نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۴ -


باب چهل و هفتم: در معجزات امام زين العابدين (عليه السلام) و على جده و ابيه و امه‏

روايت كنند جماعتى ثقات از امام صادق (عليه السلام) كه گفت: محمد بن حنيفه نزد زين العابدين (عليه السلام) آمد، گفت: يا على، مقر هستى كه من امامم بر تو؟

گفت: اى عم، اگر معلوم بودى خلاف تو نكردمى و طاعت من بر تو و جمله خلايق واجب است، (گ 156) تو نمى‏دانى اى عم كه من وصى پدرم، و پدرم وصى پدر خود بود. ساعتى ميان كردند.

زين العابدين (عليه السلام) گفت كه ميان ما حكم كند؟

محمد گفت: هر كه مى‏خواهى.

زين العابدين گفت: راضى هستى كه حجرالاسود ميان ما حكم كند؟

گفت: سبحان الله، من ترا به ميان مردم مى‏خوانم، تو مرا به حجرالاسود مى‏خوانى كه سخن نتواند گفت! زين العابدين (عليه السلام) گفت: سخن گويد تو نمى‏دانى كه روز قيامت به موضع حساب آيد، و دو چشم و زبان و لبهايش باشد از بهر آنكه حج كرده باشد، گواهى دهد؛ بيا، تا من و تو نزديك وى شويم، و دعا كنيم، تا خداى تعالى او را از بهر ما به آواز آورد، و بگويد كه از ما هر دو حجت بر خلق كدام است. پس هر دو برفتند، و نزد مقام، هر يك دو ركعت نماز كردند، و نزديك حجر رفتند و محمد به زين‏العابدين (عليه السلام) گفته بود: اگر من اجابت تو نكنم بدانچه تو مرا بدان مى‏خوانى ظالم باشم.

زين‏العابدين (عليه السلام) گفت: يا عم، فراپيش رو اول، تو به سال از من بزرگترى.

محمد حنفيه فرا پيش رفت، و گفت: اى سنگ، از تو مى‏پرسم به حرمت خدا و حرمت رسول و حرمت هر مؤمنى، كه اگر مى‏دانى كه من حجتم بر على بن الحسين سخن گوى به حق و بيان آن بكن، حجرالاسود آواز نداد.

پس محمد به زين‏العابدين گفت: تو فراپيش رو و بپرس. زين العابدين (عليه السلام) فراپيش رفت، چيزى آهسته بخواند چنانكه محمد فهم نكرد.

گفت: از تو مى‏پرسم اى حجر، به حرمت و خدا و رسول و حرمت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و حرمت فاطمه دختر رسول و حرمت حسن و حرمت حسين (عليه السلام) كه اگر مى‏دانى كه حجتم بر عم خود، سخن يگوى، و مرا بيان كن تا عم من ترك اين اعتقاد كند. حجرالاسود آواز داد: اى محمد بن على، سميع و مطيع على بن الحسين باش، كه او حجت خداست بر خلق.

محمد چون اين بشنيد، گفت: سميع و مطيع شدم و تسليم كردم.

در ظاهر شدن معجزه امام زين‏العابدين (عليه السلام) در زنده كردن مرده‏

روايت كند ثابت بن دينار از ثور بن زيد بن علاقه، گفت: محمد بن حنفيه در پيش زين‏العابدين (عليه السلام) رفت، اطمه‏اى بر روى او زد، گفت: تو دعوى امامت مى‏كنى؟

زين العابدين گفت: از خدا بترس، دعوى چيزى مكن كه نه حق تو است.

محمد گفت: والله، كه امامت از آن من است.

زين العابدين گفت: خيز: تا به گورستان رويم، تا ترا روشن شود كه از آن توست يا از آن من. برفتند، تا به گورى رسيدند تازه.

زين العابدين گفت: اين مرده در اين چند روز وفات يافته است، ازو سئوال كن كه تا خبر دهد ترا كه تو امامى، و اگر نه من او را بخوانم كه ترا خبر دهد كه من امامم.

محمد گفت: من مرده زنده نتوانم كرد، تو مى‏توانى فرا پيش رو. زين العابدين (عليه السلام) فرا پيش رفت و پيش گور بايستاد و دعا كرد بدانچه خواست. پس مرده را برخواند. شخصى بيرون آمد از گور، خاك از خود مى‏افشاند. و مى‏گفت: حق آن زين العابدين (عليه السلام) است، نه از آن محمد بن حنفيه!(گ 157)

محمد در زمين افتاد و بوسه بر پاى زين العابدين (عليه السلام) داد و پناه برد، و گفت از بهر من استغفار كن.

