نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۸ -


(گ 65) باب سى و هشتم: در بعضى از فضايل اميرالمؤمنين على صلوات الله و سلامه عليه، و اكثر اين فضايل همه معجزه است‏

بدانكه هر معجزه فضيلتى بود اما نه هر مناقبى معجزه باشد، و پيش ازين ياد كرديم كه هارون‏الرشيد سئوال كرد از جماعتى علما كى هر يك چند روايت مى‏كند از فضايل اميرالمؤمنين (عليه السلام)، هر كسى چيزى مى‏گفتند. از ابويوسف پرسيد گفت من سى هزار روايت مى‏كنم، پانزده هزار مسند و پانزده هزار مرسل. و از واقدى پرسيد كه تو چند روايت مى‏كنى؟ گفت چندانكه قاضى ابويوسف. و روايت كرده‏اند از ابن عباس رضى الله عنه كه نزد او گفتند فلان شخص مى‏گويد، من سه هزار حديث در فضايل على روايت مى‏كنم.

ابن عباس گفت: مناقب اميرالمؤمنين (عليه السلام) سى هزار بيش است، بعضى آنجا ياد كنيم.

گفتم: اگرچه آنچه از پيش ياد كرديم از معجزات، مناقب است و زيادت.

روايت كند ابوالحسن القمى، از ابو محمد بن عبدالله الكوفى، و او معروف است به اطروش، از محمد بن اسماعيل الاخمشى السراج، از وكيع بن الحراج، از سليمان بن اعمش از مرزوق عجلى، از ابوذر غفارى.

گفت: پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بودم روزى در خانه ام‏سلمه رضى الله عنها. رسول با من سخن مى‏گفت و من گوش به آن كرده بودم. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) نظر بروى افتاد. رويش افروخته شد از نور شادى به برادر و ابن عم. پس او را در برگرفت و بوسه به ميان ابروى او داد. پس نظر به من كرد و گفت:

يا اباذر مى‏شناسى اين را كه پيش ما آمد بحق المعرفه؟

گفتم: يا رسول الله، اين برادر و ابن عم تست و شوهر فاطمه بتول و پدر حسن و حسين سيدان و جوانان اهل بهشت صلوات الله و سلامه عليهما.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اين امام ازهر، و رمح الله اطول است و باب الله اكبر، هر كه خداى را خواهد به درش اندرون بايد آمدن. يعنى به محبت و معرفت وى به خداى تعالى توان رسيد؛

اى ابوذر، اين قائم است به عدل و بازدارنده از حريم خدا و ناصر دين و حجت خداى بر خلق بارى تعالى حجت گرفت بر خلق و جمله امم كه در ميان ايشان نبى بوده است به على بن ابيطالب (عليه السلام)؛

يا باذر، خداى تعالى بر هر ركنى از اركان عرش هفتاد هزار فرشته موكل كرده است و ايشان را هيچ تسبيح و عبادت نباشد الا آنكه دعا بر على مى‏كنند و لعنت بر دشمنان وى؛

يا اباذر، اگر على نبودى حق از باطل و مؤمن از كافر پيدا نشدى و خداى نپرستيدندى! زيرا كه او بر گردن مشركان مى‏زد تا اسلام آوردند و عبادت وى كردند، و اگر نه او بودى ثواب نبودى و نه عقاب و نه خلق راستر حجاب حجاب بودى و على ستر و حجاب است. پس فرو خواند، الآيه:

شرع لكم من الدين ما وصى به نوحاً و الذين اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيمو الدين و لا تتفر قوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه من ينيب؛

يا اباذر، الله تعالى متفرد است به ملك و يگانگى او در تنهايى و تنهايى او در يگانگى، خود را به بندگان خاص شناسانيد و بهشت برايشان مباح كرد. هر كه خواست كه بر راه راست رود ولايت على معلوم وى كرد، و هر كه معرفت (گ 66) و ولايت وى حاصل نكرد مهر بر دل وى نهاد؛

يا اباذر، اين علم هدى است و كلمه تقوى و عروه وثقى و امام اولياء من و تو و آنكه طاعت برد، و اين آن كلمه است كه خداى تعالى بر متقيان لازم كرده است، و هر كه او را دوست دارد مؤمن بود و هر كه او را دشمن دارد كافر بود، و هر كه ولايت او ترك كند ضال و مضل باشد و هر كه انكار ولايت وى كند نزد من مشرك بود؛

يا اباذر، روز قيامت منكران ولايت او را بيارند كور و كر باشند در تاريكى بر وى در مى‏افتند و در گردن هر يك طوقى از آتش، آن طوق را سيصد شاخ بود بر هر شاخى شيطانى نشسته، خيو در وى مى‏اندازند و لب‏هاى وى فراهم مى‏آرند دود و بخار آتش كمتر بيرون آيد و در اندرون شكم سوزش زيادت بود.

ابوذر رضى الله عنه گفت: مادر و پدر من فداى تو باد يا رسول الله، زيادت كن مرا در آنچه گفتى.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا اباذر، چون مرا با همان دنيا بردند ملكى از ملائكه بانك گفت، من نماز كردم هفتاد صف از فرشتگان از صفى تا صفى چندان مسافت بود كه از مشرق تا به مغرب، كسى عدد آن فرشتگان نداند الا خداى تعالى ايشان را آفريده است. چون از نماز فارغ شدم جماعتى از فرشتگان بيامدند و مرا سلام كردند، گفتند: ما را حاجتى هست به تو اى رسول خداى. در خاطر خود گفتم از من شفاعت مى‏خواهند از بهر آنكه بارى تعالى مرا مخصوص گردانيده است و عوض شفاعت.

گفتم چه حاجت داريد اى ملائكه خداى؟ گفتند: چون با زمين روى سلام ما به على برسان و او را بگوى كه عظيم مشتاق توايم.

گفتم: شما على را مى‏شناسيد؟ گفتند: يا رسول الله، چگونه شما را نشناسيم و شما اول خلقيد كه خداى تعالى نور شما بيافريد در نورى از نورهاى خود و شما را موضعى داد در ملكوت، تسبيح و تقديس و تكبير مى‏كرديد بعد از آن ملائكه بيافريد و نورهايى چند كه مى‏خواست و ما بر شما گذر مى‏كرديم شما تسبيح و تقديس و تهليل مى‏كرديد ما نيز تسبيح و تقديس و تمجيد و تهليل و تكبير مى‏كرديم به تسبيح و تقديس و تمجيد و تهليل و تكبير شما، هر چه از خداى تعالى فرو مى‏آمد آن به شما مى‏آمد ، و آنچه نزد خداى تعالى مى‏بردند از آن شما مى‏بردند، از بهر چه شما را نشناسيم.

