نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۱ -


باب چهل و دوم: در ذكر معجزه سيده زنان عالم فاطمه الزهرا صلوات الله عليها و على ابيها و على بعلها و بنيها عليهم السلام‏

اول معجزه:

(62) چون در شكم مادر بود. مجاهد روايت كند از ابن عباس كه گفت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خديجه را زن كرد زنان مكه ازو هجرت كردند كه كس از ايشان پيش خديجه نمى‏رفت و با وى سخن نمى‏گفت.

چون به فاطمه صلوات الله و سلامه عليها حامل شد، هر وقت كه رسول از خانه بيرون رفتى از شكم خديجه با خديجه سخن گفتى، و مونس مادر بود. و چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) باز به خانه آمد روزى شنيد كه خديجه با كسى در سخن است.

رسول (عليه السلام) پرسيد كه با كه سخن مى‏گويى؟ گفت: يا رسول الله، اين فرزند كه در شكم من است، چون تو بيرون رفتى و من تنها مى‏باشم با من سخن مى‏گويد.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا خديجه، اين برادر من است جبرئيل مرا خبر مى‏دهد كه دختر من است و او طاهر و مطهر باشد، و خداى جل جلاله مرا مى‏فرمايد كه نام او فاطمه كنم، به خداى از نسل وى ائمه‏اى چند (گ 115) بيافريند كه مؤمنان بدان راه نمايند. خديجه خرم شد. چون وقت وضع حمل بود كس فرستاد به زنان اهل مكه تا حاضر شوند به ولادت او را يارى دهند در آنچه زنان بدان محتاج باشند در حال وضع حمل. ايشان جواب فرستادند به خديجه كه تو قول ما نشنيدى و زن يكى شدى درويش، كه هيچ ندارد، ما نزد تو نمى‏آئيم و يارى تو نمى‏دهيم ونخواهيم دادن. خديجه سخت غمناك شد. او در آن حال و انديشه بود كه چهار زن در پيش وى رفتند كه به زنان مكه مى‏ماندند يكى از ايشان گفت من آسيه‏ام دختر مزاحم، و اين صفورا است دختر شعيب، و اين به روايتى كرثوم خواهر موسى (عليه السلام)، و اين ساره است زن ابراهيم (عليه السلام)، و اين مريم است دختر عمران (عليه السلام). اى خديجه هيچ غم مخور كه خداى عزوجل ما را فرستاد تا يارى تو دهيم در آنچه محتاج باشى. هر چهار گرد خديجه درنشستند تا فاطمه صلوات الله و سلامه عليها به وجود آمد طاهر و مطهر.

عبدالله بن عباس گويد چون فاطمه عليها السلام بر زمين رسيد زمين پر از شكوفه شد و بيابانها پر از لاله و زخشان و كوه‏ها و تل‏ها روشن شد و خوش گشت و ملائكه بر زمين آمدند و پرها بگسترانيدند از مشرق تا به مغرب و سرادقات بر بالاى او بردند و او را به پرها بپوشانيدند، و اهل مكه نورى ديدند چنانكه آن روز كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به وجود آمد. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در پيش خديجه رفت، گفت: غم مخور اگر زنان مكه نزد تو نيامدند، زنانى نزد تو آند خرم و خوش بوى، از بالاى ايشان نورى بينى در افشان، و بوى مشك از ايشان مى‏آيد چنانكه اهل مكه را مست كند. پس ايشان درآمدند و سلام كردند، در قصه دراز تا آن وقت كه او را بشستند در طشت كه با ايشان بود و به دستارى خشك كردند، و در قماط پيچيدند. چون فارغ شدند بر آمان رفتند و بر وى ثنا مى‏كردند. و در روايتى ديگر آن زن كه پيش خديجه نشسته بود او را به آب كوثر بنشست، و در خرقه اسفيد بيرون آورد از شير اسفيدتر و بويش از مشك و عنبر و در آن پيچيدش، و آن ديگر به مقنعه بر سر وى كرد. پس او را به آواز گفت: گواهى دهم كه خدا يكى است و جز وى خدايى ديگر نيست و پدر من رسول خدا است و شوهرم سيد اوصياء است و پسران من سيدان اسباط. پس فاطمه صلوات الله و سلامه عليها بر ايشان سلام كرد. و هر يك را به نام خود برخواند، ايشان روى بدو آوردند و با او مى‏خنديدند و حورالعين بشاشت مى‏نمودند به ولادت فاطمه عليها سلام و در ايمان نورى روشن پيدا شد به صفتى‏(63) كه ملائكه پيش از آن مثل آن نديده بودند. زنان گفتند: بستان اى خديجه او را، طاهر و مطهر و پاك و ميمونه، خداى تعالى در او بركت كرده و در نسل او. خديجه او را فرا گرفت و شادى و خرمى، و پستان در دهان وى نهاد. شير روانه شد، و در روزى چندان زيادت شد كه ديگرى به ماهى زيادت شود، و در ماهى چندان كه ديگر به سالى زيادت شود.

در معجزات (گ 116) فاطمه صلوات اله عليها به فرو آمدن ملائكه از بهر تزويج او با حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام)

سليمان اعمش وايت كند از ثابت، از انس بن مالك، گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: روزى در مسجد نشسته بودم ملكى نزد من آمد او را بيست سر بود، من برخاستم تا بوسه بر سر وى دهم. گفت: مكن اى احمد، تو نزد خداى تعالى از آن گرامى‏ترى كه بوسه بر سر من دهى. پس او بوسه بر سر من داد. و بر دست من. پنداشتم كه جبرئيل است. گفتم: اى دوست من، جبرئيل، اين چه صورت است كه هرگز در مثل اين صورت فرو نيامدى! گفت: من جبرئيل نيستم. من ملكى‏ام كه نام من محمود است، و ميان هر دو كتف من نوشته است: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله مرا فرستاد، تا نور به نو دهم. گفتم؛ نور كدام است. گفت: فاطمه را به على ده، و اينك جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل حاضر شده‏اند صاحب آسمان و دنيا با هفتاد هزار فرشته حاضر شده‏اند رسول گفت: يا على به تو دادم به زنى آن را كه خداى تعالى به تو داد از بالاى هفت آسمان، بستان. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نظر به محمود كرد، گفت: چه وقت اين بر كتف‏هاى تو نوشتند؟ گفت: به دو هزار سال پيش از آن كه آدم آفريد. پس جبرائيل قدحى از خلوق بهشت به رسول داد، گفت: اى دوست من محمد، اين را به فاطمه ده بگو تا در سر و تن مالد. فاطمه صلوات الله و سلامه عليها آن را در سر و تن ماليد بعد از آن هر گه فاطمه سر بخاريدى اهل مدينه بوى خلوق از وى شنيدندى.

