باب سى و ششم: در ذكر معجزات اميرالمؤمنين (عليه السلام):
بدانكه امام چون معصوم بود او را معجزه باشد و اشاعره و كلاميه، و ابوالحسن بصرى
از معتزله در حق هر كه صالح بود اين معنى روا دارند، و آنرا كرامات خوانند، اعتبار
به معانى باشد نه به القاب، تا اگر كسى سياه يا سرخ يا سفيد خواند يا شيخ را شاب
خواند سياه سرخ نشود و نه پير جوان و هميشه اين قوم تشنيع زنند بر ما، كه ايشان
گويند ائمه معصوم را از آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) معجزات باشد و اين
معنى در حق هر كجا سالوسى، زراقى كه به صلاح ظاهرش پيدا باشد يا نمايد و اگر چه
فاسق و فاجر بود روا دارند و گويند شخصى صاحب كرامات و اگر چه او را معرفت و علم و
شريعت نباشد و چون مثل آنكه ايشان در حق آحادالناس گويند: اگر شيعه در حق يكى از
ائمه معصوم بگويند ايشان را رافضى خوانند، و ما بابى درين معنى ياد كرديم در تبصره
در بعضى از آنچه ايشان اثبات كنند در حق شيوخ و اهل تصوف از معجزات كه آن را كرامات
نام نهند. اگر كسى خواهد كه از آن باخبر باشد از تبصره العوام طلب دارد، و اينجا
اندكى ياد كنيم از كرامات اهل سنت:
اما اول، بخارى به دو جاى در صحيح، قصه جريج ياد مىكند چنانكه در تبصره ياد كرديم
از صحيح مسلم كه ياد كرده است و در بخارى آن لفظ كه جريح كودك را بدان بخواند ذكر
مىكند، ازين جهت آن حكايت اينجا ياد خواهيم كرد.
روايت كند به اسنادى كه در بنىاسرائيل، شخصى زاهد بود، نام وى جريح، او را مادرى
پير بود. روزى به در صومعه شد، گفت: يا جريج، او در نماز بود، جواب نداد. دوم بار
او را بخواند. جواب نداد. سيوم بار بخواند. جواب نداد. مادر برنجيد. دعا كرد كه او
را مبتلا كند به رنجى از قبل زنى كه نه بر صلاح باشد. گويند شخصى شبان بود هر روز
گله به صحرا بردى نماز شام بازآمدى، گله در جنب صومعه جريج بداشتى، شب آنجا بودى.
زنى فرزندى آورد از حرام. بنى اسرائيل او را پرسيدند كه اين آن كيست؟ زن گفت: آن
جريج است. خلق بيامدند صومعه جريج را خراب كردند و به جريج استخاف و خوارى كردند
چون جريج را رنجانيده بودند جريج بدان كودك حرام زاده گفت: يا بابوس، پدر تو كيست؟
گفت: راعى بنى اسرائيل چون آن بديدند، گفت: اگر خواهى صومعه ترا از زر يا سيم
بكنيم. گفت نه هم از گل چنان كه بود عمارت (گ 37) كنيد، اين عجب كاريست. چون طفل از
بهر يوسف گواهى دهد و از بهر او به آواز آيد آن را معجزه خوانند و چون سخن گويد آن
را كرامات خوانند. نزد عاقل هيچ فرقى نيست ميان سخن كودك يوسف و كودك جريج. اما
قومى از جهل و تعصب فرق كنند ميان سخن ايشان.
