باب سى و نهم: در احتجاج گرفتن اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه با جماعتى
از مهاجر و انصار
روايت كند از سليم بن قيس هلالى كه گفت پيش اميرالمؤمنين على آمد در زمان امارت
عثمان. اميرالمؤمنين در مسجد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، جماعتى از
مهاجر و انصار مذاكره مىكردند در علم، پس ياد قريش و فضلشان و سبق در اسلام و هجرت
مىرفت، و آنچه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در حق ايشان گفته از فضايل، مثل
آنكه گفت: الائمه من قريش و گفت خلق تبع قريشاند و گفت
قريش ائمه عرباند و گفت: سب قريش مكنيد، و گفت: مرد قريشى را قوت دو مرد باشد. و
گفت خدا دشمن دارد آن را كه قريش دشمن دارد. و گفت: هر كه خوارى قريش طلبد و خواهد
خداى تعالى او را خوار كند. پس ذكر انصار و فضايل و سابقه و نصرت ايشان كردند و
آنچه خدا ياد كرده است در حق ايشان در كتاب، و فضلى كه رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) در حق ايشان گفته است. سعد بن معاذ و جناده و غسيل، ملايكه او را هيچ رها
نكردند از فضايل، تا هر قومى مىگفتند فلان كس از ماست. قريش گفتند، رسول (صلى الله
عليه و آله) از ماست، و حمزه و جعفر و عبيد بن الحارث و زيد بن الحارثه و ابوبكر و
عمر و ابوعبيده و سالم بن عوف از هر دو قوم هيچ كس كه او را سابقه بود نگذاشتند الا
كه او را در آن حلقه ياد كردند، و زيادت از دويست آدمى نشسته بودند، اميرالمؤمنين
على (عليه السلام) در ميان بود و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن العوف و طلحه و
زبير و عمار و مقداد و ابوذر و هاشم بن عتبه و حسن و حسين و ابن عباس و محمد بن ابى
بكر و عبدالله بن جعفر، و از انصار: ابى بن كعب و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و ابو
ايوب الانصارى و ابوالهيثم بن التهيان و محمد بن سلمه و قيس بن سعد بن عباده و جابر
بن عبدالله و انس بن مالك و عبدالله بن ابى اوفا و ابوليلى و پسرش عبدالرحمن، كودك
پاكيزهاى بود، پيش پدرش نشسته بود، امرد دراز بالا. پس ابوالحسن بصرى بيامد و حسن
پسرش كودك امرد و پاكيزه رو و معتدل القامه. پس نظر به عبدالرحمن بن ليلى مىكردم و
به حس نمىتوانستم كه كدام پاكيزهتر، الا آنكه حسن فربهتر. و از بامداد تا به وقت
زوال ايشان در بين مذاكره بودند و عثمان در خانه بود و ازين خبر نداشت، و
اميرالمؤمنين (عليه السلام) حاضر بود، نه وى نطق مىزد. و نه كسانى از اهل بيت او،
جماعت روى به على آوردند، گفتند، يا اباالحسن، تو چرا سخن نمىگويى اميرالمؤمنين
(عليه السلام) گفت: هر يك از شما حرفى و فضايلى چند گفت، راست گفت، من سئوال از شما
مىكنم؛ اى جماعت قريش و انصار، به سبب كه خداى تعالى اين فضايل به شما داد؟ به نفس
خودتان يا به قبيله و عشيره (گ 79) شما و اهل خاندانهاى شما يا به غيرى؟ گفتند:
بلكه خداى تعالى به ما داد به بركت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ما منت
نهاد به محمد و عترت او، نه به نفس و قبيله و عشيره ما، و نه به اهل بيوتات ما.
اميرالمؤمنين گفت: راست گفتيد: اى جماعت قريش و انصار، مىدانيد كه آن كس كه شما
خير دنيا و آخرت به بركت او يافتيد از ما بود اهلبيت خاصه، نه از شما. ابن عم من
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: من و اهلبيت من نورى بوديم نزد خداى تعالى
پيش از آن كه خداى تعالى آدم را آفريد به چهار هزار سال، چون آدم را بيافريد آن نور
در صلب او نهاد و او را به زمين فرستاد پس در صلب نوح بود در كشتى، پس در آتش
انداخت در صلب ابراهيم صلوات الله و سلامه عليه، پس خداى تعالى ما را نقل مىكرد از
صلبهاى كريم آباء و امهات، سفاح به هيچ كس نرسيد از ايشان اهل سابقه و اهل بدر
واحد.
بلى اين شنيديم گفتند: از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم).
دگر گفت سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه من اول كسىام كه ايمان آورد
به خدا و رسول.
گفتند: بلى.
گفت: سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه خداى تعالى فضل نهاد در قرآن سابق
را بر مسبوق و من سابقم، و هيچ كس از امت بر من سبق نبرد؟
گفتند: بلى.
گفت: سوگند مىدهم شما را به خدا كه مىدانيد كه چون آيه: و
السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار، و السابقون السابقون اولئك المقربون فى
جنات النعيم فرود آمد، از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سؤال كردند.
گفت: در حق انبياء و اوصياء آمده است، من افضل انبياء و رسلم و على افضل اوليا و
اوصياء.
گفتند: بلى.
گفت: سوگند مىدهم به خدا كه مىدانيد كه چون آيت يا ايها
الذين اطعيوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم و آيه:
انما وليكم الله تا آخر، و آيت: و لم يتخذوا من دون
الله و لا رسوله و لاالمؤمنين وليجه.
قوم گفتند: يا رسول الله، اين خاص است در حق بعضى مؤمنان يا عام است در حق جمله
خداى تعالى به رسول فرمود، ولات امر را بديشان آموزاند و تفسير كند ايشان را از حال
ولات چنانكه ايشان را امر نماز و روزه و زكات و حج بيان كرد.
آنگه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا نصب كرد به غدير خم و خطبه كرد، گفت:
اى قوم خداى تعالى مرا به رسالتى فرستاده است كه دلم از بهر آن تنگ است، و ظن
مىبرم كه خلق مرا به دروغ بار دهند، مرا وعيد مىكرد كه اگر نرسانم مرا عذاب كند.
پس بفرمود تا منادى الصلوه، الجامع زدند و خطبه كرد،
گفت: اى قوم، خداى، مولاى من و من مولاى شماام و مؤمنان، و من به ايشان اولىترم از
نفس ايشان بديشان.
گفتند: بلى يا رسول الله.
گفت: برخيز يا على، من برخاستم، گفت: هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست؛
اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. سلمان برخاست، گفت: يا رسول الله،
والاه چگونه است؟
گفت: والاه همچون ولاى من هر كه من بدو اولىتر از نفس
اويم على بدو اولىتر از نفس وى.
آنگه خداى عالى آيت فرستاد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت
عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
تكبير گفت: الله اكبر (گ 80) تمام نبوت من و تمام دين
خدا و رسول ولايت على است:
بعد ازين ابوبكر و عمر برخاستند، گفتند: اين آيت خاصه در حق على است؟ گفت: در
اوصياء من تا روز قيامت.
گفتند: يا رسول الله، بيان كن ما را كه كداماند؟
گفت: برادرم على وزير و وارث و وصى و خليفه من است در امت من مولاى هر مؤمنى بعد
از من، پس پسران من الحسن و الحسين و نه از فرزندان حسين يكى بعد از يكى، قرآن به
ايشان باشد و ايشان با قرآن، از هم جدا نشوند تا به من برسند در حوض.
