نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۴ -


باب سى و پنجم: در ذكر بعضى از معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم):

بدانكه معجز رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سه هزار و زيادت هست و در جلد اول دو معجزه ياد كرديم و در اينجا چند از آن ياد كنيم:

اميرالمؤمنين گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در بعضى از غزوات بود، آب به آخر رسيد. يا على برخيز و نزد آن كوه شو، بگو من رسول خدايم، گشوده شود. گفت: بدان كه خدايى كه محمد را گرامى كرد به رسالت، كه پيغام بگذاردم، مثل پستان اشتر (آب) از آن سنگ روانه شد. چون آب ديدم نزد رسول رفتم زود، و او را خبر كردم. گفت: برو يا على، و قوم بيامدند تا ظرف‏ها پر از آب كنند و چهارپايان را آب دادند و خود آب خورديم و وضو كرديم.

و هم روايت است از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كه گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا فرمود كه در بعضى غزوات چون آب نبود كه ركوه بياوردم، دست راست در آن نهاد و دست من با دست رسول بود و آب از ميان انگشتان ما روانه شد.

ابان بن عثمان روايت كند از صادق (عليه السلام) كه چون رسول به حديبيه فرود آمد صحابه شكايت كردند از تشنگى و قلت آب گفت: باره آب از بهر من (گ 24) طلب كنيد. آب باره بياوردند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) باره باز خورد و از باقى روى شست و آنچه ماند در چاه ريخت. آب چاه برجوشيد تا بر سر چاه آمد آنچنانكه دست فرو مى‏كردند و به كاسه‏ها برمى‏گرفتند.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا بفرستاد در بعضى غزوات به چاهى برفتم، هيچ آب در چاه نبود تا نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمدم، او را خبر دادم. گفت: در آنجا گل چيزى است؟ گفتم: هست. گفت: بيار باره (اى) گفت: بياوردم، چيزى بر آن خواند، گفت: برفتم در چاه انداختم. آب ظاهر شد چنانكه بر كناره چاه آمد و روانه شد، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر دادم گفت: عجب نمى‏دارى يا على، خداى تعالى به قدرت خود آب برآورد.

ابوهدايه ابراهيم بن هديه روايت كند از انس بن مالك، گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در بعضى غزوات‏ها بود. تشنگى بر خلق غلبه كرد. كنيزكى سياه مى‏آمد و مشكى آب با وى، صحابه گفتند: اينك مشكى آب. گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) زمام اشتر بگرفت و كنيزك با وى مى‏گويد كه اى بنده خدا چه مى‏خواهى از من؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: مترس، باكى نيست: پس فرمود: كه ظرف‏ها ببارايند. جمله پر كردند، در مشك هيچ نماند. آنگاه گفت: چيزى به كنيزك دهيد. نان و خرمايى چند بدو دادند. پس به كنيزك گفت: نزد من آى دست بر روى او فرو ماليد سفيد شد چنانكه هيچ از سياهى نماند و گفت: بسم الله، مشك پر شد، چنانكه هيچ ازو نقصان نشده بود. كنيزك نزد قوم خود رفت.

خواجه گفت اشتر اشتر من است و راويه از آن من است والا كنيزك، نه آن من است كنيزك گفت: من كنيزك توام. گفت: روى تو اسفيد است. گفت: مردى را ديدم، نام، محمد رسول الله، و قصه باسرها(11) با خواجه فرو گفت. خواجه با كنيزك نزد رسول آمد، گفت: يا رسول الله، ما را چاهى هست آبش فرو برده است و آب از موضع دور مى‏آوريم. رسول گفت: آن چاه را به من نماى. چاه را به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود. گفت: بسم الله. و آب دهان در چاه انداخت آب تا چهار دانگ چاه برآيد آبى خوش و آن قبيله از آن مى‏خوردند. و اگر رسول بسم الله نگفته بودى آب چندانى برآمدى كه ايشان را غرق كردى.

اميرالمؤمنين گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در غزايى بود صحابه شكايت كردند از تشنگى ركوه يمانى، دست مبارك در آن نهاد. از ميان انگشتان رسول چشمه‏هاى آب روانه شد. جمله خلايق و چهارپايان از آن آب خوردند و مشك‏ها و راويه‏ها پر كردند.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گويد: با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در حديبيه بوديم آنجا چاهى بود خشك، رسول تيرى از كنانه بيرون آورد و به براء بن عازب داد و گفت اين تير برگير و در اين چاه فرو ببر، براء بن عازب چنان كرد كه رسول فرموده بود و از ده چشمه آب از زير آن تير روانه شد و آب بيرون آمد.

و از اميرالمؤمنين على (عليه السلام) روايت كند كه در روز مبضاه، گفت: آب (گ 25) اندك بود مبضأتى‏(12) بخواست يعنى آنچه ازو وضو كنند و دست در آنجا نهاد، و آب روان شد و بر بالا آمد تا هشت هزار مرد وضو كردند و از آن باز خوردند اسبان آب دادند و ظرفها پر كردند.

عروه بن زبير روايت كند كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در بعضى از غزوات بر آبى بگذشت كه آن را نيسان خوانند پرسيد كه اين را چه خوانند، گفتند: يا رسول الله، مانيسا خوانند شور است به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بلكه اين نعمان است او خوش است چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نام او بگردانيد خداى تعالى او را طعم خوش گردانيد و شيزين كرد.

