گفت : حق دارى مرا نمى شناسى
. آيا يادت هست كه در راه مكه نان و لباسى به فقير برهنه اى دادى ؟
گفتم آرى ؛ يادم آمد. گفت : من همانم كه دو سال قبل مرا به آن حال ديدى
. با يك دنيا تعجب گفتم : خواهش دارم سر گذشت خود را بفرماييد كه باور
كردنى نيست . گفت : آرى ؛ راست مى گويى ، ولى بشنو.
من در آن ايام در سخت ترين روزهاى زندگانى خود بسر مى بردم و با يك رنج
و تهى دستى به مكه مكرمه مشرف شدم . و در همان روزها بود كه تو نيز به
من كمك كردى . يك روز خود را به پرده كعبه چسبانيده عرض حاجت به درگاه
كريم بى نياز و پروردگار ساز نمودم .
گفتم : تو خدايى ؛ غنى على الا طلاق . و من بنده و آفريده تو هستم .
آيا سزاوار است كه گرسنه و برهنه شب و روز بسر برم ؟!
بارى مال حلال و جاه و جلال از درگاه خداى متعال مسالت نمودم . در همان
عرض حاجت ناگاه مردى روبروى من آمده گفت : آيا ميل دارى نوكرى بكنى ،
به شرط آنكه فقط لباس و خوراك تو را به دهم ؟
گفتم : آرزوى من همين است و ديگر خواهشى نخواهم داشت .
با همديگر به منزل ارباب چند دقيقه اى خودم رفتم و در ملازمت او از شهر
به شهر در خدمتش كمر بستم .
چند روزى گذشت يك روز با كشتى سفر كرديم . چون به مقصد رسيديم . از
كشتى بيرون آمديم . اسباب را كول حمال داديم و دو عدد چمدان را - كه يك
لحظه از خود دور نمى داشت -به دست من داد. به حمال گفت : از پيش برو
و ما را به فلان كوچه و خيابان راهنمايى كن . و خودش از عقب حمال ، و
من هم دنبال او مى رفتيم . وارد بازار شديم ، ناگاه سقف بازار خراب شد.
و بر سر مردم ريخت . ارباب و حمال هم در زير آوار رفتند، ولى به من
آسيبى نرسيد، وقت را غنيمت شمرده سرم را زير انداختم و راه ديگر پيش
گرفتم . و ابدا پشت سرم را نگاه نكردم . به مسافر خانه اى رسيدم . داخل
شده اطاق گرفتم . لختى در فكر و تحيرت فرو رفتم . سپس يكى از چمدانها
را زير و رو كردم . به زحمت قفل را شكستم . (زيرا كليد آن در جيب ارباب
، و زير آوار مانده بود). چون چمدان را باز كردم ديدم : به به ! خدا
بده بركت ! پر از اسكناس و پولهاى مملكتهاى مختلف .
مبلغى پول برداشته به بازار رفتم رخت و لباس تاجرانه خريدم . حمام رفته
پوشيدم . نوكرى هم پيدا كردم ، و همان روز از آن شهر بيرون رفتيم و در
بين راه مشغول خريد و فروش و تجارت گرديدم . تا آنكه قضا و قدر ما را
به شهر بيروت انداخت . دلم ميل كرد كه اينجا بمانم . با بعضى تجار
مشورت كردم . گفتند: اگر پول دارى مغازه فلان تاجر را بخر كه مى خواهند
بفروشند؟ گفتند: در سفر رفته ، و با مردم محاسبات دارد. اخيرا خبر آمده
كه در فلان شهر تلف شده . اموالش راهم كه با خود داشت از بين رفته .
اكنون براى بدهيهاى او مى خواهند مغازه اش را بفروشند. به هر حال همين
مغازه را كه ديدى به صد و پنجاه هزار روپيه خريدم . در پرداخت وجه با
دختر و زن همان ارباب و تاجر مذكور ملاقات كردم بعد از يك هفته از دختر
خواستگارى نمودم . قبول كردند چون در خانه من آمد و به زوجيت در آمد،
قصه را بتمامها براى او حكايت كردم و گفتم : همه اين اموال از آن شماست
. وى گفت : چه عيبى دارد؟ من و تو نداريم !(79)
بخش 2 : درباره اشخاصى است كه نيت يا عمل
ناپسندى از آنان سر زده ، و پيش از مرگ پاداش نيت وعمل خود را دريافته
يا به بدتر از آن دچار گشته اند.