در ذكر ظاهر شدن معجزه زين العابدين (عليه السلام) در نرم شدن غل آهن در دست وى‏

روايت كند ابن شهاب از زهرى كه گفت حاضر بودم آن روز كه زين العابدين صلوات الله عليه را از مدينه به شام مى‏بردند به نزد عبدالملك بن مروان، لعنهم الله، غل‏هاى آهن بر وى بود، و عظيم گران بود، و جماعتى بر وى موكل بودند بسيار، من دستورى خواستم كه او را سلام كنم و وداعش كنم. دستورى دادند، در اندرون رفتم، او در قبه‏اى نشسته بود قيدها بر پاى، و غل‏ها بر دست، بگريستم، گفتم خواستمى كه من به جاى تو بودمى و تو به سلامت بودتى. زين العابدين (عليه السلام)، گفت اى زهرى، مى‏پندارى كه اين غل كه بر گردن من است، و اين قيد كه در پاى من است مرا اندوهناك مى‏دارد؟ اگر من خواهم، اين بر دست و پاى من نباشد. پس غل‏ها از گردن و قيدها از پاى بيرون آورد و گفت: اى زهرى، من با اينها دو منزل از مدينه نروم. بعد از چهار روز موكلان تا مدينه آمدند به طلب وى، وى را نيافتند، از موكلان پرسيديم كه حال چون بود؟

گفتند: فرود آمده بوديم، و ما در گرد وى درآمده و او را نگاه نمى‏داشتيم از ثقل غل‏ها و قيدها كه بر وى بود. چون صبح برآمد او را نيافتم در محمل، و آهن‏ها در محمل افتاده بود!

زهرى گفت: بعد از آن من به شام رفتم نزد عبدالملك بن مروان. حال زين العابدين از من پرسيد. او را از آن واقعه خبر دادم، گفت: آن روز كه موكلان او را نيافتند نزد من آمد، من را گفت: من از كجا و تو از كجا؟

گفتم: نزد من مى‏باش.

گفت: نمى‏خواهم. پس بيرون آمد و برفت، به خدا كه از ترس وى در جامه حدث كردم!

زهرى گفت: به عبدالملك گفتم: زين العابدين (عليه السلام) نه چنان است كه تو ظن مى‏برى، و او به خود مشغول است. زهرى چون نام زين العابدين بردى بگريستى. ابونعيم اصفهانى اين قصه را در كتاب اولياء ذكر كرده است.

روايت است از امام باقر (عليه السلام)، گفت: پدرم سه شبانه روز طعام نخورد در روز چهارم او را گفتند: اگر بخورى اوليتر بود.

گفت: نمى‏خواهم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نزد من بود، شير به خورد من داد، بعضى از آنها كه حاضر بودند به شك افتادند، او بدانست طشت بخواست و شير قى كرد صلوات الله و سلامه عليه.

در ذكر ظاهر شدن معجزه وى (عليه السلام) از نماز كردن اهل آسمان بر وى‏

روايت كند از زهرى، از سعيد بن المسيب و عبد الرزاق، از معمر، از على بن زيد، گفت: سعيد بن المسيب را گفتم تو مرا خبرى دادى كه على بن الحسين نفس زكيه است، و تو كس را مثل او نديدى، و نمى‏دانى گفت چنين است، و اين نه مجهول كه من مى‏گويم. به خدا كه مثل او نديدند در زمان او، و على بن زيد گفت: او را گفتم: والله، كه حجت مؤكد است بر تو اى سعيد، او بمرد و تو بر وى نماز نكردى. سعيد گفت (گ 158) شنيدم از وى، كه پدر مرا خبر داد از پدر خود على بن ابيطالب (عليه السلام)، از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، از جبرئيل (عليه السلام)، از خالق خلق عزوجل، كه گفت: هيچ كس نباشد، كه به من ايمان آرد و ترا صادق داند، و در مسجد تو دو ركعت نماز كند در وقتى كه آنجا كس نباشد الا كه من گناهان وى بيامرزم، آنچه از پيش كرده باشد، و آنچه از پس كند. من گواهى نيافتم از زين العابدين (عليه السلام) برين حديث. چون او وفات يافت،(77) خلق به جنازه وى حاضر شدند، صالح و طالح ثناى وى مى‏گفتند. چون جنازه وى بنهادند، با خود گفتم: اگر من دو ركعت نماز امروز به حالى در مسجد رسول نكردم هرگز در نتوانم يافت، و يك مرد و يك زن در مدينه نمانده بودند، ايشان را نيز بيرون شدند. من برخاستم تا دو ركعت نماز كنم از اهل آسمان تكبير شنيدم، و از زمين تكبير شنيدم، بترسيدم و بيفتيدم. اهل آسمان هفت تكبير كردند، و اهل زمين هفت تكبير كردند، و نماز بر زين العابدين (عليه السلام) كردند، و مردم در مسجد آمدند، و من دو ركعت نماز نتوانستم كردن، و نه نماز بر زين العابدين كردم، و اين خسران و خذلان بود كه به من برسيد. پس سعيد بگريست، گفت: من خير خواستم، كاشكى نماز بر جنازه وى كرده بودمى كه كس مثل او نديدم.