جمله گفتند: بلى شنيديم، و آن را حاضر بوديم چنانكه تو مىگويى. قومى گفتند: ما را
جمله حفظ است، و بعضى گفتند: ما جمله حفظ بكرديم و اين كه جمله نگاه داشتند بهتر و
فاضلتر از مااند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: راست مىگوييد، مردم در حفظ يكسان نباشند.
پس اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: سوگند مى دهم به خداى كه هر كه آن را حفظ كرده
است برخيزد و خبر دهد. زيد بن الارقم و البراء بن الغائب و ابوذر و عمار و مقداد
برخاستند، گفتند: حاضر بوديم و شنيديم و قول رسول حفظ كرديم و او بر منبر ايستاده
بود و تو در جنب وى، مىگفت: اى قوم، خداى تعالى مرا فرمود كه امامى از بهر شما نصب
كنم و قائمى در ميان شما باز گذاريم و وصى و خليفه بعد از من، و آنچه فرض كرده است
بر مؤمنان طاعت او، در كتاب خود قرين طاعت او و طاعت من كرده است، و شما را
مىفرمايم به ولايت او، و من مراجعت كردم با خداى از بيم طعنه اهل نفاق و تكذيب
ايشان، مرا خداى وعيد كرد كه اگر اين پيغام نگزارم مرا عذاب كند و خداى تعالى نماز
و روزه و زكات و حج فرمود شما را بيان كردم، و شما را فرمودم به ولايت على، و من
شما را آگاه مىكنم كه اين از آن اين است خاصه، و دست!دست على نهاده بود، بعد از آن
پسرش حسن و بعد از او حسين و پس از او از آن اوصياء از فرزندان وى، از قرآن جدا
نشوند تا به من رسند به حوض.
اى قوم، بيان كردم شما را مفزع و پناه شما بعد از من، و امام و دليل هداى شما است،
و او برادر من است، على بن ابيطالب (عليه السلام)، و او در ميان شما به منزلت من
است، مقلد وى باشيد در دين و مطيع وى شويد در جمله كارها، كه نزد اوست هر علم و
حكمت كه خداى تعالى مرا بياموزانيد، ازو پرسيد و از او بياموزيد ، و از اوصياء او
بعد از او، و به ايشان مياموزانيد و تقديم بر ايشان مكنيد، و ترك ايشان مكنيد كه حق
با ايشان است و ايشان با حق و از ايشان جدا نشود و ايشان از حق جدا نشوند. پس
بنشستند.
سليم بن قيس هلالى گفت: پس اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: اى قوم دانيد كه
بارى تعالى فرمود در كتاب، و فرستاد الآيه: انما يريد الله
ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) مرا و فاطمه را و پسرانش حسن و حسين جمع كرد، و گليمى بر ما افكند، گفت: خدايا
اينها اهلبيت مناند، برنجاند مرا آنچه ايشان را برنجانند، و مجروح كند مرا آنچه
ايشان را مجروح كند. ام سلمه گفت: و من يا رسول الله، گفتم: مرا نيز در اين زير
گليم جاى ده گفت: تو برخيز (گ 81) كه اين آيت در حق من و على و فاطمه و حسن و حسين
كه هر دو پسران مناند و نه فرزندان از فرزندان حسين خاصه فرو آمده است، و غير از
ما كسى با ما نيست. جمله گفتند گواهى دهيم كه اين از امسلمه شنيديم. بعد از آن از
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) همچنان ما را خبر داد كه امسلمه گفته بود رضى
الله عنها.
پس اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: سوگند دهم شما را به خدا كه مىدانيد كه
خداى سبحانه و تعالى آيت فرستاد: يا ايها الذين آمنوا اتقو
الله و كونوا مع الصادقين سلمان گفت يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و
سلم)، گفت: اين آيت خاص است يا عام، اما مأمور آن جمله مؤمنان را بدان فرموده است،
و اما صادقان خاصه از آن برادر من على بن ابيطالب (عليه السلام) ، و اوصياء بعد از
وى تا روز قيامت.
گفتند: بلى شنيديم.
گفت: سوگند مىدهم به خدا شما را مىدانيد كه من در غزوه تبوك به رسول گفتم چرا
مرا در مدينه رها مىكنى؟
گفت: مدينه من نگاه توانم داشت با تو، و تو مرا به منزلت هارونى از موسى، الا آنكه
بعد از من نبى نخواهد بود. گفتند: بلى.
گفت: سوگند مىدهم به خدا شما را كه مىدانيد كه چون آيت آمد در سوره الحج:
يا ايها الذين آمنوا اركعوا و اسجدوا و اعبدوا ربكم و افعلوا الخير لعلكم تفلحون
تا آخر سوره، سلمان برخاست، گفت: يا رسول الله، كيستند اين قوم كه تو بر ايشان
شهيدى و ايشان شهداءاند بر مردم؟
گفت: آن كسانى كه ايشان را برگزيده است و در دين بر ايشان حرجى نيست،
مله ابيكم ابراهيم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بدان سپرده كسى
مىخواهد خاص، دون از جمله. گفت، سلمان گفت: يا رسول الله، كداماند اينان؟ بما
فرماى!
گفت: من و برادرم على و فاطمه و يازده فرزندان من از او. گفتند: بلى.
گفت: سوگند مىدهم شما را كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برخاست و خطبه
مىكرد و از آن هيچ خطبه نكرد، گفت:
اى مردمان من ثقلين در ميان شما را مىگذارم: كتاب خداى و اهلبيت من، دست در
ايشان زنيد تا گمره نشويد كه خداى عالم و دانا مرا خبر كرده است و عهد كرده كه
ايشان از هم جدا نشوند تا به من برسند در حوض.
عمر خطاب برخاست، مانند كسى كه در خشم باشد، گفت: يا رسول الله، جمله اهلبيت تو؟
گفت: نه، وليكن اوصياء من بعد از ايشان: اول برادرم وزير و خليفه من در امت، ولى
هر مؤمنى بعد از من، او اول ايشان است. بعد ازو پسرم حسن و بعد ازو حسين، بعد او نه
فرزندان حسين يكى بعد از يكى تا به حوض به من رسند، گواهان خدا اند در زمين و حجت
او بر خلق و خادمان علم و معدن حكمتش، هر كه طاعت ايشان دارد طاعت خدا داشته بود، و
هر كه عصيان كند عصيان او كرده بود.
جمله گفتند: گواهى دهيم كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چنين فرمود.
پس اميرالمؤمنين على (عليه السلام) سئوالهاى بسيار از ايشان بكرد و به هر سئوالى
سوگند مىداد ايشان را، اقرار مىكردند كه رسول چنين گفت و ما مىشنيديم (گ 82) چون
ترك سئوال كرد، گفتند:
خدايا تو گواه باش كه ما برين، جمله گواهى مىدهيم و نمىگوييم الا آنكه از رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) شنيديم يا از جماعتى از ثقات از رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم)، پس گفت اقرار مىكنيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: هر كه
دعوى كند كه مرا دوست مىدارد و على را دشمن دارد دروغ زن باشد و مرا دوست
نمىدارد. شخصى گفت از بهر چه يا رسول الله؟ گفت: از بهر آنكه او از من است و من از
او، هر كه او را دوست مىدارد مرا دوست مىدارد و هر كه او را دشمن مىدارد مرا
دشمن مىدارد، (و هر كه مرا دشمن مىدارد) خداى را دشمن دارد. مروى
است از افاضل مهاجر و انصار.
گفتند: بلى همچنين است. باقى خاموش شدند؛ ايشان را گفت از بهر چه خاموش شديد؟
گفتند: اينان كه گواهى دادند نزد ماثقات و عدولاند. گفت: خدايا گواه باش بر جمله.
