باب
سى و چهارم: در ذكر رفتن موسى بن نظر العبدى عامل عبدالملك به مغرب، به طلب
شهرستان سليمان بن داود (عليه السلام) و عجايبها كه آنجا ديد و آنچه بر ديوار
نوشته از ذكر ائمه معصومين صلوات الله و سلامه عليهم:
روايت كند از ابوقاسم عبيدالله بن القاسم البلخى، از ابومسلم سكجى، عبدالله بن
مسلم، از ابو السمح عبدالله بن عمير الثقفى، از هرمز بن (گ 16) حوران، از فراس از
شعبى، گفت: عبدالملك بن مروان مرا بخواند. گفت: يا اباعمرو، عامل مغرب موسى بن
نصرالعبدى نامه به من نوشته است از مغرب كه مرا خبر دادند كه شهرى هست در وادى مغرب
كه سورش از مس است، ديوان بنا كردهاند از بهر سليمان بن داود (عليه السلام). و
سليمان فرمود جن و عفاريت را از آن قطره كرده كه خداى عزوجل نرم كرد از بهر سليمان،
و آن در بيابان اندلس است آخر مغرب و گنجهاى سليمان (عليه السلام) در آنجا نهاده
است. خواستم كه قصد كنم تا بدانجا بروم. كسانى كه عالماند بدان راهها مرا خبر
دادند كه آن راه سخت است. (به) بسيارى وعده تمام از مركوبها و زاد و راحله بدانجا
توان رفت و مسافتى دور است و هيچ كس قصد آن نكرد الا از آن قاصر آمد، و به مقصود
نرسيد مگر داراى بن داراى.
و چون اسكندر وى را بكشت، گفت: جمله اقاليم بريدم و روى زمين ديدم، و خلقان مطيع
من شدند، و هيچ زمين نيست كه من بدانجا نرسيده الا زمين اندلس: و داراى بن داراى
آنجا رسيده. پس اسكندر يك سال تمام ترتيب آن داد. و رواحل و آنچه به كار بايد ساخت،
و پنداشت كه كار تمام ساخته است، و پيكان فرستاده بود، و استكشاف آن راه كرد، جمله
باز آمدند و اسكندر را خبر دادند كه موانع چند هست در آن راه، و او بدان نتواند
رسيد. پس عبدالملك بن مروان نامه نوشت به موسى بن نصر كه بايد كارسازى كنى و يكى را
قائم مقام خود بدارى، و خود به طلب آن شهر روى. موسى بن نصر آنچنانكه عبدالملك بن
مروان گفته بود كار آن بساخت و شخصى به نيابت خود بداشت و خود بدانجا رفت و آن را
بديد. چون باز آمد حال با عبدالملك بن مروان نمود. در آخر نامه گفته بود، چون روزى
چند رفته بوديم و مشقت كشيده توشه به آخر رسيد، نزديك به حيره رسيديم كه آنجا
درختان بسيار بود و من گرد آن سور مىگشتم، به جائى رسيدم از سور كتابتى به عربيت
ديدم بر آنجا نوشته، آن را بخواندم، بفرمودم تا بنوشتند چنانكه بر سور آن شهر نوشته
بود. اين است كه به خدمت فرستادم جز اين يك بيت ننوشتم كه صاحب كتاب اين خواست:
شعر
ليعلم المرء ذو العز المنيع
| |
و من يرجو الخلود و ماحى بمخلود
|
چون عبدالملك نامه برخواند و طالب بن مدر كه نام آورده بود او را خبر داد از آن
عجايب كه ديده بود و محمد بن شهاب الزهرى حاضر بود. عبدالملك گفت: اعجوبه شنيدى!
زهرى گفت: ظن مىبرم كه جن موكلاند بر آن خرائن و خيال افكند آن را كه سور رود!
