باب سى و هفتم: در ذكر قصه اميرالمؤمنين (عليه السلام) با مار و شير و آفتاب و
غير آن و اينها معجزت است
روايت كند از حارث اعور كه او گفت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بر منبر كوفه
بود خطبه مىكرد جماعت را. ناگه به زاويهاى كرد از زاويههاى مسجد، گفت: اى قنبر،
آن (چه) بدان سنگ است بر من آور. قنبر نزديك سنگ شد مارى ديد نيكوتر از مارها،
بترسيد پس برگرفت. مار از دست قنبر بجست و نزد اميرالمؤمنين رفت و بر منبر شد و
دهان بر گوش اميرالمؤمنين نهاد و با وى سرى بگفت. پس بازگشت در ميان صفهها مىرفت
تا نزديك سنگ شد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) ساعتى انديشه كرد پس بسيار بگريست.
گفت: عجب مىداريد! گفتند چرا عجب نداريم.
گفت: اين مار كه مىبينيد با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بيعت كرد به سمع و
طاعت من، و سميع و مطيع من است، و من وصى رسولم (صلى الله عليه و آله و سلم)، شما
را مىفرمايم به سمع و طاعت من، از شما بعضى سميع و مطيعاند و بعضى نه.
روايت كند هم حارث اعور كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) روز آدينه خطبه مىكرد بر
منبر كوفه، ناگه يكى افعى درآمد از در مسجد كه آن را باب الفيل خوانند سرش از سر
اشتر بزرگتر بود قصد منبر كرد خلق بر او فرقت شدند، او مىآمد تا بر منبر شد. پس
دراز شد و دهان بر گوش اميرالمؤمنين على نهاد. ساعتى گوش با وى كرده بود آنگه فرود
آمد و برفت. چون به باب الفيل رسيد اثر او منقطع شد.
جمله مؤمنان گفتند: اين از عجايب اميرالمؤمنين است، و منافقان گفتند: اين از سحر
على است.
اميرالمؤمنين گفت: اى قوم، آنچه ديدند وصى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) است
بر حق و من وصى رسولم بر انس، ميان جن خصومتى افتاده است و خونهاى چند ريخته شده
بدانست كه حكم آن چيست برين شكل پيش من آمد و فضل من به شما مىرساند و مىنمايد، و
او به فضل من از شما عالمتر است.
سفيان بهرى روايت مىكند از صادق، از پدرش عليهم السلام كه رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) در پيش عايشه شد. ساعتى با او بود چنانكه مرد با زن باشد. پس بر تخت به
پشت باز خفت. در خواب مارى بيامد و بر تخت شد و بر شكم رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) نشست. عايشه بديد كه مار بر شكم رسول نشست، كس فرستاد به طلب ابوبكر. چون
ابوبكر بيامد خواست كه در اندرون رود ما بر وى جست. ابوبكر بازگرديد. عمر را
بخواندند. چون بيامد، خواست كه در اندرون رود مار بر وى جست، بازگرديد.
امسلمه و ميمونه گفت: كسى به طلب اميرالمؤمنين فرستيد. كس به طلب على فرستاد. چون
على (عليه السلام) بيامد و در اندرون رفت، مار برخاست، گرد على مىگرديد و پناه بدو
مىبرد. پس در زاويهاى از آن خانه شد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بيدار شد،
گفت: اى على به اينجا آى، تو كم در خانه عايشه گذر كنى.
گفت: يا رسول الله، مرا خواندند، مار به آواز آمد، گفت: يا رسول الله من ملكم،
خداى متعال بر من خشم گرفته است، پيش اين وصى تو آمدهام تا از (گ 57) بهر من شفاعت
كند به خداى تعالى. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: دعا كن تا من آمين گويم
دعاى ترا.
اميرالمؤمنين دعا مىكرد. و رسول آمين مىگفت.
مار گفت: به خداى جل جلاله مرا عفو كرد و فر با من داد.
و به روايتى ديگر آمده است كه به دعاى اميرالمؤمنين يك يك پر باز مىآمد تا آن وقت
كه بالهاى وى تمام شد. پس ملك برفت و بانگى برداشت. رسول مىگفت: كه مىدانى كه چه
گفت: ملك گفتند: نه.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت مىگويد: جزاك الله،
تو ابن عم، ابن عم.
اما قصه شير: روايت است از حارث اعور كه گفت: اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه
السلام) والتحيه در گورستان بنى اسد ايستاده بود. شير مىآمد، قصد اميرالمؤمنين
(عليه السلام) مىكرد، ما جمله سست شديم و ضعيف از ترس. اميرالمؤمنين گفت: خاموش
باشيد.