طلحه گفت: چگونه كنيم تا دعوى كه ابوبكر و اصحاب وى كردند و او را در آن مصدق
داشته. پس گفت: ابوبكر دعوى كرد، گفت: از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم
كه گفت: خداى نخواست نبوت و خلافت جمع شود در خانه ما اهلبيت. عمر و ابوعبيده و
سالم و معاذ تصديق ابوبكر كردند . پس طلحه گفت: هر چه تو دعوى كردى و حجت گرفتى از
فضل و سابقه حق است، بدان اقرار مىكنيم و مىدانيم، اما آن خلافت چهار كس گواهى
دادند چنانكه شنيدى. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) چون اين سخن بشنيد خشم گرفت،
چيزهايى كه ظاهر نگفتى آن روز ظاهر كرد، و تفسير كرد سخنى كه آن روز گفته بود كه
عمر بمرد نمىدانستند كه معنى آن چيست، روى را به طلحه كرد و مىگفت: خلق
مىشنيدند:
اما اى طلحه، به خدا صحيفهاى كه روز قيامت بدان به خدا رسم نزد من دوستر از آن
صحيفه نيست كه آن چهار كس نوشته بودند و عهد كرده بودند كه بدان وفا كنند اگر محمد
را بكشند تا بميرد. قوم يارى يكديگر دهند و بر من غلبه كنند، و نگذارند كه من خلافت
كنم و به حق خود رسم، به خدا كه گواهى بر باطل دادند و تو نگفتى. از رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) شنيدم كه در روز غديرخم كه گفت: من كنت
مولا فهذا على مولا، من كنت اولى به من نفسه هر كس كه من بدو اولىترم از
نفس او، على بر او اولىتر از نفس او.
پس چگونه من اولىتر باشيم بديشان از نفس ايشان، ايشان بر من امير و حاكم باشند، و
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مىگويد: انت منى بمنزله
هارون من موسى. اگر جز از نبوت چيز ديگرى بودى رسول استثناء كردى. و
مىفرمايد : انى تركت من دو چيز در ميان شما رها
مىكنم، كتاب الله و عترتى گمره نشويد اگر دست در
ايشان زنيد فراپيش ايشان مه ايستيد و ترك ايشان مكنيد و بديشان مياموزانيد كه ايشان
از شما عالمتراند. پس نشايد كه خليفه باشد بر امت الا آنك عالمتر بود به كتاب خدا
و سنت رسول. خداى تعالى مىفرمايد: افمن يهدى الى الحق احق ان
يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون و گفت:
زاده بسطه فى العلم و الجسم و گفت: ايتونى بكتاب من قبل هذا او اثاره من علم
ان كنتم صادقين.
و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مىگويد: هيچ قوم نباشد كه توليت كار خود به
كسى دهند و در ميان ايشان ازو عالمتر باشد الا كار ايشان در نقصان و خسران باشد،
تا به آن گردند كه ترك او كرده باشند يعنى عالم. اما آنكه گفتند كه ولايت غير امارت
است، دليل كند بر كذب و بطلان قول ايشان آنكه روز غديرخم سلام كردند بر من به امره
مؤمنان، به فرمان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، و آن حجت كه بر ايشان است و بر
تو خاصه، و بر اينكه با تو است يعنى زبير و بر امت و بر سعد و بر ابن عوف، و خليفه
شما اينك ايستاده است يعنى عثمان، ما اصحاب شورى جمله زندهايم، مىدانى كه عمر مرا
از جمله اصحاب شورى كرد، اگر او و ياران او راست گفتندى آن دعوى كه به رسول كردند
باطل است چون مرا در شورى برد از بهر خلافت يا از بهر چيز ديگر؟
اگر گويى نه از بهر خلافت بود عثمان را امارت نمىرسد و عمر فرمود كه مشورت در
چيزى ديگر كنيم، و اگر شورى كه كرد از بهر خلافت بود چرا مرا در ميان شورى آورد و
مرا از آن بيرون نكرد؛ چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اهلبيت خود را از زعم
ايشان از خلافت بيرون كرده بود و خبر داده بود كه ايشان را در آن نصيبى نيست به هيچ
وجه، و چرا عمر چون يك يك را مىخواند به پسر خود عبدالله گفت: اين كه نشسته است،
سوگند مىدهم ترا به خداى يا عبدالله، كه چون من بيرون آمدم عمر چه گفت؟ عبدالله
گفت: چون سوگند مىدهى، گفت: اگر به بيعت اين اصلع خوش باشيد
خلق را بر راه راست دارد به كتاب خداى تعالى و سنت رسول. اميرالمؤمنين گفت: پس تو
چه گفتى بدو؟ ابن عمر گفت: بدو گفتم: مانع چيست كه خلافت بدو تفويض نمىكنى؟
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: جواب تو داد؟
گفت: مرا جوابى داد كه آن را پوشيده مىدارم.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت كه: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در حيات خود
مرا از آن خبر داد در خواب، در آن شهر كه پدر تو بمرد، و هر كه رسول را در خواب
بيند رسول را (عليه السلام) ديده باشد. ابن عمر گفت: چه خبر داد ترا رسول؟
اميرالمؤمنين گفت: ترا سوگند مىدهم يابن عمر، اگر من ترا خبر دهم مرا راست گوى
دارى؟ گفت: اگر راست باشد من هيچ سخن نگويم. اميرالمؤمنين گفت: چون تو بدو گفتى چرا
او را اول عهد نكنى، گفت: صحيفهاى كه نوشتهايم و در آن عهد كرده ميان ما در كعبه
نهاده است. ابن عمر سخن نگفت.
اميرالمؤمنين گفت سئوال مىكنم از تو به خدا به حق رسول كه خاموش نشوى. سليم گفت؛
ابن عمر را ديدم كه گريه در گلوى وى بگرفت، و آب از چشمها فرو مىباريد.
پس اميرالمؤمنين نظر به طلحه كرد و زبير و سعيد و ابن عوف گفت به خدا كه اگر پنج
كس دروغ بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نهادند، شما را روا نباشد تولا بديشان
كردن و اگر ايشان راست گفتند، شما پنج گانه را روا نباشد مرا در شورا بردن. زيرا كه
به زعم ايشان مرا در ميان شورى آوردن، خلاف قول رسول است و رد بر خدا و رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم). آنگه روى به قوم كرد، گفت: مرا خبر دهيد از منزلت من در
ميان شما چنانكه شما مرا مىشناسيد، من صادقم يا كاذب؟ (گ 84).
گفتند: راست گويى، والله كه ما هرگز نديديم كه تو دروغ گفتى نه بر جهال و نه بر
اهل اسلام.
گفت: والله بدان خداى كه ما را گرامى كرد به نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) و گرامى كرد ما را، بدان كه بعد ازو ائمه و خلفا كرد مؤمنان را و از آن نرساند
الا از ما و اهلبيت، و امامت را نشايد و خلافت الا در ما، و هيچ كس را جز از ما و
اهلبيت حقى و نصيبى در آن نيست.
اما رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خاتم انبياست، بعد ازو نبى و رسول نخواهد
بود، ختم نبوت و رسالت بدو كردند تا روز قيامت، و ما را خلافت كرد بعد از او در
زمين و شهدا بر خلق، طاعت ما فريضه كرده است در كتاب و به اطاعت خود قرين كرده است.