عبدالملك گفت: چيزى شنيدى كه آنكه به نام وى ندا آيد از آسمان كه باشد؟ زهرى گفت:
ازين درگذر، گفت: چگونه ازين درگذرم و آن بزرگتر مطلوب من است. هر چه از آن سختتر
پيش تو است بگو، اگر مرا شاد كند و اگر اندوهگن. زهرى گفت: خبر داد مرا على بن
الحسين امام زينالعابدين (عليه السلام) كه آن مهدى باشد از اولاد فاطمه عليهم
السلام. عبدالملك بن مروان گفت: دروغ (گ 17) مىگويى تو على بن الحسين، لايزال شما
دروغ گوييد آن مهدى زمان باشد. زهرى گفت: من از زينالعابدين روايت كردم، از او
پرس، بر من هيچ ملامت نيست اگر دروغ گفت و اگر راست وبال اين دروغ بروى است. گفت:
به شما رسد بعضى از آنچه وعده مىدهد. سگ ملعون گفت: حاجتم به بنى تراب نيست سئوال
كردن پنهان دار، آنچه رفت ازين حال اى زهرى، كه اين هيچ كس از تو نشنود. زهرى گفت:
چنين كنم.
بدانكه اگر هيچ دليل ديگر نبودى بر آنكه عدد ائمه دوازده است الا اين شعر، كفايت
بودى.
اگر گويند ممكن باشد كه اين شعر نه در زمان سليمان بن داود (عليه السلام) بر
آنجايكه نوشتهاند بلكه از شيعه كسى رفته و اين شعر بر آن سور نقش كرده باشد گويم:
آن جهل و عداوت است و موضعى كه ذوالقرنين سالى ساز رواحل و زاد دهد و بدانجا
نتوانست رفت چگونه كسى از شيعه براى اين كار برود و اين شعر را نقش كرد، و نه نيز
او غيب مىدانست يا شنيده بود كى موسى بن نصر بدانجا رفته بود كه بدان سور نقش كرد
تا او بخواند.
اگر گويند شعر تازى است و زبان سليمان نه تازى بود. گوئيم: اين مسلم نيست شما را
از كجا معلوم شد كه موسى (عليه السلام) نه تازى زبان بود؛ اگر نيز مسلم داريم، چرا
نشايد كه سليمان (عليه السلام) با لغت خود تازى نيز مىدانست و العجب كه ما عوام
الناس را مىبينيم كه نه از عرباند و نه خوانده به ميان عرب مىروند، و گفت ايشان
ضبط مىكنند و عن قريب تازى مىگويند. اگر رسول خدا سليمان بن داود (عليه السلام)
با لغت خود تازى نيز داند چه عجب بود، و چون سليمان منطق الطير داند چرا نشايد كه
تازى داند.
در حكايت اين شهر و بعضى از عجايب آن شهر:
شخصى از بلاد اندلس نام وى محمد بن عبدالرحمن بن سلمان ربيع القيسى، كتابى كرده
است در سال پانصد و ده از هجرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، نام آن كتاب
المغرب من بعض عجايب المغرب و اين شخص در كتاب خود مىفرمايد مولد من در آخر
مغرب بوده است در جزيره كه آنرا اندلس خوانند و در آن جزيره چهل باره شهر باشد و من
از شهرىام كه نامش غرناطه و نزديك آن شهرى است كه نامش
لوشه آنجا كهفى است در زير زمين برابر بنات النعش، آفتاب آنجا بجهد؛ هفت مرد
آنجا در آن كهفاند و خفتهاند شش به پشت باز خفتهاند، و يكى در آخر كهف بر دست
راست خفته است، پشت به ديوار كهف بازداده است و هيچ از اعضاء ايشان نيفتاده است، و
نه تغيير پذيرفته، و پيش پاى ايشان سگش خفته است نريزيده، و هيچ ازو نيفتاده است و
در پاى كهف سنگى مسجدى است دعا در آنجا مستجاب باشد و جامهاى بسيار بر آن قوم
پوشانيده هر يك چند قومى جامعه چند ببرند و ايشان را بدان بپوشانند و اهل آن شهر
گويند به شب نو راز آن كهف (گ 18) ظاهر مىشود، و اگرنه آن بودى كه ابن عباس در
تفسير گفته است كه اصحاب كهف بشناسند، ما گفتمانى، كه ايشان اصحاب كهفاند كه در