شير بيامد و پيش اميرالمؤمنين (عليه السلام) بايستاد. دست بر ميان هر دو گوش شير
نهاد، گفت: بازگرد به فرمان خداى عزوجل و بعد از امروز در دارالهجره مياى و اين از
من به جمله سباع برسان.
عمرو بن سهره از جابر جعفى روايت كند ابو جعفر الباقر (عليه السلام)، كه
اميرالمؤمنين به حوير بن مسهر گفت، و او عزم آن كرده بود كه به مزرعهاى از آن خود
برود، چون باشى تو، آنگه تو ابوالحارث را بينى، در قصه دراز، گفت: چه حليت سازم؟
گفت: سلام من بدو رسانى و او را بگوى كه على مرا امان داده است. چون حويريه رسيد،
گفت: يا اباالحارث، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) سلام مىرساند و مرا از تو ايمن
گردانيده است. شير سر در پيش افكنده و برفت و همهمه مىكرد و برفت، و حويريه به
مزرعه رفت. چون باز آمد، نزد اميرالمؤمنين (عليه السلام) رفت و قصه به اميرالمؤمنين
(عليه السلام) باز گفت.
اميرالمؤمنين گفت: چه به شير گفتى و او ترا چه گفت؟
حويريه گفت: آنچه تو گفته بودى بگفتم، بازگرديد. اما آنچه شير گفت، خدا و رسول و
وصى رسول داناتر.
اميرالمؤمنين گفت: چون از توها گرديد، همهمه كرد و پنج همهمات مىشمردى، پس برفت.
حويريه گفت: راست گفتى، والله كه چنين بود.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: آن شير گفت: وصى محمد را از من سلام برسان پنج
بار.
روايت كند از موسى بن محمد العابد، گفت: كودك بودم و پدر مرا بر دوش نهاد و به گور
اميرالمؤمنين (عليه السلام) برد. چون در راه مىرفتيم چيزى ديدم كه در راهى مىرفت.
گفتم اين خر است؟
گفت: بلى.
گفت: اى پدر، او به بالا مىرود. گفت: ما مىرفتيم و او مىرفت. ما پيش ازو به
تربت اميرالمؤمنين رسيديم. پس ديدم كه از نزد قبر بازگرديد و بر بالا رفت، شب در
تربت اميرالمؤمنين به ما درآمد. و در آن وقت آنجا عمارتى نبود و چاهى بود. ديدم كه
پدر تقرب به گور مىكرد، آن راه برفت، و آنچه بود جمع كرد در خرقهاى و برگرفت و
بينداخت، پدرم را گفتم: اين چيست؟
گفت: اى پسر، آنچه تو ديدى شير بود، پنداشتى كه دراز گوشى بود. دست او ريش بود
آماه كرده، بيامد و دست بر گور نهاد، گشوده شد، اين از ريش او بيرون آمد و دستش
درست شد و بازگشت، و مرا تا خانه برد. و اين حكايت با والده بگفتم. بدانكه اين از
شرف و بزرگوارى اميرالمؤمنين (عليه السلام) عجب نيست عجب آن كه بهايم و سباع را اين
حس و الهام هست كه در حال رنج و سختى پناه به گور (گ 58) اميرالمؤمنين على (عليه
السلام) مىبرند و شفا مىيابند و منافقان و اعداء او اين معنى را تصديق نكنند، اگر
كارفرمايند و انديشه كنند. گفتند معلوم شود كه: آنچه در حيات اميرالمؤمنين (عليه
السلام) مىديدند و مىگفتند سحر است، نه سحر بود بلكه جمله معجزات بود. مثال اينكه
بعد از موت، كس از گور و تربت وى راحت نيافتى بلكه رنج و مضرت ديدى. و آنچه دليل
بود بر آنكه او ساحر نبوده است اما شقاوت و ضلالت نمىگذارد كه استعمال و عقل و
انديشه كنند در دلايل تا راه راست يابند، لاجرم ابداً در دوزخ باشند و از آن نجات
نيابند.
اما قصه اميرامؤمنين (عليه السلام) با آفتاب و بازآمدنش:
روايت مىكند دواد بن كثير الرقى از حويريه بن مسهر كه گفت: چون از قتال اهل
نهروان بازگشتيم، به بابل گذر كرديم.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: اين زمين را دو بار عذاب كردهاند و صد هزار
و دويست آدمى درين موضع هلاك شدهاند، هر كه خواهد از شما نماز پسين بكنند.