پس مرا به آسمان دوم بردند ملائكه آسمان دوم مثل آن گفتند كه ملائكه آسمان اول گفتند.

گفتم: اى ملائكه خداى، شما مرا به حق معرفت مى‏شناسيد؟ گفتند: چگونه شما را نشناسيم و شما برگزيدگان خداييد از خلق و خازنان علم او و عروه وثقى (و) حجت بزرگ و شما جانب او، جانب و اصل جمله علوم، سلام ما به على برسان.

پس مرا به آسمان سوم بردند، و ملائكه آسمان سوم همان گفتند كه ملائكه ديگر گفتند.

گفتم: اى ملائكه خداى، مرا مى‏شناسيد بحق المعرفه؟ گفتند: چرا شما را نشناسيم و شما باب مقاميد و حجب حصام و على دابه الارض و قاضى قضا و قسيم بهشت و دوزخ فردا و كشتى نجات، هر كه در آنجا نشيند نجات يابد و هر كه از آن باز پس ايستد در دوزخ باشد در آنجا ترددى مى‏كنند دعايم نجوم اقطار و عمودهاى خيمه‏ها سجاف يعنى سترهاى قايم، بنه استاد الا بر كوى اهل انوار سماء، چگونه شما را نشناسيم. سلام ما به على برسان (گ 67).

بعد از آن مرا به آسمان چهارم بردند. ايشان نيز مثل ملائكه ديگر سخن گفتند.

ايشان را گفتم: اى ملائكه رب العزه، شما بحق المعرفه ما را مى‏شناسيد؟ گفتند: چگونه شما را نشناسيم شما درخت نبوتيد و خانه رحمت و معدن رسالت و مختلف ملائكه، جبرئيل وحى به شما آورد از آسمان. سلام ما به على برسان.

بعد از آن مرا بر آسمان پنجم بردند و ملائكه اين آسمان مثل آنهاى دگر سخن گفتند. گفتم اى ملائكه رب العالمين شما مرا مى‏دانيد و حق ما مى‏دانيد و مى‏شناسيد؟ گفتند: چگونه شما را نشناسيم و گذر ما بامداد و شبانگاه نزد عرش بارى تعالى بود و بر عرش نوشته است: لا اله الا الله و محمد رسول الله. خداى او را عزيز كرد به على بن ابيطالب (عليه السلام) ما را معلوم شد كه على ولى الله از اولياى خدا جلت قدرته، سلام ما به على بن ابيطالب (عليه السلام) برسان.

پس ما را به آسمان ششم بردند ملائكه آن آسمان سخن گفتند مانند ملائكه ديگر، گفتند: اى ملائكه رب العزه، شما ما را مى‏شناسيد و بر حقوق ما واقفيد؟

گفتند: چگونه شما را نشناسيم كه خداى تعالى فردوس بيافريد و بر در آن درخت هست، هيچ بلك‏(27)بر آن درخت نيست الا كه بر آن نوشته است: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على بن ابيطالب عروه خدا است وثيق، يعنى استوار و حبل الله متين و عين الله على الخلايق، يعنى ناظر و حاكم است از قبل خداى تعالى بر جمله خلايق، سلام ما به على برسان.

آنگاه مرا به آسمان هفتم بردند، شنيدم كه ملائكه مى‏گفتند: حمد و ثنا خداى تعالى را كه وعده ما راست كرد.

گفتند: يا رسول الله، چون شما را بيافريد اشباح نور در نورى از نوارهاى خداى تعالى، ولايت شما به ما عرض كرد قبول كرديم و شكايت به خدا كرديم به ديدار شما از محبت شما، آن نور خداى عزوجل وعده داد كه ترا به ما نمايد در آسمان، وعده راست كرد؛ اما آن على، شكايت به خدا كرديم از شوق ديدار او ملكى بيافريد بر صورت على و او را بر راست عرش بر تختى نشاند از زر و مرصع به دره و ياقوت در قبه‏اى از لؤلؤ كه اندرون آن بيرون پيداست و بيرون از اندرون معلق ايستاده نه زيرش استونى است و نه بالاى علاقه. صاحب عرش، به قدرت گفت او را، بايست قايم، به امر، قايم ايستاد، هر آن وقت كه مشتاق على شويم از ايمان، نظر بدان موضع كنيم و او را ببينيم.

روايت كند حافظ حاكم الدين محمد بن احمد بن محمد النطنزى، از قاضى اسفنديار بن رستم الغازى، از ابورجاء بندار بن احمد الجرباذقانى، از قاضى ابوسعيد الحسن بن على بن سهلان الفرقويى، از ابومحمد بن عبدالله بن محمد بن جعفر، از بهلول بن الحسن الانبارى، از عمر بن محمد بن الحسن، از عمر جميع. از سلمان بن مهران، از ابراهيم بن علقمه، از عبدالله بن مسعود كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: چون مرا به آسمان بردند بهشت و دوزخ بر من عرضه كردند بهشت و انواع نعيم او ديدم و دوزخ و الوان عذاب او. چون بازگشتم جبرئيل گفت: يا محمد، آنچه بر در بهشت نوشته است خواندى؟ گفتم: نه يا اخى، جبرئيل گفت: يا محمد، بهشت هشت در دارد بر هر درى چهار كلمه نوشته است هر كلمه از آن بهتر است از دنيا و هر چه دنيا، (گ 68)(28) آن كس را كه بداند و بدان كار كنند. گفتم: يا جبرئيل، با من بازگرد تا من آن را بخوانم. جبرئيل با من باز گرديد. ابتدا نظر به درهاى بهشت كردم.