و در جزو چهاردهم روايت كند صحيح بخارى كه زنى بود در بنى اسرائيل و فرزند را شير
مىداد سوارى برو بگذشت كه او را خالى و طلعتى بود. زن گفت: خدايا فرزند مرا مثل
اين شخص كن. كودك پستان در دهن بگذاشت و رو با سوار كرد و گفت: خدايا مرا مثل اين
سوار مكن. پس پستان در دهان گرفت و مىمكيد. ابو هريره گويد پندارى كه به رسول
مىنگرم كه انگشت خود مىمكيد يعنى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: كودك بعد
از سخن پستان در دهان نهاد، رسول انگشت خود در دهان نهاد و مىمكيد. گويد بعد از آن
زن بر كنيزكى بگذشت. گفت: خدا، پسر من چون اين كنيزك مكن. كودك گفت: مرا چون اين
كنيزك كن. زن از پسر سئوال كرد كه از بهر چه؟ كودك گفت: اين راكب جباربست از
جبابره، و اين كنيزك دزدى و زنا نكرده است شك نيست كه سخن اين طفل معجزه بود، اگر
از آن كنيزك بود و اگر آن مادرش و مخالفان آن را كرامات نام كنند. و حافظ ابوموسى
در كتاب تنوير از تصنيف خود روايت مىكند به اسانيد خود از خالد بن معران گفت: سنت
اهل مصر آن بود كه نيل روانه شدى هر سال تا كنيزكى بخريدندى و به نيل انداختندى و
اين قصه دراز است، ابوموسى ياد كرده است. بعد از ذكر قصه گويد: عمر خطى نوشت به نيل
مصر چون خط به مصر رسيد پنجاه كس از صالحان اهل مصر جمع شدند و خط عمر به نيل
خواندند. چون خوانده بودند در نيل انداختند، چنانكه عمر فرموده بود. چنانكه خط در
نيا انداختند، آوازى شنيدند كه، سمعاً و طاعه لا اميرالمؤمنين، و در جاىهاى ديگر
گويند سبب نامه به رود نيل آن بود كه هر سال نيل غلبه كردى و روانه شدى الا بعد از
آن كه دخترى در نيل انداختندى به نوبت آن سال نوبت شخص پير رسيده بود او را دخترى
بود، و جز او هيچ دختر و فرزند نداشت. پير از مصر برخواست، نزد عمر آمد و حال اعلام
كرد. عمر نامه نوشت به نيل مصر، كه روانه شو و رنج خلق مدار و اگرنه بيايم و به دره
ترا به زمين فرو برم. چون نامه عمر بر نيل خواندند و به نيل انداختند از آن وقت باز
به بركت نامه عمر رود نيل روانه شد و محتاج نيست كه هر سال دخترى در وى اندازند و
اين از جمله معجزات عمر است!!
ابوموسى حافظ روايت كند از زيد بن يزيد كه گفت: به مدينه بودم. عمر بيرون آمد گفت
يا لبيكاه يا لبيكاه گفتند: اميرالمؤمنين را چه بوده است؟ گفت: لشكر به غزا رفته
بودند امير لشكر او را فرمود كه در رودرود تا بداند آب چند است سرما بروى كار كرد،
فرياد برداشت، يا عمراه، يا عمراه، و او هلاك شد. عمر آواز او بشنود، و بيرون آمد
لبيك مىگفت جواب آن مرد مىداد (گ 38) كه در رود هلاك شد چون عامل بر سيد عمر
احوال ازو پرسيد گفت: فلان قوم را بكشتيم و فلان موضع بستديم و به فلان موضع رسيديم
ميان ما و خصمان نهرى بود. عمر گفت: حال آن مرد به چه رسيد گفت: يا اميرالمؤمنين،
چون به كنار رود رسيديم كسى نبود كه بدان گذر كنيم و معلوم نبود كه قعر آن چند است
او را گفتم، بنگر كه دورى نهر چند است سرما برو كار كرد و هلاك شد. عمر گفت: اگر نه
آن بودى كه خدائى بود كه گذشت و دير شد من گردن تو بزدمى اماديت او به وارثانش
برسان و از مدينه بيرون شو كه ترا نبينم. پس گفت: قتل مسلمان نزد من بهتر از هلاك
فلان.
اى سبحان الله كسى را كه اين معجزه بدين بزرگوارى باشد كه شخص در بلاد دور گويد يا
عمر، او در مدينه بشنود و گويد لبيكا، پس به عامل گويد اگر نه آن بودى كه دير شد من
ترا گردن بزدمى!
اين معنى از دو حال بيرون نبود: يا قصاص واجب بود بر عامل يا نه. اگر واجب بود
بدانكه زمانى بگذرد قصاص از گردن وى نيفتد اگر خود صد سال بگذرد؛ و اگر قصاص واجب
نبود گردن عامل زدن روا نبود و اگر از بهر سياست گفت، بر عادت ملوك، امام نشايد كه
عادت ملوك كار فرمايد الا در آنچه حق باشد.