پيدا شدن معجزه فاطمه عليها صلوات الله از گردش آسيا دست.

روايت است از امام صادق (عليه السلام) كه گفت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) زنبيلى خرما به ابوذر داد و به فاطمه عليها السلام فرستاد. ابوذر گفت: چون به در خانه آمدم، گفتم: السلام عليكم، كس جواب نداد. گفتم فاطمه آواز من نشنود زيرا كه او دست آس مى‏گرداند. در خانه بگشودم، فاطمه را ديدم در خواب، و روى به چادر پوشيده و آن از پشم شتر بود، و امام حسين (عليه السلام) شير در دهان گرفته و مى‏خورد و دست آس مى‏گرديد. ابوذر گفت: با پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدم، گفتم: يا رسول الله، توبه مى‏كنم از آنچه كردم. كارى عظيم بود آنچه من كردم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت، چه كردى يا اباذر، قصه با رسول بگفتم. رسول گفت: فاطمه ضعيف شده است، او را يارى مى‏دهند از كارها.

از ابوجعفر محمد بن على النقى (عليهما السلام) روايت كرده‏اند كه او گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، سلمان را از بهر مهمى نزد فاطمه عليها السلام فرستاد. سلمان گفت: به در خانه توقف كردم. پس سلام كردم. شنيدم كه فاطمه قرآن مى‏خواند، و دست آس مى‏گرديد. گندم خورد مى‏كرد و هيچ كس پيش وى نبود. سلمان گفت: به نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم، گفتم: يا رسول الله، چيزى عظيم ديدم. گفت چه ديدى بگوى (گ 117) اى سلمان. گفت: به در خانه دختر تو رفتم و بايستادم لحظه‏اى، پس سلام كردم ديدم كه فاطمه افتاده بود و قرآن مى‏خواند و دست آس مى‏گرديد، و هيچ كس پيش وى نبود. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تبسمى كرد، گفت: يا سلمان، خداى تعالى دل و جوارح دختر من پر از ايمان و يقين كرده است از سر تا پاى او به طاعت مشغول است. خدا ملكى فرستاد نام او، روقائيل، دست آس از بهر وى مى‏گرداند و او را كفايت كرده است مؤنت دنيا و آخرت.

اسامه بن زيد گفت: روزى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) على را نمى‏ديد گفت: طلب كنيد برادر مرا در دنيا و آخرت، آن را كه حكم كند در بهشت روز قيامت طلب كنيد آن را كه لواى من به دست و باشد در مقام محمود. گفت: چون اين سخن شنيدم از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به شتاب به خانه على (عليه السلام) رفتم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از پس من مى‏آمد به شتاب، گفت: اى اسامه بشتاب و خبر وى زود نزد من آور و آن حال ميان نماز پيشين و پسين بود، در اندرون رفتم. على (عليه السلام) را ديدم همچو جامه‏اى افتاده در زمين در سجده، با خدا مناجات مى‏كرد، مى‏گفت:

سبحان الدائم، فكاك المغارم، رازق البهائم، ليس فى ديمومته ابتداء بلا زوال و لا انقضاء

نخواستم كه قطع دعاى وى كنم تا آن وقت كه سر بردارد. آواز دستاس شنيدم برفتم به قصد آنكه سلام بر فاطمه كنم و او را خبر دهم از قول رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). فاطمه خفته بود بر دست راست، روى به چادر پوشيده، و آن از پشم اشتر بود و دست آس مى‏گرديد آرد بيرون مى‏آمد. كفى ديدم كه دست آس مى‏گردانيد آهسته، و كفى ديدم كه دانه درو مى‏كرد، و آن كف‏ها را نورى بود كه از شعاع آن بدو نمى‏توانستم نگريدن، و شخص و بدن كس نمى‏ديدم عظيم شاد شدم از كرامت خداى تعالى با فاطمه عليها السلام. با نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم شادمانه، و فرح در روى من پديد بود. رسول و جماعتى صحابه نشسته بودند. گفتم يا رسول الله، رفتم تا على (عليه السلام) را بخوانم قصه به او گفتم پس برفتم تا فاطمه را سلام كنم او خفته بود بر دست راست و قصه تا آخر بگفتم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت يا اسامه، مى‏دانى كه دست آس كه مى‏گردانيد و كه دانه در آس مى‏انداخت از بهر فاطمه. خداى تعالى شوهر او را به سجده بيامرزيد هفتاد مغفرت يكى از زلات گذشته و آينده، شصت و نه ذخيره كرد از بهر زلاتى كه بعد از آن واقع شود از محبان وى آنچه واقع شده است تا روز قيامت گناهان بيامرزد ايشان را، و خداى عزوجل رحمت بر فاطمه كرد از درازى عبادت وى به سبب رنج آسيا كردن روز از آن شوهر و فرزندان دو، ولدان را از ولدان مخلدون، بفرمود تا بطرفه العين فرو آمدند، يكى را دست آس مى‏گردانيد و يكى دانه در وى مى‏افكند، و ترا از بهر آن فرستادم تا آن را ببينى و ديگران را خبر دهى از نعمت خداى تعالى بر ما، آن را با مردم بگوى اگر ايشان خود را بر تو ظاهر كردندى، عقل تو برفتى از جنس و جمال ايشان (گ 118) و او از من خادمى خواست كه خدمت وى كند من منع كردم آنرا خداى جل جلاله عوض آن هفتاد هزار هزار ولدان بدو داد در بهشت، و اينان كه تو ديدى از ايشان‏اند و خداى تعالى آخرت باقى از بهر ما برگزيد بر دنياى فانى.