عمر بن اسحق گويد: از ابوطالب شنيدم گفت: به امير برادرم محمد بن سوق ذى المجار بودم گرما گرم شد و تشنگى بر ما غلبه كرد شكايت كردم با محمد و دانستم كه او آب ندارد. گفت: اى عم تشنه شدى؟ گفتم بلى پا گردانيد و از اشتر فرود آمد. پاشنه بر زمين زد، آنگه برداشت، گفت: بازخور يا عم: گفت: بازخوردم تا سيراب شدم.

اميرالمؤمنين گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به حنين رفت. رودخانه روان بود آب مى‏رفت تقدير كردم، چهارده قامت مرد بالاى آن بود. صحابه گفتند: يا رسول الله دشمن در پس و رودخانه در پيش، چنانكه قوم موسى گفتند: انا لمدركون، رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرود آمد، گفت: اللهم انك جعلت لكل مرسل دلاله فارنى قدرتك مى‏گويد: خدايا تو هر مرسلى دلالتى دادى، قدرت خود به من نماى. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برنشست و بگذشت و سواران بگذشتند. چنانكه سنب اسب و خف هيچ اشتر تر نشد و باز گرديديم فتح ما را بود.

در بيان معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و انواع اطعمه و اشربه:

ابوصالح روايت كند از ابن عباس رضى الله عنه، گفت: سبب تزويج رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) با خديجه عليها السلام آن بود كه ميسره غلام خديجه با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در سفر بود و رسول زير درختى فرود آمد. راهبى او را بديد، گفت: اين كيست؟ ميسره گفت: مردى از اهل مكه. راهب گفت: اين نبى است، والله بعد از عيسى بن مريم هيچ كس در اين موضع نيست كه او نشسته است. ميسره به نزد خديجه رفت، بدو گفت من با محمد طعام مى‏خوردم، ما هر دو سير شديم و طعام به حال خود باقى مانده بود. خديجه طبقى رطب بخواست و هاله زن ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدالشمس بخواند و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بخواند و از آن رطب بخوردند تا سير شدند و آن رطب هيچ كم نشده بود.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گويد چون آيت و انذر عشيرتك الاقربين فرود آمد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سى كس از اهلبيت خود بخواند. مردى بود از ايشان كه خدعه، از گوسفند بخوردى و مشكى شير بازخوردى. من رانى گوسفند و قرحى شير را پيش ايشان بنهادم، بخوردند، چنان سير شدند و آن همچنان مانده بود.

ابان عثمان روايت كند به اسنادى از ابوامامه كه سعد بن الحرث هر بامداد و شبانگاه قطعه تريد، رانى (گ 26) گوشت بر سر آن نهاده به رسول فرستادى هر كه نزد رسول صلى‏الله عليه و آله) بودى از آن طعام بخوردى تا سير شدى و آن طعام به حال خود مانده بودى.

عمر بن زر روايت كند: از مجاهد كه ابوهريره گفتى به خدا كه من اعتماد به زمين كردى از گرسن و وقت‏ها سنگى بر شكم بستى از گرسن. روزى بر سر راه ايشان بنشستم، چون بيرون مى‏آمدم ابوبكر به من گذشت آيتى قرآن ازو پرسيدم غرض آن بود تا با خودم ببرد. برفت و مرا بگذاشت. پس عمر بگذشت آيتى ازو پرسيدم به طمع آنكه مرا با خود ببرد رفت و مرا نبرد. آنگه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به من بگذشت. چون مرا ديد تبسمى كرد و ندانست آنچه خيال من بود و تغير لون من. گفت: يا باهريره گفتم: لبيك يا رسول الله گفت: بيا مى‏رفت و من از دنبال وى مى‏رفتم. در اندرون رفت. دستورى خواستم و در اندرون رفتم. رسول شيرپاره ديد در قدحى، پرسيد كه از كجاست؟ گفتند: فلان كس فرستاده است. گفت:

اى اباهريره، برو، و اهل صفه را بخوان و اهل صفه مهمانان اهل اسلام بودند ايشان را اهل و مالى نبود. چون هديه نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردندى بديشان فرستادى. ابوهريره گفت: من برنجيدم، گفتم: اين قدر شير با اهل صفه كجا پيدا شود. پنداشتم كه از آن شربتى بمن رسد. چندانكه سد رمقى باشد و من رسولم چون بيايند مرا فرمايد كه بديشان دهم، دانم كه از آن چيزى به من نرسد و از فرمان خدا و رسول بردن چاره نيست، برفتم و ايشان را بخواندم. دستورى خواستم و در اندرون آمدند و بنشستند. رسول گفت: يا باهريره، گفتم: لبيك يا رسول الله، گفت: قدح برگير و بديشان ده. قدح برگرفتم و يك يك مى‏دادم تا سير شدند و قدح به من دادند تا به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيدم. ايشان جمله سير شده بودند. قدح فرا گرفت رسول و بر دست خود نهاد. نظر به من كرد و تبسمى بكرد. سپس گفت: يا باهريره، گفتم لبيك يا رسول الله، گفت من و تو مانده‏ايم. گفتم: راست گفتى. گفت: بگير و بياشام. گفت: بياشاميدم تا سير شدم و رسول مى‏گفت بياشام تا آن وقت كه سير شوى. گفتم به خدا كه جا نمانده است كه درش گنجد. گفت: به من ده. بدو دادم نام خدا برد و بياشاميد آنچه مانده بود.