بر در اول نوشته بود: لا اله الا الله محمد رسول الله، على ولى الله. هر چيز را زيورى است، زيور عيش خوش چهار چيز است: قناعت كردن و كينه نداشتن و ترك حسد كردن و با اهل خير نشستن؛

بر در دوم نوشته بود: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله هر چير را زيورى هست، و زيور شادى در آخرت چهار خصلت است: دست بر سر يتيم فرو آوردن و شفقت بر زنان بيوه كردن و سعى بردن در حاجتهاى مسلمانان و تعهد درويشان كردن از فقرا و مساكين؛

بر در سيوم نوشته بود، لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله هر چيز را زيورى هست، و زيور صحت دنيا چهار چيز است: طعام اندك خوردن و خواب اندك كردن و كم رفتن و كم گفتن؛

بر در چهارم نوشته بود: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله هر كه ايمان به خداى دارد و روز قيامت، مهمان عزيز دارد، هر كه ايمان به خداى دارد و روز قيامت با پدر و مادر نيكى كند، هر كه ايمان به خداى دارد و روز قيامت خير كند و خاموش باشد؛

بر در پنجم نوشته بود: لا اله الا الله؛ محمد رسول الله، على ولى الله هر كه كه خواهد كه خوار نشود كس خوار نكند، و هر كه خواهد كه او را دشنام ندهند كس را دشنام ندهد، و هر كس خواهد كه بر او ظلم نكنند بر كس ظلم نكند، و هر كه خواهد كه دست بر عروه وثقى زند در دنيا و آخرت دست در قول لا اله الا الله و محمد رسول الله و على ولى الله زند؛

بر در ششم نوشته بود: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله هر كه خواهد كه گورش فراخ باشد مسجد پاك كند، و هر كه خواهد كه كرم او را در زير زمين نخورد مسجد بروبد. هر كه خواهد لحدش روشن شود مسجد روشن كند يعنى به چراغ. هر كه خواهد كه در زير زمين نپوسد فراش از بهر مسجد بخرد يعنى: چيزى در مسجد بگستراند:

بر در هفتم نوشته بود: لا اله الا الله محمد رسول الله، على ولى الله سپيدى دل در چهار خصلت بود: پرسش بيماران و به جنازه رفتن و كفن مرده و قرض گزاردن،

بر در هشتم نوشته بود: لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله هر كه خواهد كه در اندرون بهشت رود ازين درهاى هشتگانه، دست در چهار خصلت زند: صدقه دهد و اخلاق كند نيكو با مردم، و مردم نرنجاند و سخاوت پيشه كند(29).

اما چون بر درهاى دوزخ رفتم، بر در اول نوشته بود اين سه كلمه: لعنت بر دروغ زنان باد و لعنت بر بخيلان و لعنت بر ظالمان باد،

بر در دوم نوشته بود اين سه كلمه: هر كه اميد به خدا دارد نيك بخت بود، و هر كه از خدا ترسد ايمن بود و هلاك نگردد، و مغرور آن كس بود كه از غير خدا ترسد و اميد به غير خدا دارد.

بر در سيوم سه كلمه (گ 69) نوشته بود: هر كه خواهد كه در قيامت تشنه نشود تشنگان را آب دهد، هر كه خواهد كه در قيامت برهنه نبود تن‏هاى برهنه بپوشد در دنيا هر كه خواهد كه در قيامت گرسنه نباشد، گرسنگان را در دنيا سير كند؛

بر در چهارم سه كلمه نوشته بود كه: خوار كند خداى تعالى آن كس را كه اهل بيت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را خوار كند، و هر كه اسلام را خوار كند خوار كند او را خداى عزوجل، و هر كه او يارى ظالم دهد خوار بادا؛

بر در پنجم سه كلمه نوشته بود: از پى هواى مرو كه هواى ترا از ايمان دور كند، و سخن بسيار نگويد كه از نظر خداى تعالى بيفتد در آنچه او را نمى‏يابد گفت، و يار ظالمان نباشد كه دوزخ از بهر ظالمان آفريده است.

بر در ششم سه كلمه نوشته بود: من حرامم بر آن كس كه نماز شب كند، من حرامم بر روزه‏داران، من حرامم بر آن كس كه صدقه دهد؛

بر در هفتم نوشته بود: حساب نفس خود كنيد پيش از آن كه شما را حساب كنند، و ملامت نفس خود كنيد پيش از آن كه شما را ملامت كنند و خداى را خوانيد پيش از آن كه به او رسيد و بر آن قادر نباشيد.

روايت كند از سرايت كه گفت روزى مأمون كسى بفرستاد و مرا بخواند. چون به نزديك او رفتم، گفت: مى‏خواهم كه حديث عفاريت و قصه ايشان ياد كنى تا چگونه بود؟ گفتم: از محمد بن عبدالله شنيدم كه او روايت مى‏كند از ام سلمه رضى الله عنها.

ام‏سلمه گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خانه بنشست، يك سخن‏(30) مى‏گفت؛ چون خواست كه برخيزد مرا گفت: يا ام سلمه. چو برادرم على بيايد بگو تا مشك كوچك پر از آب كند و پيش من آيد ميان هر دو كوه، على زود بيامد.

گفتم: برادرت فرمود كه مشك پر آب كن و نزد من آور ميان هر دو كوه. على شمشير رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در برافكند، على ذوالفقار و ركوه‏(31) پر از آب كرد و برفت. اميرالمؤمنين گفت ميان هر دو كوه رسيدم، پير شبان ديدم، گفتم: دانى كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كجا رفت، او را ديدى؟ گفت: رسول خداى كدام هست، گفت: محمد بن عبدالله.

پير گفت: من خداى را هيچ رسول نمى‏دانم. اميرالمؤمنين (عليه السلام) سنگى برگرفت و بر سر پير زد. پير فرياد برداشت. در حال ميان هر دو كوه پر سوار و پياده شد. به يك بار جمله حمله بر من آوردند.

اميرالمؤمنين گفت: ذوالفقار بركشيدم و از چپ و راست مى‏زدم بى آنكه ترسى يا سنگى بر من كار كرد تا بسيار از ايشان بكشتم، و ديگران به هزيمت رفتند. پس مى‏رفتم، زنى ديدم سياه‏تر از شب تاريك، نيش‏ها داشت مثل نخل‏هاى دراز، از چشم‏هاى او آتش بيرون مى‏آمد، و از سوراخ بينى دود. چون مرا ديد كه مى‏رفتم دست‏ها بر زمين زد چنانكه غبارى از زمين برخاست عظيم و هفت عفريت پديد آمدند، و به يك بار حمله آوردند بر من. و من حمله كردم بريشان، و يكى را به دو ونيم كردم. آن زن موى‏ها مى‏كند و فرياد مى‏داشت: يا واويلاه، پشتم شكسته شد. دگر حمله بردم! يكى ديگر را بكشتم، و آنچه باقى مانده بودند به هزيمت برفتند. زن حمله به من آورد او را به دو نيم كردم و آن شعب پر از دوده آتش شد. من در نماز ايستادم ، نماز مى‏كردم تا آن آتش و دود ساكن شد. پس من نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم. چون نظر (گ 70) بر من افكند مرا در برگرفت و ميان دو ابروى من بوسه داد و ركوه‏(32) بستد و آب خورد و تشنگى برو كار كرده بود سخت، گفت: اى دوست من چرا دير آمدى؟ گفتم: يا رسول الله به خانه ام‏سلمه رفتم؛ گفت، برادرت گفت: مشك كوچك پر كن و پيش من آور ميان هر دو كوه. من مشك برگرفتم و شمشير تو در برافكندم چون ميان كوه‏ها رسيدم شيخى شبان را ديدم، گفتم: اى پير، رسول خداى را ديدى؟ گفت، رسول كيست؟ گفتم: محمد بن عبدالله.

