عكرمه گفت : اسم من دادرس
كريمان است .
پس خزيمه در تاريكى كيسه را گرفته به خانه برگشت . به همسر خود گفت
:چراغ را بياور كه اگر اين كيسه دنانير(32)
باشد كار ما را كاملا اصلاح كند.
همسر او گفت . وسايل روشنى چراغ فراهم نيست .
چون صبح شد ديدند همه دينار سرخ است . خزيمه قرضهاى خود را ادا كرد، و
اسباب مسافرت به شام را فراهم كرد. رفت به نزد سليمان بن عبدالملك .
وقتى به بارگاه وى رسيد، سليمان چون او را مى شناخت ، اجازه دخول داد و
او را تجليل كرد، و حالها از او پرسيد، و سبب دير رسيدن به خدمتش را
پرسيد.
خزيمه گفت : سبب تاخير من اين بود كه بغايت فقير و بيچاره شدم ، و
وسايل مسافرت نداشتم ، تا اينكه نيمه شبى ديدم كسى در خانه را مى زند.
چون عقب در آمدم ، مردى كيسه اى - كه چهار هزار دينار در او بود - به
من داد. و گفت : به اين اصلاح كار خود بكن . گفتم : تو كيست ؟ تا اسم
خود نگويى قبول نمى كنم . امتناع كرد. اصرار كردم . گفت : من دادرس
كريمانم .
سليمان از نشناختن او تاسف خورد. گفت : كاش او را مى شناختيم و در
مقابل مردانگى او به او جزاى خير مى داديم ! سپس فرمان داد سليمان كه
حكومت جزيره را براى او نوشتند(33)
و عكرمه را عزل كردند. خزيمه فرمان را گرفت و به جانب جزيره رهسپار شد.
وقتى به نزديك جزيره رسيد، عكرمه با امراء شهر به استقبال شتافتند.(34)
خزيمه چون در دارالاماره قرار گرفت ، عكرمه را به پاى حساب آورد. مقدار
زيادى از اموال كم آمد، و اين مقدار را خزيمه اكيدا از عكرمه مطالبه
كرد.
عكرمه گفت : من راهى براى مال ندارم . ناچار خزيمه امر نمود عكرمه را
زنجير كرده به زندان انداختند.(35)
و در طعام و شراب بر او ضيق گرفتند.(36)
چندى در ميان زندان تحمل محنت نمود. همسر عكرمه چون از قضيه آگاه شد،
كنيز خود را فرمان داد و گفت : مى روى به دارالاماره و مى گويى :
نصيحتى دارم كه به غير از امير به كسى نگويم . وقتى وارد شدى با او
خلوت نموده به او بگو آيا جزاى دادرس كريمان اين بود كه يك ماه در
زندان تو در زير زنجير بوده باشد؟
وقتى كنيز گفته او را ابلاغ كرد، خزيمه گفت : واويلا! وامصيبتاه !
دادرس كريمان مديون من باشد؟! چگونه به صورت او نگاه كنم ؟!
فورا برخاست با جمعى از اعيان به در زندان آمد و از خجالت سر خود را به
زير انداخت . و آمد سر عكرمه را بوسيد و به دست خود زنجير از پاى او
باز كرد و پاى خود را در از نمود و التماس كرد كه : اين زنجير را به
پاى من بگذار. ولى عكرمه راضى نشد.
خزيمه گفت : من بايد يك ماه در زير زنجير بمانم ؛ همچنان كه تو ماندى .
پس عكرمه عذرها خواست . پس از چندى به همراهى همديگر به سوى شام سفر
كردند و بر سليمان بن عبدالملك وارد شدند.
چون به بارگاه رسيدند سليمان متوحش شده گفت : خزيمه بدونه اجازه من از
جاى خود حركت نمى كند؛ مگر براى قضيه مهمى . چون خزيمه به خدمت رسيد،
سليمان سبب قدوم او را پرسش كرد. خزيمه گفت : همانا دادرس كريمان را -
كه تو خم خيلى علاقه به ديدن او داشتى - پيدا(37)
كردم . پس جريان را مشروحا نقل كرد.