اين معنى بعضى از معجزات عمر باشد كه در حيوه عمر ظاهر شد و آنچه بعد از موت.
ابوموسى روايت كند كه بشار بن قبراط گفت در شهر رى مردى بود نام او مهدى بن سابق،
ابوبكر و عمر را دشنام دادى. ابوبكر را در خواب ديد، گفت: چرا مرا دشنام مىدهى؟
گفت: توبه كردم. گفت: عمر در خواب ديد چرا مرا دشنام مىدهى؟ گفت توبه كردم. گفت:
مىخواهم كه ادب تو كنم پيش از توبه، دست بر حلق وى نهاد و گلويش بگرفت چنانكه جامه
خواب پر از نجاست كرد و بمرد.
خبر به پسرش رسيد. گفت: رحمت بر عمر باد كه بعد از موت ادب مىكند چنانكه در حيات
مىكرد.
حافظ ابوموسى گويد: شخصى مرا خبر داد از اهل علم كه مردى رافضى ديگرى را مهمان كرد
و دو ماهى پيش او بنهاد و گفت: اين يكى ابوبكر است و يكى عمر. تو ابوبكر بخور تا من
عمر بخورم كه او غليظتر است و من با او برآيم از تو. چون بعضى خورده بود از آن ماهى
كه نامش عمر بود خارى در حلق وى بگرفت و بمرد! اين از معجزات عمر است كه بعد از موت
او ظاهر شد و آنچه در حق شيوخ گويند از معجزات و آن را كرامات خوانند بيش از آن است
كه اينجا ياد توان كرد، اين قدر از بهر آن ياد كرديم درين موضع. تا اگر كسى از شيعت
شيوخ نظر بدين باب افكند نمانند از معجزات اميرالمؤمنين.
چون عمر در زمان اظهار اسلام با آنكه بكرات در وقت امارت گفته باشد اگر نه على
بودى عمر هلاك شدى، معجزات چنين در حيات و ممات باشد! اگر على معجزه بود تعجب نبايد
نمود آخر على از ايشان كمتر نبود.
و اگر چه اماميه قائل اين سخن را مجرم (گ 39) و خافى دانند، و آنچه در حق متصوفه
گويند از معجزات و نامش كرامات نهند بسيار است؛ بعضى در تبصره العوام ياد كرديم و
دو سه از آن درين موضع ياد كنيم تا اين باب از ذكر آن خالى نباشد:
روايت كند از ابوسعد احرار كه گفت: در بعضى سفرها بودم به هر سه روز چيزى ظاهر شدى
كه من از آن بخوردمى. وقتى سه روز بگذشت كه هيچ ظاهر نشد ضعف به من ظاهر گشت،
بنشستم. هاتفى آواز داد كه آن دوست دارى كه چيزى خورى با قوت؟ در هر حال برخاستم و
دوازده روز مىرفتم، هيچ نخورده بودم و ضعيف نشدم. و ايشان گويند رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) چون سه روز چيزى نيافتى سنگى بر شكم بستى از گرسنگى،
و على بن وصيف گويد سهل بن عبدالله روزى در ذكر سخن مىگفت، بيمارى پيش او خفته
بود. سهل گفت: ذاكر حقيقى اگر خواهد كه مرده زنده كند تواند كرد دست در بيمار ماليد
در حال صحت يافت و برخاست:
گويند فضيل بر كوهى بود از كوههاى منا، گفت اگر وليى از اولياء خداى تعالى به كوه
گويد بگرد بگردد. در حال كوه در جنبش آمد. فضيل گفت: ساكن شو نه ترا مىگفتم. ساكن
شد.
گويند حبيب عجم را روز ترويه در بصره ديدندى و روز عرفه به عرفات؛
جعفر اعور گفت نزد ذوالنون مصرى بودم، ذكر فرمانبردارى آسيا مىرفت اوليا را.
ذوالنون گفت: از فرمانبردارى چيزها يكى آن باشد كه بدين تخت گويم بگرد، بگردد. تخت
به گردش آمد و در چهار زاويه خانه بگرديد و به موضع خود رفت و او چون بود و در گريه
افتاد. يعنى ذوالنون مىگريست تا بمرد.