1 - عدم اظهار تاسف و خرابى كتاب
مرحوم حجه الاسلام آقا ميرزا على آقا شيرازى حكايت فرمود از
مرحوم سيد محمد آل سيد حيدر كه ايشان كتاب خطى ((تذكره
)) علامه حلى را - كه انس فراوان داشتند - به
خانه مرحوم مبرور حاج ملا خليل طهرانى - قدس سره - برده بودند. ايشان
آهويى در منزل داشتند. از قضا آهو به آن كتاب -كه باغچه شاداب ، و
گلزارى سيراب بود - رسيده و از گوشه و كنارش به جاى گل و ريحان چيده و
خورده بود.
جناب سيد مطلع گرديد. خيلى افسرده و غمگين شد، و به حاجى معاتبه نمود.
جناب حاجى به رسم شوخى فرمود: مطلبى نيست ؛ يك فقيه زياد شد! چند روزى
از اين جريان گذشت . جناب مولى الطهرانى كتاب ((قانون
))) بو على خطى مرغوب -كه تحفه و پر ارزش بود، و
علاقه خاطر به او داشتند -در جايى گذاشته بودند. آهو به آن كتاب رسيده
مملوك را جويد و دل مالك را كباب كرد.
مرحوم سيد براى ايشان پيغام دادند: مطلبى نيست ؛ يك طبيب زياد گرديد!(80)
2 - كورى اسفنديار به
كيفر آزردن يك كودك
در كتاب ((روح البيان ))
است چون رستم زال با اسفنديار مبارزت كرد -با آن شجاعت كه رستم را بود
-مغلوب اسفنديار شد. و چندين حمله ميانه ايشان واقع شده ، و جراحتى
اسفنديار به رستم وارد آورده بود.
چون اسفنديار چابك تن بود، حملات رستم بر او كار نمى شد. تا آنكه رستم
به پدرش زال به او گفت : تو دست به او نخواهى يافت ، مگر آنكه تدبير
كنى ؛ تيرى را كه دو سر داشته باشد به كمان كنى ، و چشمان اسفنديار را
نشانه كنى ، و چشمانش را نابينا كنى .
پس رستم به فرموده پدر عمل كرد(81)
چشمان اسفنديار به ضرب تير رستم نابينا شد(82)
و بر اسفنديار ظفر يافت .(83)
و همين فعل رستم مكافات بر اسفنديار بود. بشنو، كه :
اسفنديار در جوانى شاخه درختى در در دست داشت
(84) و به آن شاخه بر سر و صورت يتيمى زد(85)
كه بر او غضب كرده بود. در اثر آن ضربت چوب بر چشم آن يتيم فرو رفته ،
و آن يتيم نابينا شده بود.
آن يتيم پس از گريه و ناله و فزع
(86) بسيار آن شاخه را بيرون آورد(87)
و به زمين فرو كرد(88)
و آن چوب در زمين مدتها ماند(89)
و به فاصله زمان درختى قوى شد(90)
چون زمان محاربه و مجادله رستم و اسفنديار شد، رستم از آن درخت معهود
شاخه اى شكست
(91)، و آن را تيرى تراشيد(92)
و به همان تير چشمان اسفنديار را نابينا ساخت .(93)
3 - عيبجويى از لباس
ديگرى
مرحوم آقاى سيد احمد زنجانى نقل فرمود: وقتى يكى از متجددين را
در قم ديدم كه بدون ملاحظه پشت رو پوشيده است .
خلاصه در دل بر خود مى باليدم ، تا اينكه به همان حال مشرف به حرم شده
زيارتنامه خواندم . بعد رفتم به بالا سر و مشغول نماز شدم .
همينكه تكبيره الاحرام را گفتم ، آنوقت ملتفت شدم كه خودم خم عبا را
پشت رو پوشيده ام ! با خود گفتم : عجب ! من عيب ! خود را كنار گذاشته
به عيب ديگران پرداخته ام !
(94)
4 - مرگ محمد بن عبد
الملك زيات
(95) در تنور
مسعودى گفته : چون خلافت به متوكل عباسى منتقل شد چند ماه از
خلافت او كه گذشت بر محمد بن عبدالملك غضبناك شد؛ جميع اموال او را
بگرفت و او را از وزارت معزول ساخت .