گفت: من خداى را هيچ رسول نمى‏دانم. سنگى بر سرش زدم، چنانكه سرش چون سنگ خرد كنم. فرياد برداشت شعب پر از سواره و پياده شد به يك بار بر من حمله كردند. شمشير بركشيدم، و خلقى بسيار از ايشان بكشتم، باقى به هزيمت برفتند. فرابيش آمدم زنى ديدم سياه‏تر از شب تاريك، نيش‏هاى وى مثل نخل‏ها، چون مرا ديد دست‏ها بر زمين زد به صفتى كه غبار از زمين برخاست عظيم و از آن هفت عفريت پديد آمدند به يك بار حمله بر من آوردند. بار ديگر حمله بردم ديگرى را به دو نيم كردم آن ديگر به هزيمت رفتند زن موى خود مى‏كند و مى‏گفت: واويلاه، پشتم بشكست. پس حمله كرد بر من، ضربتى بزدم، او را به دو نيم كردم. شعب پر آتش و دود شد. من در نماز ايستادم تا آن وقت كه آتش و دود ساكن شد به خدمت تو آمدم.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: آن پير شبان را شناختى يا ابوالحسن، گفتم: نه يا رسول الله، گفت: ابليس ملعون بود، چنانكه خداى تعالى مى‏فرمايد: و اجلب عليهم بخيلك و رجلك‏(33) آن ملعون خيل و رجل را بر تو جمع كرد. سودش نداشت، و آن زن كه كشتى يغوث بود، آنكه اهل جاهليت نماز كردى و طواف خانه و بدان باران خاستى به درستى كه ملائكه هفت آسمانها و كروبيان عجب ماندند و اهل بهشت بخنديدند و گفتند، سبحان من لا سبحان الا سبحانه نعمتى با ما كردى امروز كه مثل آن نعمت با ما نكردى آن، از آن وقت باز كه ما در بهشت آمديم، و بهشت عدن.

گفت: مرا اين شرف بس كه من جاى و مسكن على باشم. پس دست بر دوش على زد و گفت: والله اگر نه آن بودى كه از امت من كه جماعتى در حق تو آن گويند كه نصارى در حق عيسى مريم (عليه السلام) گفتند، امروز در حق تو چيزى گفتمى كه تو بر هيچ قوم گذر نكردتى الا كه خاك زير قدمهاى تو برگرفتندى تا بر آن طلب رحمت كنند. جماعتى از منافقان چون بشنيدند: گفتندى: محمد بدين همه فضايل كه در حق على مى‏گويد راضى نيست تا او را به عيسى بن مريم (عليه السلام) مانند مى‏كند خداى عزوجل در تكذيب ايشان آيت فرستاد:

و لما ضرب ابن مريم مثلا اذا قومك منه يصدون، و قالواء آلهتنا خيرام هو ما ضربوه لك الا جدلا، بل هم قوم خصمون، ان هو الا عبدوا نعمنا عليه و جعلناه مثلا يعنى عيسى، لبنى اسرائيل، و لو نشاء و اگر خواهيم يا محمد، لجعلناه منكم ملائكه فى الارض يخلفون، و انه لعلهم للساعه فلا تمترن بها و اتبعون هذا صراط مستقيم على بن ابيطالب (عليه السلام).

روايت كند به اسناد خود ابوعلى سجزى، از حسين و ابان بن بنى عباس، از انس بن مالك كه گفت: عباس بن عبدالمطلب و شيبه صاحب كعبه (گ 71) نشسته بودند و فخر بر يكديگر مى‏آوردند. عباس گفت: من از تو شريف‏ترم كه من عم رسولم و برادر پدرش و ساقى حاج. شيبه گفت: من از تو شريف‏ترم كه من امين خدايم بر خانه وى و خازن خدايم ترا امين نكرد چنانكه مرا كرده است، ايشان با يكديگر محاكامى كردند. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بيامد. عباس به وى گفت، يعنى شيبه. كه به حكم وى راضى مى‏شوى؟ گفت: بلى. چون اميرالمؤمنين (عليه السلام) بيامد: نزد ايشان رسيد، سلام كرد.

عباس گفت؛ اى پسر برادر بشنو. على بايستاد. عباس گفت: كه شيبه با من مفاخرت مى‏كند، مى‏گويد: من از تو شريف‏ترم اميرالمؤمنين گفت: تو چه گفتى؟ عباس گفت: من مى‏گويم: من عم رسولم، صنو پدر وى‏ام و ساقى حاجم، من از تو شريف‏ترم.

شيبه گفت: تو چه مى‏گويى؟ گفت: من از تو شريف‏ترم، من امين خدايم بر خانه وى و خازن خدايم، ترا امين نكرد چنانكه مرا امين كرد.

اميرالمؤمنين گفت: مرا نيز در ميان مفاخرت خود آوريد.

گفتند: با تو نيز فخر مى‏آوريم.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: من از شما شريف ترم، من پيش همه كس ايمان آوردم و هجرت كردم و جهاد كردم. هر سه نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدند، پيش رسول به زانو درآمدند هر يك بدانچه فخر مى‏آوردند با رسول بگفتند. رسول هيچ نگفت و ايشان بازگرديدند. جبرئيل آمد و آيت آورد: اجعلتم سقايه الحاج و عماره المسجد الحرام كمن آمن بالله تا آخر آيه، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر ايشان خواند.