و آن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) درچند جاى در قرآن خداى عزوجل محمد را
رسالت داد و ما را خلافت بعد از او در كتاب منزل. پس خداى تعالى بفرمود تا آن را به
امت رساند، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برسانيد و چنانكه بفرموده پس كه
سزاوارتر باشد به مقام و موضع رسول؟ و شما از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
شنيديد كه چون مرا مىفرستاد به سورت براءه گفت از من نرساند الا مردى كه از من
باشد، سوگند مىدهم شما را كه شنيديد اين از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)؟
گفتند: بلى، گواهى مىدهيم كه ما از رسول شنيديم در آن وقت كه ترا بر آن سورت
براءه مىفرستاد. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: چون صاحب شما را صلاحيت آن
نبود كه صحيفه چهار انگشت ازو به خلق رساند و مرا مىبايست رسانيدن، چگونه او مستحق
موضع رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد! طلحه گفت: جمله شنيديم از رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم)، بيان كن ما را چگونه صلاحيت آن نبود و ديگرى را كه چيزى از
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خلق رساند غير از تو و رسول ما را، و جمله خلق
را؟
گفت بايد كه آنكه حاضر است بدان رساند كه غايب است.
گفت: مىدانيد كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: رحمت باد بر آنكه قول من
بشنود و به ديگرى رساند چنانكه شنيده باشند، بسى باشند كه حامل فقه باشند و ايشان
را فقه نباشد، يعنى سخن علمى شنود و آن را نگاه دارد يا به ديگرى رساند و خود معنى
آن نداند و بايد كه حمل فقه كند و به كسى مىرساند كه او خود از رساننده فقه
فقيهتر بود.
و گفت: سه چيز غل ننهند بر دل مؤمن: چون عمل صالح كند خالص از بهر خداى تعالى، و
سمع و طاعت و يارى ولات امر دادن، و با جماعت بودن كه دعوت ايشان محيط بود بديشان؛
و چند جاى ديگر مىفرمايد كه بايد كه حاضر آنچه شنويد برساند بدانكه غايب باشد.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: آنچه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت:
در روز غديرخم در حجه الوداع در آخر خطبه چون گفت: من دو چيز در ميان شما رها
مىكنم تا گمراه نشويد اگر دست در آن هر دو زنيد كتاب خدا و عترت اهلبيت من كه خدا
مرا خبر داده است كه ايشان از هم جدا نشوند تا به حوض به من رسند كهاتين. و انگشت
ميانه و سبابه بهم باز نهاده بود؛ ديگر گفت: نگويم: كهاتين، كه اين يكى بيشتر از
يكى ديگر است. دست در ايشان (گ 85) زنيد تا گمره نشويد، و بر ايشان تقدم مكنيد و
ترك ايشان مكنيد و بديشان مياموزانيد كه ايشان از شما عالمتراند، به عامه خلايق
فرمود كه برسانيد به هر كه بيند، و چون طاعت ائمه آل رسول (عليهم السلام) و ايجاب
حق ايشان، و در چيزهاى ديگر بگفت، و از بهر آن عامه را فرمود تا به عامه برسانند
حجت آن قوم را كه جز ازيشان به خلق نتوانند رسانيدن جملگى آنچه خداى تعالى به رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) فرستاد نمىدانى يا طلحه، كه رسول مرا گفت و شمت
بشنويد يا اخى، كسى وام من نگذارد و ذمت من برى نكند جز از تو، ذمت من برى كنى و
دين و غرامات من بگذارى و قتال كنى بر سنت من. چون توليت به ابوبكر دادند دين و
عداه رسول گزاردم شما جمله تبع وى شديد و من دين و عداه رسول بگزاردم، و رسول ايشان
را خبر داده بود كه دين و عداه رسول من گزارم نه ديگرى، و آنچه ابوبكر بديشان داد
نه قضاء دين و عداه رسول بود، بلكه قضاء دين و عداه رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) آن بود كه ذمت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برى كرد، و تبليغ از رسول به
هر چه آورد از نزد خداى عزوجل، بعد ازو ائمه كنند آنها كه خداى عزوجل، طاعتشان در
كتاب فرض كرد به ولايت ايشان هر كه طاعت ايشان برد طاعت خداى برده باشد، و هر كه
عصيان كند عصيان خداى كرده بود.
طلحه گفت: پس بر من روشن كردى، من نمىدانستم كه بدان سخن چه مىخواهى تا تو بيان
كردى خداى ترا جزاى خير دهاد، اى ابوالحسن، از جمله امت محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم).
پس طلحه گفت: مىخواهم كه سئوالى كنم ترا ديدم كه جامه بيرون آوردى مهر بر آن
نهاده، گفتى:
اى مردمان من مشغول بودم به جمع قرآن بعد از آن كه از غسل و دفن و كفن رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) فارغ شدم تا قرآن جمع كردم، اين كتاب خدا است مجموع نزد من،
يك حرف از آن ساقط نشده است، و من آنچه تو جمع كردى و نوشتى بديدم و حاضر بودم كه
عمر كس فرستاد كه آنچه جمع كردهاى از قرآن به من فرست، تو بفرستادى، عمر جماعتى
مىخواند چون دو كس بر آيتى مىخواند گواهى مىدادند مىنوشت و چون يك كس گواهى
مىداد ترك آن مىكرد، من از عمر شنيدم كه گفت:
در روز يمامه جماعتى از قراء بكشتند كه ايشان قرآن مىخواندند كه غير از ايشان
نمىخواندند، و آن برفت. و چون ايشان قرآن مىنوشتند گوسفندى بيامد و صحيفه بخورد و
آن نيز كه در آنجا بود برفت و در آن روز كاتب عثمان بود.
از عمر شنيدم و اصحاب او كه قرآن جمع مىكردند در عهد عمر، و از عهد عثمان،
مىگفتند سوره احزاب چند سوره البقره بود و سوره نور صد و اند آيت بود و سوره حجر
صد و نود آيت بود، چرا آنچه تو جمع كردى بيرون نياوردى تا مردم بخوانند؛ و عثمان
چون آن مصحف بستد كه عمر جمع كرده بود و مصحف نوشت و خلق را فرمود تا به يك قراءت
خوانند، و مصحف ابى كعب و عبدالله بن مسعود بدريد و بسوزانيد.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: يا طلحه، خداى تعالى به رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) فرستاد پيش من نوشته است به خ من و املاء (گ 86) رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) و تأويلى هر آيتى كه فرو آمده و هر حلال و حرام حدى و حكمى، و آنچه
خلق بدان محتاج باشد تا روز قيامت، جمله پيش من است به املاء رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) و خط من با ارش و خدش.
طلحه گفت: هر چيز از كوچك و بزرگ و خاص و عام كه آن
بود يا باشد تا روز قيامت بيش تو نوشته بوده است؟
گفت: بلى، و جز آن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سرى چند با من گفت در بيمارى،
كه آن كليد هزار باب است، از هر بابى هزار باب گشوده شود، و اگر امت از موت رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) تبع من شدندى و فرمان من بردندى در رفاهيت و عيش خوش
بودندى؛
يا طلحه، نه تو حاضر بودى كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) طلب كتف
كرد تا چيزى نويسد كه امت بعد از او گمره نشوند؟ صاحب تو گفت رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) بيهوده مىگويد: رسول خشم گرفت و آن را ترك داد؟
طلحه گفت: بلى، اميرالمؤمنين گفت: چون شما بيرون رفتيد رسول مرا خبر داد بدانچه
خواست نوشتن و گواه كرد عامه بدان، جبرئيل (عليه السلام) او را خبر داد كه خداى
تعالى مىفرمايد: كه امت تو بعد از تو اختلاف كنند و متفرق شوند. پس صحيفه بخواست و
بر من املاء كرد تا بنوشتم آنچه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مىخواست كه در
كتف بنويسد و سه كس را بدان گواه كرد سلمان و مقداد و ابوذر رضى الله عنهم تعيين
كرد. كه ائمه هدى كه خداى تعالى به طاعت ايشان فرموده است تا روز قيامت كداماند،
نام من برد، پس نام هر دو پسران من، و اشارت به حسن و حسين كرد. پس نه پسران از
فرزندان حسين بود. يا اباذر و يا مقداد هر دو برخاستند، گفتند گواهى دهيم به رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) برين سخن.