محمد بن عبدالملك زيات در ايام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او
را ميخ كوب نموده بود؛ به طورى كه سرهاى ميخها در باطن بود(96)
و هر كه را مى خواست عذاب كند امر مى كرد او را در آن تنور مى افكندند،
تا به صدمت آن ميخها و ضيق
(97) مكان به سخت تر وجهى معذوب بود و هلاك مى شد. و
چون متوكل بر محمد غضبناك شد، امر كرد تا او را در همان تنور آهن
افكندند. محمد چهل روز در همان تنور معذب بود، تا وقتى كه به هلاكت
رسيد. و در روز آخر عمر خود كاغذ و دواتى طلبيد. و اين دو بيت را نوشت
، و براى متوكل فرستاد:
هى السبيل فمن يوم الى يوم |
|
كانه ما تريك العين فى نوم |
لا تجزعن رويدا انها دوال |
|
دنيا تنقل من قوم الى قوم
(98) |
متوكل را فرصتى نبود كه آن مكتوب را به او رسانند. روز ديگر كه رقعه به
وى رسيد فرمان كرد كه او را از تنور بيرون آورند چون نزد تنور رفتند،
محمد را مرده يافتند.(99)
5 - كيفر سخت و سريع حاكم
سامرا
مرحوم نراقى چنين نگاشته است : حاج الحرمين الشريفين حاج جواد
صباغ - كه از معتبرين تجار و ثقه و معتمد بود و در سر من راى
(100) سركار تعمير روضه متبركه عسكريين ، در سراب مقدس
بود -از جانب جعفر قلى خان خويى ، در سنه 1210 -كه حقير به عزم زيارت
بيت الله الحرام به آن حدود مشرف شده به زيارت سر من راى رفتم ، او در
آنجا بود -حكايت كرد كه :
سيد على
(101) نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم
سر من راى بود (حقير او را در سنه 1205 كه مشرف شده بودم ديده بودم )
گفت : او از زوار عجم و جهى - كه هر سرى يك ريال بود - مى گفت ، و
ايشان را رخصت زيارت و دخول در روضه مى داد. و به جهت امتياز وجه
دادگان و ندادگان مهرى براى ساق پاى داشت . هر كه وجه داده بود مى زد،
تا به جهت دفعات ديگر كه داخل روضه مى شوند نشان باشد.
روزى بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر ملازم او هم ايستاده ، و چوبى
بلند در پيش خود نهاده بودند و قافله زوارى از عجم وارد شده بود. پاى
هر يك را مهر مى كرد و وجه را مى گرفت . و رخصت دخول مى داد.
و جوانى از اخيار عجم آمد، و زن او نيز همراه بود، و از جمله اهل شرف و
ناموس و حيا و جمال بود. آن
(102) جوان دو ريال داد. سيد على ساق پاى آن جوان را
مهر كرد و گفت : آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را نيز مهر كنم . آن
جوان گفت : هر دفعه اين زن مى آيد و يك ريال نى دهد، مى گذرد، اين
فضيحت ضرور نيست .
سيد على گفت : اى رافضى بى دين ! عصبيت و غيرت مى كنى كه ساق پاى زن تو
را ببينم ؟!
گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم غيرت كنم ، غلطى نكرده خواهم بود.
سيد على گفت : ممكن نيست تا ساق پاى او را مهر نكنم اذن دخول بدهم . آن
جوان دست زن را گرفته گفت : اگر زيارت است ، همين قدر هم كافى است . و
خواست مراجعت كند.
سيد على شقى گفت : اى رافضى ، گفته من بر تو شاق و گران آمد! همچنانكه
زن او رفت بگذرد، سر چوبى بر شكم او زد كه افتاد.(103)
و جامه او پس رفته ، بدن او مكشوف و نمايان شد.
آن مرد دست آن زن را گرفته بلند كرد و رو به روضه مقدسه كرد و عرض كرد
كه : اگر شما بپسنديد، بر من نيز گوار است . و به منزل مراجعت نمود.