روايت كند اسماعيل بن محمد الانبارى الكاتب از محمد بن مسلم بن جرير الطبرى از زكريا بن يحيى، از عفان بن مسلم، از ابوعوانه، از عثمان بن مغيره از صادق، از ربيعه بن تاجر كه او گفت: مردى نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمد و گفت:

چرا تو از رسول ميرث‏گيرى و عمش از وى ميراث نگيرد؟ گفت: بشنو، قوم نظر به على مى‏كردند و گوشها فرا داشته تا بشنوند.

على گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بنى عبدالمطلب جمع كرد، در ميان ايشان مرد (ى‏(34)) بود كه جذعه بخوردى و ظرفى بزرگ آب با شير بياميختى و بياشاميدى. مدى طعام ساختم از بهر ايشان. طعام بخوردند تا سير شدند. (همه، و ظرفى شير بود همه از آن سير شدند(35)) طعام و شراب به حال خود باقى مانده بود، گويى همه از آن هيچ نخورده بودند.

بعد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اى بنى عبدالمطلب، مرا به شما فرستادند و به خلايق عام، و مى‏بينى ازين امت كه با من بيعت كنند از شما، بدانكه صاحب و برادر و وزير من باشد. هيچ كس برنخاست من برخاستم، و من به سال از همه كوچكتر بودم.

رسول گفت: بنشين. پس سه بار اين سخن بگفت، و هر بار من برخاستم رسول گفت: بنشين. بار سوم دست در دست من نهاد و من بدان ميراث گرفتم از ابن عم من دون از ابن عباس.

رد بن ايماطى روايت كند از جعفر الصادق، از پدرش زين‏العابدين (عليهم السلام) كه گفت:

اميرالمؤمنين صلوات الهه عليهم در كوفه بود، بعد از روزى چند مى‏گذشت، جهودى ديد دست‏ها بر سر نهاده مى‏گفت: اى مسلمان، به حكم جاهليت حكم مى‏كنيد، و بدان مرا مى‏گيريد، و طريق را نگاه نمى‏داريد.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) او را بخواند بيامد و پيش اميرالمؤمنين بايستاد (گ 72) گفت: حال تو چيست اى يهودى؟

گفت مردى بازرگانم از ساباط مداين بيرون آمدم، با من شصت سر دراز گوش بود. چون به فلان موضع رسيديم آنچه با من بود ببردند نمى‏دانم كجا شد؟

اميرالمؤمنين گفت: حال تو ضايع نشود، قنبر را فرمود تا اسب زين كرد. چون برنشست به قنبر واصبغ بن نباته گفت: دست يهودى گيريد و در پيش من مى‏رويد، ايشان در پيش اميرالمؤمنين مى‏رفتند تا بدان موضع رسيدند كه مال وى برده بودند.

جهود گفت: مال من آنجا بردند.

اميرالمؤمنين به سر تازيانه خطى بركشيد. ايشان را گفت: در ميان خط بنشينيد و از آنجا بيرون مى‏آئيد كه جن شما را بربايد. پس اسب را برانگيخت و در آن صحرا برفت.

پس گفت: والله‏اى جن از فرزندان حارث بن السيد، و اين نام ابليس است اگر دراز گوشان اين يهودى باز ندهيد عهدى كه ميان ما و شما است بشكنيم و شما را به شمسشير مى‏زنم تا آن وقت كه بفرماى خداى تعالى آييد. گفت آواز لگام‏ها و شيهه اسبان شنيدم و بانگ مى‏كردند كه مطيع امر خدا و رسول و وصى رسوليم.

پس شصت دراز گوش از بيابان بيامدند با بارهايى كه هيچ كدام از آن تغيير و تبديل نكرده بودند. آن را با جهود داد. چون در كوفه رفت جهود گفت: نام ابن عم تو در توريت چيست و نام تو و نام پسران تو در توريت چيست؟

اميرالمؤمنين گفت: طلب راه راست مى‏كنى يا به تعنت مى‏پرسى؟ در توريت نام محمد، طاب طاب و نام من، ايليا، و نام پسران من در بصرها در بصر سقيفى، جهود گفت: اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمد رسول الله به درستى كه تو وصى محمدى و آنچه محمد آورد و تو به خلق مى‏رسانى حق است.

عمان خضرمى روايت كند از راوان، گفت: شخصى بيامد سخنى گفت اميرالمؤمنين گفت: دروغ مى‏گويى.

گفت: راست مى‏گويم.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: دعا كنم بر تو اگر دروغ گويى كور شوى. گفت: دعا كن.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) دعا كرد در آن موضع كور شد.

عباس بن عبدالله اسدى گويد: از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) شنيدم در حبه كه مى‏گفت: انا عبدالله و اخوه رسول الله، من عبد خدايم و برادر رسول خدايم، هر كه بعد از من بگويد اين دروغ گويد مردى از بنى غطفان حاضر بود برخاست، گفت: من مى‏گويم كه من بنده خدايم و برادر رسول خدا، چنانكه اين دروغ زن مى‏گويد. در حال حياتش بگرفت و به دوزخ رفت.

روايت كند ابو جعفر محمد بن عمر الجرجانى، از ابن بواب، از حسن بن زيد، از پدرش از ابن ابى سلمى پسر عاضيه. گفت: مرا طلب كردند تا دشنام على (عليه السلام) دهم، بگريختم. محمد بن صفوان از فرزندان ابى خلف الجمحى كس فرستاد و استر خواست به عاريت.

گفتم: اگر من استر عاريت به تو دهم چنان باشم كه آنچه سب اميرالمؤمنين مى‏كند. گفت: پياده برفت چهار ميل. چون به مدينه رسيد خالد، عامل هشام بن عبدالملك بر منبر دشنام اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏داد. به ابن صفوان گفت‏(36) برخيز، برخاست، بر پايه منبر برفت. روى به قبله كرد، گفت: خدايا هر كه دشنام على مى‏دهد كينه ازو مى‏طلبد، يا خون ازو مى‏خواهد من، من سب او نمى‏كنم الا از براى تو، و صاحب قبر يعنى رسول (گ 73) او را امين مى‏داشت و مى‏دانست كه او خائن است.

مردى در مسجد بود خواب برو غلبه كرد چنانكه ديد كه گور از هم باز رفت و كفى از آنجا بيرون آمد و يكى مى‏گفت: اگر دروغ گفتى لعنت خدا بر تو باد و خدا ترا كور كناد. جمحى از منبر فرو آمد، به سر در كن خانه نشسته بود، گفت: برخيز، برخاست.