سليمان عكرمه را احترام نمود(38)
و ده هزار دينار انعام داد(39)
و حكومت ارمنستان و آذربايجان و جزيره را به او داد(40)
و گفت : اختيار خزيمه هم با توست . مى خواهى عزل بكنى ؛ مى خواهى به
جاى خود بگذار.
عكرمه گفت : ارمنستان و آذربايجان مرا كفايت كند؛ خزيمه در جاى خود با
شد.(41)
پس هر دو بر سر كار خود رفتند. و تا سليمان زنده بود والى بودند.(42)
7- نجات مير غضب شاه به
پاس محبت به سگ
جناب آقا ميرزا ابولقاسم (عطارتهرانى ) از مرحوم اعتمادالواعظين
تهرانى عليه الرحمه نقل نمود كه فرمود:
در سالى كه نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى مير غضب باشى مرحوم
ناصرالدين شاه به طاق آب انبار مى رسد و صداى ناله سگهايى را مى شنود.
پس از تحقيق مى بيند سگى زاييده و بچه هايش به او چسبيده اند و چون در
اثر بى خوراكى پستانهايش شير ندارد، بچه هايش ناله و فرياد مى كنند.
مير غضب باشى سخت متاءثر مى شود. از دكان خبازى - كه در نزديكى آن محل
بود - مقدارى نان مى خرد و جلوش مى اندازد و همان جا مى ايستد تا سگ مى
خورد، و بالاخره پستانهايش شير مى آورد و بچه هايش آرام مى گيرند و
سرگرم خوردن شير از پستانهاى مادر مى شوند.
مير غضب باشى مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوايى مى خرد و نقدا
پولش را مى پردازد و مى گويد: هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان به اين
سگ برساند و اگر يك روز مسامحه شود از او انتقام مى كشم .
در آن اوقات با جمعى از رفقايش ميهمانى دوره داشتند؛ به اين تفصيل كه
هر روز عصر گردش مى رفتند و تفرج مى كردند و براى شام در منزل يكى با
هم صرف شام مى نمودند. تا شبى كه نوبت مير غضب باشى شد. زنى داشت كه
تقريبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود
بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزديك دروازه شهر منزلش بود.
به زن قديمى خود پول مى دهد و مى گويد: امشب فلان عدد ميهمان دارم و
براى صرف شام مى آييم و بايد كاملا تدارك نمايى . زن قبول مى كند. و
طرف عصر با رفقايش مى گويند: دير شده و سخت خسته شديم . همين در دروازه
- كه منزل ديگر تو است - مى آييم .
مير غضب باشى مى گويد: اينجا چيزى نيست و در خانه وسط شهرى كاملا تدارك
شده . بايد آنجا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گويند ما
امشب در اين جا مى مانيم و به مختصرى غذا قناعت مى كنيم . و آنچه در آن
خانه تدارك كرده اى براى فردا.
مير غضب باشى ناچار قبول مى كند و مقدارى نان و كباب مى خرد و آنها مى
خورند و همانجا مى خوابند.
هنگام سحر از صداى ناله و گريه بى اختيار مير غضب باشى همه بيدار مى
شوند و از او اسباب انقلاب و گريه اش را مى پرسند. مى گويد: در خواب
امام چهارم حضرت سجاد (عليه السلام ) را ديدم . به من فرمود: احسانى كه
به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ،
امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ فرمود. زيرا زن قديمى تو از غيظى
كه به تو داشت سمى تدارك كرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا
داخل خوراك شما كند. فردا مى روى ؛ آن سم را بر مى دارى . و مبادا زن
را اذيت كنى ! و اگر بخواهد، او را به خوشى رها كن .
ديگر آنكه : خداوند تو را توفيق توبه خواهد داد و چهل روز ديگر به
كربلا سر قبر پدرم حسين (عليه السلام ) مشرف مى شوى .