حاجى جواد گفت : من در خانه بودم . بعد از گذشتن سه يا چهار ساعت به
تعجيل آدمى به نزد من آمد(104)
كه مادر سيد على تو را مى خواهد. تا من روانه مى شدم ، دو سه نفر ديگر
آمدند. من به تعجيل رفتم . مرا به اندرون خانه بردند. ديدم سيد على
مانند مار زخم خورده بر زمين مى غلتد و امان از درد دل مى كند، و عيال
او در دور او جمع شده اند. چون مرا ديديد، مادر و زن و دختران و
خواهرانش بر پاى من افتادند. عجز و زارى كردند كه برو و آن جوان را
راضى كن و سيد على فرياد مى كرد(105)
كه بارالاها! غلط كردم و بد كردم . من آمدم تا منزل آن جوان را جستجو
كردم و از او خواهش خشنودى و دعا به جهت سيد على كردم .
گفت : من از او گذشتم ؛ اما كو آن دل شكسته من و آن حالت ؟! و آن وقت
مراجعت كردم
(106) مغرب بود. آمد به روضه عسكريين (عليه السلام ) به
جهت نماز مغرب و عشا، ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد على سرهاى
خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر روضه مى رسيد. من مشغول نماز
شدم . در بين نماز صداى شيون از خانه سيد على بلند شد و متعلقان او به
خانه رفتند.شقى مرده بود. آن گمراه را غسل دادند،و چون كليدهاى روضه و
رواق در آن وقت در دست من بود (به جهت مصالح تعمير و آلات آن )، خواهش
كردند كه تابوت او را در رواق گذراند(107)
تا چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.
جنازه را آنجا گذارند و من اطراف رواق را چنانكه متعارف است ملاحضه
كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از روضه مفقود شود و در را
مقفل كردم
(108) و كليدها را برداشته رفتم . و چون سحر شد آمدم و
خدمه را گفتم تا شمعها را افروختند(109)
و در رواق را گشودم . ديدم سگ سياهى از رواق بيرون دويدم و رفت . من
خشمناك شده ، به خدامى كه بودند گفتم : چرا اول شب درست رواق را نديده
ايد؟ ما گفتند ما غايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود.
پس چون روز شد آمدند و جنازه سيد على را برداشتند(110)
تا او را دفن كنند. ديدند كفن خالى در تابوت است ، و هيچ چيز در آن
نيست .(111)
6 - هلاكت زيارتنامه خوان
به انتقام آزار زائر شيعى
مرحوم ملا احمد نراقى
(112) مى گويد: شيخ جليل شيخ محمد جعفر نجفى قدس سره
الزكى كه از مشايخ اجازه اين حقير است -در سفرى كه به جهت زيارت
عسكريين و سراب مقدس به سر من راءى مشرف شديم ، با جناب ايشان همسفر
بوديم .
روزى حكايت كرد كه : مرا در سر من راءى آشنايى بود از اهل آنجا كه
هرگاه به زيارت آمدمى به خانه او رفتمى . وقتى آمدم آن شخص را رنجور و
نحيف و زار و مريض ديدم چندان كه مشرف به
(113) موت بود. از سبب نا خوشى استفسار(114)
كردم .
گفت : چندى قبل از اين قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اينجا مشرف
شدند و من -چنانكه
(115) عادت خدام
(116) اين قباب
(117) و اهل سر من راءى هست -به ملاحظه قافله رفتم كه
مشترى به جهت خود گرفته و استادى آن زائر را در زيارت كرده ، از او
منتفع شوم .
در ميان قافله جوانى را ديدم درزى ارباب صلاح و نيكان ، در نهايت صفا و
طراوت با جامه هاى نيكو. برخاست و كنار دجله غسلى بجا آورد و جامه هاى
تازه پوشيد. آنگاه در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد. با خود
گفتم : از اين جوان مى توان بسيار منتفع شد، پس دنباله او را گرفته
رفتم . ديدم داخل صحن مقدس عسكريين شد، و در رواق ايستاده كتابى در دست
دارد. و مشغول خواندن دعاى اذن دخول
(118) شد(119)
در غايت آنچه از خضوع متصور مى شد، و اشك از دو چشم او جارى بود. به
نزد او آمدم
(120) گوشه رداى او را گرفته گفتم : مى خواهم به جهت تو
زيارتنامه بخوانم . او دست به كيسه كرد(121)
و يك دانه اشرفى به كف من گذارده ، اشاره كرد كه : برو، و تو را با من
رجوعى نباشد.
من چند روز استادى مى كردم (و) به ده يك اين شاكر بودم . آن را گرفته
قدرى راه رفتم . طمع مرا بر آن داشت كه باز آن جوان اخذ كنم . برگشتم .
ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول است . باز مزاحم شده
گفتم : بايد تو را تعليم زيارت دهم . اين دفعه نيم اشرفى به من داد(122)
و اشاره كرد كه به من رجوع نداشته باش و برو. من رفتم و با خود گفت :
نيكو شكارى به دست آمده ! باز مراجعت كردم . در عين خضوع بود او را
گفتم : كتاب را بگذار و البته من بايد به جهت تو زيارتنامه بخوانم ، و
رداى او را كشيدم . اين دفعه نيز يكصد ريال به من داد(123)
و مشغول دعا شد. من رفتم . باز طمع مرا بر معاودت داشته مراجعت كردم ،
و همان مطلب را تكرار نمودم .
اين دفعه كتاب را در بغل گذارد(124)
و حضور قلب او تمام شده بيرون آمد. و من از كردار خود پشيمان شدم ، و
به نزد او آمدم و گفتم : برگرد، و زيارت كن به هر نوع كه مى خواهى ، و
مرا با تو كارى نيست . گريه كنان گفت : مرا حال زيارتى نماند، و رفت .
من بسيار خود را ملامت كرده مراجعت نمودم از در خانه داخل فضا شدم .
ديدم سه نفر بر لب بام خانه من محاذى در خانه رو به من ايستاده اند،
آنكه در ميان بود جوانتر بود و كمانى در دست داشت . تير در كمان نهاد و
به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى ؟!
و كمان را زه كشيد(125)
ناگاه سينه من سوخت ، و آن سه نفر غائب شدند و سوزش سينه من به تدريج
اشتداد كرده ، بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراحت آن پهن شد.(126)
اكنون تمام سينه مرا فرو گرفته . (و سينه خود را گشود.) ديدم مجموع
سينه او پوسيده بود. و دو سه روزى نگذشت كه آن شخص بمرد.(127)
7 - آتش از گور پادشاه
افغانستان
عبدالرحمان افغانى -پادشاه افغانستان (1296تا1298ق .) كه اعجوبه
زمان خود بود - سلطنت افغانستان را بالاستقلال به چنگ آورد و دست اجانب
را كوتاه نمود، لكن دشمنى سخت و عداوت فوق العاده اى با طائفه بربرى
-كه شيعيان خالص مى باشند -به كار مى برد به انواع غارت و شكنجه ايشان
را هلاك مى نمود(128)
تا آنكه جهان فانى را پشت سر نهاد و رخت به دار آخرت كشيد.
حبيب الله خان پسرش بر سلطنت نشست ، و جثه پدر را در بوستان شاهى به
خاك سپرد. آرامگاه مجلل و بارگاه مفصلى بر آن ساخته و سنگهاى مرمر،
فرشهاى گرانبها، و پرده هاى ديبا، تالار، و اطلاقهاى مقبره را مزين
كرده بود، چيزى نگذشت كه بدون سبب ظاهرى ذره اى از آتشهاى اندرونى آن
حفره شراره بيرون زده تمام مقبره را چون آتشكده فارس شعله ور داشت .
مصدوقه ((القبر روضه من رياض الجنه او حفره من
حفر النيران ))(129)
برهان واضح ، و تبيان لائح را آشكار داشت تا خواستند شعله آتش را
بنشانند آنچه بايد از بين برود رفته ، و قبر و ماعليه و مافيه را
سوزانيد.
بدين سبب همه ملتزمين و مامورين را به تهمت زندانى كردند و فورا تعمير
و اصلاح مفاسد آتش را نمودند. پاسبانان مخصوص و نگهبانهاى جديدى به
حراست گماشتند، و به جهت پنهان كردن موضوع جريان را به شيعيان نسبت
دادند.
چندى گذشت . باز نائره قهر و نار غضب الاهى رخنه از باطن حفره به طرف
ظاهر نمودار گرديد، به يك بار (ه ) فضاى مقبره يك پارچه شعله نار و
نمونه خشم جبار گرديده ، به مراتب بيشتر، و هولناكتر از مرتبه اول بود.
تماشاكنان از وحشت و دهشت گويا از هوش رفتند و كسى قوه تفكر در خاموش
كردن آن نداشت تا آنكه همه در و ديوار طعمه حريق گرديد.