گفت بده تا تكيه برش بزنم، پسر او را به خانه مى‏برد. چون از مسجد بيرون آمد تا به خانه رود از پسر پرسيد كه بلائى به مردم رسيد يا ظلمى پيدا شده است؟ پسر گفت: از بهر چه اين تفحص مى‏كنى؟ گفت: من هيچ نمى‏بينم. پسر گفت: اين جزاى آن دليرى تو است كه با خداى تعالى كردى، بر منبر رسول دروغ گفتى پس كور شد و هيچ نمى‏ديد تا به دوزخش بردند.

روايت است از انس بن مالك رضى الله عنه كه او گفت: من و ابوبكر و عمر نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بوديم در شبى تاريك به غايت. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: به در خانه على رويد. ما به در خانه على رفتيم. ابوبكر آهسته تنحنحى كرد، اميرالمؤمنين على صلوات الله و سلامه عليه بيرون آمد، ازارى پشمين در ميان بسته، يك مثل آن در دوش بسته، شمشير نبى (صلى الله عليه و آله و سلم) در دست، ما را گفت: چيزى حادث شده است؟ گفتم: نزد رسول بوديم، فرمود كه به در خانه على برويد و او بر اثر ما مى‏آمد. در حال رسول برسيد. گفت: يا على، على گفت: لبيك يا رسول الله، گفت: اصحاب مرا خبر ده بدانچه دوش به تو رسد. على گفت: يا رسول من شرم دارم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: خداى جلت عظمته از حق شرم ندارد. على گفت: يا رسول الله دوش محتاج غسل بودم، و در خانه آب طلب كردم نيافتم. حسن را از جايى و حسين را از جايى بفرستادم. دير مى‏آمدند من به پشت بازافتادم، آوازها تفى شنيدم در تاريكى خانه كه گفت: يا على برخيز و سطل بستان و غسل كن. پس سطلى ديدم پر از آب، دستارى بر آن سر نهاده از سندس. سطل برگرفتم و غسل كردم و دست‏ها به منديل خشك كردم و منديل بر سر سطل نهادم. سطل از زمين برخاست و در هوا برفت: قطره‏اى از آن بر فرق من افتاد، و خوشى آن در دل خود يافتم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بخ! بخ! اى پسر ابوطالب، بامداد آمد و جبرئيل خادم تو بود. اما آب از حوض كوثر بود و اما سطل و منديل از بهشت. جبرئيل، مرا چنين خبر داد و اين سه كلمه سه بار باز گفت.

روايت كند احمد بن عماره از عبدالجبار از حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين، بن على بن ابى الطالب عليهم السلام كه او گفت: با پدر خود على بن ابيطالب (عليه السلام) به كنار فرات بوديم، پيرهن بركند و به آب فرو شد. موجى بيامد و پيرهن ببرد. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) از آب بيرون آمد، هاتفى آواز داد: برگير يا اميرالمؤمنين ، آنچه پيشت باد ستاد نهاده است. نظر كرد آنجا دستارى نهاده بود، پيراهنى نوشته بر آنجا نهاده. پيراهن برگرفت و در پوشيده، رقعه‏اى درافتاد. در آنجا نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، اين هدايت است از خداى عزيز حكيم به على بن ابيطالب، اين پيراهن هارون بن عمران است: كذلك و اورثناها قوما آخرين.

روايت است (گ 74) از حسين بن عبدالرحمن التمار گفت: باز گرديدم از مجلس بعضى از فقهاء به سليمان الساد كونى بگذشتم. گفت: از كجا مى‏آيى؟ گفتم: از مجلس‏(37) فلان كس. گفت: چه مى‏گفت؟ گفتم بعضى از مناقب امير المومنين على (عليه السلام). گفت: و الله كه ترا خبردهم از فضيلتى از آن على كه من از قريشى شنيدم كه او روايت كرد از قريشى و او از ديگرى از قريش كه گفت: در زمان عمر گورستان بقيع در جنبش آمد. اهل مدينه به فرياد آمدند. عمر از مدينه بيرون آمد و اهل مدينه با وى مى‏رفتند تا مصلى كه دعا كند باشد كه خداى عزوجل را آن جنبش ساكن كند. هر روز زيادت مى‏شد تا به ديوارهاى مدينه رسيد. پس اهل مدينه عزم آن كردند كه نقل كنند و مدينه بگذارند. عمر گفت برخيزيد تا نزد على بن ابيطالب رويم. عمر با اهل مدينه عزم خانه اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كردند.

گفت: نمى‏بينى كه اين زلزله در گورستان بقيع افتاده است تا به ديوارهاى مدينه رسيده است، و (مردم) از خوف عزم كرده‏اند كه نقل كنند، و مدينه بگذراند.

اميرالمؤمنين گفت: صد كس از اصحاب رسول نزد من آر. صد كس از اصحاب حاضر شدند. اميرالمؤمنين از آن صد كس ده كس بگزيد، و آن ده را در پس خود داشت. و نود را از پس آن ده. و سلمان و ابوذر و عمار و مقداد را در پيش خود داشت. و در مدينه كس نماند الا بيرون رفتند. چون به ميان بقيع رسيدند پاى بر زمين زد و سه بار گفت: مالك؟ مالك؟ مالك؟ چه بوده است ترا، زلزله ساكن شد.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام)، گفت: راست گفت حبيب من رسول خداى كه او مرا خبر داد ازين روز و اين حال، و جمع شدن مردم و اين قصه دراز است‏(38).

روايت كند على بن ميثم التمار از شيوخ خود، كه اميرالمؤمنين على (عليه السلام) با بعضى از اصحاب خود در مسجد كوفه نشسته بود.

شخصى او را گفت، مادر و پدر من فداى تو باد. من متعجب مانده‏ام ازين دنيا كه در دست اين قوم است و نزد شما چيزى ازين دنيا نيست.

گفت: تو پندارى كه ما دنيا مى‏خواهيم و به ما نمى‏دهند. پس دست كرد و مشتى سنگريزه برگرفت. در دست اميرالمؤمنين (عليه السلام) جوهر شد.

گفت: اين چيست؟ گفت: نيكوترين جوهر است.

گفت: اگر ما دنيا مى‏خواستمانى، بودى، اما دنيا نمى‏خواهيم. پس آن را بينداخت و دگر باره سنگريزه شد چنانكه بود.