حويريه گفت: با خود گفتم، والله كه امروز مقلد على شوم در دين و امانت؛ مىرفتيم
تا آفتاب فروشد و ما از زمين بابل بيرون رفتيم، وقت نماز خفتن درآمد. چون از زمين
بابل بگذشتيم اميرالمؤمنين (عليه السلام) از اشتر فرود آمد. پس خاك از حوافر اشتر
بيفشاند. پس گفت با حويريه، خاك از سم اسب بيفشان.
چنان كردم كه فرموده بود. آنگه مرا فرمود كه بانگ نماز گوى از بهر پسين، با خود
گفتم مادر به مرگ حويريه نشيناد، روز رفت و بعضى از شب. پس بانگ گفتم از بهر نماز
پسين، چون فارغ شدم آوازى شنيدم مثل آواز بكره، چون چيزها كه بدان بر كشتند. پس
آفتاب ديدم كه برآمد بجاى پسين بايستاد، و روز روشن شد. اميرالمؤمنين نماز كرد. چون
فارغ شد، گفت: بانگ گوى از بهر نماز شام.
من بانگ گفتم، آفتاب ديدم كه بازگرديد، به شتاب فرورفت. چون از نماز شام فارغ شد،
گفت: يا حويريه، بانگ گوى از بهر خفتن. بانگ گفتم.
چون از نماز فارغ شديم، گفتم: تو وصى محمدى بخداى كعبه كه هر كه خلاف تو كرد گمراه
و هلاك شد.
و در زمان رسول صلىالله عليه و آله) يك بار ديگر آفتاب از بهر او باز آمد. جماعتى
گويند از روايت باقر (عليه السلام) كه رسول (صلى الله عليه و آله) در خواب بود و سر
رسول بر كنار اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود و او نماز پسين نكرده بود.
پس رسول صلىالله عليه و آله) بيدار شد، گفت: نماز پسين گزاردهاى گفت: نه، يا
رسول الله.
رسول صلى الله عليه و آله) گفت: بار خدايا على در طاعت رسول تو بود، آفتاب باز
فرست تا او نماز كند. آفتاب تا وقت پسين آمد تا او نماز كرد.
عبدالله بن مس عود روايت كند، گويد: پيش رسول (صلى الله عليه و آله) بودم.
اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه بيامد، گفت: يا ابالحسن مىخواهى كه كرامت
تو نزد بار خداى تعالى به تو نمايم.
گفت: بلى، مادر و پدر من فداى تو باد يا رسول الله.
رسول گفت: فرداى بامداد با من پيش آفتاب آى با من كه آفتاب با تو سخن گويد به
فرمان خداى تعالى.
گفت: قريش و انصار در هم افتادند، بعضى (گ 59) در اضطراب آمدند از حسد.
روز ديگر رسول (صلى الله عليه و آله) چون نماز صبح بكردند دست على گرفت و با خود
مىبرد. پس ساعتى بنشستند، انتظار طلوع مىكردند. چون آفتاب بر آمد رسول به
اميرالمؤمنين گفت: برخيز و آفتاب سخن گوى كه او مأمور است و با تو سخن گويد.
على برخاست، گفت: السلام عليكم و رحمهالله و بركاته، اى آفريده خداى تعالى! سامع
و مطيع وى، آفتاب آواز داد: و عليك السلام و رحمه الله و بركاته، اى بهترين اوصياء،
به تو دادند در دنيا و آخرت چيزهايى كه گوشها آن نشنيده بود و چشمها نديدند.
اميرالمؤمنين صلوات الله عليه گفت: آن چيست كه به من دادهاند؟
گفت: مرا دستور ندادند كه با تو بگويم از بهر آنكه خلق به فتنه افتند.
اما نوش باد ترا علم و حلم در دنيا و آخرت: تو از آنانى كه خداى عزوجل مىگويد،
قوله تعالى: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم قره اعين جزاءا
بماكانوا يعملون و آنى كه خداى تعالى مىگويد: افمن
كان مؤمنا كمن كان فاسقا لايستوون تو آن مؤمنى كه بارى تعالى ترا مخصوص به
ايمان كرد. و روايت كردهاند كه آفتاب هفت بار به اميرالمؤمنين (عليه السلام) سخن
گفت. بدانكه اعداء اميرالمؤمنين چون دفع اين نتوانند كرد از آنكه نزد اصحاب سير و
احاديث معروف و مشهورست، گويند كه روز عمر نظر تيز به آفتاب كرد نور آفتاب برفت.