و اين قوم كه معجزات نام كرامات نهند در فرق ميان معجزه و كرامات گويند بر نبى
اظهار معجزه باشد واجب و به ولى پوشيدن كرامات و اين قوم كه ياد كرديم يك كرامات
پنهان نكردند بلكه اظهار آن كردند به اختيار.
گويند بهترين سعادت مريد آن باشد كه دل شيخ آن را قبول كند و آنكه دل شيخ او را
قبول نكند يا او ترك خدمت شيخ كند آن دليل شقاوت او باشد و او به ولايت نرسد. شخصى
بيتى گفته است لايق حال اين شيخ و مريد است. بيت:
فمن كان الغراب له دليلا
| |
فناؤس المجوس له مقيل
|
آمديم به ذكر معجزات اميرالمؤمنين على (عليه السلام). بعضى از آن اينجا ياد كنيم:
روايت كند زكريا بن محمد مؤمن از صالح بن مسلى. از عمر بن يزيد، از صادق (عليه
السلام) كه گفت: سلمان نزد فاطمه صلوات الله عليها شد، گفت: يا سلمان، از كجا
مىآيى، گفت: از مدينه، مگر فاطمه در بقيع بود. گفت: يا گرسنه شوم لعنت كنم بر
دشمنان تو سير شوم، و چون تشنه شوم لعنت كنم بر دشمنان تو سيراب شوم. پس
اميرالمؤمنين گفت: نجاه يافتند به خدا شيعه و محبان ما.
روايت كند: عمار بن يزيد از ابراهيم بن سعد الزهرى، از محمد بن اسحق صاحب مغازى،
از يحيى بن عبدالله بن الحارث، از پدرش از سلمان رضى الله عنه، گفتند: با رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) در مسجد نشسته بوديم در روزى كه بارانى مىآمد ما گرد رسول
نشسته بوديم و رسول با ما سخن مىگفت. آوازى شنيديم كه گفت: السلام عليك يا رسول
الله، و كس را نديديم. رسول گفت: جواب سلام برادر خود بازدهيد. ما جواب سلام او باز
داديم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: كيستى كه رحمت خداى بر تو باد؟ گفت:
من عرفطه بن شمراخ از بنى كاخ، نزد تو آمدهام تا سلام و زيارت تو بكنم. يا رسول
الله، من به تو ايمان دارم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا عرفطه ترا
حاجتى است بعد از سلام و ايمان به خدا و رسول؟ گفت: يا رسول الله، يكى با من بفرست
تا قوم من بر دست وى مسلمان شوند، و شرايط اسلام به ايشان آموزانند. رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) گفت: يا عرفطه، صورت خود ظاهر كن كه رحمت بر تو باد. گفت: پيرى
پيدا شد، موى انبوه داشت و مويش مىديديم. چشمهاى او دريده، بر سينه دهانى داشت
نيشها در آن ظاهر دراز ، ناخنهاى او مانند چنگال سباع، چون او را بديدم لرزه بر
اندام ما افتاد. فرا نزديك رسول رفتيم، عرفطه گفت: يا رسول الله، مردى با ما بفرست
تا قوم مرا مسلمان كند و من ضامنم كه او با تو رسانم به سلامت. رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) گفت (گ 41) كه با وى برود به قوم او، و ايمان برايشان عرضه دهد، و
شرايط اسلام بديشان آموزد، و او را جاى بهشت باشد؟ سلمان گويد: هيچ كس برنخاست.
رسول بار دوم گفت، هيچ كس برنخاست. پس رسول بار سيوم آواز داد. اميرالمؤمنين
برخاست، گفت: يا رسول الله، من بروم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا
عرفطه، محبره
نزد من بيار تا على را با تو بفرستم كى قضا كند به حكم من، و سخن گويد به زبان من،
و از من بديشان رساند، و او خليفه است بعد از من، و وصى من است، و پدر ذريه من.
سلمان گويد: عرفطه غايب شد چون نماز خفتن بكرديم و خلق از مسجد غايب شدند رسول
(صلى الله عليه و آله و سلم) با من گفت: يا سلمان، با من بيا، رحمت خدا بر تو باد.