در ظاهر شدن معجزه وى (عليه السلام) در فرمان بردن وحوش و غيره.

روايت كند از ابوخديجه از امام صادق (عليه السلام) ، گفت: زين العابدين (عليه السلام) با جماعتى از اصحاب خود در راه مكه مى‏رفت. روبهى بر او بگذشت. در آن وقت كه ايشان فرو آمده بودند و طعام مى‏خوردند.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: عهدى مى‏كنيد كه رو به را نگيريد تا او را بخوانم. ايشان عهد كردند. زين العابدين (عليه السلام) گفت: اى روبه ترا امان است. روبه بيامد و نزد وى فرو افتاد. گوشت پاره‏اى به وى انداخت، آن را برگرفت، و از پيش ايشان برفت و بخورد.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: عهدى مى‏كنيد كه او را نگيريد تا ديگرش بخوانم.

گفتند: دگرش بخوان. بيامد، مردى از ايشان رو ترش كرد. روبه بدويد. امام صلوات الله و سلامه عليه گفت: از شما كى عهد بشكست؟ مرد، كه رو ترش كرده بود، گفت: من.

امام گفت: استغفرالله، و خاموش شد.

جابر جعفى روايت كند از امام باقر (عليه السلام)، گفت: زين العابدين (عليه السلام) با اصحاب مى‏رفت. آهويى از صحرا بيامد، برابر وى بايستاد. همهمه‏اى بكرد.

بعضى از ايشان گفتند: يابن رسول الله، اين آهو چه مى‏گويد؟

گفت: فلان قريشى ديك‏(78) بچه من بگرفت، و از ديك، آن شير نخورده است. زين العابدين (عليه السلام) كس فرستاد، بدو گفت: آهو بچه را به من فرست بچه را بياوردند. چون آهو را نظر بر بچه افتاد، همهمه‏اى بكرد. زين العابدين (عليه السلام) بچه را بدو داد و با او مى‏گفت، مثل همهمه آهو، آهو همهمه‏اى كرد و دست بر زمين زد، و با بچه برفت. گفتند: يابن رسول الله، چه مى‏گفت: بدان همهمه؟ گفت: دعا كرد و گفت: خداى عزوجل شما را جزاى خير دهاد.

بدانكه خداى عزوجل بهايم را الهام داده است به تعظيم و قدر ايشان تا خلايق بدانند كه ايشان را چه قدر و منزلت و رفعت است نزد رب العالمين.

در ظاهر شدن معجزه امام زين العابدين (عليه السلام) از خبر دادن غايبات‏

روايت كند از عبدالله بن عطاء التيمى كه گفت با على بن الحسين صلوات الله و سلامه عليهما بودم در مسجد؛ عمر عبدالعزيز بگذشت نعلين در پاى داشت شراك آن از سيم، و او جوان بود و باك نداشتى هر چه فراز پايش آمدى بگفتى.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: چون نظرش بر وى افتاد، گفت يا عبدالله، اين مشرك را مى‏بينى، نميرد تا امير شود، و بر خلق حكم كند.

گفتم: ان الله، اين فاسق؟

گفت: بلى، و اندك بود امارت وى؛ چون بميرد اهل آسمان او را لعنت كنند، و اهل زمين او را استغفار كنند.

ابوالجارود روايت كند از امام باقر (عليه السلام) كه گفت كنكر كابلى در پيش زين العابدين (عليه السلام) رفت، او را گفت: يا وردان، گفت اين نام من است يا زين العابدين، دروغ نگفتى زين العابدين (عليه السلام) گفت: آن روز كه از مادر به وجود آمدى نام تو وردان نهادند، و اين نام مادر بر تو نهاد. پدر تو بيامد و نام تو كنگر نهاد.

گفت: گواهى دهم كه خدا يكى است كه او را شريك نيست، و محمد بنده و رسول اوست، و تو وصى پدرى؛ و گواهى دهم كه مادر من مرا خبر داد از آنچه تو گفتى.

روايت است از صادق (عليه السلام)، گفت: چون ابن زبير را بكشتند و عبدالملك بن مروان بر ملك مستولى شد. به حجاج نوشت، و او در آن وقت عامل حجاز بود:

بسم الله الرحمن الرحيم، از عبدالملك بن مروان، به حجاج بن يوسف؛ اما بعد، نظر كن در درماء بنى عبدالمطلب، خون ايشان را مريز كه من آل بوسفيان را ديدم مولع بودند به خون ريختن ايشان، زود هلاك شدند، و ايشان را بقايى نبود، و نامه در سر بدو فرستاد.