يعنى اين معجزه عمر قوىتر است از آن على، و عادت ايشان چنين است هر منقبت و معجزه
على (عليه السلام) كه ديدند اگر بتوانند انكار كنند، و اگر انكار نتوانند كرد زيادت
از آن از بهر شيوخ وضع كنند تا جهال بدان فريفته شوند، و گويند على عليه السلام نه
فاضلتر از ايشان بود. اگر چه نزد عقلاء پوشيده نشود - خوش مىگويد شاعر:
سندان به سنان دين كه سفتست بگوى
| |
بر بستر مصطفا كه خفتست بگوى
|
بر منبر شرع بر اقليون و سلون
| |
آن قول كراست و اين كه گفتست بگوى
|
وقت بود كه شيعه شيوخ در حق ايشان چيزى چند گويند از مناقب و فضايل كه چون انديشه
كنى مثالب
باشد نه مناقب. كرامى كتابى كرده است چند مجلد، از هر نوعى در آنجا ياد كند، در حق
شيوخ و فضايل شان، غلو كند. از فصل حياء، از آن كتاب گويد: حياء چند نوع است: يكى
حياء الفت، چنانكه روايت كند كه عمر گفت: وقت نماز فراپيش شدم كه نماز كنم يادم آمد
كه وضو ندارم. به قوم گفت: خواستم كه نماز كنم از شرم مردم، گويد اين حياء الفت
است؛ دوم حياء وقار است و ستر. چنانكه روايت است از عمر كه گفت من در خانه تاريك
غسل مىكنم، پشت فرا مىدارم از حياء از خداى تعالى، گويد اين حياء وقار است و ستر.
اى عجبا، ازين شخص كه امثال اين گويد در حق امام خود كه از شرم خواست كه در مسجد
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نماز كند، بى وضو و امام جماعت و خليفه باشد. دگر
آنكه گويد: عمر گفت: در خانه تاريك غسل مىكند از حياء خداى تعالى (گ 60) پشت دو تا
مىكنم از خداى تعالى پوشيده ماند. مگر عمر به فضايل چنين كه كرامى در حق او
مىگويد راضى نشود.
روايت كردهاند كه اميرالمؤمنين (را) (عليه السلام) در شب بدر سه هزار فضيلت حاصل
شد و سه مناقب، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) با سيصد و سيزده صحابه در بدر فرو
آمد، و كفار قريش نيز فرو آمدند كه روز ديگر مصاف كنند. شب درآمد. رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) نشسته بود و آب نيافت.
گفت: از شما كه مىرود كه آب بياورد. دو بار بگفت هيچ كس جواب نداد. سيوم بار
بگفت. اميرالمومنين صلوات الله عليه جواب داد. مشگ بر گرفت و به سر چاه رفت. در شب
تارى در اندرون چاه مىبايست رفت، و آن چاهى بود كه به روز روشن هر كه در آن چاه
رفتى ترسيدى. در آن قليب
رفت و مشگ پر كرد و بر بالا آمد. بادى سخت بيامد و آب بريخت. و اميرالمومنين دگر
بار در اندرون رفت و مشگ پر كرد و بالا آمد. دگر بار آب بريخت. همچنين تا سه بار
مىرفت و مشگ را پر مىكرد، مىآمد و آب مىريخت تا چهار بار، باد نيامد. و
اميرالمومنين (عليه السلام) آب نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برد و قصه با
رسول بگفت رسول عليه السلام فرمود كه بار اول جبرئيل بود با هزار ملك آمدند و ترا
سلام كردند. و بار دوم ميكائيل بود با هزار ملك و ترا سلام كردند و بار سم اسرافيل
بود با هزار ملك و ترا سلام كردند و سه مناقب. آنگه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل به
او سلام كردند. آزمايش و شجاعت و دليرى وى مىكردند و آب مىريختند تا او به آن
تاريكى در چاه مىرفت و مشگ پر مىكرد. و اين قصه سفيان ثورى به اسانيد رسانيده و
ياد كرده است. و شاعرى درين معنى قصيده دراز گفته است و آنچه مقصود است اينجا ياد
نمىكنيم.
روايت كند احمد بن عمران بن ابى ليلى انصارى، از هاشم ابو عبدالله البكيلى ازرقى،
از پسر انيسه از قيس بن مسلم، از عبدالله بن ابى ليلى كه او گفت: جن نزد رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) آمدند، گفتند: يا رسول الله، كسى با ما بفرستيد كه قرآن به
ما آموزد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) اميرالمومنين را فرمود تا برود. ابوبكر
و عثمان و ابوذر غفارى با وى بروند. و گفت بايد كه از شما دو كس بهم جمع نشويد كه
زيان دارد، و آنچه بشنويد با يكديگر نگوييد تا آن وقت كه پيش من رسيد.