در ذكر ظاهر شدن معجزه فاطمه صلوات الله و سلامه عليها از ديگ و آتش.

روايت كند حماد بن سلمه از حميد طويل، از انس بن مالك، گفت: حجاج بن يوسف حديث آتش و ديگ فاطمه دختر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، و آنكه آن را به دست مى‏گردانيد از من پرسيد.

گفتم: عايشه در خانه فاطمه رفت او را ديد كه حريره مى‏كرد از آرد و شير و پيه گوسفند از بهر حسن و حسين صلوات الله عليهم در ديگى و ديگ بر سر آتش بود مى‏جوشيد، و فاطمه آنچه در ديگ بود به انگشت مى‏جنبانيد تا از سر ديگ بيون نرود كه ديگ سخت مى‏جوشيد، عايشه چون آن بديد بترسيد بيرون آمد و نزد پدر خود ابوبكر رفت. اثر ترس بروى ظاهر بود. گفت: اى پدر، من از فاطمه حالى عجب ديدم، در ديگ طعامى مى‏پزد ديگ بر آتش مى‏جوشد و آنچه در ديگ بود او به دست مى‏جنبانيد. ابوبكر به دختر خود گفت: اين چيز عظيم كارى است. پنهان دار. اين خبر به سمع رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد، بر منبر شد. حمد و ثناى بارى جلت قدرته كرد، گفت: مردم عظيم و بزرگ مى‏دارند آنچه ديدند از ديگ و آتش. بدان خداى كه مرا به رسالت به خلق فرستاد و برگزيد از بهر نبوتى كه خداى عزوجل خون و گوشت و موى و عصب‏هاى فاطمه بر آتش حرام كرده است و آتش بر او وشيعت او، از نسل او كسى باشد كه آفتاب و ماهتاب و ستارگان و كوه‏ها مطيع ذريت او باشند، و جن را پيش او به شمشير بزنند موافات كنند انبياء به عهد او، و گنج‏هاى روى زمين بدو دهند، بركات از آسمان فرو آيد. واى بر آن كس كه در فضل فاطمه شك كند و لعنت بر آن كس كه دشمن شوهر وى بود تا روز قيامت فاطمه را در قيامت موقفى باشد و شيعت او را موقفى نيكو باشد، و فاطمه را بيارند و حله در پوشانند و او را شفاعت دهند، و شفاعتش قبول كنند بر رغم دشمنان وى.

در ذكر معجزه فاطمه صلوات الله عليها از طعام كه خداى تعالى از آسمان بدو فرستاد.

زينب دختر على صلوات الله و سلامه عليهما گويد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روزى نماز بامداد بگزارد روى به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آورد گفت: نزد تو طعامى هست؟ اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: سه روز است كه من طعام نخوردم و در خانه طعامى بنگذاشتم. چون بيرون آمدم رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت، برخيز تا نزد فاطمه رويم هر دو نزد فاطمه آمدند. فاطمه از گرسن‏(64) مى‏پيچيد و فرزندان همچنين. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به فاطمه گفت: پدر فداى تو باد. هيچ طعامى نزد تو هست؟ شرم داشت. گفت: بلى برخاست و دو ركعت نماز كرد، حسى شنيد: نظر كرد ظرفى ديد پر از تريد و گوشت. برگرفت و پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد و بنهاد. على و فاطمه و حسن و حسين جمع شدند نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) على نظر تيز به فاطمه مى‏كرد و تعجب مى‏نمود و مى‏گفت من از خانه بيرون رفتم، هيچ طعام در خانه نبود، اين از كجا آمد؟ پس على (عليه السلام) به فاطمه گفت: اى دختر رسول اين از كجا آمد و از كجا آوردى؟ قالت هو من عندالله. اين از نزد خدا است.

ان الله يرزق من يشاء بغير حساب. خدا روزى دهد هر كه را خواهد بى توقف. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بخنديد و گفت: حمد و ثناى خدا را كه اهل من مانند زكريا و مريم بيافريد كه زكريا به مريم گفت: انى لك هذا؟ از كجا آوردى اين؟ بگفت: هو من عندالله آن از نزد خدا است، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب.

پس ايشان آن طعام مى‏خوردند سائلى بيامد گفت:

السلام عليكم يا اهل البيت، اطعمونى مما تاكلون

سلام بر شما باد اى اهلبيت مرا طعامى دهيد از آنچه مى‏خوريد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اخسا، سه بار اين كلمه را بگفت. على (عليه السلام) گفت: مرا فرمودى كه سائل را بازنگردانم، كيست كه تو او را اخسأ مى‏گوئى؟ اخسأكلمه‏اى است كه به سگ گويند چون بانگ دارد. يعنى خاموش باش. آنگه رسول گفت: يا على، اين ابليس است بدانست كه اين طعام بهشت است تشبه با سايل كرد تا تو طعام بدو بدهى. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام بخوردند تا سير شدند. آنگاه كاسه برداشتند و طعام بهشت در دنيا بخوردند.

جابر بن عبدالله انصارى گويد: گفت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چند روز طعام نخورده بود و آن برو سخت شد، در خانه‏هاى زنان بگرديد هيچ نيافت، به خانه فاطمه شد. صلوات الله عليها گفت: اى دختر، نزد تو هيچ هست كه بخورم كه گرسنه‏ام؟ گفت: نه والله.

چون بيرون رفت كنيزكى از آن وى دو تا نان و پاره‏اى گوشت به وى فرستاد. بسته و در كاسه نهاد و سر آن پوشيد، گفت: والله كه به خورد رسول دهم، و من و ديگران ازين نخوريم، و ايشان محتاج طعام بودند.

حسن با حسين به طلب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستاد. رسول بيامد، گفت: خداى تعالى مرا چيزى فرستاد از بهر تو بنهادم. گفت: بيار اى دختر. بياورد و سرپوش از سر آن برگرفت. جفنه پر از نان و گوشت بود. چون آن بديد مبهوت شد و دانست كه آن از نزد خداست. حمد و ثناى خداى گفت و صلوات بر پدر فرستاد و افزايش رسول نهاد.

چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آن بديد، گفت: اين از كجاست؟ گفت: هو من عندالله، ان الله يرزق من يشاء بغير حساب رسول على را بخواند. پس رسول و على و حسن و حسين صلوات الله عليهم بخوردند تا سير شدند، و زنان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ازش بخوردند، فاطمه گفت: جفنه همچنان پر از طعام بود آن جمله به درويشان و همسايگان دادم و خداى تعالى خير و بركت در آن كرده بود.

عاصم بن الاحول روايت كند از زربن حبيش از سلمان رضى الله عنه، گفت: روزى از خانه بيرون آمدم بعد از وفات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را ديدم، گفت: اى سلمان پا از ما گرفته‏اى؟ گفتم يا اميرالمؤمنين، بر مثل تو پوشيده نباشد حزن به موت رسول مرا از زيارت شما (گ 302) باز داشته است.

اميرالمؤمنين گفت: اى سلمان! نزد فاطمه رو كه او مشتاق‏تر است مى‏خواهد كه تحفه‏اى به تو دهد كه از بهشت بدو فرستاده‏اند. سلمان گفت: يا اميرالمؤمنين! بعد از وفات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تحفه بدو فرستادند از بهشت؟ اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: بلى يا سلمان، من به شتاب برفتم تا در خانه فاطمه صلوات اله عليها، در بزدم، فضه بيامد دستورى خواست. در اندرون رفتم، فاطمه صلوات الله عليها نشسته بود و خود را به گليمى بپوشانيده بود. گفت: اى سلمان، بنشين و فهم كن من ديك‏(65)نشسته بودم متفكر در وفات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) غصه و اندوه در اندرون من دوران مى‏كرد، و من در حجره به دست خود فرو گرفته بود در گشوده شد بى آنكه كسى بگشود. پس چهار دختر ديدم كه در پيش من آمدند. كه چشمهاى بينندگان نيكوتر ازيشان نديده بود، و تازه روتر از ايشان، چون در اندرون آمدند من برخاستم و انكار كردم كه ايشان را نمى‏شناختم، گفتم: شما از اهل مدينه‏ايد يا از اهل مكه؟ گفتند: نه از اهل مدينه‏ايم و نه از اهل مكه و نه از اهل زمين، ما حورالعينيم، خداى تعالى ما را به تو فرستاده است تا ترا تعزيت باز دهيم به وفات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). فاطمه گفت: نام تو چيست؟ گفت: ذره. گفتم: دوست من، نام تو چرا ذره است؟

گفت: از بهر آنكه مرا از بهر ابوذر آفريده‏اند، صاحب پدر تو رسول خداى عزوجل. ديگرى را گفتم نام تو چيست؟ گفت: سلمى. گفتم: از بهر چه نام تو سلمى است؟ گفت: از بهر آنكه مرا از بهر سلمان فارسى آفريده‏اند. سيوم را گفتم: نام تو چيست؟ گفت: مقدوده. گفتم: از براى چه نام تو مقدوده كرده‏اند؟ گفت: از بهر آنكه مرا از بهر مقداد آفريده‏اند. چهارم را گفتم: نام تو چيست؟ گفت: عماره. گفتم: از بهر چه نام ترا عماره كرده‏اند؟ گفت: از بهر آنكه مرا از بهر عمار آفريده‏اند. صاحب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). پس مرا هديه آورده بودند نصيب تو ضبط كرده‏ام. پس طبقى اسفيد بيرون آوردند، رطب بر آن بود بزرگ‏تر از نارنج، اسفيدتر از برف، خوش بوى‏تر از مشك، پنج رطب به من داد، من بيش از آن برنتوانستم گرفت. مرا گفت چون افطار خواهى كرد اين را بخور و استخوانش باز من آور. از پيش وى بيرون آمدم به هر كه مى‏رسيدم از اهل مدينه مى‏گفتند يا سلمان، بوى مشك از فراز تو مى‏آيد. تو مشك دارى؟ من از مردم پنهان مى‏كردم تا به خانه آمدم چون وقت افطار بود بدان افطار كردم هيچ استخوان نبود.

بامداد با نزد فاطمه آمدم عليها السلام، در بزدم دستورى خواستم و در اندرون رفتم. گفتم: اى دختر رسول، در آن خرما هيچ استخوان نبود تو فرمودى كه استخوان پيش من آور.

تبسمى كرد پيش از آن نخنديده بود، بعد از موت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). پس گفت: آن از نخلى بود كه خداى آن را در دارالسلام آفريده است به دعائى كه پدرم رسول عليه الصلواه و السلام و التحيه به من آموزانيد من آن را (121) بامداد و شبانگاه مى‏خواندم.

گفتم: اى سيده، آن دعا به من‏آموز. گفت: اگر مى‏خواهى كه چون با خداى عزوجل رسى، از تو راضى باشد و بر تو خشمناك نباشد، و وسوسه شيطان ترا زيان ندارد تا زنده باشى آن را مى‏خوان.

و در روايتى ديگر گفت: اگر مى‏خواهى كه ترا تب نگيرد در دنيا اين دعا پيوسته مى‏خوان.

سلمان گفت: مرا بيامرز. فاطمه عليها السلام گفت:

بسم الله النور، باسم الله النور النور، الله نور على نور، بسم الله الذى مدبر الامور بسم الله الذى خلق النور و انزل النور على الطور، كتاب مسطور، فى رق منشور، و البيت المعمور و السقف المرفوع، بقدر مقدور على نبى مخبور، بسم الله الذى هو بالعز مذكور و بالخير مشهور و على السراء و الضراء مشكور.

سلمان گفت: آن را ياد گرفتم و هزار كس را زيادت آموزانيدم از اهل مكه و مدينه از آنها كه تب داشتند تب ايشان برفت و مرا بعد از آن وسوسه شيطان نبود.

و خداى تعالى رزق از آسمان بدو مى‏فرستاد و بسيار وقت دست آس مى‏گرديدى در خانه وى، و او به كار ديگرى مشغول بودى يا خفته بودى و اين معروف است نزد اصحاب حديث.