قرآن ياد كرده است. و نزديك شهر غرناطه كوهى هست كه هرگز برف از آنجا منقطع نشود و
از كثرت برف هيچ كس بر آنجا نتواند رفت و زير آن كوه اثر كنيسه است، چشمه آب و
درختى زيتون. در زمان ربيع، روزى معين؛ هر سال اهل آن شهر نزد آن درخت و چشمه روند
و در آن روز معين؛ چون آفتاب برآيد آب آن چشمه روانه شود، و شكوفه در درخت زيتون
پديد آيد پس زيتون شود و بزرگ شود، قوم از آن زيتون بچينند و از آن آب چشمه برگيرند
از بهر تداوى، و بازگردند تا سال ديگر هم بدان روز معين، پيش آن چشمه و درخت روند،
هميشه بر اين نسق باشند. بعد ازين گويد در اندلس، جن شهرى كردهاند از بهر سليمان
(عليه السلام) از مس، دور آن شهر چهل فرسنگ است بالاى سورش پانصد كرد و آن معروف و
مشهور است و آن شهر را هيچ در نيست و اساس استوار دارد و موسى بن نصر با لشكر بسيار
آنجا رفت و در جنب آن شهر بنائى عظيم بنهاد چنانكه از شهر و سور بلندتر بود، و موسى
نردوانى بساخت از چوب به بالاى آن بنا كه وى نهاده است، و زيادت و مالى چند به شخصى
داد توانا تا بدان كرد و آن بر سر بناى موسى بن نصر برود، و نظر كند در آن شهر و
خبر باز دهد كه چه ديد. مرد چون بر سر بنا رفت بخنديد و خود را در شهر سليمان (عليه
السلام) انداخت و از اندرون شهر آوازهاى ترسناك شنيدند. شخصى ديگر بخواند و مالها
بر وى داد و بر و بذل كرد و ازو عهد و ميثاق بستد كه در شهر نرود و ايشان را خبر
دهد از حال آن شهر او نيز بر بالاى آن بنا شهر ديد و بخنديد و خود را در اندرون شهر
انداخت. پس آوازهاى سهمناك شنيد از اندرون شهر ساعتى صبر كردند و آوازهاى سهمناك
ساكن شد. مردى ديگر را بخواند از مبارزان دلاور و مالى عظيم بدو داده ريسمانى اندر
كمر وى بست. چون بر بالاى بنا شد و نظر در شهر كرد بخنديد و خود را در شهر انداخت و
خلقى انبوه آن ريسمان را مىكشيدند تا او را پس آورند نتوانستند بازآوردن، و جهد
مىكردند تا آن وقتى كه آن مرد به دو پاره شد. نيمه پاك در اندرون شهر افتاد و آنچه
بر ريسمان مانده به دست ايشان در زمين افتاد، معلوم شد كه جن در اندرون شهراند كسى
را آن نظر نباشد، و خبر اين شهر معروف است و كتابى در عجايب آن كردهاند و ما اين
چند كلمه در اينجا ياد كنيم تا معلوم شود كه جز از صاحب الزمان هيچ كس بر آن ظفر
نيابد، چنانكه سليمان بن داود (عليهما السلام) دانست كه اعداء آل محمد را خوش نيايد
و انكار آن كند، و اگر در موضعى بود كه انكار آن نتوانند كرد گويند در حق امامان و
مقتدايان ماست. چنانكه عبدالملك بن مروان عليه اللعنه به زهرى گفت: تو و
زينالعابدين هر دو دروغ مىگوييد كه مهدى (عليه السلام) از ما خواهد بود. شك نى كه
چون نقاد، ايشان باشد اصلى بايد (گ 19) مثل معاويه كه مادرش جگر حمزه خورده باشد و
پدرش چهار دندان رسول بشكسته باشد و عمه (اى) دارد چون حماله
الحطب فى جيدها حبل من مسد و پسرش مثل يزيد يا چون مروان طريد كه رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) او را و پدرش و برادرش از مدينه بدر كرده باشد از آن كه به
ترس منافقان بودند تا مهدى (عليه السلام) از نسل ايشان باشد. لعنت خدا و رسول و
ملايكه و جمله خلايق برايشان و دوستان و اتباعشان باد، و آنكه حق و دلايل بيند و
انكار و جحود كند از جهل و عصبيت.