حسن عنزى گويد، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در خانه خود رفت يعنى در كوفه، در حديثى دراز، گويد، بعد از آن بيرون آمد، خلقى از دنباله وى مى‏رفتند تا به گور(39) رسيد و من در آن وقت كودك بودم نزديك بلوغ بود در گورستان فرو آمد و خلق گرد وى درآمده بودند، به تازيانه خطى بكشيد از آنجا دينارى بيرون آمد و دوم و سوم، و آن سه دينار در دست بگردانيد، و به مردم نمود، پس با جاى خود نهاد، و انگشت ابهام بدان فرو نهاد تا فرو شد.

گفت: پس از من با نيكوكارى ترا بدارند يا بدكردارى. پس بر ستر نشست از آن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و برفت تا منزل (گ 75) خود شد. ما كلنگ برگرفتيم و بدان موضع رفتيم و مى‏كنديم تا به زه رسيديم و هيچ نديديم.

حسن گفت: اين حال اميرالمؤمنين على (عليه السلام) مى‏شنيده، گفت، اما من نگويم كه كنوز روانه شود از بهر كسى الا آنك مثل اميرالمؤمنين باشد.

روايت كند ابراهيم بن محمد الاشعرى كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) خواست كه مالى به بصره فرستد يكى را از اصحاب اميرالمؤمنين معلوم شد، در اندرون خود گفت: پيش وى روم گويم. مرا با اين مال بفرست تا من به بصره رسانم. چون مال به من تسليم كند راه مكرجه برگيرم و مال ببرم و از بهر خود ضبط كنم. نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) رفت و گفت شنيدم كه مى‏خواهى كه مالى چند به بصره فرستى؟ گفت: بلى.

گفت: به من ده تا ببرم و آنچه به ديگرى خواهى داد تا برساند به من ده تو صحت من مى‏دانى.

اميرالمؤمنين گفت: تو، راه مكر جه گير.

روايت كند از ابومهاجر زيد بن رواحه العبدى كه او گفت: در كوفه رفتم بعد از هلاك حجاج، چون در مسجد جامع رفتم، گفتم: حمد و شكر خداى را كه ديار و آثار ازو خالى كرد، و بازگشت او به دوزخ كرد. مردى آنجا نشسته بود، گفت: از خداى بترس، و ابقاء نفس خود كن؛ و زبان نگه دار كه در جايى آمده‏اى كه موضع اسباع است و وطن بلا، اگر خاسر بود هلاك شد، و اگر حامد بود مالك شد.

گفت: نزد وى بنشستم و با او انس گرفتم، ساعتى سخن مى‏گفتم. شخصى ديدم كه سخن مى‏گفت، و جماعتى گرد وى نشسته بود سخن او مى‏شنيدند و مى‏نوشتند. اين شخص را گفتم: اين كيست، كه ازو چيزى مى‏نويسند؟ گفت: مردى است كه با اميرالمؤمنين (عليه السلام) در حرب جمل و صفين و نهروان بوده است. مردم از او حديث مى‏نويسند او را اصلى و شرفى و عقلى و كياستى هست. گفتم: ترا رغبتى نمى‏باشد كه پيش وى رويم، باشد كه از او چيزى شنويم كه ما را سود دارد؟ گفت: بلى. ما پيش وى رفتيم، او حديث مى‏كرد از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و مى‏گفت. شنيدم و به چشم خود ديدم. من روى فراروى كردم و هيچ نگفتم تا آن وقت كه خلق جمله برفتند، الا دو سه كس مانده بودند.

گفتم: من از اهل بصره‏ام، به طلب على آمده‏ام، مى‏خواهم كه از تو چيزى بشنوم كه آن را بازگويم با اهل بصره، جرأت مردم بر خداى تعالى و رسول وى (عليه السلام) و هتك و دين و فتنه مسلمانان بيشتر از شما بود، و عذر و عهد شكستن و خلاف صدق كردن، اول فتنه‏اى كه در دين ظاهر شد از شما بود و برخاست، چون محكم شد و اكابر را بدان مى‏خواند، و اصاغر از آن فتنه سوخته شدند.

گفت: آن را افروخته كردند تا عار و عيب آن بديشان رسيد، و خداى تعالى اميرالمؤمنين (عليه السلام) بديشان فرستاد برادر رسول و سيد اوصياء بد، و آنكه از شما وابرد، و بدو روشن شد شرك شما، و اهل نكث و افك را بر دست وى هلاك كرد، و بدو حجت حق قايم گردانيد، نه مردان نيك بودند بر حق وى، و نه جاهلان كه طلب حق كنند و بياموزند، آن نيك به بد بدل گرديد، و ضلالت بر هدايت برگزيدند، فبعدا للقوم الظالمين (گ 76).

گفت: من خاموش بودم تا او از سخن فارغ شد.

گفتم: اى شيخ، جمله اهل بصره على العموم عيب كردى، و در ميان ايشان مؤمن و كافر و نيكو كار و فاجر و شقى و سعيد بود، و خداى تعالى نصرت ولى خود و دين خود داد، به قومى چنانكه مى‏فرمايد: ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد؛ كشف كرد از دلها و چشم‏هاى ايشان تا حق شناختند از باطل، و محق از مبطل؛ جهاد كردند از بهر خداى با ولى خدا چنانكه مى‏بايست كرد.

گفت: كه راست گفتى ، در آن روز جماعتى با ما بودند كه صبر كردند و نصرت دادند تو از (كدام) قبيله‏اى؟ گفتم: من از بنى عبدالقيس.

