كسى را تواند كشت به ظلم.
جواب دادن امام حسن (عليه السلام) مغيره بن شعبه را در آن مجلس (گ 140)
اما تو اى مغيره بن شعبه، عدو خداى، و كتاب خداى تعالى از پس پشت انداختهاى، و
تكذيب رسول مىكنى، و تو از آنى كه رجم بر تو واجب شد، و عدول اتقياء گواهى دادند
رجم تو با پس داشت ، و حق را به باطل دفع كرد و صدق را به مغالطات، و خداى تعالى از
بهر تو عذابى ساخته است، و خزى در دنيا و لعذاب الاخره اخزى. و فاطمه دختر رسول،
(صلى الله عليه و آله و سلم) برنجانيدى، و خوارى بر رسول كردى، و خلاف امر او، و
حرمت او نداشتى، و رسول، (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت تو سيده زنان اهل بهشتى،
خداى متعال دشمنان ترا به دوزخ رساند و بال آنچه گفتى ترا بچشاند، به كدام ازين پنج
على راست. بدانكه نقصى در نسبش يا از قرابت رسول دور بود يا در حكمى جورى كرده بود،
يا بر دنيا حريص بود و بر مال؛ اگر گويى از بهر يكى از اينها، دروغ گفته باشى، و
خلق ترا به دروغ باز دهند. دعوى. كنى كه عثمان را بكشت به ظلم، ترا از آن چه؟! نه
در حياتش يارى دادى، و نه در موتش خشم گرفتى، و هميشه با دشمنان مىگرديدى، احياء
اهل شركت مىكردى، امانت سنت و شرع و اسلام ناپديد مىكردى.
اما آنچه گفتى در حق بنى هاشم و بنى اميه، غرضت آن است كه معاويه را ظن افتد كه
دوست بنىاميهاى، و آنچه گفتى تو و اينها كه ملك در بنىاميه است! فرعون چهارصد
سال ملك بود، و موسى و هرون نبيان مرسل عليهما السلام نه ملك بودند. ملك از آن
خداست، بر كافر و مسلمان وبر و فاجر مىدهد، چنانكه خواهد. و خداى تعالى مىفرمايد
و ان ادرى لعله فتنه لكم و متاع الى حين. و ان اردنا ان نهلك قريه امرنا متر فيها
ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميراً.
پس برخاست و جامه مىافشاند و اين آيت مىخواند: الخبيثات
للخبيثين و الخبيثون للخبيثات، واللهاى معاويه، اين تويى و اصحاب و شيعه
تو، الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات اولئك مبرؤن مما
يقولون لهم مغفره و رزق كريم اينها على است و اصحاب و شيعه وى.
پس بيرون آمد، مىگفت بكش و بال آنكه كسب كردى، و خداى تعالى خواسته است از بهر تو
و ايشان خزى در دنيا، و عذاب اليم در آخرت.
معاوبه با اصحاب خود گفت شما بچشيد وبال اين جنايت كه كرديد.
وليد عقبه گفت: والله ما نچشيديم الا مثل آنكه تو چشيدى و اين دليرى نكرد الا بر
تو يا معاويه.
گفت، من به شما گفتم كه نقصى در وى نتوانيد آوردن چرا فرمان من نبرديد در اول تا
شما را
... نصيحت كرد تا من خواستم كه او را برنجانم، و در شما خير نيست نه امروز و نه بعد
از امروز.
راوى گفت: خبر به مروان رسيد كه امام حسن (عليه السلام) چه كرد با معاويه و اصحاب
وى. مروان پيش معاويه آمد، و همچنان اصحابش پيش نشسته بودند. مروان حال پرسيد و
گفت، كه شنيدم حسن (عليه السلام) شما را برنجانيد. گفتند: چنين بود.
مروان گفت: چرا مرا حاضر نكرديد؟ به خدا كه من سب او و پدرش و اهلبيتش كنم (گ 141)
چنانكه اماء و عبيد تبع من شويد در آن.
معاويه و اصحابش گفتند: چيزى فوت نشد و ايشان را وقاحت و فحش و بى دينى مروان
معلوم بود.
مروان گفت: اى معاويه، او را بخوان. معاويه كس فرستاد و امام حسن (عليه السلام) را
بخواند. چون مرد بيامد حسن (عليه السلام) گفت: چه مىخواهد اين طاغى، به خدا كه اگر
دگر بار سخن گويد گوشهاى وى چنان گران كنم به چيزى كه عار و شنآن او بماند بر او
تا قيامت.
چون سخن بدانجاى رسانيد، امام حسن (عليه السلام) بيامد. ايشان همچنان نشسته بودند
الا آنكه مروان حاضر شده بود. حسن برفت و بر تخت نشست با معاويه و عمرو بن العاص با
معاويه نشسته بود. پس حسن به معاويه گفت: از بهر چه مرا خواندى؟ گفت: نه من كس
فرستادم، مروان فرستاد. مروان گفت: اى حسن، تو سب رجال قريش مىكنى؟ حسن گفت: چه
مىخواهى، به خدا كه سب پدرت و تو و اهلبيت تو كنم چنانكه اماء و عبيد تبع من شوند.
حسن گفت: يا مروان، نه سب تو من كردم و نه آن پدرت، وليكن خداى عزوجل لعنت تو كرد و
پدرت و ذريت تو، و هر چه از صلب پدر تو بيرون آيد تا روز قيامت بر زبان رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم). نه تو انكار لعنت توانى كرد، و نه آنكه حاضر بود، و از
رسول شنيد از آن تو و از آن پدرت پيش از تو، و بدانچه خدا فرمود و تخويف تو كرد هيچ
سود نداشت ترا، الا آنكه طغيان و كفران زيادت كردى؛ خداى عزوجل راست گفت، و رسول و
خداى در قرآن مىفرمايد: و الشجره الملعونه فى القرآن و
تخوفهم فيما يزيدهم الا طغياناً و كفرا تو اى مروان، و ذريت شجره ملعونه در
قرآن از خدا و رسول. معاويه دست بر دهان حسن (عليه السلام) نهاد، گفت: يا با محمد،
تو نه فحاش بودى! حسن جامه بيفشاند و بيرون آمد و قوم متفرق شدند، به خشم و حزن، و
روى سياه، و المنه لله.