ابى سيرين روايت كند از ابوهريره كه او گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از گوسفند هيچ دوستر از كتف نداشتى. در پيش قومى رفت. از ايشان گوسفندى بكشتند و آن را بريان كردند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: كتف بياور. گفت: مادر و پدر من فداى تو باد من يك سر گوسفند بريان كرده بودم، سه كتف پيش تو آوردم رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اگر خاموش بودى چندانكه من بخواستمى بياوردتى‏(13).

صادق (عليه السلام) گويد: سلمان اشارت كرد به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خندق كندن. رسول به صحابه (گ 27) فرمود تا بكنند. گفت: جابر بن عبدالله انصارى را نزد رسول فرستادند و او كوچكتر صحابه بود. يا رسول الله، ما كلنگ‏ها مى‏زنيم و بر چيزى از زمين قادر نيستيم گفت دست من بگير و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خواست كه خود برخيزد و نتوانست جابر را معلوم شد كه از ضعف گرسنگى است و هيچ كس باز نمى‏توانست گشت بى آنكه از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) دستورى خواهند جابر بن عبدالله انصارى دستورى خواست رسول دستور داد، برفت و يك صاع آرد جو و جذعه بكشت بوقت آنكه ظن بود كه ايشان فارغ شدند، به نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد، گفت: مى‏خواهم كه تو و يك دو كه تو مى‏خواهى به خانه من تشريف دهى. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: كه اجابت جابر كنيد و ايشان را از ديگر شمرده بودند، هزار مرد بودند. جابر فراپيش رسول رفت و گفت: من حبشى (كيشى) كشته‏ام و يك صاع جو آرد كرده‏ام. دگر رسول فرمود كه‏اى قوم، اجابت كنيد. رسول چون اين بفرمود جابر در پيش رسول ايستاد و مى‏رفت. چون در خانه رفت به زن گفت: فضيحت شديم. زن گفت: از بهر چه؟ جابر گفت قصه با زن. زن گفت: اى جابر، تو به رسول گفتى كه چه تركيب كرده‏ام؟ گفت: بلى. زن گفت: يا جابر، خاموش باش كه رسول خداى تعالى ترا فضيحت نكند. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در اندرون خانه رفت و ده صحن بخواست و هر ده مرد به حلقه مى‏نشاند چنانچه صدصد مى‏آمدند. پس به زن گفت: بگو: بسم الله الرحمن الرحيم، و بر صحن‏ها كن و بعضى بگذار و تريد كن و رسول نام خداى برد ايشان سير شدند. جز اثر انگشتان نبود ظاهر، ايشان برخواستند. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) صد ديگر بخواند، هر ده، حلقه مثل اول بنشستند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: بسم الله الرحمن الرحيم ايشان نيز سير شدند جز اثر انگشتان ظاهر نبود، و طعام به حال خود مانده بود. همچنين صدصد مى‏آورد و رسول، بسم الله مى‏گفت و ايشان سير مى‏شدند و برمى‏خاستند. تا جمله اهل خندق سير شدند، و طعام به حال خود بود تا آن وقت كه عيالان و همسايگان سير شدند و كودكان محلت.

سيف روايت كند از ابان، از انس، گفت: با رسول بودم در غزايى، قومى پراكنده شدند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه با هيچ كس از شما چيزى هست؟ شخصى بيامد و كفى گندم مانده بود از آن وى. آن گندم بياورد و چيزى بگسترانيد و آن گندم بر آنجا ريخت و روى آن بپوشانيد و دعا كرد. پس سر آن برداشت هر كس از آن برمى‏گرفتند. بعضى را ديدم كه بن آستين در مى‏بستند و آستين پر مى‏كردند. جمله لشكر برگرفتند و آن به حال خود مانده بود و نقصان نمى‏كرد.

روايت است كه در غزاء تبوك صحابه شكايت كردند كه زاد نمانده است. آن قدر كه مانده بود فرمود تا بياورند، بيش از ده تا يازده خرما نمانده بود. پيش رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بنهادند. رسول دست بر آن نهاد و دعا كرد، پس او را برداشت خلق همه بيامدند. (گ 28) رسول گفت خداى را ياد كنيد و بخورديد تا سير شدند و وعاها و مزادها پر كردند و خرماهاى برمتى آنجا نهاده بودند و مى‏ديدند.

جابر بن عبدالله گويد: پدرم بمرد يا كشته شد. عبدالله بن عمرو بن حرام غرما بر پدرم داشت. من از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) يارى خواستم در راضى كردن غرماء وى تأخيرى از قرض وى وضع كند، قبول بكردند. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه برو، خرما جدا كن، نوع نوع، من برفتم چنانكه رسول گفته بود جدا كردم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بيامد پيش بهتر تا وسط بنشست، پس گفت: بر، بنما، من بريشان بنمودم تا حق خود استيفا كردم و خرماها همچنان مانده بود، گوئى هيچ از آنجا نقصان نشده بود.