پس صبح با رفقا مى گويد: براى تحقيق صدق خوابم بياييد به خانه وسط شهرى
برويم . با هم مى آيند. چون وارد مى شوند، زن تعرض مى كند كه چرا ديشب
نيامدى ؟ به او اعتنايى نمى كند، و با رفقايش به آشپزخانه مى روند، و
به همان نشانه اى كه امام (عليه السلام ) فرموده بود سم را بر مى دارد
و به زن مى گويد: ديشب چه خيالى درباره ما داشتى ؟ اگر امر امام (عليه
السلام ) نبود، از تو تلافى مى كردم . لكن به امر مولايم با تو احسان
خواهم كرد. اگر مايلى در همين خانه باش . و من با تو مثل اينكه چنين
كارى نكرده بودى (رفتار) خواهم كرد. و اگر ميل فراق دارى ، تو را طلاق
مى دهم و هر چه بخواهى به تو مى دهم .
زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى كند. طلب طلاق مى
كند. او هم باكمال خوشى طلاقش مى دهد، و خوشنودش كرده رهايش مى كند.
از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفايش مورد قبول واقع مى شود. آنگاه
مشغول توبه و اداء حقوق و مظالم گرديده پس
(43) از چهل روز به كربلا مشرف مى شود. و همان جا مى
ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.(44)
8- نتيجه رسيدگى به فقرا
در هنگام سختى
عالم عامل ، و حاوى دقايق فضايل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع
البحرين علم تقوى مولانا الاءجل آخوند ملافتحعلى
(45)- ايده الله تعالى - نقل فرمود از يكى از ثقات
(46) ارحام خود كه گفت :
در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم
. اتفاقا پيش از ساير مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم
از هر طبقه در سختى و گرسنگى (بودند). دلم سوخت . دست از نفع آن
برداشتم . پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم
. به شرط آنكه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و
عيالش از آن نگيرد تا ساير زرعها به دست آيد.
پس فقرا رو به آنجا آوردند و از سختى و شدت در آمدند و از آن هر روزه
بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و
اميدى از آن زرع نداشتم . تا آنگاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت
افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از حصاد(47)
ساير زرعهاى خود فارغ شدم . گفتم به مباشرين حصاد كه به سمت آن قطعه
روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى
مانده باشد.
پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آنچه به دست آمد از جو،
ضعف
(48) ساير زمين ها بود! علاوه بر آنكه بردن فقرا تاثيرى
در آن نكرد، بر آنچه متعارف
(49) بود افزود. و به حسب عادت محال بود كه يك خوشه در
آن مانده باشد.
و اءعجب از آن آنكه چون پاييز شد، حسب مرسوم - كه هر زمين زرع شده بايد
يكسال از او دست برداشت و زرع نكرد - آن قطعه معهوده را به حال خود
گذاشتم .(50)
نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده (بودم ). تا آنكه اول بهار شد و
برفها را به اعانت خاكستر از روى زرعها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى
شخم و تخم سبز و خرم از همه زرعها بيشتر و قويتر (است ). چنان متحير
شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم . چون زرعها رسيد حاصل آن چند
برابر ساير زرعها بود. و الله يضاعف لمن يشاء(51)
و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع
عام . چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به مستحفظ بستان
كه از يك كرد(52)
آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از
هر جا به آنجا عبور كند بر او مباح (باشد) چنين كردند و از آن وقت چيدن
تمام انگور هر عابرى از آن خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت .
چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كردهاى باغ فارغ شدند، به
احتمال آنكه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان
برگها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرد رفتند. چون چيده آن را آوردند،
چندين برابر ساير كردها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر
نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.(53)
9- آزادى غلام ايثارگر به
دست عبدالله بن جعفر(54)
شيخ جليل ورام بن اءبى فراس
(55) در ((تنبيه الخواطر))(56)
نقل كرده كه عبدالله بن جعفر وقتى رفت به مزرعه اى كه داشت . پس فرود
آمد در نخلستان قومى و در آنجا غلام سياهى بود كه كار مى كرد در آن
نخلها. ناگاه قوت آن غلام را آوردند، و سگى نيز داخل شد و نزديك غلام
رفت . پس غلام انداخت يك قرص از آن را براى او. پس خورد آن را. آنگاه
قرص دوم و سيم را انداخت براى او. پس آن را خورد. و عبدالله نظر مى كرد
به سوى او. پس گفت : اى غلام ، چه قدر است قوت تو هر روزى ؟ گفت : همان
كه ديدى .
