روايت كند عبدالرحمن بن كثير الهاشمى موالى ابوجعفر الباقر الصادق عليهما السلام،
گفت: اميرالمؤمنين (عليه السلام) با لشكر بيرون رفت تا به صفين رود. چون از فرات
بگذشت نزديك كوه رسيد وقت نماز شام بود. آنجا فرو آمدند. پس وضو كرد. بانگ گفت. چون
از بانگ فارغ شد كوه شكافته شد. سرى اسفيد با محاسن اسفيد و روى اسفيد پديد آمد،
گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين و رحمه الله و بركاته. مرحبا، اى وصى خاتم
الانبياء و قائد غرالمحجلين و عالم و مؤمن و فاضل بر سر آمده، ميراث صديقان و سيد
اوصيا.
اميرالمؤمنين گفت: و عليك السلام، اى برادر من شمعون بن حمون وصى عيسى (عليه
السلام) روح الله. حال تو چگونه است؟ گفت: رحمت بر تو باد، من انتظار روح الله
مىكنم تا فرود آيد و هيچ كس را نمىدانم در عالم كه بلاى او سختتر و ثوابش در
قيامت بيشتر و منزلتش رفيعتر از تو صبر كن اى برادر، درين رنج تا فردا كه به حبيب
خود رسى. اصحاب تو، اگر ديدندى آنچه بنى اسرائيل ديدند كه باره ايشان را به دو نيم
كردند و بعضى را به درخت مىكردند. اگر اين روىها خاك آلود گون نگشته بدانند كه
خداى تعالى چه عذاب از بهر ايشان ذخيره كرده است و سوى عاقبت ايشان، حق بشناختندى،
يعنى لشكر معاويه. و اگر دانستندى اين روىهاى اسفيد يعنى لشكر اميرالمؤمنين آنچه
خداى تعالى از بهر ايشان معد كردهاند از ثواب، تمنا كردندى كه ايشان را گوشت از
اندامها به مقراض برمىگرفتند و السلام عليك و رحمته الله و بركاته، اى
اميرالمؤمنين. پس كوه با هم آمد و اميرالمؤمنين (عليه السلام) به قتال اهل صفين
رفت. عمار ياسر و ابن عباس و مالك اشتر و هاشم بن عتبه و ابوايوب انصارى و قيس بن
سعد و عمرو بن الحمق و عباده بن الصامت و ابوالهيثم بن تيهان رضى الله عنهم، از
اميرالمؤمنين پرسيدند كه اين شخص كه بود؟ گفت: شمعون بن حمون وصى عيسى (عليه
السلام)، و ايشان سخن وى شنيدند، يقينشان زيادت شد. گفتند: دل فارغ دار يا
اميرالمؤمنين، مادران و پدران ما فداى تو باد، نصرت تو دهيم چنانكه آن برادرت رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) داديم، و از مهاجر و انصار كس از تو باز نهايستد الا
آنكه شقى باشد. اميرالمؤمنين بديشان دعا كرد.
روايت كند اعمش بن سمره بن عطيه از سلمان، در حديثى دراز، ما آنچه مقصود است ياد
كنيم. گفت: زنى را بكشتند نام او ام فروه. به علت آنكه او على را دوست مىداشت، و
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) غايب بود. چون به مدينه آمد به سر گور او رفت سر بر
آسمان داشت، گفت: اللهم يا محيى النفوس بعد الموت، و يا منشئى
العظام الدراسات بعد الفوت، ام فروه را نده گردان و او را عبرت آن كس كن كه
عصيان تو كند. هاتفى آواز داد بهام برو، پاى بر گور او زن، و بگو: امه الله. اى
كنيزك خدا، برخيز به فرمان خداى عزوجل، ام فروه از گور بيرون آمد و بگريست. گفت
مىخواهند كه اطفاء نور تو كنند و خداى تعالى ابا مىكند، و هر روز روشنتر مىگردد
و ذكر تو بلندتر و اگر چه كفار كارهاند. (گ 47) پس اميرالمؤمنين گفت: بيا، او را
پيش شوهر برد، و بعد از آن دو پسر بياورد، از موت اميرالمؤمنين شش ماه زنده بود.
روايت كند محمد بن عمير از خباد بن سدير، از ابوعبيده الصادق (عليه السلام) گفت:
چون اميرالمؤمنين از نماز فارغ شد و به زمين بابل كلهاى ديد آنجا افتاده بود گفت:
اى جمجمه تو كيستى؟ گفت: من فلان بن فلان بن فلان، ملك فلان بلاد اميرالمؤمنين گفت:
من على بن ابيطالبام با من سخن گوى آنچه در حيوه ديدى و كردى. كله با وى به سخن
آمد و قصه خود آنچه بر او گذشته بود در طول عمر از خير و شر جمله با على گفت. در آن
موضع كه آن كله سر با على بگفت مسجدى كردهاند و آن مسجد به جمجمه معروف است و خلق
بدانجا روند و نماز كنند و حاجت خواهند.