ذكر چند معجزه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه از آسمان فرو فرستاده‏اند:

امام صادق (عليه السلام) گويد كه شبى بارانى عظيم در مدينه آمد. چون روز شد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و با على (عليه السلام) به يكى از صحابه بگذشتند و از مدينه بيرون آمدند به كوه زباب، و آن كوه مسجد خيف است بر آنجا نشستند سر برداشت انارى ديد آنجا، از انارهاى بهشت. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) انار فرا گرفت و بشكافت و بعضى بخورد و بعضى به اميرالمؤمنين على (عليه السلام) داد و بدان صحابه گفت اين انار بهشت است و در دنيا نخورد الا نبى و يا وصى نبى.

على بن الحسين عليهما السلام روايت كند از پدرش امام حسين، گفت: حسن على رنجور بود چون بهتر شد به مسجد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفت بر سينه رسول نشست، هر دو دست در برگرفت، گفت: جد تو فداى تو باد چه مى‏خواهى؟ گفت: ميوه از هوا. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) هر دو دست در زير بغل حسن كرد و او را در بالادست بجنبانيد و رها كرد تا فرو آيد. چون بازآمد پيش جامه‏اش بسته بود، پيش رسوا بنشست دو خربزه و دو انار و دو سيب و دو به در آن بود. رسول تبسمى بكرد، و گفت حمد آن خداى را كه شما را مثل گزيدگان بنى اسرائيل كرد، از جنات نعيم روزى به شما فرستاد، برو كه جد تو فداى تو باد؛ تو و برادر و مادر و پدر بخوريد و پاره از بهر جد نگه داريد. حسن برفت و اهل خانه از آن مى‏خوردند و باز مى‏آمدند چنانكه در اول بود، تا آن وقت كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) وفات يافت خربزه متغير شد بخوردند. دگر بازنيامد چون فاطمه (عليه السلام) وفات يافت، انار ناغير شد، بخوردند باز نيامد و باقى به حال خود بود، ازش مى‏خوردند. و باز مى‏آمدند تا آن وقت كه اميرالمؤمنين على (عليه السلام) وفات يافت، به متغير شد بخوردند باز نيامد، هر دو سيب مانده بود، ازش بخوردند. چون حسن على وفات يافت يك سيب بخوردند دگر بازنيامد و آن يك سيب با حسين بمانده.

روايت از ابومحيص كه گفت من مى‏دانستم كه سيب با حسين است و من با عمر سعد در كربلا (گ 29) بودم. چون تشنگى بر حسين سخت شد ديدم كه آن سيب از آوستين بيرون آورد و مى‏بوييد و باز جاى خود نهاد. چون امام حسين (عليه السلام) را بكشتند من طلب آن سيب كردم نيافتم. آوازى مردانى چند ديدم كه ايشان را مى‏ديدم و بديشان نمى‏توانستم رسيد كه ملائكه به بوى آن تلذذ مى‏كردند نزد قبر امام حسين وقت طلوع فجر و نزد استواء و اين قصه دراز است. اختصار كرديم به اين قدر.

و ابوموسى حافظ اشعرى در تصنيف خود در فضايل فاطمه (عليها السلام) گويد. جبرئيل (عليه السلام)، دو انار، و دو به، و دو سيب بياورد و به حسن و حسين عليهما السلام، و اهل بيت از آن مى‏خوردند. چون فاطمه (عليه السلام) وفات يافت انار و به متغير شدند. سيب هر دو به حال مانده بود با ايشان. و هر كه زيارت حسين كند از مخلصان شيعه او در وقت سحر بوى آن سيب شنود؛ ندانم كه اين حكايت يكى است، يا دو اختلاف افتاده است در روايت.

اميرالمؤمنين گويد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏لرزيد از گرسن، جبرئيل آمد. جامى آورد از بهشت، تحفهاء بهشت در آن جام نهاده. جام تحليل گفت و تحفه‏هاى تهليل گفت در دست رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، تسبيح و تمجيد و تكبير كردند. رسول آن را با اهل بيت داد مثل آن كردند كه خواستند كه به بعضى دهد از صحابه، جبرئيل بگذاشت، گفت بخور، كه اين تحفهاى بهشت است، خداى تعالى به تو فرستاد و كس آن را نتواند خورد الا نبى و وصى نبى. پس رسول بخورد و ما نيز بخورديم و من اين ساعت هنوز لذت و حلاوت آن مى‏يابم.

روايت كند عبدالرحمن بن ابى ليلى مرسلى، گويد: رسول در پيش فاطمه عليها السلام، فضل او و فرزند و شوهر او ياد مى‏كرد، در قصه (اى) دراز فاطمه گفت: يا رسول الله، گرسنه بخواب رفت، گفت: اى فاطمه برخيز و عفاص بياور از مسجد، يعنى از آن موضع كه فاطمه نماز كردى. گفت: يا رسول الله، ما را عفاص نيست. گفت: برخيز، كه هر كه مطيع من شود مطيع خدا بود و هر كه عصيان من كند عصيان خدا كرده باشد. فاطمه برخاست، عفاصى سرپوشيده پيش رسول آورد، و آن طبقى بود دستارى شامى بر سر آن افكنده گفت: على را بخوان و حسن و حسين را بيدار كن. پس رسول دستار از سر طبق برداشت كعك اسپيد بر آنجابد، مانند كعك شام، و ميوه (اى) چند، مانند مويز طايفى و خرمايى كه به عجوه ماند و آن را رايع خوانند. و به روايتى صيحانى مثل صيحانى مدينه. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم؛ گفت بخوريد. رسول و ايشان صلوات الله و سلامه عليهم بخوردند.