و در اين كتاب گويد به نزديك اين شهر كه ديوارش از مس است ده لوح بزرگ از سنگ هست
مواعظ و وصايا و ذكر انبيا عليهم السلام و ملوك و نامهاى ايشان و ذكر رسول (صلى
الله عليه و آله و سلم) و كرامت او نزد خداى تعالى، و آنچه ذخيره كرده است از بهر
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر آن لوح نوشته است.
طلسم
پيش آن سور از مس صورتى به شكل بتى هست از سنگ، لوحى از مس در دست دارد، بر آن
نوشته است كه از پس من راهى نيست يعنى نشايد رفت و از پيش او بيابانى عظيم است.
قومى از لشكر موسى بن نصر در آن بيابان رفتند، شكل مور بسيار ديدند هر يك چند اشترى
آن قوم را بخوردند، و قصد لشكر موسى بن نصر كردند چندانكه عدد ايشان خداى داند تا
نزديك آن صنم رسيدند بايستادند و نتوانستند كه فرا پيش آيند. خلق را معلوم شد كه آن
طلسم موران است كه سليمان بن داود ساخته است و اگرنه آن طلسم بودى آن موران حيوانات
آن ديار را جمله هلاك كردندى. و ممكن بود كه وادى نمل كه خداى تعالى در قرآن ياد
كرده است آن باشد كه از پس آن طلسم است. و آنجا كه گفت: ده لوح از سنگ هست.
ذكر انبياء و مواعظ و وصايا و ذكر ملوك و ذكر رسول و امتش دقيقهاى لطيف است و سرى
عجيب. و سر آن است كه سليمان را معلوم بود كه ائمه را اعدا دارند، و قصد كنند در
ابطال حق ايشان، بر ديوار شهر مس نقش كردند تا كس ابطال حق نتواند كرد، و ثابت
نمايد تا يوم القيامه، و بر آن الواح سنگ ننوشت كه اگر آنجا نوشتى از بهر عداوت
ايشان لوح سنگ بشكستندى هم نام ايشان ملوك و انبياء ديگر محو شدى، و چون اسماء ائمه
بر سور مس نقش كرد و آن ديگر بر الواح لاجرم و هر دو مانده است و محو نشده است.
بدانكه آنچه از اول اين جلد تا اينجا كه ياد كرديم از اخبار و اشعار حمله دليل و
روشن است و بيان را هيچ عذرى نيست بر آنكه اعداد ائمه عليهم السلام دوازده است و
اين امامان از عترت رسول باشند، طاهر و مطهر، و هر كه دعوى امامت كرد غير اينها او
نه امام بود و تصرف در حق ايشان كرد. و هر كه تصرف كند در حق كسى بى دستورى وى غاصب
باشد.
اما قومى از حسد و عداوت، كينه اهل بدر از ايشان باز خواهند، و چون حقشان به دست
گرفتند، و خونشان بريختند. بعد از آن هزار ماه بفرمودند تا در بلاد اسلام (گ 20) تا
سالها با ايشان لعنت مىكردند و هر كه نمىكرد او را مىكشتند تا زمان ابومسلم كه
او دمار از آن سگان ملاعين برآورد. بعد از آن جماعتى كه مانده بودند خود نام اهل
سنت و جماعت كردند، و گفتند آن قوم را هيچ نشايد گفت، دشمنان خاندان رسول (صلى الله
عليه و آله و سلم) لعنت نشايد كرد و آنكه ايشان را دشمن دارد رافضى و گمراه باشد، و
هر كه يكى از صحابه يا ابوبكر يا عمر دشمن دارد ضال و گمراه باشد، و مستوجب غرامت و
ملامت باشد.