گفت: چون به وادى بصره رسيدند از خاك خاشاك در آنجا نمىتوانست رفتن تا حدى كه
گنجشك در آنجا نمىتوانست پريدن. ابوبكر رفت و سلام كرد جواب ندادند. گفتند: نسب تو
بگو كه تو كيستى، در نسب نيك بر بالارو. ابوبكر نسب خود بگفت. او را سخن سخت گفتند.
چنانكه از آن برنجيد.
گفتند: باز گرد كه تو نه صاحب مايى. عمر سلام كرد. جواب سلام باز ندادند. گفتند:
نسب خود بگوى كه از كدام قبيلهاى؟ عمر قبيله خود ياد كرد. او را سخن زيادت از آن
ابوبكر گفتند و باز گردانيدند، كه تو نه صاحب مايى. پس عثمان برخاست و سلام كرد
جواب ندادند.
گفتند: نسب خود ياد كن تا از كدام قبيلهاى عثمان نسب خود به شمرد، (گ 61) بيش از
آنكه هر دو رنجانيده بودند او را رنجانيدند و گفتند كه تو نه صاحب مايى، باز گرد.
ابوذر برخاست و سلام كرد و او را جواب ندادند.
گفتند: نسب خود بگوى او را خير گفتند و باز گردانيدند، كه تو نه صاحب مايى.
پس اميرالمؤمنين عليه السلام بر خاست سلام كرد.
گفتند: و عليك السلام. گفتند كه نسب خود بگوى، نيك بر بالاى رو.
اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه نسب خود بگفت: آن خار و خاشاك از هم جدا
شدند، و راهى پاك در آنجا پديد آمد، و او را بر گرفتند و بر تختى نشاندند در ميان
آن خار. شيخ ثانى با شيخ اول گفت: ما را از كار او كفايت كردند يعنى او را كشتند و
ما را ازو فارغ گردانيدند. اميرالمؤمنين قرآن بر ايشان خواند پس از آنجا بيرون آمد
پيش رسول صلىالله عليه و آله)، گفتند رسول فرمود: نه شما را گفتم، بايد كه دو كس
بهم جمع نشويد، و آنچه بشنويد با يكديگر نگوييد، و از آن هيچ يار خود آگاه نكنيد تا
نزد من رسيد! شيخ گفتند: يا رسول الله، از بهر على نرسيديم و از كرامتى كه خداى
تعالى به اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه كرده بود و قدرتى داده كه هيچ كس را
از خلايق مثل آن ندارد، الا نبى مرسل صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين.
مفضل روايت كند از صادق (عليه السلام) كه گفت: مالك اشتر رضى الله عنه گفت: نفس من
مرا گفت: قوت تو بيشتر يا از آن اميرالمؤمنين؟ چون در اندرون من بگرديد
اميرالمؤمنين دلدل را بر انگيخت تا نزد ذى الكلاع حميرى رسيد. او را از زمين برگرفت
و بر هواى انداخت. چون فرو آمد به شمشير دونيم كرد. مرا يا مالك، من يا تو؟ گفتم:
يا اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه بر تو توباد.
و عبداله بن احمد بن حنبل روايت كند از شيوخ خود، از جابر بن عبدالله انصارى كه
رسول (صلى الله عليه و آله) رايت به على داد روز خيبر و برود دعا كرد. مىرفت و قوم
مىگفتند: آهسته رو يا اميرالمؤمنين، چون به در حصار رسيد. دست كرد و در بكشيد و بر
زمين انداخت. پس هفتاد مرد شجاع حاضر شدند و به بجهد، آن در نزديك خندق بردند.
عبدالله احمد كه روايت كند كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: در خيبر بر كندم و
اسپر خود ساختم و با ايشان جنگ مىكردم. چون خداى حرى بديشان فرستاد زير خندق
انداختم، و چون ره كردم تا خلق بدان گذر كنند. شخصى گفت: ثقلى عظيم بود كه بر
گرفتى! اميرالمؤمنين گفت: در دست من مثل اين سپر بود كه در دست دارم در مصافهاى
ديگر.
سفيان ثورى روايت كند از اوزاعى، از يحيى بن كثير، از حبيب بن بجكم كه او گفت: چون
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بلاد صفين رفت، به دهى فرود آمد نام آن ده، صدودا،
پس از آنجا كوچ كرد، در بيابانى فرود آمد كه آنجا هيج نبود.