و از معجزه وى يكى آن بود كه ديگ بى آتش جوشيدى.

روايت كند از سلمان رضى الله عنه، گفت: روزى به خانه فاطمه سلام الله عليها رفتم. او را ديدم خفته بود، گليمى بر خود پوشيده بود، و ديگى پيش او نهاده بى آتش مى‏جوشيد به شتاب نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم چون نظر رسول بر من افتاد بخنديد. پس گفت: يا اباعبدالله، عجب ماندى از آنچه ديدى از حال دختر من فاطمه!

گفتم: بلى يا رسول الله، گفت: عجب مى‏دارى امر و فرمان بارى تعالى؛ خداى عزوجل ضعف فاطمه من مى‏داند و او را مؤيد كرده است به ملايكه كرام تا يارى وى مى‏دهند.

اميرالمؤمنين مدتى چيزى از يهودى قرض كرده بود، چادر فاطمه به گرو كرده بود نزد يهودى، و آن از پشم بود.

يهودى آن را به در خانه بنهاده بود، چون شب درآمد زنش در خانه رفت كه چادر فامه صلوات الله عليها در آن نهاده بود. نورى درخشان ديد در خانه، بيرون آمد، و شوهر را خبر داد از آنچه ديده بود.

يهودى متعجب بماند و فراموش كرده بود كه چادر فاطمه صلوات الله عليها در آنجا است. يهودى برخاست و در خانه رفت. نور چادر ديد منتشر شده گويا شعله‏اى است كه از بدر منير مى‏درخشيد از نزديك، نيك عجب بماند. نظر نيك در چادر كرد، معلوم كرد، كه نور چادر است.

يهودى بيرون آمد و پيش خويشان خود رفت و زنش پيش خويشان خود رفت جمله را حاضر كردند تا هشتاد هزار يهود حاضر شدند و آن نور ديدند جمله به يكبار مسلمان شدند و بگفتند:

لا اله الا الله، محمد رسول الله اميرالمؤمنين على ولى الله وصى رسول الله.

باب چهل و سوم: در ذكر معجزات حسن بن على (عليهما السلام) و على جده و امه (122)

روايت كند جابر بن جعفر الجعفى، از ابوجعفر محمد بن على الباقر (عليهما السلام)، گفت: جماعتى نزد حسن بن على (عليه السلام) آمدند، گفتند: از عجايب آيات چيزى به ما بنماى، چنانكه پدر تو به ما مى‏نمود.

گفت: شما بدان ايمان نداريد؟

گفتند: بلى، ما بدان ايمان داريم. حسن على‏(66) (عليهما السلام) دعا كرد مرده‏اى زنده گردانيد به فرمان خداى عزوجل.

جمله گفتند: گواهى دهيم كه تو پسر اميرالمؤمنينى به حق، و او مثل اين معجزات بسيار به ما نموده است.

جابر بن عبدالله انصارى روايت كند از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، گفت: حد ثواعن بنى اسرائيل و لاحرج يعنى حكايت بنى اسرائيل واگوييد كه بزه نيست، و در ميان ايشان عجايب بسيار بوده است.

پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: طايفه‏اى از بنى اسرائيل به گورستانى از آن ايشان رفتند، گفتند: اگر نماز كنيم و دعا گوييم تا خداى عزوجل يكى زنده كند ازين مردگان تا حال موت با ما بازگويد. پس ايشان نماز كردند و دعا مى‏كردند. شخصى سر از گور برآورد اثر سجود از پيشانى وى ظاهر بود، گفت: اى قوم، چه مى‏خواهى از من سالى است كه من از دنيا رفتم، هنوز مرارت موت از من ساكن نشده است تا اين ساعت دعا كنيد تا خداى تعالى مرا بميراند چنانكه بودم.

جابر گويد از حسن بن على (عليه السلام) عجب‏تر و زيادت‏تر و از حسين زيادت‏تر ازين نديدم: چون لشكرش يارى نمى‏داد مخالفت وى كردند محتاج آن شد كه با معاويه صلح كند چون با وى صلح كرد جماعتى كه موافق بودند ايشان را عظيم سخت بود و من يكى بودم از ايشان كه منكر صلح بودند نزد وى رفتم. و او را ملامت كردم.

مرا گفت: يا جابر، ملامت مكن، و رسول را صادق دار كه گفت: اين پسر من سيد است و خداى تعالى بدو، ميان دو گروه مسلمات به اصلاح آورد.

جابر گفت: دل من ازين قرار نگرفت، گفتم: باشد كه چيزى بود كه بعد ازين خواهد بود، و بدين نه صلح مى‏خواهد با معاويه، نه از بهر هلاك مؤمنان و خوارى ايشان.

گفت: حسن (عليه السلام) دست بر سينه نهاد، گفت: به شك افتادى و در اندرون خود بدين انديشيدى، مى‏خواهى كه رسول را (صلى الله عليه و آله و سلم) را به گواهى خوانم تا ازو بشنوى؟ من عجب بماندم از قول او پس حركتى و آوازى شنيدم و زمين از زير پاهاى من شكافته شد. رسول و اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و حمزه و جعفر را عليهم السلام ديدم كه از آنجا بيرون آمدند. من برجستم ترسان و لرزان.

حسن گفت: يا رسول الله، جابر مرا ملامت مى‏كند بر آنچه من كردم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا جابر، تو مؤمن نباشى اگر آنچه امام كند مسلم ندارى و بر امام اعتراض كنى. مسلم دار آنچه پسر من كرده است كه حق آن است كه او كرد دفع هلاك از گزيدگان مسلمان بدين فعل كه او كرد به فرمان خداى عزوجل و فرمان من.

گفتم: يا رسول الله، مسلم داشتم. پس رسول و اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و حمزه و جعفر عليهم السلام در هوا مى‏رفتند و من بديشان مى‏نگريستم تا در آسمان اول گشوده شدى و در آنجا رفتندى، و همچنين تا آسمان دوم و سيوم تا هفتم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در پيش بود و ايشان از پس رسول (گ 123) (صلى الله عليه و آله و سلم).