سلمان فارسى رضى الله عنه (.) ديلمى روايت كند از امام صادق (عليه السلام)، گفت: در مدينه بارانى عظيم بيامد، چون ابر بگشود. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) با جماعتى صحابه از مدينه بيرون رفتند، بنشستند و انتظار مى‏كرد (گ 30) تا على بيامد. در حال بيامد على (عليه السلام) جبرئيل (عليه السلام) گفت: يا رسول الله، اينك على آمد پاك كف، پاك دل به كمال رود، و صواب گويد، كوهها بگردد و او از حق بنگردد. چون نزديك رسول رسيد رسول دست به روى وى مى‏ماليد، و مى‏گفت: انا المنذر و انت الهادى منم بيم كننده و توئى ره نماينده از پس من، پس در حال خداى تعالى آيت فرستاد: انما انت منذر و لكل قوم هاد آنگه جبرئيل (عليه السلام) دست ديد(14) اسفيدتر از برف، انارى فرو مى‏گذاشت سبزتر از زمرد. آن انار مى‏آمد و آواز مى‏كرد. چون به دست رسول عليه الصلوه و السلام رسيد چند گاز از آن بگزيد و به على داد، و گفت: پاره بخور و نصيب حسن و حسين و فاطمه بگذار. پس رسول نگاه با قوم كرد، گفت: اى قوم، اين هديه است اگر آن را خداى دستورى داده بودى كه به شما دهم، بدادمى. مرا معذور داريد، عافكم الله. سلمان گفت: نفس من فداى تو باد، يا رسول الله اين بانك داشتن از چه بود؟ رسول گفت: چون انار بخنديد تسبيح مى‏كردند با درخت. سلمان گفت: يا رسول الله تسبيح درخت چيست؟ گفت: سبحان من سبحت له الشجره الناظره، سبحان ربى الجليل، سبحان من قدح من قضبهانها النار المضيئه، سبحان ربى الكريم و گويند اين تسبيح مريم است عليها السلام.

اميرالمؤمنين گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به خانه من آمد سه روز بود كه ما چيزى نخورده بوديم. گفت: يا على نزد تو چيزى هست؟ گفتم: بدان خداى كه ترا گرامى كرد كه سه روز است من و فاطمه و فرزندان من هيچ نخورديم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: يا فاطمه، برو، و بنگر كه چيزى مى‏يابى در خانه؟ گفت: يا رسول الله، اين ساعت از خانه بيرون آمدم، من گفتم: يا رسول الله، من در روم. گفت: در رو، گفت: در رفتم، و بسم الله گفتم، در اندرون طبقى ديدم، رطب بر آن و جفنه ثريد پيش وى آوردم. گفت: آن كس را ديدى كه اين اطعام آورد؟ گفت: بلى يا رسول الله. گفت: چگونه بود؟ گفتم: زرد و سرخ و سبز گفت: هر يك خطى از پر جبرئيل مرصع به در و ياقوت. ثريد بخورديم تا سير شديم، اثر دست‏ها و انگشتان ما در آن پديد نبود. يعنى ثريد به حال خود مانده بود.

عبدالرزاق روايت كند از معمرى از زبير، از سعيد بن المسيب، گفت: در عهد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) شبى بارانى اندك آمد. چون روز شد به على گفت: برخيز تا به عقيق رويم و آب‏ها بنگريم در كوهها ايستاده. على گفت: رسول اعتماد بر دست من كرد. پس ما برفتيم چون به عقيق رسيديم آب صافى ديديم در كوههاى عقيق در كوههاى زمين ايستاده. على گفت: يا رسول الله، اگر مرا دوش خبر داده بودى سفره ترتيب كرده بودمى از بهر تو. رسوا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود كه يا على، آنكه ما را به اينجا آورد ضايع بنگذارد. گفت حال اين بود كه (گ 31) ايستاده بوديم ناگاه ابرى پديد آمد، سايه بر ما افكند با رعد و برق، تا نزديك ما شد. پس سفره پيش رسول انداختد انارهاى چند در آنجا كه چشمها مثل آن نديده بود، هر انارى را سه پوست بود: يكى از لؤلؤ و يكى از در و يكى از سيم. مرا گفت: گو، بسم الله و بخور، يا على، اين خوش‏تر است از سفره تو. انار را پوست بركرديم از سه گون بود دانه او دانه‏اى به رنگ ياقوت و سرخ، و دانه به رنگ لؤلؤ سفيد و دانه به رنگ زمرد سبز، در آن طعم همه چيزى بود از لذات چون خورده بوديم فاطمه و حسن و حسين يادم آمد دست كردم و سه انار برگرفتم در آستين نهادم و سفره را برداشتم. ما بازگرديديم دو ورد از صحابه ديديم. يكى مرد گفت: از كجا مى‏آيى يا رسول الله؟ گفت: از عقيق. گفت: اگر ما را خبرى داده بودى سفره از بهر تو ترتيب كرده مانى، تا از آن چيزى خورديتان. گفت آنكه ما را بيرون برد ما را ضايع نگذاشت. آن ديگر گفت: يا على، بوئى خوش مى‏آمد. آنجا هيچ طعام بود؟ دست كردم تا انارى بيرون آورم و به وى دهم، هيچ در آستين من نبود، غمناك شدم از آن جهت چون از هم جدا شديم و رسول قصد خانه كرد و من به در خانه فاطمه رسيديم.