مالك اشتر رضى الله عنه گفت: يا مولاى، مردم را به جايى فرود آوردى كه آب نيست؛
اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: خداى عزوجل ما را آب دهد درين موضع، شيرينتر از
عسل و نرمتر از تمشك و سردتر از برف و صافىتر از ياقوت.
گفت: ما عجب مانديم از قول اميرالمؤمنين. پس شمشير در دست داشت مىرفت و رداء در
زمين مىكشيد تا به زمينى رسيد سخت، بايستاد، گفت:
يا ماللك تو و يارانت (گ 62) اين جا بكنيد. مالك گويد آنجا بكنديم، به سنگى رسيديم
سياه بزرگ، حلقهاى در آن بود و برق مىداد همچون نقره.
گفت: سنگ را بيندازيد. سنگ مىانداختند به صد مرد نتوانستيم نزديك آن سنگ آمدن؛
دستها بر آسمان داشته مىگفتند: طاب، طاب، مريا علم
طيثوثانونه سمناكوثا چاجابو تابود يثابر حوئا، آمين! آمين! رب العالمين. رب
موسى و هارون. اين اسماء به سريانى بخواند. پس دست كرد و سنگ بر گرفت و چهل گز
بينداخت.
مالك اشتر گفت: آبى ظاهر شد شيرينتر از عسل، نرمتر از تمشك
سردتر از برف، صافىتر از ياقوت، از آن بخورديم. پس سنگ بر سرچشمه نهاد و خاك به
آنجا كرديم و كوچ كرديم. چون پارهاى را برفتيم، گفت، كه از شما موضع آن چشمه داند؟
گفتيم: جمله دانيم اميرالمؤمنين، باز گرديدم چندانكه طلب كرديم نيافتيم. و ظن ما آن
بود كه اميرالمؤمنين نشسته است. نظر كرديم در آن بيابان صومعهاى بود، راهبى در
آنجا، نزديك وى رفتيم. راهبى ديديم ابروها به روى افتيده از پيرى، گفتيم: اى راهب،
نزد تو آبى هست كه به صاحب ما دهى گفت: نزد من آبى هست آن را دو رو است كه نوش
مىكنم.
گفتيم اگر تو از آن آب بخورى كه صاحب ما به خورد ما داد، و ديگر ما را خبر داده
بود.
گفت: مرا پيش صاحب شما بريد. او را با خود ببرديم. چون نظر اميرالمؤمنين بر وى
افتاد گفت: شمعون راهب تويى؟ گفت: بلى. شمعون نامى است كه مادر بر من نهاد، كس
ندانست الا خداى تعالى. تم ايل، تو چگونه بدانستى كه مرا اين نام است؟ تمام كن از
بهر من تا من تمام كنم از بهر تو.
اميرالمؤمنين على گفت: چه مىخواهى يا شمعون؟ گفت: نام آن چشمه كه از آن آب خوردى.
گفت: نام آن را خوما، و آن از بهشت است و سيصد و سيزده وصى آب از آنجا خوردهاند،
و من آخر اوصياام از آنجا آب خوردم.
راهب گفت: در جمله كتب انجيل همچنين يافتم، و من گواهى مىدهم كه خدا يكى است و
محمد رسول اوست و تو وصى محمدى. پس كوچ كرد، راهب در پيش اميرالمؤمنين مىرفت تا به
صفين رسيد و به عابدين فرود آمد. چون جنگ آغاز كردند اول كسى كه از لشگر
اميرالمؤمنين (عليه السلام) كشته شد راهب بود. اميرالمؤمنين فرود آمد و اشك از ديده
مىباريد و مىگفت: المرعمع من احب. مرد در قيامت با آن كس باشد كه او را دوست
دارد. راهب با ما باشد روز قيامت، رفيق من باشد در بهشت.
خبر دادن اميرالمؤمنين على (عليه السلام) از غايبات.
ابن عباس رضى الله عنه گويد: چون اميرالمؤمنين (عليه السلام) به بصره مىرفت گفتم
لشكر تو اندك است، اگر جائى صبر كنى تا لشكر به تو رسد. گفت: فردا ازين راه سه جوق
لشكر از كوفه برسند، هر جوقى پنج هزار و سيصد و شصت و پنج مرد.
گفتم: انديشه فرما. هيچ جواب مرا نداد؛ اين عظيمتر، روز ديگر چون نماز صبح بكردم
غلام را گفتم: اسب زين كن. برنشستم، و از جانب كوفه مىرفتيم، ناگاه غبارى برخاست .
قصد آن كردم. چون نزديك رسيدم، بانگ بر من زدند كه كيستى.