در ذكر معجزه وى و پيدا شدن ثمره از درخت به فرمان خداى تعالى از درخت خشك.

روايت كند اسماعيل بن مهران، از منذر كناسى، از صادق (عليه السلام) گفت: حسن بن على (عليه السلام) از مدينه بيرون رفت بر عزم عمره، يكى از فرزندان زبير با وى، به امامت وى مقر بود به منزلى برسيد، نخلى خشك بود. زير آن فرو آمدند، و آن نخلى خشك بود(67) از بهر حسن زير آن نخل جامه بيفكند و از بهر زبيرى زير نخلى ديگر برابر آن.

زبيرى سر برداشت، گفت: اگر بر اين نخل رطب بودى بخوردمانى.

حسن گفت: ترا اشتها رطب مى‏باشد؟

گفت: بلى. حسن دست بر آسمان داشت، دعايى مى‏خواند كه ايشان فهم نكردند، در حال نخل سبز شد، و ورق برآورد. پس رطب پديد آمد.اشتربان كه اشتر وى به كرى‏(68)گرفته بودند: گفت: والله كه اين سحر است. حسن (عليه السلام) گفت: اين نه سحر است وليكن دعاى پسر نبى است، و آن اجابت كردند. پس بر نخل رفتند و آنقدر كه مى‏خواستند از خوشهاى رطب مى‏بريدند.

در ذكر اظهار كردن امام حسن (عليه السلام) در دنيا بعضى احكام آخرت.

على بن ذباب گويد از صادق (عليه السلام) شنيدم كه شخصى نزد امام حسن (عليه السلام) آمد، گفت، چرا موسى عاجز بود از آن چه از خضر مى‏پرسيد؟

گفت: از بهر سرى عظيم. پس دست بر منكب من زد، گفت: معجز بين و پيش وى پاى بر زمين زد. زمين شكافته شد.

دو شخص ديدم بر سنگى نشسته بخارى از آنجا برمى آمد گنده، چنانكه از آب گنده برآيد، و در گردن هر يك زنجيرى بود و شيطانى بر هر يك موكل بود. ايشان مى‏گفتند: يا محمد، يا محمد، يا محمد! شيطانان مى‏گفتند: دروغ مى‏گويى!

پس گفت: فراهم آى، اى زمين، فراهم رفت تا وقت معلوم كه تأخير و تقديم در آن روز بود كه قايم بيرون آيد (عليه السلام).

مرد گفت: اين سحر است. پس برفت به قصد آنكه خلق را خبر دهد به خلاف اين گنگ شد، و بعد از آن سخن نتوانست گفتن. و در اين دو آيت است.

در ذكر معجزه حسن (عليه السلام) در آن وقت كه مرد زن شد و زن مرد.

در بعضى از كتب ثقات اصحاب و علماء رضى الله عنهم آورده‏اند كه مردى از اهل شام با زن خود نزد حسن آمد، گفت اى پسر ابوتراب، آنگه سخنى چند زشت گفت.

پس گفت: اگر چنانكه شما اين دعوى كه مى‏كنيد راست است و شما صادقانيد دعا كن تا من زن شوم و زنم مرد شود. بر طريق استهزا مى‏گفت. حسن (عليه السلام) خشم گرفت نظر تيز به وى كرد و لبها مى‏جنبانيد و دعا مى‏خواند چنانكه نمى‏شايست كردن، پس چشم تيز در ايشان گذاشت. مرد زن شد و زن مرد. شامى از خجالت‏سر در پيش افكند و دست‏ها در روى نهاد و برخاستند و مى‏رفتند. زن گفت: من مرد شدم و مدتى مى‏رفتم تا از روى خلق دور شدم. پس بازآمدم و فرزندى آورده بودم. تضرع و زارى (گ 124) كردم نزد اميرالمؤمنين حسن صلوات الله عليه، و توبه كرديم از آنچه كرده بوديم و گفتيم: يا حسن دعا كن تا با حال اول شويم.

حسن (عليه السلام) دست‏ها برداشت، گفت: خدايا اگر اين توبت راست است ايشان را با حال خود بر، چنانكه اول بودند.

در ذكر معجزه وى (عليه السلام)، و آوردن جبرئيل (عليه السلام) ميوه از بهشت.

روايت كند ابوالحسن عامر بن عبدالله، از پدرش، از امام صادق (عليه السلام)، از پدران خود، از حسن بن على (عليهما السلام) گفت: با حسين، پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم. جبرئيل (عليه السلام) در صورت دحيه الكلبى نشسته بود. و دحيه الكلبى چون از شام بازآمدى از بهر من و برادرم خرنوب و كنار بياوردى ما پنداشتيم كه دحيه الكلبى است. آستين وى مى‏طلبيديم. جبرئيل گفت: يا رسول الله چه مى‏خواهند؟ رسول گفت: ايشان ترا دحيه الكلبى مى‏پندارند، و دحيه چون از شام باز مى‏آمد از بهر ايشان كنار و خرنوب مى‏آورد. جبرئيل دست دراز كرد به فردوس اعلى، و خرنوب و كنار و به و انار برگرفت و بديشان داد، چنانكه دامن هر دو پر كرد. گفت: ما بيرون آمديم خرم، پدر ديديم ثمره‏اى ديد با ما كه مثل آن نديده بود در دنيا از هر يك بستد و نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفت و آن را مى‏خورد، گفت: يا على بخور، و نصيب من تمام بده كه جبرئيل اين ساعت بديشان داد.

در ذكر ظاهر شدن معجزات از خبر غايبات‏

روايت كند داو و درقى از صادق (عليه السلام)، از پدرانش صلوات الله و سلامه عليهم، گفت: حسن على عليهما السلام به پسرش عبدالله گفت: اين طاغى سالى ديگر كنيزكى به من فرستد نامش انيس، زهر به من دهد، آن طاغى (زهر) در زير نگين وى نهاده است. عبدالله گفت: چرا او را نكشى پيش از آن؟ گفت: اى پسر اين بنديست كه آن را نمى‏توان گشود. چون سال نو شد آن ملعون كنيزكى به حسن فرستاد نام او انيس، چون او را در پيش بردند دست بر كتف او زد، گفت: يا انيس در دوزخ رفتى بدانچه زير نگين انگشترى تست.