پانصد سال بلكه ششصد سال است تا شيعت على تفحص مىكنند كه علت چيست كه دشمن صحابه
ضال و گمراه باشد و براءه از ايشان واجب و دشمنان على و اولاد را دوست مىبايد
داشت، و ايشان را دوست نمىبايد داشت و لعنت نشايد كرد!؟ به هيچ طريق معلوم
نمىشود. خدايا تو داور باش آن قوم را بدانچه با اهلبيت رسول (صلى الله عليه و آله
و سلم) و شيعه ايشان كردند و مىكنند، در هر دم هزاران لعنت و نفرين فرست بر اعداء
آل محمد و دوستان و مواليان ايشان.
بدانكه شخصى از كراميه كتابى كرده است، از جمله خرافات كه در آنجا گفته است، حديث
رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، گفت: انى تارك فيكم
الثقلين: كتاب الله و عترتى به عترت و سنت مىخواهد از بهر آنكه سنت موافق
قرآن است؛ ملعون، كور بود كه در عقب عترت گفت: اهلبيتى
مىگويد عترت اهلبيتاند. چون رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تفسير عترت كرد با
اهلبيت؛ چگونه توان گفت كه سنت است يا آنكه كتاب و سنت هر دو محتاج حافظ و مفسراند.
اگر گويند حافظ و مفسر كتاب و سنت امتاند گوئيم: نشايد كه امت حافظ و مفسر كتب
باشند از بهر آنكه امت هفتاد و سه فرقت اندر هر فرقتى تأويلى مىنهند، قرآن و سنت
را بر وفق مذهب و اعتقاد خود. و آن اقوال يا جمله حق بود يا باطل يا بعضى باطل. اگر
جمله حق باشد لازم شود كه هفتاد و سه فرقت اهل حق باشند و اين كفر بود و اگر جمله
باطل باشد هم كفر لازم شود از بهر آنكه حق از امت محمد بيرون بوده باشد. پس لازم شد
كه بعضى حق باشند و بعضى نه؛ و هر يك دعوى مىكند كه حق با ماست. چون اختلاف ظاهر
شد قول فرقتى از آن ديگر نه اوليتر، لابد تميز به كار بايد كه فرق كند ميان حق و
باطل، و آن امام باشد.
و از بهر اين معنى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عترت را قرين قرآن كرد كه
چنانكه كتاب حجت است، امام حجت است و خداى تعالى مىفرمايد:
فاسئلوا اهل الذكر و اهل ذكر اهل بيت رسولاند چنانكه خداى تعالى مىفرمايد:
قد انزل الله اليكم ذكراً رسولا يتلوا عليكم آيات الله.
و از باقر (عليه السلام) پرسيدند كه اهل ذكر كدامند؟ گفت:
نحن اهل الذكر ما اهل ذكريم.
و از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيدند: كه: كفى
بالله شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب كيست كه علم كتاب نزد اوست؟
گفت على بن ابيطالب. و در آن كتاب گويد آنچه نبى گفت: احب
الى من دنياكم: الطيب و النساء (گ 21) و قره عينى فى الصلوه عايشه را
مىخواهد، و گويد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: ستارگان امامان آسماناند،
و اصحابان من امامان زمين. اين حديث رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در حق اهلبيت
گفته است. زنديقى با اصحاب گردانيد. سبحان الله! مگر عثمان نه از اهل زمين بود كه
مهاجر و انصار امامان او نبودند و سرش بر مصحف بريدند و هفتاد هزار كه در صفين كشته
شدند و بيست و دو هزار در حرب جمل كشته شدند هم از اهل زمين بودند. پس اين صحابه
امامان ايشان باشند؟! بلكه عذاب و عقوبت باشند.
اما شك نيست كه هر كه (را) امامان از ابوسفيان و معاويه و عتبه بن ابى سفيان و
عمرو بن عاص و مروان و پدرش حكم، و برادرش و امثال ايشان بود حالش در دنيا چنين
بود؛ و در آخرت قرين ايشان باشند در دوزخ، خالداً مؤبوداً.