گفتم: ابن عباس. خاموش شدند.
گفتم: اين علم كيست؟ گفتند: علم فلان كس.
گفتم: شما چنديد؟ گفتند: به نزد جسر بشمرديم پنج هزار و سيصد و شصت و پنج مرد.
گفت: ايشان برفتند، پس غبارى ديدم بلند شد، قصد آن كردم. چون نزديك رسيدند بانگ
برداشتند كه تو كيستى ؟ گفتم: ابن عباس. خاموش شدند. گفتم: اين علم كيست؟ گفتند: از
فلان كس از بنى ربيعهاند.
گفتم: رئيس ايشان كيست؟ گفت: زيد بن صوحان العبدى. (گ 63) گفتم: عدد شما چنداند؟
گفتند: به نزد جسر عرض دادند پنج هزار و ششصد و شصت و پنج، برفتند. دگر غبارى ديدم
كه ظاهر شد. نزديك آن رفتم.
گفتند: تو كيستى؟ گفتم: ابن عباس. خاموش شدند. گفتم: علم كيست؟ گفتند: علم فلان
كس، و رئيس ايشان مالك بن اشتر. گفتم: عدد ايشان چند است؟ گفتند: به نزد جسر عرض
دادند: پنج هزار و ششصد و شصت و پنج.
ابن عباس گويد: به لشكر گاه آمدم، اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيد كه از كجا
مىآيى؟ او را خبر دادم.
گفتم: من چون سخن تو بشنودم ديگر غمناك شدم، گفتم مبادا كه در عدد لشكر نقصانى
باشد، از آنچه تو گفتى رفته بودم به تفحص، چنان بود كه تو فرمودى.
گفت فردا بر اين قوم ظفر يابم. انشاءالله، و مالشان قسمت كنيم، هر يك را پانصد
درهم برسد.
گفت: روز ديگر بامداد، گفت: هيچ حركت مكنيد تا ايشان ابتدا كنند ابتدا كردند.
تيرها به لشكر اميرالمؤمنين (عليه السلام) انداختند، پيش او آمدن تا حرب كنند.
گفت: از شما عجيبتر نديدم. ملائكه هنوز فرود نيامدهاند، شما مرا مىفرماييد كه
حرب كنم پس چون زوال بود درع رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) درپوشيد و جنگ كرد.
در حال قوم به هزيمت رفتند. اميرالمؤمنين حارثان را فرمود كه مال قسمت كنند ميان
مردم. قسمت كردند. هر مردى را پانصد درهم برسيد.
خازن گفت: چه مانده است؟ گفت: هر مردى را پانصد درهم رسيد. دو هزار ديگر فاضل است.
گفت: من و حسن و حسين و محمد هر يك پانصد درهم نهادى؟ گفت: نه. گفت: آن دو هزار
درهم نصيب ماست، هيچ زيادت و فاضل نيست.
على بن النعمان و محمد بن شبان روايت كنند كه صادق (عليه السلام) گفت: عايشه به
قوم خود گفت، طلب كنيد شخصى كه دشمن على بود به غايت، تا من او را به پيش وى فرستم.
يكى را طلب كردند چون پيش عايشه آمد سر برداشت و گفت: تو اين مرد را تا چه حد دشمن
مىدارى؟ گفت: بسيار تمنا مىكنم كه او و اصحابش ذر اندرون من بودندى. شمشير بر
ميان من زدندى، و شمشير سابق بوذى بر خون. يعنى شمشير چنان تيز كه چون بريد، بعد از
لحظهاى خون ظاهر شدى.
عايشه گفت: تو مرد وى باشى، اين نامه من بد و بر، كه بر اشتر رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) نشسته، كنانه
رسول درآويخته، به كمان رسول ميل كرده، اصحابش از پس او صف زده، چنانكه مرغان زنند.
مرد نزديك اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمد، او را يافت بر دلدل. نامه به او داد.
مهر برگرفت و بخواند.
گفت: به خداى كه اين نباشد، پاى بگردانيد، و فرو آمد. اصحاب گرد وى درآمدند. پس
بدان شخص گفت: چيزى از تو پرسم؟ گفت: بپرس.
گفت: راست گويى؟ گفت: بلى.
گفت: سوگند مىدهم ترا به خدا، نه عايشه گفت كسى طلب كنند كه سختتر دشمن على
باشد، ترا پيش وى بردند، گفت، عداوت اين مرد تا چه غايت باشد تو گفتى، بسيار وقتها
تمنا كردهام كه او و اصحابش در ميان اندرون من باشند. و شمشير بر ميان من زنند
چنانكه سبق بر دبر خون؟ - گفت: بلى.