طلحه گفت: از رسول شنيدم كه گفت زمين هيچ كس را برنگرفت و آسمان سايه بر كسى
نيفگند از خداوند لهجت، صادقتر برگزيده نزد خداى عزوجل از ابوذر، و من گواهى دهم
كه ايشان گواهى ندادند الا به حق، و تو نزد من از ايشان بهتر و راست گوىتر.
پس اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: از خداى بترس اى طلحه، و تو اى زبير و تو
يا سعيد، و تو يابن عوف، بترسيد، و طلب رضاى خدا كنيد و آنچه نزد وى است و از ملامت
خلق مترسيد.
پس طلحه به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: يا اباالحسن، جواب من ندادى از
آنچه من از تو پرسيدم از حال قرآن كه از بهر چه بر خلق ظاهر نمىكنى؟
گفت: يا طلحه، به قصد از جواب تو ها گرديدم. خبر ده مرا از آنچه عثمان جمع كرده
است، جمله قرآن است، يا در آن چيزى هست كه نه قرآن است؟
طلحه گفت: قرآن است.
گفت: اگر بدانچه در كتاب است كار كنيد بدان نجات يابيد از آتش دوزخ و در بهشت رويد
از بهر آنكه حجت ما و بيان حق مادر آن هست و فرض طاعت ما.
طلحه گفت: بس است ما را چون قرآن است. پس طلحه گفت: يا اميرالمؤمنين خبر ده مرا از
آنچه در دست تو است از قرآن و تأويل علم حلال و حرام و تا به كه خواهى داد و بعد از
تو صاحب آن كيست؟
گفت: آنكه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا فرمود كه بدو دهم وصى من است و
اولىتر مردم بديشان، پسر من حسن، و پس حسن (87) به حسين دهد، يكى به يكى مىدهد از
فرزندان حسين تا به آخر رسد، و آخر ايشان به رسول رسند بر كنار حوض، ايشان با قرآن
باشند و قرآن با ايشان، از هم جدا نشوند. بدانكه معاويه و پسرش به ملك رسند بعد از
عثمان، و بعد از ايشان هفت از ولد حكم بن العاص ملك شوند يكى بعد از يكى به كلمه
دوازده امام ضالت، و اين آن قوماند كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خواب
ديد بر منبر وى كه امت را باز بداد برند، ده از بنى اميه باشند و دو ...؟ از بهر
آنكه ايشان اساس آن نهادند، و ايشان را مثل گناه جمله امت باشد تا روز قيامت.
و در روايتى ديگر ابوذر غفارى گويد: چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از
دارالفنار رحلت كرد به دارالبقاء، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) جمع قرآن كرد و
نزد مهاجر و انصار آورد و بر ايشان عرض كرد چنانكه رسول او را وصيت كرده بود چون
ابوبكر مصحف را باز كرد در صحيفه اول فضايح قوم ديد. عمر برخاست، گفت: يا على، اين
به خانه بر، كه ما محتاج اين نيستيم. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مصحف برگرفت و
تا خانه رفت. پس ايشان زيد ثابت را حاضر كردند.
عمر گفت: على مصحف آورد و فضايحى چند از مهاجر و انصار در آنجا، ما مىخواهيم كه
جمع قرآن كنيم و آن فضايح ازش بيندازيم و هتك حرمت مهاجر و انصار نكنيم. زيد اجابت
كرد و مشغول شد به جمع قرآن. پس بديشان گفت: اگر من فارغ شوم از جمع قرآن چنانكه
شما فرموديد و على جامع بيرون آورد كه او جمع كرده است آن ما باطل شود، و رنج ما
ضايع گردد.
عمر گفت: چه حيلت كنيم؟
زيد گفت: شما عالمتريد به حيلت و دفع.
عمر گفت: هيچ حيلت و رأيى نيست بهر آن، كه او را بكشيم و از صداع او باز رهيم.
مشورت كردند اختيارشان آن افتاد كه خالد او را بكشد، چنانكه در جلد اول ياد كرديم.
خداى تعالى دفع كيد و حيلت ايشان بكرد و به مقصود نرسيدند. و جامع نوشتند چنانكه
مىخواستند. چون امارت به عمر رسيد طلب مصحف كرد از اميرالمؤمنين على (عليه السلام)
و غرضش آن بود كه بستاند و بسوزاند، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نداد.
راوى گويد: عمر با اميرالمؤمنين گفت: آن جامع كه تو جمع كردى بيار كه بفرمايم كه
خلق بر آن جمع شوند و آن مىخوانند. اميرالمؤمنين را غرض او معلوم بود، گفت: آن
ممكن نبود، من از بهر اقامت حجت آن را نزد ابوبكر آوردم تا بر شما حجت باشد و روز
قيامت نگويد: انا كنا عن هذا غافلين يا گوئيد به ما
نياوردند آن قرآن كه نزد من است، لا يسمه الا المطهرون،
و اولياء از فرزندان من.
عمر گفت: اظهار آن وقتى معين هست؟
گفت: بلى چون قائم از فرزندان من بيرون آيد آنرا ظاهر كند و خلق را بدان دارد كه
آن را مىخوانند.
سليم بن قيس گويد: من با حبيش بن المعتمر به مكه بودم، ابوذر غفارى رضى الله عنه
برخاست و حلقه در كعبه بگرفت، ندا كرد و به آواز بلند، در موسم، گفت: اى مردمان مرا
مىشناسيد شناسيد (گ 88) و هر كه نشناسد، من صديقم، اباذر.
اى قوم، من از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه گفت: مثل اهل بيت من در
امت من مثل كشتى نوح است در قوم وى. هر كه در كشتى نشيند او نجات يابد، و هر كه ترك
آن كرد غرق شد، و مثل باب حطه است در بنىاسرائيل. اى قوم، از رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) شنيدم كه گفت: دو چيز در ميان شما رها كردم، اگر دست در آن زنيد گمره
نشويد: كتاب خدا و عترت من، تا آخر حديث. چون به مدينه آمد عثمان كس فرستاد او را
بخواند، گفت:
چه چيز ترا بر آن داشت كه در موسم برخاستى و اين سخن گفتى؟
گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا چنين فرمود. گفت: كه گواهى مىدهد؟
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و مقداد گواهى دادند و باز گرديدند؛ هر سه
مىرفتند. عثمان گفت: اين، يعنى: صاحباه، يعنى ابوذر و مقداد، مىپندارند كه در
كارىاند.
روايت كردهاند كه روزى از ايام، عثمان به اميرالمؤمنين گفت: تو از من باز پس
ايستادهاى و اگر تو از من باز پس ايستى يعنى يارى من ندهى، از آنكه بهتر از من و
تو بودند، هم باز پس ايستادى و يارى ايشان ندادى.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: آن كيست كه به از من است؟ عثمان گفت: ابوبكر و
عمر. على گفت:
دروغ گفتى من از ايشان بهترم، خداى تعالى را پيش از ايشان پرستيدم، و بعد از شما.