در اين مرتبه همه كس بالضرورة فهميدند كه اين آتش افشانى نمونه اى از
عذابهاى برزخى است ؛ نعوذ بالله من عذا به ، و نستجير بفضله من عقابه .(130)
باز هم اراده سلطنتى تمام جزئيات را بررسى نمود. ديدند در همسايگى
مقبره اطاق و تالارهاى پذيرايى از اين حادثه ابدا آسيبى نديده ، لكن در
مقبره سنگ خاره از شراره آتش مقبره آب گرديده . ناچار براى ستر(131)
عار و سرزنش ، سوم مرتبه تجديد بنيان و تعمير آن مقبره نمودند و به
نهايت در تجليل و تزيين آن كوشيدند. تمام شده يا نشده آتش مهلت نداد(132)
و محبت و وداد ثلاثه محترقه وفاى به عدد نموده ، از عالم سرى به عرصه
مرئى آمده ، آنقدر كه آتش فراق در حال حيات جان پر نفاق او را مى سوخت
نائره شوق وصال و آتش اتصال بعد از ممات او را يك قطعه آتش سرخ داشت .
و يا كرينه ((ترمى بشرر كالقصر))(133)
اشاره به همين قصر و بارگاه آن پرگناه است . در اين مرتبه ديگر كسى به
سوختن آن اعتنا نكرد. مكشوف شد كه درى از برهوت
(134) به اين حفره باز شده ، يا زبان ((زبانيه
))(135)
به آن صوب
(136) دراز گرديده است . بعد از انطفاء آن نائره
(137) سلطان حبيب الله خان و مشاورين مخصوص او دستور
خراب كردن تمام باقيمانده بارگاه را دادند. و براى آنكه افكار مردم را
فريب دهند(138)
و اعتراض از كسى نشود گفتند كه : مردان خدا خوش ندارند كه قبورشان زير
سقف باشد و يا براى آنها گنبد و بارگاه ساخته شود! در حقيقت اين يك
تظاهر به فروتنى و خضوع بود(139)
كه شايد به اين سبب رفع آن بيچارگى گردد. و ديگر از آن آرامگاه ! علامت
و نشانى باقى نماند؛ مع ذلك
(140) در شبهاى تار گاهى شعله نار از قبر او بالا مى
رفت .(141)
8 - فلج شدن قاضى سنى كه
شيعه اى را زده بود
عالم زاهد، و محب صادق ، مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى
اعلى الله مقامه -كه قريب دو ماه است به دار باقى رحلت فرموده -نقل
نمود: كه در كنگان
(142) يك نفر فقير در خانه هاى مدح حضرت اميرالمومنين
(عليه السلام ) مى خواند و مردم به او احسان مى كردند. تصارفا به خانه
يك قاضى سنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند.
قاضى سخت ناراحت مى شود. در را باز مى كند و مى گويد: چه قدر اسم على
را مى برى ؟ چيزى به تو نمى دهم ، مگر اينكه مدح عمر كنى و من تنها در
اين صورت به تو احسان مى كنم !
فقير مى گويد: اگر در راه عمر خيرى به من بدهى ، از زهر مار بدتر است
نخواهم گرفت .
و قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند. زن قاضى واسطه مى شود
و به قاضى مى گويد: دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند
كشت . بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجويى مى
كند كه فسادى واقع نشود.
قاضى به غرفه اش مى رود. پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى
شنود. وقتى كه مى آيد، مى بيند قاضى حالت فلج پيدا كرده ، و گنگ هم شده
است !
بستگانش را خبر مى كند. از او مى پرسند: چه شده ؟ آنچه كه از اشاره
خودش فهميده شد اين بود كه : تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند
و بزرگى سيلى به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم .
بالجمله او را به مريضخانه ((بحرين
)) مى برند و قريب دو ماه تحت معالجه واقع مى
شود و هيچ فايده اى نمى بخشد. او را به كويت مى برند.
مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود: تصادفا در همان كشتى كه من بودم او را
آوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم . به من ملتجى شد و التماس دعا مى
كرد. من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلى خورده اى بايد شفا
بيابى . و اين حرف به آن بدبخت اثر نكرد.