ديگر گويد در آن كتاب از ابن عباس: گفت، در ديار طبريه و پيش از روز قيامت هر دو
بيرون آرند از بهر شخصى پرسيدند چه كسى باشد، گفت قائم آل محمد كه عيسى بن مريم از
پس وى نماز كند. پس گويد، اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيدم كه هيچ كس مالك جمله
روى باشد يا نه؟ گفت: بلى. دو كس مؤمن و دو كس كافر. از مؤمنان، سليمان و
ذوالقرنين، و كافران، نمرود و بخت النصر، و پنجمى ازين امت مالك جمله روى زمين شود.
جمله گفتند كه باشد كه قايم آل محمد و جمله كافران بر دست او مسلمان شوند و دين يكى
باشد؟ پس فرو خواند: ليظهره على الدين كله تا آخر آيت،
و در اين كتاب از پيش ياد كرديم.
روايت كند از كرامى، از شعيب بن الحرب المدائنى، كه او گفت: نزد سفيان ثورى رفتم،
گفتم: اى سفيان، مرا حديثى گو كه اهل سنت و جماعتم، و آن را برادران و دوستان باز
گويم از تو و روز قيامت، چون خداى تعالى از من سؤال كند گويم سفيان ثورى مرا چنين
گفت، دست از من بدارند و از تو سؤال كنند. گفت: سفيان راست بنشست، گفت: اى شعيب،
تأكيد و مبالغت كردى، بدان كه ايمان قول است و قول سود ندارد الا به عمل، و قول و
عمل سود ندارد الا به نيت، و قول و نيت و عمل سود ندارد الا به سنت. گفتم: سنت چيست
گفت: تقدم شيخين. گفتم: شيخين كداماند؟ گفت: ابوبكر و عمر. گفتم: ديگر چه؟ گفت:
اين سود ندارد تا عثمان را بر على تفضيل ننهى. گفتم: چه ديگر؟ گفت: اين هم منافع
نباشد الا كه اعتقاد كنى كه نيك و بد خداى تعالى مىكند. گفتم: ديگر چه؟ گفت: آنچه
تو نوشتى هيچ سود ندارد تا آن وقت كه اصحاب محمد را دوست دارى. گفتم: دگر چه؟ گفت:
اين جمله كه نوشته (اى) هيچ سود ندارد اگر گويى كسى از امت محمد در بهشت يا دوزخ
بود جز از عشره مبشره: اولشان ابوبكر و آخرشان عبيده. گفتم: دگر چه؟ گفت: اين جمله
كه نوشتهاى هيچ سود ندارد تا آن وقت (گ 22) كه اعتقاد كنى كه نماز از پس زاهد و
فاسق درست باشد تا روز قيامت. گفتم: جمله نمازها؟ گفت: الا جمعه و عيدين كه آن از
پس والى بايد كرد، اما مسجدهاى كوچكى نماز پس كسى بايد كرد كه بر و بر دين وافق
باشد. گفتم: ديگر چه؟ گفت: اين سود ندارد الا آن وقت كه اعتقاد كنى كه بسم الله
الرحمن الرحيم به سر خواندن چون امام باشى در نماز فاضلتر از آنكه بلند خوانى.
گفتم: بعد ازين چه بايد كرد؟ گفت: اين جمله كه به تو گفتم سود ندارد الا كه اعتقاد
كنى كه ترك قنوت فاضلتر از قنوت خواندن در نماز. گفتم: دگر چه؟ گفت: هر چه نوشتى
هيچ سود ندارد اگر اعتقاد نكنى كه مسح بر موزه فاضلتر از شستن پاها
شعيب گفت: پس نظر كرد به من گفت: يا شعيب، هر كجا كه شخصى بينى كه سب معاويه مىكند
او را متهم دادن در حق شيخين و چون در حق شيخين ناسزا گفت متهم دادن در حق رسول، و
چون در حق رسول چيزى گفت او را زنديق و معطل شناس.