سليم بن قيس روايت كند از سلمان و مقداد، و گويد بعد از آن از ابوذر شنيدم و بعد
از ابوذر از اميرالمؤمنين (عليه السلام) شنيدم. گفتند: شخصى با اميرالمؤمنين مفاخرت
مىكرد.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: فخر آور بر عرب كه تو گرامىترى و حلم تو
بزرگتر، و علم تو بيشتر، و اسلام تو سابقتر، و تو از ايشان مستغنىترى به نفس و
مال، و تو قادرى بر كتاب خداى را، و عالمتر به سبب من و شجاعتر به نزد ملاقات
دشمن خود، تو پيشتر و تو زاهدتر بر دنيا، و اجتهاد تو و عبادت تو بيشتر، خلقت
نيكوتر، زبانت راست گوىتر، به خدا و رسول دوستتر از ايشان، و بعد از من سى سال
ترا عمر خواهد بود. عبادت خداى تعالى كنى و صبر بر ظلم قريش بر تو، بعد از آن جهاد
كنى در راه خداى جل جلاله، چون يارى يابى قتال كنى بر تأويل قرآن چنانكه من كردم بر
تنزيلش، بعد از آن ترا بكشند شهيد باشى، و موى محاسن تو از خون تو رنگين كنند، و
آنكه ترا كشد با قاتل ناقه صالح راست بود در دشمن داشتن خداى تعالى وى را، و دورى
وى از رحمت خداى تعالى.
سليم بن قيس گويد: با سلمان و ابوذر و مقداد نشسته بودم شخصى بيامد از اهل كوفه و
نزد سلمان بنشست، و طلب راه راست و حق مىكرد. سلمان بدو گفت دست در كتاب خداى
عزوجل زن، و تبع على بن ابيطالب شو، كه از قرآن جدا نشود. من گواهى مىدهم كه از
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه گفت: على به حق مىگردد و على صديق و
فاروق است، فرق كند ميان حق و باطل. آن شخص گفت:
پس چرا ابوبكر را صديق خوانند و عمر را فاروق؟ سلمان گفت: نام ديگر بر ايشان
نهادند چنانكه اسم خلافت بر ايشان نهادند (گ 89) خليفه رسول مىخوانند و
اميرالمؤمنين مىگويند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ما را و ايشان را فرمود:
جمله بر على سلام كرديم به اميرالمؤمنين،
روايت كند قاسم بن معاويه، گفت از صادق (عليه السلام) پرسيدم، گفتم: اين قوم روايت
مىكنند حديثى در معراج حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ گفت: مرا چون به
معراج بردند ديدم بر عرش نوشته بود: لا اله الا الله محمد رسول الله ابوبكر الصديق
و عمر الفاروق!
امام صادق (عليه السلام) گفت: سبحان الله، همه چيزى تغيير كردند تا اين نيز تغيير
كردند. گفتم چون؟
گفت: خداى عزوجل چون عرش بيافريد بر عرش نوشت: لا اله الا
الله محمد رسول الله على ولى الله اميرالمؤمنين و چون اسرافيل بيافريد بر
پيشانى وى نوشت: لا اله الا الله محمد رسول الله و على ولى
الله اميرالمؤمنين و چون جبرئيل بيافريد بر پيشانى وى نوشت:
لا اله الا الله محمد رسول الله، على ولى الله، اميرالمؤمنين و چون آسمانها
بيافريد در اطباق آن بنوشت: لا اله الا الله محمد رسول الله
على ولى الله، اميرالمؤمنين و چون زمين را بيافريد در اطباق آن بنوشت:
لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله، اميرالمؤمنين و چون كوهها را
بيافريد بر سرهاى آنها نوشت: لا اله الا الله محمد رسول الله
على ولى الله، اميرالمؤمنين و چون ماهتاب بيافريد بر آن نوشت:
لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله، اميرالمؤمنين و اين آن سياهى
است كه در ميان ماهتاب بينى، و چون يكى از شما گويد: لا اله
الا الله محمد رسول الله على ولى الله، اميرالمؤمنين.
روايت كردهاند از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه گفت چون آدم را (عليه
السلام) را از بهشت فرود آورد و آنچه انبيا را صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين را
بدان تفضيل نهادند جمله در عترت نبى هادى شما هست چگونه سرگشته مىشويد؟
سليم بن قيس روايت كند كه مردى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيد كه من حاضر
بودم، شنيدم كه گفت:
خبر ده مرا به منقبتى از آن تو. گفت: آنچه خدا در قرآن فرو فرستاد. سليم گفت: كدام
است؟ گفت:
افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه من شاهدم
از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). و قول خداى تعالى: و
يقول الذين كفرو و الست مرسلا قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم
الكتاب مرا مىخواهد به من عندهام الكتاب و
همچنين آنچه در حق وى فرو آمده است در قرآن برشمرد. و نواصب گويند:
و من عنده امالكتاب عنده عبدالله بن سلام
مىخواهد. و روزى شخصى از ايشان اين معنى پيش سعيد بن جبير بگفت. سعيد گفت:
اى عجبا، اين سوره مكى است و عبدالله بن سلام بعد از مدتى از هجرت ايمان آورد
چگونه توان گفت كه اين آيت در حق عبدالله بن سلام فرو آمد.
سليم گفت: يا اميرالمؤمنين خبر ده مرا به فاضلترين منقبت تو از رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم).
گفت: نصب كردن او مرا به روز غديرخم (گ 90) و اثبات ولايت من كردن به فرمان خداى
تعالى و قول رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه تو مرا به منزلت هارونى به موسى و
من با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به سفر بودم و با رسول خادمى نبود جز من، و
با رسول جز يك لحاف نبود و عايشه با وى بود. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ميان
من و عايشه بخفتى، و بر ما هر سه همان يك لحاف بود چون در شب برخاستى كه نماز كند
دست به ميان لحاف فرو نهادى تا لحاف ميان من و عايشه بخفتى - و زمين نشستى بر سر آن
فراش كه در ما بودى. شبى مرا تب گرفته بود خواب نتوانستم كرد رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) نيز خواب نكرد از سبب بى خوابى من، آن شب ميان من و ميان مصلى خود نماز
كردى چنانكه مىتوانست. سپس نزد من مىآمد، و حال من مىپرسيد، همه شب برين گونه
مىكرد تا صبح برآمد. چون نماز با صحابه بكرد بامداد گفت:
خدايا على را شفا ده و عافيت كه امشب ما را بى خواب كرد از رنجى كه بر اوست. سپس
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: نزد اصحاب:
بشارت باد ترا اى على، گفتم: خدا ترا بشارت دهاد به همه چيزى روح من فداى تو باد.
گفت:
من امشب هيچ نخواستيم از خداى تعالى الا كه به من داد و هيچ از بهر خود نخواستم از
خداى تعالى الا كه مثل آن از بهر تو خواستم، و از خدا درخواستم تا برادرى دهد ميان
من و تو، و داد. و درخواستم تا ترا اولى هر مؤمن و مؤمنه كند، بكرد. از آن دو گانه،
يكى به يار خود مىگفت مىبينى كه اگر خداى مىخواهد اگر صاعى
خرما خواستى به بودى ازين، يا درخواستى تا ملكى فرو فرستادى تا نصرت وى مىكردى بر
اعداء يا گنجى بدو فرستادى كه راحت او و اصحابش بودى كه ايشان محتاج آناند بهتر
ازين بودى كه خواست. و هرگز از براى على چيزى نخواهد كه خداى تعالى وى را اجابت
كند، و الله اعلم بالصواب.
باب چهلم: در ذكر احتجاج اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بر خوارج در آن وقت كه
انكار به تحكيم (مىكردند) و ديگر چيزها كه بر وى حجت مىگرفتند.