روايت كند عيسى بن سلقان از صادق (عليه السلام) كه اميرالمؤمنين را خالى چند بودند
از بنى مخزوم، يعنى خالان ابوطالب جوانى از ايشان وفات يافت. برادر او بيامد. گفت:
يا اميرالمؤمنين، برادرى از آن من از دنيا برفته است و مرا از بهر او حزنى و اندوهى
عظيم است، اميرالمؤمنين گفت: مىخواهى كه او را به من نماى. پس اميرالمؤمنين رداى
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خود فرو گرفت و بيرون رفت. نام آن ردا مستحاب
بود. چون به سر گور رسيد لبها بجنبانيد. پس پاى بر گور زد، آواز از گور بيرون آمد
و به زبان كردى مىگفت: و منيكا. اميرالمؤمنين گفت: تو از دنيا برفتى، مردى عرب
بودى، اين ساعت چرا كردى و فرس مىگويى؟ گفت: از بهر آنكه نه بر سنت شما بمردم،
زبان من بگرديد.
در ذكر آنچه به خواب ديدند از تعبير صوره اعداى اميرالمؤمنين
على بن ابيطالب (عليه السلام) و حكم آن در بيدارى ظاهر شد. روايت كند محمد
بن عمر الواقدى، گفت: هارونالرشيد هر روز عرفه بنشستى و علما را راه دادى تا نزد
وى رفتندى، روزى از ايام نشسته بود، و شافعى حاضر بود او را در جنب خود نشانده بود،
از بهر آنكه مطلبى و ابويوسف و محمد بن الحسن پيش وى حاضر و نشسته بودند كه هر يك
را از اهلبيت آن بود كه امامان ولايت باشند. واقدى گويد من به آخر همه رسيدم، هارون
گفت: چرا دير آمدى؟ گفتم: نه از بدخدمتى با پس ماندم. اما مهمى بود از بهر آن مهم
از خدمت باز ماندم. گفتا پيش آى. نزديك او شدم مرا پيش خود بنشاند و قوم را در هر
وقتى از علوم سخن مىگفتند. هارون به شافعى گفت: اى پسر عم، تو چند روايت مىكنى در
فضايل على (عليه السلام) شافعى گفت: چهارصد حديث يا زيادت. او را گفت: بگو و مترس.
گفت پانصد يا زيادت. به محمد بن الحسين گفت: تو چند روايت مىكنى اى كوفى در فضايل
على؟ گفت: هزار حديث يا زيادت. نظر با ابويوسف كرد گفت تو چه مىگويى و چند روايت
مىكنى اى كوفى، مرا خبر ده و مترس. گفت: اگرنه از ترس بودى روايت ما را در فضايل
على در حد نيامدى. گفت از كه مىترسى؟ گفت: از تو و عاملان تو و اصحاب تو. هارون
گفت: ترا امان دادم. بگو كه چندين حديث در فضايل على روايت كنى. گفت: پانزده هزار
(گ 48) حديث مسند اسناد، و پانزده هزار مرسل و مرسل آن بود كه نام صحابى كه از رسول
روايت مىكند فرو گذاشته باشد؛ و واقدى گويد روى به من كرد، گفت: تو چند روايت
مىكنى؟ گفتم: من چندان كه ابويوسف گفت: هارون گفت: من او را فضيلتى مىدانم و به
چشم خود ديدم و به گوش خود شنيدم آن از جمله فضيلتها زيادت است و من توبه كردم از
آنچه با طالبيان كردم و نسل ايشان. همه گفتند خداى تعالى اميرالمؤمنين را موفق
داراد بر صلاح اگر رأى عالى اقتضا فرمايد ما را خبر دهد از آن. گفت: عامل من يوسف
بن الحجاج به دمشق است او را به عدل فرموده است، و انصاف با رعيت در احكام چنانكه
فرمودهام نامه به من نوشت كه خطيب دمشق دشنام به على مىدهد او را حاضر كردم و ازو
پرسيدم اقرار كرد گفتم: از بهر چه او را سب مىكنى؟ گفت: از بهر آنكه برادران مرا
بكشت و ذرارى ببرد. ازين جهت بغض على در دل من است و من ازين برنگردم. او را بند
برنهاد و قاصد فرستاد و اعلام من كرد و فرمودم كه او را با قيد نزد من فرستد چون او
را آوردند پيش من بايستاد، او را زجر دادم و بترسانيدم گفتم تو دشنام على مىدهى؟
گفت: بلى. گفتم: هر كرا او كشت و آن را كه سبى كرد به فرمان خداى تعالى كرد، و
فرمان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). گفت: من ازين برنگردم و دل من با او خوش
نشود. جلاد خواندم و او را آنجا بداشتم، پشتش به من بود گفتم تا صد تازيانه بزندش.