بدانكه هر آنكه او را از دين و اسلام خبر باشد در كفر ابن كرامى كه وضع اين حكايت
كرده است شك نكند كه معاويه و ابوبكر و عمر را با رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)
راست كرد. چون مىگويد هر كه تبرا كند از معاويه او را متهم دادن در شيخين و چون در
حق شيخين متهم نباشد در حق رسولش متهم دان. و جمله بنىاميه دشمنى على از جمله سنت
است؛ گويند رسول گفت: هر كه اندك پايه، على دشمن ندارد نه از من است يعنى نه از امت
من است. اگر معنى در حق شيخين با معاويه گفتى، مناصب گفتندى رافضى و ضال است اما
چون عثمان بر على تفضيل نهاد و معاويه با ابوبكر و عمر و رسول برابر كرد از اهل سنت
و جماعت است، و در حق او هيچ نتوان گفت تا بدان كه حال ايشان مثل حال سامرى است
چنانكه بارى تعالى مىفرمايد: و اشربوا فى قلوبهم العجل
عداوت قديمه اهل البيت كه به ميراث به اين قوم رسيده است و در دلهاى ايشان ثابت
شده، وقتها آن را ظاهر كنند، و باشد كه بى اختيار ايشان ظاهر شود.
اما آنچه گفت هر چه نوشتى سود ندارد الا آنكه اعتقاد كنى كه عثمان از على فاضلتر،
در جلالت و بزرگوارى على هيچ خلل نيايد، اگر كسى را اعتقاد بود كه نه امام بود، يا
گويد جمله امت از على بهتر او را، كه اميرالمؤمنين را هيچ زيان نمىدارد. فضل آن كس
را بود كه بارى تعالى فضل او نهد يا رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، چنانكه او
را لحم و دم و برادر خود خواند و گفت مرا و على را از يك نور آفريدند و خلق از
درختها بركنده نه آنكه مردم او را فاضل خوانند. اما چون كسى در بند دين نبود كه
انصاف دهد و سخن از تعصب گويد و عصبيت هر چه خواهد تواند گفت:
اما سنايى خوش مىگويد:
شعر (گ 23)
آنكه او را بر سر حيدر همى خوانى امير
| |
از ره معنى نيارد پاس قنبر داشتن
|
اى به درياى ضلالت در گرفتار آمده
| |
زين برادر يك سخن بايد كه باور داشتن
|
يوسف مصرى نشسته باتواندر انجمن
| |
خوب نبود ديده اندر نقش آذر داشتن
|
ليكن در اين وقت اوليتر آن بود كه ازين معنى سخنى نگويد و چون چيزى بشنود كه آن
برخلاف دين و اعتقاد باشد از آن به هيچ نوع مكاوحت نكند، و بر آن صبر كند و رنج در
اندرون مىدارد تا در دنيا از شر اهل ضلالت رسته باشد و در آخرت خداى تعالى او را
بدان ثواب دهد و ممكن بود كه اگر آنچه از پيش ياد كرديم كار بندى و به هر نوع كه
توانى از ايشان احتراز كنى و از تعصب دور باشى. مع هذا كله، چون بدانند كه تو محب
آل محمدى، گره بر پيشانى اندازند و به چشم حقارت در تو نگرند و آن هفتاد و سه فرقت
هيچ كس را دشمنتر از شيعه ندارند از عداوت آل محمد، كه بعد از رسول (صلى الله عليه
و آله و سلم) ظاهر كردند، تا قيامت آن باقى است، اما به مرور ايام زيادت مىشود.
و كدام عداوت ازين بيشتر و زيادتتر بود، كه سفيان ثورى چون شعيب بن حرب اعتقاد
آموزد، گويد، ترا اين همه آن وقت سود كند كه صحابه محمد را جمله دوست دارى چون
مروان و پدرش حكم و برادرش، و مثل بوسفيان و عمرو بن عاص و معاويه كه بيست و هفت
مصاف با على كرده است و بيست سال لعنت بر خاندان رسول مىكرد!و حسن را زهر دادند و
امثال اين منافقان، هر كه ايشان را دوست ندارد عمل وى هيچ سود ندارد.
خداى تعالى بر آن كس رحمت نكند كه اين باور دارد، اعتقاد كند كه كسى بر عداوت آل
محمد عليهم السلام مرده باشد، او از دوزخ بيرون آيد يا خداى تعالى برو رحمت كند.