گفت . چرا برگزيدى اين سگ را بر نفس خود؟ گفت : اين زمينى است كه سگ
ندارد، و گمان مى رود كه از مسافت دورى آمده گرسنه . پس ناخوش داشتم
كه ردش كنم .
گفت : امروز چه خواهى كرد؟ گفت : به گرسنگى مى گذرانم .
پس عبدالله گفت : مرا به سخاوت ملامت مى كنند، و اين غلام سخى تر است
از من !
پس خريد آن نخلستان را، و آن غلام را و آنچه در آن باغ بود از آلات و
اثاث . آنگاه غلام را آزاد كرد و همه آنها را به او بخشيد.(57)
10- نجات از مرگ به پاداش
پناه دادن به فرارى
منقول از كتاب ((مستطرف
)) ابشيهى
(58) است كه : مردى عباس نام از ملازمان و افسران مامون
نقل كرد كه روزى وارد بغداد شدم و به خدمت مامون رسيدم . ديدم در مقابل
او مردى نشسته است و با زنجير او را محكم بسته اند. مامون به من متوجه
شد، و گفت : اين مرد را ببر و با كمال مواظبت تا فردا محافظت كن و اول
صبح او را به نزد من حاضر كن .
عباس گويد: من به ملا زمان خود گفتم او را به منزل شخص من بردند و خودم
او را محافظت مى كردم . حس كنجكاوى مرا تحريك كرد كه از او سوالاتى
بنمايم .
گفتم : تو اهل كجا هستى ؟ گفت : از دمشق شام . گفتم : در كدام محله اى
سكونت داشتى ؟ گفت : فلان محله .
عباس گفت : فلان شخص را مى شناسى ؟ (و اسم او را ذكر كرد). آن مرد گفت
: شما از كجا او را مى شناسى ؟ عباس گفت : او را با من قضيه اى است .
آن مرد گفت : تا آن قضيه را نگويى جواب نخواهم داد. عباس گفت : قضيه من
اين است كه من وقتى فرمانده دمشق بودم تا اينكه اهالى آن شورش كردند
و بر دولت ياغى شدند و تمام فرمان دهان فرار كردند. من در كوچه هاى
دمشق با كمال ارس و خوف پناهگاهى براى خود جستجو مى كردم . بنا گاه
ديدم شورشيان مرا تعقيب كرد(ه ا)ند. چون ديدم با خطر بزرگى روبرو شد(ه
ا)م ناچار پا به فرار نهادم . آنها مراگم كردند. رسيدم به در خانه همين
مرد كه حال او را از تو سوال كردم . ديدم . بر در خانه نشسته است .
گفتم : مرا پناه ده كه شورشيان مرا تعقيب كرد(0ا)ند. گفت : بسم الله ،
وارد خانه شود. او مرا داخل صندوقخانه خود كرد زن او نيز در آنجا بود.
در آن حال جمعى از شورشيان داخل خانه شدند. گفتند:(59)
آن مرد فرارى اينجاست ؟ آن مرد گفت : اينجا نيست ؛ و اگر باور نداريد
خانه را تفتيش كنيد. و چون خانه را تفتيش كردند و پيدا نكردند، آمدند
طرف صندوقخانه . گفتند: بايد در اينجا باشد. زن او صداى فرياد زد كه :
وارد نشويد كه من سر برهنه هستم . جماعت شورشيان با اميد شدند و بر
گشتند.(60)
من مدت چهار ماه با كمال احترام در آنجا ماندم . ابدا از اسم من و
فاميل من سوال نكردند، تا اينكه شهر آرامش پيدا كرد. اين وقت من رخصت
گرفتم كه بروم از خانه و خدم خود خبرى بگيرم .