بسيار فرياد كرد و الغياث زد و بول در جامه كرد. پس فرمود تا در خانه به او در
بستند، قفلها بر آن زدند. روز به آخر رسيد من ازين موضع برخاستم تا آن وقت كه نماز
خفتن كردم. پس بى خواب شدم انديشه كردم در قتل و عذاب كه به كدام عذاب او را هلاك
كنم. يك بار مىگفتم گردنش بزنم يك بار مىگفتم شكمش بدرم، يك بار مىگفتم غرقش
كنم، باز بر تازيانه او را هلاك كنم من درين انديشه بودم خواب بر من غلبه كرد در
آخر شب درهاى آسمان ديدم گشوده شد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرو آمد، پنج
حله بر او بود. على (عليه السلام) فرود آمد و سه حله بر وى بود. پس حسن (عليه
السلام) فرود آمد دو حله پوشيده و حسين (عليه السلام) فرود آمد و يك حله پوشيده و
او از نيكوتر خلقان بود به غايت وصف، و با وى كاسهاى بود آب در آن و صافىترين
آبها و نيكوتر بود.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: كاسه بمن ده. كاسه بدو دادم. آواز برداشت و
از شيعه محمد و آلش قومى از حواشى غلمان و اهل خانه چهل كس همه را مىشناسم. و در
خانه زيادت از پانصد آدمى بودند.
آن چهل تن بيامدند ايشان را آب داد و باز گردانيد. پس گفت: دمشقى كجاست؟ در را
بگشودند و او را بيرون آوردند. چون على او را بديد گردن او بگرفت و گفت: يا رسول
الله، اين ملعون مرا دشنام مىدهد و بر من ظلم مىكند بى سببى كه موجب آن است.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: رهايش كن يا اباالحسن، پس رسول (گ 49) بند
دست آن ملعون بگرفت، گفت: على را دشنام مىدهى؟ گفت: بلى يا رسول الله. رسول گفت:
خدايا او را مسخ كن و هلاك كن و انتقام از او بخواه. گفت:. نظر مىكردم، در حال
دمشقى سگى گرديد، رسول و على و آنكه با ايشان بودند صلوات الله و سلامه عليه بر
آسمان رفتند، من از ترس بيدار شدم. غلام را ديدم و فرمودم كه تا دمشقى بيرون آورد
سگى بود. او را گفتم، عقوبت خدا تعالى چون ديدى به سر اشارت كرد مثل آن كس كه عذر
خواهد. بفرموده تا او را به موضع خود بردند. او درين خانه است.
پس هارون آواز داد تا او را از خانه بيرون آوردند گوشهاى وى چون گوش آدمى مىبود و
او در صورت سگ پيش پا بايستاد، زبان مىخاييد و به لب حركت مىكرد مثل آنكه كسى عذر
گيرد. شافعى به هارون الرشيد گفت: ازين مسخ ايمن نتوان بود از آنكه خداى عزوجل به
زودى عذاب وى كند بفرماى تا او را از نزد ما ببرند. هارون الرشيد بفرمود تا او را
به خانه باز بردند در حال آوازى و فريادى شنيديم صاعقه بر بام خانه افتاد او را
بسوزانيد تا خاكستر شد و به دوزخش بردند. واقدى گويد: گفتم هارون الرشيد را اين
عظيم معجزهاى است كه ترا بدان پند دادند.
از خدا بترس و ذريت على را مرنجان. هارون گفت من توبه كردم و به خداى گرويدم و
استغفار مىكنم از آنچه پيش ازين كردم.
محمد بن كثير و مندر بن على العنزى و جريد بن عبدالحميد، روايت كند از سليمان بن
اعمش و لفظ ايشان مختلف است. اعمش گويد: ابوجعفر دوانقى در ميانه شب كس فرستاد و
مرا طلب كرد با خود انديشه كردم، گفتم: درين شب كس به من نفرستاد الا از بهر آنك از
من فضايل على پرسد. ممكن بود كه اگر من او را خبر دهم از آن مرا بكشد. گفت: وصيت
نوشتم و كفن درپوشيدم و در پيش وى رفتم. گفت: نزديك من آى، نزديك شدم و عمر بن عبيد
پيش وى بود. چون عمرو را ديدم دلم خوش شد.
زمانى ديگر گفت: نزديك شو. نزديك شدم. تا چنانكه زانوى من به زانوى وى خواست رسيد.
گفت: بوى حنوط از من بيافت. گفت: كه به خداى با من راست بگو، و اگر نه ترا بياويزم.