رسول بيرون شد، و على با وى بود، مىرفتيم تا به حره رسيديم. پير را ديدم كه بر
اشترى نشسته مثل گوسفندى و اشترى آنجا خفته، مانند عرش در بلندى. رسول على را
(عليهما السلام) بر آن اشتر نشاند. و مرا بر پس او نشاند و ميان من به عمامه بست، و
چشمهاى من باز بست، گفت: يا سلمان، چشم باز مكن تا آن وقت كه فرمان على بن ابيطالب
باشد، و مترس از آوازهائى كه شنوى كه تو به سلامت باز آئى انشاءالله. رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) وصيت به اميرالمؤمنين كرد بدانچه مىخواست و دعايى به خير
كرد بروى بر حفظ، و به راه خدا، ولا حول و لا قوه الا بالله. اشتر مىرفت، دفيف
مىكرد مانند اشتر مرغ، و اميرالمؤمنين (عليه السلام) قرآن مىخواند سلمان گفت: همه
شب مىرفتيم، صبح بر اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه برآمد. بانگ نماز گفت، و
اشتر بخوابانيد. گفت: اى سلمان؛ فرو آى، آچشمها باز گشودم، زمينى ديدم كه باد
مىجست، در آنجا نه آب بود، و نه درخت و نه نبات و نه سنگ. چون صبح برآمد
اميرالمؤمنين قامت گفت، و در پيش ايستاد و من و پير از پس وى نماز كرديم، و از پس
خود حسى مىشنيديم. اميرالمؤمنين (عليه السلام) سلام باز داد، و انگريستم . خلقى
عظيم بودند. آواز بلندايشان مىشنيدم، و على تسبيح مىكرد تا آفتاب برآمد. پس
برخاست در ميان ايشان خطبه كرد. جماعتى از مرده ايشان برابر على آمدند. على گفت:
تكذيب مىكنيد و از كتاب خداى عزوجل اعراض مىكنيد و انكار آيات و معجزات مىكنيد؟
پس نظر به آسمان كرد، گفت: بالكلمه العظمى و الاسماء الحسنى و
العزيمه الكبرى و الحى القيوم و محيى الموتى و رب السماء و الارض.
اى برندگان جن و مرده شياطين، و خدام خداى تعالى، و خداوندان روحهاى پاك، فرو آئيد
به چهره كه آن را وابشناسند، و به شهادت درخشان، و به زبانه آتش محرق، و نحاس قاتل،
به المص، با آيات؛ به كهيعص، به طواسين و يس، و ن و القلم و ما يسطرون، و به احكام
و اقسام و مواقع نجوم كه بشتابيد، به فرو آمدند بر مرده حريص، تكذيب كنندگان آيات
خدا؛ و منكران كتاب.
سلمان گفت: زمين در زير من مىلرزيد و در هوا آمدى و شدى مىشنيدم، پس آتشى از
آسمان فرو آمد هر كه آن را بديد از جن جمله بى هوش شدند، (گ 42) و از هوش برفتند و
من برو درافتادم و از خود برفتم. پس با خود آمدم دودى ديدم عظيم، چنانكه آن جانب كه
مرا در پيش بودند نمىديدم و آن دود و آتش دير بماند. پس ساكن شد. جن را ديدم برو
درافتاده و به زمين باز دوسيده، چشمها پيش بيامده، نظر به على مىكردند، و ناله
سخت مىكردند. سلمان گفت: اميرالمؤمنين بانگ بر ايشان زد، گفت: سر برداريد كه خداى
تعالى ظالمان هلاك كرد. آنگه اميرالمؤمنين (عليه السلام) باز سر خطبه رفت و خطبه
تمام كرد، و عهد و ميثاق از ايشان بستد و باز گرديديم، تا نزد رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) آمديم، چنانكه نماز بامداد با رسول كرديم. يعنى شبى بدانجا رفتند و شب
ديگر باز آمدند و نماز صبح با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بگذاردند. گفت: چون
رسول سلام باز داد على را ديد، گفت: قوم را چون ديدى؟ گفت: قوم اجابت كردند و خضوع
نمودند، و حال و قصه با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) باز گفت. رسول گفت: ايشان
از تو و از شيعه تو ترسند تا روز قيامت.