زين العابدين (عليه السلام) به عبدالملك‏نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم، تو در فلان روز، نامه نوشتى، در فلان ساعت، در فلان ماه، و خداى تعالى ترا بدان شكر كرد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در خواب من آمد، و گفت: تو در فلان روز، در فلان ماه، در فلان ساعت، نامه نوشتى، و خداى تعالى ترا شكر كرد، و ملك تو ثابت كرد، و خوشى در آن زيادت گردانيد. پس نامه را در نور ديد و مهر كرد و به غلام داد، و به عبدالملك فرستاد، و فرمود كه پرورده عبدالملك، چون نامه بدو رسيد و بخواند، و در تاريخ و روز و ساعت، زيادت و نقصان نبود، نامه به حجاج فرستاد و، شك نكرد در صدق زين العابدين (عليه السلام)، و عظيم خرم شد؛ و اشترى را كه غلام برش رفته بود و نامه رسانيده، پر از زر كرد، و به زين العابدين صلوات الله عليه فرستاد، به شكرانه‏اى كه بدو رسيده بود از نامه زين العابدين (عليه السلام).

روايت است از زهرى كه گفت: مرا دوستى صالح بود كه خداى را عبادت مى‏كرد، و او را عظيم دوست مى‏داشتم. او در جهاد دوم وفات يافت. مرا فرحى و شادى بود از بهر آنكه او شهادت يافت، و در غزو كشته شد. و تمنا مى‏كردم كه من نيز با وى بودمى و شهيد شدمى. او را در خواب ديدم، گفتم: خداى تعالى با تو چه كرد؟ گفت: خداى مرا بيامرزيد (گ 160) به غزوى كه كردم به دوستى آل محمد، و جاى من در بهشت قدر صد هزار ساله راه زيادت كرد، از هر جانب از ممالك من به شفاعت على بن الحسين صلوات الله عليهما. گفتم خواستمى، كه من نيز شهادت يافتمى چنانكه تو يافتى.

گفت: جاى تو زيادت از آن من به هزار ساله راه. گفتم: از چه جهت؟ گفت: نه تو هر جمعه زين العابدين (عليه السلام) مى‏بينى، و وى را سلام مى‏كنى و چون روى وى ديدى صلوات بر وى و آل محمد مى‏فرستى. پس ازو روايت مى‏كنى در اين زمان بى خبر زمان بنى‏اميه، و خود را بر چيزى عرضه مى‏دهى كه جاى خوف است؛ اما خداى تعالى ترا نگه مى‏دارد. چون بيدار شدم گفتم، ممكن باشد كه اضغاث و احلام است. بار دوم در خواب رفتم همان شخص ديدم، مرا گفت: به شك افتادى؟ شك مكن، كه شك كفر است، و اين خواب با كس مگوى كه على بن الحسين (عليهما السلام) ترا خبر دهد از خواب تو، چنانكه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ابوبكر را خبر داد از خواب وى در راه شام.

زهرى گفت چون بيدار شدم و نماز كردم زين العابدين (عليه السلام) مرد فرستاد و مرا بخواند، نزد وى رفتم.

گفت: اى زهرى، دوش چنين به خواب ديدى، و هر دو كه من ديده بودم باز گفت چنانكه در آن هيچ زيادت و نقصان نبود.

روايت كند ابوخالد كابلى كه چون حسين بن على صلوات الله عليهما را بكشتند و زين العابدين (عليه السلام) در خانه منزوى شد، شيعه متحير شدند، ترديد مى‏كردند، نزد حسن بن الحسن و من نيز مى‏رفتم. شيعه ازو مسائل مى‏پرسيدند. جواب نمى‏توانست دادن. من متحير بماندم، نمى‏دانستم كه امام كدام است. روزى بدو گفتم: نفس من فداى تو باد، سلاح رسول نزد تو است؟ خشم گرفت گفت: پياپى سئوال از من مى‏كنى؟ دلتنگ شدم، اندوهناك بيرون آمدم، نمى‏دانستم كه به كجا مى‏روم، به در خانه على بن الحسين (عليه السلام) برگذشتم، وقت پيشين او را ديدم، در دهليز ايستاده، در باز نهاده نظر به من كرد، گفت: يا كنكر، گفتم: لبيك، نفس من فداى تو باد. به خدا كه جز خداى عزوجل و من و مادرم كه بدين خواندى، مرا گفت نزد حسن بن الحسن بودى؟ گفتم: بلى، گفت: اگر مى‏خواهى من بگويم، و اگر خواهى تو بگوى كه چه رفت. گفتم: مادر و پدر من فداى تو باد، تو بفرماى. گفت: ازو پرسيدى كه سلاح رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پيش تو است، خشم گرفت، گفت: اى شيعى سخنى بر ما مى‏كنى و پياپى سؤال مى‏كنى. گفتم: نفس من فداى تو باد. گفت: چنين بود؛ آواز داد، كنيزك را گفت: سفط به من بفرست. سفطى پيش وى آورد، مهر بر آنجا نهاده. مهر برگرفت و سر آن بگشود، گفت، اين درع رسول است آن را درپوشيد، تا نيمه ساق وى بود؛ او را گفت: تمام شو. چنان شد كه در خاك مى‏كشيد. پس گفت: كشيده شو، با حال خود رفت. آنگه گفت: رسول چون درپوشيدى بدو همچنين گفتى تا چنين شدى كه ديدى، من نيز مثل آن گفتم كه رسول گفتى، (صلى الله عليه و آله و سلم).