روايت كند از ابو اسامه زيد بن شحام، از صادق (عليه السلام) كه گفت: وقتى حسن بن على (عليهما السلام) پياده به مكه مى‏رفت، و اين خبر از صادق (عليه السلام) روايت مى‏كند پاى‏هايش آماه‏(69) كرده بود. بعضى از مواليان به وى گفتند اگر بر اشتر نشينى آماه ساكن شود گفت: نه چنين است. اما چون به منزل رسيم شخصى سياه بيايد و با وى روغنى باشد كه آن مداوات ورم باشد، چون بياورد از وى بخر؟ چنانكه گويد، و با وى مكبس نكن! مولا گفت: مادر و پدر من فداى تو باد از پيش ما منزلى نيست كه آنجا دوا فروشند؟ گفت: بلى در پيش ما بيارد پيش از آنكه ما به منزل رسيم، گفت: ميلى چند برفتم سياهى مى‏آمد، گفت: اينك مرد، روغن ازو بخر و بهايش بده. سياه گفت: اى غلام، اين روغن از بهر كه طلب مى‏كنى؟ گفت: از بهر حسن بن على (عليه السلام). گفت: مرا نزد وى ببر. غلام دست او گرفت و در پيش حسن برد (گ 125) گفت: مادر و پدر من فداى تو باد ندانستم كه تو محتاج آنى و از براى تو طلب مى‏كند، من از موالى توام، بهاى آن نستانم. اما دعا كن تا خداى تعالى مرا پسرى دهد تمام خلقت كه دوست شما باشد و اهل البيت، كه من را باز گذاشتم و او را طاق گرفته بود، وقت وضع حملش بود.

حسن (عليه السلام) گفت: با خانه رو كن كه زن تو پسرى آورد تمام خلقت و او از شيعه ما باشد. سياه با خانه رفت. در حال زن پسرى سياه آورده بود تمام خلقت با نزد حسن آمد و او را خبر داد و دعاى خير كرد. حسن (عليه السلام) آن روغن در پاى بماليد در حال ورم ساكن شد و پياده مى‏رفت تا مكه.

روايت كرده‏اند از باقر، و از پدرش صلوات الله عليهما، و از حذيفه يمانى رضى الله عنه گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر كوهى نشسته بود با جماعتى از مهاحر و انصار، حسن على مى‏آمد، عليهما السلام، با وقار و تمكين. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نظر به وى كرد. آنها كه با رسول بودند جمله چشم‏ها درو باز گذاشتن. بلال گفت: يا رسول الله، نمى‏بينى كه چون راه گرفته است و نزد تو مى‏آيد؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: جبرئيل او را راه مى‏نمايد و ميكائيل او را بر سداد مى‏دارد. او پسر من است، پاك از نفس من و پهلويى از پهلوها و سبط و روشنايى چشم من است؛ پدر من فداى او باد. پس رسول برخاست و اصحاب جمله با رسول برخاستند، و رسول مى‏گفت: تو ميوه منى و دوست و آرام دل منى. پس دست حسن گرفت و مى‏رفت و ما مى‏رفتيم. تا بنشست و ما نيز بنشستيم پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). نظر كرديم رسول چشم ازو نمى‏گردانيد. آنگه گفت: بعد از من هادى و مهدى باشد هديه‏ايست از خداى عالميان به من. از من خبر دهد و آثار و سنت زنده كند، و به خلق آموزاند، و پى امور من گيرد در افعال، خداى تعالى نظر بدو كرد و برو رحمت كند، و رحمت بر آن كس باد كه اين ازو شناسد و با او اين نيكويى كند از براى من و او را گرامى دارد، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سخن منقطع كرد تا اعرابى پيش ما آمد چوب در زمين مى‏كشيد. چون رسول را نظر در وى افتاد، گفت:

اى قوم، مردى آمد كه با شما سخن درشت گويد چنانكه شما از آن بلرزيد و سئوالى چند كند از شما و سخن جافى گويد.

اعرابى بيامد، سلام نكرد. گفت:

محمد از شما كدام است؟ گفتم چه مى‏خواهى؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، گفت: آهسته باش، گفت: اى محمد، ترا دشمن مى‏دارم ازين جهت نزد تو نيامدم، و اين ساعت بغض تو زيادت شد. رسول تبسمى بكرد و ما خشم گرفتيم، خواستيم كه اعرابى را برنجانيم. رسول اشارت به ما كرد كه خاموش باشيد.

اعرابى گفت: تو دعوى مى‏كنى كه رسولى و دروغ بر انبياء مى‏نهى، و با تو هيچ مهجزات و دلالات نيست.

رسول گفت: اى اعرابى، از چه مى‏دانى؟ گفت: مرا خبر ده از نزاهت خود يعنى خود را از زشتى‏ها چگونه نگه مى‏دارى؟

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اگر خواهى ترا خبر دهم كه چگونه از خانه بيرون آمدى و در ميان قوم چگونه بودى، و اگر خواهى عضوى از اعضاء من ترا خبر دهد تأكيد برهان زياده باشد (گ 126).

گفت: عضو سخن گويد؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بلى.

پس گفت: يا حسن برخيز. اعرابى گفت: او كودك است. چگونه خبر دهد مرا از آنها؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: تو او را عالم يابى بدانچه مى‏خواهى، حسن گفت: آهسته باش اى اعرابى.

شعر:

ما غبياً سألت و ابن غبى بل فقيها اذا جهل الجهول
فان تك قد جهلت فان عندى شفاء الجهل ما سأل السؤول
و بحرا لا تقسمه الدوالى تراثا كان اورثه الرسول‏(70)

زبان درازى كردى و از حد خود درگذشتى، نفس تو با تو مكر و خديعت مى‏كند الا تو از اينجا نروى الا بعد از آنكه ايمان آرى، انشاء الله.