روايت كند ابوالحسن على بن عبدالله، از ابوالحسين بن محمد بن المظفر الحافظ الآملى
، و از محمد بن فيض غسانى به دمشق، از عبدالله بن همام، از معمر بن ثابت، از انس بن
مالك كه گفت: بساطى از بو، به هديه به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند از
دهى از جانب مشرق، نام ده، نهندف. رسول مرا بفرستاد. ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و
زبير و سعد و سعيد و عبدالرحمن بن عوف بخواندم. چون بيامدند، اميرالمؤمنين على
(عليه السلام) پيش رسول نشسته بود، مرا گفت: يا انس، يعنى نبى، بساط بگستران. پس
على را گفت: برخيز و در ميان بساط نشين. پس به قوم گفت: با وى در آنجا نشينيد. پس
مرا گفت: يا انس، تو نيز در آنجا نشين تا مرا خبر دهى بدانچه بينى از ايشان. پس على
گفت: اى باد، مرا بردار. بساط برداشت، در هوا مىرفتيم، چندانكه خدا خواست. پس على
گفت: اى باد ما را فرو نه. باد بساط فرو نهاد. اميرالمؤمنين گفت: مىدانيد كه اين
چه موضع است؟ گفتيم: نه. گفت: نزد اصحاب الكهف آمديم كه خداى عزوجل مىفرمايد:
ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً پس على گفت: برخيزيد، سلام
كنيد، بدين قوم. يك يك برمىخاستند و سلام مىكردند. هيچ يك را جواب ندادند. پس
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) برخاست، سلام كرد، او را جواب دادند، قوم را گفتند:
از بهر چه ما جميع سلام كرديم، جواب نداديد، و تو سلام كردى جواب دادند.
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گفت: اى قوم، جمله اصحاب من سلام كردند جواب
نداديد و من سلام كردم و جواب داديد. سبب اين چيست؟
گفتند: ما جواب سلام ندهيم الا از آن نبى و وصى، و تو وصى رسولى از بهر آن ترا
جواب داديم. بعد از آن على گفت: هر يك در جاى خود بنشينيد. ما بر بساط نشستيم على
گفت: اى باد، ما را بردار. باد ما را برداشت و در هوا مىرفت. بعد از ساعتى گفت: اى
باد ما را فرو نه. باد ما را فرو نهاد على برخاست، پا بر زمين زد چشمه آب خوش (گ
43) ظاهر شد. على وضو كرد و ما را گفت : وضو كنيد كه نماز باز رسول دريابيم يا بعضى
از نماز. آنگه على گفت اى باد ما را بردار بساط برداشت در هوا مىرفت. بعد از ساعتى
گفت: اى باد، ما را فرو نه. باد بساط فرو نهاد، ما در مسجد رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) بوديم. و رسول از نماز بامداد يك ركعت كرده بود. ما ركعتى با رسول
بكرديم. چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نگاه با ما كرد. گفت: يا انس، من ترا
خبر دهم يا تو مرا خبر دهى؟ گفتم: مادر و پدر من فداى تو باد، سخن از لفظ تو
نيكوتر. رسول قصه باز گفت، گويى كه با ما بوده بود. پس گفت: يا انس، گواه باش: على
را برين حال كه ديدى. انس گفت: على از من گواهى خواست و او بر منبر كوفه بود. من
مداهنه كردم على گفت: اگر بعد از وصيت رسول مداهنه مىكنى و گواهى باز مىگيرى خداى
تعالى پيسى در تن تو و آتشى مسلط كناد، و ترا كور گرداناد. در حال كور شد و پيسى در
اندرون وى؛ آتشى پديد آمد كه از آن حرارت هرگز بعد از آن روزه نمىتوانست داشتن. و
ايشان گويند به عوض روزه هر يك مسكين را طعام مىداد و بعد از آن توبه كرد، و سيصد
خصايل اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت كرد و آن يكى از آن سيصد است و اين معجزه
مثل معجزه سليمان داود است عليهم السلام چنانكه باد بساط سليمان مىداشت بامداد
بصره بودى و شام در اصطرخ يا بامداد در اصطرخ و شام در بلخ.