آن مرد گفت : اجازه نمى دهم تا قسم يادكنى دوباره به اينجا برگردى . و
من قسم ياد كردم و بيرون رفتم . و چون از غلامان خود خبرى نيامد، به
خانه آن مرد مراجعت كردم .
گفت : حالا چه اراده دارى ؟ گفتم : ميل دارم كه به بغداد بروم . گفت :
قافله بعد از سه روز حركت مى كند. بعد ديدم به خادم خود مى گويد: فلان
اسب را آماده سفر كن : خيال كردم كه او قصد مسافرتى دارد، ولى چون وقت
خروج قافله شد پيش من آمد و به من گفت : فلانى ، زودباش كه به قافله
برسى و عقب نمانى .
و من در حالتى كه در فكر خرجى راه مى كردم از جاى خود حركت كردم .
ناگهان ديدم آن مرد با همسر خود ايستاده و يك بقچه اى از عالى ترين
لباسها به من داد. و شمشيرى و كمربندى بر كمر من بستند.(61)
و دو صندوق بر پشت استرى بار كردند و نسخه اشيايى كه در صندوقها بود به
من دادند كه در توى آن پنج هزار درهم بود، با اشياى ديگر. و آن اسبى را
با تمام لوازم سفر آماده كرده بودند حاضر نمود(62)
و به من گفت : بسم الله ، سوار شو، و اين غلام سياه نيز خدمت به شما مى
كند. و شروع كردند از من عذر خواهى كردن .
حالا من از آن مرد مى پرسم . و از كثرت اشتغال فرصت پيدا نكرده ام كسى
را به دمشق بفرستم تا از او خبرى بياورد(63)
و من به او خدمتى بنمايم و اظهار اخلاصى به او كرده باشم .
آن مرد چون اين قصه را بشنيد گفت : خدا همان مرد را بدون زحمت به تو
رسانيد. من همان مرد هستم و به سبب گرفتاريهايى كه به من وارد گرديد
وضع مرا تغيير داده ، از اين جهت مرا نشناختى . و جزئيات قضيه را كه من
فراموش كرده بودم نقل كرد.
عباس چون يقين كرد كه همان مرد است و كاملا او را شناخت ، بى اختيار از
جاى برخاصت و زنجير از دست و گردن او برداشت و سر و صورت او را چند
بوسه - كه حاكى از مهربانى فوق العاده بود - بزد. و گفت : اى برادر
عزيز، سبب گرفتارى تو چيست ؟
گفت : شورشى در دمشق مثل سابق رخ داد، و به من منسوب شد و من جزء
مجرمين و محركين آن شورش قلمداد شدم و مرا بعد از كتك كارى مفصل به اين
حالت كه ديدى به بغداد فرستادند و قطعا مامون مرا خواهد كشت . و بعضى
از غلامان من با من آمدند، و در فلان محله رحل اقامت انداخته اند تا
خبر مرا به دمشق برسانند. اگر شما مرحمت بفرماييد و آن غلام را حاضر
بنمايى كه من وصيت خود را به آن غلام بنمايم ، تو به من پاداش كرده اى
و عوض داده اى .
عباس بعد از اينكه زنجيرهاى او را باز كرد، غلام او را حاضر نمود وقتى
چشم آن مرد به غلام خود افتاد در حالى كه گريه گلوگير او شده بودند
وصيت مى نمود.
عباس ده اسب و ده صندوق و ده هزار درهم و پنج هزار دينار با ساير
لوازمات سفر آماده كرد(64)
و به معاون خود گفت : اين مرد را تا حدود انبار مشايعت بنما و برگرد.
آن مرد گفت : ابدا نخواهم رفت ، زيرا تقصير من پيش مامون خيلى مهم است
و اگر تو عذر بياورى كه او فرار كرده البته در خطر واقع خواهى شد، و
بالاخره مراهم دوباره پيدا خواهند كرد و به بدترين صورتى به قتل خواهند
رسانيد. و من از بغداد بيرون نمى روم تا خبر تو را بدانم . و اگر به
احضار من محتاج شدى حاضر شوم .