گفتم: حاجت چيست يا اميرالمؤمنين؟ گفت: چه حالت است ترا كه حنوط بر خود كردهاى؟
گفتم: رسول تو در ميان شب آمد كه اميرالمؤمنين ترا مىخواند گفتم باشد كه
اميرالمؤمنين در اين ساعت مرا مىخواند تا از من سئوال كند از فضايل على (عليه
السلام)، گفتم ممكن بود كه اگر من او را خبر دهم از آن مرا بكشد وصيت بنوشتم و كفن
پوشيدم. گفت: تكيه زده بود، بازنشست.
گفت: لا حول و لا قوه الا بالله يا سليمان، چند حديث روايت مىكنى در فضايل على؟
گفتم: اندك. گفت چند؟ گفتم: دو هزار و زيادت. گفت: اى سليمان، والله كه با تو گويم
در فضايل على (عليه السلام) كه جمله احاديث كه روايت مىكنى فراموش كنى. گفتم: خبر
ده مرا يا اميرالمؤمنين، گفت: بدانكه من از بنىاميه مىگريختم و در شهرها
مىگرديدم، (گ 50) و با مردم تقرب مىكردم به فضايل على، تا به بعضى از شهرها
برسيدم. در مسجد رفتم و پيش امام مسجد بنشستم. و ذكر فضائل على كردم. گفت: تو از
كدامانى اى جوان، گفتم: از اهل كوفه.
گفت: عربى، يا مولا؟ گفتم: عربى. مرا جامه پوشانيد و بر شترى نشاند و ره نمودى كرد
به دو برادر، يكى امام و يكى مؤذن، و دست من گرفت و نزد امام آورد و بازگرديد. آن
مرد بيرون آمد، گفت: اشتر و جامه مىشناسم به خدا كه او جامه ترا نداد و بر اشتر
ننشاند الا كه خدا و رسول را دوست مىدارى مرا حديثى در فضايل على (عليه السلام)
گفت. حديثى بگفتم. چون از آن فارغ شدم گفت؛ اى فرزند، تو از كدام قومى؟ گفتم: از
اهل كوفه. گفت: از اعرابى، يا مولا؟ گفتم: از عرب. پس جامه در تن من پوشيد و ده
هزار درهم به من داد. پس گفت: اى جوان، چشم من روشن كردى و مرا به تو حاجتى هست.
گفتم: حاجت گزارده شود، انشاءالله.
گفتا فردا به مسجد فلان آى تا برادر مرا بينى، مبغض على بن ابيطالب (عليه السلام).
گفت: آن شب بر من دراز شد، چون وقت صبح بود برخاستم بدان مسجد رفتم كه مرا وعده
داده بود. در صفى بايستادم. جوانى در جنب من ايستاده بود، دستار بر سر. چون خواست
كه به ركوع رود دستار از سر وى بيفتاد نظر درروى او كردم سرش چون سر خوك بود و رويش
چون روى خوك، والله كى نمىدانستم كه در نماز چه مىخوانم. سلام باز دادم، گفتم:
واى بر تو، اين چيست كه بر تو مىبينم. بگريست، مرا گفت: نظر در آن خانه كن. نظر
كردم. گفت: در اندرون آى. در اندرون رفتم. گفت:
من مؤذن آن فلان مسجد بودم. هر بامداد هزار بار لعنت كردمى ميان بانك و قامت. و
روز آدينه چهار هزار بار لعنت كردمى. از مسجد بيرون آمدم، تكيه بر آن دكانه كردم كه
مىبينى به خواب رفتم. در بهشت بودم و رسول و على خرم آنجا بودند و حسن به راست
رسول نشسته بود و حسين بر چپ رسول، كاسه (اى) بر دست حسين بود. رسول گفت:
يا حسين مرا آب بده. رسول را آب داد. گفت: جماعت را آب ده، ايشان را آب داد، پس
گفت:
اين را كه بر دكانى تكيه زده آب ده. گفتا كه مىفرمايى او را آب دهم و او هر روز
هزار بار لعنت بر پدر من مىكند، ميان بانك و قامت، و امروز چهار هراز بار كرده
است. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت:
چيست ترا كه لعنت خداى بر تو باد كه لعنت بر على مىكنى و على از من است و وصى؛ من
چنان ديدم كه آب دهان به سوى من انداخت و پا بر من زد و گفت:
بگرداناد خداى تعالى آنچه به تو داده است از نعمت. از خواب بيدار شدم سرم سر خوك
بود و رويم روى خوك.
پس ابوجعفر دوانقى گفت: اين حديث با تو هست كه گفتم؟ گفت: اى سليمان، دوستى على
ايمان است، و دشمنى او كفر. به خدا كه على را دوست ندارد الا كه مؤمن باشد و دشمن
ندارد الا منافق.
روايت است از ابوجعفر محمد الدوريستى كه گفت به بغداد رسيدم در سال چهارصد و يك از
هجرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). علوى نزد وى آمد. (گ 51) تأويل خوابى
پرسيد. جواب داد. علوى گفت: بقاى سيدنا دراز باد. تو تعبير خواب خوانده (اى)؟
ابوجعفر گفت من عمرى در تحصيل آن صرف كردهام و مرا در تعبير تصانيف است.