در ذكر معجزات ديگر از وى (عليه السلام)

گفت: عبدالملك بن مروان روزى (گ 161) طواف مى‏كرد و زين العابدين در پيش وى طواف مى‏كرد، و التفات به وى نمى‏كرد. عبدالملك روى وى نمى‏ديد، گفت: كيست كه در پيش من طواف مى‏كند، و التفات به من نمى‏كند؟ گفتند: على بن الحسين. عبدالملك به جاى خود بنشست، گفت: او را بازگردانيد و نزد من آريد. او را بازگردانيدند و پيش عبدالملك آوردند.

گفت: يا على بن الحسين، من نه قاتل پدر توام، چرا پيش من نمى‏آيى؟ عبدالملك، چون اين بگفت: زين العابدين (عليه السلام) گفت:

قاتل پدر من بدانچه كرد، دنيا بر پدر من تباه كرد، و پدر من آخرت، بدو تباه كرد؛ اگر مى‏خواهى كه تو او باشى كار را باش. گفت حاشا، وليكن تو نزد ما مى‏آى تا از دنيايى ما چيزى به تو مى‏رسد. زين العابدين بنشست و ردا بگسترانيد، گفت: خدايا بدو نماى حرمت اولياء تو و قدر ايشان نزد تو؛ نگه كردند ردا پر از در بود، به صفتى درخشان كه نزديك بود كه نورهاى چشم‏ها را بربايد. گفت: هر كه او را اين حرمت باشد نزد خداى تعالى محتاج دنياى تو نباشد. پس گفت: خدايا بازستان كه من محتاج اين نيستم، و الله اعلم بالصواب.

باب چهل و هشتم: در ذكر حجت گرفتن امام زين العابدين (عليه السلام) بر بعضى از اهل شام‏

روايت مى‏كند از ديلم بن عمر كه گفت به شام بودم، در آن وقت كه سر حسين بن على (عليه السلام) و فرزندان رسول به دمشق آوردند بر در مسجد بداشتند، بدان موضع كه بردگان را بدارند و على بن الحسين صلوات الله عليهما در ميان بود پيرى بيامد از اهل دمشق، گفت: حمد و ثنا آن خداى را كه شما را بكشت و هلاك كرد، و فتنه بر ما منقطع كرد، و دشنام مى‏داد و سب مى‏كرد. چون او از آن سخن فارغ شد، امام زين العابدين (عليه السلام) گفت: خاموش بودم تا سخن به آخر رسانيدى و آنچه در اندرون تو بود از بغض و عداوت رسول و آل ظاهر كردى. خاموش باش در سخن گفتن من، چنانكه من خاموش بودم در سخن گفتن تو.

پير گفت: بگو تا چه خواهى گفت:

زين العابدين (عليه السلام) گفت: كتاب خدا نخوانده‏اى؟ گفت: بلى. اين آيه بخواند: قل لا اسئلكم عليه اجراً الا الموده فى القربى گفت: ما آنانيم، در سوره بنى اسرائيل حقى مى‏يابى ما را خاصه كه ديگر مسلمانان را در آن حقى نيست؟

گفت: نه.

زين العابدين گفت: و آت ذاالقربى حقه

گفت: بلى.

زين العابدين گفت: ما آن قوميم كه خداى تعالى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را فرمود كه حق ايشان بده.

شامى گفت: شما ايشانيد؟

گفت: بلى.

آنگه گفت: اين آيت خوانده‏اى؟ و اعلموا انما غنمتم من شيئى فان الله خمسه و للرسول و لذى القربى؟

شامى گفت: بلى.

زين العابدين (عليه السلام) گفت ما ذوالقربى‏ايم، تو در سوره احزاب حقى از آن ما خاصه مى‏دانى كه كس را در آن شركت نيست؟

گفت: نه.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: اين آيت نخوانده‏اى انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً گفت: شامى دست‏ها بر آسمان داشت، گفت: خدايا من توبه كردم و توبه مى‏كنم (گ 162) و با تو مى‏كردم. سه بار اين كلمه بگفت، و از دوستى آنكه آل محمد را بكشت بيزار شد؛ طول عمر خود قرآن خواندم، و معنى آن ندانستم تا اين ساعت.

حجت گرفتن امام زين العابدين (عليه السلام) با يزيد ملعون لعنه الله عليه و على محبيه

روايت است از ثقات و عدول كه چون زين العابدين و فرزندان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را پيش يزيد بردند. آن سگ ملعون گفت: اى على، حمد خداى را كه پدر ترا بكشت.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: پدر مرا مردمان كشتند.

يزيد گفت: حمد خداى را كه او را بكشت، و شر او از من كفايت كرد.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: لعنت خدا بر آن باد كه پدر مرا بكشت.