عباس رو به طرف معاون خود كرد(65)
و گفت : حالا كه قضيه به اينجا رسيد، او را به محلى كه خودش مى خواهد
ببر. من
(66) فردا به نزد مامون مى روم ؛ اگر به سلامت ماندم به
او خبر مى دهم ، و اگر كشته شدم او را با جان خود حمايت كرده ام ؛
چنانكه
(67) او مرا با جان خود حمايت نمود.(68)
ولى تو را به خدا قسم مى دهم ، كه او را صحيحا سالما به وطن خود برسانى
.
معاون به فرموده عمل نمود(69)
و او را به آن محلى كه خودش مى گفت انتقال داد.
و چون صبح شد، هنوز عباس از نماز صبح فارغ نشده بود كه مامور مامون
وارد شد و گفت : مامون مى گويد كه آن مرد را حاضر كنيد.
عباس مى گويد: در حالى كه كفن خود را زير لباسهاى خود پوشيدم و حنوط را
بر خود پاشيدم ، به نزد مامون رفتم . تا مرا ديد، گفت : پس آن مرد را
چرا نياوردى ؟ به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده ، گردنت را مى زنم .
گفتم : يا اميرالمومنين ، فرار نكرده . اجازه بدهيد من سرگذشت خود را
با اين مرد به عرض برسانم .
گفت : بگو. عباس مى گويد: من قصه خود را تا به آخر رسانيدم ، و به او
فهمانيدم كه : مى خواهم مكافات و خوبيهاى او را بنمايم (و گفتم ):
اكنون كفن پوشيده ام و حنوط كرده ام ؛ اگر مرا عفو بنمايد، من مكافات
او را كرده ام و اگر مرا بكشى با جان خود او را نگاه داشته ام .
مامون چون اين قصه را به شنيد، گفت : اى واى بر تو! او به تو احسان
كرده در حالى كه تو را نشناخته ، و تو به او احسان كرده اى بعد از
شناختن . چرا به من خبر ندادى تا عوض تو به او احسان كنم ؟
گفتم : ايهاالامير، او الان در بغداد است ، و قسم ياد كرده است كه به
جايى نرود تا سلامتى مرا بفهمد و اگر محتاج باشم به حضور او، حاضر شود.
مامون گفت : سبحان الله ! اين منت او از اولى بزرگتر است . برو زود او
را حاضر كن . و قلب او را شاد نما و ترس او را زايل كن تا احسان ما در
حق او جارى شود.
عباس مى گويد: من به خدمت آن مرد رفتم ، و او را بشارت دادم و خاطر جمع
نمودم و گفتار مامون را به خدمت او رسانيدم و او را برداشتم
(70) (و با هم ) به نزد مامون آمديم . چون به خدمت
رسيديم ، او را به نزديك خود جاى داد(71)
و با صحبتهاى جذاب سرگرم نمود، تا اينكه طعام حاضر شد. و با او طعام
خورده ، و ولايت دمشق را به او عرضه داشت . او قبول نكرد.
پس مامون ده هزار دينار، و ده برده و ده اسب ، و ده فيل به او عطا نمود(72)
و از خراج نيز او را عفو كرد و به او سپرد كه ما را با نامه خود مسرور
بنما. و هر وقت نامه او مى رسد به من مى گفت كه : اين نامه رفيق تو است
.(73)
11 - زندگى مرفه در نتيجه
بخشش به بيچارگان
از حضرت امام موسى (عليه السلام ) مروى است كه در بنى اسرائيل
مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت .
شبى در خواب ديد كه به او گفتند: حق - تعالى - فلان مقدار عمر براى تو
مقرر كرده . و مقرر فرموده كه نصف عمر تو در فراخى گذرد و نصف ديگر در
تنگى . و تو را مخير فرموده هر يكى را مى خواهى ، مقدم دارى .
آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم . او شريك من است در معاش . پس با او
مشورت مى كنم . و بعد خواهم گفت .
چون شب دوم شد، باز همان خواب را ديد. گفت : اختيار كردم نصف اول را.