علوى گفت: كاغذ برگير و آنچه من املاء مىكنم مىنويس. ابوجعفر كاغذ برداشت و قلم
برگرفت، سيد گفت:
در بغداد مردى عالم بود از اصحاب شافعى، او را كتب بسيار بود و فرزند نداشت چون
وقت وفاتش بود مردى حاضر كرد، نام او ابوجعفر دقاق، او را وصى كرد؛ گفت:
چون از دفن من فارغ شوى كتبهاى من به بازار بر و بفروش و بهاى آن صرف كن در
مصالحى كه تفصيل كردهام و خطى به وى داد، مصالح در آن نوشته بود. چون از دفن او
فارغ شد. منادى كرد كه در گه خواهيد كه كتاب خريد در فلان خان، در فلان بازار حاضر
شويد كه كتب تركه فلان عالم آنجا مىفروشند. من آنجا حاضر شدم تا كتب خرم، و خلقى
بسيار آنجا حاضر شدند. هر كه از كتب چيزى مىخريد. ابوجعفر الدقاق بر آن مىنوشت از
چه قيمت بود. من چهار نامه از آن كتاب بخريدم در تعبير، و بها بر خود نوشتم. و هر
كه چيزى مىخريد. ابوجعفر دقاق شرط مىكرد كه بهايش تا يك هفته ديگر مىرساند. چون
خواستم كه برخيزم ابوجعفر گفت:
بنشين كه بر دست من كارى رفته است تا با او باز گويم كه آن نصرت مذهب تو است. پس
گفت: مرا رفيقى بود به من چيزى مىآموخت، و در محله باب البصره مردى بود املاء
احاديث كردى و خلق اسماع كردندى، نام او ابوعبدالله المحدث. من با آن رفيق مىرفتم
روزگارى بسيار، و احاديث از او مىنوشتيم. و هر كه حديثى در فضايل اهل البيت ياد
كردى طعن در آن زدى و در راويان آن، تا روزى از ايام حديثى روايت كرد در فضايل بتول
صلوات الله عليها فاطمه الزهراء.
پس گفت: چه سود دارد فاطمه و على را، و على مسلمانان را كشته، باشد و طعن در فاطمه
زد، و سخنى چند قبيح بگفت در حق وى صلوات الله عليها. ابوجعفر گفت: به رفيق گفتم چه
خواهيم كرد اين حديث كه ازين مىنويسيم و او را دين و ديانت نيست، لايزال زبان دراز
كرده است در على و فاطمه. و اين مذهب مسلمانان نباشد.
رفيق گفت: راست گفتى. پيش ديگر رويم كه اين ملعون گمراه است. بر آن عزم آمديم كه
فردا پيش ديگرى رويم كه در شب به خواب ديدم كه گويا به مسجد جامع مىرفتم. باز
نگريستم. ابوعبدالله محدث ديدم و اميرالمؤمنين (عليه السلام) بر دراز گوشى مصرى
نشسته بود. و به جامع مىرفت: گفتم: واويلاه، اين ساعت گردن ابوعبدالله بزند. چون
نزديك وى رسيد، قضيب بر چشم راست وى زد، گفت: يا ملعون، چرا سب من و فاطمه مىكنى؟
آن ملعون دست بر چشم نهاد، گفت: اوه، مرا كور كردى. ابوجعفر گفت: بيدار شدم عزم آن
كردم كه بروم و با رفيق بازگويم آنچه ديدم. در حال رفيق مىآمد، متغير شده. گفت:
مىدانى كه چه افتاده؟ گفتم خبر ده. گفت: دوش خوابى ديدم با ابوعبدالله محدث. و
خواب باز گفت: همچنان بود كه با تو گفتم بى زيادت و نقصان، او را گفتم: من مثل اين
ديدم، (گ 52) عزم كردم كه بيايم و حال با تو بگويم، تو سبق بردى، برخيز تا مصحف
برگيريم و پيش وى رويم و حال با وى بگوييم و به مصحف سوگند خوريم كه خلاف نمىگويم
او را نصيحت كنيم تا از آن بازگردد كه اين اعتقاد فاسد است. برخاستيم به در خانه وى
رفتيم. در بسته بود، در بزديم. دخترش پيش درآمد.
گفت: او را نتوانيد ديد، و بازگشت. ما بار دوم در زديم، نيامد.
گفت: ممكن نيست، كه اين ساعت او را نتوانيد ديد. گفتيم چه؟
گفت: از نيم شب. باز دست بر چشم نهاده است و فرياد مىدارد و مىگويد على بن
ابيطالب مرا كور كرد و از درد چشم بى قرار است.