يزيد گفت: يا على، بر منبر رو، و مردم را خبر ده از حال فتنه و آنچه خدا مرا روزى كرد از ظفر.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: مى‏دانم كه تو چه مى‏خواهى! بر منبر رفت و حمد و ثناى خداى تعالى گفت و بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). آنگه گفت: اى قوم، هر كه مرا مى‏شناسد مى‏شناسد، و هر كه مرا نمى‏دانيد من نفس خود بدو شناسانم:

انا ابن المكه و المنا، انا ابن المروه و الصفا، انا ابن محمد المصطفى ... و من پسر آن كسم كه بر خلق پوشيده نشود، من پسر آن كسم كه بر بالا رفت و از سدره المنتهى بگذشت، فكان قاب قوسين او ادنى اهل شام به گريه افتادند به صفتى كه يزيد ترسيد كه او را از جاى خود بردارند به مؤذن گفت: بانگ بگو. مؤذن گفت: الله اكبر، زين العابدين بنشست بر منبر. چون گفت: اشهد ان محمداً رسول الله زين العابدين (عليه السلام) بگريست، پس روى به يزيد كرد، گفت: اى يزيد، اين پدر من است يا پدر تو؟ گفت: پدر تو، از منبر فرو آى. زين العابدين آمد، به جانب در مسجد رفت، مكحول را ديد گفت: چگونه بودى؟

گفت: شبانگاه و اگرديم در ميان شما همچون بنى اسرائيل، يذبحون ابناءهم و يستحيون نساءهم يعنى فرعونيان بنى اسرائيل مى‏كشتند، وزنان را رها مى‏كردند، شما نيز مثل آن مى‏كنيد، و فى ذلكم بلاء من ربكم عظيم شما را درين بلايى هست عظيم.

چون يزيد لعنه اله با خانه رفت. زين العابدين (عليه السلام) را بخواند، گفت: يا على، با پسر من خالد كشتى مى‏گيرى؟ گفت: چه كار دارى با كشتى گرفتن. كاردى به من بده، و يكى به وى و هر كه قوى‏تر آن ضعيف‏تر را بكشد. او را در كنار گرفت و گفت: از مار نزايد. به جز از مار بچه. گواهى دهم به راستى كه پسر على بن ابيطالى. پس امام زين العابدين (عليه السلام) به يزيد گفت: شنيدم كه تو مرا خواهى كشت، اگر لابد مرا بخواهى كشت كسى را با اين زنان بفرست تا ايشان را با حرم رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رساند. آن ملعون گفت: غير از تو كس ايشان را با حرم رسول نرساند؛ لعنت بر پسر مرجانه باد، يعنى عبيدالله بن زياد، والله كه من پدر ترا نفرمودم كه بكشند، و اگر من آن جا بودمى پدر ترا نكشتمى.

بعد از آن ايشان را به مدينه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستاد با بدرقه.

حجت گرفتن على بن الحسين زين العابدين صلوات الله عليهما در چيزى چند از علوم دين‏

روايت كنند از جماعتى ثقات كه مردى از اهل بصره نزد زين العابدين آمد گفت: يا على، جد تو على بن ابيطالب مؤمنان را بكشت. زين العابدين (عليه السلام) آب از ديده فرو باريد چنانكه كف او پر آب شد، پس دست بر سنگ ريزه ماليد، گفت: اى بصرى، نه والله ، نه والله، كه على مؤمنان را نكشت و نه مسلمانان را، قوم مسلمان نبودند اما نام مسلمانى بر خود نهاده بودند، كفر در اندرون داشتند، و اسلام ظاهر مى‏كردند؛ چون معاويه يافتند آن كفر ظاهر كردند، و خداوند هودج و آن قوم نگاه داشتند از آل محمد؛ و اصحاب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏دانند كه اصحاب جمل و اهل صفين و اهل نهروان ملعونانند؛ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ايشان لعنت كرده است، و نوميد شد هر كه دروغ گويد.

پيرى از اهل كوفه گفت: يا على بن الحسين، جد تو على بن ابيطالب گفت: برادران تو بر ما ياغى شدند.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: قرآن نمى‏خوانى؟ خداى عزوجل مى‏گويد: و الى عاد اخاهم هوداً اينان هم مثل ايشان بودند، خدا هود را نجات داد، و ايشان را كه با هود بودند، و عاد را هلاك كردند به باد عقيم.

روايت كرده‏اند با اساتيد از ثقات كه زين العابدين (عليه السلام) ذكر آن قوم مى‏كرد كه خداى تعالى ايشان را قرده گردانيد از بنى اسرائيل، و قصه ايشان مى‏گفت: چون به آخر رسيد، گفت: خداى عزوجل ايشان را قرده كرد از بهر آنكه ايشان (روز شنبه) ماهى مى‏گرفتند، چگونه باشد حال اين قوم كه اولاد رسول را بكشتند، و هتك حرمت وى كردند. خداى تعالى ايشان را در دنيا مسخ نكرد؛ اما آن چه در آخرت از بهر ايشان ساخته است اضعاف آن است.