گفت: سوگند دهم ترا به خدا، نه گفت ترا اين نامه بدو رسان، اگر راكب باشد وى و اگر
فرو آمده باشد اما چون تو بدو رسى او را بينى بر اشتر رسول ميل بر كمان رسول كرده،
كنانه رسول از قربوس فرو آويخته، اصحابش از پس وى صف زده؟ - گفت: بلى.
پس گفت: (گ 64) سوگند مىدهم ترا به خدا، نه گفت: اگر طعامى بر تو عرضه كنند مخور
كه در آن سحر كرده باشند؟ گفت: بلى.
گفت: از من پيغامى به وى رسانى؟ گفت: بلى، به خدا كه من پيش تو آمدم و در روى زمين
كس را از تو دشمنتر نمىداشتم، و اين ساعت كس از تو دوستر ندارم.
گفت: نامه به وى رسان، و بگو نه فرمان خداى تعالى بردى، نه از آن رسول كه ترا
فرمود كه در خانه بنشين. از خانه بيرون آمدى، در ميان لشكر آمدى، و با ايشان تردد
مىكنى و زبير و طلحه را بگوى: انصاف نداديد خداى را عزوجل و رسول را كه زنان خود
در خانه بگذاشتيد و زن رسول بيرون آورديد و از موضع به موضع و منزل به منزل
مىگردانيد.
آن شخص نامه آورد و پيش عايشه انداخت و توقف نكرد تا پيغام گزارد. در حال بازگرديد
و پيش اميرالمؤمنين آمد.
عبدالله عباس رضى الله عنه گويد: چون به ذى قار
فرو آمد بر اميرالمؤمنين (عليه السلام)، عهد و ميثاق از آن قوم مىخواست، گفت: فردا
از كوفه هزار مرد برسند نه كم و نه پيش.
من پرسيدم كه قوم از آن زيادت باشند يا نقصان، و كار بر ما تباه شود. روز ديگر چون
اول ايشان رسيد مىشمردم تا نهصد و نود و نه بيامدند، من بعد از آن، كسى ديگر
نمىآمد، گفتم: انا لله و انا اليه راجعون.
چه چيز او را برين سخت داشت اگر نه گفته بودى، درين فكر و انديشه بودم كه مردى
مىآمد. چون نزديك شد ديدم كه قباى صوف پوشيده بود و شمشير و اسپر و آلات حرب با وى
بود. پيش اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمد، گفت: دست بيار تا با تو بيعت كنم.
گفت: چه بيعت مىكنى با من؟
گفت: به سمع و طاعت و حرب كردن پيش تو تا آن وقت كه هلاك شوم تا خداى ترا فتح و
ظفر دهد.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: الله اكبر، خبر داد مرا حبيبم رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) كه من مردى را دريابم از امت وى، تامش اويس قرنى او از گروه خدا
و گروه رسول باشد و بر شهادت ميرد. و به عدد ربيعه و مضر به شفاعت وى در بهشت روند.
ابن عباس گفت: من از آن غم و انديشه فارغ شدم.
سويد بن علقمه گفت: مردى نزد اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمد، گفت: يا
اميرالمؤمنين، من به وادى القرى بگذشتم، ديدم كه خالد بن عرفطه
وفات يافته بود از بهر وى استغفار كن.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: او نمرد و نميرد تا لشكر ضلالت نكشد، صاحب
كوكبى او حبيب بن حماد باشد. مردى از زير منبر برخاست و گفت: والله، يا
اميرالمؤمنين كه من از شيعه توام و ترا دوست مىدارم. گفت: تو كيستى؟
گفت: من حبيب بن حمادم.
گفت: جهد آن كن كه آن رايت برنگيرى و تو آن برگيرى و ازين در اندرون آيى، و به دست
اشارت به باب الفيل كرد.
چون اميرالمؤمنين وفات يافت و حسن صلوات الله و سلامه عليه به جوار حق رسيد، و
امام حسين (عليه السلام) به كربلا آمد و عبيد الله بن زياد و عمر بن سعد بيرون
فرستاد به عزم كربلا، خالد بن عرفطه بر مقدمه او بود علم به دست حبيب بن حماد بود
عليهم اللعنه، و لعنه الله اللاعنين. علم در باب الفيل در مسجد برد.
و اخبار اميرالمؤمنين (عليه السلام) از غايبات بسيار است، بر اين قدر اختصار كنيم
تا خواننده را ملالت حاصل نشود. و الله اعلم بالصواب.