گفتيم: ما از بهر اين كار آمديم، در بگشا، در بگشود. در اندرون رفتيم. او را ديديم
بر اقبح فرياد مىداشت و مىگفت: چه بوده است على بن ابيطالب (عليه السلام) را با
من؟ چه با وى كردهام؟ دوش قضيب بر چشم من زد، مرا كور كرد.
ابوجعفر گفت: خواب آنچنانكه ديده بوديم با وى باز گفتيم و او را ملامت كرديم.
گفتيم: اعتقاد بد دارى! ازين بازگرد، و ديگر زبان درو دراز نكن.
گفت: خداى تعالى جزاى خير مدهاد شما را اگر على چشم ديگر من كور كند. من او را به
ابوبكر و عمر تقديم نكنم. برخاستيم و بيرون آمديم.
گفتيم در اين ملعون خيرى نيست.
ابوبكر گفت: بعد از سه روز ما پيش او رفتيم تا حال وى معلوم كنيم. چون به اندرون
رفتيم. چشم ديگرش كور شده بود.
گفتيم: ازين برنمىگردى؟
گفت: به خداى عزوجل كه من ازين برنگردم و ترك اين اعتقاد نكنم. على بن ابيطالب گو،
هر چه مىخواهى مىكن. برخاستيم بيرون آمديم بعد از هفته ما پيش وى رفتيم تا حال وى
معلوم كنيم.
او را دفن كردند و پسرش مرتد شد و به روم رفت از دشمنى على بن ابيطالب (عليه
السلام). ما برخوانديم. فقطع دابر القوم الذين ظلموا و
الحمدالله رب العالمين.
طبرى گويد: اين حكايت از نسخه ابوجعفر الدوريستى كه به خط خود نوشته بود در سال
چهارصد و يك نقل كرديم.
روايت كند از عثمان بن عفان السجزى كه او گفت: از خانه بيرون رفتم به طلب علم. به
بصره رفتم به نزد محمد بن عباد صاحب عابدان. گفتم مردى غريبم، از بلاد دور پيش تو
آمدم تا علم آموزم و فايده گيرم.
گفت: از كجايى؟
گفتم: از سيستان.
گفت: از شهر خوارج؟ گفتم: اگر من خارجى بودمى علم از تو طلب نمىكردمى.
گفت: خبر دهم ترا از حديث نيكويى تا چون به بلاد خود روى ايشان را خبر دهى.
گفت: بنويس او را. مرا همسايه (اى) بود متعبد. در خواب ديدم كه او وفات يافت. او
را دفن كردند، پس او را حشر كردند و حساب كردند و به صراط بگذرانيدند.
گفت: به حوض رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد. رسول (صلى الله عليه و آله و
سلم) بر كناره حوض نشسته بود و حسن و حسين آب به امت مىدادند. من پيش حسن رفتم آب
طلب داشتم، آب مرا نداد و پيش حسين رفتم و مرا آب نداد.
گفت اگر نزد اميرالمؤمنين روى ترا آب ندهد. بگريستم. گفت: يا رسول الله، من از امت
توام و از شيعه على (عليه السلام).
گفت: ترا همسايه (اى) هست و لعنت على مىكند و تو او را نهى نمىكنى!
گفتم: يا رسول الله، من مردى ضعيفم قدرت آن ندارم و او از حواشى سلطان است.
گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كاردى بيرون آرد، گفت:
برو او را بكش. من آن كارد از دست رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بستدم و به در
خانه وى رفتم. در خانه گشوده بود. در اندرون رفتم و به غرفه شدم او را ديدم بر جامه
خواب خفته. نزديك شدم او را بكشتم و باز پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
رفتم.
گفتم: يا رسول الله، او را كشتم و اينك كارد خونآلود از خون وى.
رسوا الله گفت: بده، كارد به رسول دادم.
پس به حسين گفت: او را آب بده، و او مرا آب داد. نمىدانم كه آب خوردم يا نه، پس
بيدار شدم ترسان و لرزان به نماز مشغول شدم چون صبح برآمد، فريادزنان شنيدم. جاريه
را گفتم:
اين چه فرياد است؟
گفت يا مولاى، فلان كس را در جامه خواب كشتهاند. در حال حاجب و مردان او آمدند و
همسايگان را مىگرفتند. من پيش امير رفتم. او را گفتم از خداى بترس اى امير، ايشان
بى گناهند. او را من كشتم.
امير گفت: او را چه مىگويى تو نزد ما از آنهايى كه اين تهمت بر تو نهند. گفتم:
اين چيزى است كه در خواب بود و اين حكايت با وى گفتم، چنان كه رفته بود.
امير گفت: خداى تعالى ترا جزاى خير دهد تو ازين بى گناهى و ايشان نيز هم.
روايتى ديگر هم اين راوى گويد: جماعتى از اهل خراسان ما را خبر دادند، گفتند: تهمت
نهاد امير داود پدر سلطان الب ارسلان بن سيد ابى على بن عبيدالله العلوى المعروف
به، نو دولت.