از آستين صوت چيزى شنيدم. نظر كردم انارها در آستين من بود. در خانه رفتم انار به فاطمه دادم و يكى به حسن و يكى به حسين پس بيرون آمدم و نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) رفتم. چون مرا ديد، گفت: يا اباالحسن، تو خبر دهى مرا يا من ترا؟ گفتم: يا رسول الله، تو شفاء بيمار دهى. مرا خبر داد به آنچه رفته بود. گفتم: يا رسول الله، گوئى تو با من بودى. با قصه چند دراز، و در آن چند معجزه هست، ترك كرديم.

ابان روايت كند از انس، گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از مدينه بيرون رفت به جانب بقيع غرقد. مرا گفت: يا انس، برو با على را بخوان، به طلب على رفتم. مرا در راه بديد، گفت: رسول كجا رفت؟ گفتم: رسول به جانب بقيع. عزقد رفت و ترا مى‏خواند. على برفت تا به رسول رسيد. هر دو مى‏رفتند و من از پس ايشان مى‏رفتم. ابر سايه برايشان افكند در جانب بقيع و در حوالى مدينه هيچ ابر نبود چيزى ديدم كه مثل اترج كه رسول از آن ابر فراگرفت خود بخورد، و به على داد پس گفت چنين كند هر نبى با وصى خود.

روايت كند شمامه بن عبدالله از انس، گفت: حجاج مرا روزى گفت چه گوئى در حق ابوتراب در نفس خود؟ گفتم: به خدا كه ترا غمناك كنم. گفتم: روزى از مدينه بيرون رفتم به طلب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، من كودك بودم چون رسول نماز بامداد كرد بر در از گوشى نشست. على مى‏رفت و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) دست در گردن وى آورده بود. گفت: يا انس، از دنباله (گ 32) ما بيا، من از دنباله ايشان مى‏رفتم تا به تلى رسيدم بيرون مدينه. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از دراز گوش فرود آمد. پس او و على بر آن تل نشستند، و مرا گفت آنجا مى‏باش تا ما بياييم آنگه ايشان سخن مى‏گفتند و مى‏خنديدند و مى‏خورد و به على مى‏داد، و من نظر مى‏كردم. پس ابر برفت و ايشان فرود آمدند و دست على در دست گرفت. گفتم: مادر و پدر من فداى تو باد يا رسول الله، عجبى ديدم! گفت: چه ديدى؟ گفتم: بلى. گفت: يا انس، صد نبى و صد وصى برين تل نشسته‏اند هر يك از ايشان ابن ابر سايه بر ايشان افكند چنانكه بر من و على افكند. يا انس، هيچ نبى برين تل ننشست گرامى‏تر از من نزد خداى تعالى و نه وصى گرامى‏تر از وصى خداى تعالى.

سالم بن ابى جعده روايت كند از جابر بن عبدالله انصارى، گفت: ميوه چند از بهشت نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند اترجى در آن ميان بود. جبرئيل گفت: يا محمد، اين به على ده. على آن را مى‏انبوييد، شكافته شد و از ميان آن ورقى نوشته: نهاده بود. در آن نوشته من الطالب الغائب الى على بن ابيطالب.

ابوزبير روايت كند از جابر بن عبدالله كه گفت: اترجى از بهشت به هديه به رسول فرستادند، بوى آن در مدينه منتشر شد. گوئى كه از ايشان مى‏آمد. چون بامداد شد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در منزل ام سلمه بود اترج بخواست به پنج پاره كرد. پاره خود بخورد و پاره به على و پاره به حسن و پاره به حسين صلوات الله عليهم.

ام سلمه روايت كند كه گفتم يا رسول الله، من نه از زنان توام؟ گفت بلى يا ام سلمه، اما اين تحفه بود از تحفهاى بهشت كه جبرئيل بياورد و مرا فرمود كه خود بخور، و با اهل عترت خود ده. يا ام سلمه، اما اين تحفه اهل البيت شيفته رحمان است به عرش باز دوسيده، هر كه او را ببنويد خدا او را ببنويد(15) يعنى به رحمت خود، و هر كه از آن فرا بود. او را فرا بود يعنى از رحمت خودش دور كند.

در ذكر معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)

در صحنه‏هاى بيماران و عضوهاى جدا شده و مجروح، و امثال آن.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گويد طعنه به چشم عبدالله بن انيس رسيد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) دست بدان فرو ماليد از آن ديگر نشناختند.

عبدالله بن كعب بن مالك روايت كند، گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، محمد سلمه با قومى از انصار به كعب بن الاشرف فرستاد با شخصى از مسلمانان مجروح كردند. او را، برگرفتند نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند، رنج زائل شد.

معاويه بن عمار روايت كند از امام صادق (عليه السلام)، گفت: اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه روز احد چهار كس را بكشت و جمله لشكر هفت كس را كشته بودند و هشتاد جراحت بر اميرالمؤمنين بود، حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) (گ 33) دست بر آن جراحت‏ها ماليد هيچ خون از آن جراحت‏ها نيامد و بهتر شد.