روايت كردند كه يكى از اصحاب اميرالمؤمنين برخاست. گفت: تو ما را نهى كردى از
حكومت، پس فرمودى بدانم كه كدام رشد است.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) دست بر دست زد، گفت: اين جزاء آن كس بود كه عقده
رها كند. اما والله، كه اگر من آن وقت بفرمودمى آنچه فرموده بودم به احياء آن و شما
را به اكراه برداشتمى بدان امرى كه خداى تعالى جز در آن كرده بود. اگر راست
بايستادتانى، شما را راه راست نمودمى، و اگر كج كردتانى شما را راست بازداشتمانى، و
اگر سر باز زديتان تدارك آن بكردمى، عروه وثقى بودى، وليكن به كدام مدد و به چه
استظهار من شما را مداوات سازم و شما خود دردمنديد مثل آنك كسى را خارى در اعضا
رفته باشد و به خارى ديگر برمىآورد، و مىداند كه كژى او با آن است، خدايا، اطباء
اين درد سخت ملول شدند، و كلت الزعبه بالشيطان، اگر كه كند شدند كشندگان آب با
شيطان، اگر كه به ريسمانهاى چاه چون ريسمان نرم و موافق بود به زودى آب برتوان كشيد
(گ 91).
و چون در ريسمان خشونتى باشد به آهستگى توان كشيد. اين مثلى است يعنى چون لشكر
موافق و فرمانبردار باشند زود خصم را مقهور بتوان كرد و چون لشكر منافق و مرايى
باشند دفع خصم به آهستگى توان كرد، يا خود دفع نتوان كرد. و چون به لشكرگاه آن قوم
رفت كه انكار حكومت كرده بودند، و همچنان مىكردند؛ بعد از آن كه سخن بسيار گفته
بودند با ايشان گفت: نه شما گفتيد چون ايشان مصحفها بر نيزه كردند به حيلت و مكر و
خديعت كه برادران مااند، و اهل دعوت استقالت مىخواهند، و پناه با كتاب خداى عزوجل
بردند، رأى و مصلحت آن است كه از ايشان قبول كنيم و اين رنج از ايشان برداريم. شما
را گفتم كه كاريست كه ظاهرش ايمان است و باطنش عداون، و اولش رحمت است و آخرش
ندامت. بر نيابت خود بايستيد و طريقت خود نگاه داريد، و جهاد كنيد به جد، اجابت
ناعقى مكنيد. اگر كه او را جواب دهيد گمراه كند، و اگر رها كنيد خوار شود. ما به
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم و قتل ميان پدران و فرزندان و برادران و
قرابات و عشيره، و دلير بود بر هر مصيبتى، از آن مرا ايمان و يقين زيادت مىشد، و
پى بر پى حق مىرفتيم، و تن تسليم امر مىكرديم، و صبر بر جراحات. اما امروز قتال
با برادران خود مىكنيم در اسلام بربغى و كجى كه در اندرون ايشان، و شبهت تأويل
مستحكم شده است، چون طمع باشد ما را در خصلتى كه بدان شكسته درست شود و نزديك بود
به صلاح ميان ما و ايشان، در آن رغبت كنيم و از ديگر چيزها خاموش شويم.
پس اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: ما رجال را حاكم نكرديم قرآن را حكم
ساختيم، و قرآن بين الدفتين نوشته است، به زبان خود نگويد، او را ترجمانى ناگزير
باشد، و رجال از او سخن گويند. و چون قوم ما را به آن خوانند كه قرآن ميان ما حكم
باشد و حكم كند نه از آن قوم بوديم كه كتاب خدا رها كردند؛ بارى تعالى مىگويد:
الآيه.
فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و رسوله رد با
خداى آن باشد كه به كتاب كار بكنند، و رد با رسول آنكه به سنت كا بكنند. چون كسى به
صدق به كتاب خداى كار كند ما بدان سزاوارتر باشيم از جمله خلايق، چون به سنت رسول
كار كنند ما اولىتر باشيم بدان؛ و آنچه كه گفتى كه اجلى معين كردى ميان تو و ايشان
در تحكيم، از بهر آن كردم تا جاهل را روشن شود، و علم را ثابت باشد كه خداى تعالى
درين هديه كار امت به اصلاح آرد، و به فرو بردن خشم مؤاخذه نكنيم، تا عجله نكرده
باشيم در فرو گرديدن از راه حق، منقاد اول گمراه نباشيم.
روايت كردهاند كه اميرالمؤمنين على (عليه السلام) ابن عباس را نزد خوارج فرستاد،
و او ايشان را مىديد، و آواز مىشنيد كه ايشان از ميان لشكر بيرون رفته بودند،
مجموع به گوشهاى نشسته به ابن عباس گفتند كه ما چند خصلت بر صاحب تو بگرفتهايم كه
هر يك از آن موجب كفر است و دوزخ:
اول آنكه نام خود از امراى مؤمنان محو كرد، پس خط نوشت (گ 92) ميان او و معاويه،
چون او اميرالمؤمنين نيست، و ما مؤمنانيم بدو راضى نمىشويم كه امير باشد.
دوم آنكه شك كردن در نفس خود نمىداند كه او بر حق است يا معاويه، شك ما از آن او
زيادتتر.
سيوم آنكه حكم با ديگرى افگند و او نزد ما حاكمترين مردمان بود.
چهارم آنكه مروان را حاكم كرد در دين خود خدا عزوجل و او را نبود كه مروان را حاكم
كند.
پنجم آنكه قسمت كردى ميان ما روز بصره سلاح و اسبان، و ذرارى و زنان قسمت نكرد.
ششم آنكه وصى بود و وصايت ضايع كرد.
ابن عباس گفت: يا اميرالمؤمنين، مقالت قوم شنيدى، تو اولىتر كه جواب ايشان دهى.
گفت: بلى.
پس به ابن عباس گفت: ايشان را بگوى: شما هم راضى هستيد به حكم خدا و آن رسول؟
گفتند: بلى: گفت: يابن عباس، ايشان را بگوى، ابتدا كنيم بدانچه شما ابتدا بدان
كرديد.
اول، من از بهر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) وحى و قضا و شروط و ايمان
مىنوشتم، آن روز كه با ابوسفيان و سهيل بن عمرو صلح مىكرد بنوشتم:
بسم الله الرحمن الرحيم، هذا ما صالح عليه محمد رسول الله
باسفيان، صخر بن حرب و سهيل بن عمرو گفتند: ما رحمن و رحيم نمىشناسيم و به
رسالت تو مقر نيستيم، وليكن از شرف تو آن باشد كه نام تو بر نام ما مقدم بود و اگر
چه به سال از تو بزرگتريم.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه: به جاى بسم الله الرحمن الرحيم نويس:
باسمك اللهم، آن را محو كردم و محمد بن عبدالله بنوشتم، رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم) گفت: ترا نيز روزى بر مثل اين خوانند و تو مكره باشى و اجابت كنى، و همچنين
نوشتم ميان من و معاويه و عمروبن العاص:
هذا ما صلح عليه اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام)
و معاويه ... گفتند: بر تو ظلم كرده باشيم اگر اقرار كنيم كه تو
اميرالمؤمنينى، و با تو حرب كنيم، اما على بن ابيطالب (عليه السلام) بنويس، آن را
محو كردم، و على بن ابيطالب بنوشتم، چنانكه رسول محو كردم اگر ازين سر باز زنيد
فجور كرده باشيد.
گفتند: از عهده اين يكى بيرون آمدى.
دوم آن چه گفتيد كه من در نفس خود به شك افتادم چون به حكمين گفتم، نظر كنيد اگر
معاويه سزاوارتر است از من بهر او اثبات كنيد، نه شك بود از من، وليكن در قول و
انصاف داردم. خداى تعالى مىفرمايد: و انا و اياكم لعلى هدى
اوفى ضلال مبين و آن نه شك بود، و خداى حقتعالى مىدانست كه رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) بر حق است.
گفتند: اين هم ترا است.