گفت: او را ميلى با سلطان محمود است. او را بگرفتند و صد هزار درهم و پنجاه هزار
دينار بستدند و او را محبوس كردند و رنج مىنمودند. اميرالمؤمنين را شبى در خواب
ديد كه شيشه بدو داد، كافور در آن شيشه بود.
گفت: ابو على را رها كن و مال وى با وى ده! از خواب بيدار شد و آنچه ديده بد فرامش
كرد. دگر باره در خواب شد اميرالمؤمنين را ديد، (عليه السلام)
بر اسبى اشهب نشسته، شمشيرى در دست گرفته است.
او را گفت كه: ترا گفتم ابوعلى را رها كن فرزند من، و گويى آن چهار كس را كشته بود
كه در خانه سيد برو موكل بودند و سرشان از تن جدا كرده و لطمه به روى امير جعفر زده
بود. چنانكه بعضى از محاسن وى بيفتاده بود، و تبش گرفته بود از آن طبنجه.
گفت: اى شقى رها كن تو او را واگرنه ترا بكشم. گفت: او را رها كنم. بيدار شد و او
را تب گرفته بود. علوى را رها كرد و مال وى به وى داد، آنچه مانده بود و آنچه صرف
كرده بود عوض آن بداد. چون روز شد فرزندان موكلان را بخواند، و حال پدران از ايشان
پرسيد.
گفتند: ايشان را دوش در خانه علوى رها كرديم. گفت برويد و بنگريد كه حال ايشان
چيست؟ برفتند، (گ 54) ايشان را ديدند سرها از تن جدا كرده.
عيسى بن عبدالله روايت كند از پيرى قريش، نام وى ببرد.
مرد گفت: مردى را در شام ديدم نيمى از روى او سياه بود و آن را مىپوشانيد از او
پرسيدم كه سبب اين حال چيست؟ حال را بگوى.
گفت: بگويم از بهر آنكه با خداى تعالى نذر كردم كه هر كه سبب اين حال از من پرسد
گويم و پوشيده ندارم. من عظيم دشمن اميرالمؤمنين (عليه السلام) بودم و ذكر او بسيار
كردمى به ناسزا يك شب خفته بودم يكى در خواب نزد من آمد.
گفت: تويى كه در حق على ناسزا مىگويى؟ لطمهاى بر نيمه روى من زد. بامداد نيمه
روى من سياه بود. چنانكه مىبينى.
جابر جعفى روايت كند از ابو جعفر محمد الباقر (عليه السلام) گفت: اميرالمؤمنين
صلوات الله عليه در جامع كوفه كار مىساخت كه به صفين رود، به جنگ معاويه و تحريض
قوم مىكرد بر قتال. دو كس خصومت مىكردند، نزد امير آمدند. يكى غلو مىكرد در
انجاميدن خصم اميرالمؤمنين (عليه السلام) نظر با وى كرد، گفت: اخسه، در حال سر او
چون سر سگ شد. خلق متحير شدند آن شخص به انگشتان (اشاره) به اميرالمؤمنين كرد و
تضرع و زارى همى كرد. ايشان كه حاضر بودند، گفتند يا اميرالمؤمنين، او را عفو كن، و
اين كينه از وى درگذار. اميرالمؤمنين لبها بجنبانيد. مرد با حال خود شد چنانكه
بود.
قوم برخاستند، گفتند: يا اميرالمؤمنين، خداى تعالى ترا اين قدرت و تمكين داده است
بر هر چه مىخواهى، و تو كار مىسازى تا به حرب معاويه روى؟ لحظه سرپيش افكند، پس
سر برآورد و گفت: بدان خدايى كه دانه بشكافت كه اگر خواهم گويم بدين پاى كوچك در
دراز پاى اين بيابان دراز كه شما در آن خواهيد رفت، و كوهها و وادىها تا بر سينه
معاويه زند توانم. يعنى توانم كه لگدى بر سينه معاويه زنم. و اگر سوگند دهم به خدا
تا او را پيش من آرند درين موضع كه نشستهام، يا پيش از آنكه طرف شما با يكى از وى
گردد توانم. اما، عباد مكرمون لايسبقونه بالقول و هم بامره
يعلمون يعنى ما بندگان گرامييم، سبق نبريم بر خداى، يعنى به قول چيزى طلب
كردن. و به فرمان خداى عمى مىكنم.
در
ذكر ظهور معجزات اميرالمؤمنين (عليه السلام) از درختان
روايت كند عمرو بن سمره از جابر، بعضى از اصحاب، محمد بن ابى بكر رضى الله عنه
گفت: حسن بن على (عليه السلام) گفت رنجور شد، اشتهاء انرش بود. از اميرالمؤمنين طلب
انار كرد. اميرالمؤمنين على (عليه السلام) دست دراز كرد با ستونى از مسجد، دعائى
كرد ما فهم نمىكرديم. شاخى از استون بيرون آمد چهار انار بر آن بود، دو را به من
داد و دو را به حسين. پس گفت: اين ثمره بهشت است.