حماد بن ابى طلحه روايت كند از ابوعوف گفت در پيش صادق (عليه السلام) رفتم به لطف با من گفت: پيرى نابينا به نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد، گفت: يا رسول الله، دعا كن، تا خدا بينايى به من باز دهد. رسول دعا كرد بينا شد. پس ديگرى بيامد: گفت: دعا كن تا بينا شوم. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بدو گفت ثواب بهشت دوست دارى يا اينكه بينا شوى؟ گفت: يا رسول الله، رفتن چشم‏ها ثوابش بهشت است؟ گفت: خدا از آن كريم‏تر كه يكى به كورى مبتلا كند و بهشت بدو دهد.

شرحبيل بن حسنه گويد: در خدمت رسول رفتم و در دست من گوشتى زايد بود. گفتم: يا رسول الله، اين زايد منع مى‏كند مرا از آنكه قايم شمشير به دست گيرم و عنان اسب . و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: نزديك شو. نزديك رفتم. گفت: كف بگشاى. گفت: بگشودم، آب دهان بر كف من انداخت و كف بر آن گوشت زايد نهاد و به كف ماليد تا آن را برداشت. چنانكه هيچ اثر از او نماند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بود از حال شخصى پرسيد از صحابه، گفتند يا رسول الله، از بلاها و رنج‏ها كه بروى است. اين ساعت مثل بچه مرغ است هيچ موى بر او نمانده است. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پيش وى رفت، او را ديد همچون مرغ از رنج‏ها و بلاها كه بروى بود رسول گفت در صحت خود را دعا مى‏كردى؟ گفت: بلى. من گفتم: خدايا، هر عقوبت كه مرا خواهى كرد در دنيا و آخرت آن را در دنيا بر من نه. رسول گفت: چرا نگفتى؟ ربنا آتنا فى الدنيا حسنه و فى الاخره حسنه و قنا عذاب النار مرد آن را گفت و گوئيا او را از بند باز گشودند، برخاست تن‏درست با ما بيرون آمد.

و اميرالمؤمنين گويد: مردى از بنى جهينه نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد، مجذوم از جذام، گوشت ازو فرو مى‏افتاد، شكايت كرد با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). رسول قدحى آب برگرفت و آب دهان در آن انداخت. پس آن مجذوم را گفت اين آب در تن خود مال. آن آب در خود ماليد جذام برفت، چنانكه هيچ اثر پديد نبود.

اميرالمؤمنين على (عليه السلام) گويد: قتاده بن ربعى باكنده بود، در احد زخم چشمى بدو رسيد. حدقه او بيرون افتاد، آن را برگرفت، نزد رسول آمد. رسول آن را از دست وى بستند و به جاى خود نهاد و بعد از آن آن را از ديگر چشم نشناختندى الا بدانچه اين را نور زيادت بودى.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) گويد محمد مسيلمه را در روز كه كعب بن الاشرف را زخم به چشم رسيد. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) دست مبارك بدان ماليد رنج ازو جدا شد و صحت يافت.

و عبدالله بن بريده روايت كند، از پدر خود كه گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) آب دهان خود بر پاى عمرو بن معاذ انداخت در آن وقت كه پاى وى بريده بودند، نيك شد (گ 34).

ابوحمزه ثمالى روايت كند از ابوجعفر محمد بن على الباقر (عليهما السلام)، گفت: كورى به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بگذشت. رسول گفت: يا فلان، مى‏خواهى كه خداى تعالى ترا چشم ترا روشن گرداند؟ گفت: در دنيا هيچ به من دوست‏تر از آن نيست كه بينايى به من دهد. رسول گفت: وضو بساز و دو ركعت نماز كن. آنگه بگو: اللهم انى اسألك و ادعوك و ارغب اليك و اتوجه اليك بنبيك محمد نبى الرحمه، يا محمد، انى اتوجه بك الى الله ربك و ربى ليرد ربك على بصرى.

گفت: نبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، از موضع برنخواسته بود و ميان نگشوده بود كه آن شخص بازآمد و خداى عزوجل چشم‏هاى وى را روشن كرده بود.

در ذكر معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در سخن گفتن با جمادات و غيره:

روايت كند حبه از اميرالمؤمنين على (عليه السلام)، گفت: يا رسول الله، در شعب‏هاى مكه مى‏شنيدم كه سنگ و درختان بر وى سلام مى‏كردند.

ابوهريره روايت كند، از ابوبكر؛ كه گفت با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بودم، آوازى شنيدم از نخلى. رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت مى‏دانيد كه اين درخت چه مى‏گويد ؟ گفت: خدا و رسول مى‏داند. رسول گفت: مى‏گويد: اين محمد رسول الله است، و على وصى اوست. رسول در آن روز نام او صيحانى كرد.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفت: مردى از ملوك فارس، عاقل و اديب، گفت: يا محمد، خبر ده مرا كه خلق را به چه مى‏خوانى؟ گفت ايشان را بدان مى‏خوانم كه بگويند خدا يكى است، و شريك ندارد و محمد رسول اوست و بنده اوست. گفت: چگونه است و كجا است؟ گفت: كيف و اين در حق وى نتوان گفت و آن خالق اين و كيف است. گفت: از كجا آمدى؟ گفت: نشايد گفت از كجا آمد و آن چيز را توان گفت از كجا آمد كه از مكانى زايل شود به مكانى ديگر، و خداى ما زايل نشود. گفت: يا محمد، تو صفت امرى عظيم مى‏كنى كه آن را كيفيتى نيست، من چگونه بدانم كه ترا به رسالت فرستاده است؟ اميرالمؤمنين گفت: هيچ سنگ و سنگ ريزه و درخت و كوه و هامون نبود در آن موضع الا كه گفت: اشهر ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله. گفت: آن ملك گفت كه: يا محمد، اين كيست؟ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: اين بهترين اهل من و نزديك‏تر خلق است به من، گوشت او گوشت من، و خون او خون من، و روحش رو من، وزير من است در حيوه و بعد از موت من، چنانكه هارون از موسى بود الا آنكه بعد از من نبى نباشد. سميع و مطيع او باش تا بر حق باشى؛ رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نام آن مرد را عبدالله كرد.