گفت: مرحبا، واهلا، پدر من فداى تو باد. بس مرا نزد خود بنشاند و رو بامن كرد، گفت: والله كه خبر دهد ترا از چيزى كه چشم ترا بدان روشن شود، و قوت بصيرت تو باشد و ايمان زيادت بود. پس مرا گفت برخيز، و دست من گرفت و در خانه خود برد و اكرام كرد و ضيافتى نيكو كرد. چون از طعام فارغ شديم، گفت: از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) شنيدم كه گفت: قيد العلم بالكتابه يعنى ضبط كنيد علم به نوشتن. آنگه صحيفه‏اى بيرون آورد از پوست اسپيد، نوشته بر من خواند. ربيعه بن سالم الهمدانى آن روز كه عمار بن ياسر بكشتند در ابتداء تل صفين، تلى آنجا بود، من تكيه بر آن زدم و نظر به مردم مى‏كردم. ايشان از جاى خود برخاسته بودند چالش مى‏كردند و دوران و قوم در حرب بودند، و بعضى ايستاده بودند تا آسايش يابند، دگر باره جنگ كنند. شيهه اسبان مى‏شنيدند، و آواز و حركات لگام‏ها، و نيزه‏ها بر هم مى‏زدند، و علم‏ها مى‏جنبانيدند. لشكر معاويه سر آب گرفته بودند و تشنگى بر لشكر اميرالمؤمنين (عليه السلام) كار كرده بود و بر چهارپايان نيز. اسبان گردن دراز كرده بودند، لگام‏ها به دندان مى‏خاييدند در موضع خود، در اضطراب آمده بودند، يا پس مى‏آمدند و يا پيش مى‏رفتند و صهيل مى‏زدند. و مبارزان نامهاى آبا مى‏گفتند، و نسب با قبايل و و عشاير مى‏بردند، و زنان بر استران نشسته بودند، و در ميان صف‏ها آواز مى‏دادند و تحريص مى‏كردند مردان را در حرب، و آيت‏ها كه در فضل جهاد آمده است در قرآن، مى‏خواندند و فضل غزوات و صبر كردن در موقف صدق، و جان و مال فدا مى‏كردند، گوييا ثواب بديده بودند و مرجع و مآب يقين شده بود، قبيله همدان ماربيستان سعد بن قيس فرا پيش آمدند، چون ابر كه باران بارد، ربيعه، به نيزه حمله بردم، و نظر به آسمان كردم و در اندرون خود گفتم: اين برادر رسول تو وصى و دوسترين خلقان است به تو و گرامى‏تر به رسول، و نزديك‏تر به رسول و ناصر و عالم‏تر امور دين، و يارى دهنده مسلمان، و بر راه حق واقف‏تر، و به كتاب منزل و احكام آن عالم‏تر، و بدانچه خلف محتاج آن باشند از امر و نهى، كلمه او پراكنده كرده‏اند، و دعوت او قبول نمى‏كنند، و انكار حق مى‏كنند. بدين خلق اقامت حق نتوان كرد، و خلق و امر از آن خداست و آسمان و زمين و آنچه (گ 77) ميان آن است از آن خداست، رحمت فرستد بدانكه خواهد. خدايا، طاقت تحمل اين مشقت و انكار ازين اشقياء نمى‏كرد. ما را چيزى فرست كه دلهاى ما ثابت كند و سينه‏هاى روشن و زبانهاى گويان، و نزاعات شيطان دور كند، و آن كيد و مكر و خديعت و جنود او نگاه دارد.

ربيعه گفت: دعاء من به آخر نرسيده بود كه تازيانه بر ميان كتف من زد. نظر كردم اميرالمؤمنين (عليه السلام) ديدم، عترت رسول در دستش، رويش به دايره ماه مى‏ماند، و بر اشتر رسول نشسته. گفت، اى ربيعه، عجب جزع كردى، مردم رايح و مقيم‏اند. رايح آنكه دوست دارد كه تا جنت الماوى و يا سدره المنتهى برسد و بهشتى كه عرضش صد آسمان و زمين است از بهر متقيان نثار داده‏اند. و آنكه مقيم است ميان دو چيز است. يا نعمتى اندوه يا رفته گمراه كننده، يا ربيعه بشتاب به معرفت آنچه از خداى طلب كردى. پس برفت رفتنى و بر وجه صلاح و من از پس وى مى‏رفتم، تا از ميان لشكر بيرون رفت و قدر ميلى از لشكر برفت پا بگردانيد و از اشتر فرو آمد و روى بر زمين نهاد و دعا مى‏كرد و كف‏ها بر آسمان داشته و اسب‏ها باز برگردانيده بود كه پاره ابر پديد آمد مانند شترمرغ كه در ميان مردم مى‏دود، و در ميان آسمان و زمين بر آن صف مى‏آمد تا سايه بر ما افگند، و سايه آن قدر بود كه بر لشكر ما افگنده بود، بعد از آن چيزى فرو باريد مانند گردن‏هاى مشك‏ها. من از زير سم اسب خود آب خوردم و من مطهره پر گردم و آب سير خوردم.پس اميرالمؤمنين (عليه السلام) برنشست و با پيش لشكر آمد، و در ميان لشكر رفت، و آن ابر چنانكه آمده بود باز رفت و من نيز بازگرديدم.

روايت كند عاصم بن شريك از ابوالبحترى، از صادق، از پدرش، از جدش كه گفتم: اميرالمؤمنين على (عليه السلام) به در خانه فاطمه آمد آواز داد كه فضه، آب باره بيار تا وضو كنم. كس جواب نداد، بازگرديد و تا در خانه فاطمه (عليها السلام) آمد. هاتفى آواز داد، گفت: يا اباالحسن، آب برگير و وضو ساز. اميرالمؤمنين (عليه السلام) ابريقى ديد از زر پر از آب. بر يمين او نهاده بود. وضو كرد از آن و باز جاى خود نهاد و برفت. چون نظر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر وى افتاد گفت: يا على، اين چه آب است كه مانند مرواريد از تو فرو مى‏چكد؟ گفت: مادر و پدر من فداى تو باد يا رسول الله، به در خانه فاطمه رفتم آواز به فضه كردم تا آب آورد و وضو سازم هيچ كس جواب نداد، باز گرديدم. هاتفى آواز داد، گفت: يا على آب برگير و وضو كن؛ نظر كردم ابريقى ديدم از زر، پر از آب. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: مى‏دانى كه هاتف كه بود؟ گفتم: خدا داند.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: هاتف حبيب من بود جبرئيل، و ابريق از بهشت بود و آب، ثلثى از مشرق بود و ثلثى از مغرب و ثلثى از بهشت. جبرئيل (عليه السلام) فرو آمد، گفت: يا رسول الله، خداى جل جلاله ترا سلام مى‏رساند، و مى‏فرمايد: كه على را سلام برسان و بگو كه فضه حايض بود.

رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اليه يرد السلام و اليه يعود طيب الكلام‏(40)

پس نظر با على كرد (گ 78) و گفت دوست من على، اين جبرئيل است پيش من آمده است از نزد رب العاليمن، سلام تو مى‏رساند و مى‏گويد: فضه حايض بود. اميرالمؤمنين گفت: اللهم بارك لنا فى فضتنا.

و آيات و معجزات او از آن بيشتر است كه به يك جلد به آخر برسد.

اما بعضى ياد كرديم تا كتب از ذكر معجزات وى خالى نبود.