معجزه ديگر: طبرسى روايت كند از ابوجعفر بن محمد بن الحسين بن جعفر الشوهانى، در
خانه او به مشهد رضا (عليه السلام) به اسناد از شيوخ خود، از ابن عباس رضى الله
عنهما: ابن عباس گويد ابوصمصام العبسى پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد.
ناقه بر در مسجد بخوابانيد در مسجد آمد، سلام كرد و تحيت نيكو گفت. پس گفت كدام است
از شما اين گمراه كه دعوى مىكند كه نبى است؟ گفت: سلمان فارسى برجست، گفت: اى
اعرابى، نمىبينى صاحب الوجه القمر خداوند روى چون ماه، پيشانى روشن، صاحب الحوض و
الشفاعه و قرآن وقبله و تاج و هراوه و جمعه و جماعت و تواضع، و سر كينه و سئوال
كردن و ازو جواب دادن، صاحب شمشير و قضيب و تكبير و تهليل و اقسام و قضيه و احكام
حنيفه و نور و شرف و علو و رفعت و سخا و شجاعت و بخدمت و نمازهاى فرض و زكوه و صوم
و حج و احرام و زمزم و مقام و مشعرالحرام و يوم مشهود و مقام محمود و حوض مورود و
شفاعت كبرى؛ و آن مولاى ماست، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم). اعرابى گفت:
اگر تو بينى بگو كه قيامت كى خواهد به؟ و باران كى آيد؟ و چه در شكم اين ناقه من
است؟ و من فردا چه كسب كنم؟ و كى بميرم؟ و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خاموش
بود. هيچ نگفت: جبرئيل آمد و آيت آورد:
قوله تعالى: ان الله عنده علم الساعه، و ينزل الغيث و يعلم
ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا، و ما تدرى نفس باى ارض تموت ان الله
عليم و خبير (گ 44) اعرابى گفت: دست دراز كن، كه جز خداى تعالى خدا نيست،
متعالى است و تو رسول خدايى و من گواهى مىدهم، چه به من دهى اگر من اهلبيتى (و)
اعمام خود نزد تو آورم و مسلمان شوند.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ترا هشتاد ناقه پشت سرخ، شكم سفيد، چشم
سياه، پر از طرايف يمن و نفط حجاز بدهم.
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به على گفت: بنويس يا اباالحسن، بسم الله الرحمن
الرحيم. اقرار آورد محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدالمناف بر نفس خود
در صحت نفس و عقل و بدن، و جواز امر كه نزد وى است، و در ذمتش از آن ابوالصمصام
العبسى هشتاد ناقه پشت سرخ، شكم سفيد، چشم سياه، پر از طرايف يمن و نفط حجاز، و
جمله اصحاب بر خود گواه گرفتم.
پس ابوالصمصام به نزد قبيله خود رفت و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به جوار
حق رسيد و ابوصمصام باز آمد و بنوعبس جمله ايمان آورده بودند. گفت: اى قوم، رسول
كجاست؟ گفتند: وفات يافت. گفت: وصى او كيست؟ گفتند: ابوبكر. ابوصمصام در مسجد رفت،
گفت: اى خليفه رسول، من بر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) هشتاد ناقه سرخ پشت،
شكم سفيد، سياه چشم پر از طرايف يمن و نفط حجاز دارم. ابوبكر گفت اى اعرابى، چيزى
مىخواهى كه در عقل نگنجد، و الله كه رسول نه زر بگذاشت و نه سيم استر دلدل بگذاشت،
و درع فاضله على برگرفت، و فدك رها كرد و ما به حق برگرفتيم و از نبى ما ميراث
نگيرند. ابوصمصام فرياد برداشت. سلمان پارسى گفت: كردى و نكردى
و حق ميره، و بدانى كه چه كردى، عمل را رد كنى بر آنكه اهل عمل است و سزاوار خلافت
است.
پس سلمان دست ابوصمصام گرفت و به در خانه اميرالمؤمنين برد. على (عليه السلام) وضو
و نماز مىكرد. سلمان در بزد. اميرالمؤمنين گفت: درآى تو و ابوصمصام العبسى.
ابوصمصام گفت اعجوبهاى است به خداى كعبه. اين كيست كه مرا به نام مىخواند و او را
نمىشناسم.