ابو جعفر الباقر (عليه السلام) گويد: جبرئيل به رسولش پيدا شد بر بالاى وادى، جبه‏اى از سندس بروى بود در نوكى‏(16) از بهشت بياورد يعنى بالشى، و او را بر آن نشاند. پس او را خبر داد كه او رسول بارى تعالى است، و بفرمود او را آنچه خواست كه بفرمايد، و چون جبرئيل خواست (گ 35) كه بازگردد. رسول افضل الصلوات و التسليم، دامن جبرئيل گرفت، گفت: نام تو چيست؟ گفت: جبرئيل. رسول بازگشت و نزد گوسفندان رفت و به هيچ درخت و سنگ و نبات گذر نكرد الا اينكه بر وى سلام كردند.

حبيش بن معتمر روايت كند از اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه گفت: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا بخواند و به يمن فرستاد تا صلح كنم ميان قوم. گفتم: يا رسول الله؛ ايشان قومى بسياراند، و به سن از من بزرگتر، و من جوانم، به سال اندك. گفت: يا على، چون به بالاى عقبه رسى آواز بلند بردار و بگو: (اى) درختان، و اى سنگ ريزه و خاك، محمد رسول الله شما را سلام مى‏رساند. اميرالمؤمنين گفت: چون بر سر عقبه رسيدم كه آن را افيق خوانند اهل يمن مرا بديدند. جمله به شتاب قصد من كردند. نيزه‏ها و سنان‏ها راست كرده، تكيه بر كمان‏ها كرده، و شمشيرها كشيده، من آواز بلند برداشتم، گفتم: اى درختان، و اى سنگ ريزه و خاك، محمد رسول الله به شما سلام مى‏رساند. هيچ درخت و سنگ ريزه و خاك نماند الا كه جنبش آمدند و به يك بار گفتند: و سلام بر محمد رسول الله باد و بر تو باد. آن قوم در اضطراب آمدند و لرزه بر زانوهاى ايشان افتاد و سلاح‏ها از دست ايشان بيفتاد و به شتاب پيش من آمدند. ميان ايشان صلح افكندم و باز گرديدم.

روايت كند اميرالمؤمنين، كه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در روز حنين يا روز خيبر، شك از راوى است، سنگى برگرفت از سنگ، تسبيح و تقديس شنيدند، پس به سنگ گفت: شكافته شو. به سه پاره شد، از هر پاره تسبيحى مى‏شنيد غير آنكه از پاره ديگر مى‏شنديدند. ابراهيم بن عبدالاكرام الانصارى، پس بخارى گويد: رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) با سهيل بن حنيف و ابوايوب انصارى در باغى از باغهاى بنى النجار رفتند. چون اندرون رفتند، سنگى بر سر چاه نهاده بود كه اشتران بر آن آب مى‏كشيده، يا رسول الله، به آواز آمد. پس ريگ با وى به سخن آمد چون نزديك نخل رسيد عرجون‏ها به آواز آمد، از هر جانب مى‏گفتند: يا رسول الله، السلام عليك. و هر خوشه مى‏گفت: از من بگير و بخور؛ از آن بگرفت و بخورد و بديشان داد. چون به نزديك عجوه رسيد او را سجده كرد. رسول بر او دعا كرد به بركت و گفت: اللهم بارك عليها، و او را نافع كرد، و از اينجاست كه گويند عجوه از بهشت است.

جابر بن عبدالله گويد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نزد درختى بايستاد يا نزد استونى از چوب خرما، شك از راوى است، بعد از آن منبر بكرد، استون بناليد به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چنانكه اهل مسجد ناله استون بشنيدند. پس رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پيش استونى آمد مسح او كرد، ساكن شد. بعضى گويند: اگر رسول مسح او نكردى تا قيامت مى‏ناليدى و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) (گ 36)، روزى از كفى از سنگ ريزه مسجد برگرفت، در دست وى تسبيح مى‏كرد. بدانكه معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سه هزار است؛ چنانكه در اول اين كتاب ياد كرديم و اگر جمله، با قصه‏هاى آن ياد كنيم به يك جلد تمام نشود و اين قدر كه اينجا ياد كرديم غرض آن بود تا اين كتاب از ذكر معجزات رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) خالى نبود، و جملگى آن اصحاب و سير تواريخ ضبط كرده‏اند، و در كتب مسطور و مشهور است، حاجت به تطويل نيست. و الله (اعلم).