پس اعرابى‏(71) تبسمى كرد و گفت: بگو! حسن (گفت) با قوم در مجلس نشسته بودى مذاكره مى‏كردى، از جهل و سر سبكى گفتى: محمد صنبور(72)است يعنى او را فرزند نيست و جمله عرب دشمن اواند، اگر او را بكشند كس طالب خون وى نباشد، و تو دعوى كردى كه او را بكشى و رنج و غصه قوم خود ازو و دين او كفايت كنى. نفس خود را بر آن داشتى و نيزه بگرفتى و آمدى كه او را بكشى، راه بر تو عسر شد و بصيرتت كور شد و نفس خود را خوار و ذليل كردى بدانجا آمدى، از بيم آنكه قوم بر تو استهزاء كنند، و نيامدى الا از بهر خيرى كه به تو خواهد رسيدن.

پس گفت خبر دهم ترا ازين سفر در شبى تاريك بيرون آمدى باد سخت مى‏آمد و ابر باران مى‏ريخت تو متحير بمانده بودى مانند كسى كه اگر فرا پيش رود او را بكشند و اگر باز پس مى‏ايستد او را پى بكنند، آواز و حس كس نمى‏شنيدى تاريك‏ها جمع شده و ستارگان ناپدپد شده، نه علمى درخشنده بود، و نه ستاره‏اى ظاهر كه بدان راه مى‏بريدى، و در موج‏هاى تاريكى مى‏افتادى در بيابان دور و دراز. آنگه بر بالا آمدى باد ترا در ربود، پا در خارها مى‏كوفتى، در بادهاى عظيم و برق‏هاى جهنده ترا غمناك كرده بود، و اميد سلامت نمى‏داشتى تا اين وقت كه به نزديك رسيدى چشمت روشن گشت و زينت ظاهر شد و بددلى منقطع شد.

اعرابى گفت: اى كودك هر چه بگفتى راست بگفتى گويا كه تو با من بودى يا تو علم غيب مى‏دانى اسلام بر من عرضه كن! اى كودك آنچه تو گفتى خبر از اندرون من باز دادى و يك كلمه بر تو پوشيده نشده است.

حسن (عليه السلام) گفت: الله اكبر، يا اعرابى، بگو:

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و اشهد ان محمداً عبده و رسوله.

اعرابى اسلام آورد و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خرم شد و جمله مسلمانان خرم شدند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: چيزى از قرآن بوى آموزيد. پس گفت: يا رسول الله، مى‏خواهم كه با نزد قوم روم و ايشان را خبر دهم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) او را دستورى داد. بعد از آن با نزد رسول آمد و جماعتى از قوم وى ايمان آورده بودند، و با وى نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند. و قوم بعد از آن مهاجر و انصار، چون نظر به حسن (عليه السلام) كردندى گفتندى چيزى به وى داده‏اند كه به هيچ كس از عالميان نداده‏اند.

روايت كرده‏اند از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه در حبه (ص 127) نشسته بود مردى برخاست و گفت من از رعيت و اهل بلاد توام. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: نه از رعيت منى و نه از بلاد من. اما اين اصفر، مسائلى چند از معاويه پرسيده است و او نمى‏داند ترا فرستاده است تا از من بپرسى. گفت: راست گفتى يا اميرالمؤمنين، پنهان با من گفت، چنانكه كس ندانست و تو ظاهر كردى. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: ازين دو پسر من هر كدام كه خواهى بپرس، نزد حسن شد گفت: آمدم بپرسم كه ميان حق و باطل چند است و ميان آسمان و زمين چند است و ميان مشرق و مغرب چند است و قوس قزح چيست و مؤنث چيست و كدام ده است كه بعضى از بعضى سخت‏تر است.

امام حسن (عليه السلام) گفت: ميان حق و باطل چهار انگشت است آنچه به چشم ديدى حق بود و آنچه به گوش شنوى باطل بود. وميان آسمان و زمين مد بصرست و دعوه مظلوم، و ميان مشرق و مغرب چنادنكه آفتاب به روزى قطع كند. و قوس قزح نام شيطان است. مگو قوس و قزح ، آن قوس خداست و علامت ارزانى طعام‏ها و امان اهل زمين از غرق. و مؤنث آنچه ندانند كه مرد است يا زن و صبر كنند اگر مرد بود احتلامش رسد و اگر زن بود حيضش آيد و گرنه او را بفرمايند تا بول كند بر ديوار اگر بولش به ديوار رسد مرد باشد و اگر بولش بر پاى‏ها آيد چنان اشتر زن بود. و آن ده چيز كه بعضى از بعضى سخت‏تر است سخت‏ترين چيزها كه خداى تعالى آفريده است سنگ و آهن است، و آهن از سنگ سخت‏تر كه بدان توان شكستن. و آتش سخت‏تر از آهن كه به آتش توان گداختن، و آب از آتش سخت‏تر كه آتش را بميراند و ابر از آب سخت‏تر كه آب را برميگيرد، و و باد از ابر سخت‏تر كه ابر را ميراند، و ملك از باد سخت‏تر كه باد را رد مى‏كند، و ملك الموت از ملك سخت‏تر كه ملك را بميراند، و موت از ملك الموت سخت‏تر كه ملك الموت را بميراند، و امر خداى عزوجل از موت سخت‏تر كه دفع موت كند. و آنچه گفتى كدام چشمه است كه ارواح مؤمنان با آن رود، و كدام چشمه است كه ارواح كافران و مشركان با آن رود؟ بدانكه آنچه ارواح مشركان با آن رود آن را برهوت خوانند، و آنچه ارواح مؤمنان با آن رود آنرا سلمى خوانند.

شامى گفت: گواهى مى‏دهم كه تو پسر رسول‏يى به حق، و على به حق اولى‏تر از معاويه.

پس اين جوابها بنوشت و نزد معاويه برد و معاويه به ملك دوم فرستاد: ملك جواب نوشت به معاويه كه سخن ديگرى جواب من مى‏دهى و به زبان ديگرى با من سخن مى‏گويى؟ سوگند مى‏خورم به حق مسيح كه اين نه سخن تو است، و اين نيست الا از معدن نبوت و موضع رسالت، و تو اگر از من در مى‏خواهى من به تو ندهم تا ترا معلوم باشد. و الله اعلم بالصواب و الله الموفق و المعين.