گفتيم: يا اميرالمؤمنين. تو بر آن قادرى؟ گفت: من قسيم جنت و دوزخم ميان امت محمد
(صلى الله عليه و آله و سلم) و من احبهم اليه، يعنى رسول مرا از جمله امت دوستر
دارد.
روايت كند عبدالله بن عبدالجبار از پدر خويش، از صادق، از باقر، از زين عباد، از
حسين بن على عليهم السلام.
گفت: نزد اميرالمؤمنين نشسته بوديم در سراى خود و در آنجا درختى انار بود خشك شده.
قومى از دشمنان اميرالمؤمنين درآمدند، و قومى از محبان (گ 55) حاضر بودند؛ گفت،
بنشستند.
گفت: من امروز شما را آيتى نمايم كه در ميان شما ماند، فايده باشد در ميان
بنىاسرائيل، چنانكه خداى عزوجل گفت: انى منزلها عليكم فمن
يكفر بعد منكم فانى اعذبه عذابا لا اعذبه احدا من العالمين چون ايشان فايده
خواستند خداى تعالى گفت: من آن را به شما فرستم هر كه از شما بعد از آن انكار كند
او را عذابى كنم كه هيچ كس را از عالميان مانند آن عذاب نكنم.
پس اميرالمؤمنين گفت: نظر كنيد به درخت. نظر كرديم. آب ديديم كه در عروق آن
مىرفت. پس سبز شد و درآويخت در سرما، آنگه نظر كرد اميرالمؤمنين (عليه السلام)، به
محبان خود گفت: دست دراز كنيد و انار بچينيد و بخوريد به نام خداى.
گفت: قوم گفتند: بسم الله الرحمن الرحيم، و انارها بگرفتيم و بخورديم و هرگز ما از
آن خوشتر نخورده بوديم. پس اميرالمؤمنين بدان قوم كه مبغض وى بودند، گفت دست كنيد و
انار بگيريد و بخوريد ايشان دست دراز كردند نتوانستند. چون دستها دراز مىكردند
شاخهاى آن بالاتر مىرفت، هيچ يك از ايشان انار نمىتوانست گرفت.
گفتند: يا اميرالمؤمنين، از بهر چه برادران ما انار گرفتند و خوردند و ما
نمىتوانيم؟ اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: والله كه بهشت همچنين باشد، به
بهشت نرسد الا اولياء و محبان ما، و از آن دور نباشد الا اعداء و مبغضان ما.
روايت كند ابوالزبير، از جابر بن عبدالله انصارى رحمه الله عليه گفت، كه پرسيدم كه
على را هيچ معجزه بود؟ گفت: والله كه من حاضر بودم، و جماعت حاضر بودند و انكار آن
كنند الا معاند، و آن نپوشاند الا معاند. يكى از آن بود كه ما با او مىرفتيم.
گفت: شما برويد تا من درين زير درخت دو ركعت نماز كنم. ما برفتيم و او در زير درخت
كنار فرود آمد و زير درخت ركوع و سجود مىكرد، چنانكه اميرالمؤمنين على (عليه
السلام) مىكرد و بر مىخاست آن درخت برمىخاست. ما چون آن بديديم عجب بمانديم و
بايستاديم تا فارغ شد و دعا كرد.
و گفت: اللهم صلى على محمد و آل محمد. شاخههاى درخت
آواز مىدادند: آمين آمين.
پس گفت: اللهم صلى على محمد و آل محمد و شيعه محمد و آل محمد.
قضبان و برگهاى درخت مىگفتند: آمين آمين.
پس گفت: اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد و (مبغضى) شيعه
محمد و آل محمد. درخت و شاخها و شمشها و فلگها
جمله گفتند: آمين آمين. و اين حديث دراز است به همين قدر اختصار مىكنيم.
روايت كند حارث اعور گفت: با اميرالمؤمنين به قاقون
مىرفتم، به درختى رسيدم خشك چنانكه پوست نيز ازش رفته بود، چوب تنها مانده بود.
اميرالمؤمنين دست بر آن زد، گفت: سز شود، به فرمان خداى تعالى و چنانكه ثمره بر تو
باشد. درخت، ديديم سبز كه جنبيد و امرود برآورد، آن را بچيدم و ازش بخورديم، و از
آن چندى با خود برديم. روز ديگر با پيش درخت آمديم سبز بود و امرود برش بود.
بدانكه معجرات او بسيار است و جمله ياد نتوان كرد. اگر چه اكثر فضايل او از معجزات
خالى نيست، و الله اعلم بالصواب.(گ 56)