شخصى گفت: يابن رسول الله، ما اين حديث از تو شنيديم، قومى از نواصب ما را گفتند: اگر قتل حسين باطل بود، نزد خداى بزرگتر باشد از ماهى گرفتن روز شنبه، چرا از بهر او خشم نگرفت بر قاتلش، چنانكه خشم گرفت بر آنكه ماهى گرفت روز شنبه؟

زين العابدين (عليه السلام) گفت، بگو اين نواصب را: چون عصيان ابليس بزرگتر از عصيان ايشان كه گمراه شدند مثل قوم نوح و فرعون و قوم عاد و عصيان ابليس بزرگتر، چرا ابليس را هلاك نكرد و ايشان را هلاك كرد و او را مهلت داد تا كفر و خزى مى‏كند؛ و خداى عزوجل عالم و حكيم است تدبير او به حكمت بود آن را كه هلاك كند چنان كه مى‏بايد، و آن را كه رها كند چنين مى‏بايد، همچنين حال اين قوم است كه ماهى گرفتند در شنبه، و حال آن كه حسين را كشتند و بر او خوارى كردند، در هر فرقت آن كرد كه دانست كه صواب اوليتر است به حكمت نزديكتر، لا يسئل عما يفعل و هم يسألون باقر (عليه السلام) گويد: على بن الحسين (عليهما السلام)، اين حديث بگفت: بعضى از آنها كه حاضر بودند گفتند: يابن رسول الله، چگونه اين اخلاف را ملامت و توبيخ (گ 164) مى‏كند كه اسلاف ايشان كردند، و مى‏فرمايد: و لا تزرو ازره وزر اخرى.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: قرآن به لغت عرب فرو آمده است، و او خطاب به اهل لغت مى‏كند به لغت ايشان، نه بينى كه يكى به شخصى گويد، كه از بنى تميم باشد، و ايشان را غارت شهرى يا قبيله‏اى كرده باشند، گويد: شما فلان شهر را غارت كرديد، و فلان قوم را كشتيد و عرب گويد: ما با بنى فلان چنين كرديم، و بنى فلان را به غارت بياورديم و فلان شهر را خراب كرديم، نه آن خواهند كه ايشان به نفس خود مباشرت كرده باشند، آن خواهند كه قوم ايشان چنين كرده باشند؛ پس خداى عزوجل توبيخ ايشان مى‏كند از بهر آنكه به فعل اسلاف و بد كردن راضى شدند، و ايشان را بر حق مى‏دانند. پس روا بود كه اضافت ايشان با اينان كنند، چون اينها به فعل ايشان راضى شدند.

روايت است از ابو حمزه ثمالى كه گفت: قاضى القضاه كوفه در پيش زين العابدين (عليه السلام) رفت، گفت: نفس من فداى تو باد؛ خبر ده مرا از معنى قول خداى عزوجل و جعلناه بينهم و بين القرى التى باركنا فيها قرى ظاهره و قدرنا فيها السير، سيروا فيها ليالى و اياماً آمنين.

زين العابدين گفت: اهل عراق چه مى‏گويند، بدان مكه مى‏خواهد؛ گفت: در هيچ موضع سير بيشتر از آن مكه ديدى؟

شخص گفت: پس چه مى‏خواهد.

گفت: مردان را مى‏خواهد.

سايل گفت: مثل آن در قرآن كجاست؟ گفت:

قوله تعالى: و كاين من قريه عتت عن امر ربها و رسله

و گفت: و اسئل القريه التى كنا فيها و العير التى اقبلنا منها.

و گفت: و تلك القرى اهلكناهم لما ظلموا

سؤال از ده و اشتران كرد، يا از مردمان؛ امثال اين آياتى چند برخواند شخص گفت: نفس من فداى تو باد، اين مردمان كدام‏اند؟

گفت: ماايم، و آنچه مى‏فرمايد: سيروا فيها ليالى و اياماً آمنين يعنى تبع ايشان باشيد تا از گمراهان ايمن شويد.

روايت كند كه عباد بصرى در راه مكه زين العابدين را ديد، گفت يا على بن الحسين، جهاد ترك كرديد از بهر آنكه سخت است و به حج مى‏روى كه آسان‏تر است، و خداى عزوجل در قرآن مى‏فرمايد: ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه تا آخر آيه، فرو خواند.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: چون آن قوم را يابم كه اين صفت دارند جهاد با ايشان فاضل‏تر بود.

از زين العابدين (عليه السلام) پرسيدند كه چه گويى در حق نبيد. شخصى گفت قومى خورده‏اند؛ و قومى از صالحان گفتند كه حرام است. گواهى اين قوم كه دفع لذت و شهوت خود كردند و گواهى ايشان خود اولى‏تر بود از گواهى آن قوم كه گواهى مى‏دهند تا شهوت و لذت خود براند.