و بالجمله چندى به بيمارستان كويت مراجعه كرد؛ فايده نبخشيد. و فرمود:
تا سال گذشته در بحرين او را ديدم به همان حال فقر و فلاكت در دكانى
زندگى مى كرد، و گدايى مى نمود(143)
9 - گرفتارى پاسبانى كه
اسب زنى را گرفت
قضيه پليس در اردبيل واقعه اى بود كه معلوم و مشهور همه گرديد:
بيست و چند سال قبل از اين در اردبيل مال بگيرى بوده است . يك نفر از
پليسها كه از اين مال بگيران بود يك روز به خانه زنى آمده بود كه اسبى
داشت
(144) و مى خواست آن را ببرد. زن هر چه اصرار كرده بود
كه من صغير دارم ، شوهر ندارم ، معيشت ما منحصر به اين يك اسب است ،
گوش نداده بود؛ تا اينكه به حضرت ابوالفضل قسمش داد. او جسارتى هم به
آن حضرت (عليه السلام ) كرد بالاخره اسب را برد.
همانكه چند قدم رفت يكدفعه افتاد و به همان افتادن سقط شد. بدنش هم
سياه شد. جنازه او را به همان حال به بازار آوردند. همه مردم معاينه
(145) نمودند. اين قضيه معلوم همه اهالى اردبيل ، و
مشهور عده اى مهم از آنهاست .(146)
10 - مداحى كه به سيدى
ناسزا گفت
در شب پنج شنبه پنجم شهر محرم الحرام (...گويا در حدود سنه 1344
باشد) در مسجد ملا باقر(147)
كه تكيه خامس آل عبا بود(148)
آقاى سيد عبدالحسين حلاوى نوحه خوانى براى سينه زنان مى نمود. پسر
كربلايى تقى كه ايضا مداح بود به عرشه منبر رفت و(149)
برترى به آقاى مزبور گرفته ، قطع كلام آن آقا را نمود و بنا كرد به
نوحه خوانى .(150)
سيد مرقوم گفت : منبر مال هر بى سر و پاى نيست ؛ خصوصا عرشه آن . به
اين واسطه گفتگوى ايشان شد. كربلايى تقى به حمايت پسرش آمده حمله بر
سيد نمود كه او را بزند!
آقايانى
(151) كه در مسجد تشريف داشتند ممانعت كردند. كربلايى
تقى هتاكى و بد حرفى نسبت به آن سيد نمود و ايشان گفتند: حضرت ابوالفض
تو را بزند. سيد همين حرف را زد و رفت در منزل خود - كه يكى از طاق
نماهاى مسجد مرقوم باشد - و عمامه از سر برداشت
(152) عمامه به زمين نيامده كربلايى تقى به زمين خورد و
فوت نمود...و از گردن به بالا سياه بود، و از سر او جزئى زخمى در زمان
غسل دادن نمايان شد كه خون هم مى آمد. حال آن زخم چه زخمى بود؟! العلم
عندالله .(153)
11 - كيفر سريع مسلمان
نادرست
جناب حاج محمد سوداگر - كه چندين سال در هند بوده و اخيرا به
شيراز مراجعت كرده است - عجائبى در ايام توقف در هند مشاهده كرده نقل
مى نمايد. از آن جمله روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) ملك خود را
در دفتر رسمى مى فروشد. و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفترخانه
بيرون مى آيد.
دو نفر شياد - كه در ظاهر منتسب به اسلام بودند - در كمين او بودند كه
پولش را بدزدند. هندو مى فهمد. به سرعت خودش را به خانه مى رساند و
فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود.
آن دو شياد وارد خانه مى شوند هر چه مى گردند، او را نمى بينند. به زنش
مى گويد: ما ديديم وارد خانه شد؛ بايد بگويى كجاست .
زن مى گويد: نمى دانم . پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى
شود و مى گويد: به حق حسين خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا
بگويم .
آن در بى حيا به حق آن بزرگوار قسم ياد مى كنند كه كارى به كار او
نداريم جز اينكه بدانيم كجاست .
زن بيچاره وار سر به آسمان مى كند و مى گويد:اى حسين ...! من با
اطمينان قسم به تو شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقايى ظاهر مى شود، و به
انگشت مبارك اشاره به گردن آن دو نفر مى كند. فورا سرهاى آنها از بدن
جدا شده مى افتد. بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرمايد و هندو زنده
مى شود. آنگاه از نظر غايب مى گردد
مقامات دولتى خبر مى شوند، و پس از تحقيق به اعجاز حسينى (عليه السلام
) يقين مى كنند و از طرف حكومت - چون ماه محرم بود - اطعام مفصلى مى
شود. و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود. و آن هندو و جمعى از
بستگانش مسلمان و شيعه مى شوند.(154)