سلمان گفت: اين وصى نبى است به نص خداى تعالى كه اين آن است كه رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) گفت: تو مرا به منزلت هارونى از موسى الا آنكه رسولى نخواهد بود
بعد از من؛
اين آن است كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: على خيرالبشر هر كه راضى بود
شكر كرده بود و هر كه انكار كند كافر بود؛
اين آن است كه حق تعالى گفت: و جعلنا لهم لسان صدق عليا
اين آن است كه خداى گفت: افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقالا
يستوون؛
اين آن است كه خداى تعالى در حق او فرستاد: اجعلتم سقايه
الحاج و عماره المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر و جاهدوا فى سبيل الله لا
يستوون عند الله
اين آن است كه خداى تعالى در حق او فرستاد: يا ايها الرسول
بلغ ما انزل اليك من ربك
اين آن است كه در حق او (گ 45) آمد: فمن حاجك فيه من بعد ما
جائك
اين آن است كه خداى تعالى در حق او مىگويد: لا يستوى اصحاب
النار و اصحاب الجنه، اصحاب الجنه هم الفائزون.
اين آن است كه خداى مىفرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم
الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً؛
اين آن است كه خداى مىفرمايد: انما وليكم الله و رسوله
الذين آمنوا؛
اين آن است كه اين آيتها در حق او فرود آمده است.
پس در اندرون رفت؛ ابوصمصام نيز در اندرون بود. پس گفت: من هشتاد ناقه سرخ پشت،
شكم سفيد، سياه چشم، كه طرايف يمن و نفط حجاز بر آن باشد بر رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) دارم.
اميرالمؤمنين گفت: با تو حجتى است؟ گفت: بلى: و خط به اميرالمؤمنين (عليه السلام)
داد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) بفرمود تا ندا كردند كه هر كه مىخواهد كه گزاردن
دين رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) ببيند فردا بيرون مدينه حاضر شود. روز ديگر
خلق از مدينه بيرون رفتند و منافقان مىگفتند اداء اين دين بتواند كردن و او هيچ
ندارد، در حكايت خود فضيحت شود. اين تصوير نبندد كه او هشتاد ناقه پشت سرخ، شكم
سفيد، سياه چشم با جمله طرايف يمن و نفط حجاز حاصل تواند كرد.
چون جمع شدند اميرالمؤمنين (عليه السلام) با فرزندان و اصحاب بيرون آمدند و
دوستان، و چيزى به سر ابوالحسن بگفت و هيچ كس ندانست پس گفت: يا اباصمصام، با پسر
من حسن برو، پيش تل ريگ. حسن برفت و ابوصمصام با وى مىرفت چون به تل ريگ رسيدند.
حسن دو ركعت نماز بكرد و كلماتى چند بگفت، نمىدانستند كه چه مىگفت، و قضيب رسول
در دست داشت، بر تل داشت شكافته شد. سنگى در آن ميان از جاى خود ازعاج كرديد، و بر
آن سنگ دو سطر نوشته بود از نور: سطر اول: بسم الله الرحمن
الرحيم، لا اله الا الله و محمد رسول الله، و سطر دوم:
لا اله الا الله و على ولى الله. حسن قضيب بر سنگ زد، شكافته شد مهار ناقه
پديد آمد. حسن (عليه السلام) گفت: مهارش بگير يا اباصمصام، او مهارش مىكشيد تا
هشتاد ناقه بيرون آمد. پشت سرخ، شكم سفيد، سياه چشم، بار آن طرايف يمن و نفط حجاز.
پس با نزد اميرالمؤمنين آمدند. اميرالمؤمنين گفت: حق خود استيفا كردى؟ ابوصمصام
گفت: بلى يا اميرالمؤمنين . گفت: خط بده. خط به اميرالمؤمنين داد. اميرالمؤمنين خط
بديد. پس گفت: كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا خبر داد كه حق تعالى اين
ناقهها را به دو هزار سال، پيش از ناقه صالح در سنگ بيافريد. و منافقان چون
بديدند، گفتند اين كمتر سحر على است.
و اين قصه به طريقى ديگر روايت كردهاند ترك آن كرديم تا دراز نشود.