پس از همه جهت دنيا به او رو آورد. زوجه اش به او گفت : از آنچه خداوند
به تو داده است ، به خويشان پريشان احوال خود بده و پيوسته او را امر
مى كرد كه نعمت خداوند را در مصارف خير صرف نمايد.
چون نصف عمر او گذشت و به وعده تنگدستى رسيد، همان شخص را در خواب ديد.
پس به او گفت : خداوند به جزاى احسانى كه تو كردى بقيه عمر تو را نيز
مقرر فرمود كه در وسعت بگذرانى .(74)
12 - نجات فرزند به خاطر
ايثار مادر
زنى مشغول تناول غذا بود. فقيرى آمد و از آن زن سئول نمود. آن
زن جز لقمه اى نداشت . آن را هم به دهان گذاشته بود كه بخورد. فورا
لقمه را از دهان در آورد(75)
و به آن فقير بداد.
زمانى گذشت كه حيوان درنده اى آمد و طفل آن زن را به دهان گرفت و رفت .
خداى - متعال - ملكى را فرستاد. آن طفل را از دهان جانور گرفته به آن
زن داد(76)
و گفت :(( لقمه بلقمه ))
( لقمه اى كه به فقير دادى ، اين لقمه عوض آن است .)(77)
13 - پاداش شايان حاج على
شاه بازرگان
(78)
جمعى از اجله دوستان از مرحوم حاج على شاه حكايت كردند كه : در
ايامى كه مال التجاره به مكه معظمه مى بردم ، در بين راه جوانى را - كه
از گرسنگى و برهنگى مى لرزيد - ديدم . بر حالت او ترحم نموده چند قرص
نان و يك پيراهن كرباس به وى دادم . بسيار خوشحال شده دعا كرد.
بعد از سه سال مال التجاره اى به بيروت بردم . وارد گمرك شده ديدم
معطلى دارد. اجناس را گذاشته بيرون آمدم تا براى چند ساعتى غذا خورده
استراحتى نمايم . سپس به گمرك براى خلاصى اموال كوشش كنم . وارد بازار
شدم . مى گشتم تا جاى مناسبى پيدا كنم . ناگاه شنيدم يك نفر مرا به نام
صدا مى زند. پيش رفتم جوانى در نهايت جلال و زيبايى و وقار ديدم . سلام
كرديم . دست مرا گرفت و به مغازه اى كه به همان جوان تعلق داشت وارد
شديم و نشستيم . منشى و نو كرهاى متعدد مشغول كار و رفت و آمد بودند.
چاى و شيرينى آوردند؛ خورديم . سپس جوان پرسيد: براى چه كارى به اين
ديار آمديد؟
چند ساعتى گذشت . اموال را آوردند. پرسيد: مى خواهيد همين جا بفروشيد؟
گفتم : بله . چند نفر دلال را طلبيد و قلم قلم اجناس را به آنها داد.
به قيمت مرغوب امر فروش نمود. شب شد. با همديگر به منزل رفتيم . خانه
منظم و دستگاه عالى و غذاى ملوكانه وى از هر تازه واردى جلب نظر مى
كرد. شب را با نهايت خوشى و كامرانى بسر برده صبح به مغازه رفتيم .
دلالها آمدند و اجناس را فروخته ، پول نقد تسليم نمودند. حساب كردم ؛
ديدم دو مقابل آنچه خيال داشتم سود خواهد كرد منفعت كرده ام . بسيار
خوشوقت شدم . روز را به گردش در شهر و ديدن مناظر عالى و غيره با
همديگر گذرانده شب به منزل آمديم . تمام اين مدت در فكر بودم كه اين
جوان كيست و از كجا با من آشنا شده ؟ ولى بزرگى او مانع بود از سوال
حال . شب را خوابيدم . بامداد اجازه مرخصى خواستم . گفت : نمى شود؛
امشب را هم نزد ما باشيد. گفتم : عاليجناب ، حاضرم . لطف و مرحمت شما
بر اين غريب بى نهايت است . لكن چون غريب كور است ، درست بندگى به خدمت
شما ندارم .