سيوم آنچه گفتيد من حكم با ديگرى افگندم و من نزد شما حاكمترين خلق بودم نه رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) حكم با سعد افگند روزى بنى قريظه، و او حاكمتر
عالميان بود، و خداى تعالى مىفرمايد: لقد كان فى رسول الله
اسوه حسنه من اقتدا به رسول كردم (صلى الله عليه و آله و سلم).
گفتند اين نيز ترا است و بر ما حجت است.
چهارم، ديگر گفت: آنچه مىگويند كه من مروان را حاكم نكردم، من قرآن را حكم كردم
چنانكه خدا او را حكم كرده است ميان خلق، و خداى تعالى مروان را حكم كرد، در مرعى
كه گفت: و من قتله منكم متعمد افجزاء مثل ما قتل من النعم
يحكم به ذواعدل منكم و خون مسلمانان (93) بزرگوارتر از خون مرغ است؟
گفتند از عهده اين بيرون آمدى و حجت اين ظاهر كردى.
پنجم گفتند: آنچه گفتيد كه من روز بصره چون خداى تعالى ظفر داد سلاح و اسبان قسمت
كردم و زنان و فرزندان را قسمت نكردم من بر اهل بصره منت نهادم چنانكه رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) منت بر اهل مكه نهاد و اگر ايشان بر ما خروج كردند ما ايشان
را به گناه خود بگيريم و كودكان را به گناه بزرگان نگيريم و كه از شما عايشه
مىخواهد تنصيب خويشتن.
گفتند: حجت روشن كردى و ما را خطا افتاد.
ششم، ديگر گفت: و آنچه گفتند من وصى بودم و وصى را ضايع كردم شما كافر شديد و
فراپيش ايستاديد و قول من قبول نكرديد بر وصى لازم نيست كه خلق را به خود بخواند
خداى تعالى انبيا را به خلق فرستاد تا خلق را به خود خواند، و بر وصى دلالت روشن
كرده است، و او مستغنى باشد از خلق به خود خواندن، و آن كسى را باشد كه به خداى و
رسول ايمان دارد، و خداى تعالى مىفرمايد: ولله على الناس حج
البيت من استطاع اليه سبيلا اگر خلق (ترك) حج كنند خانه كعبه كافر نشود
بدانكه ايشان حج نمىكنند، بلكه ايشان كافر شوند به ترك حج، از بهر اينكه خداى
تعالى آن را نصب كرده است از بهر خلق چنانكه مرا نصب كرد رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم)، گفت: يا على، تو به منزلت كعبهاى، بدو آيند و او به كس نرود.
گفتند: اين هم حجت تو است. بعضى باز گرديدند و استغفار كردند و چهار هزار بر
ارتداد، مصر بايستادند.
و آن قوم بودند كه در نهروان بودند و حرب كردند، و ايشان را بكشت و به دوزخ ابد
رفتند.
اصبغ بن نباته گويد: عبدالله بن كوا پيش اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمد و
گفت: يا اميرالمؤمنين در قرآن آيتى هست كه دل من سخت كرده است و من به شك افتادم
درين اميرالمؤمنين گفت: مادر به مرگ تو نشيناد، كدام آيت، گفت: قوله تعالى:
و الطير صافات كل قد علم صلاته و تسبيحه اين صفت چيست و صلوه و تسبيح كدام
است.
گفت: يابن كوا، خداى تعالى ملائكه بر صورتهاى مختلف آفريده است و خداى را فرشتهاى
است بر صورت خروس اسفيد خار پاى او در زير زمين هفتم و عرفش زير عرش. و عرف آن پوست
دو شاخ سرخ باشد كه بر سر دارد، پرى به مشرق از آتش و پرى به مغرب از برف. چون وقت
نماز باشد بر پاى بايستد و گردن بلند كند از زير عرش بالها بر هم زند چنانكه خروسان
بر هم زنند در خانههاى شما، آتش برف را نمىگدازاند و نه برف آتش كشد. پس ندا كند:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمداً عبده و رسوله، سيد
انبياءست و وصى او سيد اوصياء سبوح و قدوس رب الملائكه و الروح چون خروسان
آواز او بشنوند در خانههاى شما پرها بر هم زنند و چنانكه او مىگويد ايشان
مىگويند، و اين معنى قول خداى تعالى است: كل قد علم صلاته و
تسبيحه يعنى خروسان زمين.
و اصبغ بن نباته گويد: عبدالله بن الكوا از اميرالمؤمنين (عليه السلام) سؤال كرد،
گفت: مرا خبر ده از آنكه به روز بيناست و به شب بينا و از آنكه به روز كور است و به
شب كور. (گ 94) و از آنكه به شب كور است و به روز بينا، و از آنكه به روز كور است و
به شب بينا. اميرالمؤمنين (صلوات الله و سلامه عليه گفت:
ويحك از چيزى كه تو محتاج آن باشى نه از چيزى كه محتاج آن نيستى. اما آنكه بروز
بيناست و به شب بيناست آن كس بود كه ايمان آورد به انبياء و رسل و اوصياء گذشته و
كتب ايشان و ايمان آورد به خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اقرار كند به
ولايت من، مرا در روز و شب ديده بود. و آن كه به روز كور و به شب كور آن كس بود كه
انكار انبياء رسل و اوصياء گذشته و كتب ايشان كند و رسول عليه و الصلوه و السلام و
التحيه و آلش دريافت و بدو ايمان نياورد و انكار ولايت من كرد، آن كور بود هم به شب
و هم به روز. و آن كه به شب بيناست و به روز كور آن كس بود كه ايمان آورد به انبيا
و رسل و اوصياء گذشته و كتب ايشان و منكر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و ولايت
من و حق من، آن كس كه به شب بينا باشد و به روز كور. و آن كه به روز بينا بود و به
شب كور آن كس بود كه انكار انبياء رسل و اوصياء گذشته كند و كتب ايشان، و ايمان آرد
به محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و به امامت من، او به شب كور بود و روز بينا.
ما پسران عبدالمطلبيم، اى پسر كوا، خداى عزوجل اسلام را به ما گشود و به ما ختم
كرد.
اصبغ بن نباته گويد: چون اميرالمؤمنين (عليه السلام) از منبر فرود آمد از پى وى
برفتم، گفتم: يا اميرالمؤمنين، دلم قوى گردان.
گفت: يا اصبغ، هر كه در ولايت من شك كرده باشد در ايمان شك كرده بود، و هر كه به
ولايت من اقرار كند به ولايت خداى تعالى اقرار كرده باشد. ولايت من متصل است به
ولايت خداى تعالى چنانكه اين هر دو انگشت، و انگشتان بهم باز نهاد. هر كه اقرار كرد
به ولايت من نجات يافت، هر كه انكار كرد به ولايت من خائب و خاسر شد و ابداً در
دوزخ بود.
اصبغ بن نباته گويد: اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بر منبر بود، ابن الكوا
برخاست گفت: يا اميرالمؤمنين، مرا خبر ده از ذى القرنين كه نبى بود يا ملك يا
پادشاه، و خبر ده مرا از هر دو قرن او از زر بودند يا سيم؟
گفت: نه نبى بود و نه ملك و قرنهاى وى نه از زر بود نه از سيم، او بنده صالح بود،
خداى را دوست مىداشت و خداى تعالى او را دوست داشت و يارى دين خداى مىداد و خدا
يارى وى داد، او را از بهر آن ذوالقرنين خوانند كه او قوم را به خداى مىخواند بر
قرن او زدند، از پيش ايشان به رفت يك چندى، پس به نزد ايشان آمد، و ايشان را به
خداى عزوجل خواند بر قرن ديگرش زدند و در ميان شما مثل او هست.