روايت كند از عبدالله بن سنان (گ 165) از صادق (عليه السلام) كه مردى به زين العابدين (عليه السلام) گفت، فلان كس نسبت تو به گمرهى مى‏كند و بدعت.

زين العابدين گفت: حق مجالست وى نگه نداشتى، چون حديث او با من نقل كردى، و حق من نگه نداشتى، چون برادرى از آن من نقل كردى؛ من مى‏دانم كه هر دو بخواهيد مرد و هر دو را حشر خواهند كرد، و در قيامت وعده‏گاه با خود بود، خداى تعالى ميان ما حكم خواهد كرد، از غيبت احتراز كنيد كه آن عدم سكان دوزخ است.

ثابت بنانى گويد: من با جماعتى زهاد بصره، مثل ابو ابوب سجستانى و صالح مرى و عتبه الغلام و حبيب عجمى و مالك دينار به حج رفته بوديم. چون در مكه رفتيم آب اندك بود و خلق در رنج بودند از تشنگى، و از قلت باران، اهل مكه و حاج ما را شفاعت كردند تا نما استسقا كنيم از بهر ايشان. در مسجد شديم، و طواف كرديم كعبه را. پس دعا كرديم به تضرع و خضوع اجابت نبود ناگه جوانى را ديديم، حالات روزگار او را اندوه‏گن كرده، و غصه‏هاى زمانه او را بى‏قرار گردانيده، طواف كعبه كرد. چند، تنها پس روى به من كرد و گفت: اى مالك دينار، و اى بنانه و اى ابو ايوب، و اى ابو صالح مرى، و اى عتبه الغلام، و اى حبيب عجمى، و اى سعد، و اى صالح اعمى، و اى رابعه، و اى سعدانه، و اى جعفر بن سليمان، گفتيم: لبيك و سعديك، اى جوان.

گفت: در ميان شما كسى نيست كه خدا او را دوست دارد؟

گفتيم: اى جوان ، بر ما دعاست، و بر وى اجابه.

گفت: دور شويد، اگر در ميان شما كسى بودى كه خدا او را دوست مى‏داشتى، اجابت كردى او را، آنگاه بر پس و پيش كعبه رفت و سر بر سجود نهاد. شنيدم كه در سجود مى‏گفت به دوستى تو مرا، كه ايشان را باران فرستى.

گفت: سخن به آخر نرسانيده بود كه باران آمد مثل آنكه از گلوى مشك بيرون آيد.

گفتيم: اى جوان، از كجا مى‏دانى كه او ترا دوست مى‏دارد.

گفت: اگر مرا دوست نداشتى وزارت به من ندادى. چون وزارت به من داد دانستم كه مرا دوست مى‏دارد به دوستى او مرا، باران خواستم اجابت كرد و باران فرستاد. پس برخاست و بشد، و اين ابيات مى‏خواند:

شعر

من عرف الرب فلم تغنه معرفه الرب فهذا شقى
ماضر فى طاعه ما ناله فى طاعه الرحمن ما ذالقى
ما يصنع العبد بعز الغنى و العز كل العز للمتقى

و اين زين العابدين (عليه السلام) بود.

روايت كنند از حسن عسكرى (عليه السلام)، گفت: مردى نزد زين العابدين آمد، و شخصى را بياورد و گفت : اين پدر مرا بكشته است، قاتل اقرار كرد. قصاص بر وى واجب شد. آنگه به ولى دم گفت: او را عفو كن تا خداى تعالى ثواب بسيار دهد.

گفت: دل من بدان خوش نمى‏شود.

زين العابدين (عليه السلام) به ولى دم گفت: اگر مى‏دانى كه اين قاتل را بر تو فضلى و يك نعمتى هست اين جنايت بدو ببخش، و اين گنه از وى درگذران، كه ثواب يابى. ولى دم گفت: يابن رسول الله، او را بر من حقى است، اما چندانى نيست كه مقابل خون پدر من باشد؛ اگر از براى آن حق باشد. اگر از براى آن حق مى‏خواهى با او مصالحه كنم به ديت، و ترك (گ 166) قصاص كنم روا بود.

امام زين العابدين (عليه السلام) گفت: حق او بر تو چيست؟

گفت: توحيد و عدل و نبوت و امامه على و ائمه صلوات الله عليهم به من آموزانيد.

زين العابدين (عليه السلام) گفت: اين برابر خون پدر تو نيست؟ بلى والله، كه اين برابر خون جمله اهل زمين و آسمان است جز از انبياء و رسل و ائمه صلوات الله عليهم.

و اين قصه دراز است اين قدر ياد كرديم كه منزلت استاد چه بزرگوار است، چون او را بر راه راست دارد، و با او تقرير حق كند. و الله اعلم بالصواب اليه المرجع و المآب.